#داستان_کوتاه
مهم نبود دیگران چه میگویند.
گوش هایم را پلمب کرده بودم، کرکره ی چشم هایم را پایین کشیده بودم و با قفل زنگ زده ای ندیدن را انتخاب کرده بودم.
برای دیگران شده بودم بی منطق ترین کور و کر دنیا. زندگی را تعطیل کرده بودم تا به خواسته ام برسم
رسیدم ... خیلی زود رسیدم
شدم نقش اول یک تئاتر
داستان در قرن پانزده میلادی اتفاق می افتاد
ماجرای پسر یک کارگر که عاشق دختری می شود که بیماری صعب العلاج دارد
کلیات داستان کلیشه ای بود ولی روایت داستان آنقدر جذاب بود که برای اجرا لحظه شماری میکردم
همه چیز از آن عصر لعنتی شروع شد
کارگردان تئاتر انگشت اشاره اش را به سمت در نشان داد و گفت این هم بازیگر نقش مقابلت
خودش بود ... اصلا به جز او هیچکس نمی توانست نقش معشوق من را بازی کند ...
کارم آسان شده بودم .. قرار نبود نقش عاشق را بازی کنم ... فقط کافی بود خودم باشم
آن روزها شده بودم جنگل باران خورده ... همه چیز عالی بود
صبح تا شب تمرین میکردیم ... او مجبور بود نمایش نامه را حفظ کند و از روی نمایش نامه کلمات را بگوید ولی من ...
من خودم بودم ...
شب اجرا رسید ... از چشم هایش خواندم که صبحانه و نهار و شام حرص خورده ... حرص خورده از استرسی که از پلک پریدن و لرزش دست هایش مشخص بود
پرده کنار رفت
به هدفم رسیده بودم ... در آسمان ها بودم
همه چیز خوب پیش رفت تا آخر داستان که او در بستر بیماری خوابیده بود و من بالای سرش بودم
دیالوگ هایم را گفته بودم و منتظر دیالوگ های او بودم که بغض کرد و زیرلب گفت یادم رفته..!
چاره ای نبود شروع کردم از خودم دیالوگ گفتن و حرف زدن تا شاید یادش بیاید، که نیامد!
کارگردان آن طرف بالا و پایین می پرید که چه میگویی
پنج دقیقه ی تمام حرف زدم، پنج دقیقه ی لعنتی .... آخرین جمله ام این بود:
«چه سالم چه مریض، چه تو این دنیا چه اون دنیا کاری ندارم جز دوس داشتنت»
انگار که یک بی زبان شفا پیدا کند گفت:
«دوسداشتن به چه قیمتی»
انگار نمایش کاملا خراب شده بود ... چشم هایم به کارگردانی بود که مثل بمب ساعتیداشت منفجر می شد... پرده ها را کشیدند ... باور کردنش سخت بود که همه تماشاگران تشویقمان کردند
کارگردان آمد تشکر کرد و آخر داستان را عوض کرد
شب تا صبح در خانه قدم زدم و فقط به یک جمله فکر کردم «دوس داشتن به چه قیمتی»
دیگر تئاتر بازی نکردم، حتی دیگر به تئاتر شهر هم نرفتم
او حالا سوپر استار سینماست و من داستان می نویسم ... داستان هایی که آخرش به اینجا ختم می شود:
«هی رفیق دوس داشتن به چه قیمتی»
#حسین_حائریان