0

برشی_از_یک_کتاب

 
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#برشی_از_یک_کتاب 📚

 

آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند. فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است.

 

اما وقتی به آن می رسد می بیند

که هنوز همان دخترک پانزده ساله است

که موهایش سفید شده،

دورِ چشمهایش چین افتاده،

پاهایش ضعف می رود،

و دیگر نمی‌تواند پله ها را سه تا یکی کند...

و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند.

 

#ناهید_طباطبایی

از کتاب: چهل سالگی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  8:08 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

“وقتی بچه بودم موش های صحرائی به مزرعمون حمله کردند و تمام محصول هامون را خوردند. مادر بزرگم چند تاشون را انداخت توی یک قفس و بهشون غذا نداد تا از گشنگی شروع کردند هم دیگه را بخورند. دو سه تا موشی که آخر سر موندند را آزاد کرد…

 

 بهش گفتم: 

مادر بزرگ چرا آزادشون میکنی؟

 گفت: 

”این ها دیگه موش خور شدند و هر موشی وارد مزرعه بشه تیکه تیکه اش میکنند!”

 

 حکایتی تلخ از یک جامعه آفت زده.

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  8:10 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#داستان_کوتاه 

 

درِ کلاس های دانشگاه شیشه داشت،

آنقدری بود که بتوانی دو سوم کلاس را ببینی

کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود،

انتهای راهرو بود، کوچک و نُقلی

کلاسش همیشه خودمانی بود، انگار که دوستانت را دعوت کرده ای به اتاق خودت

من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد،

اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاس هایش آنجا تشکیل میشد، اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد

آنروز یادم است که امتحان داشتند، از آن سخت هایش!

غُرغُر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود!

وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم ؛

استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود ، خودکار را میگذاشت روی میز ، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد.

 

رفتم به سمت بوفه، از اکبر آقایمان دو عدد چایی، دو عدد هوبی و یک کاغذ آچهار گرفتم، روی کاغذ با ماژیک نوشتم :

"ولش کن امتحان رو ، بیا چایی با هوبی"

رفتم پشت در، به بغل دستی اش گفتم صدایش کند

کاغذ را نگه داشتم لبه شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم،

همه ی آن عصبانیت در یک لحظه رفته بود و داشت میخندید

از آن خنده هایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود.

 

رفتم روی پله ها نشستم ، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست

چایی و هوبی اش را گرفت و بعد بدون آنکه به من نگاه کند

گفت : من تورو نداشتم چی میکردم ؟

...

قربانت شوم، خیلی دلم میخواهد بدانم حالا همه ی این سالهایی که مرا نداری چه میکنی .

همین

 

#پویان_اوحدی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  8:11 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

تمام دغدغه ی آن سالها مخفی کردن پیراهن گِلی یا زانوی زخم برداشته از دوچرخه سواری بی دست بود. تمام اضطراب کودکی ثلث سوم امتحانات بود و معدل بیست که از ما قهرمان های افسانه ای در کوچه و محله می ساخت‌. زنجیر دوچرخه در رفته را با مهارتی مثال زدنی سر جایش می انداختیم و کوچه و محله را کشف می کردیم. دکه ی رورنامه فروشی و لواشک های ترش با آدامس های ترقه ای.

نانوایی سنگکی و نانوایی بربری که همیشه چانه می زدیم سنگک چیز دیگریست! 

ساندویچی کوچک محله و چیپس های دست سازش! آخرین کاج بلند ، انتهای خیابانی که به اتوبان می رسید مرز محله و حریم دوچرخه سواری مان بود. آن روزها آخرین تکنولوژی جهان فیلم های میکرو و سِگا بود و ترس کودکی مان از تمام شدن تابستان با تمام نشدن بازی ها در ایستگاه آخر تابستان روز به روز بیشتر میشد. ماه سفر از راه رسیده بود. سفری به خارج از محله ، شاید یک جای دور... جایی که کودکی هایمان را در یک شهریور داغ و آرام جا گذاشتیم

 

متن‌خوانی برنامه #صدبرگ🍀

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  8:12 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

امروز ظهر نهار عدس پلو داشتیم ، نه اینکه بدمزه باشد ، من دوست ندارم 

نهار نخوردم ، یک تکه خربزه با دست گاز زدم و رفتم سر درسم ، بقیه هم نهارشان را خوردند رفتند پی کارشان ، خیلی اتفاق خاصی نیفتاد نه بقیه تب کردند که من نهار نخورده ام نه من از گشنگی مردم 

حالا من اگر عدس پلو را به زور میخوردم برنج و عدس و آب و روغن را که حرام می کردم هیچ ، هر قاشقی هم که پایین می دادم عذاب می کشیدم

اگر از تنهایی رنج می برید خواهشا به عدس پلو قانع نشوید ، بروید بگردید غذای مورد علاقه تان را پیدا کنید ، مثلا زرشک پلو با مرغ 

اینکه از سر تنهایی وارد یک رابطه با کسی شوید که خیلی دوستش ندارید هم خودتان را عذاب می دهید و هم طرف مقابلتان را حرام می کنید 

همیشه به خاطر نیازهایتان دست به هر کاری نزنید ، هیچ وقت عدس پلو را بخاطر گشنگی نخورید 

 

#مسعود_ممیزالاشجار

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  8:14 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#برشی_از_یک_کتاب 📚

 

تو دختری‌ یا پسر؟ دلم‌ می‌خواد دختر باشی‌ و یه‌ روز چیزایی‌ که‌ من‌ الان‌ حس‌ می‌کنم‌ حس‌ کنی‌! 

مادرم‌ می‌گه‌: دختر دنیا اومدن‌ یه‌ بدبختی ‌بزرگه‌ و من‌ اصلاً حرفش‌ قبول‌ ندارم‌! وقتی‌ خیلی‌ دلش‌ می‌گیره‌ می‌گه‌: آخ‌! کاش‌ مرد به‌ دنیا اومده‌ بودم‌!

 

می‌دونم‌ دنیای‌ ما با دست‌ مردا و برای‌ مردا ساخته‌ شده‌ و زورگویی‌ و استبداد تو وجودش‌ ریشه‌هایی‌ قدیمی‌ داره‌! تو قصه‌هایی‌ که‌ مردها برای‌ توجیه‌ کردن‌ خودشون‌ ساختن ‌اولین‌ موجود یه‌ زن‌ نیست‌، یه‌ مرده‌ به اسم‌ آدم‌! بعدها سر و کله ‌ی‌ حوّا پیدا می‌شه‌ تا آد‌م از تنهایی‌ در بیاره‌ و براش‌ دردسر درست‌ کنه‌! 

تو نقاشیای ‌در و دیوار کلیساها، خدا، یه‌ پیر‌مرد ریش سفیده نه‌ یه‌ پیر‌زن‌ مو سفید! تموم‌ قهرمانا هم مردن! از پرومته‌ که‌ آتیش‌ اختراع‌ کرد گرفته‌ تا ایکار که‌ دلش‌ می‌خواست‌ پرواز کنه‌!

 

با تموم‌ این‌ حرفا حتی اگه‌ نقش‌ یه‌ مرغ کرچ‌ بازی‌ کنی‌، زن‌ بودن‌ خیلی‌ قشنگه‌! چیزیه‌ که‌ یه‌ شجاعت‌ تموم‌ نشدنی‌ می‌خواد! یه‌ جنگ‌ که‌ پایون‌ نداره‌! خیلی‌ باید بجنگی‌ تا بتونی‌ بگی‌ وقتی‌ حوا سیب‌ ممنوعه‌ رو چید گناه‌ به‌ وجود نیومد، اون‌ روز یه‌ قدرت‌ِ باشکوه‌ متولد شد که‌ بهش‌ نافرمانی‌ می‌گن‌! 

خیلی‌ باید بجنگی‌ تا بتونی‌ بگی‌ تو تنت‌ چیزی‌ به‌ اسم‌ عقل‌ وجود داره‌ که‌ دوس‌ داری‌ به‌ صداش‌ گوش‌ بدی‌!

 

#اوریانا_فالاچی 

از کتاب: نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  8:14 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

تا بحال شده در یک ایستگاهِ شلوغِ اتوبوس ایستاده باشی، توی ضل آفتاب با گلویی خشک و بی حوصله و اخم کرده؟ بعد اتوبوس بیاید و درست جلوی پاهای تو بایستد.

آنقدر ذوق کنی که حتی نپرسی مقصدش کجاست. بعد هم دو ایستگاه بالاتر عصبی و متنفر از هر چه اتوبوس است، پیاده شوی و صبر کنی که بعدی بیاید و تو را به مقصدت برساند؟

شده که بعدی هم برسد و تمام آدم های منتظر چهارتا پا درآورند و بریزند سرش و تو جا بمانی؟

شده آیا؟

 

عشق به همین اتوبوس می ماند.

دلش برای خستگی و تنهایی ات می سوزد، انتخابت می کند و تو هنوز به هیچ جای مشخصی نرسیده، می خواهی که پیاده شوی.

گاهی هیچ مقصدی در کار نیست جز همانی که تو را از شر آفتاب و تشنگی و خستگی راحت کرد.

اصلا اگر به هوای رسیدن به جای مشخصی هم سوار شدی و اتفاقی خوابت برد و رفتی تا آخر خط چه؟!

همان جایی که تمام آدم ها پیاده می شوند و تو می مانی با تنهایی و سرگردانی اش چه کنی و کسی هم از آن جلو فریاد می زند که آخر خط است.

آن وقت چه؟

 

عشق همین نجات یافتن است. همین اتوبوسی که از روی شانس جلوی پاهای تو نگه داشت و به او اعتماد کردی.

 

#شیما_سبحانی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  8:15 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

همیشه چای برایم بیشتر از یک نوشیدنی ساده بوده!

چای بهانه ‌ای ست برای هم صحبت شدن با کسی.

چای میتواند دلیل پیش پا افتاده ای باشه برای تازه کردن یک دیدار که خیلی وقت است باید اتفاق میافتاده و به هر دلیلی نیافتاده.

چای میتواند واحد اندازه گیری رفاقت و صمیمیت باشد!

 

 هرچه تعداد فنجانهای خورده شده بیشتر، شوق کنار هم بودن بیشتر.

هرچقدر چای یخ کند نشان میدهد چقدر حرف دارید برای گفتن که چای فراموش میشود!

اگر نظر من را بخواهید چای باید همیشه قندپهلو باشد، که یادمان نرود با یک شیرنیه کوچک هم میشود از تلخی ها لذت برد!

اکنون دلم چای میخواهد...

قندپهلو! با یک رفیق ناب که چای را به چای ببندیم و گاهی استکان را سر بکشیم و بگوییم "ای بابا بازم یخ کرد"

 

چای را جدی بگیرید! روزی دلتنگ این بهانه ی کوچک خواهید شد.

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  8:17 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

خیره شده بود به دوردست، حرف نمی زد.

گفتم: به چی فکر می کنی؟

گفت: به گذشته ام . به این که هیچ جای برگشتی نیست. به پیر شدنم، به خیلی چیزها!

و دستش را میان موهای سفیدش فرو برد و باز زیبا شد.

راست می گفت. پیر شده بود. به چروک زیر چشمش نگاه کردم، به چشم های یک پیر دختر. نگاهم به خال کوچک روی گونه اش افتاد. هنوز هم زیبا بود، هنوز خیلی زیبا بود ...

 

گفتم: آدم تا وقتی جوان است و دل شاد، به آینه فکر می کند. اما وقتی پیر شد و دل مرده، یاد گذشته می کند، سکوت می کند، خاطرات خفه اش می کند و کم کم می میرد. لطفاً دل مرده نباش!

 

#شاهین_شیخ_الاسلامی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  8:17 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها