0

داستانهای صمد بهرنگی

 
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

عادت

اين معلم ما مثل اكثر آدمها كه مي خواهند نان بخور و نميري داشته باشند، نبود. مي خواست ترقي كند، بيش از توقع ديگران. زندگي داشته باشد، بهتر از آنچه ديگران مي توانستند برايش پيش بيني كنند. وقتي از امتحان ورودي دانشسرا گذشت، شايد زياد هم خوشحال نبود. اصلا يادش نمي آمد كه با كشش كدام نيرو به اين محيط قدم مي گذاشت، درباره ي خودش چطور فكر مي كرد و عقيده ي صحيحش چه بود. از دوران دو ساله ي دانشسرا خاطرات شيرين و بيشماري در پرده هاي لطيف مغزش موج ميزد كه بعدها يادآوري اين خاطرات در لحظات تنهايي و بي كاري براي او نوعي سرگرمي و دلخوشكنك محسوب مي شد.
مثل كودكي كه با هر كدام از اسباب بازيهايش مدتي ور مي رود و از هر كدام لذت خاصي در درونش حس مي كند، از هر يك از خاطراتش لحظه اي متأثر مي شد و نوعي خوشي دروني توي دلش مي جوشيد. اين خاطرات وقتي شاداب تر و زنده تر بودند كه بچه هاي مدرسه را مي ديد بازي مي كنند و از سر و كول هم بالا مي روند يا دور هم جمع شده اند و مي خواهند كاري بكنند. لحظه اي لبخندي خوش روي لبانش بازي مي كرد و بعد مثل شبنمي كه از تابش آفتاب محو شود، از روي لبانش ليز مي خورد و مي رفت. آن وقت‌ آقا معلم دستهايش را بهم مي ماليد و با صدايي كه آهنگ لذت و حسرت در آن موج مي زد زير لب زمزمه مي كرد: خوش روزگاري بود كه گذشت.
زماني او و دو نفر از دوستانش در دانشسرا روزنامه ي ديواري مي نوشتند و اول هر ماه به ديوار مي زدند. آن وقت دانش آموزان جلو آن جمع مي شدند و براي مطالعه ي مطالب آن بهمديگر پيشي مي گرفتند و اينها از دور ناظر اين صحنه ي خوشي آور بودند و با خود مي گفتند كه اين لحظات از بهترين اوقات زندگي آنهاست. مخصوصاً وقتي بياد مي آورد به خاطر مطالب تندي كه درباره ي وضع دانشسرا نوشته بود مي خواستند چند روزي اخراجش كنند اما دبير تاريخ و جغرافي از او دفاع كرده بود و گفته بود:
- « اگر نوشتن اين مطلب بد باشد پس چه چيز خوب خواهد شد؟ ديگر قلم اينها را نبايد مقيد ساخت.» وقتي اين را بياد مي آورد غرور لذت بخشي از نگاهش خوانده مي شد.
دوره ي دانشسرا كه تمام شد به يك از ده هاي اطراف شهر مأموريت يافت. اين ده چند كيلومتر دورتر از راه شوسه ي اصلي بود و با ديوارهاي كاه گلي و كج و معوج خود در دامن تپه هاي پر درخت و پر دود و دم خود افتاده بود، كوچه هاي پر فراز و نشيب و پيچ و خم دار آن آدم را به ياد رودخانه اي مي انداخت كه در دامن كوهي با چند دست و پا مي لغزد. باغهاي وسيع و سرسبز اطراف مثل نگيني جلوه گر بود و از بالاي تپه ها مانند توده هيزم هاي پراكنده اي كه آتش درونشان افتاده و دودشان به هوا بلند شده باشد به نظر مي آمد. دود تنورها اين منظره را به خانه هاي دهكده مي داد. جمعيت تقريباً هفت هزار نفره اي توي كوچه هاي آن مي لوليدند، بعضي ها از وضع خراب دهشان زير لب مي دنديدند اما بهر حال خس و نس با زندگي مي ساختند. بعضي ها هم در پي جور كردن دم و دستگاه خود بودند.
از عمده خصوصيت هاي اخلاقي آنها خستشان بود و بددليشان. حتي براي او هم كه آموزگار آنجا بود داستانها ساخته بودند. از جمله مي گفتند روزي در ميان جمعي گفته بود: لامپ بيست و پنجي! خوب روشني نداره! من تمام چراغهايم سي تمامند. آنوقت يكي از همين جماعت نكته سنج سي چهل هزار تومن پول گذاشته بود كه چاه عميق بزند و آب بكشد بيرون اما از بخت بد و شايد از آنجا كه قناعت به او نمي ساخت چاه به شن رسيده بود و پولهايش به زيان رفته بود. در تاريخ چهل سال قبل هم مدرسه اي ساخته بودند كه بدون كم و اضافه همينطور باقي بود. دهكده هاي اطراف دو سه تا مدرسه داشتند ولي اين، به همان يكي قناعت كرده بود.
بايد گفته شود كه اگر به حمامهايش مي رفتي ناپاك بيرون مي آمدي. خزينه اي داشتند كه سال به سال شستشو به خود نمي ديد. حالا با اين اوضاع احمقي مي خواست «دهش» را به «شهر» تبديل كند. يك شهردار مافنگي و ترياكي هم برايش فرستاده بودند كه عوايد آنجا پول ترياكش را هم نمي ديد.
آقا معلم مي بايستي در چنين دهكده اي استخوان خرد كند و جوانان شجاع و ميهن پرستي در دامن اجتماعش بار بياورد. روح افسرده ي اطفال را كه تحت تأثير افكار پوچ و سفسطه آميز اوليائشان زنگ و سياهي گرفته بود، پاك گرداند. در هر حال به كارش مشغول شد بدون ذره اي بي علاقگي. طبق معمول حقوقش را چهار پنج ماه بعد پرداخت مي كردند و تا آن وقت لازم بود از جيب فتوت خرج كند.
براي رفتن به شهر هم چند كيلومتر پياده راه مي رفت و در راه شوسه اصلي منتظر اتوبوسها و باركش ها مي شد. پس از يكي دو ساعت (نيم ساعت حداقلش) انتظار سوار مي شد و عازم شهر مي شد. زمستان ها كولاك و برف و سرما و ترس از حمله گرگهاي گرسنه در پياده روها پدرش را در مي آورد.
يك روز توي كلاس اول سرگرم بود. سرگرم اينكه براي بچه هاي كوچولو نان و بادامي ياد بدهد و گوشه اي از حقوق فعلي كم دوامش را چنگ بزند. يك مرتبه در زردرنگ كلاس صدا كرد و از لاي آن سر آقاي بازرس مثل علم يزيد نمايان شد و با قدمهاي سنگين پا به كلاس گذاشت. هيچكس همراهش نبود. حتي مدير مدرسه. او هم ازش كم و زياد خوشش نمي آمد. بازرس مرد سن و سال داري بود از آن شش كلاسه هاي قديمي. از اوان تأسيس اداره ي فرهنگ توش جلد عوض مي كرد. با اين يا آن رئيس فرهنگ خودش را جور مي كرد و سر همان كار اوليش باقي مي ماند. براي بازرسي مي آمد مدرسه كه كلاسها را ببيند و به درس شاگردان و پيشرفت آنها رسيدگي كند. عصر هم يك جلسه ي آموزگاران تشكيل مي داد. از اداره كردن جلسه و رسيدگي صحيح وچيزهاي ديگرش كه بگذريم حرف زدن متوسط هم برايش چه ناشي گريهايي كه بار نمي آورد. براي آنها كه هزار تا مثل او را تشنه تشنه لب جو مي بردند و باز مي آوردند، از پيشرفت هاي جديد درسي و آموزش و پرورش نوين! سخن هاي نامربوط و متناقض و سر در زمين و پا در هوا مي گفت. خودش هم اصلا از اين چيزها خبري نداشت. حرفهايش همين جوري تو فضاي يخ بسته ي اتاق معلق مي ماند و به گوش هيچ كس فرو نمي رفت، اصلا گوششان از حرفهاي او اشباع شده بود. او مي گفت: «آقايان بايد با متد جديد تدريس كنند. امروز ديگر عصر تازه اي است.» و متد را به ضم ميم و كسر تا مي گفت و معلوم نبود كه اين عصر تازه چه رنگي داشت. چه تحفه اي مي توانست براي اين بچه هاي دهاتي از همه جا بي خبر داشته باشد. اصولا اگر هم چيزكي خوب داشت او نمي توانست گفته ي خودش را تشريح كند، تا چه رسد به اين حرف هاي گنده گنده. از بازرس شش ابتدايي سواد دار هم بيش از اين نبايد انتظار داشت. تقصير اداره بود كه تا آخر هيچ دستشان نيامد كه اين مرد فكستني را كي براي بازرسي معين كرده. و علتش چه بود؟ شايد همان سبزي پاك كردن ها.
وقتي بازرس وارد كلاس شد آقا معلم از سرگرميش دست كشيد و منتظر شيرين كاري ها و به گير انداختن هاي بازرس زبردست فرهنگ شد، كه فقط بازرسي كلاس ها را در «سؤال»هاي مشكل كردن و قادر نبودن شاگردان به جواب دادن، مي دانست كه بعد از آن با لحن طنز و مسخره به آموزگار كلاس بگويد:«خب، آقا مثل اين كه زياد پيشرفت نداريد! بايد زياد كار كرد، اين بچه ها اميد آينده ايرانند...» گويا عرق خور عجيبي هم بود كه در اوقات بي پولي الكل صنعتي نوش جان مي كرد.
آن روز هم يكي از آن سؤال هاي مسخره ي خودش را كرد. گفت: بچه ها! بگوئيد ببينم شيشه ي پنجره چه رنگ است؟
يكي گفت: سفيد. يكي گفت: نمي دونم! و همين جوري تا آخر. همه شان غلط گفتند. آقا معلم هم انتظار نداشت كه درست بشنود. بازرس فرهنگ گل از گلش شكفت و با شادي گفت: اين را كه ندانستيد!
بعد چند سؤال ديگر كرد و از كلاس بيرون رفت. عصر هم توي جلسه ي كذايي گفت: «از پنجاه شاگرد يك كلاس يكي ندانست كه شيشه اصلا رنگ نداره... بايد زحمت كشيد... آقايان!...»
و از اين حرفهاي هزار تا هيچ. يك ساعت تمام سر همه را درد آورد. آخرش هم نتيجه گرفت كه چون وظيفه ي مقدس او ايجاب مي كند تمام آنچه را كه ديده است عيناً به رئيس خود گزارش خواهد داد و از او خواهد خواست كه طبق مقررات...
با وجود تمام اينها آقا معلم عادت كرد. به اين كارها، به درس دادن، به ديدن پاهاي برهنه ي اطفال كوچولو، به چشمان معصوم آنها كه گاهي هنگام آمدن به مدرسه تر بود، به زرت و پرت اداره، به زنگهاي ورزشي كه دو تا توپ زوار در رفته را مي انداخت جلو پنجاه شاگرد كه ورزش كنند، به محيط، به مردم و به همه چيز عادت كرد، حتي به بچه هايي كه هنوز نمي دانستند شيشه چه رنگ است.
زمستان 38
سه شنبه 21 دی 1389  1:57 PM
تشکرات از این پست
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

قصه ي آه

يكي بود، يكي نبود. تاجري بود، سه تا دختر داشت. روزي مي خواست براي خريد و فروش به شهر ديگري برود، به دخترهايش گفت: هر چه دلتان مي خواهد بگوييد برايتان بخرم.
يكي گفت: پيراهن.
يكي گفت: جوراب.
دختر كوچكتر هم گفت: گل مي خواهم به موي سرم بزنم.
تاجر رفت خريد و فروشش را كرد، پيراهن و جوراب را خريد اما گل يادش رفت. آمد به خانه. توي خانه نشسته بودند كه يك دفعه يادش افتاد و آه كشيد. در اين موقع در خانه را زدند. تاجر پا شد رفت ديد كسي ايستاده دم در، يك قوطي هم دستش. تاجر گفت: تو كيستي؟
آن يك نفر گفت: من آه هستم. گل آوردم براي موهاي دختر كوچكترت.
تاجر خوشحال شد و گل را گرفت آورد داد به دخترش. دختر ديد عجب گل قشنگي است. زد به موهايش.
سه روز بعد در خانه را زدند، آه آمده بود. گفت: آمده ام صاحب گل را ببرم.
تاجر رفت توي فكر كه چكار بكند چكار نكند. عاقبت گفت: پدرت خوب، مادرت خوب، بيا از اين كار بگذر.
آه گفت: ممكن نيست، بايد دختر را ببرم.
آخرش تاجر دختر كوچكترش را سپرد به دست آه و برگشت.
آه چشم هاي دختر را بست و سوار ترك اسبش كرد و راه افتاد.
دختر وقتي چشم باز كرد، باغي ديد خيلي خيلي بزرگ و زيبا. از لاي هر گل و بوته آوازي مي آمد. آه گفت: اينجا خانه ي تست.
چند روزي گذشت. دختر فقط خودش را مي ديد و آه را. مي خورد و مي خوابيد و گردش مي كرد اما هميشه تنها بود. روزي دلش براي پدر و مادرش تنگ شد. آه كشيد. آه آمد. گفت چرا آه كشيدي؟
دختر گفت: دلم براي پدر و مادرم تنگ شده.
آه گفت: فردا مي برمت پيش آنها.
فردا آه چشمهاي دختر را بست و به ترك اسبش گرفت و برد به خانه ي تاجر، دم در به زمين گذاشت چشمهايش را باز كرد و گفت: فردا مي آيم مي برمت.
دختر تو رفت. با همه روبوسي كرد و نشستند به صحبت كردن و درد دل كردن. دختر گفت: توي باغ تنها هستم. يك نوكر هم دارم كه هر كاري بهش بگويم مي كند. خورد و خوراك هم فراوان است.
خاله ي دختر هم پيش آنها بود، گفت: دخترم، اينطورها هم نبايد باشد، زير كاسه نيم كاسه اي هست. تو حتماً شوهري داري. بايد ته و توي كار را دربياوري. حالا بگو ببينم شب كه مي خواهي بخوابي چي بهت مي دهند كه بخوري؟
دختر گفت: يك استكان چايي.
خاله گفت: يك شب چايي را نخور و انگشتت را ببر و نمك روش بريز كه خوابت نبرد، آنوقت ببين چي پيش مي آيد.
دختر گفت: خوب.
فردا آه آمد و دختر را دوباره به باغ برد. شب شد. آه چايي آورد. دختر پنهاني چايي را ريخت به زير فرش. انگشتش را بريد و نمك روش ريخت و خود را به خواب زد. نصفه هاي شب صداي پا شنيد. زيرچشمي نگاه كرد. آه را ديد كه فانوس به دست گرفته، پشت سرش هم پسر جوان و زيبايي مثل ماه به طرف او مي آيند.
پسر جوان از آه پرسيد: خانم حالش خوب بود؟
آه گفت: بلي آقا.
جوان پرسيد: چايش را خورده؟
آه گفت: بلي آقا. و رفت.
جوان لباس هايش را كند و خواست پهلوي دختر بخوابد كه دختر پاشد نشست و گفت: تو كيستي؟
جوان گفت: نترس من صاحب توام.
دختر گفت: پس چرا تا حالا خودت را نشان نمي دادي؟
جوان گفت: آدميزاد شير خام خورده، وفا ندارد. فكر مي كردم كه من را نبيني بهتر است. اما حالا كه سرم فاش شد ديگر پنهان نمي شوم.
صبح نوكر آمد آقايش را بيدار كند. جوان گفت: بگو باغ سرخ را مرتب بكنند مي آييم صبحانه بخوريم.
نوكر رفت. بعد جوان و دختر پا شدند رفتند به باغ گل سرخ. دختر باغي ديد كه دو چشم مي خواست فقط براي تماشا. همه جا گل و شكوفه بود. از همان گل هايي كه آه برايش آورده بود. خواست گلي بچيند اما دستش كوتاه بود، نرسيد. جوان دست دراز كرد كه براي دختر گل بچيند. دختر نگاه كرد ديد پر كوچكي به زير بغل مردش چسبيده است. دست دراز كرد و پر را گرفت كشيد. پر كنده شد اما هوا ناگهان ابري شد و دختر بي هوش به زمين افتاد و وقتي چشم باز كرد كسي را نديد. جوان دراز كشيده مرده بود. آه كشيد. آه آمد. دختر گفت: يك دست لباس سياه براي من بياور.
دختر سراپا لباس سياه پوشيد و نشست بالاي سر جوان و بنا كرد به قرآن خواندن و اشك ريختن. عاقبت ديد كاري ساخته نشد. به آه گفت: من را ببر توي بازار بفروش.
آه او را برد به كنيزي فروخت. دختر يكي دو روز در خانه ي تازه زندگي كرد اما مي ديد كه همه توي خانه سياه پوشيده اند و همه غمگين هستند. عاقبت از يكي از كنيزها پرسيد: چرا توي اين خانه همه لباس سياه پوشيده اند؟ كنيز گفت: از وقتي پسر جوان و يكي يكدانه ي خانم گم شده، ما لباس سياه مي پوشيم.
دختر هيچ شبي خوابش نمي برد. هميشه تو فكر شوهرش بود كه ببيند علاج دردش چيست، شبي باز بيدار مانده بود كه ديد دايه ي پسر خانم فانوسي برداشت و بيرون رفت. دختر پا شد و دنبالش راه افتاد. دايه از چند حياط گذشت و به حوضي رسيد. زيرآب حوض را باز كرد. حوض خالي شد. تخته سنگي ديده شد. دايه تخته سنگ را برداشت و از پلكان پايين رفت و به زيرزميني رسيد. دختر هم كه دنبال دايه تا زيرزمين آمده بود، پسر جواني را ديد كه به چهارميخ كشيده شده بود.
دايه به پسر گفت: فكرهايت را كردي؟ حرفم را قبول مي كني يا نه؟
پسر گفت: نه.
دايه دوباره گفت، پسر باز گفت نه. سه دفعه دايه گفت كه قبول مي كني يا نه. پسر گفت نه. عاقبت دايه عصباني شد و با شلاق زد خون سر و صورت پسر را قاتي هم كرد.
دايه يك دوري پلو آورده بود. آن را هم زوركي به پسر خوراند و خواست بيرون برود. دختر پيش از او بيرون آمد ورفت دراز كشيد خودش را به خواب زد.
دايه صبح پا شد رفت حمام. دختر به يكي از كنيزها گفت: امشب خوابي ديدم، مي ترسم خانم از خوشحالي سكته بكند والا مي رفتم بهش مي گفتم.
حرف دختر دهان به دهان گشت تا به گوش خانم رسيد. خانم دختر را صدا كرد كه بايد بيايي خوابت را بگويي. دختر رفت پيش خانم و گفت: خانم پشت سر من بيا تا خوابم را بگويم.
از يك يك حياط ها گذشتند. دختر گفت: خانم عين همان حياط هايي است كه توي خواب ديدم. در هم همان در است. اين هم حوض. حالا بفرماييد زيرآب را باز كنند تا ببينيم باقيش هم درست در مي آيد يا نه.
چه دردسر بدهم. رفتند رسيدند به زيرزمين. پسر صداي پا شنيد داد زد: حرامزاده، شب آمدنت بس نبود كه روز روشن هم مي آيي؟
خانم صداي پسرش را شناخت و دويد رفت او را بيدار كرد و بغلش كرد. دختر گفت: خانم، همان پسري است كه توي خواب ديدم.
پسر را از زيرزمين درآوردند. شستند تميز كردند و حكيم آوردند زخم هايش را مرهم گذاشتند. بعد پسر سرگذشت خودش را گفت كه چطور دايه او را برده بود زنداني كرده بود. در اين موقع در زدند. خانم فهميد كه دايه است. گفت: باز كنيد.
دايه چند دفعه در زد، آنوقت كنيزها رفتند باز كردند. پاي دايه كه به حياط رسيد، تمام نوكرها و كلفت ها را به دم فحش و بد و بيراه گرفت كه كدام گوري بوديد نمي آمديد در را باز كنيد، چند ساعت است كه در مي زنم.
يك دفعه چشم دايه به پسر افتاد و رنگش مثل گچ سفيد شد. خانم امر كرد دايه را ريز ريز كردند و ريزه هايش را جلو سگ ها ريختند. بعد به دختر گفت: مي خواهم زن پسر من بشوي.
دختر گفت: من نمي توانم شوهر كنم. بايد عده ام سر بيايد بعد.
دختر فهميده بود كه دواي دردش اينجا نيست. آه كشيد. آه آمد. دختر گفت: من را ببر بالاي سرش. دختر باز مدت زيادي بالاي سر جوان نشست و قرآن خواند و گريه كرد. عاقبت به آه گفت: مرا ببر بفروش.
آه او را دوباره فروخت. اين دفعه هم خانه ي صاحبش ماتم زده بود. پرسيد چه خبر است. گفتند: سال ها پيش خانم يك بچه اژدها زاييده. انداخته توي زيرزمين. اژدها روز به روز گنده تر مي شود اما خانم نه دلش مي خواهد او را بكشد و نه مي تواند آشكار كند و به همه بگويد كه اژدها بچه اش است.
روزي دختر به خانم گفت: خانم، چه خوب مي شد اگر مرا مي انداختيد جلو اژدها كه بخوردم.
خانم گفت: دختر مگر عقل از سرت پريده.
دختر آنقدر گفت كه خانم ناچار قبول كرد. دختر گفت: مرا بگذاريد توي يك كيسه چرمي و دهانش را ببنديد و بيندازيد جلو اژدها.
همين طور كردند و دختر را انداختند جلو اژدها. اژدها نگاهي به كيسه كرد و گفت: دختر، از جلدت بيا بيرون بخورمت.
دختر گفت: چرا تو درنيايي من در بيايم؟ بهتر است اول خودت از جلدت بيرون بيايي.
هر چه اژدها گفت دختر قبول نكرد. عاقبت اژدها مجبور شد از جلدش در بيايد. پسري بود مثل ماه. آنوقت دختر هم از كيسه بيرون آمد و دوتايي نشستند به صحبت كردن.
از اين طرف، مدتي گذشت. خانم به كنيزهايش گفت: حالا برويد ببينيد به سر دختر بيچاره چه آمد.
كنيزها آمدند از سوراخ نگاه كردند ديدند اژدها كجا بود. دختر با پسري مثل ماه نشسته صحبت مي كند. مژده به خانم آوردند خانم شاد شد. آنوقت پسر و دختر را آوردند پهلوي خانم. خانم گفت: بهتر است شما دو تا زن و شوهر بشويد.
دختر گفت: بايد بگذاريد عده ي من سر بيايد، بعد عروسي كنيم.
دختر فهميده بود كه دواي درش در اينجا هم نيست. آه كشيد. آه آمد. دختر گفت: آقا خوابيده؟
آه گفت: همان طوري كه ديده بودي خوابيده.
دختر باز با آه رفت و نشست بالاي سر شوهرش. مدتي قرآن خواند و گريه كرد. آخر سر گفت: آه، مرا ببر بفروش.
اين دفعه مرد ديگري او را خريد به خانه اش برد. كنيزهاي خانه گفتند. رسم اين خانه اين است كه كنيز تازه وارد، شب اول زير پاي آقا و خانم مي خوابد.
دختر گفت: باشد.
نصفه هاي شب دختر بيدار شد خانم را ديد كه پاشد رفت شمشيري آورد و سر آقا را گوش تا گوش بريد و خشك كرد و گذاشت توي تاقچه. بعد هفت قلم آرايش كرد و لباس پوشيد و بيرون رفت. نوكر يك جفت اسب دم در نگاه داشته بود. دو تايي سوار اسب شدند و رفتند. دختر افتاد دنبال آنها. دري را زدند و تو رفتند. چهل حرامي دورادور نشسته بودند. چهل حرامي باشي گفت: چرا دير كردي؟ زن گفت: چكار كنم. پدر سگ خوابش نمي برد. بكشيدش خلاص بشوم.
بعد زدند و رقصيدند و شادي كردند تا صبح نزديك شد. دختر پيش از خانم به خانه آمد و دراز كشيد و خود را به خواب زد. زن آمد توي قوطي كوچكي يك پر و مقداري روغن آورد. روغن را با پر به سر و گردن شوهرش ماليد و سرش را به گردنش چسباند. مرد عطسه كرد و بيدار شد گفت: زن كجا رفته بودي بدنت سرد است؟
زن گفت: رودل كرده ام. تو كه از حال من خبر نداري.
فردا شب موقع خواب، دختر گفت: من باز هم زير پاي آقا و خانم مي خوابم.
نصف شبي زن مثل ديشب سر شوهرش را بريد و گذاشت رفت. بعد از رفتن او دختر پاشد سر مرد را چسباند. مرد عطسه كرد و بيدار شد زنش را نديد. دختر گفت: من مي دانم زنت كجاست پاشو برويم نشانت بدهم.
پاشدند رفتند به همان جاي ديشبي. مرد ديد كه چهل حرامي دورادور نشسته اند و زنش مي زند و مي رقصد. خواست تو برود، ديد زورش به آنها نمي رسد. رفت به طويله اسب ها را قاتي هم كرد و سر و صدا راه انداخت خودش هم ايستاد دم در. هر كس كه از اتاق بيرون مي آمد سرش را با شمشير مي زد. عاقبت همه را كشت غير از زنش و چهل حرامي باشي كه توي اتاق مانده بودند. آنوقت رفت تو. شمشيرش را كشيده آنها را هم كشت. بعد دست دختر را گرفت و به خانه آمدند. در خانه به دختر گفت: بيا زن من شو تمام مال و ثروت من مال تو باشد.
دختر گفت: نه، من بايد بروم. پر و قوطي را به من بده، بروم.
تاجر قوطي روغن را به دختر داد. دختر آه كشيد. آه آمد. دختر گفت: آقا خوابيده؟
آه گفت: همانطوري كه ديده بودي مثل سنگ افتاده خوابيده.
دختر گفت: من را ببر بالاي سرش.
آه دختر را برد به باغ، بالاي سر شوهرش. دختر قوطي را درآورد و كمي روغن به زير بغل پسر ماليد. پسر عطسه كرد و پاشد نشست.
درخت ها باز گل كردند و پرنده ها بنا كردند به آواز خواندن.
پسر دختر را بغل كرد و بوسيد.
سيز ساغ من سلامت.
سه شنبه 21 دی 1389  1:58 PM
تشکرات از این پست
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

كچل كفتر باز

چند كلمه:
بچه ها، بيشك آينده در دست شماست و خوب و بدش هم مال شماست. شما خواه ناخواه بزرگ مي شويد و همپاي زمان پيش مي رويد. پشت سر پدرانتان و بزرگهايتان مي آييد و جاي آنها را مي گيريد و همه چيز را بدست مي آوريد، زندگي اجتماعي را با همه ي خوب و بدش صاحب مي شويد. فقر، ظلم، زور، عدالت، شادي و اندوه، بيكسي، كتك، كار و بيكاري، زندان و آزادي، مرض و بيدوايي،‌ گرسنگي و پابرهنگي و صدها خوشي و ناخوشي اجتماعي ديگر مال شما مي شود.
مي دانيم كه براي درمان ناخوشيها اول بايد علت آن را پيدا كرد. مثلا دكترها براي معالجه ي مريضهاشان اول دنبال ميكروب آن مرض مي گردند و بعد دواي ضد آن ميكرب را به مريضهاشان مي دهند. براي از بين بردن ناخوشي هاي اجتماعي هم بايد همين كار را كرد. مي دانيم كه در بدن سالم هيچوقت مرض نيست. در اجتماع سالم هم نبايد نشاني از ناخوشي باشد. ورشكستگي، زور گفتن، دروغ، دزدي و جنگ هم ناخوشيهايي هستند كه فقط در اجتماع ناسالم ديده مي شوند. براي درمان اينهمه ناخوشي بايد علت آنها را پيدا كنيم. هميشه از خودتان بپرسيد: چرا رفيق همكلاسم را به كارخانه ي قاليبافي فرستادند؟ چرا بعضيها دزدي مي كنند؟ چرا اينجا و آنجا جنگ و خونريزي وجود دارد؟ بعد از مردن چه مي شوم؟ پيش از زندگي چه بوده ام؟ دنيا آخرش چه مي شود؟ جنگ و فقر و گرسنگي چه روزي تمام خواهد شد؟
و هزاران هزار سؤال ديگر بايد بكنيد تا اجتماع و دردهايش را بشناسيد. اين را هم بدانيد كه اجتماع چهار ديواري خانه تان نيست. اجتماع هر آن نقطه اي است كه هموطنان ما زندگي مي كنند. از روستاهاي دوردست تا شهرهاي بزرگ و كوچك. با همه ي كوچه هاي پر از پهن و لجن روستا تا خيابانهاي تر و تميز شهر. با كلبه هاي تنگ و تاريك و پر از مگس روستاييان فقير تا قصرهاي شيك و رخشان شهريهاي دولتمند. با بچه هاي كشاورز و قاليباف مزدور و ژنده پوش تا بچه هايي كه كمترين غذايشان چلومرغ و بوقلمون و موز و پرتقال است. اينها همه اجتماعي است كه شما از پدرانتان به ارث خواهيد برد. شما نبايد ميراث پدرانتان را دست نخورده به دست فرزندان خود برسانيد. شما بايد از بديها كم كنيد يا آنها را نابود كنيد. بر خوبيها بيفزاييد و دواي ناخوشيها را پيدا كنيد يا آنها را نابود كنيد. اجتماع ، امانتي نيست كه عيناً حفظ مي شود.
براي شناختن اجتماع و جواب يافتن به پرسشها چند راه وجود دارد. يكي از اين راهها اين است كه به روستاها و شهرها سفر كنيد و با مردم مختلف نشست و برخاست داشته باشيد. راه ديگرش كتاب خواندن است. البته نه هر كتابي. بعضيها مي گويند « هر كتابي به يك بار خواندنش مي ارزد». اين حرف چرند است. در دنيا آنقدر كتاب خوب داريم كه عمر ما براي خواندن نصف نصف آنها هم كافي نيست. از ميان كتابها بايد خوبها را انتخاب كنيم. كتابهايي را انتخاب كنيم كه به پرسشهاي جوراجور ما جوابهاي درست مي دهند، علت اشيا و حوادث و پديده ها را شرح مي دهند، ما را با اجتماع خودمان و ملتهاي ديگر آشنا مي كنند و ناخوشيهاي اجتماعي را به ما مي شناسانند. كتابهايي كه ما را فقط سرگرم مي كنند و فريب مي دهند، به درد پاره كردن و سوختن مي خورند.
بچه ها قصه و داستان را با ميل مي خوانند. قصه هاي با ارزش مي توانند شما را با مردم و اجتماع و زندگي آشنا كنند و علتها را شرح دهند. قصه خواندن تنها براي سرگرمي نيست. بدينجهت من هم ميل ندارم كه بچه هاي فهميده قصه هاي مرا تنها براي سرگرمي بخوانند.
بهرنگ

در زمانهاي قديم كچلي با ننه ي پيرش زندگي مي كرد. خانه شان حياط كوچكي داشت با يك درخت توت كه بز سياه كچل پاي آن مي خورد و نشخوار مي كرد و ريش مي جنباند و زمين را با ناخنهاش مي كند و بع بع مي كرد. اتاقشان رو به قبله بود با يك پنجره ي كوچك و تنوري در وسط و سكويي در بالا و سوراخي در سقف رو به آسمان براي دود و نور و هوا و اينها. پنجره را كاغذ كاهي چسبانده بودند، به جاي شيشه. ديوارها كاهگل بود، دورادورش تاقچه و رف.
كچل صبحها مي رفت به صحرا، خار و علف مي كند و پشته مي كرد و مي آورد به خانه، مقداري را به بز مي داد و باقي را پشت بام تلنبار مي كرد كه زمستان بفروشد يا باز به بزش بدهد. بعد از ظهرها كفتر مي پراند. كفترباز خوبي بود. ده پانزده كفتر داشت. سوت هم قشنگ مي زد.
پيرزن صبح تا شام پشت چرخ پشم ريسي اش مي نشست و پشم مي رشت. مادر و پسر اينجوري زندگيشان را در مي آوردند.
خانه ي پادشاه روبروي خانه ي اينها بود. عمارت بسيار زيبايي بود كه عقل از تماشاي آن حيران مي شد. دختر پادشاه عاشق كچل شده بود. هر وقت كه كچل پشت بامشان كفتر مي پراند دختر هم با كلفت ها و كنيزهاش به ايوان مي آمد و تماشاي كفتر بازي كچل را مي كرد به سوتش گوش مي داد. گاهي هم با چشم و اشاره چيزهايي به كچل مي گفت. اما كچل اعتنايي نمي كرد. طوري رفتار مي كرد كه انگاري ملتفت دختر نيست. اما راستش، كچل هم عاشق بيقرار دختر پادشاه بود ولي نمي خواست دختر اين را بداند. مي دانست كه پادشاه هيچوقت نمي آيد دخترش را به يك باباي كچل بدهد كه در دار دنيا فقط يك بز داشت و ده پانزده تا كفتر و يك ننه ي پير. و اگر هم بدهد دختر پادشاه نمي تواند در آلونك دود گرفته ي آنها بند شود و بماند.
دختر پادشاه هر كاري مي كرد نمي توانست كچل را به حرف بياورد. حتي روزي دل گوسفندي را سوراخ سوراخ كرد و جلو پنجره اش آويخت، اما كچل باز به روي خود نياورد. كنار تل خارها كفترهاش را مي پراند و سوت مي كشيد و به صداي چرخ ننه اش گوش مي داد.
آخر دختر پادشاه مريض شد و افتاد. ديگر به ايوان نمي آمد و از پنجره تماشاي كچل را نمي كرد.
پادشاه تمام حكيم ها را بالاي سر دخترش جمع كرد. هيچ كدام نتوانست او را خوب بكند.
همه ي قصه گوها در اين جور جاها مي گويند« دختر پادشاه راز دلش را بر كسي فاش نكرد». از ترس يا از شرم و حيا. اما من مي گويم كه دختر پادشاه راز دلش را به پادشاه گفت. پادشاه وقتي شنيد دخترش عاشق كچل كفترباز شده عصباني شد و داد زد: اگر يك دفعه ي ديگر هم اسم اين كثافت را بر زبان بياري، از شهر بيرونت مي كنم. مگر آدم قحط بود كه عاشق اين كثافت شدي؟ ترا خواهم داد به پسر وزير. والسلام.
دختر چيزي نگفت. پادشاه رفت بر تخت نشست و وزير را پيش خواند و گفت: وزير، همين امروز بايد كفترهاي كچل را سر ببري و قدغن كني كه ديگر پشت بام نيايد.
وزير چند تا از نوكرهاي ورزشكار خودش را فرستاد به خانه ي كچل. كچل از همه جا بيخبر داشت كفترها را دان مي داد كه نوكرهاي ورزشكار به خانه ريختند و در يك چشم به هم زدن كفترها را سربريدند و كچل را كتك زدند و تمام بدنش را آش و لاش كردند و برگشتند. يك پاي چرخ پيرزن را هم شكستند، كاغذهاي پنجره را هم پاره كردند و برگشتند.
كچل يك هفته ي تمام جنب نخورد. توي آلونكشان خوابيده بود و ناله مي كرد. پيرزن مرهم به زخمهاش مي گذاشت و نفرين مي كرد. سر هفته كچل آمد نشست زير درخت توت كه كمي هواخوري بكند و دلش باز شود. داشت فكر مي كرد كفترهاش را كجا خاك كند كه صدايي بالاي سرش شنيد. نگاه كرد ديد دو تا كبوتر نشسته اند روي درخت توت و حرف مي زنند.
يكي از كبوترها گفت: خواهر جان، تو اين پسر را مي شناسي اش؟
ديگري گفت: نه، خواهر جان.
كبوتر اولي گفت: اين همان پسري است كه دختر پادشاه از عشق او مريض شده و افتاده و پادشاه به وزيرش امر كرده، وزير و نوكرهاش را فرستاده كفترهاي او را كشته اند و خودش را كتك زده اند و به اين روزش انداخته اند. پسر تو فكر اين است كه كفترهاش را كجا چال بكند.
كبوتر دومي گفت: چرا چال مي كند؟
كبوتر اولي گفت: پس تو مي گويي چكار بكند؟
كبوتر دومي گفت: وقتي ما بلند مي شويم چهار تا برگ از زير پاهامان مي افتد، اگر آنها را به بزش بخوراند و از شير بز به سر و گردن كفترهاش بمالد كفترها زنده مي شوند و كارهايي هم مي كنند كه هيچ كفتري تاكنون نكرده...
كبوتر اولي گفت: كاش كه پسر حرفهاي ما را بشنود!..
كفترها بلند شدند به هوا. چهار تا برگ از زير پاهاشان جدا شد. كچل آنها را در هوا گرفت و همانجا داد بز خورد و پستانهاش پر شير شد. كچل باديه آورد. بز را دوشيد و از شيرش به سر و گردن كفترهاش ماليد. كفترها دست و پايي زدند زنده شدند كچل را دوره كردند.
پيرزن به صداي پرزدن كفترها بيرون آمد. كچل احوال كفترها را به او گفت. پيرزن گفت: پسر جان، دست از كفتر بازي بردار ديگر. اين دفعه اگر پشت بام بروي پادشاه مي كشدت.
كچل گفت: ننه، كفترهاي من ديگر از آن كفترهايي كه تا حال ديده اي،‌ نيستند. نگاه كن...
آنوقت كچل به كفترهاش گفت: كفترهاي خوشگل من، يك كاري بكنيد و دلم را شاد كنيد و ننه ام را راضي كنيد.
كفترها دايره شدند و پچ و پچ كردند و يكهو به هوا بلند شدند رفتند. كچل و ننه اش ماتشان برد. مدتي گذشت. از كفترها خبري نشد. پيرزن گفت: اين هم وفاي كفترهاي خوشگل تو!..
حرف پيرزن تمام نشده بود كه كفترها در آسمان پيدايشان شد. يك كلاه نمدي با خودشان آورده بودند. كلاه را دادند به كچل. پيرزن گفت: عجب سوقاتي گرانبهايي برايت آوردند. حالا ببين اندازه ي سرت است يا نه.
كچل كلاه نمدي را سرش گذاشت و گفت: ننه، بم مي آيد. نه؟
پيرزن با تعجب گفت: پسر، تو كجايي؟
كچل گفت: ننه، من همينجام.
پيرزن گفت: كلاه را بده من ببينم.
كچل كلاه را برداشت و به ننه اش داد. پيرزن آن را سرش گذاشت. كچل فرياد كشيد: ننه، كجا رفتي؟
پيرزن جواب نداد. كچل مات و متحير دوروبرش را نگاه مي كرد. يكهو ديد صداي چرخ ننه اش بلند شد. دويد به اتاق. ديد چرخ خود به خود مي چرخد و پشم مي ريسد. حالا ديگر فهميد كه كلاه نمدي خاصيتش چيست. گفت: ننه، ديگر اذيتم نكن كلاه را بده بروم يك كمي خورد و خوراك تهيه كنم. دارم از ضعف و گرسنگي مي ميرم.
پيرزن گفت: قسم بخور دست به مال حرام نخواهي زد، كلاه را بدهم.
كچل گفت: قسم مي خورم كه دست به چيزهايي نزنم كه براي من حرامند.
پيرزن كلاه را به كچل داد و كچل سرش گذاشت و بيرون رفت.
چند محله آن طرفتر حاجي علي پارچه باف زندگي مي كرد. چند تا كارخانه داشت و چند صد تا كارگر و نوكر و كلفت. كچل راه مي رفت و به خودش مي گفت: خوب، كچل جان، حساب كن ببين مال حاجي علي برايت حلال است يا نه. حاجي علي پولها را از كجا مي آورد؟ از كارخانه هاش. خودش كار مي كند؟ نه. او دست به سياه و سفيد نمي زند. او فقط منفعت كارخانه ها را مي گيرد و خوش مي گذراند. پس كي كار مي كند و منفعت مي دهد، كچل جان؟ مخت را خوب به كار بينداز. يك چيزي ازت مي پرسم،‌ درست جواب بده. بگو ببينم اگر آدمها كار نكنند، كارخانه ها چطور مي شود؟ جواب: تعطيل مي شود. سؤال: آنوقت كارخانه ها باز هم منفعت مي دهد؟ جواب: البته كه نه. نتيجه: پس، كچل جان، از اين سؤال و جواب چنين نتيجه مي گيريم كه كارگرها كار مي كنند اما همه ي منفعتش را حاجي برمي دارد و فقط يك كمي به خود آنها مي دهد. پس حالا كه ثروت حاج علي مال خودش نيست، براي من حلال است.
كچل با خيال راحت وارد خانه ي حاجي علي پارچه باف شد. چند تا از نوكرها و كلفتها در حياط بيروني در رفت و آمد بودند. كچل از ميانشان گذشت و كسي ملتفت نشد. در حياط اندروني حاجي علي با چند تا از زنهايش نشسته بود لب حوض روي تخت و عصرانه مي خورد. چايي مي خوردند با عسل و خامه و نان سوخاري. كچل دهنش آب افتاد. پيش رفت و لقمه ي بزرگي براي خودش برداشت. حاجي علي داشت نگاه مي كرد كه ديد نصف عسل و خامه نيست. بنا كرد به دعا خواندن و بسم الله گفتن و تسبيح گرداندن. كچل چايي حاجي علي را از جلوش برداشت و سركشيد. اين دفعه زنها و حاجي علي از ترس جيغ كشيدند و همه چيز را گذاشتند و دويدند به اتاقها. كچل همه ي عسل و خامه را خورد و چند تا چايي هم روش و رفت كه اتاقها را بگردد. توي اتاقها آنقدر چيزهاي گرانقيمت بود كه كچل پاك ماتش برده بود. شمعدانهاي طلا و نقره، پرده هاي زرنگار، قاليها و قاليچه هاي فراوان و فراوان، ظرفهاي نقره و بلور و خيلي خيلي چيزهاي ديگر. كچل هر چه را كه پسند مي كرد و توي جيبهاش جا مي گرفت برمي داشت.
خلاصه، آخر كليد گاو صندوق حاجي را پيدا كرد. شب كه همه خوابيده بودند، گاو صندوق را باز كرد و تا آنجا كه مي توانست از پولهاي حاجي برداشت و بيرون آمد. به خانه هاي چند تا پولدار ديگر هم دستبرد زد و نصف شب گذشته بود كه به طرف خانه راه افتاد. كمي پول براي خودشان برداشت و باقي را سر راه به خانه هاي فقير داد.
در خانه ها را مي زد، صاحبخانه دم در مي آمد، كچل مي گفت: اين طلاي مختصر و دو هزار تومن را بگير خرج بچه هات بكن. سهم خودت است. به هيچكس هم نگو.
صاحبخانه تا مي آمد ببيند پشت در كي هست و صدا از كدام ور مي آيد، مي ديد يك مشت طلا و مقدار زيادي پول جلو پاش ريخت و تازه كسي هم آن دور و برها نيست.
كچل ديروقت به خانه رسيد. پيرزن نخوابيده بود. نگران كچل هنوز پشت چرخ بود. خواب چشمهاش را پر كرده بود. كفترها توي آلونك اينجا و آنجا سرهاشان را توي بالشان كرده بودند و خوابيده بودند. كچل بيصدا وارد آلونك شد و نشست كنار ننه اش يكهو كلاه از سر برداشت. پيرزن تا پسرش را ديد شاد شد. گفت: تا اين وقت شب كجا بودي، پسر؟
كچل گفت: خانه ي حاجي علي پارچه باف. مال مردم را ازش مي گرفتم.
پيرزن براي كچل آش بلغور آورد. كچل گفت: آنقدر عسل و خامه خورده ام كه اگر يك هفته ي تمام لب به چيزي نزنم، باز هم گرسنه نمي شوم.
پيرزن خودش تنهايي شام خورد و از شير بز نوشيد و پا شدند خوابيدند.
كچل پيش از خواب هر چه بلغور داشتند جلو كفترها ريخت. فردا صبح زود كلاه را سرش گذاشت و رفت پشت بام بنا كرد به كفتر پراندن و سوت زدن. يك چوب بلندي هم دستش گرفته بود كه سرش كهنه اي بسته بود.
دختر پادشاه، مريض پشت پنجره خوابيده بود و چشم به پشت بام دوخته بود كه يكهو ديد كفترهاي كچل به پرواز درآمدند و صداي سوتش شنيده شد اما از خودش خبري نيست. فقط چوب كفترپرانيش ديده مي شد كه توي هوا اينور و آنور مي رفت و كفترها را بازي مي داد.
نوكرهاي وزير به وزير گفتند و وزير به پادشاه خبر برد كه كچل كارش را از سر گرفته و ممكن است حال دختر بدتر شود. پادشاه وزير را فرستاد كه برود كفترها را بگيرد و بكشد.
از اين طرف دختر پادشاه نگران كچل شد و كنيز محرم رازش را فرستاد پيش پيرزن كه خبري بياورد و به پيرزن بگويد كه دختر پادشاه عاشق بيقرار كچل است، چاره اي بينديشد.
از اين طرف حاجي علي و ديگران اشتلم كنان به قصر پادشاه ريختند كه: پدرمان درآمد، زندگيمان بر باد رفت. پس تو پادشاه كدام روزي هستي؟ قشونت را بفرست دنبال دزدها، مال ما را به خودمان برگردان...
اينها را همينجا داشته باش، به تو بگويم از خانه ي كچل.
كچل كلاه به سر پشت بام كفتر مي پراند و پيرزن چادر به سر زير بام پشم مي رشت و بز توي حياط ول مي گشت و دنبال برگ درخت توت مي گشت كه باد مي زد و به زمين مي انداخت.
پيرزن يكهو سرش را بلند كرد ديد بز دارد تو صورتش نگاه مي كند. پيرزن هم نگاه كرد به چشمهاي بز. انگاري بز گفت كه: كچل و كفترها در خطرند. پاشو برگ توت براي من بيار بخورم و بگويم چكار بايد بكني.
پيرزن ديگر معطل نكرد. پاشد رفت با چوب زد و برگها را به زمين ريخت. بز خورد و خورد و شكمش باد كرد. آنوقت زل زد تو صورت پيرزن. انگار به پيرزن گفت: تشكر مي كنم. حالا تو برو تو. من خودم مي روم پشت بام كمك كچل و كفترها.
پيرزن ديگر چيزي نگفت و تو رفت. بز از پلكاني كه پشت بام مي خورد بالا رفت و رسيد كنار تل خار و بنا كرد باز به خوردن.
چيزي نگذشته بود كه چند تا از نوكرهاي وزير به حياط ريختند. چوب كفترپراني توي هوا اينور و آنور مي رفت. هر كه مي خواست پاش را پشت بام بگذارد، چوب مي زدش و مي انداختش پايين، آخر همه شان برگشتند پيش وزير.
دختر پادشاه همه چيز را از پشت پنجره مي ديد و حالش كمي خوب شده بود. اين برايش دلخوشكنكي بود.
پادشاه و حاجي علي كارخانه دار و ديگر پولداران نشسته بودند صحبت مي كردند و معطل مانده بودند كه كدام دزد زبردست است كه در يك شب به اين همه خانه دستبرد زده و اينقدر مال و ثروت با خود برده. در اين وقت وزير وارد شد و گفت: پادشاه، چيز غريبي روي داده. كچل خودش نيست اما چوب كفترپراني اش پشت بام كفتر مي پراند و كسي را نمي گذارد به كفترها نزديك شود.
پادشاه گفت: كچل را بگيريد بياريد پيش من.
وزير گفت: پادشاه، عرض شد كه كچل هيچ جا پيدايش نيست. توي آلونك، ننه اش تنهاست. هيچ خبري هم از كچل ندارد.
حاجي علي كارخانه دار گفت: پادشاه، هر چه هست زير سر كچل است. از نشانه هاش مي فهمم كه به خانه ي همه ي ما هم كچل دستبرد زده.
آنوقت قضيه ي نيست شدن عسل و خامه و چايي را گفت. يكي ديگر از پولدارها گفت: جلو چشم خودم گردن بند زنم از گردنش نيست شد. انگار بخار شد و به هوا رفت.
يكي ديگر گفت: من هم ديدم كه آينه ي قاب طلايي مان از تاقچه به هوا بلند شد و راه افتاد، تا آمدم به خودم بجنبم كه ديدم آينه نيست شد. حاجي علي راست مي گويد، اين كارها همه اش زير سر كچل است.
پادشاه عصباني شد و امر كرد كه قشون آماده شود و برود خانه ي كچل را محاصره كند و زنده يا مرده اش را بياورد.
درست در همين وقت دختر پادشاه با كنيز محرم رازش نشسته بود و دوتايي حرف مي زدند. كنيز كه تازه از پيش پيرزن برگشته بود مي گفت: خانم، ننه ي كچل گفت كه كچل زنده است و حالش هم خيلي خوب است. امشب مي فرستمش مي آيد پيش دختر پادشاه با خودش حرف مي زند...
دختر پادشاه با تعجب گفت: كچل مي آيد پيش من؟ آخر چطور مي تواند از ميان اين همه قراول و قشون بگذرد و بيايد؟ كاش كه بتواند بيايد!..
كنيز گفت: خانم، كچلها هزار و يك فن بلدند. شب منتظرش مي شويم. حتماً مي آيد.
در اين موقع از پنجره نگاه كردند ديدند قشون خانه ي كچل را مثل نگين انگشتري در ميان گرفته است. دختر پادشاه گفت: اگر هزار جان هم داشته باشد، يكي را سالم نمي تواند درببرد. طفلكي كچل من!..
حالا ديگر كفترها پشت بام نشسته بودند و دان مي خوردند. چوب كفترپراني راست ايستاده بود، بز داشت مرتب خار مي خورد و گلوله هاي سخت و سرشكن پس مي انداخت.
قشون آماده ايستاده بود. رييس قشون بلند بلند مي گفت: آهاي كچل، تو اگر هزار جان هم داشته باشي، يكي را نمي تواني سالم درببري. خيال كردي... هر چه زودتر تسليم شو وگرنه تكه ي بزرگت گوشت خواهد بود...
پيرزن در آلونك از ترس بر خود مي لرزيد. صداي چرخش ديگر به گوش نمي رسيد. از سوراخ سقف نگاه كرد اما چيزي نديد.
در اينوقت كچل به كفترهاش مي گفت: كفترهاي خوشگل من، مگر نمي بينيد بز چكار مي كند؟ براي شما گلوله مي سازد. يك كاري بكنيد و دلم را شاد كنيد و ننه ام را راضي كنيد...
كفترها دايره شدند و پچ و پچي كردند و به هوا بلند شدند و گم شدند.
رييس قشون دوباره گفت: آهاي كچل، اين دفعه ي آخر است كه مي گويم. به تو امر مي كنيم حقه بازي و شيطنت را كنار بگذاري. تو نمي تواني با ما در بيفتي. آخرش گرفتار مي شوي و آنوقت ديگر پشيماني سودي ندارد. هر كجا هستي بيا تسليم شو!..
كچل فرياد زد: جناب رييس قشون، خيلي ببخشيد كه معطلتان كردم. داشتم بند تنبانم را محكم مي كردم، الانه خدمتتان مي رسم. شما يك سيگاري روشن بكنيد آمدم.
رييس قشون خوشحال شد كه بدون دردسر كچل را گير آورده. سيگاري آتش زد و گفت: عجب حقه اي!.. صدايت از كدام گوري مي آيد؟
كچل گفت: از گور بابا و ننه ات!..
رييس قشون عصباني شد و داد كشيد: فضولي موقوف!.. خيال كردي من كي هستم داري با من شوخي مي كني؟..
در اينوقت صدها كفتر از چهار گوشه ي آسمان پيدا شدند. كفترهاي خود كچل هم وسط آنها بودند. بز تند تند خار مي خورد و گلوله پس مي انداخت.
كچل گلوله اي برداشت و فرياد كرد: جناب رييس قشون، نگاه كن ببين من كجام.
و گلوله را پراند طرف رييس قشون. رييس قشون سرش را بالا گرفته بود و سيگار بر گوشه ي لب، داشت به هوا نگاه مي كرد كه گلوله خورد وسط دو ابرويش و دادش بلند شد. قشون از جا تكان خورد. اما كفترها مجال بشان ندادند. گلوله بارانشان كردند. گلوله ها را به منقار مي گرفتند و اوج مي گرفتند و بر سر و روي قشون ول مي كردند. گلوله ها بر سر هر كه مي افتاد مي شكست. شب،‌ قشون عقب نشست. كچل بز و كفترهاش را برداشت و پايين آمد. آن يكي كفترها هم بازگشتند.
پيرزن از پولهايي كه كچل داده بود شام راست راستكي پخته بود. مثل هر شب شام دروغي نبود: يك تكه نان خشك يا كمي آش بلغور يا همان نان خالي كه روش آب پاشيده باشند. براي كفترها هم گندم خريده بود. بز هم ينجه و جو خورد.
پس از شام پيرزن به كچل گفت: حالا كلاه را سرت بگذار و پاشو برو پيش دختر پادشاه. من بش قول داده ام كه ترا پيشش بفرستم.
كچل گفت: ننه، آخر ما كجا و دختر پادشاه كجا؟
پيرزن گفت: حالا تو برو ببين حرفش چيه...
كچل كلاه را سرش گذاشت و رفت. از ميان قراولها و سربازها گذشت و وارد اتاق دختر پادشاه شد. دختر پادشاه با كنيز محرم رازش شام مي خورد. حالش جا آمده بود، به كنيز مي گفت: اگر كچل بداند چقدر دوستش دارم، يك دقيقه هم معطل نمي كند. اما مي ترسم گير قراولها بيفتد و كشته شود. دلم شور مي زند.
كنيز گفت: آره، خانم، من هم مي ترسم. پادشاه امر كرده امشب قراولها را دو برابر كنند. پسر وزير را هم رييسشان كرده.
كچل آمد نشست كنار دختر پادشاه و شروع كرد به خوردن. شام پلو مرغ بود با چند جور مربا و كوكو و آش و اينها. خانم و كنيز يك دفعه ديدند كه يك طرف دوري دارد تند تند خالي مي شود و يك ران مرغ هم كنده شد و نيست شد.
كنيز گفت: خانم، تو هر چه مي خواهي خيال كن، من حتم دارم كچل توي اتاق است. اين كار، كار اوست. نگفتم كچلها هزار و يك فن بلدند!..
دختر پادشاه شاد شد و گفت: كچل جانم، اگر در اتاق هستي خودت را نشان بده. دلم برايت يك ذره شده.
كچل صداش را درنياورد. كنيز گفت: خانم، ممكن است براي خاطر من بيرون نمي آيد. من مي روم مواظب قراولها باشم...
كنيز كه رفت كچل كلاهش را برداشت. دختر پادشاه يكهو ديد كچل نشسته پهلوي خودش. خوشحال شد و گفت: كچل، مگر نمي داني من عاشق بيقرار توام؟ بيا مرا بگير، جانم را خلاص كن. پادشاه مي خواهد مرا به پسر وزير بدهد.
كچل گفت: آخر خانم، تو يك شاهزاده اي، چطور مي تواني در آلونك دودگرفته ي ما بند شوي؟
دختر پادشاه گفت: من اگر پيش تو باشم همه چيز را مي توانم تحمل كنم. كچل گفت: من و ننه ام زوركي زندگي خودمان را درمي آوريم، شكم تو را چه جوري سير خواهيم كرد؟ خودت هم كه شاهزاده اي و كاري بلد نيستي.
دختر پادشاه گفت: يك كاري ياد مي گيرم.
كچل گفت: چه كاري؟
دختر گفت: هر كاري تو بگويي...
كچل گفت: حالا شد. به ننه ام مي گويم پشم ريسي يادت بدهد. تو چند روزي صبر كن، من مي آيم خبرت مي كنم كه كي از اينجا در برويم.
كچل و دختر گرم صحبت باشند،‌ به تو بگويم از پسر وزير كه رييس قراولها بود و عاشق دختر پادشاه.
كچل وقتي پيش دختر مي آمد ديده بود كه پسر وزير روي صندليش خم شده و خوابيده. عشقش كشيده بود و شمشير و نيزه ي او را برداشته بود و با خودش آورده بود. پسر وزير وقتي بيدار شد و اسلحه اش را نديد، فهميد كه كچل آمده و كار از كار گذشته. فوري تمام قراولها را هم به اتاق دختر پادشاه فرستاد. قراول دم در كنيز را ديد. زور زد و در را باز كرد و كچل و دختر پادشاه را گرم صحبت ديد. زود در را بست و فرياد زد كه: كچل اينجاست. زود بياييد!.. كچل اينجاست.
پسر وزير و ديگران دوان دوان آمدند. پادشاه به هياهو بيدار شد و بر تخت نشست و امر كرد زنده يا مرده ي كچل را پيش او بياورند.
رييس قراولها كه همان پسر وزير باشد، و چند تاي ديگر وارد اتاق دختر شدند. دختر پادشاه روي تختش دراز كشيده بود و قصه مي خواند. از كچل خبري نبود. پسر وزير كه عاشق دختر هم بود ازش پرسيد: شاهزاده خانم، تو نديدي اين كچل كجا رفت؟ قراول مي گويد يك دقيقه پيش اينجا بود.
دختر به تندي گفت: پدرم پاك بي غيرت شده. به شما اجازه مي دهد شبانه وارد اتاق دختر مريضش بشويد و شما هم رو داريد و اين حرفها را پيش مي كشيد. زود برويد بيرون!
پسر وزير با ادب و احترام گفت: شاهزاده خانم، امر خود پادشاه است كه تمام سوراخ سنبه ها را بگرديم. من مأمورم و تقصيري ندارم. آنوقت همه جاي اتاق را گشتند. چيزي پيدا نشد مگر شمشير و نيزه ي پسر وزير كه كچل با خودش آورده بود و زير تخت قايمش كرده بودند. پسر وزير گفت: شاهزاده خانم، اينها مال من است. كچل ازم ربوده. اگر خودش اينجا نيست، پس اينها اينجا چكار مي كند؟ من به پادشاه گزارش خواهم داد.
در اين موقع كچل پهلوي دختر پادشاه ايستاده بود و بيخ گوشي بش مي گفت: تو نترس، دختر، چيزي به روي خودت نيار. همين زوديها دنبالت مي آيم.
بعد، از وسط قراولها گذشت و دم در رسيد. سه چهار نفر در آستانه ي در ايستاده بودند و گذشتن ممكن نبود. خواست شلوغي راه بيندازد و در برود كه يكهو پايش به چيزي خورد و كلاهش افتاد.
كچل هر قدر زبان ريزي كرد كه كلاهم را به خودم بده، بد است سر برهنه پيش پادشاه بروم، پسر وزير گوش نكرد.
پادشاه غضبناك بر تخت نشسته بود و انتظار مي كشيد. وقتي كچل پيش تختش رسيد داد زد: حرامزاده، هر غلطي كردي به جاي خود- خانه ي مردم را چاپيدي، قشون مرا محو كردي، اما ديگر با چه جرئتي وارد اتاق دختر من شدي؟ همين الان امر مي كنم وزيرم بيايد و سرب داغ به گلويت بريزد.
كچل گفت: پادشاه هر چه امر بكني راضي ام. اما اول بگو دستهام را باز بكنند و كلاهم را به خودم بدهند كه بي ادبي مي شود پيش پادشاه دست به سينه نباشم و سربرهنه بايستم.
پادشاه امر كرد كه دستهاش را باز كنند و كلاهش را به خودش بدهند.
پسر وزير خواست كلاه را ندهد، اما جرئت نكرد حرف روي حرف پادشاه بگويد و كلاه را داد و دستهاش را باز كرد. كچل كلاه را سرش گذاشت و ناپديد شد. پادشاه از جا جست و داد زد: پسر كجا رفتي؟ چرا قايم باشك بازي مي كني؟
پسر وزير ترسان ترسان گفت: قربان، هيچ جا نرفته، زير كلاه قايم شده، امر كن درها را ببندند، الان در مي رود.
كچل تا خواست به خودش بجنبد و جيم شود كه ديد حسابي تو تله افتاده است. قراولها اتاق پادشاه را دوره كردند به طوري كه حتي موش هم نمي توانست سوراخي پيدا كند و دربرود.
پادشاه وقتي ديد كچل گير نمي آيد جلاد خواست. جلاد آمد. پادشاه امر كرد: جلاد، بزن گردن پسر حرامزاده ي وزير را!..
پسر وزير به دست و پا افتاد و التماس كرد. پادشاه گفت:‌حرامزاده، تو كه مي دانستي كلاه نمدي كچل چه جور كلاهي است چرا به من نگفتي؟.. جلاد، رحم نكن بزن گردنش را!..
و بدين ترتيب پسر وزير نصف شب گذشته كشته شد.
حالا به تو بگويم از دختر پادشاه. وقتي ديد كچل تو هچل افتاد و پسر وزير كشته شد، به كنيزش گفت: هيچ مي داني كه اگر وزير بيايد پاي ما را هم به ميان خواهد كشيد؟ پس ما دست روي دست بگذاريم و بنشينيم كه چي؟ پاشو برويم پيش ننه ي كچل. بلكه كاري شد و كرديم. طفلك كچل جانم دارد از دست مي رود.
قراولها سرشان چنان شلوغ بود كه ملتفت رفتن اينها نشدند. پيرزن در خانه تنها نشسته بود و پشم مي رشت. بز و كفترها خوابيده بودند. دختر پادشاه به پيرزن گفت كه كچل چه جوري تو هچل افتاد و حالا بايد يك كاري كرد.
پيرزن فكري كرد و رفت بز را بيدار كرد، كبوترها را بيدار كرد و گفت: آهاي بز ريشوي زرنگم، آهاي كفترهاي خوشگل كچلكم، پسرم در خانه ي پادشاه تو هچل افتاده. يك كاري بكنيد، دل كچلكم را شاد كنيد و مرا راضي ام كنيد. اين هم دختر پادشاه است و مي خواهد عروسم بشود، از غم آزادش كنيد!..
بز خوردني خواست، پيرزن و دخترها برايش خار و برگ درخت توت آوردند. كفترها رفتند دوستان خود را آوردند. بز بنا كرد به خوردن و گلوله پس انداختن. پيرزن تنور را آتش كرد، ساج رويش گذاشت كه براي كفترها گندم برشته كند.
كفترها گندم مي خوردند و گلوله ها را برمي داشتند و به هوا بلند مي شدند و آنها را مي انداختند بر سر و روي قشون و قراول. در تاريكي شب كسي كاري از دستش برنمي آمد.
حالا وزير هم خبردار شده بود آمده بود. به پادشاه گفت: پادشاه، اگر يكي دو ساعت اينجوري بگذرد كفترها در و ديوار را بر سرمان خراب مي كنند، بهتر است كچل را ولش كنيم بعد بنشينيم يك فكر درست و حسابي بكنيم.
پادشاه سخن وزير را پسنديد. امر كرد درها را باز كردند و خودش بلند بلند گفت: آهاي كچل، بيا برو گورت را از اينجا گم كن!.. روزي بالاخره به حسابت مي رسم.
چند دقيقه در سكوت گذشت. كچل از حياط داد زد: قربان، از فرصت استفاده كرده به خدمتتان عرض مي كنم كه هيچ جا با خواستگار اينجوري رفتار نمي كنند...
پادشاه گفت: احمق، تو كجا و خواستگاري دختر پادشاه كجا؟
كچل گفت: پادشاه، دخترت را بده من، بگويم كفترها آرام بگيرند. من و دخترت عاشق و معشوقيم.
پادشاه گفت: من ديگر همچو دختر بيحيايي را لازم ندارم. همين حالا بيرونش مي كنم...
پادشاه چند تا از نوكرها را دنبال دخترش فرستاد كه دستش را بگيرند و از خانه بيرونش كنند. نوكرها رفتند و برگشتند گفتند: پادشاه، دخترت خودش در رفته.
كچل ديگر چيزي نگفت و اشاره اي به كفترها كرد و رفت به خانه اش. ننه اش، دختر پادشاه و كنيزش شير داغ كرده مي خوردند.
***
كچل با مختصر زر و زيوري كه دختر پادشاه آورده بود و با پولي كه خودش و ننه اش و دختر پادشاه به دست مي آوردند، خانه و زندگي خوبي ترتيب داد. اما هنوز خاركني مي كرد و كفتر مي پراند و بزش را زير درخت توت مي بست و ننه اش و زنش در خانه پشم مي رشتند و زندگيشان را درمي آوردند.
كنيز را هم آزاد كرده بودند رفته بود شوهر كرده بود. او هم براي خودش صاحب خانه و زندگي شده بود.
حاجي علي كارخانه دار و ديگران هنوز هم پيش پادشاه مي آمدند و از دست كچل دادخواهي مي كردند، بخصوص كه كچل باز گاهگاهي به ثروتشان دستبرد مي زد. البته هيچوقت چيزي براي خودش برنمي داشت.
پادشاه و وزير هم هر روز مي نشستند براي كچل و كفترهاش نقشه مي كشيدند و كلك جور مي كردند. پادشاه پسر كوچك وزير را رييس قراولها كرده بود و دهن وزير را بسته بود كه چيزي درباره ي كشته شدن پسر بزرگش نگويد...
***
همه ي قصه گوها مي گويند كه « قصه ي ما به سر رسيد». اما من يقين دارم كه قصه ي ما هنوز به سر نرسيده. روزي البته دنبال اين قصه را خواهيم گرفت...
1345
سه شنبه 21 دی 1389  1:59 PM
تشکرات از این پست
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

كوراوغلو و كچل حمزه

درباره ي حماسه ي كوراوغلو
داستان پهلواني هاي كوراوغلو در آذربايجان و بسياري از كشورهاي جهان بسيار مشهور است. اين داستانها از وقايع زمان شاه عباس و وضع اجتماعي اين دوره سرچشمه مي گيرد.
قرن 17 ميلادي، دوران شكفتگي آفرينش هنري عوام مخصوصاً شعر عاشقي (عاشيق شعري) در زبان آذري است. وقايع سياسي اواسط قرن 16، علاقه و اشتياق زياد و زمينه ي آماده يي براي خلق آثار فولكلوريك در زبان آذري ايجاد كرد.
شاه عباس اول با انتقال پايتخت به اصفهان و جانشين كردن تدريجي زبان فارسي به جاي زبان آذري در دربار، و درافتادن با قزلباش و رنجاندن آنها و تراشيدن شاهسون به عنوان رقيبي براي قزلباش، دلبستگي عميقي را كه از زمان شاه اسماعيل اول (در شعر آذري متخلص به خطايي) ميان آذربايجانيان و صفويه بود از ميان برد، و حرمت زبان آذري را شكست و مبارزه يي پنهان و آشكار ميان شاه عباس و آذربايجان ايجاد شد. اين مبارزات به شورش ها و قيام هايي كه در گوشه و كنار آذربايجان در مي گرفت نيرو مي داد. و لاجرم مالياتها سنگين تر مي شد و ظلم خوانين كمر مردم را مي شكست...
وقايع تازه، براي عاشق ها كه ساز و سخن خود را در بيان آرزوها و خواستهاي مردم به خدمت مي گمارند «ماده ي خام» تازه اي شد.
«عاشق» نوازنده و خواننده ي دوره گردي است كه با ساز خود در عروسي ها و مجالس جشن روستاييان و قهوه خانه ها همراه دف و سرنا مي زند و مي خواند و داستانهاي عاشقانه و رزمي و فولكلوريك مي سرايد. عاشق ها شعر و آهنگ تصنيفهاي خودشان را هم خود درست مي كنند.
علي جان موجي شاعر همين عصر شدت نااميدي و اضطراب خود را چنين بيان مي كند:
گئتمك گرك بيرئوز گه دياره بوملكدن
كيم گون به گون زياده گلير ماجرا سسي
«موجي» خدادن ايسته. بوبحر ايچره بيرنجات
گردابه دوشسه كشتي نئلر ناخداسسي؟
ترجمه:
از اين ملك بايد به دياري ديگر رخت سفر بست كه غوغا و ماجرا روز به روز افزون مي شود. موجي، در اين بحر از خدا نجات طلب كن. كه اگر كشتي به گرداب افتد، از ناله ي ناخدا چه كاري برمي آيد؟
در دوران جنگهاي خونين ايران و عثماني به سال 1629 شورش همبسته ي فقيران شهري و دهقانان در طالش روي داد كه شاه عباس و خانهاي دست نشانده اش را سخت مضطرب كرد. شورشيان مال التجاره ي شاه عباس و خانها، و ماليات جمع آوري شده و هر چه را كه به نحوي مربوط به حكومت مي شد به غارت بردند و ميان فقيران تقسيم كردند. حاكم طالش ساري خان به كمك خوانين ديگر، شورش آن نواحي را سركوب كرد.
در قاراباغ مردي به نام ميخلي بابا دهقانان آذربايجاني و ارمني را گرد خود جمع كرد و به مبارزه با خانخاني و خرافات مذهبي پرداخت. وي با ياران خود در يكايك روستاها مي گشت و تبليغ مي كرد و روستاييان به اميد نجات از زير بار سنگين مالياتها و ظلم خوانين و به قصد دگرگون كردن وضع اجتماعي، به گرد او جمع مي شدند.
نهضت ميخلي بابا آهسته آهسته قوت گرفت و آشكار شد و در سراسر قاراباغ و ارمنستان و نواحي اطراف ريشه گسترد و تبليغ نهاني او بناگاه به شورشي مسلحانه مبدل شد.
در جنوب غربي آذربايجان اوضاع درهم تر از اين بود. قيام جلالي لر (جلاليان) سراسر اين نواحي را فرا گرفته بود. طرف اين قيام، كه بيش از سي سال دوام يافت، از يك سو سلاطين عثماني بود و از يك سو شاه عباس و در مجموع، خان ها و پاشاها و فئودال ها و حكام دست نشانده ي حكومت مركزي بود.
در گيرودار همين رويدادهاي سياسي و اجتماعي بود كه آفرينش هاي هنري نيز گل كرد و به شكفتگي رسيد و سيماهاي حماسي آذربايجان از ساز و سوز عاشق ها بر پايه ي قهرمانان واقعي و حوادث اجتماعي بنيان نهاده شد و نيز همچنان كه هميشه و در همه جا معمول بوده است قهرمانان ادوار گذشته نيز با چهره هاي آشناي خود در جامه هاي نو بازگشتند و با قهرمانان زمان درآميختند.
سيماي تابناك و رزمنده و انساني كوراوغلو از اينچنين امتزاجي بود كه به وجود آمد.
داستان زندگي پرشور توفارقانلي عاشق عباس كه شاه عباس عروسش را از حجله مي ربايد و او تك و تنها براي رهاندن زنش پاي پياده به اصفهان مي رود، در حقيقت تمثيلي از مبارزه ي آشكار و نهان ميان آذريان و شاه عباس است. شاه عباس قطب خان خاني عصر و نماينده ي قدرت، و عاشق، تمثيل خلق سازنده اي است كه مي خواهد به آزادگي زندگي كند.
ناگفته نماند كه سيماي شاه عباس در فولكلور آذربايجان به دو گونه ي مغاير تصوير مي شود. يكي بر اينگونه كه گفته شد، و ديگري به گونه ي درويشي مهربان و گشاده دست كه شب ها به ياري گرسنگان و بيوه زنان و دردمندان مي شتابد. در ظاهر، سيماي اخير زاده ي تبليغات شديد دستگاه حكومتي و پاره اي اقدامات متظاهرانه ي چشمگير و عوام فريبانه است كه نگذاشته مردم ظاهربين و قانع، ماهيت دستگاه حاكمه را دريابند.
به هر حال، پس از اين مقدمه، اكنون مي پردازيم به نامدار داستان كوراوغلو:
داستان كوراوغلو و آنچه در آن بيان مي شود تمثيل حماسي و زيبايي از مبارزات طولاني مردم با دشمنان داخلي و خارجي خويش، از قيام جلالي لر و ديگر عصيانهاي زمان در دو كلمه: قيام كوراوغلو و دسته اش، قيام بر ضد فئوداليسم و شيوه ي ارباب و رعيتي است. در عصر اختراع اسلحه ي آتشين در نقطه اي از آسيا، كه با ورود اسلحه ي گرم به ايران پايان مي يابد.
نهال قيام به وسيله ي مهتري سالخورده علي كيشي نام، كاشته مي شود كه پسري دارد موسوم به روشن (كوراوغلوي سالهاي بعد) و خود، مهتر خان بزرگ و حشم داري است به نام حسن خان. وي بر سر اتفاقي بسيار جزئي كه آن را توهيني سخت نسبت به خود تلقي مي كند دستور مي دهد چشمان علي كيشي را درآورند. علي كيشي با دو كره اسب كه آن ها را از جفت كردن مادياني با اسبان افسانه يي دريايي به دست آورده بود، همراه پسرش روشن از قلمرو خان مي گريزد و پس از عبور از سرزمين هاي بسيار سرانجام در چنلي بئل (كمره ي مه آلود) كه كوهستاني است سنگلاخ و صعب العبور با راههاي پيچا پيچ، مسكن مي گزيند. روشن كره اسب ها را به دستور جادومانند پدر خويش در تاريكي پرورش مي دهد و در قوشابولاق (جفت چشمه) در شبي معين آب تني مي كند و بدين گونه هنر عاشقي در روح او دميده مي شود و ... علي كيشي از يك تكه سنگ آسماني كه در كوهستان افتاده است شمشيري براي پسر خود سفارش مي دهد و بعد از اينكه همه ي سفارش ها و وصايايش را مي گذارد، مي ميرد.
روشن او را در همان قوشابولاق به خاك مي كند و به تدريج آوازه ي هنرش از كوهستانها مي گذرد و در روستاها و شهرها به گوش مي رسد. در اين هنگام او به كوراوغلو (كورزاد) شهرت يافته است.
دو كره اسب، همان اسب هاي بادپاي مشهور او مي شوند، به نام هاي قيرآت و دورآت.
كوراوغلو سرانجام موفق مي شود حسن خان را به چنلي بل آورده و به آخور ببندد و بدين ترتيب انتقام پدرش را بستاند. عاشق جنون، اوايل كار به كوراوغلو مي پيوندد به تبليغ افكار بلند و دموكرات كوراوغلو و چنلي بئل مي پردازد و راهنماي شوريدگان و عاصيان به كوهستان مي شود.
آنچه در داستان مطرح شده است به خوبي نشان مي دهد كه داستان كوراوغلو به راستي بر اساس وقايع اجتماعي و سياسي زمان و مخصوصاً با الهام از قيام جلالي لر خلق شده است، نام هاي شهرها و روستاها و رودخانه ها و كوهستانها كه در داستان آمده، هر يك به نحوي مربوط به سرزمين و شورش جلالي لر است. بعلاوه بعضي از بندهاي («قول» در اصل) داستان مثلا سفر توقات و سفر ارزنجان، شباهت بسياري دارد به حوادث و خاطراتي كه در كتابهاي تاريخ ضبط شده و در اينجا صورت هنري خاصي يافته است. از طرف ديگر نام ها و القاب آدم هاي داستان به نام و القاب جلالي لر بسيار نزديك است.
مورخ ارمني مشهور تبريزلي آراكل (1670- 1602) در كتاب مشهور خود واغارشاپاد تاريخي در صفحه ي 86 جواناني را كه به سركردگي كوراوغلو نامي قيام كرده بودند چنين نام مي برد: «كوراوغلو... اين همان كوراوغلو است كه در حال حاضرعاشق ها ترانه هاي بي حد و حساب او را مي خوانند... گيزير اوغلو مصطفا بگ كه با هزار نفر ديگر قيام كرده بود... و اين همان است كه در داستان كوراوغلو دوست اوست و نامش زياد برده مي شود. اينها همگي جلالي لر بودند كه بر ضد حكومت قيام كرده بودند.»
اما كوراوغلو تنها تمثيل قهرمانان و قياميان عصر خود نيست. وي خصوصيتها و پهلواني هاي بابكيان را هم كه در قرن نهم به استيلاي عرب سر خم نكردند، در خود جمع دارد. ما به خوبي سيماي مبارز و عصيانگر بابك و جاويدان را هم كه پيش از بابك به كوه زده بود در چهره ي مردانه ي كوراوغلو مي شناسيم.
آنجا كه كوراوغلو، پهلوان ايواز را از پدرش مي گيرد و با خود به چنلي بل مي آورد و سردسته ي پهلوانان مي كند، ما به ياد جاويدان مي افتيم كه بابك را از مادرش گرفت و به كوهستان برد و او را سردسته ي قياميان كرد.
كوراوغلو پسر مردي است كه چشمانش را حسن خان درآورده و جاويدان نيز مادري دارد كه چشمانش را درآورده اند. احتمال دارد كه بابك، مدت هاي مديد براي فرار از چنگ مأموران خليفه به نام ها و القاب مختلف مي زيسته و يا به چند نام ميان خلق شهرت مي داشته و بعدها نيز نامش با نام كوراوغلو در هم شده سرگذشت خود او با وي درآميخته.
داستانهاي دده قورقود كه داستانهاي فولكلوريك و حماسي قديمي تري هستند، در آفرينش داستانهاي كوراوغلو بي تأثير نيست. آوردن وجوه شباهت اين دو فعلا ضرور نيست.
قيام كوراوغلو نه به خاطر غارت و چپاول محض است و نه به خاطر شهرت شخصي و جاه طلبي يا رسيدن به حكمراني. او تنها به خاطر خلق و آزادي و پاس شرافت انساني مي جنگد، و افتخار مي كند كه پرورده ي كوهستانهاي وطن خويش است. در جايي مي گويد:
مني بينادان بسله دي
داغلار قوينوندا قوينوندا
تولك ترلانلار سسله دي
داغلار قوينوندا قوينوندا
*
دولاندا ايگيت ياشيما
ياغي چيخدي ساواشيما
دليلر گلدي باشيما
داغلار قوينوندا قوينوندا
*
سفر ائيله ديم هر يانا
دئو لاري گتيرديم جانا
قيرآتيم گلدي جولانا
داغلار قوينوندا قوينوندا
ترجمه:
من از ابتدا در آغوش كوهستان پرورده شدم. شاهينها در آغوش كوهستان نامم را بر زبان راندند.
*
چون قدم به دوران جواني گذاشتم، دشمن به مقابله ي من قد برافراشت. پهلوانان در آغوش كوهستان گرداگرد مرا فرا گرفتند.
*
به هر دياري سفر كردم، ديوان را به تنگ آوردم. اسبم «قيرآت» در آغوش كوهستان به جولان درآمد.
كوراوغلو نيك مي داند مبارزه اي كه عدالت و خلق پشتيبانش باشند چه نيرويي دارد. او به هر طرف روي مي آورد خود را غرق در محبت و احترام مي بيند. همين است كه در ميدان جنگ بدو جرئت مي بخشد كه با اطمينان خوانين و اربابان را ندا دهد:
قيرآتي گتيرديم جولانا
وارسا ايگيدلرين ميدانا گلسين!
گؤرسون دليلرين ايندي گوجونو،
بويانسين اندامي آل قانا، گلسين
*
كوراوغلو اييلمز ياغي يا، يادا،
مردين اسگيك اولماز باشيندان قادا،
نعره لر چكرم من بو دو نيادا
گؤستررم محشري دوشمانا، گلسين!
ترجمه:
پاشا! اسبم «قيرآت» را به جولان درآوردم، اگر مرد ميداني داري گو پيش آيد! اينك، بيايد و زور بازوي مردان بنگرد، و اندامش از خون گلگون شود.
*
كوراوغلو بر خصم و بيگانه سر خم نمي كند. مرد هرگز سر بي غوغا ندارد. نعره در جهان در مي افكنم و براي دشمن محشري برپا مي كنم. گو بيايد!
***
قدرت كوراوغلو همان قدرت توده هاي مردم است. قدرت لايزالي كه منشأ همه ي قدرتهاست. بزرگترين خصوصيت كوراوغلو، تكيه دادن و ايمان داشتن بدين قدرت است. مي گويد:
ايگيت اولان هئچ آيريلماز ائليندن
ترلان اولان سونا و ئرمز گؤلوندن،
ياغي آمان چكير جومرد اليندن،
لش لشين اوستو نه قالايان منم.
ترجمه:
جوانمرد هرگز از ملت خويش جدا نمي شود. شاهين، امان نمي دهد تا از درياچه ي او قويي به غارت برند. خصم از دست جوانمردان فرياد امان برمي دارد. منم آن كس كه نعش بر نعش مي انبارد.
*
او حتي براي يك لحظه فراموش نمي كند كه براي چه مي جنگد، كيست و چرا مبارزه مي كند. هميشه در انديشه ي آزادي خلق خويش است كه چون بردگان زير فشار خانها و دستگاه حكومتيان پشت خم كرده اند. مي گويد:
قول دئيه رلر، قولون بوينون بورارلار،
قوللار قاباغيندا گئدن تيرم من!
ترجمه:
آنكه برده خوانده شده لاجرم گردن خود را خم مي كند. من آن تيرم كه پيشاپيش بردگان در حركت است.
***
روابط اجتماعي چنلي بل روابطي عادلانه و به همگان است. آنچه از تاجران بزرگ و خانها به يغما برده مي شود در اختيار همه قرار مي گيرد. همه در بزم و رزم شركت مي كنند. كوراوغلو هيچ امتيازي بر ديگران ندارد جز اين كه همه او را به سركردگي پذيرفته اند، به دليل آنكه به صداقت و انسانيتش ايمان دارند.
حتي كوراوغلو به موقع خود براي پهلوانانش عروسي نيز به راه مي اندازد. زن هاي چنلي بل معمولا دختران در پرده ي خان هايند كه از زبان عاشق ها وصف پهلواني و زيبايي اندام پهلوانان را مي شنوند و عاشق مي شوند و آنگاه به پهلوانان پيغام مي فرستند كه به دنبالشان آيند. اين زنان، خود، در پهلواني و جنگجويي دست كمي از مردان خويش ندارند.
نگار كه به دلخواه از زندگي شاهانه خود دست كشيده و به چنلي بل آمده، تنها همسر كوراوغلو نيست – كه همرزم و همفكر او نيز هست. نگار زيبايي و انديشمندي را با هم دارد. پهلوانان از او حرف مي شنوند و حساب مي برند، و او چون مادري مهربان از حال هيچ كس غافل نيست و طرف مشورت همگان است.
بند بند حماسه ي كوراوغلو از آزادگي و مبارزه و دوستي و انسانيت و برابري سخن مي راند. دريغا كه فرصت بازگويي آن همه در اين مختصر نيست. اين را هم بگويم كه داستان كوراوغلو، در عين حال از بهترين و قويترين نمونه هاي نظم و نثر آذري است و تاكنون 17 بند (قول) «در آذري» از آن جمع آوري شده و به چاپ رسيده كه در آذربايجان، در تراز پرفروشترين كتابهايي است كه به زبان آذري طبع شده است.
* از مقاله اي با نام عاشيق شعري كه صمد بهرنگي با استفاده از «تاريخ مختصر ادبيات آذري» نوشته است. اصل مقاله در مجله ي خوشه 16 مهر ماه 46 (شماره ي 33) چاپ شده است.
كوراوغلو و كچل حمزه
چند سال پيش در آذربايجان پهلوان جوانمردي بود به نام كوراوغلو. كوراوغلو پيش از آنكه به پهلواني معروف شود، روشن نام داشت. پدر روشن را علي كيشي مي گفتند. علي مهتر و ايلخي بان حسن خان بود. در تربيت اسب مثل و مانندي نداشت و با يك نگاه مي فهميد كه فلان اسب چگونه اسبي است.
حسن خان از خان هاي بسيار ثروتمند و ظالم بود. او مثل ديگر خان ها و اميران نوكر و قشون زيادي داشت و هر كاري دلش مي خواست مي كرد: آدم مي كشت، زمين مردم را غصب مي كرد، باج و خراج بيحساب از دهقانان و پيشه وران مي گرفت، پهلوانان آزاديخواه را به زندان مي انداخت و شكنجه مي داد. كسي از او دل خوشي نداشت. فقط تاجران بزرگ و اعيان و اشراف از خان راضي بودند، آن ها به كمك هم مردم را غارت مي كردند و به كار وامي داشتند. مجلس عيش وعشرت برپا مي كردند، براي خودشان در جاهاي خوش آب و هوا قصرهاي زيبا و مجلل مي ساختند و هرگز به فكر زندگي خلق نبودند. فقط موقعي به ياد مردم و دهقانان مي افتادند كه مي خواستند ماليات ها را بالا ببرند.
خود حسن خان و ديگر خان ها هم نوكر و مطيع خان بزرگ بودند. خان بزرگ از آن ها باج مي گرفت و حمايتشان مي كرد و اجازه مي داد كه هر طوري دلشان مي خواهد از مردم باج و خراج بگيرند اما فراموش نكنند كه بايد سهم او را هر سال زيادتر كنند.
خان بزرگ را خودكار مي گفتند. خودكار ثروتمندترين و باقدرت ترين خان ها بود. صدها و هزارها خان و امير و سركرده و جلاد و پهلوان نانخور دربار او بودند مثل سگ از او مي ترسيدند و فرمانش را بدون چون و چرا، كوركورانه اطاعت مي كردند.
روزي به حسن خان خبر رسيد كه حسن پاشا، يكي از دوستانش، به ديدن او مي آيد. دستور داد مجلس عيش و عشرتي درست كنند و به پيشواز پاشا بروند.
حسن پاشا چند روزي در خانه حسن خان ماند و روزي كه مي خواست برود گفت: حسن خان، شنيده ام كه تو اسبهاي خيلي خوبي داري!
حسن خان بادي در گلو انداخت و گفت: اسبهاي مرا در اين دور و بر هيچ كس ندارد. اگر بخواهي يك جفت پيشكشت مي كنم.
حسن پاشا گفت: چرا نخواهم.
حسن خان به ايلخي بانش امر كرد ايلخي را به چرا نبرد تا پاشا اسبهاي دلخواهش را انتخاب كند.
علي كيشي، ايلخي بان پير، مي دانست كه در ايلخي اسبهاي خيلي خوبي وجود دارند اما هيچكدام به پاي دو كره اسبي كه پدرشان از اسبان دريايي بودند، نمي رسد. روزي ايلخي را به كنار دريا برده بود و خودش در گوشه اي دراز كشيده بود. ناگهان ديد دو اسب از دريا بيرون آمدند و با دو تا ماديان ايلخي جفت شدند. علي كيشي آن دو ماديان را زير نظر گرفت تا روزي كه هر كدام كره اي زاييد. علي كره ها را خيلي دوست مي داشت و مي گفت بهترين اسبهاي دنيا خواهند شد. اين بود كه وقتي حسن خان گفت مي خواهد براي مهمانش اسب پيشكش كند با خود گفت: چرا اسبها را از چرا بازدارم؟ در ايلخي بهتر از اين دو كره اسب كه اسب پيدا نمي شود!
ايلخي را به چرا ول داد و دو كره اسب را پاي قصر خان آورد.
حسن پاشا خندان خندان از قصر بيرون آمد تا اسبهايش را انتخاب كند. ديد از اسب خبري نيست و پاي قصر دو تا كره ي كوچك و لاغر ايستاده اند. گفت: حسن خان، اسبهاي پيشكشي ات لابد همينها هستند، آره؟ من از اين يابوها خيلي دارم. شنيده بودم كه تو اسبهاي خوبي داري. اسب خوبت كه اينها باشند واي به حال بقيه.
حسن خان از شنيدن اين حرف خون به صورتش دويد. دنيا جلو چشمش سياه شد. سر علي كيشي داد زد: مردكه، مگر نگفته بودم اسبها را به چرا نبري!
علي كيشي گفت: خان به سلامت، خودت مي داني كه من موي سرم را در ايلخي تو سفيد كرده ام و اسب شناس ماهري هستم. در ايلخي تو بهتر از اين دو تا، اسب وجود ندارد.
خان از اين جسارت علي كيشي بيشتر غضبناك شد و امر كرد: جلاد، زود چشمهاي اين مرد گستاخ را درآر.
علي كيشي هر قدر ناله و التماس كرد كه من تقصيري ندارم، به خرجش نرفت. جلاد زودي دويد و علي را گرفت و چشمهايش را درآورد.
علي كيشي گفت: خان، حالا كه بزرگترين نعمت زندگي را از من گرفتي، اين دو كره را به من بده.
خان كه هنوز غضبش فرو ننشسته بود فرياد زد: يابوهاي مردني ات را بردار و زود از اينجا گم شو!
علي با دو كره اسب و پسرش روشن سر به كوه و بيابان گذاشت. او در فكر انتقام بود، انتقام خودش و انتقام ميليون ها هموطنش. اما حالا تا رسيدن روز انتقام مي بايست صبر كند.
او روزها و شبها با پسرش و دو كره اسب بيابانها و كوهها را زير پا گذاشت، عاقبت بر سر كوهستان پر پيچ و خمي مسكن كرد. اين كوهستان را چنلي بل مي گفتند.
علي كيشي به كمك «روشن» در تربيت كره ها سخت كوشيد چنانكه بعد از مدتي كره ها دو اسب بادپاي تنومندي شدند كه چشم روزگار تا آن روز مثل و مانندشان را نديده بود.
يكي از اسبها را قيرآت ناميدند و ديگري را دورآت.
قيرآت چنان تندرو بود كه راه سه ماهه را سه روزه مي پيمود و چنان نيرومند و جنگنده بود كه در ميدان جنگ با لشگري برابري مي كرد و چنان باوفا و مهربان بود كه جز كوراوغلو به كسي سواري نميداد مگر اين كه خود كوراوغلو جلو او را بدست كسي بسپارد. و اگر از كوراوغلو دور مي افتاد گريه مي كرد و شيهه مي زد و دلش مي خواست كه كوراوغلو بيايد برايش ساز بزند و شعر و آواز پهلواني بخواند. قيرآت زبان كوراوغلو را خوب مي فهميد و افكار كوراوغلو را از چشمها و حركات دست و بدن او مي فهميد.
البته دورآت هم دست كمي از قيرآت نداشت.
«روشن» از نقشه ي پدرش خبر داشت و از جان و دل مي كوشيد كه روز انتقام را هر چه بيشتر نزديكتر كند.
وقتي علي كيشي مي مرد، خيالش تا اندازه اي آسوده بود. زيرا تخم انتقامي كه كاشته بود، حالا سر از خاك بيرون مي آورد. او يقين داشت كه «روشن» نقشه هاي او را عملي خواهد كرد و انتقام مردم را از خانها و خودكار خواهد گرفت.
«روشن» جنازه ي پدرش را در چنلي بل دفن كرد.
«روشن» در مدت كمي توانست نهصد و نود و نه پهلوان از جان گذشته در چنلي بل جمع كند و مبارزه ي سختي را با خانها و خان بزرگ شروع كند در طول همين مبارزه ها و جنگها بود كه به كوراوغلو معروف شد. يعني كسي كه پدرش كور بوده است.
به زودي چنلي بل پناهگاه ستمديدگان و آزاديخواهان و انتقام جويان شد. پهلوانان چنلي بل اموال كاروانهاي خانها و اميران و خودكار را غارت مي كردند و به مردم فقير و بينوا مي دادند. چنلي بل قلعه ي محكم مرداني بود كه قانونشان اين بود: آن كس كه كار مي كند حق زندگي دارد و آن كس كه حاصل كار و زحمت ديگران را صاحب مي شود و به عيش و عشرت مي پردازد، بايد نابود شود. اگر نان هست، همه بايد بخورند و اگر نيست، همه بايد گرسنه بمانند و همه بايد بكوشند تا نان به دست آيد، اگر آسايش و خوشبختي هست، براي همه بايد باشد و اگر نيست براي هيچكس نمي تواند باشد.
كوراوغلو و پهلوانانش در همه جا طرفدار خلق و دشمن سرسخت خانها و مفتخورها بودند. هيچ خاني از ترس چنلي بلي ها خواب راحت نداشت. خانها هر چه تلاش مي كردند كه چنلي بلي ها را پراكنده كنند و كوراوغلو را بكشند، نمي توانستند. قشون خان بزرگ چندين بار به چنلي بل حمله كرد اما هر بار در پيچ و خم كوهستان به دست مردان كوهستاني تارومار شد و جز شكست و رسوايي چيزي عايد خان نشد.
زنان چنلي بل هم دست كمي از مردانشان نداشتند. مثلا زن زيباي خود كوراوغلو كه نگار نام داشت، شيرزني بود كه بارها لباس جنگ پوشيده و سوار بر اسب و شمشير به دست به قلب قشون دشمن زده بود و از كشته پشته ساخته بود.
هر يك از پهلواني ها و سفرهاي جنگي كوراوغلو، خود داستان جداگانه اي است. داستانهاي كوراوغلو در اصل به تركي گفته مي شود و همراه شعرهاي زيبا و پرمعناي بسياري است كه عاشق هاي آذربايجان آنها را با ساز و آواز براي مردم نقل مي كنند.

داستان ربوده شدن قيرآت
قيام چنلي بلي ها رفته رفته چنان بالا گرفت كه ميدان بر خان بزرگ تنگ شد و موقعي كه ديد نمي تواند از عهده ي كوراوغلو برآيد، ناچار به تمام خانها و اميران و سركرده ها و پهلوانان و بزرگان قشون نامه نوشت و آنها را پيش خود خواند تا مجلس مشورتي درست كند.
وقتي همه در مجلس حاضر شدند و هر كس در جاي خود نشست خان بزرگ شروع به سخنراني كرد:
«حاضران، چنان كه خبر داريد، مدتي است كه مشتي دزد و آشوبگر در كوهستان جمع شده اند و آسايش و امنيت مملكت را بر هم زده اند. رهبر اين دزدان غارتگر مهترزاده ي بي سر و پايي است به نام كوراوغلو كه در آدمكشي و دزدي و چپاول مثل و مانند ندارد. هر جا و در هر گوشه ي مملكت هم كه دزدي، آدمكشي و ماجراجويي وجود دارد، داخل دسته او مي شود. روز به روز دار و دسته ي كوراوغلو بزرگتر و خطرناكتر مي شود. اگر ما دست روي دست بگذاريم و بنشينيم، روزي چشم باز خواهيم كرد و خواهيم ديد كه چنلي بلي ها همه ي سرزمينها و اموال ما را غصب كرده اند. آنوقت يا بايد دست و پايمان را جمع كنيم و فرار كنيم يا برويم پيش اين راهزنهاي آشوبگر نوكري و خدمتكاري كنيم. تازه معلوم نيست كه خداوند يك ذره رحم در دل اين خائنان گذاشته باشد... خانها، اميران، سركردگان، پهلوانان به شما هشدار مي دهم: اين دزدان آشوبگر به مادر و برادر خود نيز رحم نخواهند كرد.
خطر بزرگي كه امنيت مملكت را تهديد مي كند، مرا مجبور كرد كه امر به تشكيل اين مجلس بدهم. اكنون تدبير كار چيست؟ چگونه مي توانيم اين دزد ماجراجو را سر جايش بنشانيم؟ آيا اينهمه نجيب زاده و اينهمه خان محترم و پهلوان و سركرده ي بنام از عهده ي يك مهترزاده ي بي سر و پا بر نخواهند آمد؟..»
خودكار نطقش را تمام كرد و بر تخت جواهر نشانش نشست. اهل مجلس كف زدند و فرياد بركشيدند: زنده باد خودكار، ضامن امنيت ملك و ملت!.. مرگ بر آشوب طلبان چنلي بل!..
صداي فرياد اهل مجلس ديوارها را تكان مي داد. خودكار با حركت سر و دست جواب خانها و سركرده ها را ميداد. بعد كه صداها خوابيد، جر و بحث شروع شد. يكي گفت: اگر پول زيادي بدهيم، كوراوغلو دست از راهزني بر مي دارد.
ديگري گفت: همان املاك دور و بر چنلي بل را به كوراوغلو بدهيم كه هر طور دلش خواست از مردم باج و خراج بگيرد و ديگر مزاحم ما نشود.
ديگري گفت: كسي پيش كوراوغلو بفرستيم ببينيم حرف آخرش چيست. پول و زمين هر چقدر مي خواهد، بدهيم و آشتي كنيم.
«حسن پاشا» نيز در اين مجلس بود. او حاكم توقات بود. همان كسي بود كه حسن خان به خاطر او چشمان علي كيشي را درآورده بود. حسن پاشا دست راست خان بزرگ بود. در مهماني هاي خودكار هميشه سر سفره مي نشست و هنگامي كه خودكار كسالت داشت، بر سر بالين او چمباتمه مي زد و راست يا دروغ خود را غمگين نشان مي داد. فوت و فن قشون كشي را هم مي دانست. تك تك آدمهاي قشون مثل سگ از او مي ترسيدند و مثل گوسفند از بالادستهاي خود اطاعت مي كردند.
غرض، حسن پاشا در مجلس خودكار بود و هيچ حرفي نزده بود. خودكار پيشنهاد همه را شنيد و عاقبت گفت: هيچكدام از اين پيشنهادهاي شما آشوب چنلي بل را علاج نمي كند. اكنون گوش كنيم ببينيم حسن پاشا چه مي گويد.
خانها و اميران در دل به حسن پاشا فحش و ناسزا گفتند. آخر خانها و اميران و بزرگان هميشه به جاه و مقام يكديگر حسودي مي كنند. آنها آرزو مي كنند كه نزد خان بزرگ عزيزتر از همه باشند تا بتوانند با آزادي و قدرت بيشتري از مردم باج و خراج بگيرند و بهتر عيش و عشرت كنند.
حسن پاشا بلند شد، تعظيم كرد و زمين زير پاي خودكار را بوسيد و گفت: خودكار به سلامت باد، من سگ كي باشم كه مقابل سايه ي خدا لب از لب باز كنم اما اكنون كه امر مبارك خودكار بر اين است كه من كمتر از سگ هم حرفي بزنم، ناچار اطاعت مي كنم كه گفته اند: «امر خودكار فرمان خداوند است.»
حسن پاشا تعظيم ديگري كرد و گفت: خودكار به سلامت باد، من كوراوغلو را خوب مي شناسم. او را با هيچ چيز نمي شود آرام كرد مگر با طناب دار. چشمان پدر گستاخش را من گفتم درآوردند، اكنون نيز ميل دارم كوراوغلو را با دستان خودم خفه كنم. تا اين راهزن زنده است آب گوارا از گلوي ما پايين نخواهد رفت. بايد به چنلي بل لشكر بكشيم. يك لشكر عظيم كه گردش چشمه ي خورشيد را تيره و تار كند و اول و آخرش در شرق و غرب عالم باشد. البته باز امر، امر مبارك خودكار است و ما سگان شماييم و جز واق واق چيزي براي گفتن نداريم.
حسن پاشا باز تعظيم كرد و زمين زير پاي خودكار را بوسيد و بر جاي خود نشست.
مجلس ساكت بود. همه چشم به دهان خودكار دوخته بودند. عاقبت خودكارگفت: آفرين، حسن پاشا، آفرين بر هوش و فراست تو. راستي كه سگ باهوشي هستي.
حسن پاشا از اين تعريف مثل سگها كه جلو صاحبشان دم تكان مي دهند تا شادي و رضايتشان را نشان دهند، لبخند زد و خود را شاد و راضي نشان داد، بعد خودكارگفت: ما جز لشگر كشي به چنلي بل چاره اي نداريم. لشگر كشي اين دفعه بايد چنان باشد كه از بزرگي آن لرزه بر تخته سنگهاي چنلي بل بيفتد. حسن پاشا، از اين ساعت تو اختيار تام داري كه هر طوري صلاح ديدي سربازگيري كن و آماده ي حمله باش. تو فرمانده كل قشون خواهي بود. تدارك حمله را ببين و كار ماجراجويان كوهستان را تمام كن. اگر كوراوغلو را از پاي درآوردي، ترا صدراعظم خودم مي كنم.
خان بزرگ بعد رو كرد به اهل مجلس و گفت: حاضران، بدانيد و آگاه باشيد كه از اين ساعت به بعد حسن پاشا فرمانده كل قشون است و اختيار تام دارد. هر كس از فرمان او سرپيچي كند، طناب دار منتظر اوست.
اهل مجلس ندانستند چه بگويند. دلهايشان از حسد و كينه پر شده بود.
***
حسن پاشا از مجلس خودكار خارج شد و بدون معطلي به توقات رفت و سربازگيري را شروع كرد. در حين سربازگيري با پهلوانان و سركردگان زيردست خود شوراي جنگي ترتيب مي داد كه نقشه حمله به چنلي بل را بكشند. در يكي از اين شوراها مهتر مورتوز كه پهلوان بزرگي بود، به حسن پاشا گفت: پاشا به سلامت، ما خاك پاي خودكار و شما هستيم و مي دانيم كه فرمان شما، فرمان خداوند است و هيچكس حق ندارد از فرمان شما سرپيچي كند اما اين هم هست كه تا وقتي كوراوغلو بر پشت قيرآت نشسته، اگر مردم تمام دنيا جمع شوند، باز نمي توانند مويي از سر او كم كنند. اگر مي خواهيد كوراوغلو از ميان برداشته شود، اول بايد اسبش را از دستش درآوريم والا جنگيدن با كوراوغلو نتيجه اي نخواهد داشت.
حرف مهترمورتوز به نظر حسن پاشا عاقلانه آمد. گفت: مورتوز، كسي كه درد را بداند درمان را هم بلد است. بگو ببينم چطور مي توانيم قيرآت را از چنگ كوراوغلو درآوريم؟
مهتر مورتوز گفت: پاشا به سلامت، قيرآت را كه نمي شود با پول خريد، يك نفر از جان گذشته بايد كه به چنلي بل برود يا سرش را به باد بدهد يا قيرآت را بدزدد و بياورد.
حسن پاشا به اهل مجلس نگاه كرد. همه سرها به زمين دوخته شده بود. از كسي صدايي برنخاست، ناگهان از كفشكن مجلس پسر ژنده پوش پابرهنه ي كچلي برپاخاست. اهل مجلس نگاه كردند و كچل حمزه را شناختند. كچل حمزه نه پدر داشت و نه مادر و نه خانه و زندگي. هيچ معلوم نبود از كجا مي خورد و كجا مي خوابد. به هيچ مجلس و مسجدي راهش نمي دادند كه كفش مردم را مي دزدد. سگ محل داشت، او نداشت. حالا چطوري در اين شوراي جنگي راه پيدا كرده بود، فقط خودش مي دانست كه از قديم گفته اند، كچلها هزار و يك فن بلدند.
غرض، حمزه به وسط مجلس آمد و گفت: پاشا، اين كار، كار من است. اينجا ديگر پهلواني و زور بازو به درد نمي خورد، حقه بايد زد. و حقه زدن شغل آبا و اجدادي من است. اگر توانستم قيرآت را بياورم كه آورده ام، اگر هم نتوانستم وكوراوغلو مچم را گرفت، باز طوري نمي شود: بگذار از هزاران كچل مملكت يك سر كم بشود.
حسن پاشا گفت: حمزه، اگر توانستي قيرآت را بياوري، از مال دنيا بي نيازت مي كنم.
حمزه گفت: پاشا، مال دنيا به تنهايي به درد من نمي خورد.
پاشا گفت: ترا حمزه بيگ مي كنم. مقام بيگي به تو مي دهم.
حمزه گفت: نه، پاشا. اين هم به تنهايي گره از كار من نمي گشايد.
حسن پاشا گفت: ترا پسر خودم مي كنم.
حمزه گفت: نه، قربانت اهل مجلس گردد! من هيچكدام اينها را به تنهايي نمي خواهم و تو هم كه هر سه را يكجا به من نمي دهي. بگذار چيزي از تو بخواهم كه براي من از هر سه ي اينها قيمتي تر باشد و براي تو ارزانتر.
حسن پاشا گفت: بگو ببينم چه مي خواهي؟
حمزه گفت: پاشا، من دخترت را مي خواهم.
حسن پاشا به شنيدن اين سخن عصباني شد، مشت محكمي بر دسته ي تخت زد و فرياد كشيد: اين احمق بي سر و پا را بيرون كنيد. يك باباي كچلي بيشتر نيست مي خواهد داماد من بشود...
اگر مهتر مورتوز به داد كچل نرسيده بود، جلادان همان دقيقه او را پاره پاره مي كردند. مهتر مورتوز جلو جلادان را گرفت و به حسن پاشا گفت: قربانت گردم پاشا، مگر فرمان خان بزرگ را فراموش كرده ايد كه بايد هر طوري شده كار كوراوغلو را تمام بكنيم؟
حسن پاشا آرام شد و پيش خود حساب كرد ديد كه راهي ندارد جز اين كه بايد كچل حمزه را راضي كند. بنابراين به حمزه گفت: آخر آدم احمق، تو در اين دختر چه ديده اي كه او را بالاتر از همه چيز مي داني؟
حمزه گفت: پاشا، خودت مي داني كه كچلها همه فن حريف مي شوند. من هم كه خوب ديگر، بالاخره حساب دخل و خرج خودم را مي كنم. مي دانم كه تو نمي آيي اين سه چيز را يكجا به من بدهي. يعني هم مال و ثروت بدهي، هم مرا حمزه بيگ بكني و هم پسر خودت. اما اگر دخترت را بگيرم، مي شوم داماد تو. و داماد آدم مثل پسرش است ديگر. بعد هم كه مال و ثروت و مقام خود به خود خواهد آمد.
تمام اهل مجلس بر هوش و فراست حمزه آفرين گفتند. حسن پاشا به فكر فرو رفت. هيچ دلش نمي آمد دختر را به كچل حمزه بدهد اما از طرف ديگر فكر مي كرد كه اگر قيرآت به دست بيايد، كوراوغلو درب و داغون خواهد شد و آنوقت مقام صدراعظمي به او خواهد رسيد. بنابراين گفت: حمزه، قبول دارم.
حمزه گفت: نه پاشا، اينجوري نمي شود. زحمت بكش دو خط قولنامه بنويس و پايش را مهركن بده من بگذارم به جيب بغلم، بعد مهلت تعيين كن، اگر تا آخر مهلت قيرآت را آوردم، دختر را بده، اگر نياوردم بگو گردنم را بزنند.
حسن پاشا ناچار دو خط قولنامه نوشت و پايش را مهر كرد و داد به دست كچل حمزه و مهلت تعيين كرد. كچل حمزه كاغذ را گرفت و تا كرد گذاشت به جيب بغلش و با سنجاق بزرگي جيبش را محكم بست و گفت: پاشا، حالا اجازه بده من مرخص شوم.
***
اكنون ما حسن پاشا و ديگران را به حال خود مي گذاريم كه تدارك قشون كشي و حمله به چنلي بل را ببينند و مي رويم دنبال كچل حمزه.
كچل چارقهايش را به پا كرد، «زنگال (پاپيچ، نواري كه به ساق پا مي پيچند)» هايش را محكم پيچيد، مشتي نان توي دستمالش گذاشت و به كمرش بست و دگنكي به دست گرفت و راه افتاد. روز و شب راه رفت. شب و روز راه رفت، منزل به منزل طي منازل كرد، در سايه ي خار بوته ها مختصر استراحتي كرد، و از كوهها و دره ها بالا و پايين رفت تا يك روز عصر به پاي كوهستان چنلي بل رسيد.
كوراوغلو روي تخته سنگ بزرگي ايستاده بود، راههاي كاروان رو را زير نظر گرفته بود كه ديد يك نفر رو به چنلي بل گذاشته است و بعد چهار دست و پا از كوه بالا مي آيد. كوراوغلو آنقدر منتظر شد كه كچل حمزه رسيد به پاي تخته سنگ و شروع كرد خود را از تخته سنگ بالا كشيدن. كوراوغلو خود پايين آمد و جلو كچل حمزه را گرفت و گفت: تكان نخور! بگو ببينم كيستي؟ از كجا مي آيي، و به كجا مي روي؟
حمزه ناگهان سر بلند كرد و ديد جواني روبرويش ايستاده چنان و چنان كه آدم جرئت نمي كند به صورتش نگاه كند. چشمانش پر از كينه و سبيلهايش مانند شاخهاي پيچاپيچ قوچ، آماده ي فرو رفتن و دريدن. شمشيري به كمر داشت چنان و چنان كه آدم به خودش مي گفت: اين شمشير هرگز از ريختن خون خانها و دشمنان مردم سير نخواهد شد. ببين چگونه درون غلاف خود احساس خفگي مي كند! فولاد اين شمشير را گويا با كينه جوشانده اند! گويي شمشير كوراوغلو هميشه به تو مي گفت: «آه اي كينه، تو هم مانند محبت مقدس هستي! ما نمي توانيم محبت خود را به مردم ثابت كنيم مگر اينكه به دشمنان مردم كينه بورزيم. تو با ريختن خون ظالم، به ستمديدگان محبت مي نمايي.»
كچل حمزه با نگاه اول كوراوغلو را شناخت اما در حال حيله كرد و خود را به آن راه زد و گفت: دنبال كوراوغلو مي گردم.
كوراوغلو پرسيد: كوراوغلو را مي خواهي چكار كني؟
حمزه گفت: درد و بلات به جان من! من ايلخي بان هستم. روز و شبم را در نوكري خانها و پاشاها هدر كرده ام. اينقدر از آبگيرهاي پر قورباغه آب خورده ام كه لب و لوچه ام پر زگيل شده. كاشكي مادرم به جاي من يك سگ سياه مي زاييد و ديگر مرا گرفتار مصيبت نمي كرد. چون سرم كچل است، نمي توانم هيچ جا بند شوم، هر قدر هم جان مي كنم و برايشان كار مي كنم، تا مي فهمند سرم كچل است بيرونم مي كنند. ديگر از دست كچلي دنياي به اين گل و گشادي برايم تنگ شده. ديگر نمي دانم چه خاكي به سرم بكنم. حالا آمده ام كوراوغلو را ببينم. قربان قدمهايش بروم، شنيده ام خيلي گذشت و جوانمردي دارد و يك لقمه نان را از هيچ كس مضايقه نمي كند. يا بگذار پس مانده ي سفره اش را بخورم و در پس سنگي و سوراخي چند روز آخر عمرم را سر كنم، يا اينكه سرم را از تنم جدا كند كه براي هميشه از درد و غم آزاد شوم. اين سر ناقابل كه ارزشي ندارد، قربان قدمهاي كوراوغلو بروم.
كچل حمزه حرفهايش را تمام كرد و هاي هاي شروع كرد به گريه كردن و اشك ريختن. چنان گريه مي كرد و اشك مي ريخت كه كوراوغلو دلش به حال او سوخت و گفت: پاشو برويم! كوراوغلو خود من هستم.
حمزه تا اين حرف را شنيد افتاد به پاهاي كوراوغلو و گفت: قربان تو، كوراوغلو،‌ مرا از در مران! به من رحم كن!
كوراوغلو حمزه را از زمين بلند كرد و گفت: بلند شو، آخر تو مردي! مرد كه نبايد به خاطر يك لقمه نان به پاي كسي بيفتد.
كچل حمزه بلند شد. كوراوغلو گفت: خوب، بگو ببينم چه كاري از دستت برمي آيد؟
حمزه گفت: من به قربانت، كوراوغلو، خودم مي دانم كه تو نمي تواني مرا با اين سر كچلم كبابپز و شرابدار بكني. همينقدر كه يك اسبي دست من بدهي برايت پرورش بدهم، راضي ام. پدرم و پدربزرگم هم اينكاره بوده اند.
كوراوغلو دست كچل حمزه را گرفت و با خود آورد پيش ياران.
ياران گفتند: كوراوغلو، اين را ديگر از كجا پيدا كردي؟ بهتر است هر چه مي خواهد بدهيم برود پي كارش. خوب نيست در چنلي بل بماند.
كوراوغلو گفت: مگر فراموش كرده ايد كه ما به خاطر همين آدمها، همين بيچاره ها مي جنگيم؟ اصلا ما در چنلي بل جمع شده ايم كه چه چيز را نشان بدهيم؟ اين را مي خواهم به من بگوييد.
دلي حسن، يكي از ياران گفت: كوراوغلو، راستي كه انسان واقعي تو هستي. كينه ي تمام نشدني در كنار محبت تمام نشدني در جان و دل تو جاي گرفته است. وقتي كسي را محتاج محبت مي بيني حاضري از همه چيزت دست برداري، و وقتي هم با دشمن روبرو مي شوي از همه چيزت دست بر مي داري تا با تمام قوه ات به دشمن كينه بورزي و خونش را بريزي...
زنان چنلي بل از گوشه و كنار آمده بودند و به گفتگو گوش مي دادند. نگار خانم، زن كوراوغلو، مردان و زنان را كنار زد و خود را وسط انداخت و رو به دلي حسن گفت: تو راست مي گويي دلي حسن، اما اين دفعه مثل اينكه كوراوغلو محبت بيخودي مي كند. از كجا معلوم كه اين آدم جاسوس و خبرچين حسن پاشا نباشد؟
كسي چيزي نگفت. كوراوغلو كه ديد ياران همه طرف نگار را گرفتند، گفت: اين بيچاره اگر سراپا آتش هم باشد، نمي تواند حتي زير پاي خودش را بسوزاند. بهتر است بگذاريم در چنلي بل بماند يك لقمه نان بخورد و چند روز آخر عمرش را بي دردسر بگذراند.
كچل حمزه در چنلي ماند. شكمش را سير مي كرد و دنبال كارهايي مي رفت كه ياران به او مي گفتند. كارها را چنان تند و چنان خوب انجام مي داد كه به زودي احترام همه را به دست آورد. چنلي بل جايي نبود كه احترام آدم به لباس و ثروت باشد. اصلا در آنجا كسي ثروتي نداشت. هر چه بود مال همه بود. همه كار مي كردند، همه مي جنگيدند، همه مي خوردند و به وقت خود مجلس شراب و ساز و رقص و آواز برپا مي كردند.
كوراوغلو وقتي زرنگي كچل حمزه را ديد، مراقبت يابويي مردني را به او داد. اين يابو بس كه كار كرده بود و بار كشيده بود، ديگر پوست و استخواني بيشتر برايش نمانده بود.
كچل حمزه شروع كرد به مراقبت و تيمار يابو، چه جور هم! صبح و عصر تيمارش مي كرد و با جان و دل در خدمت يابو مي كوشيد. گاهي هم از جو و علوفه ي اسبهاي ديگر مي دزديد و مي ريخت جلو يابو. يابو مي خورد و مي خورد و تيمار مي ديد و روز به روز آب زير پوستش مي دويد، چنان كه در مدت كمي حسابي چاق شد و آماده ي كار كردن.
روز كوراوغلو براي سركشي به طويله آمد. يابو را كه ديد، اول نشناخت، بعد كه شناخت مات و مبهوت ماند. گفت: حمزه، من هيچ نمي دانستم تو اينقدر خوب مي تواني تيمار اسبها را بكني.
حمزه گفت: قربانت بروم كوراوغلو. من چشم باز كرده ام و خودم را اينكاره ديده ام و پدرم و پدربزرگم هم اينكاره بوده اند...
كوراوغلو گفت: نمي دانم چطور شده كه امسال دورآت كمي لاغر و نزار شده. بهتر است آن را به دست تو بسپارم. حمزه، بايد چنان مراقبش باشي كه هر چه زودتر بپاي قيرآت برسد.
كچل حمزه از شنيدن اين حرف قند توي دلش آب شد. امروز دورآت را به دست او مي سپارند، لابد فردا هم نوبت قيرآت خواهد شد.
ياران كوراوغلو، از زن و مرد، راضي نبودند كه دورآت به دست حمزه سپرده شود. اما حمزه چنان در دل كوراوغلو جا باز كرده بود كه كوراوغلو كوچكترين شكي به او نداشت.
دورآت و قيرآت دو تايي در يك طويله نگهداري مي شدند. پاي هر دو اسب بخو داشت با كليدهاي جداگانه، بعلاوه زنجير محكمي به گردن هر كدام بود كه زنجير هم به ديواره ي طويله ميخكوب شده بود. هيچ پهلواني قادر نبود پيش اسبها برود و اگر هم به نحوي مي رفت هيچ طوري نمي توانست اسبها را باز كند و در ببرد. كليدها را خود كوراوغلو نگاه مي داشت.
كوراوغلو حمزه را برد و دورآت را به دستش سپرد. حمزه در تيمار اسب سخت كوشيد اما وقتي اسب شروع كرد كه آبي زير پوستش بدود و به حال اولش در بيايد، كچل حمزه جو و علوفه اش را كم كرد. اسب باز شروع كرد به لاغر شدن. كوراوغلو از حمزه پرسيد: آخر، حمزه چرا دورآت باز شروع كرده روز به روز ناتوان تر مي شود؟ نكند خوب مراقبش نيستي؟
كچل حمزه گفت: من آنچه از دستم برمي آيد مضايقه نمي كنم. اما خيال مي كنم دورآت احتياج به هواي آزاد دارد. آخر كوراوغلو، اين حيوان زبان بسته شب و روزش توي طويله مي گذرد. از پا و گردن هم زنجير شده. حتماً علت ناتوانيش همين است.
كوراوغلو كليد بخوي دورآت را درآورد داد به حمزه كه اسب را گاهگاهي بيرون بياورد تا هواي آزاد به تنش بخورد.
باز ياران اعتراض كردند كه آدم نبايد به هر كس و ناكسي اطمينان كند. اگر كچل حمزه دورآت را بردارد فرار كند چكار مي شود كرد؟
كوراوغلو باز زنان و مردان را ساكت كرد و گفت: هيچ نترسيد، طوري نمي شود.
كچل حمزه چند روزي دورآت را چنان كرد كه اصلا نشاني از ناتواني و لاغري در اسب نماند.
روزها پشت سر هم مي گذشت و حمزه مي ترسيد كه نتواند به موقع قيرآت را به حسن پاشا برساند. مهلت نيز داشت تمام مي شد. بعد از مدتها فكر و خيال و شك و نگراني عاقبت شبي به خودش گفت: من اگر يك سال و دو سال هم اينجا بمانم كوراوغلو هرگز كليد قيرآت را به من نخواهد داد. بعلاوه در توقات كسي نيست كه بين قيرآت و دورآت فرق بگذارد. بهتر است همين امشب دورآت را ببرم بدهم به حسن پاشا بگويم كه قيرآت همين است. بعد هم دختر پاشا را بگيرم و چند روزي عيش و نوش بكنم و غم دنيا را فراموش كنم. تا كي بايد پس مانده ي سفره ي هر كس و ناكس را بخورم و از همه جا رانده شوم؟ دختر پاشا كه زنم شد، ديگر كسي نمي تواند به من چپ نگاه كند، ديگر كسي جرئت نمي كند به من كچل حمزه بگويد. من مي شوم حمزه بيگ! مي شوم داماد پاشا. داماد پاشا هم كه هر كاري دلش خواست مي تواند بكند. آنوقت تلافي تمام شبهايي را كه گرسنه مانده ام و توي خاكروبه ها خوابيده ام، در خواهم آورد. براي خودم در ييلاق ها قصرهاي باشكوهي خواهم داشت، كنيز و كلفت بي حساب خواهم داشت، ميليون ميليون پول خرج خواهم كرد، شرابهاي گران قيمت خواهم خورد، جوجه كباب و گوشت بوقلمون و تيهو خواهم خورد و لباسهاي پر زر و زيور خواهم پوشيد، شكارگاه مخصوص خواهم داشت، مهتر و دربان و چه و چه خواهم داشت!.. آخ، خدايا!.. دارم از زيادي خوشي ديوانه مي شوم!..
كچل حمزه اين فكرها را مي كرد و آماده ي رفتن مي شد. دورآت را زين كرد و سوار شد، و راه افتاد و مثل باد از چنلي بل دور شد.
صبح دلي مهتر آمد به اسبها سر بزند، ديد نه دورآت سر جايش است و نه كچل حمزه. فهميد كه كار از كار گذشته. با خشم و فرياد بالاي سر كوراوغلو آمد و بيدارش كرد و گفت: بلند شو كه ديگر وقت خواب نيست. كچل حمزه دورآت را در برده!..
در چنلي بل ولوله افتاد. ياران از زن و مرد شروع كردند به سرزنش كوراوغلو كه:
- مگر به تو نگفتيم كه به هر كس و ناكسي نمي شود اعتبار كرد؟ فرق نمي كند كه اسب پهلوان را ببرند يا زنش را. هر دو ناموس اوست. تاكنون از ترس ما پرنده نمي توانست در آسمان چنلي بل پر بزند. نام كوراوغلو، چنلي بل و ياران كه مي آمد خانها و پاشاها و خان بزرگ چون بيد بر خود مي لرزيدند اما اكنون ببين كار ما به كجا كشيده كه يك باباي كچل بي نام و نشان آمده از اينجا اسب مي دزدد و مي برد. همين امروز و فرداست كه خبر به همه جا برسد و از هر طرف دشمنان رو به سوي ما بياورند. كوراوغلو، تو به دست خود چنان كاري كردي كه اگر همه ي عالم دست به يكي مي شد، نمي توانست بكند، حالا بگو ببينم دورآت را از كجا پيدا خواهي كرد؟
كوراوغلو گفت: دورآت نيست اما قيرآت كه سر جاش هست. سوارش مي شوم و مي روم دورآت را پيدا مي كنم. كمتر سرزنشم بكنيد.
نگار خانم جلو آمد و گفت: چرا سرزنشت نكنيم؟ تو قانون چنلي بل را شكسته اي. مگر تو خودت به ما نگفته اي كه اسير احساس رحم و محبت بيجاي خود نشويم؟ مگر تو خودت نگفته اي كه گاهي يك محبت نابجا هزار و يك خيانت و گرفتاري به دنبال مي آورد؟ تو با رحم و شفقت نابجايت پاي خبرچينان و خيانتكاران را به چنلي بل باز كرده اي.
تو از كجا مي داني كه آن خبرچين از كجا آمده بود و دورآت را به كجا برده كه مي گويي دنبالش خواهي رفت و اسب را پيدا خواهي كرد؟ دورآت رفت و اكنون بايد منتظر حمله ي دشمنان شد… ديوار پولادين چنلي بل ترك برداشته اين كار دشمنان ما را خوشحال و جري خواهد كرد…
كوراوغلو سخت غضب ناك بود اما چون مي دانست كه خود او گناهكار است هيچ صدايش در نمي آمد و فقط از زور غضب و پريشاني سبيلهايش را مي جويد و پيچ و تاب مي خورد.
ناگهان بلند شد و رو به ايواز كرد و نعره زد: ايواز، به من شراب بده!
ايواز پهلوان شراب آورد. كوراوغلو هفت كاسه شراب پشت سر هم سركشيد. بعد رو كرد به دلي مهتر و نعره زد: اسب را زين كن!
قيرآت را زين كردند و پيش آوردند. انگار كوراوغلو لال و بي زبان شده بود. لب از لب بر نمي داشت. صورتش چنان سرخ شده بود كه آدم خيال مي كرد كه اكنون آتش خواهد گرفت. قيرآت تا كوراوغلو را بر پشت خود ديد، شدت غضب او را نيز دريافت. در حال سم بر زمين زد و چنان گردي راه انداخت كه پهلوان را از چشمها پنهان كرد. آنگاه كوراوغلو نعره اي زد، چنان نعره اي كه هر گاه ميدان جنگ مي بود، قشون زهره ترك مي شد و اسلحه از دستش بر زمين مي افتاد. قيرآت در جواب نعره ي كوراوغلو روي دو پا بلند شد و يال و گردن برافراشت و چنان شيهه اي كشيد كه سنگها از بلندي ها لرزيد و افتاد و برگردان صدايش از صد نقطه ي كوهستان در چنلي بل پيچيد، انگاري صد و يك اسب با هم شيهه مي زدند. آنگاه مرد و مركب چون برق از ميان گرد و غبار بيرون جستند و از كوهستان سرازير شدند. لحظه اي بعد ياران چنلي بل از بالاي تخته سنگ نگهباني، در دل دشت لكه ي سفيدي را ديدند كه به سرعت دور مي شد و خط سفيدي دنبال خود مي كشيد.
***
كچل حمزه از ترس جان در هيچ جايي توقف نكرد. اسب مي راند و مي رفت. گاهي هم پشت سرش نگاه مي كرد و بر اسب هي مي زد. سر راه كم مانده بود به چهل آسياب ها برسد كه باز پشت سرش نگاه كرد ديد در آن دور دورها چنان گردي به هوا بلند مي شود انگاري زمين خاك مي شود و پخش مي شود. كمي كه دقت كرد ديد كوراوغلوست كه بر پشت قيرآت مي راند و هيچ پستي و بلندي نمي شناسد و چون باد مي آيد چنان و چنان كه اگر بر زمين بيفتد هزار تكه مي شود.
آب دهان كچل حمزه خشك شد، زبان در دهانش بيحركت ماند و حس كرد كه خيلي وقت پيش مرده است و توي قبر گذاشته اند. ديگر كاري نتوانست بكند جز اين كه هر چه تندتر خود را به در آسياب رساند و پياده شد و جلو دورآت را به تير دم در بست و با عجله آسيابان را صدا زد، آهاي آسيابان، زود بيا بيرون بدبخت! اجلت رسيده دم در...
آسيابان فوري بيرون آمد اما نا نداشت روي دو پا بايستد. با نگراني و ترس پرسيد: چي شده برادر؟ از جان من پيرمرد چه مي خواهي؟
حمزه گفت: من هيچ چيز نمي خواهم. نگاه كن. آنكه دارد مي آيد كوراوغلوست. از چنلي بل مي آيد. ايلخي اش دچار گري شده. هيچ دوا و درماني ناخوشي اسبها را از بين نبرده. آخر سر حكيمها و كيمياگرها گفته اند كه مغز آسيابان دواي اين درد است. حالا كوراوغلو دنبال مغز آسيابان مي گردد كه اسبهايش خوب شوند والا بدون اسب كه نمي توانند با خانها و پاشاها بجنگند. من را حسن پاشا فرستاده آسيابانها را خبر كنم كه به موقع جانشان را در ببرند. مگر نشنيده اي كه حسن پاشا مي خواهد به چنلي بل قشون بكشد؟
آسيابان نا نداشت حرف بزند. عاقبت گفت: چرا، شنيده ام اما حالا مي گويي چه خاكي به سر كنم؟ هفت هشت سر نانخور دارم. كجا مي توانم فرار كنم؟
كچل حمزه گفت: زود باش لخت شو لباسهاي مر بپوش برو زير ناو قايم شو. من كوراوغلو را يك جوري دست به سر مي كنم. اگر هم نتوانستم دست به سر كنم بگذار مرا بكشد، تو زن و بچه داري، هيچ دلم نمي آيد كه هشت تا نانخور يتيم و بي سرپرست بمانند. من آدم بي كس و كاري هستم، از زندگي هم سير شده ام.
آسيابان در حال لباسهايش را درآورد و لباسهاي كچل را پوشيد و رفت زير ناو آسياب قايم شد. كچل حمزه هم فوري لباسهاي آسيابان را پوشيد و يكدفعه خودش را انداخت توي كپه ي آرد و سر و صورتش را سفيد كرد.
ناگهان كوراوغلو چون اجل بر در آسياب رسيد و نعره زد: آهاي آسيابان، زود بيا بيرون!
كچل حمزه با لباس آسياباني بيرون آمد و گفت: با من بوديد؟ در خدمتگزاري حاضرم.
كوراوغلو گفت: اسب سواري كه همين حالا پيش از من اينجا آمد چطور شد؟
كچل حمزه گفت: رفته زير ناو قايم شده. نمي دانم چه كاري كرده كه تا شما را ديد رنگش زرد شد و رفت تپيد زير ناو. به من هم گفت كه جايش را به كسي نگويم.
كوراوغلو جست زد از اسب پياده شد و گفت: تو جلو اسب مرا بگير، خودم مي دانم چه به روزگارش بياورم.
آنگاه جلو قيرآت را به دست حمزه سپرد و تو رفت، بعد خم شد و گفت: د بيا بيرون، حمزه!
آسيابان خود را دورتر كشيد و گفت: چرا بيايم بيرون؟ من از آن مغزهايي كه گري ايلخي تو را خوب كند ندارم. بهتر است همينجا بميرم و بيرون نيايم.
كوراوغلو گفت: ول كن احمق! گري كدام بود؟ مغز كدام بود؟ مي گويم بيا بيرون، مرا عصباني نكن!
آسيابان باز خود را دورتر كشيد. كوراوغلو هم تو تپيد تا بالاخره پاي آسيابان را گرفت و بيرون كشيد اما وقتي چشمش به او افتاد، ديد كه كچل كجا بود، اين يك آدم ديگري است. آنوقت فهميد كه كچل بدجوري كلاه سرش گذاشته است. فوري از جا جست و بيرون دويد. در بيرون چه ديد؟ ديد كه كچل حمزه بر پشت قيرآت نشسته و آماده ي حركت است. آنوقتهايي كه حمزه تيمار دورآت را مي كرد، مختصر آشنايي هم با قيرآت به هم زده بود، بعلاوه چون خود كوراوغلو جلو او را به دست حمزه سپرده بود، اين بود كه حمزه توانسته بود با كمي نوازش و زبان نرم سوار قيرآت شود. كوراوغلو ديگر زمين و زمان را نمي شناخت. غضب چشمانش را كور كرده بود. خواست شمشير بكشد و حمله كند اما فكر كرد كه اگر قيرآت قدم از قدم بردارد ديگر پرنده هم نمي تواند به گرد پايش برسد و آنوقت كار بدتر از بد مي شود. بنابراين كمي آرام شد و به حمزه گفت: آهاي، حمزه، تند آمده ام قيرآت عرق كرده. آنجوري سوار مي شوي آخر اسب مريض مي شود. بيا پايين كمي راه ببر عرقش خشك شود.
حمزه گفت: عيبي ندارد. عجله اي ندارم. يواش يواش مي روم، عرقش خود به خود خشك مي شود.
حمزه اين را گفت و اسب را به حركت درآورد. كوراوغلو ديد حمزه خيلي ناشيانه اسب مي راند، جلو را چنان مي كشد كه كم مي ماند دهنه لبهاي اسب را پاره كند. كوراوغلو تاب نياورد و گفت: آخر نمك بحرام، نانكور، چرا جلو چشم من حيوان را اذيت مي كني؟ مگر نمي داني من قيرآت را از دو ديده بيشتر دوست دارم؟ حق نان و نمكي را كه به تو دادم، خوب كف دستم گذاشتي.
حمزه گفت: كوراوغلو، تو پهلواني، اسم و رسم داري. به مردي و گذشت مشهور شده اي. يك ماه كمتر پس مانده ي سفره ات را خورده ام ديگر چرا به رخم مي كشي؟ از تو خوب نيست. تازه،‌ يك اسب چه ارزشي دارد كه اينهمه التماس مي كني!
كوراوغلو گفت: حمزه ي حقه باز، خودت را به آن راه نزن. تو خودت مي داني كه قيرآت يعني چه. حالا اگر خانها و پاشاها بشنوند كه قيرآت را برده اند، هيچ مي داني چقدر خوشحالي خواهند كرد؟
حمزه گفت: كوراوغلو، من ديگر بايد بروم. اين حرفها به درد من نمي خورد.
خواست حركت كند كه كوراوغلو گفت: آهاي حمزه، گوش كن ببين چه مي گويم. من مي دانم كه تو خودت قيرآت را نگاه نخواهي داشت. راستش را بگو ببينم كي ترا به چنلي بل فرستاده بود؟
حمزه گفت: كوراوغلو، بدان و آگاه باش، هر چه در چنلي بل به تو گفتم راست بود. اين سر كچل دنياي به اين گل و گشادي را بر من تنگ كرده است. هر جا رفته ام مثل سگ مرا رانده اند. كسي رغبت نكرده به صورت من نگاه كند. اكنون قيرآت را مي برم به حسن پاشا بدهم تا من هم روز سفيدي ببينم و انتقام خودم را از سرنوشت بگيرم.
كوراوغلو گفت: تو خودت به اين فكر افتادي يا حسن پاشا اين راه را پيش پايت گذاشته؟
حمزه گفت: حسن پاشا.
كوراوغلو فكري كرد و گفت: تو خيال مي كني چه كساني ترا به اين روز سياه انداخته اند؟
حمزه گفت: من چه مي دانم. لابد سرنوشت من اينجوري بوده... شايد هم خدا... من چه مي دانم. من فقط مي خواهم از سرنوشت خودم انتقام بگيرم.
كوراوغلو گفت: حمزه، تو هم مثل ميليونها هموطن ديگر ما به دست آدمهايي مثل حسن پاشا به روز سياه نشسته يي. تو به جاي اينكه با آنها بجنگي، كمكشان مي كني. تو به چنلي بل، به ميليونها هموطنت خيانت مي كني. قيرآت را بيار برگرديم به چنلي بل. تو بايد جزو ياران چنلي بل باشي و با حسن پاشا بجنگي. تو از اين راه مي تواني انتقام بگيري و همراه ميليونها هموطن ديگر به روز سفيد برسي.
كچل حمزه گفت: كوراوغلو، من راه خودم را انتخاب كرده ام. هيچ علاقه اي هم به هموطنانم ندارم. هر كس در فكر آسايش خودش است. من رفتم.
كوراوغلو گفت: خيانتكار، اسب را بده هر چه پول مي خواهي، ثروت مي خواهي از من بگير.
كچل خنديد و گفت: كوراوغلو، تو خودت كه دنيا ديده يي مگر تو نمي داني كه كچلها را خود خدا هم نمي تواند گول بزند؟ خوب، گرفتيم كه من از اسب پياده شدم، آنوقت تو مرا سالم مي گذاري كه هر چقدر پول مي خواهم، بدهي؟ جان كوراوغلو، نمي توانم معامله كنم. ديگر ولم كن بروم. راه درازي در پيش دارم. من مي روم به توقات. تو اگر راستي كوراوغلو هستي، خودت بيا قيرآت را از حسن پاشا بگير. بگذار من هم از اين راه به نوايي برسم. ديگر از من دست بردار.
كوراوغلو گفت: حمزه، بگذار قيمت اسب را بگويم كه گولت نزنند: قيرآت بالاتر است از هشتاد هزار سركرده و هشتاد هزار قوچ سفيدموي و هشتاد هزار خزانه و پول. بالاتر است از هشتاد هزار ايلخي و هشتاد هزار اسب و هشتاد هزار گاو نر.
حمزه گفت: كوراوغلو، مطمئن باش من قيرآت را با مال دنيا عوض نخواهم كرد. با حسن پاشا شرط كرده ام كه دختر كوچكش دونا خانم را به من بدهد. من ديگر رفتم تو هم خودت مي داني، اگر قيرآت را دوست داري خودت بيا به توقات. من هم آنجا هستم، قول مي دهم كه كمكت كنم. خداحافظ.
كوراوغلو ديگر نتوانست جلو خودش را بگيرد و داد زد: برو خائن، اما بدان كه كوراوغلو نيستم اگر سرت را چون كونه ي خيار از تن جدا نكنم. به حسن پاشا هم پيام مرا برسان و بگو كه: زبانش را از پس گردنش درنياورم كوراوغلو نيستم، خاك خانه اش را مزارش نكنم نامردم. قيرآت را در خون خانها جولان ندهم، ناكسم.
حمزه گفت: اين را خودت مي داني و حسن پاشا. به من مربوط نيست.
حمزه اين را گفت‌ و به اسب هي زد و در يك لحظه از چشم ناپيدا شد. كوراوغلو تنها بر در آسياب افتاد و نعره زد. بعد نشست و ساز را بر سينه فشرد و حسرت آميز ساز زد و عاشقانه و كينه توزانه آواز خواند.
حالا چگونه مي توانست به چنلي بل برگردد و به صورت ياران نگاه كند؟ اگر نگار، دلي حسن، دلي مهتر، ايواز، دميرچي اوغلو و ديگر پهلوانان بپرسند كه قيرآت را چكار كردي، جوابي دارد كه بدهد؟
كچل حمزه چنان داغي بر سينه اش گذاشته بود كه انگاري هيچ آب سردي آن را تسكين نخواهد داد. آسياب سوت و كور بود و او. چه تنهايي آزاردهنده يي!
ساز را به سويي انداخت و به رو افتاد و زمين را چنگ زد.
شب در رسيد. آسيابان خيلي وقت بود كه فرار كرده بود و رفته بود. كوراوغلو يك وقت چشم باز كرد ديد آفتاب تازه درآمده است. سخت گرسنه بود. دورآت نيز خيلي وقت بود كه جو نخورده بود، در اين موقع مردي با دو گاو بار بر پشت از راه رسيد. از كوراوغلو پرسيد: رفيق، آسيابان كجاست؟
كوراوغلو گفت: آسيابان نيست. فعلا من اينجا هستم.
مرد باورش نشد. كوراوغلو ديگر مجال حرف نداد و فوري جوال ها را از پشت گاوها برداشت و انداخت تو.
دو تا جوال جو بود، آنها را ريخت جلو دورآت. دو جوال گندم كه آنها را ريخت به آسياب كه آرد كند. مرد خواست چيزي بگويد كه نگاه غضبناك كوراوغلو او را سر جايش نشاند و زبانش را لال كرد. تا آفتاب پهن بشود، كوراوغلو خمير هم كرده بود و نان هم پخته بود. بعد يكي از گاوها را سر بريد و كباب كرد و نشست به خوردن. سير كه شد به مرد گفت: عمو، مرا ببخش كه تندي كردم. چقدر پول بايد به تو بدهم؟ بيا جلو، از من نترس.
مرد زبانش بند آمده بود. كوراوغلو قيمت گاو و گندم و جو را چند برابر حساب كرد و به او داد بعد سوار دورآت شد و راه افتاد به طرف چنلي بل.
***
ياران از زن و مرد خيلي نگران كوراوغلو بودند. چشم به راه دوخته بودند كه كوراوغلو كي برمي گردد. ناگهان كوراوغلو را ديدند كه مي آيد: از جلو دورآت را گرفته، سرش را پايين انداخته و سر و صورتش مثل آسيابانها سفيد. همان دقيقه فهميدند كه حمزه در چهل آسيابها سر كوراوغلو كلاه گذاشته. همه سرشان را پايين انداختند. نه سلامي و نه هيچ كلامي. كسي حال و احوالش را هم نپرسيد.
كوراوغلو كه رسيد، ايواز جلو رفت و گفت: معامله ي خوبي كرده اي، كوراوغلو. بگو ببينم چقدر بالايش دادي دورآت را گرفتي؟ آسياباني هم كه ياد گرفته اي، مبارك باد.
كوراوغلو بارها سفر كرده بود اما هرگز وقتي از سفر برمي گشت ياران اين چنين سرد با او روبرو نشده بودند. زنان از او رو برمي گرداندند و مردان جواب سلامش را نمي دادند. از همه بدتر سخنان نيشدار ايواز بود كه چون كوه بر سينه اش سنگيني مي كرد و دلش را مي آزرد. كوراوغلو چنان حالي داشت كه كم مانده بود اشك از چشمانش جاري شود. عاقبت ساز را بر سينه فشرد و آواز غمناكي خواند كه:
آخر شما چرا اينقدر ملول و گرفته ايد؟ چرا مرا به يك لبخند، دو كلمه حرف خوش شاد نمي كنيد؟ ثروت دنيا مانند چرك كف دست است، اين كه ديگر ماتم گرفتن نمي خواهد. مرا به يك لبخند شاد كنيد. ملول نباشيد. شما آتش به جان من زديد. دلم را كباب كرديد. اندوه خود من، مرا كفايت مي كند شما ديگر اينهمه خودتان را نگيريد.
ياران چنان رنجيده بودند كه حتي اين سخنان نيز دلشان را نرم نكرد. كسي نگاهي به كوراوغلو نكرد. بعضي ها هم شروع كردند به اعتراض كه: حالا كه سخن ما پيش كوراوغلو يك پول سياه ارزش ندارد ديگر در چنلي بل ول معطليم. بهتر است هر كس برود پي كار خودش.
اين سخن به كوراوغلو برخورد. از طرفي قيرآت را از دست داده بود، از طرفي يك باباي كچلي سرش كلاه گذاشته بود، حالا هم اينهمه درد و محنت بس نبود كه ياران شروع كردند به سرزنش و بدخلقي. كوراوغلو ديگر نتوانست خودداري كند و ناگهان به درشتي گفت: من كسي را به زور نگه نداشته ام. هر كس دلش بخواهد مي تواند برود. اسب مال خودم بود، حالا از دستش دادم كه دادم. به كسي مربوط نيست.
اين سخن ياران را از جا دربرد. در چنلي بل ولوله افتاد. از گوشه و كنار يكي دو نفر از پهلوانان آماده ي حركت شدند. دلي حسن، تانري تانيماز، ديل بيلمز، قورخو قانماز كه از سركردگان بنام كوراوغلو بودند و چند سركرده ي ديگر، به صورت نگار خانم نگاه كردند. نگار خانم در ميان ياران احترام زيادي داشت. او علاوه بر زيبايي و پهلوانيش، سخت كاردان و باهوش بود. ياران همه از او حرف شنوي داشتند.
نگار خانم وقتي ديد اختلاف در ميان پهلوانان افتاد و نزديك است كه كار به جدايي بكشد، برپاخاست. همه آنهايي كه آماده ي حركت بودند، دوباره سر جايشان نشستند. دميرچي اوغلو، ايواز، دلي مهدي، چوپور سفر و ديگران نشستند. نگار رو به همه ي آنها كرد و گفت: مگر يادتان رفته براي چه به چنلي بل آمده ايد؟ ما اين اردوگاه را به بهاي خون خودمان بر پا كرده ايم و تا وقتي كه حتي يك نفر ستمديده در اين مملكت وجود داشته باشد، دست از مبارزه بر نخواهيم داشت. تا وقتي كه زندگي خواهر و برادرانه ي چنلي بل در تمام مملكت و براي همه ي مردم ممكن نشود، ما حق نداريم از هم جدا شويم. كوراوغلو اگر دلش بخواهد خودش مي تواند برود. ما تا جان در بدن داريم شمشير را بر زمين نخواهيم گذاشت مگر روزي كه همه ي دشمنان مردم و همه مفتخورها را از پاي درآورده باشيم...
نگار خانم حرفش را تمام كرد و آمد وسط همه ي سركردگان و پهلوانان نشست و از كوراوغلو رو برگرداند.
قهر نگار در يك چنين موقعي دل كوراوغلو را پاك از غصه پر كرد. ساز را برداشت و بر سينه فشرد و به ساز و آواز شروع كرد به گلايه كردن از نگار كه:
اي نگار زيباروي من، تو ديگر از كي ياد گرفتي كه دل مرا بشكني؟ آخر چرا مثل آهوي غضبناك نگاهم مي كني؟ تو كه هيچوقت قهر كردن بلد نبودي!
نگار حرفي نزد. حتي سرش را هم بلند نكرد كه به صورت كوراوغلو نگاه كند. كوراوغلو چنان شد كه كم مانده بود گريه كند. دوباره سازش را بر سينه فشرد و شروع كرد به گلايه و تمنا و خواهش كه:
آخر چرا روي از من برمي گرداني، نگار؟ دو كلمه بگو من بفهمم كه گناهم چيست.
نگار چپ چپ نگاهش كرد و به درشتي گفت: يعني تو كارت به آنجا رسيده كه مي گويي هر كس دلش خواست مي تواند برود پي كارش؟ قدر زر زرگر بداند. تو كه از حالا شروع كرده اي به خودستايي، پس چه جوري مي خواهي به داد مردم برسي و آنها را به قيام و مبارزه بكشاني؟ البته هر كس مثل تو كارش بالا بگيرد، هيچوقت قدر و قيمت مردم را نمي داند. ما اينجا جمع نشده ايم كه هر كس هر كاري دلش خواست بكند. عاشق چشم و ابروي تو هم نشده ايم كه هر چه گفتي قبول كنيم. ما به هواي شجاعت و آزادفكري تو به چنلي بل آمده ايم و سركردگي تو را قبول كرده ايم. ما همه در اينجا كار مي كنيم و مي جنگيم و خواهر و برادرانه زندگي مي كنيم و همه حق داريم حرفهايمان را بزنيم وعيب و اشتباه ديگران را بگوييم. اگر كسي در ميان ما باشد كه نخواهد عيب و اشتباه خودش را قبول كند، البته بايد از او رو برگرداند. حالا اين كس هر كه مي خواهد باشد. من، محبوب خانم، كوراوغلو، دميرچي اوغلو، گورجي ممد يا آنكس كه تازه به اينجا آمده و هيچگونه نام و شهرتي ندارد.
روايت مي كنند كه كوراوغلو ديگر يك كلام حرف نزد. چنان از اشتباه خود شرمنده بود كه سرش را پايين انداخت و رفت در گوشه اي روي سبزه ها به رو افتاد. سه شبانروز تمام تشنه و گرسنه بيحركت خوابيد.
از اين طرف ياران هم از كرده ي خود پشيمان شدند. نشستند با هم مصلحت و مشورت كردند و گفتند كه: ما هم بد كرديم كه به جاي قوت قلب دادن به كوراوغلو، او را سرزنش كرديم و حالش را پريشانتر كرديم و دلش را شكستيم.
هر چه دور و بر كوراوغلو رفت و آمد كردند بيدار نشد. عاقبت دست به دامن نگار خانم شدند. دميرچي اوغلو گفت: نگار، حالا ديگر تو بايد دست به كار شوي. غير از تو كس ديگري نمي تواند دل كوراوغلو را به دست آورد.
نگار گفت: باشد. حالا بگذاريد بخوابد. وقتي مي خواهد بيدار بشود، همه تان پراكنده مي شويد، آنوقت ايواز او را پيش من مي آورد، من مي دانم چه جوري دل كوراوغلو را به دست بياورم و همه را آشتي بدهم.
ياران هر كس رفت به منزلگاه خودش. حالا بشنويد از كوراوغلو. روز سوم خواب ديد كه در توقات سوار بر قيرآت، پيش حسن پاشا ايستاده و نعره مي زند و مرد ميدان مي طلبد. ناگهان از خواب پريد و ايواز را ديد كه بالاي سرش نشسته چنان و چنان كه انگاري تمام غمهاي عالم را توي دلش جمع كرده اند و با دو كلمه حرف مانند ابر بهاري گريه سر خواهد داد. دل كوراوغلو از ديدن ايواز آتش گرفت. ساز را بر سينه فشرد و آوازي غمناك و شورانگيز سر داد كه:
ايواز، از چه رو چنين پريشاني؟ سرم را مي خواهي؟ جانم را مي خواهي؟ هر چه مي خواهي، بگو! چنين گرفته و غمگين ننشين كه تا كوراوغلو زنده است نبايد غبار غم بر چنلي بل بنشيند.
ايواز گفت: بلند شو، كوراوغلو. بلند شو برويم. همه منتظر تو هستند.
كوراوغلو ساز را بر زمين گذاشت و گفت: ايواز، مگر ممكن است بار ديگر مردان و زنان چنلي بل منتظر من باشند؟ من آنها را چنان رنجانده ام كه ديگر كسي به روي من نگاه نخواهد كرد.
ايواز گفت: كوراوغلو، اين چه حرفي است مي زني؟ تو سركرده ي ما هستي.
كوراوغلو گفت: تا قيرآت را برنگردانده ام، نمي توانم پيش ياران بروم
ايواز گفت: در اين صورت ديگر معطل چه هستي؟ پاشو لباس بپوش، اسلحه بردار و برو.
كوراوغلو پا شد. يكي دو قدم راه نرفته بود كه صداي ساز و آوازي به گوشش رسيد، چنان سوزناك و چنان حسرت آميز كه پرنده ها را در آسمان از پرزدن باز مي داشت. كوراوغلو نگاهي به اطراف انداخت، ناگهان نگار را ديد كه ساز بر سينه بالاي بلندي، زير درختي ايستاده و ساز و آواز سر داده و كوراوغلو را دعوت مي كند.
كوراوغلو ديگر تاب نياورد و به طرف نگار رفت. وقتي به بالاي بلندي رسيد و قدم در چمنزار گذاشت، چه ديد؟ ديد كه مجلس دوستانه اي از تمام ياران چنلي بل از زن و مرد برپاست. سفره ها را پهن كرده اند، غذا و شراب آماده است، پهلوانان زن و مرد، دورادور نشسته اند اما كسي نه حرفي مي زند و نه دست به غذايي مي برد. همه منتظر كوراوغلو بودند.
كوراوغلو وارد مجلس شد. آنوقت بازار بوس و آشتي رونق گرفت. پهلوانان و كوراوغلو هر يك به زباني دوستي و آشتي خود را نشان دادند. ايواز به وسط مجلس درآمد و ساقيگري كرد. همه خوردند و نوشيدند و كيف همه كوك شد و رنجش و گلايه ها از يادها رفت. كوراوغلو سرگذشت خود را با كچل حمزه به آنها گفت. پهلوانان هر كدام از گوشه اي گفتند كه: من همين حالا مي روم قيرآت را برمي گردانم و سر حسن پاشا را بر سر نيزه پيشكش مي آورم.
كوراوغلو همه را ساكت كرد و گفت: بهتر است خودم دنبال اسب بروم. قيرآت چشم به راه من است. آنوقت كوراوغلو بلند شد از سر تا پا لباس جنگي پوشيد، تيغ آبدار بر كمر بست، سپر و عمود و ديگر لوازم جنگي با خود برداشت و پوستين از رو پوشيد و ساز بر شانه تك و تنها، با پاي پياده، راه توقات را در پيش گرفت. شب و روز راه رفت و رفت، سرش بالين نديد و چشمش خواب، تا رسيد به شهر توقات. هوا داشت تاريك مي شد. كوراوغلو در خانه ي پيرزني را زد. پيرزن در را باز كرد. كوراوغلو مشتي پول به پيرزن داد كه برايش غذا تهيه كند و بگذارد كه شب را در خانه اش بخوابد.
شب كه شام راخوردند و سفره را جمع كردند، پيرزن نگاهي به ساز كوراوغلو انداخت و گفت: عاشق، حالا سازت را بردار يك كمي بخوان گوش كنيم.
كوراوغلو گفت: ننه جان، حالا ديگر وقت خواب است. فردا صبح برايت مي خوانم.
پيرزن گفت: فردا من به عروسي «حمزه بگ» خواهم رفت. مي خواهي حالا بخوان نمي خواهي هم نخوان.
كوراوغلو گفت: حمزه بگ كيست، ننه جان!
پيرزن گفت: حمزه بگ داماد حسن پاشاست... جوان نترس و شجاعي است. مي گويند يك كوراوغلويي نمي دانم چه چيزي هست... تو مي شناسي اش؟
كوراوغلو گفت: اسمش را شنيده ام. خوب؟
پيرزن گفت: حمزه رفت اسب او را گرفته آورده. حسن پاشا او را «بيگي» داده و بعلاوه دخترش «دونا خانم» را. فردا عروسيشان است من هم خدمت دخترها و عروس را خواهم كرد. بايد صبح زود پاشوم بروم.
كوراوغلو گفت: ننه جان، تو مي داني اسب كوراوغلو را كجا نگه مي دارند؟
پيرزن گفت: در طويله ي حسن پاشا. اما مي گويند اسب ديوانه اي است. كسي را پهلويش راه نمي دهد. تمام مهترهاي حسن پاشا را زخمي كرده. حالا ديگر جو و علوفه اش را از سوراخ پشت بام طويله مي ريزند.
كوراوغلو آنچه ياد گرفتني بود ياد گرفت و عاقبت گفت: ننه جان، من خسته ام. بهتر است بخوابم.
پيرزن گفت: گوش كن ببين چه مي گويم. بهتر است تو هم صبح به عروسي بيايي سازي بزني و آوازي بخواني پول مولي گير بياوري. شوخي نيست، عروسي دختر پاشاست!
خلاصه، شب را خوابيدند. صبح كوراوغلو پا شد و مثل روز پيش لباس پوشيد و مشتي پول به پيرزن داد و گفت: اگر شب آمدم، اين پولها را خرج خورد و خوراك مي كني، اگر هم نيامدم مال تو.
***
كوراوغلو آمد و آمد تا رسيد به قصر حسن پاشا. در آنجا چه ديد؟ ديد جشني راه انداخته اند كه چشم روزگار نظيرش را نديده. اهل مجلس تا شنيدند عاشق غريبه اي آمده شاد شدند و كوراوغلو را كشان كشان به مجلس عروسي بردند.
حسن پاشا نگاهي به قد و بالاي كوراوغلو انداخت ديد عاشقي است قد بلند و شانه پهن، گردنش مثل گردن گاو نر و سبيلهايش از بناگوش در رفته. خلاصه هيچ شباهتي به عاشقهايي كه ديده ندارد. پرسيد:
- عاشق، اهل كجايي؟
كوراوغلو گفت: اهل آن بر قاف.
پاشا گفت: كوراوغلو را مي شناسي؟
كوراوغلو گفت: خيلي هم خوب مي شناسم. بلايي به سر من آورده كه تا دنيا دنياست فراموشم نمي شود.
حسن پاشا پرسيد: چه بلايي؟
كوراوغلو گفت: پاشا به سلامت، كوراوغلو يك اسب لعنتي ديوانه اي دارد. اسمش را قيرآت مي گويند.
يكي از پاشاها خواست حرفي بزند، حسن پاشا جلوش را گرفت. بعد به كوراوغلو گفت:
- خوب، مي گفتي.
- بله، قربان، اسب خوبي است افسوس كه ديوانه است. روزي از روزها داشتم مي رفتم، همين ساز هم روي شانه ام بود. يكدفعه عده اي روي سرم ريختند و چشمهايم را بستند و مرا با خود بردند. حالا كجا رفتيم و چطوري رفتيم، اينش را ديگر نمي دانم. چشمهايم را كه باز كردند ديدم سر كوهي هستم و جوان گردن كلفتي هم روبرويم ايستاده. نگو كه اينجا چنلي بل است و آن جوان گردن كلفت هم خود كوراوغلوست. حالا چرا مرا آنجا برده بودند داستان شنيدني و عجيبي دارد. نگو كه باز اين اسب ديوانگيش گل كرده. هر قدر دوا و درمان داده اند سودي نكرده. نمي گذارد هيچكس سوارش شود. هر كس هم جرئت مي كند و نزديكش مي شود با لگد و دندان تكه پاره اش مي كند. كوراوغلو يك دوست حكيم و كيمياگري داشت، مي روند و پيدايش مي كنند. حكيم گور به گور شده هم مي گويد اسب را جن زده. بايد سه شبانه روز كسي بيايد بنشيند برايش ساز بزند و آواز بخواند تا جن بگذارد برود. آنوقتها كوراوغلو خودش ساز و آواز بلد نبود. اين بود كه دنبال عاشقي مي گشتند كه من بيچاره را گير آوردند.
غرض، سرتان را درد نياورم. مرا هلم دادند و انداختند جلو اسب. حالا در آن سه شبانه روز چه ها بر سرم آمد خدا مي داند. راستي پدرم درآمد.
حسن پاشا هولكي پرسيد: اسب چي؟ حالش جا آمد؟
كوراوغلو گفت: حسابي هم جا آمد. از همان روز كوراوغلو شروع كرد ساز و آواز ياد بگيرد. مي گويند حالا هم ده پانزده روز يك بار باز اسب به سرش مي زند. آنوقت كوراوغلو سازش را بر مي دارد و آواز مي خواند و اسب حالش سر جا مي آيد.
باز يكي از پاشاها خواست حرفي بزند، حسن پاشا چشمش را دراند و ساكتش كرد. گفت: عاشق، حالا كمي بزن و بخوان تا گوش كنيم.
كوراوغلو گفت: چه بخوانم؟
حسن پاشا گفت: تو كه قيرآت را ديده اي، بگو ببينم قد و بالايش چطور است، نشانيهايش چيست.
كوراوغلو گفت: پاشا به سلامت. لعنتي اسب خوبي است افسوس كه گاهي ديوانگيش گل مي كند.
بعد ساز را به سينه فشرد و خواند:
پاشا نشانيهاي قيرآت را از من مي خواهي، قيرآت اسبي است يالش از ابريشم. گردن بلندش در ميدان جنگ هرگز خم نمي شود. از كره اسب ميان باريكتر است و از گرگ گرسنه پرخوارتر. در شب سياه هم راهش را مي يابد. در ميدان جنگ هرگز سوارش را رها نمي كند. اسب كوراوغلو مثل خودش ديوانه بايد.
حسن پاشا گفت: قيرآتي كه اينهمه تعريفش كردي حالا در طويله ي من است. بگو ببينم كوراوغلو دلاورتر است يا من كه اسبش را ربوده ام؟
كوراوغلو گفت: اگر راستي اسبش را ربوده باشي كه دلاوري. اما مرد دلاور نشانيهاي زيادي دارد. گوش كن ببين اين نشانيها را هم داري:
- نشانيهاي مرد دلاور را بشنو: دلاور يكتنه بر قشون خصم مي زند و هنگامي كه نعره مي زند و وارد ميدان مي شود دشمن چاره اي جز فرار ندارد.
دلاور كسي است كه سر تسليم فرود نمي آرد و در پيش مرگ نيز از يار و ياور خود رو برنمي گرداند. دشمن لاف مردي و دلاوري مي زند، اما دلاور شجاعي بايد تا گوسفند را از چنگال گرگ برهاند.
حسن پاشا گفت: عاشق، اين نشانيها را كه گفتي دارم. خودت هم خواهي ديد. حالا بلند شو برويم پيش قيرآت ببين مي تواني علاجش بكني يا نه.
كوراوغلو از شنيدن اين حرف به وجد آمد اما شاديش را بروز نداد. گفت: باشد، برويم. اما شرط من اينست كه من مي نشينم بيرون طويله و سازم را مي زنم، شما هم از لاي در نگاهي به اسب بكنيد. اگر ديديد ساز و آواز من تأثيري كرد، حرفي ندارم مي روم تو و باز ساز مي زنم. اما اگر تأثيري نكرد، آنوقت گردنم را هم بزنيد حاضر نيستم وارد طويله بشوم. آخر من مي دانم چه حيوان نانجيبي است!
پاشا قبول كرد و بلند شدند راه افتادند و رسيدند به جلو طويله. كوراوغلو از لاي در نگاه كرد ديد انگار قيرآت بويش را شنيده و چشمهايش را به در دوخته و گوشهايش را تيز كرده است. خودش را كنار كشيد و گفت: خوب، حالا شما اسب را بپاييد، من هم سازم را مي زنم.
پاشاها مثل مور و ملخ جمع شدند و از شكاف در به طويله چشم دوختند. كوراوغلو سازش را بر سينه فشرد و خواند:
- دلاوران سرزمين ما در ميدان مردانه مي ايستند و تا دم مرگ از برابر دشمن نمي گريزند. فقط نامردان از حرف نيشدار نمي رنجند. هرگز شغالي به شجاعت گرگ نيست. يارانم فوج فوج، بر پشت اسبان تندرو، شمشير مصري بر كمر هر يك كوراوغلوي ديگري است.
قيرآت از شنيدن صداي كوراوغلو چنان شاد شد كه شروع كرد به رقصيدن و پا كوفتن. گويي طويله را از جا خواهد كند. حسن پاشا از خوشحالي نمي دانست چه كار كند. به پهلوي دوستانش مي زد و مي گفت: ببين، نگاهش كن! چه رقصي مي كند!
كوراوغلو كه آوازش را تمام كرد، حسن پاشا گفت: عاشق، زود باش برو تو. اگر علاجش كردي ترا از مال دنيا سيراب مي كنم. حالا كوراوغلو مي فهمد كه دنيا دست كيست. ديگر لاف مردي و دلاوري نمي زند.
در را باز كردند و كوراوغلو را انداختند تو. كوراوغلو ساز را بر سينه فشرد و آواز عاشقانه اي خواند كه تنها صدايش را قيرآت مي شنيد. بعد دستهايش را دور گردنش انداخت و شروع كرد به بوسيدن سر و رويش. قيرآت هم روي پا بند نمي شد. صورتش را به صورت كوراوغلو مي ماليد و چنان مي بوييدش كه انگار گاو ماده گوساله اش را مي بويد.
كوراوغلو ناگهان يكه خورد و به خود آمد، گويي از خواب پريده، با خود گفت: اي دل غافل، چكار مي كني؟ دشمن اطرافت را گرفته و تو داري خودت را لو مي دهي؟
زود خودش را كنار كشيد، در را باز كرد و گفت: پاشا، حالا شما كنار بكشيد، من اسب را بياورم بيرون كمي هوا بخورد. بعد بسپارم به دستتان سوارش بشويد. اما پاشا، بايد انعام حسابي بدهيد. اين كار خيلي دردسر دارد!..
حسن پاشا گفت: مطمئن باش، آنقدر طلا به سرت بريزم كه خودت بگويي بس است. اما كمي دست نگهدار تا ما برويم بعد. مي ترسم باز كاري دستمان بدهد.
پاشاها دوان دوان خودشان را به برج قلعه رساندند و نشستند آنجا و چشم به طويله دوختند. پاشاها كه رفتند كوراوغلو زين اسب را پيدا كرد و به پشت قيرآت گذاشت و شروع كرد به بستن و سفت كردن آن. حالا بشنو از كچل حمزه بيگ، داماد حسن پاشا.
كچل حمزه ايستاده بود پاي پنجره ي دونا خانم و التماس مي كرد كه در را باز كند، او بيايد تو. دونا خانم مسخره اش مي كرد و از آن بالا آب به سر و رويش مي پاشيد. حمزه ناگهان ديد مردم مي دوند به طرف برج قلعه. پرسيد: چه خبر است؟
گفتند: خبر نداري؟ عاشقي آمده و ديوانگي قيرآت را علاج كرده و حالا دارد قيرآت را مي آورد به ميدان.
كچل حمزه از شنيدن اين حرف بند دلش پاره شد و زبانش به تته پته افتاد و شروع كرد دنبال آنها دويدن و ناله كردن. وقتي به برج رسيدند كچل حمزه خودش را به حسن پاشا رساند و ترسان و لرزان گفت: حسن پاشا، بيچاره شدي، عاشق كدام بود؟ آن مرد خود كوراوغلو است!
حسن پاشا لبخند مسخره آميزي زد و گفت: حمزه، مي دانم كه دردت چيست. دونا خانم هنوز هم نمي گذارد بروي تو؟ باشد، كم كم به راه مي آيد و رام مي شود. غصه نخور.
حمزه گفت: پاشا، تا وقت نگذشته فكري بكن. كوراوغلو الان مي آيد و قلعه را به سرت خراب مي كند.
حسن پاشا باز خنديد و گفت: خوب، برو، برو كه دونا خانم منتظرت است!..
كچل حمزه از برج پايين آمد. چاره ي ديگري نداشت. آمد به طويله. ديد كوراوغلو سوار قيرآت شده و به ميدان مي رود. دويد جلو و خنده كنان گفت: اي قربان قدمهايت كوراوغلو، چه به موقع رسيدي! مي دانستم كه خواهي آمد. از دولت سر تو من هم به نوايي رسيدم. لقب بيگي گرفتم و ...
كوراوغلو نگاه غضبناكي به حمزه كرد. حمزه سر جا خشك شد و رنگش مثل زعفران زرد شد.
كوراوغلو گفت: حمزه، تو به كسي كه پناهت داد خيانت كردي. هدف تو پول و مقام و نفع شخصي است. تو براي مردم از خانها و پاشاها هم خطرناكتري، چون اقلا آدم مي داند كه آنها دشمن اند. اما تو در لباس دوست وارد شدي، و كاري كردي كه من از تو حمايت كنم و يارانم را برنجانم. درچنلي بل نفاق انداختي و پاشاها را دلير كردي كه قشون بر چنلي بل بياورند.
حمزه خود را به موش مردگي زد و گفت: فداي قدمهايت بشوم كوراوغلو، مرا ببخش. حالا فهميدم كه چه اشتباهي كرده ام. بعد از اين قول مي دهم...
كوراوغلو نگذاشت حرفش را تمام كند. شمشيرش را كشيد و زد گردن كچل ده متر آن طرفتر افتاد. مهميزي به اسب زد و قيرآت مثل شاهيني پردرآورد و پريد و كوراوغلو را به وسط ميدان رساند.
حسن پاشا از بالاي برج داد زد: آهاي، عاشق، كمي اين ور و آن ور راه ببرش ببينم!
كوراوغلو اشاره به قيرآت كرد و قيرآت گرد و خاكي در ميدان راه انداخت كه حسن پاشا از شادي يا شايد هم از ترس بالاي برج شروع كرد به لرزيدن. گفت: عاشق، اسب سواري هم بلدي!
كوراوغلو سازش را درآورد و خواند:
حسن پاشا، ديگر لاف مردي نزن. حالا كجايش را ديده اي، شمشيرزني هم بلدم. ياران دلاورم اگر از چنلي بل برسند، شهر و قلعه ات خالي از سرباز مي شود. كوراوغلو هستم و از چنلي بل آمده ام، مي بيني كه در لباس عاشق سوار قيرآت شده ام. هزارها از اين فوت و فن ها بلدم.
يكي از پاشاها گفت: حسن پاشا، من كه چشمم از اين عاشق تو آب نمي خورد. بلا به دور، نكند خود كوراوغلو باشد!
حسن پاشا انگارخواب بود و بيدار شد. يكه اي خورد و گفت: نه جانم، كوراوغلو كجا بود. يعني ما آنقدرها احمقيم كه كوراوغلو بيايد و همه مان را خر كند و قيرآت را ببرد؟
كوراوغلو باز مي خواند: ما را مي گويند «مرادبگلي». در ميدانها مردانه مي ايستم. سر كوههاي بلند جلو كاروانهاي خانها و پاشاها را مي گيرم. هاي و هويي در كوه و صحرا مي اندازم. اگر نعره اي بزنم سربازان شهر و قلعه ات را مي گذارند و فرار مي كنند.
حسن پاشا ديد كلاه تا خرخره به سرش رفته و كار از كار گذشته است. دنيا جلو چشمش سياه شد و لرزه به تنش افتاد. امر كرد فوري درهاي قلعه را به بندند و كوراوغلو را دستگير كنند.
كوراوغلو ديد يكي از درهاي قلعه را بستند. رو كرد به حسن پاشا و خواند:
از قاصدي خبر گرفتم گفت: قلعه پنج راه دارد نعره اي اگر بزنم همه ي راهها خالي مي شود.
اين را گفت و خواست از راه دوم بيرون برود. قشون جلوش را گرفت، كوراوغلو شمشير آبدار كشيد و مثل گرگي كه به گله مي افتد خودش را به قشون زد. سرها مثل كونه ي خيار به زمين مي ريخت اما آنقدر قشون بود كه راه باز نمي شد.
كوراوغلو برگشت از راه سوم برود. آنجا هم آنقدر سنگ و شن ريخته بودند كه اسب به دشواري مي توانست راهش را پيدا كند. كوراوغلو باز خودش را به قشون دشمن زد و نعش بر نعش انبار كرد. قيرآت هم با چنگ و دندان دست كمي از كوراوغلو نداشت.
سه طرف قلعه ي توقات خشكي بود و يك طرفش آب بود، رودخانه ي وحشي تونا (رودخانه ي دانوب). حسن پاشا اين راه را باز گذاشته بود كه كوراوغلو يا به دست سربازان كشته شود و يا خود را به آب بزند و غرق شود.
كوراوغلو ديد همه ي راهها بسته است، هر قدر هم شمشير بزند و سرباز بكشد راهها را بيشتر بند خواهد آورد. نگاهي به طرف رودخانه ي تونا انداخت ديد راه باز است. قيرآت را به آن طرف راند. گفت:
اسبم را به جولان درآورده ام، تا دشمن را زهره ترك كنم. امروز بايد باج و خراج هفت ساله از پاشا بگيرم، چون قيرآت مثل غواصي از رودخانه ي تونا خواهد گذشت.
اين را گفت و خود را به آب زد. آب تا گوشهاي اسب بالا آمد. كوراوغلو ديد كه آب خيلي پرزور است و اسب مأيوسانه دست و پا مي زند. دستهايش را دور گردن قيرآت انداخت و نعره زد:
اي اسب آهوتك من، اي اسب شاهين پر من، تندتر كن، تندتر كن. هر صبح و شام تيمارت مي كنم، طلا به نعلت مي زنم، هر طوري شده مرا از اينجا بيرون ببر و به چنلي بل برسان.
قيرآت از شنيدن آواز كوراوغلو گويي پر درآورد. شناكنان خود را به آن طرف رودخانه رساند. كوراوغلو برگشت و نگاه كرد ديد حسن پاشا هنوز هم از برج پايين نيامده. فرياد زد: آهاي پاشا، اين دفعه بالاي برج پنهان شدي خوب از دستم در رفتي. دفعه ي ديگر ببينم كجا را داري فرار كني. باز همديگر را مي بينيم!..
اين را گفت و راه افتاد. آمد و آمد تا به چنلي بل رسيد. قيرآت تا بوي چنلي بل را شنيد چنان شيهه اي زد كه صدايش در كوه و كمر پيچيد. ياران همگي دور كوراوغلو را گرفتند و پرسيدند: كوراوغلو، خوش آمدي! بگو ببينم چه ها ديدي؟ چطور اسب را پيدا كردي آوردي؟
كوراوغلو سرگذشت خود را از آسياب تا رودخانه ي تونا به ياران گفت. ياران از اينكه او را رنجانده بودند پشيمان شدند و سرهايشان را پايين انداختند. كوراوغلو گفت: ناراحت نشويد. حق با شما بود. من نمي بايست به هر كس و ناكسي اطمينان مي كردم و كليد اسب را به كچل مي دادم. حالا كاري است شده. اما اين را هم بدانيد كه مرا مي گويند كوراوغلو!
نگار خانم ديد كوراوغلو باز دارد از كوره در مي رود چشمكي به ياران زد و گفت: كوراوغلو، ما مي دانيم كه تو واقعاً كوراوغلو هستي. اگر نه كه دورت جمع نمي شديم! راست است مردانه اي، دلاوري، چم و خم كارها را بلدي اما ميان خودمان بماند. سياه سوخته يي و سر و برت تعريف زيادي ندارد!..
ياران همگي خنديدند. خود كوراوغلو هم خنديد. بعد ساز را بر سينه فشرد و خواند:
اي زيباروي كه سياهم مي خواني، مگر ابروي تو سياه نيست؟
گيسوانت كه به گردنت ريخته، مگر سياه نيست! اي زيباي چنلي بل، آن دانه ي خال در صورت چون ماه و خورشيدت مگر سياه نيست؟ كوراوغلو از جان دوستت دارد، گوش به ساز و نوايم ده، آن سرمه اي كه به چشمها كشيده اي مگر سياه نيست؟
تابستان 1347
سه شنبه 21 دی 1389  2:01 PM
تشکرات از این پست
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

ماهي سياه کوچولو

شب چله بود. ته دريا ماهي پير دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هايش را دور خودش جمع کرده بود و براي آنها قصه مي گفت:
«يکي بود يکي نبود. يک ماهي سياه کوچولو بود كه با مادرش در جويباري زندگي مي کرد.اين جويبار از ديواره هاي سنگي کوه بيرون مي زد و در ته دره روان مي شد.
خانه ي ماهي کوچولو و مادرش پشت سنگ سياهي بود؛ زير سقفي از خزه. شب ها ، دوتايي زير خزه ها مي خوابيدند. ماهي کوچولو حسرت به دلش مانده بود که يک دفعه هم که شده، مهتاب را توي خانه شان ببيند!
مادر و بچه ، صبح تا شام دنبال همديگر مي افتادند و گاهي هم قاطي ماهي هاي ديگر مي شدند و تند تند ، توي يک تکه جا ، مي رفتند وبر مي گشتند. اين بچه يکي يک دانه بود - چون از ده هزار تخمي که مادر گذاشته بود - تنها همين يک بچه سالم در آمده بود.
چند روزي بود که ماهي کوچولو تو فکر بود و خيلي کم حرف مي زد. با تنبلي و بي ميلي از اين طرف به آن طرف مي رفت و بر مي گشت و بيشتر وقت ها هم از مادرش عقب مي افتاد. مادر خيال ميکرد بچه اش کسالتي دارد که به زودي برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهي سياه از چيز ديگري است!
يک روز صبح زود، آفتاب نزده ، ماهي کوچولو مادرش را بيدار کرد و گفت:
«مادر، مي خواهم با تو چند کلمه يي حرف بزنم».
مادر خواب آلود گفت:« بچه جون ، حالا هم وقت گير آوردي! حرفت را بگذار براي بعد ، بهتر نيست برويم گردش؟ »
ماهي کوچولو گفت:« نه مادر ، من ديگر نمي توانم گردش کنم. بايد از اينجا بروم.»
مادرش گفت :« حتما بايد بروي؟»
ماهي کوچولو گفت: « آره مادر بايد بروم.»
مادرش گفت:« آخر، صبح به اين زودي کجا مي خواهي بروي؟»
ماهي سياه کوچولو گفت:« مي خواهم بروم ببينم آخر جويبار کجاست. مي داني مادر ، من ماه هاست تو اين فکرم که آخر جويبار کجاست و هنوز که هنوز است ، نتوانسته ام چيزي سر در بياورم. از ديشب تا حالا چشم به هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام. آخرش هم تصميم گرفتم خودم بروم آخر جويبار را پيدا کنم. دلم مي خواهد بدانم جاهاي ديگر چه خبرهايي هست.»
مادر خنديد و گفت:« من هم وقتي بچه بودم ، خيلي از اين فکرها مي کردم. آخر جانم! جويبار که اول و آخر ندارد ؛همين است که هست! جويبار هميشه روان است و به هيچ جايي هم نمي رسد.»
ماهي سياه کوچولو گفت:« آخر مادر جان ، مگر نه اينست که هر چيزي به آخر مي رسد؟ شب به آخر مي رسد ، روز به آخر مي رسد؛ هفته ، ماه ، سال...... »
مادرش ميان حرفش دويد و گفت:« اين حرفهاي گنده گنده را بگذار کنار، پاشو برويم گردش. حالا موقع گردش است نه اين حرف ها!»
ماهي سياه کوچولو گفت:« نه مادر ، من ديگر از اين گردش ها خسته شده ام ، مي خواهم راه بيفتم و بروم ببينم جاهاي ديگر چه خبرهايي هست. ممکن است فکر کني که يك کسي اين حرفها را به ماهي کوچولو ياد داده ، اما بدان که من خودم خيلي وقت است در اين فکرم. البته خيلي چيزها هم از اين و آن ياد گرفته ام ؛ مثلا اين را فهميده ام که بيشتر ماهي ها، موقع پيري شکايت مي کنند که زندگيشان را بيخودي تلف کرده اند. دايم ناله و نفرين مي کنند و از همه چيز شکايت دارند. من مي خواهم بدانم که ، راستي راستي زندگي يعني اينکه توي يک تکه جا ، هي بروي و برگردي تا پير بشوي و ديگر هيچ ، يا اينکه طور ديگري هم توي دنيا مي شود زندگي کرد؟.....»
وقتي حرف ماهي کوچولو تمام شد ، مادرش گفت:« بچه جان! مگر به سرت زده ؟ دنيا!..... دنيا!.....دنيا ديگر يعني چه ؟ دنيا همين جاست که ما هستيم ، زندگي هم همين است که ما داريم...»
در اين وقت ، ماهي بزرگي به خانه ي آنها نزديک شد و گفت:« همسايه، سر چي با بچه ات بگو مگو مي کني ، انگار امروز خيال گردش کردن نداريد؟»
مادر ماهي ، به صداي همسايه ، از خانه بيرون آمد و گفت :« چه سال و زمانه يي شده! حالا ديگر بچه ها مي خواهند به مادرهاشان چيز ياد بدهند.»
همسايه گفت :« چطور مگر؟»
مادر ماهي گفت:« ببين اين نيم وجبي کجاها مي خواهد برود! دايم ميگويد مي خواهم بروم ببينم دنيا چه خبرست! چه حرف ها ي گنده گنده يي!»
همسايه گفت :« کوچولو ، ببينم تو از کي تا حالا عالم و فيلسوف شده اي و ما را خبر نکرده اي؟»
ماهي کوچولو گفت :« خانم! من نمي دانم شما «عالم و فيلسوف» به چه مي گوييد. من فقط از اين گردش ها خسته شده ام و نمي خواهم به اين گردش هاي خسته کننده ادامه بدهم و الکي خوش باشم و يک دفعه چشم باز کنم ببينم مثل شماها پير شده ام و هنوز هم همان ماهي چشم و گوش بسته ام که بودم.»
همسايه گفت:« وا ! ... چه حرف ها!»
مادرش گفت :« من هيچ فکر نمي کردم بچه ي يکي يک دانه ام اينطوري از آب در بيايد. نمي دانم کدام بدجنسي زير پاي بچه ي نازنينم نشسته!»
ماهي کوچولو گفت:« هيچ کس زير پاي من ننشسته. من خودم عقل و هوش دارم و مي فهمم، چشم دارم و مي بينم.»
همسايه به مادر ماهي کوچولو گفت:« خواهر ، آن حلزون پيچ پيچيه يادت مي آيد؟»
مادر گفت:« آره خوب گفتي ، زياد پاپي بچه ام مي شد. بگويم خدا چکارش کند!»
ماهي کوچولو گفت:« بس کن مادر! او رفيق من بود.»
مادرش گفت:« رفاقت ماهي و حلزون ، ديگر نشنيده بوديم!»
ماهي کوچولو گفت:« من هم دشمني ماهي و حلزون نشنيده بودم، اما شماها سر آن بيچاره را زير آب کرديد.»
همسايه گفت:« اين حرف ها مال گذشته است.»
ماهي کوچولو گفت:« شما خودتان حرف گذشته را پيش کشيديد.»
مادرش گفت:« حقش بود بکشيمش ، مگر يادت رفته اينجا و آنجا که مي نشست چه حرف هايي مي زد؟»
ماهي کوچولو گفت:« پس مرا هم بکشيد ، چون من هم همان حرف ها را مي زنم.»
چه دردسرتان بدهم! صداي بگو مگو ، ماهي هاي ديگر را هم به آنجا کشاند. حرف هاي ماهي کوچولو همه را عصباني کرده بود. يکي از ماهي پيره ها گفت:« خيال کرده اي به تو رحم هم مي کنيم؟»
ديگري گفت:« فقط يک گوشمالي کوچولو مي خواهد!»
مادر ماهي سياه گفت:« برويد کنار ! دست به بچه ام نزنيد!»
يکي ديگر از آنها گفت:« خانم! وقتي بچه ات را، آنطور که لازم است تربيت نمي کني ، بايد سزايش را هم ببيني.»
همسايه گفت:« من که خجالت مي کشم در همسايگي شما زندگي کنم.»
ديگري گفت:« تا کارش به جاهاي باريک نکشيده ، بفرستيمش پيش حلزون پيره.»
ماهي ها تا آمدند ماهي سياه کوچولو را بگيرند ، دوستانش او را دوره کردند و از معرکه بيرونش بردند. مادر ماهي سياه توي سر و سينه اش مي زد و گريه مي کرد و مي گفت:« واي ، بچه ام دارد از دستم مي رود. چکار کنم؟ چه خاکي به سرم بريزم؟»
ماهي کوچولو گفت:« مادر! براي من گريه نکن ، به حال اين پير ماهي هاي درمانده گريه کن.»
يکي از ماهي ها از دور داد کشيد :« توهين نکن ، نيم وجبي!»
دومي گفت:« اگر بروي و بعدش پشيمان بشوي ، ديگر راهت نمي دهيم!»
سومي گفت:« اين ها هوس هاي دوره ي جواني است، نرو!»
چهارمي گفت:« مگر اينجا چه عيبي دارد؟»
پنجمي گفت:« دنياي ديگري در کار نيست ، دنيا همين جاست، برگرد!»
ششمي گفت:« اگر سر عقل بيايي و برگردي ، آنوقت باورمان مي شود که راستي راستي ماهي فهميده يي هستي.»
هفتمي گفت:« آخر ما به ديدن تو عادت کرده ايم.....»
مادرش گفت:« به من رحم کن، نرو!.....نرو!»
ماهي کوچولو ديگر با آن ها حرفي نداشت. چند تا از دوستان هم سن و سالش او را تا آبشار همراهي کردند و از آنجا برگشتند. ماهي کوچولو وقتي از آنها جدا مي شد گفت:« دوستان ، به اميد ديدار! فراموشم نکنيد.»
دوستانتش گفتند:« چطور ميشود فراموشت کنيم ؟ تو ما را از خواب خرگوشي بيدار کردي ، به ما چيزهايي ياد دادي که پيش از اين حتي فکرش را هم نکرده بوديم. به اميد ديدار ، دوست دانا و بي باک!»
ماهي کوچولو از آبشار پايين آمد و افتاد توي يک برکه ي پر آب. اولش دست و پايش را گم کرد ، اما بعد شروع کرد به شنا کردن و دور برکه گشت زدن. تا آنوقت نديده بود که آنهمه آب ، يکجا جمع بشود. هزارها کفچه ماهي توي آب وول مي خوردند.ماهي سياه کوچولو را که ديدند ، مسخره اش کردند و گفتند:« ريختش را باش! تو ديگر چه موجودي هستي؟»
ماهي ، خوب وراندازشان کرد و گفت :« خواهش ميکنم توهين نکنيد. اسم من ماهي سياه کوچولو است. شما هم اسمتان را بگوييد تا با هم آشنا بشويم.»
يکي از کفچه ماهي ها گفت:« ما همديگر را کفچه ماهي صدا مي کنيم.»
ديگري گفت:« داراي اصل و نسب.»
ديگري گفت:« از ما خوشگل تر، تو دنيا پيدا نمي شود.»
ديگري گفت:« مثل تو بي ريخت و بد قيافه نيستيم.»
ماهي گفت:« من هيچ خيال نمي کردم شما اينقدر خودپسند باشيد. باشد، من شما را مي بخشم ، چون اين حرفها را از روي ناداني مي زنيد.»
کفچه ماهي ها يکصدا گفتند:« يعني ما نادانيم؟»
ماهي گفت: « اگر نادان نبوديد ، مي دانستيد در دنيا خيلي هاي ديگر هم هستند که ريختشان براي خودشان خيلي هم خوشايند است! شما حتي اسمتان هم مال خودتان نيست.»
کفچه ماهي ها خيلي عصباني شدند ، اما چون ديدند ماهي کوچولو راست مي گويد ، از در ديگري در آمدند و گفتند:
« اصلا تو بيخود به در و ديوار مي زني .ما هر روز ، از صبح تا شام دنيا را مي گرديم ، اما غير از خودمان و پدر و مادرمان ، هيچکس را نمي بينيم ، مگر کرم هاي ريزه که آنها هم به حساب نمي آيند!»
ماهي گفت:« شما که نمي توانيد از برکه بيرون برويد ، چطور ازدنيا گردي دم مي زنيد؟»
کفچه ماهي ها گفتند:« مگر غير از برکه ، دنياي ديگري هم داريم؟»
ماهي گفت:« دست کم بايد فکر کنيد که اين آب از کجا به اينجا مي ريزد و خارج از آب چه چيزهايي هست.»
کفچه ماهي ها گفتند:« خارج از آّب ديگر کجاست؟ ما که هرگز خارج از آب را نديده ايم! هاها...هاها.... به سرت زده بابا!»
ماهي سياه کوچولو هم خنده اش گرفت. فکر کرد که بهتر است کفچه ماهي ها را به حال خودشان بگذارد و برود. بعد فکر کرد بهترست با مادرشان هم دو کلمه يي حرف بزند ، پرسيد:« حالا مادرتان کجاست؟»
ناگهان صداي زير قورباغه اي او را از جا پراند.
قورباغه لب برکه ، روي سنگي نشسته بود. جست زد توي آب و آمد پيش ماهي و گفت:« من اينجام ، فرمايش؟»
ماهي گفت:« سلام خانم بزرگ!»
قورباغه گفت:« حالا چه وقت خودنمائي است ، موجود بي اصل و نسب! بچه گير آورده يي و داري حرف هاي گنده گنده مي زني ، من ديگر آنقدرها عمر کرده ام که بفهمم دنيا همين برکه است. بهتر است بروي دنبال کارت و بچه هاي مرا از راه به در نبري.»
ماهي کوچولو گفت:« صد تا از اين عمرها هم كه بکني ، باز هم يک قورباغه ي نادان و درمانده بيشتر نيستي.»
قورباغه عصباني شد و جست زد طرف ماهي سياه کوچولو. ماهي تکان تندي خورد و مثل برق در رفت و لاي و لجن و کرم هاي ته برکه را به هم زد.
دره پر از پيچ و خم بود. جويبار هم آبش چند برابر شده بود ، اما اگر مي خواستي از بالاي کوه ها ته دره را نگاه کني ، جويبار را مثل نخ سفيدي مي ديدي. يک جا تخته سنگ بزرگي از کوه جداشده بود و افتاده بود ته دره و آب را دو قسمت کرده بود. مارمولک درشتي ، به اندازه ي کف دست ، شکمش را به سنگ چسبانده بود. از گرمي آفتاب لذت مي برد و نگاه مي کرد به خرچنگ گرد و درشتي که نشسته بود روي شن هاي ته آب ، آنجا که عمق آب کمتر بود و داشت قورباغه يي را که شکار کرده بود ، مي خورد. ماهي کوچولو ناگهان چشمش افتاد به خرچنگ و ترسيد. از دور سلامي کرد. خرچنگ چپ چپ به او نگاهي کرد و گفت:
« چه ماهي با ادبي! بيا جلو کوچولو ، بيا!»
ماهي کوچولو گفت:« من مي روم دنيا را بگردم و هيچ هم نمي خواهم شکار جنابعالي بشوم.»
خرچنگ گفت:« تو چرا اينقدر بدبين و ترسويي ، ماهي کوچولو؟»
ماهي گفت: “من نه بدبينم و نه ترسو . من هر چه را که چشمم مي بيند و عقلم مي گويد ، به زبان مي آورم.»
خرچنگ گفت:« خوب ، بفرماييد ببينم چشم شما چه ديد و عقلتان چه گفت که خيال کرديد ما مي خواهيم شما را شکار کنيم؟»
ماهي گفت:« ديگر خودت را به آن راه نزن!»
خرچنگ گفت:« منظورت قورباغه است؟ تو هم که پاک بچه شدي بابا! من با قورباغه ها لجم و براي همين شکارشان مي کنم. مي داني ، اين ها خيال مي کنند تنها موجود دنيا هستند و خوشبخت هم هستند ، و من مي خواهم بهشان بفهمانم که دنيا واقعا‏ً دست کيست! پس تو ديگر نترس جانم ، بيا جلو ، بيا !»
خرچنگ اين حرف ها را گفت و پس پسکي راه افتاد طرف ماهي کوچولو. آنقدر خنده دار راه مي رفت که ماهي ، بي اختيار خنده اش گرفت و گفت:« بيچاره! تو که هنوز راه رفتن بلد نيستي ، از کجا مي داني دنيا دست کيست؟»
ماهي سياه از خرچنگ فاصله گرفت. سايه يي بر آب افتاد و ناگهان، ضربه ي محکمي خرچنگ را توي شن ها فرو کرد. مارمولک از قيافه ي خرچنگ چنان خنده اش گرفت که ليز خورد و نزديك بود خودش هم بيفتد توي آب. خرچنگ ، ديگر نتوانست بيرون بيايد. ماهي کوچولو ديد پسر بچه ي چوپاني لب آب ايستاده و به او و خرچنگ نگاه مي کند. يک گله بز و گوسفند به آب نزديک شدند و پوزه هايشان را در آب فرو کردند. صداي مع مع و بع بع دره راپر کرده بود.
ماهي سياه کوچولو آنقدر صبر کرد تا بزها و گوسفندها آبشان را خوردند و رفتند. آنوقت ، مارمولک را صدا زد و گفت:
«مارمولک جان! من ماهي سياه کوچولويي هستم که مي روم آخر جويبار را پيدا کنم . فکر مي کنم تو جانور عاقل و دانايي باشي ، اينست که مي خواهم چيزي از تو بپرسم.»
مارمولک گفت:« هر چه مي خواهي بپرس.»
ماهي گفت:« در راه ، مرا خيلي از مرغ سقا و اره ماهي و پرنده ي ماهيخوار مي ترساندند ، اگر تو چيزي درباره ي اين ها مي داني ، به من بگو.»
مارمولک گفت:« اره ماهي و پرنده ي ماهيخوار، اين طرف ها پيداشان نمي شود ، مخصوصاً اره ماهي که توي دريا زندگي مي کند. اما سقائک همين پايين ها هم ممکن است باشد. مبادا فريبش را بخوري و توي کيسه اش بروي.»
ماهي گفت :« چه کيسه اي؟»
مارمولک گفت:« مرغ سقا زير گردنش کيسه اي دارد که خيلي آب مي گيرد. او در آب شنا مي کند و گاهي ماهي ها ، ندانسته ، وارد کيسه ي او مي شوند و يکراست مي روند توي شکمش. البته اگر مرغ سقا گرسنه اش نباشد ، ماهي ها را در همان کيسه ذخيره مي کند که بعد بخورد.»
ماهي گفت:« حالا اگر ماهي وارد کيسه شد ، ديگر راه بيرون آمدن ندارد؟»
مارمولک گفت:« هيچ راهي نيست ، مگر اينکه کيسه را پاره کند. من خنجري به تو مي دهم که اگر گرفتار مرغ سقا شدي ، اين کار را بکني.»
آنوقت، مارمولک توي شكاف سنگ خزيد و با خنجر بسيار ريزي برگشت.
ماهي كوچولو خنجر را گرفت و گفت:« مارمولك جان! تو خيلي مهرباني. من نمي دانم چطوري از تو تشكر كنم.»
مارمولک گفت:« تشکر لازم نيست جانم! من از اين خنجرها خيلي دارم. وقتي بيکار مي شوم ، مي نشينم از تيغ گياه ها خنجر مي سازم و به ماهي هاي دانايي مثل تو مي دهم.»
ماهي گفت:« مگر قبل از من هم ماهي يي از اينجا گذشته؟»
مارمولک گفت:« خيلي ها گذشته اند! آن ها حالا ديگر براي خودشان دسته اي شده اند و مرد ماهيگير را به تنگ آورده اند.»
ماهي سياه گفت:« مي بخشي که حرف ، حرف مي آورد. اگر به حساب فضولي ام نگذاري ، بگو ببينم ماهيگير را چطور به تنگ آورده اند؟»
مارمولک گفت:« آخر نه که با همند ، همينکه ماهي گير تور انداخت ، وارد تور مي شوند و تور را با خودشان مي کشند و مي برند ته دريا.»
مارمولک گوشش را گذاشت روي شکاف سنگ و گوش داد و گفت: « من ديگر مرخص مي شوم ، بچه هايم بيدار شده اند.»
مارمولک رفت توي شکاف سنگ. ماهي سياه ناچار راه افتاد. اما همينطور سئوال پشت سر سئوال بود که دايم از خودش مي کرد:« ببينم ، راستي جويبار به دريا مي ريزد؟ نکند که سقائک زورش به من برسد؟ راستي ، اره ماهي دلش مي آيد هم جنس هاي خودش را بكشد و بخورد؟ پرنده ي ماهيخوار، ديگر چه دشمني با ما دارد؟
ماهي کوچولو، شنا کنان ، مي رفت و فکر مي کرد. در هر وجب راه چيز تازه اي مي ديد و ياد مي گرفت. حالا ديگر خوشش مي آمد که معلق زنان از آبشارها پايين بيفتد و باز شنا کند. گرمي آفتاب را بر پشت خود حس مي کرد و قوت مي گرفت.
يک جا آهويي با عجله آب مي خورد. ماهي کوچولو سلام کرد و گفت:
«آهو خوشگله ، چه عجله اي داري؟»
آهو گفت:« شکارچي دنبالم کرده ، يک گلوله هم بهم زده ، ايناهاش.»
ماهي کوچولو جاي گلوله را نديد اما از لنگ لنگان دويدن آهو فهميد که راست مي گويد. يک جا لاک پشت ها در گرماي آفتاب چرت مي زدند و جاي ديگر قهقهه ي کبک ها توي دره مي پيچيد. عطرعلف هاي کوهي در هوا موج مي زد و قاطي آب مي شد.
بعد از ظهر به جايي رسيد که دره پهن مي شد و آب از وسط بيشه يي مي گذشت. آب آنقدر زيآد شده بود که ماهي سيآه ، راستي راستي ، کيف مي کرد. بعد هم به ماهي هاي زيادي برخورد. از وقتي که از مادرش جدا شده بود ، ماهي نديده بود. چند تا ماهي ريزه دورش را گرفتند و گفتند:« مثل اينکه غريبه اي ، ها؟»
ماهي سياه گفت:« آره غريبه ام. از راه دوري مي آيم.»
ماهي ريزه ها گفتند:« کجا مي خواهي بروي؟»
ماهي سياه گفت:« مي روم آخر جويبار را پيدا کنم.»
ماهي ريزه ها گفتند:« کدام جويبار؟»
ماهي سياه گفت:« همين جويباري که توي آن شنا مي کنيم.»
ماهي ريزه ها گفتند:« ما به اين مي گوييم رودخانه.»
ماهي سياه چيزي نگفت. يکي از ماهي هاي ريزه گفت:« هيچ مي داني مرغ سقا نشسته سر راه ؟»
ماهي سياه گفت:« آره ، مي دانم.»
يکي ديگر گفت:« اين را هم مي داني که مرغ سقا چه کيسه ي گل و گشادي دارد؟»
ماهي سياه گفت:« اين را هم مي دانم.»
ماهي ريزه گفت:« با اينهمه باز مي خواهي بروي؟»
ماهي سياه گفت:« آره ، هر طوري شده بايد بروم!»
به زودي ميان ماهي ها چو افتاد که: ماهي سياه کوچولويي از راه هاي دور آمده و مي خواهد برود آخر رودخانه را پيدا کند و هيچ ترسي هم از مرغ سقا ندارد! چند تا از ماهي ريزه ها وسوسه شدند که با ماهي سياه بروند، اما از ترس بزرگترها صداشان در نيامد. چند تا هم گفتند:« اگر مرغ سقا نبود ، با تو مي آمديم ، ما از کيسه ي مرغ سقا مي ترسيم.»
لب رودخانه دهي بود. زنان و دختران ده توي رودخانه ظرف و لباس مي شستند. ماهي کوچولو مدتي به هياهوي آن ها گوش داد و مدتي هم آب تني بچه ها را تماشا کرد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت، و باز هم رفت تا شب شد. زير سنگي گرفت خوابيد.نصف شب بيدار شد و ديد ماه ، توي آب افتاده و همه جا را روشن کرده است.
ماهي سياه کوچولو ماه را خيلي دوست داشت. شب هايي که ماه توي آب مي افتاد ، ماهي دلش مي خواست که از زير خزه ها بيرون بخزد و چند کلمه يي با او حرف بزند ، اما هر دفعه مادرش بيدار مي شد و او را زير خزه ها مي کشيد و دوباره مي خواباند.
ماهي کوچولو پيش ماه رفت و گفت:« سلام ، ماه خوشگلم!»
ماه گفت:« سلام ، ماهي سياه کوچولو! تو کجا اينجا کجا ؟»
ماهي گفت:« جهانگردي مي کنم.»
ماه گفت:« جهان خيلي بزرگ ست ، تو نمي تواني همه جا را بگردي.»
ماهي گفت:« باشد ، هر جا كه توانستم ، مي روم.»
ماه گفت:« دلم مي خواست تا صبح پيشت بمانم. اما ابر سياه بزرگي دارد مي آيد طرف من که جلو نورم را بگيرد.»
ماهي گفت:« ماه قشنگ! من نور تو را خيلي دوست دارم ، دلم مي خواست هميشه روي من بتابد.»
ماه گفت:« ماهي جان! راستش من خودم نور ندارم. خورشيد به من نور مي دهد و من هم آن را به زمين مي تابانم . راستي تو هيچ شنيده يي که آدم ها مي خواهند تا چند سال ديگر پرواز کنند بيايند روي من بنشينند؟»
ماهي گفت:« اين غير ممکن است.»
ماه گفت:« کار سختي است ، ولي آدم ها هر کار دلشان بخواهد ...»
ماه نتوانست حرفش را تمام کند. ابر سياه رسيد و رويش را پوشاند و شب دوباره تاريک شد و ماهي سياه ، تک و تنها ماند. چند دقيقه ، مات و متحير ، تاريکي را نگاه کرد. بعد زير سنگي خزيد و خوابيد.
صبح زود بيدار شد. بالاي سرش چند تا ماهي ريزه ديد که با هم پچ پچ مي کردند. تا ديدند ماهي سياه بيدار شد ، يکصدا گفتند:« صبح به خير!»
ماهي سياه زود آن ها را شناخت و گفت:« صبح به خير! بالاخره دنبال من راه افتاديد!»
يکي از ماهي هاي ريزه گفت:« آره ، اما هنوز ترسمان نريخته.»
يکي ديگر گفت:« فکر مرغ سقا راحتمان نمي گذارد.»
ماهي سياه گفت:« شما زيادي فکر مي کنيد. همه اش که نبايد فکر کرد. راه که بيفتيم ، ترسمان به کلّي مي ريزد.»
اما تا خواستند راه بيفتند ، ديدند که آب دور و برشان بالا آمد و سرپوشي روي سرشان گذاشته شد و همه جا تاريک شد و راه گريزي هم نماند. ماهي سياه فوري فهميد که در کيسه ي مرغ سقا گير افتاده اند.
ماهي سياه کوچولو گفت:« دوستان! ما در کيسه ي مرغ سقا گير افتاده ايم ، اما راه فرار هم به کلّي بسته نيست.»
ماهي ريزه ها شروع کردند به گريه و زاري ، يکيشان گفت:« ما ديگر راه فرار نداريم. تقصير توست که زير پاي ما نشستي و ما را از راه در بردي!»
يکي ديگر گفت:« حالا همه ي ما را قورت مي دهد و ديگر کارمان تمام است!»
ناگهان صداي قهقهه ي ترسناکي در آب پيچيد. اين مرغ سقا بود که مي خنديد. مي خنديد و مي گفت:« چه ماهي ريزه هايي گيرم آمده! هاهاهاهاها ... راستي که دلم برايتان مي سوزد! هيچ دلم نمي آيد قورتتان بدهم! هاهاهاهاها ...»
ماهي ريزه ها به التماس افتادند و گفتند:« حضرت آقاي مرغ سقا! ما تعريف شما را خيلي وقت پيش شنيده ايم و اگر لطف کنيد ، منقار مبارک را يک کمي باز کنيد که ما بيرون برويم ، هميشه دعاگوي وجود مبارک خواهيم بود!»
مرغ سقا گفت:« من نمي خواهم همين حالا شما را قورت بدهم. ماهي ذخيره دارم ، آن پايين را نگاه کنيد ....»
چند تا ماهي گنده و ريزه ته کيسه ريخته بود . ماهي هاي ريزه گفتند:« حضرت آقاي مرغ سقا! ما که کاري نکرده ايم ، ما بي گناهيم. اين ماهي سياه کوچولو ما را از راه در برده ...»
ماهي کوچولو گفت:« ترسوها ! خيال کرده ايد اين مرغ حيله گر ، معدن بخشايش است که اين طوري التماس مي کنيد؟»
ماهي هاي ريزه گفتند:« تو هيچ نمي فهمي چه داري مي گوئي. حالا مي بيني حضرت آقاي مرغ سقا چطور ما را مي بخشند و تو را قورت مي دهند!»
مرغ سقا گفت:« آره ، مي بخشمتان ، اما به يک شرط.»
ماهي هاي ريزه گفتند:« شرطتان را بفرماييد ، قربان!»
مرغ سقا گفت:« اين ماهي فضول را خفه کنيد تا آزادي تان را به دست بياوريد.»
ماهي سياه کوچولو خودش را کنار کشيد به ماهي ريزه ها گفت:« قبول نکنيد! اين مرغ حيله گر مي خواهد ما را به جان همديگر بيندازد. من نقشه اي دارم ...»
اما ماهي ريزه ها آنقدر در فکر رهائي خودشان بودند که فکر هيچ چيز ديگر را نکردند و ريختند سر ماهي سياه کوچولو. ماهي کوچولو به طرف کيسه عقب مي نشست و آهسته مي گفت:« ترسوها ،به هر حال گير افتاده ايد و راه فراري نداريد ، زورتان هم به من نمي رسد.»
ماهي هاي ريزه گفتند:« بايد خفه ات کنيم ، ما آزادي مي خواهيم!»
ماهي سياه گفت:« عقل از سرتان پريده! اگر مرا خفه هم بکنيد باز هم راه فراري پيدا نمي کنيد ، گولش را نخوريد!»
ماهي ريزه ها گفتند:« تو اين حرف را براي اين مي زني که جان خودت را نجات بدهي ، و گرنه ، اصلا فکر ما را نمي کني!»
ماهي سياه گفت:« پس گوش کنيد راهي نشانتان بدهم. من ميان ماهي هاي بيجان ، خود را به مردن مي زنم؛ آنوقت ببينيم مرغ سقا شما را رها خواهد کرد يا نه ، و اگر حرف مرا قبول نکنيد ، با اين خنجر همه تان را مي کشم يا کيسه را پاره پاره مي کنم و در مي روم و شما ...»
يکي از ماهي ها وسط حرفش دويد و داد زد:« بس کن ديگر! من تحمل اين حرف ها را ندارم ... اوهو ... اوهو ... اوهو ...»
ماهي سياه گريه ي او را که ديد ، گفت:« اين بچه ننه ي ناز نازي را چرا ديگر همراه خودتان آورديد؟»
بعد خنجرش را در آورد و جلو چشم ماهي هاي ريزه گرفت. آن ها ناچار پيشنهاد ماهي کوچولو را قبول کردند. دروغکي با هم زد و خوردي کردند ، ماهي سياه خود را به مردن زد و آن ها بالا آمدند و گفتند:« حضرت آقاي مرغ سقا ، ماهي سياه فضول را خفه کرديم ...»
مرغ سقا خنديد و گفت:« کار خوبي کرديد. حالا به پاداش همين کار، همه تان را زنده زنده قورت مي دهم که توي دلم يک گردش حسابي بکنيد!»
ماهي ريزه ها ديگر مجال پيدا نکردند. به سرعت برق از گلوي مرغ سقا رد شدند و کارشان ساخته شد.
اما ماهي سياه ، همان وقت ، خنجرش را کشيد و به يک ضربت ، ديواره ي کيسه را شکافت و در رفت. مرغ سقا از درد فريادي کشيد و سرش را به آب کوبيد ، اما نتوانست ماهي کوچولو را دنبال کند.
ماهي سياه رفت و رفت ، و باز هم رفت ، تا ظهر شد. حالا ديگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواري مي گذشت.از راست و چپ چند رودخانه ي کوچک ديگر هم به آن پيوسته بود و آبش را چند برابر کرده بود. ماهي سياه از فراواني آب لذت مي برد. ناگهان به خود آمد و ديد آب ته ندارد. اينور رفت ، آنور رفت ، به جايي برنخورد. آنقدر آب بود که ماهي کوچولو تويش گم شده بود! هر طور که دلش خواست شنا کرد و باز سرش به جائي نخورد. ناگهان ديد يک حيوان دراز و بزرگ مثل برق به طرفش حمله مي کند. يک اره ي دو دم جلو دهنش بود . ماهي کوچولو فکر کرد همين حالاست که اره ماهي تکه تکه اش بکند، زود به خود جنبيد و جا خالي کرد و آمد روي آب ، بعد از مدتي ، دوباره رفت زير آب که ته دريا را ببيند. وسط راه به يک گله ماهي برخورد –
هزارها هزار ماهي ! از يکيشان پرسيد:« رفيق ، من غريبه ام ، از راه هاي دور مي آيم ، اينجا کجاست؟»
ماهي ، دوستانش را صدا زد و گفت:« نگاه کنيد! يکي ديگر ...»
بعد به ماهي سياه گفت:« رفيق ، به دريا خوش آمدي!»
يکي ديگر از ماهي ها گفت:« همه ي رودخانه ها و جويبارها به اينجا مي ريزند ، البته بعضي از آن ها هم به باتلاق فرو مي روند.»
يکي ديگر گفت:« هر وقت دلت خواست ، مي تواني داخل دسته ي ما بشوي.»
ماهي سياه کوچولو شاد بود که به دريا رسيده است. گفت:« بهتر است اول گشتي بزنم ، بعد بيايم داخل دسته ي شما بشوم. دلم مي خواهد اين دفعه که تور مرد ماهيگير را در مي بريد ، من هم همراه شما باشم.»
يکي از ماهي ها گفت:« همين زودي ها به آرزويت مي رسي، حالا برو گشتت را بزن ، اما اگر روي آب رفتي مواظب ماهيخوار باش که اين روزها ديگر از هيچ کس پروايي ندارد ، هر روز تا چهار پنج ماهي شکار نکند ، دست از سر ما بر نمي دارد.»
آنوقت ماهي سياه از دسته ي ماهي هاي دريا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمي بعد آمد به سطح دريا ، آفتاب گرم مي تابيد. ماهي سياه کوچولو گرمي سوزان آفتاب را در پشت خود حس مي کرد و لذت مي برد. آرام و خوش در سطح دريا شنا مي کرد و به خودش مي گفت:
« مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ من بيايد ، اما من تا مي توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم
که مي شوم – مهم نيست ، مهم اين است که زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد ...»
ماهي سياه کوچولو نتوانست فکر و خيالش را بيشتر از اين دنبال کند. ماهيخوار آمد و او را برداشت و برد. ماهي کوچولو لاي منقار دراز ماهيخوار دست و پا مي زد ، اما نمي توانست خودش را نجات بدهد. ماهيخوار کمرگاه او را چنان سفت و سخت گرفته بود که داشت جانش در مي رفت! آخر ، يک ماهي کوچولو چقدر مي تواند بيرون از آب زنده بماند؟
ماهي فکر کرد که کاش ماهيخوار همين حالا قورتش بدهد تا دستکم آب و رطوبت داخل شکم او، چند دقيقه اي جلو مرگش را بگيرد. با اين فکر به ماهيخوار گفت:« چرا مرا زنده زنده قورت نمي دهي؟ من از آن ماهي هايي هستم که بعد از مردن ، بدنشان پر از زهر مي شود.»
ماهيخوار چيزي نگفت ، فکر کرد:« آي حقه باز! چه کلکي تو کارت است؟ نکند مي خواهي مرا به حرف بياوري که در بروي؟»
خشکي از دور نمايان شده بود و نزديکتر و نزديکتر مي شد. ماهي سياه فکر کرد:« اگر به خشکي برسيم ديگر کار تمام است.»
اين بود که گفت:
«مي دانم که مي خواهي مرا براي بچه ات ببري، اما تا به خشکي برسيم، من مرده ام و بدنم کيسه ي پر زهري شده. چرا به بچه هات رحم نمي کني؟»
ماهيخوار فکر کرد:« احتياط هم خوب كاري ست! تو را خودم ميخورم و براي بچه هايم ماهي ديگري شکار مي کنم ... اما ببينم ... کلکي تو کار نباشد؟ نه ، هيچ کاري نمي تواني بکني!»
ماهيخوار در همين فکرها بود که ديد بدن ماهي سياه ، شل و بيحرکت ماند. با خودش فکر کرد:
«يعني مُرده؟ حالا ديگر خودم هم نمي توانم او را بخورم. ماهي به اين نرم و نازکي را بيخود حرام کردم!»
اين بود که ماهي سياه را صدا زد که بگويد:« آهاي کوچولو! هنوز نيمه جاني داري که بتوانم بخورمت؟»
اما نتوانست حرفش را تمام کند. چون همينکه منقارش را باز کرد ، ماهي سياه جستي زد و پايين افتاد. ماهيخوار ديد بد جوري کلاه سرش رفته، افتاد دنبال ماهي سياه کوچولو. ماهي مثل برق در هوا شيرجه مي رفت، از اشتياق آب دريا ، بيخود شده بود و دهن خشکش را به باد مرطوب دريا سپرده بود. اما تا رفت توي آب و نفسي تازه کرد ، ماهيخوار مثل برق سر رسيد و اين بار چنان به سرعت ماهي را شکار کرد و قورت داد که ماهي تا مدتي نفهميد چه بلايي بر سرش آمده، فقط حس مي کرد که همه جا مرطوب و تاريک است و راهي نيست و صداي گريه مي آيد. وقتي چشم هايش به تاريکي عادت کرد ، ماهي بسيار ريزه يي را ديد که گوشه اي کز کرده بود و گريه مي کرد و ننه اش را مي خواست. ماهي سياه نزديک شد و گفت:
«کوچولو! پاشو درفکر چاره يي باش ، گريه مي کني و ننه ات را مي خواهي که چه؟»
ماهي ريزه گفت:« تو ديگر ... کي هستي؟ ... مگر نمي بيني دارم ... دارم از بين ... مي روم ؟ ... اوهو .. اوهو ... اوهو ... ننه ... من ... من ديگر نمي توانم با تو بيام تور ماهيگير را ته دريا ببرم ... اوهو ... اوهو!»
ماهي کوچولو گفت:« بس کن بابا ، تو که آبروي هر چه ماهي است ، پاک بردي!»
وقتي ماهي ريزه جلو گريه اش را گرفت ، ماهي کوچولو گفت:
« من مي خواهم ماهيخوار را بکشم و ماهي ها را آسوده کنم ، اما قبلا بايد تو را بيرون بفرستم که رسوايي بار نياوري.»
ماهي ريزه گفت:« تو که داري خودت مي ميري ، چطوري مي خواهي ماهيخوار را بکشي؟»
ماهي کوچولو خنجرش را نشان داد و گفت:
« از همين تو ، شکمش را پاره مي کنم، حالا گوش کن ببين چه مي گويم: من شروع مي کنم به وول خوردن و اينور و آنور رفتن ، که ماهيخوار قلقلکش بشود و همينکه دهانش باز شد و شروع کرد به قاه قاه خنديدن ، توبيرون بپر.»
ماهي ريزه گفت:« پس خودت چي؟»
ماهي کوچولو گفت:« فکر مرا نکن. من تا اين بدجنس را نکشم ، بيرون نمي آيم.»
ماهي سياه اين را گفت و شروع کرد به وول خوردن و اينور و آنور رفتن و شکم ماهيخوار را قلقلک دادن. ماهي ريزه دم در معده ي ماهيخوار حاضر ايستاده بود. تا ماهيخوار دهانش را باز کرد و شروع کرد به قاه قاه خنديدن ، ماهي ريزه از دهان ماهيخوار بيرون پريد و در رفت و کمي بعد در آب افتاد ، اما هر چه منتظر ماند از ماهي سياه خبري نشد. ناگهان ديد ماهيخوار همينطور پيچ و تاب مي خورد و فرياد مي کشد ، تا اينکه شروع کرد به دست و پا زدن و پايين آمدن و بعد شلپي افتاد توي آب و باز دست و پا زد تا از جنب و جوش افتاد ، اما از ماهي سياه کوچولو هيچ خبري نشد و تا به حال هم هيچ خبري نشده...
ماهي پير قصه اش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوه اش گفت:« ديگر وقت خواب ست بچه ها ، برويد بخوابيد.»
بچه ها و نوه ها گفتند:« مادربزرگ! نگفتي آن ماهي ريزه چطور شد.»
ماهي پير گفت:« آن هم بماند براي فردا شب. حالا وقت خواب ست ، شب به خير!»
يازده هزار و نهصد و نود و نه ماهي کوچولو«شب به خير» گفتند و رفتند خوابيدند. مادربزرگ هم خوابش برد ، اما ماهي سرخ کوچولوئي هر چقدر کرد ، خوابش نبرد، شب تا صبح همه اش در فکر دريا بود .......

سه شنبه 21 دی 1389  2:02 PM
تشکرات از این پست
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

يك هلو و هزار هلو
بغل ده فقير و بي آبي باغ بسيار بزرگي بود، آباد آباد. پر از انواع درختان ميوه و آب فراوان. باغ چنان بزرگ و پردرخت بود كه اگر از اين سرش حتي با دوربين نگاه مي كردي آن سرش را نمي توانستي ببيني.
چند سال پيش ارباب ده زمين ها را تكه تكه كرده بود و فروخته بود به روستاييان اما باغ را براي خودش نگاه داشته بود. البته زمين هاي روستاييان هموار و پردرخت نبود. آب هم نداشت. اصلا ده يك همواري بزرگ در وسط دره داشت كه همان باغ اربابي بود، و مقداري زمين هاي ناهموار در بالاي تپه ها و سرازيري دره ها كه روستاييان از ارباب خريده بودند و گندم و جو ديمي مي كاشتند.
خلاصه. از اين حرف ها بگذريم كه شايد مربوط به قصه ي ما نباشد.
دو تا درخت هلو هم توي باغ روييده بودند، يكي از ديگري كوچكتر و جوانتر. برگ ها و گل هاي اين دو درخت كاملا مثل هم بودند به طوري كه هر كسي در نظر اول مي فهميد كه هر دو درخت يك جنسند.
درخت بزرگتر پيوندي بود و هر سال هلوهاي درشت و گلگون و زيبايي مي آورد چنان كه به سختي توي مشت جا مي گرفتند و آدم دلش نمي آمد آنها را گاز بزند و بخورد.
باغبان مي گفت درخت بزرگتر را يك مهندس خارجي پيوند كرده كه پيوند را هم از مملكت خودشان آورده بود. معلوم است كه هلوهاي درختي كه اينقدر پول بالايش خرج شده باشد چقدر قيمت دارد.
دور گردن هر دو درخت روي تخته پاره يي دعاي « وان يكاد» نوشته آويزان كرده بودند كه چشم زخم نخورند.
درخت هلوي كوچكتر هر سال تقريباً هزار گل باز مي كرد اما يك هلو نمي رساند. يا گل هايش را مي ريخت و يا هلوهايش را نرسيده زرد مي كرد و مي ريخت. باغبان هر چه از دستش برمي آمد براي درخت كوچكتر مي كرد اما درخت هلوي كوچكتر اصلا عوض نمي شد. سال به سال شاخ و برگ زيادتري مي روياند اما يك هلو براي درمان هم كه شده بود، بزرگ نمي كرد.
باغبان به فكرش رسيد كه درخت كوچكتر را هم پيوندي كند اما درخت باز عوض نشد. انگار بناي كار را به لج و لجبازي گذاشته بود. عاقبت باغبان به تنگ آمد، خواست حقه بزند و درخت هلوي كوچكتر را بترساند. رفت اره يي آورد و زنش را هم صدا كرد و جلو درخت هلوي كوچكتر شروع كرد به تيز كردن دندانه هاي اره. بعد كه اره حسابي تيز شد. عقب عقب رفت و يكدفعه خيز برداشت به طرف درخت هلوي كوچكتر كه مثلا همين حالا تو را از بيخ و بن اره مي كنم و دور مي اندازم تا تو باشي ديگر هلوهايت را نريزي.
باغبان هنوز در نيمه راه بود كه زنش از پشت سر دستش را گرفت و گفت: مرگ من دست نگهدار. من به تو قول مي دهم كه از سال آينده هلوهايش را نگاه دارد و بزرگ كند. اگر باز هم تنبلي كرد آنوقت دوتايي سرش را مي بريم و مي اندازيم توي تنور كه بسوزد و خاكستر شود.
اين دوز و كلك و ترساندن هم رفتار درخت را عوض نكرد.
لابد همه تان مي خواهيد بدانيد درخت هلوي كوچكتر حرفش چه بود و چرا هلوهايش را رسيده نمي كرد. بسيار خوب. از اينجا به بعد قصه ي ما خودش شرح همين قضيه خواهد بود.
***
گوش كنيد!..
خوب گوش هايتان را باز كنيد كه درخت هلوي كوچكتر مي خواهد حرف بزند. ديگر صدا نكنيد ببينيم درخت هلوي كوچكتر چه مي گويد. مثل اين كه سرگذشتش را نقل مي كند:
« ما صد تا صد و پنجاه تا هلو بوديم و توي سبدي نشسته بوديم. باغبان سر و ته سبد و كناره هاي سبد را برگ درخت مو پوشانده بود كه آ‏فتاب پوست لطيفمان را خشك نكند و گرد و غبار روي گونه هاي قرمزمان ننشيند. فقط كمي نور سبز از ميان برگ هاي نازك مو داخل مي شد و در آنجا كه با سرخي گونه هايمان قاتي مي شد، منظره ي دل انگيزي درست مي كرد.
باغبان ما را صبح زود آفتاب نزده چيده بود، از اين رو تن همه مان خنك و مرطوب بود. سرماي شبهاي پاييز هنوز توي تنمان بود و گرماي كمي از برگ هاي سبز مي گذشت و تو مي آمد، به دل همه مان مي چسبيد.
البته ما همه فرزندان يك درخت بوديم. هر سال همان موقع باغبان هلوهاي مادرم را مي چيد، توي سبد پر مي كرد و مي برد به شهر. آنجا مي رفت در خانه ي ارباب را مي زد. سبد را تحويل مي داد و به ده برمي گشت. مثل حالا.
داشتم مي گفتم كه ما صد تا صد و پنجاه تا هلوي رسيده و آبدار بوديم. از خودم بگويم كه از آب شيرين و لذيذي پر بودم. پوست نرم و نازكم انگار مي خواست بتركد. قرمزي طوري به گونه هايم دويده بود كه اگر من را مي ديدي خيال مي كردي حتماً از برهنگي خودم خجالت مي كشم. مخصوصاً كه سر و برم هنوز از شبنم پاييزي تر بود، انگار آب تني كرده باشم.
هسته ي درشت و سفتم در فكر زندگي تازه يي بود. بهتر است بگويم خود من به زندگي تازه يي فكر مي كردم. هسته ي من جدا از من نبود.
باغبان من را بالاي سبد گذاشته بود كه در نظر اول ديده شوم. شايد به اين علت كه درشت تر و آبدارتر از همه بودم. البته تعريف خودم را نمي كنم. هر هلويي كه مجال داشته باشد رشد كند و بزرگ شود و برسد، درشت و آبدار خواهد شد مگر هلوهايي كه تنبلي مي كنند و فريب كرم ها را مي خورند و به آن ها اجازه مي دهند كه داخل پوست و گوشتشان بشوند و حتي هسته شان را بخورند.
اگر همانطوري كه توي سبد نشسته بوديم پيش ارباب مي رفتيم، ناچار من قسمت دختر عزيز دردانه ي ارباب مي شدم. دختر ارباب هم يك گاز از گونه ام مي گرفت و من را دور مي انداخت. آخر خانه ي ارباب مثل خانه ي صاحبعلي و پولاد نبود كه يك دانه زردآلو و خيار و هلو از درش وارد نشده بود. در صورتي كه باغبان نقل مي كند كه ارباب براي دخترش از كشورهاي خارجه ميوه وارد مي كند. سفارش مي كند كه با طياره براي دخترش پرتقال و موز و انگور حتي گل بياورند. البته براي اين كارها مثل ريگ پول خرج مي كند. حالا خودت حساب كن ببين پول لباس و مدرسه و خوراك و دكتر و پرستار و نوكر و اسباب بازي ها و مسافرت ها و گردش هاي دختر ارباب چقدر مي شود. تو بگو هر ماه ده هزار تومان. باز كم گفته يي – از مطلب دور افتادم.
باغبان سبد در دست از خيابان وسطي باغ مي گذشت كه يك دفعه زير پايش لانه ي موشي خراب شد به طوري كه كم مانده بود باغبان به زمين بخورد اما خودش را سر پا نگه داشت فقط سبد تكان سختي خورد و در نتيجه من ليز خوردم و افتادم روي خاك. باغبان من را نديد و گذاشت رفت.
حالا ديگر آفتاب توي باغ پهن شده بود. خاك كمي گرم بود اما آفتاب خيلي گرم بود. شايد هم چون تن من خنك بود، خيال مي كردم آفتاب خيلي گرم بود.
گرما يواش يواش از پوستم گذشت و به گوشتم رسيد. شيره ي تنم هم گرم شد. آنوقت گرما رسيد به هسته ام. كمي بعد حس كردم دارم تشنه مي شوم.
پيش مادرم كه بودم، هر وقت تشنه ام مي شد ازش آب مي نوشيدم و خورشيد را نگاه مي كردم كه بيشتر بر من بتابد و بيشتر گرمم كند. خورشيد بر من مي تابيد. گونه هايم داغ مي شدند. من از مادرم آب مي مكيدم، غذا مي خوردم، و شيره ي تنم به جوش مي آمد، و هر روز درشت تر و درشت تر و زيباتر و گلگون تر و آبدارتر مي شدم، و قرمزي بيشتري توي رگ هاي صورتم مي دويد و سنگيني مي كردم و بازوي مادرم را خم مي كردم و تاب مي خوردم.
مادرم مي گفت: دختر خوشگلم، خودت را از آفتاب ندزد. خورشيد دوست ماست. زمين به ما غذا مي دهد و خورشيد آن را مي پزد. بعلاوه خوشگلي تو از خورشيد است. ببين، آنهايي كه خودشان را از آفتاب مي دزدند چقدر زردنبو و استخواني اند. دختر خوشگلم، بدان كه اگر روزي خورشيد از زمين قهر كند و بر آن نتابد، ديگر موجود زنده يي بر روي زمين نخواهد ماند. نه گياه نه حيوان.
از اين رو تا مي توانستم تنم را به آفتاب مي سپردم و گرماي خورشيد را مي مكيدم و در خودم جمع مي كردم و مي ديدم كه روز به روز قوتم بيشتر مي شود. هميشه از خودم مي پرسيدم:
« اگر روزي كسي خورشيد را برنجاند و خورشيد از ما قهر كند، ما چه خاكي به سر مي كنيم؟» عاقبت جوابي پيدا نكردم و از مادرم پرسيدم: مادر، اگر روزي كسي خورشيد خانم را برنجاند و خورشيد خانم از ما قهر كند، ما چكار مي كنيم؟
مادرم با برگ هايش غبار روي گونه هايم را پاك كرد و گفت: چه فكرهايي مي كني! معلوم مي شود كه تو دختر باهوشي هستي. مي داني دخترم، خورشيد خانم به خاطر چند نفر مردم آزار و خودپسند از ما قهر نمي كند فقط ممكن است روزي يواش يواش نور و گرمايش كم بشود بميرد آنوقت ما بايد به فكر خورشيد ديگري باشيم والا در تاريكي مي مانيم و از سرما يخ مي زنيم و مي خشكيم.
راستي كجاي قصه بودم؟
آري، داشتم مي گفتم كه گرما به هسته ام رسيد و تشنه شدم. كمي بعد شيره ي تنم به جوش آمد و پوستم شروع كرد به خشك شدن و ترك برداشتن. مورچه سواري دوان دوان از راه رسيد و شروع كرد به دور و بر من گرديدن.
وقتي كه از سبد به زمين افتاده بودم، پوستم از جايي تركيده بود و كمي از شيره ام به بيرون ريخته بود و جلو آفتاب سفت شده بود. مورچه سوار نيش هايش را توي شيره فرو كرد و كشيد. بعد ول كرد. مدتي به جاي نيش هايش خيره شد بعد دوباره نيش هايش را فرو كرد و شاخك هايش را راست نگاه داشت و پاهايش را به زمين فشرد و چنان محكم شروع كرد به كشيدن كه من به خودم گفتم الان نيش هايش از جا كنده مي شود. مورچه سوار كمي ديگر زور داد. عاقبت تكه يي از شيره ي سفت شده را كند و خوشحال و دوان دوان از من دور شد.
همين موقع ها بود كه صدايي شنيدم. دو نفر از بالاي ديوار توي باغ پريدند و دوان دوان به طرف من آمدند. صاحبعلي و پولاد بودند و آمده بودند شكمي از ميوه سير بكنند. مثل آن يكي روستاييان هيچ ترسي از تفنگ باغبان نداشتند. آن يكي روستائيان هيچوقت قدم بباغ نميگذاشتند، اما پولاد و صاحبعلي هميشه پابرهنه با يك شلوار پاره و وصله دار توي باغ ولو بودند. باغبان حتي چند دفعه پشت سرشان گلوله در كرده بود اما پولاد و صاحبعلي در رفته بودند. آن موقع ها هر دو هفت هشت ساله بودند.
خلاصه، آن روز دوان دوان آمدند از روي من پريدند و رفتند به سراغ مادرم. كمي بعد ديدم دارند برمي گردند اما اوقاتشان بدجوري تلخ است. از حرف زدن هايشان فهميدم كه از دست باغبان عصباني اند.
پولاد مي گفت: ديدي؟ اين هم آخرين ميوه ي باغ كه حتي يك دانه اش قسمت ما نشد.
صاحبعلي گفت: آخر چكار مي توانستيم بكنيم؟ يك ماه آزگار است كه نره خر تفنگ به دست گرفته نشسته در پاي درخت، تكان نمي خورد.
پولاد گفت: پدرسگ لعنتي! حتي يك دانه براي ما نگذاشته. آخ كه چقدر دلم مي خواست يك دانه از آن آبدارهايش را زوركي توي دهانم مي تپاندم!.. يادت مي آيد سال گذشته چقدر هلو خورديم؟
صاحبعلي گفت: انگاري ما آدم نيستيم. همه چيز را دانه دانه مي چيند مي برد تحويل مي دهد به آن مردكه ي پدرسگ كه حرامش بكند. همه اش تقصير ماست كه دست روي دست گذاشته ايم و نشسته ايم و مي گذاريم كه ده را بچاپد.
پولاد گفت: مي داني صاحبعلي، يا بايد اين باغ مال ده باشد يا من همه ي درخت ها را آتش مي زنم.
صاحبعلي گفت: دو تايي مي زنيم.
پولاد گفت: بي غيرتيم اگر نزنيم.
صاحبعلي گفت: بچه ي پدرمان نيستيم اگر نزنيم.
بچه ها چنان عصباني بودند و پاهايشان را به زمين مي زدند كه يك دفعه ترسيدم نكند لگدم كنند. اما نه، نكردند. درست جلو رويشان بودم كه خاري به پاي پولاد فرو رفت. پولاد خم شد خار را دربياورد كه چشمش به من افتاد و خار پايش را فراموش كرد. من را از زمين برداشت و به صاحبعلي گفت: نگاه كن صاحبعلي!
بچه ها من را دست به دست مي دادند و خوشحالي مي كردند. دلشان نيامد كه من را همينجوري بخورند. من خيلي گرم بودم. دلم مي خواست من را خنك بكنند بخورند كه زير دندانشان بيشتر مزه كنم. دست هاي پر چروك و پينه بسته شان پوستم را مي خراشيد اما من خوشحال بودم چون مي دانستم كه من را تا آخرين ذره با لذت خواهند خورد و پس از خوردن، لب ها و انگشت هايشان را خواهند مكيد و من روزها و هفته ها زير دندانشان مزه خواهم كرد.
صاحبعلي گفت: پولاد، شرط مي كنم تا حالا همچنين هلوي درشتي نديده بوديم.
پولاد گفت: نه كه نديده بوديم.
صاحبعلي گفت: برويم كنار استخر. خنكش كنيم بخوريم خوشمزه تر است.
من را چنان با احتياط مي بردند كه انگار تنم را از شيشه ي نازكي ساخته بودند و با يك تكان مي افتادم مي شكستم.
كنار استخر سايه و خنك بود. بيدها و نارون هاي پيوندي چنان سايه ي خنكي انداخته بودند كه من در نفس اول خنكي را حتي در هسته ام حس كردم. من را با احتياط توي آب گذاشتند و چهار دست كوچك و پينه بسته شان را جلو آب گرفتند كه من را نبرد توي استخر بيندازد. آب حسابي يخ بود. كمي كه نشستند پولاد گفت: صاحبعلي!
صاحبعلي گفت: ها، بگو.
پولاد گفت: مي گويم اين هلو خيلي قيمت داردها!
صاحبعلي گفت: آري.
پولاد گفت: آري كه حرف نشد. اگر مي داني بگو چند.
صاحبعلي فكري كرد و گفت: من هم مي گويم خيلي قيمت دارد.
پولاد گفت: مثلا چقدر؟
صاحبعلي باز فكري كرد و گفت: اگر حسابي سردش بكنيم – حسابي ها! – هزار تومان.
پولاد گفت: پول نديدي خيال مي كني هزار هم شد پول.
صاحبعلي گفت: خوب، تو كه ماشاالله سر خزانه نشسته يي بگو چقدر.
پولاد گفت: صد تومان.
صاحبعلي گفت: هزار كه از صد بيشتر است.
پولاد گفت: تو بميري! من كه از خودم حرف در نمي آورم. از پدرم شنيده ام.
صاحبعلي گفت: اگر اين جوري است شايد هم هر دو يكي باشد. من هم از خودم حرف در نمي آورم. از پدرم شنيده ام.
پولاد من را يواشكي لمس كرد و گفت: دست هايم يخ كرد. به نظرم وقتش است بخوريم.
صاحبعلي هم من را با احتياط لمس كرد و گفت: آري، سرد سرد است.
آنوقت من را از آب درآورد. از آب كه درآمدم بيرون را گرم حس كردم. حالا دلم مي خواست من را زودتر بخورند تا نشان بدهم كه لذيذتر از آن هستم كه خيال مي كنند. دلم مي خواست تمام قوت و گرمايي را كه از خورشيد و از مادرم گرفته بودم به تن اين دو بچه ي روستايي برسانم.
در حالي كه پولاد و صاحبعلي براي خوردن من تصميم مي گرفتند، من توي اين فكرها بودم كه در عمرم چند دفعه حال به حال شده ام و چند دفعه ي ديگر هم خواهم شد. به خودم مي گفتم: « روزي ذره هاي بدنم خاك و آب بودند، بعضي هايشان هم نور خورشيد. مادرم آن ها را كم كم از زمين مي مكيد و تا نوك شاخه هايش بالا مي آورد. بعد مادرم غنچه كرد، بعد گل كرد و يواش يواش من درست شدم. من ذره هاي تنم را كم كم، از تن مادرم مكيدم و با ذره هاي نور خورشيد قاتي كردم تا هسته و پوست و گوشتم درست شد و شدم هلويي رسيده و آبدار. اما اكنون پولاد و صاحبعلي من را مي خورند و مدتي بعد ذره هاي تن من جزو گوشت و مو و استخوان بدن آنها مي شود. البته آنها هم روزي خواهند مرد، آنوقت ذره هاي تن من چه خواهند شد؟»
بچه ها تصميم گرفتند من را بخورند. صاحبعلي من را داد به پولاد و گفت: يك گاز بزن.
پولاد يك گاز زد و من را داد به صاحبعلي و خودش شروع كرد لب هايش را مكيدن. صاحبعلي هم يك گاز زد و من را داد به پولاد.
همانطوري كه به خودم گفته بودم زير دندانشان خيلي مزه كردم.
اكنون گوشت تن من از بين مي رفت اما هسته ام در فكر زندگي تازه يي بود. يك دقيقه بعد از هلويي به نام من اثري نمي ماند در حالي كه هسته ام نقشه مي كشيد كه كي و چه جوري شروع به روييدن كند. من در يك زمان معين هم مي مردم و هم زنده مي شدم.
آخرين دفعه پولاد من را توي دهانش گذاشت و آخرين ذره گوشتم را مكيد و فرو برد و وقتي من را دوباره بيرون آورد، ديگر هلو نبودم، هسته يي زنده بودم كه پوسته ي سختي داشتم و تويش تخم زندگي تازه را پنهان كرده بودم. فقط احتياج به كمي استراحت و خاك نمناك داشتم كه پوسته ام را بشكافم و برويم.
وقتي بچه ها انگشت ها و لب هايشان را چند دفعه مكيدند، پولاد گفت: حالا چكار كنيم؟
صاحبعلي گفت: برويم توي آب.
پولاد گفت: هسته اش را نمي خوريم؟
صاحبعلي گفت: برايش نقشه يي دارم. بگذار باشد.
پولاد من را گذاشت در پاي درخت بيدي و عقب عقب رفت و خيز برداشت خودش را به پشت انداخت توي آب در حالي كه زانوانش را توي شكمش جمع كرده بود و دست هايش را دور آن ها حلقه بسته بود. يك لحظه رفت زير آب، دست و پايي زد و سرپا ايستاد و لاي و لجن ته آب از اطرافش بلند شد. آب تا زير چانه اش مي رسيد. خزه هاي روي آب از سر و گوش و صورتش آويزان بود.
صاحبعلي گفت: پولاد، رويت را بكن آن بر.
پولاد گفت: شلوارت را در مي آوري؟
صاحبعلي گفت: آري. مي خواهم پدرم نفهمد باز آمديم شنا كرديم. كتكم مي زند.
پولاد گفت: هنوز كه تا ظهر بشود برگرديم به خانه، خيلي وقت داريم.
صاحبعلي گفت: مگر خورشيد را بالاي سرت نمي بيني؟
پولاد ديگر چيزي نگفت و رويش را آن بر كرد. وقتي صداي افتادن صاحبعلي در آب شنيده شد، پولاد رويش را برگرداند و آنوقت شروع كردند به شنا كردن و زيرآبي زدن و به سر و صورت يكديگر آب پاشيدن. بعد هر دو گفتند: بيوقت است. بيرون آمدند. پولاد پاچه هاي شلوارش را چند دفعه چلاند. آنوقت من را هم از پاي بيد برداشتند و راه افتادند. از ديوار ته باغ بالا رفتند و پريدند به آن بر. خانه هاي ده دورتر از باغ اربابي بود.
پولاد گفت: خوب، گفتي كه برايش نقشه يي داري.
صاحبعلي گفت: سايه كه پهن شد مي آيم صدايت مي كنم مي رويم بالاي تپه مي نشينيم برايت مي گويم چه نقشه يي دارم.
كوچه هاي ده خلوت اما از مگس و بوي پهن پر بود. سگ گنده يي از بالاي ديواري پريد جلوي پاي ما. پولاد دستي به سر و صورت سگ كشيد و خم شد و رفت به خانه شان. سگ هم به دنبال او توي خانه تپيد.
كوچه سربالا بود چنان كه كمي آن برتر كف كوچه با پشت بام خانه ي پولاد يكي مي شد. صاحبعلي از همان پشت بام ها راهش را كشيد و رفت. چند خانه آن برتر خانه ي خودشان بود. من را توي مشتش فشرد و جست زد توي حياط خانه شان و پايش تا زانو رفت توي سرگين خيس و نرمي كه مادرش يك ساعت پيش آنجا ريخته بود و صاحبعلي خبر نداشت. مادرش به صداي افتادن، سرش را از سوراخ خانه بيرون كرد و گفت: صاحبعلي، زود باش بيا براي پدرت يك لقمه نان و آب ببر.
صاحبعلي من را برد به طويله و در گوشه يي، توي پهن سوراخي كند و من را چال كرد. ديگر جز سياهي و بوي پهن چيزي نفهميدم. نمي دانم چند ساعتي در آنجا ماندم. بوي تند پهن كم مانده بود كه خفه ام كند. عاقبت حس كردم كه پهن از رويم برداشته مي شود. صاحبعلي بود. من را درآورد و يكي دو دفعه وسط دست هايش ماليد و به شلوارش كشيد تا تميز شدم. از همان راهي كه آمده بوديم رفتيم تا رسيديم پشت بام خانه ي پولاد. مادر و خواهر پولاد پشت بام تاپاله درست مي كردند و با زن همسايه حرف مي زدند كه تاپاله هاي خشك را از ديوار مي كند و تلنبار مي كرد.
صاحبعلي از مادر پولاد پرسيد كه پولاد كجاست؟ مادر پولاد گفت كه پولاد بزه را برده به صحرا، در خانه نيست.
پولاد را سر تپه پيدا كرديم. بز سياهشان را ول كرده بود پشت تپه چرا مي كرد و خودش با سگش چشم به راه ما نشسته بود. من ناگهان ملتفت شدم كه رنگ پوست پولاد و صاحبعلي درست مثل پوسته ي من است. هر دو از بس برهنه جلو آفتاب راه رفته بودند كه سياه سوخته شده بودند.
پولاد با بيصبري گفت: خوب، نقشه ات را بگو.
صاحبعلي گفت: مي خواهي صاحب يك درخت هلو بشوي؟
پولاد گفت: مگر ديوانه ام كه نخواهم!
صاحبعلي گفت: پس برويم.
پولاد گفت: بزه را چكار كنيم؟
صاحبعلي گفت: ولش مي كنيم توي خانه.
پولاد گفت: مادرم گفته تا خورشيد ننشسته برش نگردانم.
صاحبعلي گفت: پس سگه را مي گذاريم پيش بزه.
پولاد دستي به سر و گوش سگ كشيد و گفت: بزه را مي پايي تا من برگردم. خوب؟
ما سه تايي دوان دوان رفتيم تا رسيديم پاي ديوار باغ. صاحبعلي گفت: بپر بالا.
پولاد گفت: ديگر نمي خواهد نقشه ات را پنهان كني. خودم فهميدم. مي خواهيم هسته ي هلومان را بكاريم.
صاحبعلي گفت: درست است. هسته مان را پشت تل خاكي كه ته باغ ريخته مي كاريم. آنوقت چند سالي كه گذشت ما خودمان صاحب درخت هلويي هستيم. خودت كه مي فهمي چرا جاي ديگر نمي خواهيم بكاريم.
پولاد گفت: سر تپه، توي سنگها كه درخت هلو نمي رويد. درخت آب مي خواهد، خاك نرم مي خواهد.
صاحبعلي گفت: حالا ديگر مثل آخوند مرثيه نخوان، من رفتم بالا ببينم باغبان برنگشته باشد.
باغبان هنوز از شهر برنگشته بود. پولاد و صاحبعلي در يك گوشه ي خلوت باغ، پشت تل خاكي، زمين را كندند و من را زير خاك كردند و دستي روي من زدند و گذاشتند رفتند.
خاك تاريك و مرطوب من را بغل كرد و فشرد و به تنم چسبيد. البته من هنوز نمي توانستم برويم. مدتي وقت لازم بود تا قدرت رويش پيدا كنم.
از سرمايي كه به زير خاك راه پيدا مي كرد، فهميدم زمستان رسيده و برف روي خاك را پوشانده است. خاك تا نيم وجبي من يخ بست اما زير خاك آنقدر گرم بود كه من سردم نشود و يخ نكنم.
بدين ترتيب من موقتاً از جنب و جوش افتادم و در زير خاك به خواب خوش و شيريني فرو رفتم. خوابيدم كه در بهار آماده و با نيروي بيشتري بيدار شوم، برويم، از خاك درآيم و براي پولاد و صاحبعلي درخت پر ميوه يي شوم. درختي با هلوهاي درشت و آبدار و با گونه هاي گلگون مثل دخترهاي خوشگل خجالتي.
از خواب هايي كه در زمستان ديدم چيز زيادي به ياد ندارم فقط مي دانم كه يك دفعه خواب ديدم درخت بزرگي شده ام، پولاد و صاحبعلي از من بالا رفته اند شاخه هايم را تكان مي دهند و تمام بچه هاي لخت ده جمع شده اند هلوهاي من را توي هوا قاپ مي زنند با لذت مي خورند و آب از دهانشان سرازير مي شود سينه و شكم و ناف برهنه شان را خيس مي كند. بچه ي كچلي هي پولاد را صدا مي زد و مي گفت: پولاد. نگفتي اينها كه مي خوريم اسمش چيست؟ آخر من مي خواهم به خانه كه برگشتم به مادر بزرگم بگويم چي خوردم، و زياد هم خوردم اما از بس لذيذ بود هنوز سير نشده ام، و حاضرم باز هم بخورم، و حاضرم شرط كنم كه باز هم سير نشوم.
دو تا بچه ي كوچك هم بودند كه اصلا چيزي به تنشان نبود و مگس زيادي دور و بر بل و بيني و دهانشان نشسته بود. بچه ها هر كدام هلوي درشتي در دست گرفته بودند و با لذت گاز مي زدند و به به مي گفتند.
اين، يكي از خواب هايم بود.
آخرين دفعه گل بادام را در خواب ديدم.
مريض و بيهوش افتاده بودم يك دفعه صداي نرمي بلند شد و من حس كردم همراه صدا بوهاي آشناي زيادي به زير خاك داخل شدند. صدا گفت: گل بادام، بيا جلو عطرت را توي صورت هلو خوشگله بزن. اگر باز هم بيدار نشد، دست هايت را بكش روي صورت و تنش بگذار بوي گل را خوب بشنود. خلاصه هر چه زودتر بيدارش كن كه وقت رويش و جوانه زدن است. همه ي هسته ها دارند بيدار مي شوند.
عطر گل بادام و دست هايش كه بروي تن و صورت من حركت مي كردند، چنان خوشايند بودند كه دلم مي خواست هميشه بيهوش بمانم. اما نشد. من به هوش آمدم. خواستم دوباره خودم را به بيهوشي بزنم كه گل بادام خنديد و گفت: ديگر ناز نكن جانم. تو تخم زندگي را توي شكمت داري و تصميم گرفته يي برويي و درخت بزرگي شوي و ميوه بياوري. مگر نه؟
گل بادام مثل عروس خوشگلي بود كه از برف سفيد و تميزي لباس پوشيده و لپ هايش را گل انداخته باشد. البته من هنوز برف نديده بودم. تعريف برف را وقتي هلو بودم از مادرم شنيده بودم.
دلم مي خواست بدانم گل بادام قبلا با كي حرف مي زد و كي او را بالاي سر من آورده. گل بادام دست هايش را دور گردن من انداخت، من را بوسيد و خندان گفت: چه هيكل گنده يي داري. وسط دست هايم جا نمي گيري.
بعد گفت: بهار هم اينجا بود. گفت كه وقت رويش و جوانه زدن است.
من به شنيدن نام بهار انگار خواب بودم بيدار شدم. خيال كردم بهار آمده و رفته و من هنوز پوسته ام را نشكافته ام. با اين خيال پريشان سراسيمه از خواب پريدم ديدم خاك تاريك و خيس من را بغل كرده ناز مي كند. پوسته ام از بيرون خيس بود و از داخل عرق كرده بود. ذره هاي آب از بالا روي من مي ريخت و از اطراف بدنم سرازير مي شد و مي رفت زير تنم و زير خاك. چند دانه ي خاكشير كه دور و بر من بودند، داشتند ريشه هايشان را پهن مي كردند. يكيشان اصلا قد كشيده بود و گويا از خاك بيرون زده بود. ريشه هاي نازكش سرهايشان را اين بر و آن بر مي كردند و ذره هاي غذا و آب را مي مكيدند و يكجا جمع مي كردند و مي فرستادند به بالا. دانه ي ناشناس ديگري هم بود كه ريشه ي كوچكي رويانده بود و سرش را خم كرده بود و خاك را با حوصله و آرام آرام سوراخ مي كرد و بالا مي رفت. تصميم داشت دو روز ديگر تيغ زدن آفتاب را تماشا كند.
ريشه ي تازه يي از زير تنم رد مي شد و هر دم كه به جلو مي خزيد و درازتر مي شد، قلقلكم مي داد. مي گفت كه مال درخت بادام لب جوست. ريشه ي بادام هم با قوت تمام رطوبت خاك و ذره هاي غذا را مي مكيد و تو مي برد.
آبي كه روي من مي ريخت مال برف روي خاك بود و چند روز بعد قطع شد.
روزي صداي خش و خشي شنيدم و كمي بعد دسته يي مورچه ي سياه و زبر و زرنگ رسيدند پيش من و شروع كردند من را نيش زدن و گاز گرفتن. مورچه ها گرماي خورشيد و بوي هواي بهاري را به داخل خاك آورده بودند. از نيش زدن هايشان فهميدم كه دارند نقب مي زنند. مدتي من را نيش زدند وقتي ديدند نمي توانند سوراخم بكنند، راهشان را كج كردند و نقب را در جهت ديگري زدند. من ديگر آن ها را نديدم تا وقتي كه خودم روي خاك آمدم و درخت شدم.
آنقدر آب مكيده بودم كه باد كرده بودم و عاقبت پوسته ام پاره شد. آنوقت ريشه چه ام را به صورت ميله ي سفيدي از شكاف پوسته ام بيرون فرستادم و توي خاك فرو بردم كه رشد كند و ريشه ام بشود تا بتوانم روي آن بايستم و قد بكشم. بعد ساقه چه ام را بيرون فرستادم و يادش دادم كه سرش را خم بكند و رو به بالا خاك را سوراخ بكند و قد بكشد برود خورشيد را پيدا كند. نوك سر ساقه چه ام جوانه ي كوچكي داشتم كه وقتي از خاك درمي آمدم، از آن ساقه ي برگدار درست مي كردم. تا ريشه ام ريشه بشود و بتواند غذا جمع كند، از غذاي ذخيره يي كه خودم داشتم مي خوردم و به ريشه چه و ساقه چه ام مي خوراندم.
توي خاك هوا هم داشتم كه خفه نشوم. گرماي بيرون هم باز به داخل خاك مي رسيد.
در اين موقع ها من ديگر خسته نبودم. من قبلا توي خودم رشد كرده بودم و خودم را از بين برده بودم و شده بودم يك چيز ديگري. البته وقتي هسته بودم، هسته ي كاملي بودم و ديگر نمي توانستم رشد و حركت كنم اما حالا كه مي خواستم درخت بشوم، درخت بسيار ناقصي بودم و هنوز جاي رشد و حركت بسياري داشتم. فكر مي كردم شايد فرق يك هسته ي كامل با يك درخت ناقص اين باشد كه هسته ي كامل به بن بست رسيده و اگر تغيير نكند خواهد پوسيد؛ اما درخت ناقص، آينده ي بسيار خوبي در پيش دارد. اصلا همه چيز ثانيه به ثانيه تغيير مي كند و وقتي اين تغييرها روي هم انباشته شد و به اندازه معيني رسيد، حس مي كنيم كه ديگر اين، آن چيز قبلي نيست بلكه يك چيز ديگري است. مثلا من خودم كه حالا ديگر هسته نبودم بلكه شكل درخت بودم. ريشه و ساقه چه داشتم و جوانه و برگچه هاي زردم را، لاي دو لپه ام، روي سرم جمع كرده بودم و مرتب بالا كشيده مي شدم. مي خواستم وقتي از خاك درآمدم برگچه هايم را جلو آفتاب پهن كنم كه خورشيد رنگ سبز بهشان بزند. خيال شاخه هاي پر شكوفه و هلوهاي آبدار و گل انداخته را در سر مي پروراندم. درختچه ي ناچيزي بودم با وجود اين چه آينده ي درخشاني جلو روي من بود!..
سنگريزه يي به اندازه ي گردو جلوم را گرفته بود و نمي گذاشت بالا بروم. ديدم كه نمي توانم سوراخش كنم ناچار دور زدم و رد شدم رفتم بالا.
هر چه بالاتر مي رفتم گرماي آفتاب را بيشتر حس مي كردم بيشتر به طرف خورشيد كشيده مي شدم. حالا ديگر از ميان ريشه هاي علف هاي روي خاك حركت مي كردم. عاقبت به جايي رسيدم كه روشنايي آفتاب كم و بيش خاك را روشن كرده بود. فهميدم كه بالاي سرم پوسته ي نازكي بيشتر نمانده. چند ساعت بعد بود كه با يك تكان سر، خاك را شكافتم و نور و گرما را ديدم كه به پيشواز آمده بودند.
من اكنون روي خاك بودم خاكي كه مادر مادرم بود و مادر من نيز هست و مادر تمام موجودات زنده هم هست.
درخت بادام، سراپا سفيد، از آن بر تل خاك، زير آفتاب برق مي زد و چنان حال خوشي داشت كه من را هم از ته دل خوشحال كرد. من سلام كردم. درخت بادام گفت: سلام به روي ماهت، جانم. روي خاك خوش آمدي. زيرزمين چه خبر؟
بوته هاي خاكشير قد كشيده بودند و سايه مي انداختند اما من هنوز دو تا برگچه ي كمرنگ بيشتر نداشتم و سرم را يواش يواش راست مي كردم.
روزي كه پولاد و صاحبعلي به سراغم آمدند، ده دوازه برگ سبز داشتم و قدم از بعضي گياهان بلندتر بود اما بوته هاي خاكشير از حالاي من خيلي بلندتر بودند. آنها چنان با عجله و تند تند قد مي كشيدند كه من تعجب مي كردم. اول خيال مي كردم چند روز ديگر سرشان از درخت بادام هم بالاتر خواهد رفت اما وقتي ملتفت شدم كه رگ و ريشه ي محكمي توي خاك ندارند، به خودم گفتم كه بوته هاي خاكشير بزودي پژمرده خواهند شد و از بين خواهند رفت.
پولاد و صاحبعلي از ديدن من خوشحال شدند. هر دو گفتند: اين درخت ديگر ما ل ماست. چند مشت آب از جوي آوردند ريختند در پاي من و گذاشتند رفتند. گويا باغبان همان نزديك ها كرت ها را آب مي داد. صداي بيلش شنيده مي شد.
آخرهاي بهار بود كه ديدم بوته هاي خاكشير مثل اين است كه ديگر نمي توانند بزرگ بشوند. آن ها گل كرده بودند و دانه هايشان را مي پراكندند و يواش يواش زرد مي شدند. تابستان كه رسيد، من هم قد آن ها بودم اما هنوز شاخه يي نداشتم. مي خواستم كمي قد بكشم بعد شاخه بدهم.
پولاد و صاحبعلي زياد پيش من مي آمدند و گاهي مدتي مي نشستند و از آينده ي من و نقشه هاي خودشان حرف مي زدند. روزي هم مار بزرگي، سرخ و براق، آورده بودند كه معلوم بود سرش را با چماق داغون كرده بودند. آنوقت زمين را در نيم متري من كندند و مار را همانجا زير خاك كردند.
پولاد دست هايش را به هم زد و گفت: عجب كيفي خواهد كرد!
البته منظورش من بودم.
صاحبعلي گفت: يك مار با چند بار كود و پهن برابر است.
پولاد گفت: خيال مي كنم سال ديگر نوبرش را بخوريم.
صاحبعلي گفت: چه مي دانم. ما كه تا حالا درخت نداشتيم.
پولاد گفت: باشد. من شنيده ام درخت هلو و شفتالو زودتر بار مي دهند.
من خودم هم اين را مي دانستم. مادرم در دو سالگي دو هلو نوبر آورده بود.
فكر مي كردم كه وقتي هلوهايم بزرگ و رسيده بشوند چه شكلي خواهم شد. دلم مي خواست زودتر ميوه بياورم تا ببينم هلوها چه جوري شيره ي تنم را خواهند مكيد. دلم مي خواست هلوهايم سنگيني بكنند و شاخه هايم را خم بكنند بطوريكه نوكشان به زمين برسد.
تابستان گذشت و پاييز آمد.
توي تنم لوله هاي نازكي درست كرده بودم كه ريشه هايم هر چه از زمين مي گرفتند از آن لوله ها بالا مي فرستادند. وسط هاي پاييز لوله ها را از چند جا بستم و ريشه هايم ديگر شيره به بالا نفرستادند. آنوقت برگ هايم كه غذا برايشان نمي رسيد، شروع كردند به زرد شدن. من هم دم همه شان را بريدم تا باد زد و به زمين انداخت و لخت شدم.
بيخ دم هر برگي گره كوچكي بسته بودم. در نظر داشتم بهار ديگر از هر كدام از اين ها جوانه يي بزنم و شاخه يي درست كنم. فكر نوبرم را هم كرده بودم. مي خواستم مثل مادرم در دو سالگي ميوه بدهم. درست يادم نيست، چهار يا پنج گره در بالاهاي تنم داشتم كه در نظرم بود از آنها غنچه و گل بدهم. دوست داشتم مرتب به گل هايم فكر كنم.
هر چه هوا سردتر مي شد بيشتر من را خواب مي گرفت چنان كه وقتي برف بر زمين نشست و زمين يخ بست، من كاملا خواب بودم.
پولاد و صاحبعلي دور من كلش و تكه پاره ي گوني پيچيده بودند. آخر من هنوز پوست نرم و نازكي داشتم و در يخ بندان زمستان براي خرگوش ها غذاي لذيذي به حساب مي آمدم بعلاوه ممكن بود سرما بزندم آنوقت در بهار مجبور بودم دوباره از ته برويم بالا بيايم.
بهار كه رسيد اول از همه ريشه هايم به خود آمدند بعد ساقه ام با رسيدن شيره ي تازه بيدار شد و جوانه هايم تكان خوردند و كمي باد كردند. آبي كه از خاك به من مي رسيد، همه ي اندام هايم را از خواب مي پراند و به حركت وا مي داشت. توي جوانه هايم برگ هاي ريزريزي درست مي كردم كه وقتي جوانه هايم سر باز كردند، بزرگ و پهنشان كنم. اكنون غنچه هايم مثل دانه ي جو، كمي بزرگتر، شده بودند. سه غنچه بيشتر برايم نمانده بود. آن يكي ها را گنجشك شكمويي نك زده بود و خورده بود.
سه گل باز كردم اما وسط هاي كار ديدم نمي توانم هر سه را هلو بكنم. يكي از گل هايم اول ها پژمرد و افتاد. دومي را چغاله كرده بودم بعد نتوانستم غذا برايش برسانم پژمرد و باد زد انداخت به زمين. آنوقت تمام قوتم را جمع كردم تا هلوي بي مثل و مانندي برسانم كه هر كس ببيند چشم هايش چهار تا بشود و هر كس بخورد تا عمر دارد لب به ميوه ي ديگري نزند.
گلبرگ هايم را چند روز بعد از گل كردن ريختم و شروع كردم ميوه ام را در درون كاسه ي گل غذا دادن و بزرگ كردن تا جايي كه كاسه ي گل پاره شد و چغاله ام بيرون آمد.
هلوي من كمي به نوك سرم مانده قرار داشت بنابراين از همان روزي كه به اندازه ي چغاله ي بادام بود، من را كم و بيش خم مي كرد و من نگران مي شدم كه اگر بخواهم هلويي به دلخواه خودم برسانم بايد كمرم خم بشود و شايد هم بشكند اما من اصلا نمي خواستم به خاطر زحمتي كه ناچار پيش مي آمد، هلويم را پژمرده كنم و دور بيندازم. راستش را بخواهيد من تصميم گرفته بودم در سال هاي آينده هلوهايم را تا هزار برسانم از اين رو لازم بود كه در قدم اول و در هلوي اول خودم را از امتحان بگذرانم. ماري كه بچه ها در نزديكي من زير خاك كرده بودند حالا ديگر متلاشي شده بود و خاك اطرافم را پر قوت كرده بود. از بركت همين مار، صاحب شاخ و برگ حسابي شده بودم.
پولاد و صاحبعلي اين روزها كمتر به سراغ من مي آمدند. فكر مي كنم پيش پدرهايشان به مزرعه يا براي درو و خرمن كوبي مي رفتند. اما روزي به ديدن من آمدند و چوب دستيشان را در كنار من به زمين فرو كردند و من را به آن بستند. به نظرم همان روز بود كه پولاد يكدفعه گفت: صاحبعلي!
صاحبعلي گفت: ها، بگو.
پولاد گفت: مي گويم نكند اين باغبان پدر سگ درخت ما را پيدايش كند!..
صاحبعلي گفت: پيدايش كند كه چي؟
پولاد چيزي نگفت. صاحبعلي گفت: هيچ غلطي نمي تواند بكند. درخت را خودمان كاشتيم و بار آورديم، ميوه اش هم مال خود ماست.
پولاد توي فكر بود. بعد گفت: زمين كه مال ما نيست.
صاحبعلي گفت: باز هم هيچ غلطي نمي تواند بكند. زمين مال كسي است كه آن را مي كارد. اين يك تكه زمين كه ما درخت كاشته ايم مال ماست. پولاد دل و جرئتي پيدا كرد و گفت: آري كه مال ماست. اگر غلطي بكند همه ي باغ را آتش مي زنيم.
صاحبعلي با مشت زد به سينه ي لخت و آفتاب سوخته اش و گفت: اين تن بميرد اگر بگذارم آب خوش از گلويش پايين برود. آتش مي زنيم و فرار مي كنيم.
خيال مي كنم اگر آن روز پولاد و صاحبعلي جوبدستشان را به من نمي دادند، شب حتماً مي شكستم. چون باد سختي برخاسته بود و شاخ و برگ همه را به هم مي زد و صبح ديدم كه چند تا از شاخه هاي درخت بادام شكسته است.
روزها پشت سر هم مي گذشتند و من با همه ي قوتم هلويم را درشت تر و درشت تر مي كردم و مي گذاشتم كه آفتاب گونه هايش را گل بيندازد و گرما داخل گوشتش بشود. دخترم چنان محكم تنم را چسبيده مي مكيد كه گاهي تنم به درد مي آمد اما هيچوقت از دستش عصباني نمي شدم. آخر من حالا ديگر مادر بودم و براي خودم دختر خوشگلي داشتم.
صاحبعلي و پولاد چنان سرگرم من شده بودند كه درختان ديگر باغ را تقريباً فراموش كرده بودند و مثل سالهاي گذشته در كمين هلوهاي مادرم ننشسته بودند. من خودم را مال آن ها مي دانستم و به آن ها حق مي دادم كه وقتي هلويم كاملا رسيده باشد آن را بچينند و با لذت بخورند همانطوري كه روزي خود من را خورده بودند.
اول هاي پاييز بود كه روزي پولاد تنها و غمگين پيش من آمد. دفعه ي اول بود كه يكي از آن ها را تنها مي ديدم. پولاد اول من را آب داد بعد نشست روي علف ها و آهسته آهسته به من و هلويم گفت: درخت هلويم، هلوي قشنگم، مي دانيد چه شده؟ هيچ مي دانيد چرا امروز تنهام؟ آري مي بينم كه نمي دانيد. صاحبعلي مرد. او را مار گزيد... « ننه منجوق پيرزن» يك شب تمام بالاي سرش بود. به خيالم او هم كاري ازش نمي آمد. همه ي دواهايي را كه گفته بود من و پدر صاحبعلي رفته بوديم از كوه و صحرا آورده بوديم اما باز صاحبعلي خوب نشد. طفلك صاحبعلي!.. آخر چرا رفتي من را تنها گذاشتي؟..
پولاد شروع كرد به گريه كردن. بعد دوباره به حرف آمد و گفت: چند روز پيش، ظهر كه از صحرا برمي گشتم سر تپه به هم برخورديم، قرار گذاشتيم برويم ماري بگيريم بياوريم مثل سال گذشته همينجا چال كنيم كه خاكت را پر قوت كند. رفتيم به دره ي ماران. توي دره ي ماران تا بگويي مار هست. يك طرف دره كوهي است كه همه اش از سنگ درست شده. نه خيال كني كه كوه سنگ يك پارچه است. نه. خيال كن سنگ هاي بزرگ و كوچك بسياري از آسمان ريخته روي هم تلنبار شده. مارها وسط سنگ ها لانه دارند و گرما كه به تنشان بخورد بيرون مي آيند.
زمين خود ما و همسايه مان و زمين پسر خاله ي صاحبعلي و چند تاي ديگر هم توي دره ي ماران است. توي زمين ها هميشه صداي سوت مار شنيده مي شود.
من و صاحبعلي در پاي كوه پس سنگ ها را نگاه مي كرديم و چوبدستي هامان را توي سوراخ ها مي كرديم كه مار پر چربيي برايت پيدا كنيم. همينجوري لخت هم بوديم. يك تا شلوار تنمان بود. پشتمان اينقدر داغ شده بود كه اگر تخم مرغ را رويش مي گذاشتي مي پخت. همچنين داشتيم از اين سنگ به آن سنگ مي پريديم كه يك دفعه پاي صاحبعلي ليز خورد و به پشت افتاد و يك دفعه طوري جيغ زد كه دره پر از صدا شد. صاحبعلي به پشت افتاده بود روي سنگي كه ماري رويش چنبر زده بود. صاحبعلي جيغ ديگري هم كشيد و افتاد ته دره روي خاك ها. من ديگر فرصت به مار ندادم. يك چوب زدم به سرش و بعد به شكمش بعد باز به سرش. دو موش و يك گنجشك توي شكمش بودند.
صاحبعلي بيهوش افتاده بود و صدايي ازش نمي آمد. چوبدستي اش پرت شده بود نمي دانم به كجا. جاي نيش مار قرمز شده بود. اگر مار پايش يا دستش را زده بود مي دانستم چكار بايد بكنم اما با وسط پشتش چكار مي توانستم بكنم؟ ناچار صاحبعلي را كول كردم و آوردم به ده. « ننه منجوق پيرزن» صبح، سر قبر، به ننه ي من گفته بود كه اگر صاحبعلي را زودتر پيش او مي بردم نمي مرد. آخر من چه جوري مي توانستم صاحبعلي را زودتر ببرم. درخت هلو، تو خودت مي داني كه صاحبعلي از من سنگين تر بود. اگر الاغي داشتم و باز دير مي كردم آنوقت ننه منجوق حق داشت بگويد كه دير كرده ام. آخر من چكار مي توانستم بكنم؟..
پولاد باز شروع كرد به گريه كردن. من حالا حس مي كردم كه صاحبعلي و پولاد را خيلي خيلي دوست داشتم. وقتي فكر كردم كه ديگر صاحبعلي را نخواهم ديد، كم مانده بود از شدت غصه تمام برگ هايم را بريزم و براي هميشه بخشكم و جوانه نزنم.
پولاد گريه اش را تمام كرد و گفت: من ديگر نمي توانم توي ده بمانم. هر جا كه مي روم شكل صاحبعلي را جلو چشمم مي بينم و غصه مي كنم. به كوه كه ميروم، بز را كه به صحرا ميبرم، دست كه بر سر سگ ها مي كشم، روي سرگين ها كه راه مي روم، با بچه هاي ديگر كه توي مزرعه ملخ و سوسمار مي گيرم، علف كه خرد مي كنم، پشت بام ها كه مي روم، هميشه شكل صاحبعلي جلو چشمم است. انگار هميشه من را صدا مي كند. پولاد!.. پولاد!.. آري درخت هلو، من طاقت ندارم اين صدا را بشنوم. مي خواهم بروم به شهر پيش دايي ام شاگرد بقال بشوم. من نمي دانم چكار بايد مي كردم تا صاحبعلي زنده مي ماند. حالا نمي دانم چكار بايد بكنم كه من هم مثل او يكدفعه نيفتم بميرم. من كوچكم. عقلم به هيچ چيز قد نمي دهد. همينقدر مي دانم كه نمي توانم توي ده بمانم. من رفتم، درخت هلو. هلويت را هم گذاشتم بماند براي خودت.
وقتي ديدم پولاد مي خواهد پا شود برود، گذاشتم هلويم بيفتد جلو پايش. پولاد هلو را برداشت بوييد بعد خاك هايش را پاك كرد و من را از ته تا نوك سر دو دستي ناز كرد و گذاشت رفت.
سال ديگر من خوب قد كشيده بودم و شاخ و برگ فراواني از همه جاي تنم روييده بود. بيست سي تا گل داده بودم و ديگر مي توانستم سرم را از تل خاك بالاتر بگيرم و سرك بكشم و آن برهاي باغ را تماشا كنم.
روزي باغبان ملتفت سرك كشيدن هاي من شد و آمد من را ديد. از شادي نمي دانست چكار بكند. از شكل و رنگ برگ و گلم فهميد كه بچه ي كي هستم. درخت هلوي خوبي توي باغش روييده بود بدون آنكه برايش زحمتي كشيده باشد. من خيلي ناراحت بودم كه عاقبت به دست باغباني افتاده ام كه خودش نوكر آدم پولدار ديگري است و به خاطر پول، مردم ده را دشمن خودش كرده است.
ده پانزده هلو رسانده بودم اما وقتي فكر مي كردم كه هلوهايم قسمت چه كساني خواهد شد، از خودم بدم مي آمد. من را پولاد و صاحبعلي كاشته بودند، بزرگ كرده بودند و حق هم اين بود كه هلوهايم را همان ها مي خوردند.
روزي فكري به خاطرم رسيد و از همان روز شروع كردم هلوهايم را ريختن. باغبان وقتي ملتفت شد كه ديگر هلويي بر من نمانده بود. خيال كرد جايم بد است. بلند بلند گفت: سال ديگر جايت را عوض مي كنم كه بتواني خوب آب بخوري و هلوهاي درشت و خوشگل بياوري.
بهار سال ديگر كه ريشه هايم را بيدار كردم ديدم نظم همه شان به هم خورده و بعضي ها اصلا خشكيده اند و بعضي ها كنده شده اند. البته ريشه هاي سالم هم زياد داشتم. اول شروع كردم ريشه هاي سالم را توي خاك هاي مرطوب فرو كردن بعد ريشه هاي تازه يي درآوردم و به اطراف فرستادم. آنوقت به فكر جوانه زدن و برگ و شكوفه افتادم و مادرم را شناختم.
از آنوقت تا حالا كه نمي دانم چند سال از عمرم مي گذرد، باغبان نتوانسته هلوي من را نوبر كند و از اين پس هم نوبر نخواهد كرد. من از او اطاعت نمي كنم حالا مي خواهد من را بترساند يا اره كند يا قربان صدقه ام برود.
تابستان 1347
سه شنبه 21 دی 1389  2:05 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها