0

برشی_از_یک_کتاب

 
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

شهریورم به دلتنگی گذشتی

به ادعای فراموشی

و فراموشیِ فراموش کردنش...

چه زود چسبیدی به پاییز

چه زود حال و هوا را دو نفره کردی...

فکر تنهایی مرا نکردی...؟

 

از تو آموختم عاشق ها دو دسته اند

یک دسته در گرمای تابستان ذوب می شوند و تمام

یک دسته می مانند و به هر جان کندنی هست خودشان را می رسانند به پاییز و زمستان و بهار...

 

خودم را می رسانم به پاییز

سر جنگ ندارم که با فصل ها...

میگذارم باران و باد بوزد

برگ ها برقصند

بوها دیوانه ام کنند

و خاطره ها بازی شان بگیرد...

یا می آید و با هم قدم میزنیم

یا نمی آید و با یادش قدم میزنم

در هر دو حال

عاشق است

زنی در آستانه فصلی زرد

 

#پریسا_زابلی_پور

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:47 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#داستان_کوتاه 

مهم نبود دیگران چه می‌گویند.

گوش هایم را پلمب کرده بودم، کرکره ی چشم هایم را پایین کشیده بودم و با قفل زنگ زده ای ندیدن را انتخاب کرده بودم.

برای دیگران شده بودم بی منطق ترین کور و کر دنیا. زندگی را تعطیل کرده بودم تا به خواسته ام برسم

 

رسیدم ... خیلی زود رسیدم

شدم نقش اول یک تئاتر

داستان در قرن پانزده میلادی اتفاق می افتاد 

ماجرای پسر یک کارگر که عاشق دختری می شود که بیماری صعب العلاج دارد 

کلیات داستان کلیشه ای بود ولی روایت داستان آنقدر جذاب بود که برای اجرا لحظه شماری می‌کردم

 

همه چیز از آن عصر لعنتی شروع شد

کارگردان تئاتر انگشت اشاره اش را به سمت در نشان داد و گفت این هم بازیگر نقش مقابلت

خودش بود ... اصلا به جز او هیچکس نمی توانست نقش معشوق من را بازی کند ...

کارم آسان شده بودم .. قرار نبود نقش عاشق را بازی کنم ... فقط کافی بود خودم باشم

آن روزها شده بودم جنگل باران خورده ... همه چیز عالی بود

صبح تا شب تمرین می‌کردیم ... او مجبور بود نمایش نامه را حفظ کند و از روی نمایش نامه کلمات را بگوید ولی من ...

من خودم بودم ... 

 

شب اجرا رسید ... از چشم هایش خواندم که صبحانه و نهار و شام حرص خورده ... حرص خورده از استرسی که از پلک پریدن و لرزش دست‌ هایش مشخص بود

پرده کنار رفت 

به هدفم رسیده بودم ... در آسمان ها بودم

همه چیز خوب پیش رفت تا آخر داستان که او‌ در بستر بیماری خوابیده بود و من بالای سرش بودم

دیالوگ هایم را گفته بودم و منتظر دیالوگ های او‌ بودم که بغض کرد و‌ زیر‌لب گفت یادم رفته..!

چاره ای نبود شروع کردم از خودم دیالوگ گفتن و حرف زدن تا شاید یادش بیاید، که نیامد!

کارگردان آن طرف بالا و پایین می پرید که چه می‌گویی

 

پنج دقیقه ی تمام حرف زدم، پنج دقیقه ی لعنتی .... آخرین جمله ام این بود:

«چه سالم چه مریض، چه تو این دنیا چه اون دنیا کاری ندارم جز دوس داشتنت»

انگار که یک بی زبان شفا پیدا کند گفت:

«دوس‌داشتن به چه قیمتی» 

انگار نمایش کاملا خراب شده بود ... چشم هایم به کارگردانی بود که مثل بمب ساعتی‌داشت منفجر می شد... پرده ها را کشیدند ... باور کردنش سخت بود که همه تماشاگران تشویقمان کردند

کارگردان آمد تشکر کرد و آخر داستان را عوض کرد

شب تا صبح در خانه قدم زدم و فقط به یک جمله فکر کردم «دوس داشتن به چه قیمتی»

 

دیگر تئاتر بازی نکردم، حتی دیگر به تئاتر شهر هم نرفتم

او حالا سوپر استار سینماست و من داستان می نویسم ... داستان هایی که آخرش به اینجا ختم می شود:

«هی رفیق دوس داشتن به چه قیمتی»

 

#حسین_حائریان

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:47 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

تظاهر می‌کنم که ترسیده‌ام

تظاهر می‌کنم به بُن‌بَست رسیده‌ام

 

دستم به قلم نمی‌رود

کلماتم کناره گرفته‌اند

و سکوت ... سایه‌اش سنگین است،

و خلوتی که گاه یادم می‌رود خانه‌ی خودِ من است

از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بیزارم

از خیانتِ همهمه به خاموشی

از دیو و از شنیدن، از دیوار

 

برای من

دوست داشتن

آخرین دلیلِ دانایی‌ست

اما هوا همیشه آفتابی نیست

عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست

و من گاهی اوقات مجبورم

به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم

چقدر خیالش آسوده است

چقدر تحملِ سکوتش طولانی‌ست

چقدر..

 

نباید کسی بفهمد

دل و دستِ این خسته‌ی خراب

از خوابِ زندگی می‌لرزد

باید تظاهر کنم حالم خوب است

راحت‌ام، راضی‌ام، رها

راهی نیست

مجبورم

باید به اعتمادِ آسوده‌ی سایه به آفتاب برگردم

 

#سید_علی_صالحی

مجموعه اشعار - جلد دوم

#نشرنگاه

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:48 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

ﺑﺮﺧﯽ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﻣﺎ ﺁﺩﻡﻫﺎﻳﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﻧﺪ،

ﻫﻤﺎﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﺁﺩﻡﻫﺎﻳﯽ ﻧﻴﺰ ﻳﺎﻓﺖ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﻛﻪ دﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ.

ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽﺧﻮﺭﻳﻢ ﻭ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﺮ ﻣﯽﺧﻮﺭﻳﻢ،

ﺍﻣﺎ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽﺩﺍﺭﻳﻢ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﮔﻢ ﻣﯽﻛﻨﻴﻢ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭیم.

 

#ﺷﻞ_ﺳﯿﻠﻮﺭ_ﺍﺳﺘﺎﯾﻦ

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:48 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

روزهایی هستند که حتی حوصله نداری غذا بخوری یا بروی توی یخچال سرک بکشی ...

یا حتی وسایلِ کیف پولت را بریزی بیرون و دوباره از نو بگذاری داخلش...

روزهایی که نشستن و نگاه کردن به رفت و آمد آدم ها خیلی هیجان انگیز تر از دیدنِ فوتبالِ رئال و بارسا با کلی تخمهٔ آفتابگردانِ شور است...

 

روز هایی هستند که حتی پیراهنِ قهوه‌ای را با شلوار آبی پوشیدن یا قرمز توفیری نمی کند به حالت...

روز هایی که "همه" خوش اَند و تو در خاطره ی روزی هستی که آن "همه" نمی دانند چه به تو گذشته بود ساعتِ سهٔ سه شنبهٔ هفته ی قبل...

 

روز هایی که همین طوری و الکی دوست داری هی بخوابی... آنقدر بخوابی که شاید،اگر خدا بخواهد و همهٔ عالم دست به دستِ همدیگر دهند، به خوابت بیاید...

روز هایی مثل برنامهٔ رادیوِ ساعتِ نهو نیمِ صبحِ دوشنبه...

روز هایی مثل زنگ انشاء...

مثل روزِ بعد از عروسی...

 

شب هایی هم هستند که تو هنوز در خاطرت هست که آن "همه" نمی دانند به تو چه گذشته بود سه شنبهٔ هفتهٔ قبل ساعتِ سه...

شب هایی که دوست داری رمان های مسخره بخوانی و اصلا ندانی که چشمت دارد رمان میخواند یا موهای تو را...

شب هایی مثل لحظه ای که بیسکویتِ ساقه طلایی را بدون آب و چای می خوری و گیر می اُفتد در گلوی بیچاره اَت...

شب هایی مثل شب های تنهایی...

 

#زهرا_محمودی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:49 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

قصه است دیگر و همیشه قصه یک نامرد دارد، 

تو باید حواست جمع باشد،

تو باید چشمت باز باشد، 

تو باید بدانی که نامردی آداب ندارد، 

که نامرد، جز نامردی بلد نیست، 

اصلا" همیشه که نباید همه چیز به میل و خواست تو پیش برود! 

یک جاهایی هم قصه غافلگیرت می‌کند، یک‌هو می‌زند با نامردی همه چیز را خراب می‌کند، 

یک‌هو حالی ات می‌کند که نخیر این‌ها همه توهم است که پیچیده ای دور خودت، 

که حقیقت قصه آن گوشه‌هایی ست که تو فکرش را هم نمی‌کردی. 

قصه از آن قصه هایی ست که اگر یک جایش اشتباه کنی تا آخر عمر باید تاوان همان اشتباه را پس بدهی و آی له می‌شوی زیر اشتباه خودت...

قصه قصهء یک عمر است و داغش از تو می‌سوزاند، از تو می‌شکند...

خیالی نیست اما ، قصه است دیگر، همیشه قصه یک نامرد دارد...

 

 #مریم_سمیع_زادگان

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:49 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#داستان_کوتاه 

 

آن وقت ها مشغول خواندن کتابی از دستایوفسکی بودم و عادت احمقانه ای داشتم که شخصیت ها را در ذهنم مجسم میکردم و بین مردم شهر در پی چهره ی مجسم شده همه را نگاه میکردم.

آن شب هم بین آدم هایی که اطراف سالن تأتر پرسه میزدند دنبال "ناستنکا"میگشتم..

شخصیتِ دخترِ داستان و چقدر عجیب درست زمانی که باران گرفته بود و همگی زیرِ سقف پناه بردند دیدم دختری با تمامِ مشخصاتِ ذهنم زیر باران به نرده های محوطه تکیه داده و آسمان را زیر نظر دارد.

یکجوری به آسمان نگاه میکرد که انگار درخواستِ باران داشته و ابرها حرفش را زمین نیانداخته اند!

 

او خودش بود! "ناستنکا" ی ذهنِ من!

خیلی ساده و معمولی، با کتونی های آلستار خاکستری و شلوارِ گله گشاد و مانتوی قرمز کوتاه رنگ که با شال و دستبندش سِت کرده بود. چشمان ساده ای داشت و عینک دور سیاهی که دماغش را میپوشاند. و البته موهای بورِ بلندی که روی کوله پشتی اش پخش شده بود!

معمولی بود و هیچ چیز به جز آرامشِ صورتش خودنمایی نمیکرد. آرامشی که از ابروهایش نشأت میگرفت. ابروهای دست نخورده و کم پشت و صاف!

 

درب های سالن باز شد و بندهای کتونی اش که به زمین کشیده میشد بهترین فرصت برای باز کردن سر حرف با "ناستنکا" ی خیالی ام بود!

گفتم و بندکفش هایش را درست مثل خودم دورِ مُچِ پایش پیچاند و گره زد!

پرسیدم دلیلِ خاصی داشت این نمایش را برای دیدن انتخاب کردی؟!

ابروهایِ آرامش را بالا انداخت و سرش را تکان داد و لبخند زد و گفت: چرا چرا...من عاشقِ بازیِ صابر ابر هستم!

عجیب تر اینکه دندان هایش هم خرگوشی بود، شبیه "ناستنکا" ی من!

 

در طول نمایش حواسم را جمع کرده بودم که گمش نکنم و رک و راست بگویم حوصله اش را داری کمی عاشقی کنیم؟

قدم بزنیم در خیابان، تو از گذشته ات بگویی و من برایت سازدهنی بزنم! باور کن من مدت هاست با تو زندگی میکنم و امروز پیدایت کرده ام!

آنقدر حواسم پرت دوست داشتن اش شد که نفهمیدم نمایش کِی تمام شده و کِی رفته!

خیال مانعِ واقعیت شد!

 

 و بعد از آن شب تمام اجراهای تأتر شهر و آقای صابر ابر را رفتم و در محوطه مثل کودکی که گم شده باشد! دنبالش گشتم،،نبود که نبود.

مگر غیر از این است که مجرم به صحنه ی جرم باز میگردد؟

تو آنشب جرم سنگینی را مرتکب شدی، مثل ماشینی که آدم پریشانی را در باران زیر گرفته و فرار کرده باشد یا مثل قاتلی که چاقو را فروکرده و همانگونه رها کند و برود..زدی و رفتی!

حالا چرا به صحنه ی جرم باز نمیگردی؟!

راستی به آقای ابَر بگویید اگر شخصی با مشخصات نامبرده به شما مراجعه کرد بگوید فلانی هر شب در صحنه ی جرم منتظر توست، زودتر خودت را معرفی کن!

 

#علی_سلطانی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  7:50 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#داستان_کوتاه 

 

من الان دلم کیک شکلاتى مى خواد. همین الان. ندارم ولى! لواشک دارم، ولى کیک شکلاتى ندارم! باید تا فردا که قنادى ها باز مى کنن، صبر کنم. معلوم هم نیست دیگه فردا دلم کیک شکلاتى بخواد. من فقط مى دونم که الان دلم کیک شکلاتى مى خواد و ندارم، پس قبول مى کنم که ندارم. ندارم دیگه. ولى خب دلم مى خواد. اما ندارم! ولى  خب..

 

یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چى رو؟ گفت سورپرایزه! مبل ها و فرش و میز ناهارخورى و کلن دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکى، همونى که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود. حالا نمى دونم همون بود یا نه. اما همونى بود که من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم. خیلى جا خورده بودم. گفت چى مى گى؟ گفتم چى مى گم؟ مى گم حالا؟ الان؟ واقعن حالا؟ بیشتر ادامه ندادم. پیانو رو آوردن گذاشتن اون جاى خالى اى تو خونه که مامان خالى کرده بود. من هم رفتم تو اتاقم. نمى خواستم بزنم تو پرش. ولى هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو به چه درد من مى خوره! من که خیلى سال از داشتنش دل کندم. ده سالى تو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش به نوه ى عموم.

 

یه روز اولین عشق زندگیم که چهارده سال ازم بزرگتر بود، رفت فرانسه، اون جا با یه زن فرانسوى که چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرد. منم که نمى خواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن. ته داستانم هم اینطورى تموم مى شد که یه روزى بر مى گرده ، وسط داستان هم اینجورى بود که داره همه ى تلاشش رو مى کنه که برگرده. این وسطا هم گاهى به من از فرانسه زنگ مى زد و ابراز دلتنگى مى کرد. بعد از هفت سال خیالبافى دیدم چاره اى ندارم جز اینکه با واقعیت مواجه شم. شروع کردم به دل کندن. من هى دل کندم و هى خوابش رو دیدم که برگشته. دوباره دل کندم و باز خوابش رو دیدم که برگشته، تا اینکه بلاخره واقعن دل کندم! چند سال بعدش تو فیس بوک پیدا کردیم همو. اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعن الان؟ من خیلى وقته که دل کندم!

 

یه دوستى داشتم کاسه ى صبرش خیلى بزرگ بود. عاشق یه پسرى شده بود که فقط یک ماه باهاش دوست بود. اون یک ماه که تموم شده بود، پژمان رفته بود پى زندگیش و سایه مونده بود با حوضش! بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بکن . خودت مى دونى که پژمان بر نمى گرده. گفت ولى من صبر مى کنم. هر کارى هم لازم باشه مى کنم. یک سال بعد رفت پیش یک دعا نویس. شش ماهه بعدش با پژمان ازدواج کرد. اون روزا دوست بیچاره ام خیلى خوشحال بود. به خودم گفتم، حتمن استثنا هم وجود داره! دو سال بعدش شنیدم که از هم جدا شدن. پیداش کردم. خیلى عصبانى بود. پرسیدم چى شده. گفت پژمان اونى نبود که من فکر مى کردم. گفتم پژمان همونى بود که تو فکر مى کردى، ولى اونى نبود که الان مى خواستى. پژمان اونى بود که تو اون روزا، همون چندسال قبل ترا مى خواستى که باشه، و وقتى نبود، باید دل مى کندى!

 

من الان دلم کیک شکلاتى مى خواد. الان مى خواد ولی...

 

 #رخساره_ابراهیم_نژاد

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  8:03 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

ميگفت : زندگىِ آدما ته تهش واسه خودشون همون داستان قشنگه اس كه توو هيچ كتابى نه ديدن و نه خوندن .

قهرمان اصليش ميتونه كسى باشه كه ناخواسته راهىِ اين بازى ميشه و ناخواسته تر از قبل با يك طوفان سهمگين بارشو ميبنده و ... 

درسته وقايع قبل و بعد طوفان ازت يه آدم ديگه ميسازه اما قهرمانيش اينجا ثابت ميشه كه تونسته تغيير بزرگى توو زندگيت ايجاد كنه و بتونى قوى تر از قبل ادامه بدى.. گفتم : آره همه حرفايى كه گفتى درست

 ولى اينا وقتى به كارت مياد كه واسه خودت توو تنهاييت نشستى و داستان زندگيتُ منطقى تر از هميشه دنبال ميكنى و آخرِ هر صفحه بلند ميشى و به خاطر آدم ضعيفى كه بودى و الان نيستى كف ميزنى .

 

ولى امان از زمانى كه دوباره احساست داره منطقتو خفه ميكنه و قراره خط بطلان بكشه رو همه قرارداد هايى كه با خودت داشتى.. گفت : اگه بخواى يه جمله آخرِ كتابِ زندگيت بنويسى؟ 

نگفتم ! خودكارو برداشتم و فقط نوشتم :

 

احساسِ متناقض با منطق ، سهمگين ترين جدالِ دنياى هر آدمِ 

 

#فاطمه_رضايى

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  8:03 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#داستان_کوتاه 

 

در روستاي پدريم باغ هاي پرتقال زيادي بود. هميشه با بچه هاي فاميل از پرتقال هاي يكي از باغ ها يواشكي ميچيديم و يه گوشه ميخورديم و اون پرتقال ها خوشمزه ترين پرتقال هاي دنيا بود.

يكروز صاحب اون باغ مارو در حال چيدن ديد ولي بجاي تندي و دعوا گفت اشكالي نداره و ميتونيد از اين به بعد هرچقدر كه ميخواين از باغ من پرتقال بخوريد. از فردا ديگه طعم پرتقال هاي اون باغ معمولي بود و برامون اون لذت هميشگي رو نداشت !در عوض از فردا خوشمزه ترين پرتقال ها ،پرتقال هاي باغ ديگه اي بود كه بايد يواشكي از اون پرتقال ميچيديم.

 

چه رازي پشت سر اين پرتقال هاي يواشكي بود.. دقيق نميدونم ولي هميشه يواشكي ها بهترند.

شايد دليلش همينه كه سال ها يواشكي عاشق توام و ميترسم براي عشقت اجازه بگيرم، اجازه بدي و همه چی بعدش معمولي بشه..

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  8:04 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#داستان_کوتاه 

 

مریم از دانشکده که بیرون آمد با عجله تکه کاغذی را انداخت جلو امیر که ساعت‌ها بود منتظرش مانده بود. رفت آن طرف خیابان و سوار ماشینِ آلبالویی‌رنگ شد. تنها وقتی ماشین دور شد، امیر توانست خم شود و تکه کاغذ را بردارد. به دیوار سنگی دانشکده تکیه داد، اما حس کرد پاهایش سست شده‌اند. نشست روی زمین. کاغذ را باز کرد و به هفت کلمه نوشته شده روی آن طوری خیره شد که انگار به هفت نعش پیچیده لای کفنی نگاه می‌کرد: 

تو را برای ابد ترک می‌کنم... مریم..

 

نفسش را که با شدت بیرون داد. کاغذ توی دستش لرزید. سرش را به عقب خم کرد و به دیوار چسباند. بعد چشم‌هایش را بست و آنها را آنقدر بسته نگه داشت تا پلک‌ها خیس شدند، تا از گوشه‌های چشم قطره‌های اشک تا روی گونه‌ها سُر خوردند. بعد چشم‌ها را باز کرد و خودکارش را از جیب پیراهنش بیرون آورد. باز به کاغذ توی دست‌هایش، به جنازه‌ها، خیره شد:

تو را برای ابد ترک می‌کنم... مریم..

زیر کاغذ و با خط ریزی نوشت:

چه حُسنِ مطلع تلخی برای غم، مریم..

 

پاکت سیگارش را از جیب پیراهنش بیرون آورد و تنها نخ سیگار توی آن را آتش زد. به آن‌طرف خیابان نگاه کرد و دود سیگار را پاشید به سمت آدم های آن‌طرف خیابان. به آنها که چیزی می‌خریدند، چیزی می‌فروختند، حرفی می‌زدند یا می‌خندیدند. نوشت:

پُـکی عمیق به سیگـار می زنم اما

تو نیستی که ببینی چه میکشم، مریم

برای آنکه تو را از تو بیشتر میخواست

چه سرنوشت بدی را زدی رقم، مریم

 

باز مثل وقتی که عینک نداشته باشد چیزها را مات و موج دار دید. انگار از پشت پرده‌ی نازکی از آب. از روی زمین بلند شد و عینکش را از روی چشم برداشت. با آستین پیراهنش صورتش را پاک کرد و کنار دیوارسنگی راه افتاد. پیچید واز خیابان بالا رفت تا رسید به پشت حصار فلزی. خاطرات انگار گلوله های مسلسل شلیک شدند توی کله‌اش و او ایستاد. تکیه داد به حصار. باز کاغذ رادر آورد. دستش می‌لرزید و کلمات، انگار رعشه گرفته باشند، روی کاغذ کج وکوله می‌شدند:

مرا به حال خودم واگذاشتند همه

همه، همه، همه اما، تو هم؟ تو هم؟ مریم؟

 

#مصطفی_مستور

از کتاب: من دانای کل هستم

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  8:04 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند... بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند: 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم...

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد.

حق با توست.. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.

اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.

اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.

اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است... اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.

به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

 

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.

زندگی همین است!

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  8:05 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

به هر حال یک روز باید تلگرامت را پاک کنی

و بروی سراغ زندگی ات

سراغ تنهایی های تحمیل شده به خانواده ات

دلشکستگی های ریز و درشت محبوبت

و کار های ناتمام به تعویق انداخته ات

یک روز باید ترک عادت کنی

گوشی لعنتی ات را خاموش کنی

و بخوابی و بخندی و زندگی کنی

 

یک روز که کاش خیلی دیر نباشد

باید این درد دل های چند خطی را

دوستت دارم های استیکری را

تبریک های بی هیجان تو خالی را

قهر و آشتی های بی پایه تکراری را

تمامش کنی

و یک جور دیگری آدم خوب های زندگی ات را درک کنی.

باید یک روز تمام گروه های مجازی را به قصد آغوشی واقعی ترک کنی

باید کاری کنی

 

#پریسا_زابلی_پور

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  8:06 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#داستان_کوتاه 

 

يك روز آرزو كردم زودتر بزرگ شوم، كه كفش هايم پاشنه هاي بلند داشته باشد و ديگر جوراب هاي سفيد تور دار و جوراب شلواري هاي عروسكي نپوشم، دلم مي خواست بزرگ شوم تا دستم به كابينت هاي بالاي آشپزخانه برسد، بتوانم غذا درست كنم و وقتي از خيابان رد مي شوم مادرم دستم را نگيرد، فكر مي كردم بزرگ مي شوم و دنيا سرزمين كوچكي ست پر از شادي و من موهايم را به باد مي دهم ، رژ لب هاي مادرم را مي زنم و عشق را تجربه مي كنم، همان عشقي كه بين صفحات رمان ها و داستان ها مي چرخيد، حالا من بزرگ شده ام، تعدادي كفش پاشنه بلند دارم، هنوز دستم به كابينت هاي بالاي اشپزخانه كمابيش نمي رسد اما يك أجاق گاز براي خودم دارم، حالا من دست مادرم را مي گيرم و او را از خيابان ها رد مي كنم، موهايم را به هر رنگي در مي آورم و اشك هايم را به باد مي دهم، عشق را تجربه كرده ام همانطور كه خيانت، دروغ، زخم را تجربه كرده ام، حالا مي دانم دنيا سرزمين بي انتهاييست ، پر از آدم هاي عجيب و بزرگ شدن بدترين آرزوي همه زندگي من بود كه بر خلاف تمام آرزوهايم به دستش آوردم.

 

#مینا_مبهم

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  8:07 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#داستان_کوتاه 

 

در شلوغی هفتِ عصرِ زیر پلِ سیدخندان، پانزده – بیست قدمی دور شد و ناگهان برگشت.

 با چشم‌هایش دنبالم گشت. دید که هنوز نگاهش می‌کنم، برگشت و رفت.

 بعدها گفت که می‌خواسته برایم دستی هم تکان بدهد. 

«پس چرا ندادی؟» «نمی‌دانم، هومم… شاید فکر کردم خوش‌ت نیاید.»

 

خوشم می‌آمد اگر دستش را تکان می‌داد. در دم عاشقش می‌شدم. دست تکان نداد. عاشقش نشدم. 

 

لامصب، عاشقی یک لحظه است فقط. اتفاق افتاد، افتاد؛ نیفتاد، با آن لحظه به ابدیت پیوسته است. 

فقط می‌ماند تصویر آن آدم، در آن هیاهوی درهم‌تنیدگی‌ِ آدم‌های عجولِ سرگردانِ هفتِ عصرِ زیر پلِ سیدخندان: چیلیک!

 تصویر عکس می‌شود، قاب می‌شود و می‌رود کنار تصویرهای ماندگارِ یک عمر. که هربار نگاهش می‌کنی، چشم‌هایت خیره به آدمِ توی تصویر، التماس می‌کند: دستت را بالا بیاور، تکان بده، بخند، عاشقم کن، و بعد برو.

 

عاشقی اگر می‌خواهید، لحظه‌خواه باشید: همان کنید که همان لحظه می‌خواهید؛ 

بی هیچ آدابی و ترتیبی. 

دل‌تان بوسه خواست یا آغوش، نوازش خواست یا رد کردن انگشت از لابه‌لای موهای فرخورده‌ی آدمی که رو به روتان نشسته و جدی‌ترین حرف‌های دنیا را می‌زند، یک لحظه فرصت دارید .. یک لحظه که فرصت دارید پیش و پس از آن، آدم دیگری باشید.

وگرنه هیچ آدمی، از توی هیچ قاب عکسی، دستش را بیرون نیاورده و تکان نداده است.

 

#حسین_وحدانی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  8:08 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها