0

داستانهای صمد بهرنگی

 
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

داستانهای صمد بهرنگی

● 24 ساعت در خواب و بيداري
خواننده ي عزيز،
قصه ي « خواب و بيداري» را به خاطر اين ننوشته ام كه براي تو سرمشقي باشد. قصدم اين است كه بچه هاي هموطن خود را بهتر بشناسي و فكر كني كه چاره ي درد آنها چيست؟
اگر بخواهم همه ي آنچه را كه در تهران بر سرم آمد بنويسم چند كتاب مي شود و شايد هم همه را خسته كند. از اين رو فقط بيست و چهار ساعت آخر را شرح مي دهم كه فكر مي كنم خسته كننده هم نباشد. البته ناچارم اين را هم بگويم كه چطور شد من و پدرم به تهران آمديم:
چند ماهي بود كه پدرم بيكار بود. عاقبت مادرم و خواهرم و برادرهايم را در شهر خودمان گذاشت و دست من را گرفت و آمديم به تهران. چند نفر از آشنايان و همشهري ها قبلا به تهران‌آمده بودند و توانسته بودند كار پيدا كنند. ما هم به هواي آنها آمديم. مثلا يكي از آشنايان دكه ي يخفروشي داشت. يكي ديگر رخت و لباس كهنه خريد و فروش مي كرد. يكي ديگر پرتقال فروش بود. پدر من هم يك چرخ دستي گير آورد و دستفروش شد. پياز و سيب زميني و خيار و اين جور چيزها دوره مي گرداند. يك لقمه نان خودمان مي خورديم و يك لقمه هم مي فرستاديم پيش مادرم. من هم گاهي همراه پدرم دوره مي گشتم و گاهي تنها توي خيابان ها پرسه مي زدم و فقط شب ها پيش پدرم بر مي گشتم. گاهي هم آدامس بسته يك قران يا فال حافظ و اين ها مي فروختم.
حالا بياييم بر سر اصل مطلب:
آن شب من بودم، قاسم بود، پسر زيور بليت فروش بود، احمد حسين بود و دو تاي ديگر بودند كه يك ساعت پيش روي سكوي بانك با ما دوست شده بودند.
ما چهار تا نشسته بوديم روي سكوي بانك و مي گفتيم كه كجا برويم تاس بازي كنيم كه آن ها آمدند نشستند پهلوي ما. هر دو بزرگتر از ما بودند. يكي يك چشمش كور بود. آن ديگري كفش نو سياهي به پايش بود اما استخوان چرك يكي از زانوهايش از سوراخ شلوارش بيرون زده بود و سر و وضعش بدتر از ما بود.
ما چهار تا بنا كرديم به نگاه هاي دزدكي به كفش ها كردن. بعد نگاه كرديم به صورت هم. با نگاه به همديگر گفتيم كه آهاي بچه ها مواظب باشيد كه با يك دزد كفش طرفيم. يارو كه ملتفت نگاه هاي ما شد گفت: چيه؟ مگر كفش نديده ايد؟
رفيقش گفت: ولشان كن محمود. مگر نمي بيني ناف و كون همه شان بيرون افتاده؟ اين بيچاره ها كفش كجا ديده بودند.
محمود گفت: مرا باش كه پاهاي برهنه شان را مي بينم باز دارم ازشان مي پرسم كه مگر كفش به پايشان نديده اند.
رفيقش كه يك چشمش كور بود گفت: همه كه مثل تو باباي اعيان ندارند كه مثل ريگ پول بريزند براي بچه شان كفش نو بخرند.
بعد هر دوشان غش غش زدند زير خنده. ما چهار تا پاك درمانده بوديم. احمد حسين نگاه كرد به پسر زيور. بعد دوتايي نگاه كردند به قاسم. بعد سه تايي نگاه كردند به من: چكار بكنيم؟ شر راه بيندازيم يا بگذاريم هرهر بخندند و دستمان بيندازند؟
من بلند بلند به محمود گفتم: تو دزدي!.. تو كفش ها را دزديده يي!..
كه هر دو پقي زدند زير خنده. چشم كوره با آرنج مي زد به پهلوي آن يكي و هي مي گفت: نگفتم محمود؟.. ها ها!.. نگفتم؟.. هه...هه...هه!..
ماشين هاي سواري رنگارنگي كنار خيابان توقف كرده بودند و چنان كيپ هم قرار گرفته بودند كه انگار ديواري از آهن جلو روي ما كشيده بودند. ماشين سواري قرمزي كه درست جلو روي من بود حركت كرد و سوراخي پيدا شد كه وسط خيابان را ببينم.
ماشين هاي جوراجوري از تاكسي و سواري و اتوبوس وسط خيابان را پر كرده بودند و به كندي و كيپ هم حركت مي كردند و سر و صدا راه مي انداختند. انگار يكديگر را هل مي دادند جلو مي رفتند و به سر يكديگر داد مي زدند. به نظر من تهران شلوغ ترين نقطه ي دنياست و اين خيابان شلوغ ترين نقطه ي تهران.
چشم كوره و رفيقش محمود كم مانده بود از خنده غش بكنند. من خدا خدا مي كردم كه دعوامان بشود. فحش تازه اي ياد گرفته بودم و مي خواستم هر جور شده، بيجا هم كه شده، به يكي بدهم. به خودم مي گفتم كاش محمود بيخ گوش من بزند آنوقت من عصباني مي شوم و بهش مي گويم: « دست روي من بلند مي كني؟ حالا مي آيم خايه هايت را با چاقو مي برم، همين من!» با اين نيت يقه ي محمود را كه پهلويم نشسته بود چسبيدم و گفتم: اگر دزد نيستي پس بگو كفش ها را كي برايت خريده؟
اين دفعه خنده قطع شد. محمود دست من را به تندي دور كرد و گفت: بنشين سر جايت، بچه. هيچ معني حرفت را مي فهمي؟
چشم كوره خودش را به وسط انداخت و نگذاشت دعوا دربگيرد. گفت: ولش كن محمود. اين وقت شب ديگر نمي خواهد دعوا راه بيندازي. بگذار مزه ي خنده را توي دهنمان داشته باشيم.
ما چهار تا خيال دعوا و كتك كاري داشتيم اما محمود و چشم كوره راستي راستي دلشان مي خواست تفريح كنند و بخندند.
محمود به من گفت: داداش، ما امشب خيال دعوا نداريم. اگر شما دلتان دعوا مي خواهد بگذاريم براي فردا شب.
چشم كوره گفت: امشب، ما مي خواهيم همچين يك كمي بگو بخند كنيم. خوب؟
من گفتم: باشد.
ماشين سواري براقي آمد روبروي ما كنار خيابان ايستاد و جاي خالي را پر كرد. آقا و خانمي جوان و يك توله سگ سفيد و براق از آن پياده شدند. پسر بچه درست همقد احمد حسين بود و شلوار كوتاه و جوراب سفيد و كفش روباز دو رنگ داشت و موهاي شانه خورده و روغن زده داشت. در يك دست عينك سفيدي داشت و با دست ديگر دست پدرش را گرفته بود. زنجير توله سگ در دست خانم بود كه بازوها و پاهاي لخت و كفش پاشنه بلند داشت و از كنار ما گذشت عطر خوشايندي به بيني هايمان خورد. قاسم پوسته يي از زير پايش برداشت و محكم زد پس گردن پسرك. پسرك برگشت نگاهي به ما كرد و گفت: ولگردها!..
احمد حسين با خشم گفت: برو گم شو، بچه ننه!..
من فرصت يافتم و گفتم: حالا مي آيم خايه هايت را با چاقو مي برم.
بچه ها همه يك دفعه زدند زير خنده. پدر دست پسرك را كشيد و داخل هتلي شدند كه چند متر آن طرفتر بود.
باز همه ي چشم ها برگشت به طرف كفش هاي نو محمود. محمود دوستانه گفت: كفش براي من زياد هم مهم نيست. اگر مي خواهيد مال شما باشد.
بعد رو كرد به احمد حسين و گفت: بيا كوچولو. بيا كفش ها را درآر به پايت كن.
احمد حسين با شك نگاهي به پاهاي محمود انداخت و جنب نخورد. محمود گفت: چرا وايستادي نگاه مي كني؟ كفش نو نمي خواهي؟ د بيا بگير.
اين دفعه احمد حسين از جا بلند شد و رفت روبروي محمود خم شد كه كفش هايش را در بياورد. ما سه تا نگاه مي كرديم و چيزي نمي گفتيم. احمد حسين پاي محمود را محكم گرفت و كشيد اما دست هايش ليز خوردند و به پشت بر پياده رو افتاد. محمود و چشم كوره زدند زير خنده طوري كه من به خودم گفتم همين حالا شكمشان درد مي گيرد. دست هاي احمد حسين سياه شده بود. چشم كوره هي مي زد به پهلوي محمود و مي گفت: نگفتم محمود؟.. هاها...ها!.. نگفتم؟.. هه...هه...هه!..
جاي انگشتان ليز خورده ي احمد حسين روي پاي محمود ديده مي شد. ما سه تا تازه ملتفت شديم كه حقه را خورده ايم. خنده ي آن دو رفيق حقه باز به ما هم سرايت كرد. ما هم زديم زير خنده. احمد حسين هم كه ناراحت از زير پاي مردم بلند شده بود، مدتي ما را نگاه كرد بعد او هم زد زير خنده. حالا نخند كي بخند! جماعت پياده رو ما را نگاه مي كردند و مي گذشتند. من خم شدم و پاي محمود را از نزديك نگاه كردم. كفش كجا بود! محمود فقط پاهايش را رنگ كرده بود به طوري كه آدم خيال مي كرد كفش نو سياهي پوشيده. عجب حقه يي بود!
***
محمود گفت كه شش نفره تاس بازي كنيم.
من چهار هزار داشتم. قاسم نگفت چقدر پول دارد. آن دو تا رفيق پنج هزار داشتند. پسر زيور بليت فروش يك تومان داشت. احمد حسين اصلا پول نداشت. كمي پايين تر مغازه يي بسته بود. رفتيم آنجا و جلو مغازه بنا كرديم به تاس ريختن. براي شروع بازي پشك انداختيم. پشك اول به پسر زيور افتاد. تاس ريخت. پنج آورد. بعد نوبت قاسم بود. تاس ريخت، شش آورد. يك قران از پسر زيور گرفت. بعد دوباره تاس ريخت، دو آورد. تاس را داد به محمود. محمود چهار آورد. دو قران از قاسم گرفت و با شادي دست هايش را بهم زد و گفت: بركت بابا! بختمان گفت.
اين جوري دو به دو تاس مي ريختيم و بازي مي كرديم.
دو تا جوان شيك پوش از دست راست مي آمدند. احمد حسين جلو دويد و التماس كرد: يك قران... آقا يك قران بده... ترا خدا!..
يكي از مردها احمد حسين را با دست زد و دور كرد. احمد حسين دويد و جلوشان را گرفت و التماس كرد: آقا يك قران بده... يك قران كه چيزي نيست... ترا خدا...
از جلو ما كه رد مي شدند، مرد جوان پس گردن احمد حسين را گرفت و بلندش كرد و روي شكمش گذاشت روي نرده ي كنار خيابان. سر احمد حسين به طرف وسط خيابان آويزان بود و پاهايش به طرف پياده رو. احمد حسين دست و پا زد تا پاهاش به زمين رسيد و همانجا لب جو ايستاد. دو تا دختر جوان با يك پسر جوان خنده كنان از دست چپ مي آمدند. دخترها پيراهن كوتاه خوشرنگي پوشيده بودند و در دو طرف پسر راه مي رفتند. احمد حسين جلو دويد و به يكي از دخترها التماس كرد: خانم ترا خدا يك قران بده... گرسنه ام... يك قران كه چيزي نيست... ترا خدا!.. خانم يك قران!..
دختر اعتنايي نكرد. احمد حسين باز التماس كرد. دختر پولي از كيفش درآورد گذاشت به كف دست احمد حسين. احمد حسين با شادي برگشت پيش ما و گفت: من هم مي ريزم.
پسر زيور گفت: پولت كو؟
احمد حسين مشتش را باز كرد نشان داد. يك سكه ي دو هزاري كف دستش بود.
قاسم گفت: باز هم گدايي كردي؟
و خواست احمد حسين را بزند كه محمود دستش را گرفت و نگذاشت. احمد حسين چيزي نگفت. براي خودش جا باز كرد و نشست. من بلند شدم و گفتم: من با گداها تاس نمي ريزم.
حالا من يك قران بيشتر پول نداشتم. سه هزار از چهار هزارم را باخته بودم. محمود هم كه خيلي بد آورده بود گفت: تاس بازي ديگر بس است. بيخ ديواري بازي مي كنيم.
قاسم به من گفت: لطيف، باز با اين حرف هايت بازي را به هم نزن.
بعد به همه گفت: كي مي ريزد؟
چشم كوره گفت: خودت تنهايي بريز. ما بيخ ديواري بازي مي كنيم.
پسر زيور به قاسم اشاره كرد و گفت: تاس بازي با اين فايده اي ندارد. همه ش پنج و شش مي آورد. شير يا خط بازي مي كنيم.
احمد حسين گفت: باشد.
محمود گفت: نه. بيخ ديواري.
خيابان داشت خلوت مي شد. چند تا از مغازه هاي روبرويي بسته شده بود. براي شروع بازي هر كدام يك سكه ي يك قراني را از لب جو تا بيخ ديوار انداختيم. هنوز سكه ها بيخ ديوار بود كه احمد حسين داد زد: آژان!..
آژان باتون به دست در دو سه قدمي ما بود. من و احمد حسين و چشم كوره در رفتيم. محمود و پسر زيور هم پشت سر ما در رفتند. قاسم خواست پول ها را از بيخ ديوار جمع كند كه آژان سر رسيد. قاسم از ضربت باتون فريادي كشيد و پا به دو گذاشت. آژان پشت سرش داد زد: ولگردهاي قمارباز!.. مگر شما خانه و زندگي نداريد؟ مگر پدر و مادر نداريد؟
بعد خم شد يك قراني ها را جمع كرد و راه افتاد.
از چهار راه كه رد شدم ديدم تنها مانده ام. چلوكبابي آن بر خيابان بسته بود. دير كرده بودم. هر وقت شاگرد چلوكبابي در آهني را تا نصف پايين مي كشيد، وقتش بود كه پيش پدرم برگردم. از خيابان ها و چهارراه ها به تندي مي گذشتم و به خودم مي گفتم: «حالا ديگر پدرم گرفته خوابيده. كاشكي منتظر من بنشيند... حالا ديگر حتماً گرفته خوابيده.» بعد باز به خودم گفتم: «مغازه ي اسباب بازي فروشي چي؟ آن هم بسته است ديگر. اين وقت شب كي حوصله ي اسباب بازي خريدن دارد؟.. لابد حالا شتر من را هم چپانده اند توي مغازه و در مغازه را هم بسته اند و رفته اند... كاشكي مي توانستم با شترم حرف بزنم. مي ترسم يادش برود كه ديشب چه قراري گذاشتيم. اگر پيشم نيايد؟.. نه. حتماً مي آيد. خودش گفت كه فردا شب مي آيم سوارم مي شوي مي رويم تهران را مي گرديم. شتر سواري هم كيف دارد آ!..»
ناگهان صداي ترمزي بلند شد و من به هوا پرت شدم به طوري كه فكر كردم ديگر تشريف ها را برده ام. به زمين كه افتادم فهميدم وسط خيابان با يك سواري تصادف كرده ام اما چيزيم نشده. داشتم مچ دستم را مالش مي دادم كه يكي سرش را از ماشين درآورد و داد زد: د گم شو از جلو ماشين!.. مجسمه كه نيستي.
من ناگهان به خود آمدم. پيرزن بزك كرده يي پشت فرمان نشسته بود سگ گنده يي هم پهلويش چمباتمه زده بود بيرون را مي پاييد. قلاده ي گردن سگ برق برق مي زد. يك دفعه حالم طوري شد كه خيال كردم اگر همين حالا كاري نكنم، مثلا اگر شيشه ي ماشين را نشكنم، از زور عصباني بودن خواهم تركيد و هيچ وقت نخواهم توانست از سر جام تكان بخورم.
پيرزن يكي دو دفعه بوق زد و دوباره گفت: مگر كري بچه؟ گم شو از جلو ماشين!..
يكي دو تا ماشين ديگر آمدند و از بغل ما رد شدند. پيرزن سرش را درآورد و خواست چيزي بگويد كه من تف گنده يي به صورتش انداختم و چند تا فحش بارش كردم و تند از آنجا دور شدم.
كمي كه راه رفتم، نشستم روي سكوي مغازه ي بسته يي. دلم تاپ تاپ مي زد.
مغازه در آهني سوراخ سوراخي داشت. داخل مغازه روشن بود. كفش هاي جوراجوري پشت شيشه گذاشته بودند. روزي پدرم مي گفت كه ما حتي با پول ده روزمان هم نمي توانيم يك جفت از اين كفش ها بخريم.
سرم را به در وا دادم و پاهايم را دراز كردم. مچ دستم هنوز درد مي كرد، دلم مالش مي رفت، يادم آمد كه هنوز نان نخورده ام. به خودم گفتم: «امشب هم بايد گرسنه بخوابم. كاشكي پدرم چيزي برايم گذاشته باشد...» ناگهان يادم آمد كه امشب شترم خواهد آمد من را سوار كند ببرد به گردش. از جا پريدم و تند راه افتادم. مغازه ي اسباب بازي فروشي بسته بود اما سر و صداي اسباب بازي ها از پشت در آهني به گوش مي رسيد. قطار باري تلق تلوق مي كرد و سوت مي كشيد. خرس گنده ي سياه انگار نشسته بود پشت مسلسل و هي گلوله در مي كرد و عروسك هاي خوشگل و ملوس را مي ترساند. ميمون ها از گوشه يي به گوشه ي ديگر جست مي زدند و گاهي هم از دم شتر آويزان مي شدند كه شتر دادش درمي آمد و بد و بيراه مي گفت. خر درازگوش دندان هايش را به هم مي ساييد و عرعر مي كرد و بچه خرس ها و عروسك ها را به پشتش سوار مي كرد و شلنگ انداز دور بر مي داشت. شتر گوش به تيك تيك ساعت ديواري خوابانيده بود. انگار وعده يي به كسي داده باشد. هواپيماها و هليكوپترها توي هوا گشت مي زدند. لاك پشت ها توي لاكشان چرت مي زدند. ماده سگ ها بچه هايشان را شير مي دادند. گربه از زير سبد دزدكي تخم مرغ در مي آورد. خرگوش ها با تعجب شكارچي قفسه ي روبرو را نگاه مي كردند. ميمون سياه ساز دهني من را كه هميشه پشت شيشه بود، روي لب هاي كلفتش مي ماليد و صداهاي قشنگ جوراجوري از آن درمي آورد. اتوبوس ها و سواري ها عروسك ها را سوار كرده بودند و مي گشتند. تانك ها و تفنگ ها و تپانچه ها و مسلسل ها تند تند گلوله در مي كردند. بچه خرگوش هاي سفيد زردك هاي گنده يي را با دست گرفته مي جويدند در حالي كه نيششان تا بناگوش باز شده بود. مهمتر از همه شتر خود من بود كه اگر مي خواست حركتي بكند همه چيز را در هم مي ريخت. آنقدر گنده بود كه ديگر پشت شيشه جا نمي گرفت و تمام روز لب پياده رو مي ايستاد و مردم را تماشا مي كرد. حالا هم ايستاده بود وسط مغازه و زنگ گردنش را جرينگ جرينگ به صدا در مي آورد، سقز مي جويد و گوش به تيك تيك ساعت خوابانيده بود. يك رديف بچه شتر سفيد مو از توي قفسه هي داد مي زدند: ننه، اگر به خيابان بروي ما هم با تو مي آييم، خوب؟
خواستم با شتر دو كلمه حرف زده باشم اما هر چه فرياد زدم صدايم را نشنيد. ناچار چند لگد به در زدم بلكه ديگران ساكت شوند اما در همين موقع كسي گوشم را گرفت و گفت مگر ديوانه شده يي بچه؟ بيا برو بخواب.
ديگر جاي ايستادن نبود. خودم را از دست آژان خلاص كردم و پا به دو گذاشتم كه بيشتر از اين دير نكنم.
وقتي پيش پدرم رسيدم، خيابان ها همه ساكت و خلوت بود. تك و توكي تاكسي مي آمد رد مي شد. پدرم روي چرخ دستيش خوابيده بود به طوري كه اگر مي خواستم من هم روي چرخ بخوابم، مجبور بودم او را بيدار كنم كه پاهايش را كنار بكشد و جا بدهد. غير از چرخ دستي ما چرخ هاي ديگري هم لب جو يا كنار ديوار بودند كه كساني رويشان خوابيده بودند. چند نفري هم كنار ديوار همينجوري روي زمين به خواب رفته بودند. اينجا چهار راهي بود و يكي از همشهري هاي ما در همين جا دكه ي يخفروشي داشت. سر پا خوابم مي گرفت. پاي چرخ دستيمان افتادم خوابيدم.
***
جرينگ!.. جرينگ!.. جرينگ!..
- آهاي لطيف كجايي؟ لطيف چرا جواب نمي دهي؟ چرا نمي آيي برويم بگرديم.
جرينگ!.. جرينگ!.. جرينگ!..
- لطيف جان، صدايم را مي شنوي؟ من شترم. آمدم برويم بگرديم د بيا سوار شو برويم.
شتر كه زير ايوان رسيد من از رختخوابم درآمدم و از آن بالا پريدم و افتادم به پشت او و خنده كنان گفتم: من كه نشسته ام پشت تو ديگر چرا داد مي زني؟
شتر از ديدن من خوشحال شد و كمي سقز به دهانش گذاشت وكمي هم به من داد و راه افتاديم. كمي راه رفته بوديم كه شتر گفت: ساز دهنيت را هم آورده ام. بگير بزن گوش كنيم.
من ساز دهني قشنگم را از شتر گرفتم و بنا كردم محكم در آن دميدن. شتر هم با جرينگ جرينگ زنگ هاي بزرگ و كوچكش با ساز من همراهي مي كرد.
شتر سرش را به طرف من برگرداند و گفت: لطيف، شام خورده يي؟
من گفتم: نه. پول نداشتم.
شتر گفت: پس اول برويم شام بخوريم.
در همين موقع خرگوش سفيد از بالاي درختي پايين پريد و گفت: شتر جان، امشب شام را در ويلا مي خوريم. من مي روم ديگران را خبر كنم. شما خودتان برويد.
خرگوش ته زردكي را كه تا حالا مي جويد، توي جوي آب انداخت و جست زنان از ما دور شد.
شتر گفت: مي داني ويلا يعني چه؟
من گفتم: به نظرم يعني ييلاق.
شتر گفت: ييلاق كه نه. آدم هاي ميليونر در جاهاي خوش آب و هوا براي خودشان كاخ ها و خانه هاي مجللي درست مي كنند كه هر وقت عشقشان كشيد بروند آنجا استراحت و تفريح كنند. اين خانه ها را مي گويند ويلا. البته ويلاها استخر و فواره و باغ و باغچه هاي بزرگ و پرگلي هم دارند. يك دسته باغبان و آشپز و نوكر و كلفت هم دارند. بعضي از ميليونرها چند تا ويلا هم در كشورهاي خارج دارند. مثلا در سويس و فرانسه. حالا ما مي رويم به يكي از ويلاهاي شمال تهران كه گرماي تابستان را از تنمان درآوريم.
شتر اين را گفت و انگار پر در آورده باشد، مثل پرنده ها به هوا بلند شد. زير پايمان خانه هاي زيبا و تميزي قرار داشت. بوي دود و كثافت هم در هوا نبود. خانه ها و كوچه ها طوري بودند كه من خيال كردم دارم فيلم تماشا مي كنم. عاقبت به شتر گفتم: شتر، نكند از تهران خارج شده باشيم!
شتر گفت: چطور شد به اين فكر افتادي؟
من گفتم: آخر اين طرف ها اصلا بوي دود و كثافت نيست. خانه ها همه اش بزرگ، مثل دسته گل هستند.
شتر خنديد و گفت: حق داري لطيف جان. تهران دو قسمت دارد و هر قسمتش براي خودش چيز ديگري است. جنوب و شمال: جنوب پر از دود و كثافت و گرد و غبار است اما شمال تميز است. زيرا همه ي اتوبوس هاي قراضه در آن طرف ها كار مي كنند. همه ي كوره هاي آجرپزي در آن طرف هاست. همه ي ديزل ها و باري ها از آن برها رفت و آمد مي كنند. خيلي از كوچه و خيابانهاي جنوب خاكي است، همه ي آب هاي كثيف و گنديده ي جوهاي شمال به جنوب سرازير مي شود. خلاصه. جنوب محله ي آدم هاي بي چيز و گرسنه است و شمال محله ي اعيان و پولدارها. تو هيچ در «حصيرآباد» و «نازي آباد» و «خيابان حاج عبدالمحمود» ساختمان هاي ده طبقه ي مرمري ديده يي؟ اين ساختمان هاي بلند هستند كه پايينشان مغازه هاي اعياني قراردارند و مشتري هايشان سواري هاي لوكس و سگهاي چند هزار توماني دارند.
من گفتم: در طرف هاي جنوب همچنين چيزهايي ديده نمي شود. در آنجا كسي سواري ندارد اما خيلي ها چرخ دستي دارند و توي زاغه مي خوابند.
چنان گرسنه بودم كه حس مي كردم ته دلم دارد سوراخ مي شود.
زير پايمان باغ بزرگي بود پر از چراغهاي رنگارنگ، خنك و پر طراوت و پر گل و درخت. عمارت بزرگي مثل يك دسته گل در وسط قرار داشت و چند متر آن طرفتر استخر بزرگي با آب زلال و ماهي هاي قرمز و دور و برش ميز و صندلي و گل و شكوفه. روي ميزها يك عالمه غذاهاي رنگارنگ چيده شده بود كه بويشان آدم را مست مي كرد.
شتر گفت: برويم پايين. شام حاضر است.
من گفتم: پس صاحب باغ كجاست؟
شتر گفت: فكر او را نكن. در زيرزمين دست بسته افتاده و خوابيده.
شتر روي كاشي هاي رنگين لب استخر نشست و من جست زدم و پايين آمدم. خرگوش حاضر بود. دست من را گرفت و برد نشاند سر يكي از ميزها. كمي بعد سر مهمان ها باز شد. عروسك ها با ماشين هاي سواري، عده يي با هواپيما و هليكوپتر، الاغ شلنگ انداز، لاك پشت ها آويزان از دم بچه شترها، ميمون ها جست زنان و معلق زنان و خرگوش ها دوان دوان سر رسيدند. مهماني عجيب و پر سر و صدايي بود با غذاهايي كه تنها بوي آن ها دهان آدم را آب مي انداخت. بوقلمون هاي سرخ شده، جوجه كباب، بره كباب، پلوها و خورش ها ي جوراجور و خيلي خيلي غذاهاي ديگر كه من نمي توانستم بفهمم چه غذاهايي هستند. ميوه هم از هر چه دلت بخواهد، فراوان بود. زير دست و پا ريخته بود.
شتر در آن سر استخر ايستاد و با اشاره ي سر و گردن همه را ساكت كرد و گفت: همه از كوچك و بزرگ خوش آمده ايد، صفا آورده ايد. اما مي خواستم از شما بپرسم آيا مي دانيد به خاطر كي و چرا همچنين مهماني پرخرجي راه انداخته ايم؟
الاغ گفت: به خاطر لطيف. مي خواستيم او هم يك شكم غذاي حسابي بخورد. حسرت به دلش نماند.
خرس پشت مسلسل گفت: آخر لطيف اينقدر مي آيد ما را تماشا مي كند كه ما همه مان او را دوست داريم.
پلنگ گفت: آري ديگر. همانطور كه لطيف دلش مي خواهد ما مال او باشيم، ما هم دلمان مي خواهد مال او باشيم.
شير گفت: آري. بچه هاي ميليونر خيلي زود از ما سير مي شوند. پدرهايشان هر روز اسباب بازي هاي تازه يي برايشان مي خرند آنوقت اين ها يكي دو دفعه كه با ما بازي كردند، دلشان زده مي شود و ديگر ما را به بازي نمي گيرند و ولمان مي كنند كه بمانيم بپوسيم و از بين برويم.
من به حرف آمدم گفتم: اگر شما هر كدامتان مال من باشيد، قول مي دهم كه هيچوقت ازتان سير نشوم. هميشه با شما بازي مي كنم و تنهايتان نمي گذارم.
اسباب بازي ها يكصدا گفتند: مي دانيم. ما تو را خوب مي شناسيم. اما ما نمي توانيم مال تو باشيم. ما را خيلي گران مي فروشند.
بعد يكيشان گفت: من فكر نمي كنم حتي درآمد يك ماه پدر تو براي خريدن يكي از ماها كفايت بكند.
شتر باز همه را ساكت كرد و گفت: برگرديم بر سر مطلب. حرف هاي همه ي شما درست است ولي ما مهماني امشب را به خاطر چيز بسيار مهمي راه انداختيم كه شما به آن اشاره نكرديد.
من باز به حرف آمدم گفتم: من خودم مي دانم چرا من را به اينجا آورديد. شما خواستيد به من بگوييد كه ببين همه ي مردم مثل تو و پدرت گرسنه كنار خيابان نمي خوابند.
چند زن و مرد دور ميزي نشسته بودند و تند تند غذا مي خوردند. معلوم بود كه نوكر و كلفت هاي خانه بودند. من هم بنا كردم به خوردن اما انگار ته دلم سوراخ بود كه هر چه مي خوردم سير نمي شدم و شكمم مرتب قار و قور مي كرد. مثل آن وقت هايي كه خيلي گرسنه باشم. فكر كردم كه نكند دارم خواب مي بينم كه سير نمي شوم؟ دستي به چشم هايم كشيدم. هر دو قشنگ باز بودند. به خودم گفتم: «من خوابم؟ نه كه نيستم. آدم كه به خواب مي رود ديگر چشم هايش باز نيست و جايي را نمي بيند. پس چرا سير نمي شوم؟ چرا دارم خيال مي كنم دلم مالش مي رود؟»
حالا داشتم دور عمارت مي گشتم و به ديوارهاي آن و به سنگ هاي قيمتي ديوارها دست مي كشيدم. نمي دانم از كجا گرد و خاك مي آمد و يك راست مي خورد به صورت من. حالا توي زيرزمين بودم كه خيال مي كردم گرد و خاك از آنجاست. در اولين پله گرد و خاك چنان توي بيني و دهنم تپيد كه عطسه ام گرفت: هاپ ش!..
***
به خودم گفتم: چي شده؟ من كجام؟
جاروي سپور درست از جلو صورتم رد شد و گرد و خاك پياده رو را به صورتم زد.
به خودم گفتم: چي شده؟ من كجام؟ نكند خواب مي بينم؟
اما خواب نبودم. چرخ دستي پدرم را ديدم بعد هم سر و صداي تاكسي ها را شنيدم بعد هم در تاريك روشن صبح چشمم به ساختمانهاي اطراف چهار راه افتاد. پس خواب نبودم. سپور حالا از جلوي من رد شده بود اما همچنان گرد و غبار راه مي انداخت و پياده رو را خط خطي مي كرد و جلو مي رفت.
به خودم گفتم: پس همه ي آن ها را خواب ديدم؟ نه!.. آري ديگر خواب ديدم. نه!.. نه!.. نه..
سپور برگشت و من را نگاه كرد. پدرم از روي چرخ خم شد و گفت: لطيف، خوابي؟
من گفتم: نه!.. نه!..
پدرم گفت: خواب نيستي چرا ديگر داد مي زني؟ بيا بالا پهلوي خودم.
رفتم بالا. پدرم بازويش را زير سرم گذاشت اما من خوابم نمي برد. دلم مالش مي رفت. شكمم درست به تخته ي پشتم چسبيده بود. پدرم ديد كه خوابم نمي برد گفت: شب دير كردي. من هم خسته بودم زود خوابيدم.
گفتم: دو تا سواري تصادف كرده بودند وايستادم تماشا كنم دير كردم.
بعد گفتم: پدر. شتر مي تواند حرف بزند و بپرد...
پدرم گفت: نه كه نمي تواند.
من گفتم: آري. شتر كه پر ندارد...
پدرم گفت: پسر تو چه ات است؟ هر صبح كه از خواب بلند مي شوي حرف شتر را مي زني.
من كه فكر چيز ديگري را مي كردم گفتم: پولدار بودن هم چيز خوبي است، پدر. مگر نه؟ آدم مي تواند هر چه دلش خواست بخورد، هر چه دلش خواست داشته باشد. مگر نه، پدر؟
پدرم گفت: ناشكري نكن پسر. خدا خودش خوب مي داند كه كي را پولدار كند، كي را بي پول.
پدرم هميشه همين حرف را مي زد.
هوا كه روشن شد پدرم چستك هايش را از زير سرش برداشت به پايش كرد. بعد، از چرخ دستي پايين آمديم. پدرم گفت: ديروز نتوانستم سيب زميني ها را آب كنم. نصف بيشترش روي دستم مانده.
من گفتم: مي خواستي جنس ديگري بياوري.
پدرم حرفي نزد. قفل چرخ را باز كرد و دو تا كيسه ي پر درآورد خالي كرد روي چرخ دستي. من هم ترازو و كيلوها را درآوردم چيدم. بعد، راه افتاديم.
پدرم گفت: مي رويم آش بخوريم.
هر وقت صبح پدرم مي گفت «مي رويم آش بخوريم» من مي فهميدم كه شب شام نخورده است.
سپور پياده رو را تا ته خيابان خط خطي كرده بود. ما مي رفتيم به طرف پارك شهر. پيرمرد آش فروش مثل هميشه لب جو، پشت به وسط خيابان، نشسته بود و ديگ آش جلوش، روي اجاق فتيله يي، قل قل مي كرد. سه تا مشتري زن و مرد دوره نشسته بودند و از كاسه هاي آلومينيومي آششان را مي خوردند. زن بليت فروش بود. مثل زيور بليت فروش چادر به سر داشت. چمباتمه زده بود و دسته بليت ها را گذاشته بود وسط شكم و زانوهايش و چادر چركش را كشيده بود روي زانوهايش.
پدرم با پيرمرد احوال پرسي كرد و نشستيم. دو تا آش كوچك با نصفي نان خورديم و پا شديم. پدرم دو قران پول به من داد و گفت: من مي روم دوره بگردم. ظهر مي آيي همينجا ناهار را با هم مي خوريم.
***
اول كسي كه ديدم پسر زيور بليت فروش بود. جلو مردي را گرفته و مرتب مي گفت: آقا يك دانه بليت بخر. انشاالله برنده مي شوي. آقا ترا خدا بخر.
مرد زوركي از دست پسر زيور خلاص شد و در رفت. پسر زيور چند تا فحش زير لبي داد و مي خواست راه بيفتد كه من صدايش زدم و گفتم: نتوانستي كه قالب كني!
پسر زيور گفت: اوقاتش تلخ بود، انگار با زنش دعواش شده بود.
دو تايي راه افتاديم. پسر زيور دسته ي ده بيست تايي بليت هايش را جلو مردم مي گرفت و مرتب مي گفت: آقا بليت؟.. خانم بليت؟..
پسر زيور براي هر بليتي كه مي فروخت يك قران از مادرش مي گرفت. خرجي خودش را كه در مي آورد ديگر بليت نمي فروخت، مي رفت دنبال بازي و گردش و دعوا و سينما. پولدارتر از همه ي ما بود. ظهرها عادتش بود كه توي جوي آبي، زير پلي، دراز بكشد و يكي دو ساعتي بخوابد. صبح آفتاب نزده بيدار مي شد و از مادرش ده بيست تايي بليت مي گرفت و راه مي افتاد كه مشتري هاي صبح را از دست ندهد تا كارش را ظهر نشده تمام كند. دلش نمي آمد بعد از ظهرش را هم با بليت فروشي حرام كند.
تا خيابان نادري پسر زيور سه تا بليت فروخت. آنجا كه رسيديم گفت: من ديگر بايد همينجاها بمانم.
مغازه ها تك وتوك باز بودند. مغازه ي اسباب بازي فروشي بسته بود. شترم هنوز كنار پياده رو نيامده بود. دلم نيامد در را بزنم كه نكند خواب صبحش را حرام كرده باشم. گذاشتم رفتم بالاتر و بالاتر. خيابان ها پر شاگرد مدرسه يي ها بود. توي هر ماشين سواري يكي دو بچه مدرسه يي كنار پدر و مادرهايشان نشسته بودند و به مدرسه مي رفتند.
در اين وقت روز فقط مي توانستم احمد حسين را پيدا كنم تا از دست تنهايي خلاص بشوم. باز از چند خيابان گذشتم تا رسيدم به خيابان هايي كه ذره يي دود و بوي كثافت درشان نبود. بچه ها و بزرگترها همه شان لباس هاي تر و تميز داشتند. صورت ها همه شان برق برق مي زدند. دخترها و زن ها مثل گل هاي رنگارنگ مي درخشيدند. مغازه ها و خانه ها زير آفتاب مثل آينه به نظر مي آمدند. من هر وقت از اين محله ها مي گذشتم خيال مي كردم توي سينما نشسته ام فيلم تماشا مي كنم. هيچوقت نمي توانستم بفهمم كه توي خانه هاي به اين بلندي و تميزي چه جوري غذا مي خورند، چه جوري مي خوابند، چه جوري حرف مي زنند، چه جوري لباس مي پوشند. تو مي تواني پيش خود بفهمي كه توي شكم مادرت چه جوري زندگي مي كردي؟ مثلا مي تواني جلو چشم هات خودت را توي شكم مادرت ببيني كه چه جوري غذا مي خوردي؟ نه كه نمي تواني. من هم مثل تو بودم. اصلا نمي توانستم فكرش را بكنم.
جلو مغازه يي سه تا بچه كيف به دست ايستاده بودند چيزهاي پشت شيشه را تماشا مي كردند. من هم ايستادم پشت سرشان. عطر خوشايندي از موهاي شانه زده شان مي آمد. بي اختيار پشت گردن يكيشان را بو كردم. بچه ها به عقب نگاه كردند و من را برانداز كردند و با اخم و نفرت ازم فاصله گرفتند و رفتند. از دور شنيدم كه يكيشان مي گفت: چه بوي بدي ازش مي آمد!
فقط فرصت كردم كه عكس خودم را توي شيشه ي مغازه ببينم. موهاي سرم چنان بلند و پريشان بودند كه گوش هايم را زيرگرفته بودند. انگار كلاه پر مويي به سرم گذاشته ام. پيراهن كرباسي ام رنگ چرك و تيره يي گرفته بود و از يقه ي دريده اش بدن سوخته ام ديده مي شد. پاهام برهنه و چرك و پاشنه هام ترك خورده بودند. دلم مي خواست مغز هر سه اعيان زاده را داغون كنم.
آيا تقصير آن ها بود كه من زندگي اين جوري داشتم؟
مردي از توي مغازه بيرون آمد و با اشاره ي دست، من را راند و گفت: برو بچه. صبح اول صبح هنوز دشت نكرده ايم چيزي به تو بدهيم.
من جنب نخوردم و چيزي هم نگفتم. مرد باز من را با اشاره ي دست راند و گفت: د گم شو برو. عجب رويي دارد!
من جنب نخوردم و گفتم: من گدا نيستم.
مرد گفت: ببخشيد آقا پسر، پس چكاره ايد؟
من گفتم: كاره يي نيستم. دارم تماشا مي كنم.
و راه افتادم. مرد داخل مغازه شد. تكه كاشي سفيدي ته آب جو برق مي زد. ديگر معطل نكردم. تكه كاشي را برداشتم و با تمام قوت بازويم پراندم به طرف شيشه ي بزرگ مغازه. شيشه صدايي كرد و خرد شد. صداي شيشه انگار بار سنگيني را از روي دلم برداشت و آنوقت دو پا داشتم دو پاي ديگر هم قرض كردم و حالا در نرو كي در برو! نمي دانم از چند خيابان رد شده بودم كه به احمد حسين برخوردم و فهميدم كه ديگر از مغازه خيلي دور شده ام.
احمد حسين مثل هميشه جلو دبستان دخترانه اين بر آن بر مي رفت و از ماشين هاي سواري كه دختر بچه ها را پياده مي كردند، گدايي مي كرد. هر صبح زود كار احمد حسين همين بود. من عاقبت هم نفهميدم كه احمد حسين پيش چه كسي زندگي مي كند اما قاسم مي گفت كه احمد حسين فقط يك مادر بزرگ دارد كه او هم گداست. احمد حسين خودش چيزي نمي گفت.
وقتي زنگ مدرسه زده شد و بچه ها به كلاس رفتند ما راه افتاديم. احمد حسين گفت: امروز دخل خوبي نكردم. همه مي گويند پول خرد نداريم.
من گفتم: كجا مي خواهيم برويم؟
احمد حسين گفت: همين جوري راه مي رويم ديگر.
من گفتم: همين جوري نمي شود. برويم قاسم را پيدا كنيم يكي يك ليوان دوغ بزنيم.
قاسم ته خيابان سي متري دوغ ليواني يك قران مي فروخت و ما هر وقت به ديدن او مي رفتيم نفري يك ليوان دوغ مجاني مي زديم. پدر قاسم در خيابان حاج عبدالمحمود لباس كهنه خريد و فروش مي كرد. پيراهن يكي پانزده هزار، زير شلواري دو تا بيست و پنج هزار، كت و شلوار هفت هشت تومن. خيابان حاج عبدالمحمود با يك پيچ به محل كار قاسم مي خورد. در و ديوار و زمين خيابان پر از چيزهاي كهنه و قراضه بود كه صاحبانشان بالا سرشان ايستاده بودند و مشتري صدا مي زدند. پدر قاسم دكان بسيار كوچكي داشت كه شب ها هم با قاسم و زن خود سه نفري در همانجا مي خوابيدند. خانه ي ديگري نداشتند. مادر قاسم صبح تا شام لباس هاي پاره و چركي را كه پدر قاسم از اين و آن مي خريد، توي دكان يا توي جوي خيابان سي متري مي شست و بعد وصله مي كرد. خيابان حاج عبدالمحمود خاكي بود و جوي آب نداشت و هيچ ماشيني از آنجا نمي گذشت.
من و احمد حسين پس از يكي دو ساعت پياده روي رسيديم به محل كار قاسم. قاسم در آنجا نبود. رفتيم به خيابان حاج عبدالمحمود. پدر قاسم گفت كه قاسم مادرش را به مريضخانه برده. مادر قاسم هميشه يا پا درد داشت يا درد معده.
***
نزديك هاي ظهر من و احمد حسين و پسر زيور در خيابان نادري، لب جو، كنار شتر نشسته بوديم و تخمه مي شكستيم و درباره ي قيمت شتر حرف مي زديم. عاقبت قرار گذاشتيم كه برويم توي مغازه و از فروشنده بپرسيم. فروشنده به خيال اين كه ما گداييم، از در وارد نشده گفت: برويد بيرون. پول خرد نداريم.
من گفتم: پول نمي خواستيم آقا. شتر را چند مي دهيد؟
و با دست به بيرون اشاره كردم. صاحب مغازه با تعجب گفت: شتر؟!
احمد حسين و قاسم از پشت سر من گفتند: آري ديگر. چند مي دهيد؟
صاحب مغازه گفت: برويد بيرون بابا. شتر فروشي نيست.
دماغ سوخته از مغازه بيرون آمديم انگار اگر فروشي بود، آنقدر پول نقد داشتيم كه بدهيم و جلو شتر را بگيريم و ببريم. شتر محكم سر جايش ايستاده بود. ما خيال مي كرديم مي تواند هر سه ما را يكجا سوار كند و ذره يي به زحمت نيفتد. دست احمد حسين به سختي تا شكم شتر مي رسيد. پسر زيور هم مي خواست دستش را امتحان كند كه فروشنده بيرون آمد و گوش قاسم را گرفت و گفت: الاغ مگر نمي بيني نوشته اند دست نزنيد؟
و با دست تكه كاغذي را نشان داد كه بر سينه ي شتر سنجاق شده بود و چيزي رويش نوشته بودند ولي ما هيچكدام سر در نمي آورديم. از آنجا دور شديم و بنا كرديم به تخمه شكستن و قدم زدن. كمي بعد پسر زيور گفت كه خوابش مي آيد و جاي خلوتي پيدا كرد و رفت توي جوي آب، زير پلي، گرفت خوابيد. من و احمد حسين گفتيم كه برويم به پارك شهر. هوا گرم و خفه بود. چنان عرقي كرده بوديم كه نگو. هيچ يكيمان حرفي نمي زديم. من دلم مي خواست الان پيش مادرم بودم. بدجوري غريبيم مي آمد.
دم در پارك شهر احمد حسين دو هزار داد و ساندويچ تخم مرغ خريد و گذاشت كه يك گاز هم من بزنم. بعد رفتيم در جاي هميشگي توي جو، آب تني بكنيم. چند بچه ي ديگر هم بالاتر از ما آب تني مي كردند و به سر و روي هم آب مي پاشيدند. من و احمد حسين ساكت توي آب دراز كشيديم و سر و بدنمان را شستيم و كاري به كار آنها نداشتيم. نگهبان پارك به سر و صدا به طرف ما آمد و همه مان پا به فرار گذاشتيم و رفتيم جلو آفتاب نشستيم روي شن ها. من و احمد حسين با شن شكل شتر درست مي كرديم كه صداي پدرم را بالاي سرمان شنيدم. احمد حسين گذاشت رفت. من و پدرم رفتيم به دكان جگركي و ناهار خورديم. پدرم ديد كه من حرفي نمي زنم و تو فكرم گفت: لطيف، چي شده؟ حالت خوب نيست؟
من گفتم: چيزي نيست.
آمديم زير درخت هاي پارك شهر دراز كشيديم كه بخوابيم. پدرم ديد كه من هي از اين پهلو به آن پهلو مي شوم و نمي توانم بخوابم. گفت: لطيف، دعوا كردي؟ كسي چيزي بهت گفته؟ آخر به من بگو چي شده.
من اصلا حال حرف زدن نداشتم. خوشم مي آمد كه بدون حرف زدن غصه بخورم. دلم مي خواست الان صدا و بوي مادرم را بشنوم و بغلش كنم و ببوسم. يك دفعه زدم زير گريه و سرم را توي سينه ي پدرم پنهان كردم. پدرم پا شد نشست من را بغل كرد و گذاشت كه تا دلم مي خواهد گريه كنم. اما باز چيزي به پدرم نگفتم. فقط گفتم كه دلم مي خواست پيش مادرم بودم. بعد خواب من را گرفت و چشم كه باز كردم ديدم پدرم بالاي سر من نشسته و زانوهايش را بغل كرده و توي جماعت نگاه مي كند. من پايش را گرفتم و تكان دادم و گفتم: پدر!
پدرم من را نگاه كرد، دستش را به موهايم كشيد و گفت: بيدار شدي جانم؟
من سرم را تكان دادم كه آري.
پدرم گفت: فردا برمي گرديم به شهر خودمان. مي رويم پيش مادرت. اگر كاري شد همانجا مي كنيم يك لقمه نان مي خوريم. نشد هم كه نشد. هر چه باشد بهتر از اين است كه ما در اينجا بي سر و يتيم بمانيم آن ها هم در آنجا.
توي راه، از پارك تا گاراژ، نمي دانستم كه خوشحال باشم يا نه. دلم نمي آمد از شتر دور بيفتم. اگر مي توانستم شتر را هم با خودم ببرم، ديگر غصه يي نداشتم.
رفتيم بليت مسافرت خريديم باز توي خيابان ها راه افتاديم. پدرم مي خواست چرخ دستيش را هر طوري شده تا عصر بفروشد. من دلم مي خواست هر طوري شده يك دفعه ي ديگر شتر را سير ببينم. قرار گذاشتيم شب را بياييم طرف هاي گاراژ بخوابيم. پدرم نمي خواست من را تنها بگذارد اما من گفتم كه مي خواهم بروم يك كمي بگردم دلم باز شود.
***
طرف هاي غروب بود. نمي دانم چند ساعتي به تماشاي شتر ايستاده بودم كه ديدم ماشين سواري رو بازي از راه رسيد و نزديك هاي من و شتر ايستاد. يك مرد و يك دختر بچه ي تر و تميز توي ماشين نشسته بودند. چشم دختر به شتر دوخته شده بود و ذوق زده مي خنديد. به دلم برات شد كه مي خواهند شتر را بخرند ببرند به خانه شان. دختر دست پدرش را گرفته از ماشين بيرون مي كشيد و مي گفت: زودتر پاپا. حالا يكي ديگر مي آيد مي خرد.
پدر و دختر مي خواستند داخل مغازه شوند كه ديدند من جلوشان ايستاده ام و راه را بسته ام. نمي دانم چه حالي داشتم. مي ترسيدم؟ گريه ام مي گرفت؟ غصه ي چيزي را مي خوردم؟ نمي دانم چه حالي داشتم. همين قدر مي دانم كه جلو پدر و دختر را گرفته بودم و مرتب مي گفتم: آقا، شتره فروشي نيست. صبح خودش به من گفت. باور كن فروشي نيست.
مرد من را محكم كنار زد و گفت: راه را چرا بسته يي بچه؟ برو كنار.
و دو تايي داخل مغازه شدند. مرد شروع كرد با صاحب مغازه صحبت كردن. دختر مرتب برمي گشت و شتر را نگاه مي كرد. چنان حال خوشي داشت كه آدم خيال مي كرد توي زندگيش حتي يك ذره غصه نخورده. من انگار زبانم لال شده بود و پاهايم بي حركت، دم در ايستاده بودم و توي مغازه را مي پاييدم. ميمون ها، بچه شترها، خرس ها، خرگوش ها و ديگران من را نگاه مي كردند و من خيال مي كردم دلشان به حال من مي سوزد.
پدر و دختر خواستند از مغازه بيرون بيايند. پدر يك سكه ي دو هزاري به طرف من دراز كرد. من دستهايم را به پشتم گذاشتم و توي صورتش نگاه كردم. نمي دانم چه جوري نگاهش كرده بودم كه دو هزاري را زود توي جيبش گذاشت و رد شد. آنوقت صاحب مغازه من را از دم در دور كرد. دو نفر از كارگران مغازه بيرون آمدند و رفتند به طرف شتر. دختر بچه رفته بود نشسته بود توي سواري و شتر را نگاه مي كرد و با چشم و ابرو قربان صدقه اش مي رفت. كارگرها كه شتر را از زمين بلند كردند، من بي اختيار جلو دويدم و پاي شتر را گرفتم و داد زدم شتر مال من است. كجا مي بريد. من نمي گذارم.
يكي از كارگرها گفت: بچه برو كنار. مگر ديوانه شده يي!
پدر دختر از صاحب مغازه پرسيد: گداست؟
مردم به تماشا جمع شده بودند. من پاي شتر را ول نمي كردم عاقبت كارگرها مجبور شدند شتر را به زمين بگذارند و من را به زور دور كنند. صداي دختر را از توي ماشين شنيدم كه به پدرش مي گفت: پاپا، ديگر نگذار دست بهش بزند.
پدر رفت نشست پشت فرمان. شتر را گذاشتند پشت سر پدر و دختر. ماشين خواست حركت كند كه من خودم را خلاص كردم و دويدم به طرف ماشين. دو دستي ماشين را چسبيدم و فرياد زدم: شتر من را كجا مي بريد. من شترم را مي خواهم.
فكر مي كنم كسي صدايم را نشنيد. انگار لال شده بودم و صدايي از گلويم در نمي آمد و فقط خيال مي كردم كه فرياد مي زنم. ماشين حركت كرد و كسي من را از پشت گرفت. دست هايم از ماشين كنده شده و به رو افتادم روي اسفالت خيابان. سرم را بلند كردم و آخرين دفعه شترم را ديدم كه گريه مي كرد و زنگ گردنش را با عصبانيت به صدا در مي آورد.
صورتم افتاد روي خوني كه از بيني ام بر زمين ريخته بود. پاهايم را بر زمين زدم و هق هق گريه كردم.
دلم مي خواست مسلسل پشت شيشه مال من باشد.
تابستان 1347
سه شنبه 21 دی 1389  1:24 PM
تشکرات از این پست
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

آدي و بودي

يكي بود، يكي نبود. مردي بود به اسم «آدي» و زني داشت به اسم «بودي». روزي آدي به بودي گفت: بودي!
بودي گفت: چيه آدي؟ بگو.
آدي گفت: دلم براي دختره تنگ شده. پاشو برويم يك سري بهش بزنيم. خيلي وقته نديده ايم. بودي گفت:باشد. سوقاتي چه ببريم؟دست خالي كه نمي شود رفت.
آدي گفت: پاشيم خمير كنيم، توتك بپزيم. صبح زود مي رويم.
شب چله ي زمستان بود، مهتاب هم بود. آدي گفت: بختمان گفت تنور خدا روشن است ديگر لازم نيست تنور آتش كنيم.
خمير را چونه چونه چسباندند به ديوارهاي حياط و رفتند خوابيدند. صبح پا شدند خميرها را از ديوار كندند و گذاشتند توي خورجين. خميرها از زور سرما مثل مس سفت و سخت شده بودند.
توي تنور كله پاچه بار گذاشته بودند روي قابلمه را پوشاندند. يك كيسه هم پول داشتند كه جاي خوبي قايم كردند. آنوقت بيرون آمدند در خانه را بستند و كليد را دم در زير سنگي گذاشتند و راه افتادند. توي راه به بابا درويش برخوردند. گفتند: بابا درويش!
بابا درويش گفت: بعلي.
گفتند: ما مي رويم به خانه ي دخترمان. كليد خانه را هم گذاشتيم دم در زير سنگ. توي تنور، كله پاچه بار گذاشتيم و كيسه ي پول را هم در فلان جا قايم كرده ايم. تو نروي در خانه را باز كني و تو بروي كله پاچه را بخوري و جاش كار بد بكني بعد هم پول ها را برداري و جاش خرده سفال پر كني، ها!
بابا درويش گفت: من براي خودم كار و بار دارم. بچه نشويد. آخر من را با پولها و كله پاچه ي شما چكار؟ گم شويد! برويد. عجب گيري افتاديم!
آدي و بودي خوشحال و مطمئن شدند و رفتند. بابا درويش هم خودش را فوراً به در خانه رساند و در را باز كرد و تو رفت. اول كله پاچه را خورد و جايش را با چيز ديگري پر كرد و بعد كيسه ي پول را توي جيبش خالي كرد و لولهنگي دم دست بود، آن را شكست و خردهايش را ريخت توي كيسه و بيرون آمد.
آدي و بودي آمدند تا رسيدند نزديك هاي شهر دختر. به كسي سفارش كردند كه برود به دختر بگويد كه پدر و مادرت مي آيند به ديدن تو.
شوهر دختر تاجري حسابي و آبرومند بود. كيا بيايي داشت. دختر دلش هري ريخت پايين كه اگر پدر و مادرش با لباس شندرپندري به خانه بيايند آبرويش پاك خواهد رفت. بدتر از همه اينكه پدر و مادرش سوقاتي هم خواهند آورد. از اين رو نوكرهايش را فرستاد رفتند آدي و بودي را سر راه گرفتند و سوقاتي ها را از دستشان گرفتند و دور انداختند. اما بودي يكي از توتك ها را كش رفت و زد زير بغلش قايم كرد. آخرش آمدند رسيدند به خانه، سلام وعليك گفتند و نشستند. از اين در و آن در صحبت كردند تا شوهر دخترشان آمد. بودي فوراً توتك را درآورد گرفت جلو دامادش و گفت: ننه ت به قربانت، يك دانه توتك را براي تو آورده ايم. زياد پخته بوديم. سر راه دزدها و اوباش ها ريختند از دستمان گرفتند.
دختر مجال نداد. فوري توتك را از دست مادرش قاپيد و انداخت بيرون جلو سگ ها. بعد شام خوردند و وقت خواب شد. دختر به كنيزهايش گفت: جاي پدر و مادرم را توي اطاق هل و ميخك بيندازيد.
آدي و بودي نصف شبي به بوي هل و ميخك بيدار شدند.
بودي گفت: آدي!
آدي گفت: جان آدي!
بودي گفت: هيچ مي داني چي شده؟
آدي گفت: چي شده؟
بودي گفت: ننه اش به قربان! طفلك دختر بس كه سرش شلوغ بوده و كار داشته نتوانسته برود مستراح و مرتب براي دست به آب آمده توي اين اتاق. پاشو اين ها را ببريم بريزيم توي رودخانه.
آنوقت پا شدند و هر چه هل و ميخك بود ريختند توي رودخانه و آمدند راحت و آسوده خوابيدند. صبح كه شد، آمدند پيش ديگران براي نان و چايي خوردن. بودي تا دخترش را ديد گفت: ننه ات به قربان مگر خانه ي اين پدر سگ بايد چقدر كار كني كه وقت نمي كني به مستراح بروي؛ شب همه اش نجس ها را برديم و ريختيم توي رودخانه.
دختر زود جلو دهانشان را گرفت كه شوهرش نفهمد چه اتفاقي افتاده. بعد هم به نوكرهايش پول داد رفتند هل و ميخك خريدند ريختند توي اتاق كه شوهر بو نبرد.
فردا شب دختر به كنيزهايش گفت كه جايشان را در اتاق آينه بند بيندازند.
باز يك وقتي از شب آدي و بودي بيدار شدند و هر چه كردند خواب به چشمشان نرفت. اين بر و آن بر را نگاه كردند ديدند از هر طرف زن و مردهايي بهشان خيره شده اند. بودي گفت: آدي!
آدي گفت: جان آدي!
بودي گفت: هيچ مي داني چي شده؟
آدي گفت: چي شده؟
بودي گفت: طفلك دختر ننه مرده! نگاه كن ببين چقدر دشمن و بدخواه داره. پاشو همه شان را بزنيم بكشيم دختره نفس راحتي بكشد.
آنوقت پا شدند و هر كدام دگنكي گير آوردند و زدند هر چه آينه بود شكستند و خرد كردند. وقتي ديدند ديگر كسي نگاهشان نمي كند، بودي گفت: نگاه كن آدي! همه شان مردند. ديگر كسي نگاه نمي كند.
بعد تا صبح خوش و شيرين خوابيدند. صبح كه پا شدند آمدند نان و چايي بخورند، بودي به دخترش گفت: طفلك دخترم؟ تو چقدر دشمن و بدخواه داشتي و ما خبر نداشتيم. شب تا صبح، مدعي كشتيم.
دختره رفت اتاق آينه را نگاه كرد ديد آدي و بودي عجب دسته گلي به آب دادند. زودي نوكرهايش را فرستاد آينه بند آوردند تا هر چه زودتر اتاق را آينه ببندند كه مردش بو نبرد.
آن روز را هم شب كردند. وقت خوابيدن دختر به كنيزهايش گفت جايشان را توي اتاق قازها بيندازند.
نصف شبي قازها براي خودشان آواز مي خواندند. آدي و بودي بيدار شدند و ديگر نتوانستند بخوابند. بودي گفت، آدي!
آدي گفت: جان آدي!
بودي گفت: هيچ مي داني چي شده؟
آدي گفت: چي شده؟
بودي گفت ننه ات روي سنگ مرده شور خانه بيفته! طفلك دختر، يعني اينقدر كار روي سرت كوپه شده كه نمي تواني به قازها برسي و شپش سرشان را بجويي؟ ببين آدي، حيوانكي قازها چه جوري گريه مي كنند. پاشو آب داغ كنيم همه شان را بشوييم.
پا شدند توي ديگي آب داغ كردند، قازها را يكي يكي گرفتند و توي آب فرو كردند و درآوردند چيدند بيخ ديوار. آنوقت سر و صداها خوابيد و بودي گفت: مي بيني آدي. حيوانكي ها آرام گرفتند.
صبح كه آمدند نان و چايي بخورند بودي به دخترش گفت: ننه ات به قربانت دختر! توي اين خراب شده چقدر بايد جان بكني كه وقت نمي كني قازهايت را بشويي تميز بكني. شب آب داغ كرديم همه شان را شستيم تا گريه شان بريد.
دختر دو دستي زد به سرش كه واي خدا مرگم بدهد. ذليل شده ها مگر نمي دانيد قاز شب آواز مي خواند؟
باز به نوكرهايش پول داد بروند قازهاي ديگري بخرند بياورند تا شوهرش بو نبرد.
شب چهارم جاي آدي و بودي را در انبار نفت انداختند. نفت را پر كرده بودند توي كوزه ها و بيخ ديوار رديف كرده بودند.
بودي نگاهي به كوزه ها انداخت و گفت: آدي!
آدي گفت:‌جان آدي!
بودي گفت: طفلك دختره فهميده كه امشب مي خواهيم حمام كنيم، كوزه ها را پر آب كرده. پاشو آب گرم كنيم خودمان را بشوييم.
آنوقت پا شدند و نفت را گرم كردند و ريختند سرشان و همه جايشان را نفتي كردند و لحاف وتشك هايشان را هم. صبح مثل سگ جهنم آمدند كه چايي بخورند. دختر سر وصورت كثيفشان را ديد ترسيد. بودي گفت: قربانت بروم دختر! تو چقدر مهرباني. از كجا فهميدي كه وقت حمام كردن ماست كه كوزه هاي پر آب را گذاشتي توي انبار؟
دختر گفت: واي خدا مرگم بدهد! ذليل شده ها توي كوزه ها نفت بود.
بعد به نوكرهايش گفت اين ها را ببريد حمام و زود برگردانيد.
آدي و بودي وقتي از حمام برگشتند، دختر ديگر نگذاشت تو بيايند. همانجا دم در يك كوزه دوشاب و چند متر چيت و يك اسب بهشان داد و گفت: بس است ديگر. برويد خانه ي خودتان.
آدي و بودي دوشاب و چيت و اسب را گرفتند و راه افتادند. هوا خيلي سرد بود. تف توي هوا يخ مي كرد. رفتند و رفتند تا رسيدند به جايي كه زمين از زور سرما ترك خورده بود. بودي نگاهي كرد و دلش سوخت. گفت: آدي!
آدي گفت: جان آدي!
بودي گفت: طفلك زمين را مي بيني چه جوري پاشنه اش ترك شده؟ مي گويم دوشاب را بريزيم روش بلكه كمي نرم شد و خوب شد. دوشاب را ريختند توي شكاف زمين و راه افتادند. كمي كه رفتند رسيدند به بوته خاري. باد مي وزيد و بوته ي خار تكان تكان مي خورد. بودي نگاهي كرد و دلش سوخت. گفت: آدي!
آدي گفت: جان آدي!
بودي گفت: حيوانكي خار را مي بيني لخت ايستاده جلو سرما دارد مي لرزد. بهتر نيست چيت را بيندازيم روي سرش كه سرما نخورد؟
چيت را انداختند روي سر بوته ي خار و راه افتادند. رفتند رفتند و كلاغ چلاقي ديدند كه لنگان لنگان راه ميرفت. بودي نگاهي كرد و دلش سوخت. گفت: آدي!
آدي گفت: جان آدي!
بودي گفت: كلاغه را مي بيني؟ حالا بچه هايش نشسته اند توي خانه مي گويند ببيني مادرمان كجا ماند. از گرسنگي مرديم.
آدي گفت: تو مي گويي چكار كنيم؟
بودي گفت: بهتر نيست اسب را بدهيم به كلاغه كه تندتر برود؟ ما پايمان سالم است، پياده هم مي توانيم برويم.
اسب را ول كردند جلو كلاغه و راه افتادند. كمي كه راه رفتند به بابا درويش برخوردند. گفتند: بابا درويش!
بابا درويش گفت: بعلي.
گفتند: نرفتي كه كله پاچه را بخوري و توي قابلمه چيز ديگري بريزي؟
بابا درويش گفت: نه بابا. مگر من بيكار بودم كه بروم كله پاچه بخورم؟
گفتند: بابا درويش!
گفت: بعلي.
گفتند: نرفتي كه كيسه ي پولمان را خالي كني و جايش خرده سفال پر كني؟
بابا درويش عصباني شد و گفت: برويد گم شويد بابا. شماها عجب آدم هايي هستيد.
آدي و بودي خوشحال شدند و گفتند: بابا درويش!
بابا درويش گفت باز ديگر چه مرگتان است؟ گفتند، بابا درويش نروي چيت را از روي بوته ي خار برداري و اسب را از كلاغه بگيري، ها!
بابا درويش عصباني شد و فرياد زد: گورتان را گم كنيد بابا. شما خيال مي كنيد من خودم كار و كاسبي ندارم و همه اش بيكارم؟ گم شويد از جلو چشمم!
آدي و بودي راه افتادند. بابا درويش هم رفت وچيت و اسب را صاحب شد.
آدي و بودي وقتي به خانه شان رسيدند، قابلمه را درآوردند كه ناهار بخورند، ديدند بابا درويش كارش را كرده. از كله پاچه نشاني نيست. رفتند سراغ كيسه ي پول، ديدند كه به جاي پول ها تويش سفال پر كرده اند.
دو دستي زدند سرشان و نشستند روي زمين.
سه شنبه 21 دی 1389  1:26 PM
تشکرات از این پست
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

افسانه ي محبت

تحفه ي ناچيز براي سهيلا
به خاطر محبتي كه به بچه ها داشت

روزي روزگاري پادشاهي بود و دختري داشت شش هفت ساله. اين دختر كنيز و كلفت خيلي داشت، نوكري هم داشت كمي از خودش بزرگتر به نام قوچ علي. وقت غذا اگر دستمال دختر زمين مي افتاد، قوچ علي بش مي داد. وقت بازي اگر توپ دورتر مي افتاد، قوچ علي برايش مي آورد. گاهي هم دختر پادشاه از ميليونها اسباب بازي دلش زده مي شد و هوس الك دولك بازي مي كرد. الك دولك دختر پادشاه از طلا و نقره بود.
اول دفعه اي كه دختر هوس الك دولك بازي كرد، پادشاه تمام زرگرهاي شهر را جمع كرد و امر كرد كه تا يك ساعت ديگر بايد الك دولك طلا و نقره اي دخترش حاضر شود. اين الك دولك صد هزار تومان بيشتر خرج برداشت. يك زرگر هم سر همين كار كشته شد. چون كه گفته بود كار واجبي دارد و نمي تواند بيايد. زرگر داشت براي دختر نوزاد خود گوشواره درست مي كرد.
هر وقت كه دختر پادشاه هوس الك دولك مي كرد، قوچ علي به فاصله ي كمي از او مي ايستاد و منتظر مي شد. دختر پادشاه چوب كوتاه نقره اي را روي زمين مي گذاشت، با چوب دراز طلايي به سر آن مي زد و آن را به هوا پرتاب مي كرد. قوچ علي وظيفه داشت دنبال چوب بدود و آن را بردارد بيندازد به طرف دختر. دختر آن را توي هوا محكم مي زد و دورتر پرتاب مي كرد. قوچ علي باز مي رفت آن را برمي داشت مي انداخت به طرف دختر. وقتي دختر خسته مي شد، قوچ علي مي رفت كنيز كلفتها را خبر مي كرد مي آمدند دختر را روي تخت روان به قصرش مي بردند. قوچ علي هم مي رفت خزانه دار مخصوص اسباب بازي هاي دختر را خبر مي كرد كه بيايد الك دولك را ببرد بگذارد سر جايش كنار ميليونها اسباب بازي ديگر، قوچ علي بعد مي رفت پيش خزانه دار لباس هاي دختر پادشاه كه لباس مخصوص غذا براي دختر ببرد و لباس مخصوص الك دولك بازي را بياورد سر جايش بگذارد.
قوچ علي بعد مي رفت آشپز مخصوص دختر پادشاه را خبر مي كرد كه غذاي بعد از الك دولك بازي دختر را ببرد. دختر پادشاه بعد از هر بازي غذاي مخصوصي مي خورد.
قوچ علي هميشه دنبال اينجور كارها بود. وقتي دختر مي خوابيد، او وظيفه داشت پشت در بخوابد تا كنيز و كلفتها و نوكرها بدانند خانم خوابيده و چيزي نپرسند و نگويند.
دختر پادشاه هر امري داشت قوچ علي با ميل دنبالش مي رفت و كارها را چنان خوب انجام مي داد كه دختر پادشاه هرگز دست روي او بلند نكرده بود. قوچ علي عاشق دختر پادشاه بود. صاف و ساده دوستش داشت. به نظر خودش هيچ عيب و علتي تو كارش نبود. به همين جهت روزي راز دلش را به دختر گفت.
آن روز دختر در باغ پروانه مي گرفت. قوچ علي هم پاي درختي ايستاده بود و او را تماشا مي كرد و گاهي هم كه پروانه اي مي رفت بالاي درختي مي نشست، قوچ علي وظيفه داشت از درخت بالا رود و پروانه را بلند كند. يك بار دختر پروانه ي درشتي ديد. قوچ علي را صدا كرد و گفت: قوچ علي، بيا اين را تو بگير. من ازش مي ترسم.
قوچ علي تندي دويد، پروانه را گرفت انداخت توي سبد توري. وقتي سرش را بلند كرد، ديد دختر روبرويش ايستاده، صاف و ساده گفت: شاهزاده خانم، من عاشق شما هستم. خواهش مي كنم وقتي هر دو بزرگ شديم، زن من بشويد.
اما هنوز حرفش تمام نشده بود كه دختر پادشاه كشيده ي محكمي زد بيخ گوشش و داد زد: نوكر بي سر و پا، تو چه حق داري عاشق من بشوي؟ مگر يادت رفته من يك شاهزاده خانمم و تو نوكر مني؟ تو لياقت درباني سگ مرا هم نداري. توله سگ!.. گم شو از پيش چشمم!.. برو كلفتهايم را بگو بيايند مرا ببرند، ترا هم بيرون كنند كه ديگر نمي خواهم چشم كثيفت مرا ببيند.
قوچ علي گذاشت رفت و كلفتها را خبر كرد، كلفتها با تخت روان آمدند ديدند دختر پادشاه بيهوش افتاده. ريختند بر سر قوچ علي كه پسر، دختر پادشاه را چكار كردي. قوچ علي گفت: من هيچكارش نكردم. خودش عصباني شد، مرا زد و بيهوش شد. به كي به كي قسم!
اما كي باور مي كرد. گلاب و شربت آوردند، حال دختر را جا آوردند گذاشتندش روي تخت روان و بردند به قصرش. دختر پادشاه امر كرد: به پدرم بگوييد گوش اين نوكر نمك نشناس كثيف را بگيرند، مثل سگ از قصر بيرون كنند. نمي خواهم چشمهاي كثيفش مرا ببيند.
پادشاه امر كرد قوچ علي را همان دقيقه، راستي هم مثل سگ بيرون كردند. دختر پادشاه چند روزي مريض شد. هر روز چند تا حكيم بالاي سرش كشيك مي دادند. آخرش خودش گفت كه ديگر خوب شده و حكيمها را مرخص كرد.
2
سالها مي گذشت و دختر پادشاه هر روز و هر سال خودپسندتر از پيش مي شد، محل سگ به كسي نمي گذاشت. چنان كه وقتي هفده هيجده ساله شد، امر كرد كه هيچكس حق ندارد به او نگاه كند و بدن پاك او را با نگاهش كثيف كند. اگر كسي از كلفتها و نوكرها اشتباهي نگاهي به او مي كرد حسابي شلاق مي خورد و اگر لب از لب باز مي كرد و حرفي مي گفت، زنده زنده مي انداختندش جلو گرگهاي گرسنه كه دختر پادشاه براي تفريح خودش توي باغ نگهشان مي داشت. پادشاه دخترش را به خاطر همين كارهايش خيلي دوست داشت. هميشه به دخترش مي گفت: دخترم، تو داري از خود من تقليد مي كني. ازت خوشم مي آيد.
دختر پادشاه چنان شده بود كه هميشه تنها توي باغ گردش مي كرد و با كسي حرف نمي زد. مي گفت كه كسي لياقت حرف زدن با مرا ندارد. دو تا استخر بزرگ هم وسط باغ درست كرده بودند كه هميشه يكي پر شير تازه بود و ديگري پر گلاب و عطر گل سرخ و ياسمن و اينها. دو تا كلفت جوان وظيفه داشتند سر ساعت معيني سرشان را پايين بيندازند و همانطور تا لب استخر بيايند تا دختر از استخر شير بيرون بيايد و توي استخر گلاب برود و بيرون بيايد و خود را در حوله بپيچد. كلفتها حق نداشتند دست به بدن او بزنند. اگر حتي نوك انگشت كسي به پوست و موي او مي خورد، همان روز دست جلادها سپرده مي شد كه انگشتش يا دستش بريده شود.
دختر پادشاه اينقدر ديگران را از خود دور مي كرد كه تنهاي تنها مي ماند و نمي دانست چگونه وقت بگذراند. از پروانه گرفتن و گل چيدن و شستشوي توي شير و گلاب و اسباب بازي و خوردن و نوشيدن و تماشاي گرگها هم سير شده بود. ناچار بيشتر وقتها مي خوابيد. هميشه هم قوچ علي را خواب مي ديد. قوچ علي مي آمد با دختر پادشاه بازي كند. دختر اولش خوشحال مي شد. ناگهان يادش مي آمد كه دختر پادشاه است و با ديگران خيلي فرق دارد. آنوقت يادش مي آمد كه دختر پادشاه است و با ديگران خيلي فرق دارد. آنوقت قيافه مي گرفت و قوچ علي را از خود دور مي كرد. اما قوچ علي ول نمي كرد. مي خواست دست او را بگيرد. دختر زور مي زد كه دستش را بدزدد. اما آخرش وا مي داد و قوچ علي مي توانست دست او را بگيرد و دوتايي شروع مي كردند به بازي و جست و خيز و پروانه گرفتن. وسط بازي قوچ علي مي گفت: شاهزاده خانم. من عاشق شما هستم. خواهش مي كنم وقتي من هم مثل تو بزرگ شدم، زن من بشويد.
در اينجا باز دختر پادشاه يادش مي آمد كه دختر پادشاه است و قوچ علي را سيلي مي زد و داد و بيداد مي كرد. قوچ علي را مي سپرد دست جلادها و ناگهان به صداي فرياد خودش از خواب مي پريد...
هميشه اين خواب را مي ديد. نمي توانست همبازي ديگري را خواب ببيند. تازه قوچ علي را هم با همان سن و سال و سر و وضع كودكي خواب مي ديد.
دختر پادشاه خواستگار هم داشت. چند شاهزاده از مملكتهاي دور به خواستگاريش آمده بودند، اما او نديده ردشان كرده بود كه من غير از خودم كسي را دوست ندارم.
3
روزي دختر پادشاه توي استخر شستشو مي كرد. كبوتري آمد نشست روي درخت انار لب استخر و گفت: اي دختر زيبا، تو چه بدن قشنگي داري! من عاشق تو شدم. خواهش مي كنم از توي شير بيا بيرون تا خوب تماشايت كنم.
دختر پادشاه گفت: اي پرنده ي كثيف، به تو امر مي كنم از اينجا بروي. من يك شاهزاده خانمم. كسي حق ندارد مرا نگاه كند. كسي لياقت حرف زدن با مرا ندارد.
كبوتر خنديد و گفت: اي دختر زيبا، من مي دانم كه خيلي وقت است همصحبتي نداشته اي...
دختر پادشاه يادش رفت دختر پادشاه است و ناگهان نرم شد و گفت: اي كبوتر خوش صحبت، خواهش مي كنم به من نگاه نكن. خوب نيست.
كبوتر گفت: اي دختر زيبا، دست خودم نيست كه نگاهت نكنم. دوستت دارم.
دختر گفت: اي كبوتر خوش صحبت، من كه نمي توانم عشق يك كبوتر را قبول كنم. اگر عاشق راست راستكي هستي، از جلدت بيا بيرون تا من هم ترا تماشا كنم.
كبوتر گفت: اي دختر زيبا، من دلم قرص نيست كه تو عشق مرا قبول كني. يك چيزي گروگان بده تا دلم قرص شود از جلدم بيرون بيايم.
دختر گفت: اي كبوتر خوش صحبت، هر چه مي خواهي بخواه، مي دهم.
كبوتر گفت: اي دختر زيبا، خوابت را بده من.
دختر گفت: اي كبوتر خوش صحبت، خواب من به چه دردت مي خورد؟
كبوتر گفت: اي دختر زيبا، بعد مي بيني خواب تو به چه درد من مي خورد.
دختر گفت: اي كبوتر خوش صحبت، خواب من مال تو.
در اين موقع صداي پاي كلفتهاي دختر شنيده شد كه حوله به دست، سرشان را پايين انداخته بودند مي آمدند. كبوتر گفت: اي دختر زيبا، خوابت شده مال من. كلفتهايت دارند مي آيند. من رفتم. بعد باز مي آيم. من اسمت را گذاشتم « قيز خانم». خوب نيست دختر زيبايي مثل تو اسم نداشته باشد.
دختر پادشاه ناگهان يادش آمد كه دختر پادشاه است و داد زد: اي حيوان كثيف، تو چه حقي داشتي با من حرف مي زدي؟ خواب مرا به خودم برگردان. والا دل و روده ات را از پس گردنت درمي آورم، تو حق نداري با آن دهان كثيف روي من اسم بگذاري.
اما كبوتر از روي درخت انار خيلي وقت بود كه پا شده بود رفته بود. دختر پادشاه بيخودي عصباني مي شد و جلادهايش را به كمك مي خواست.
4
چند هفته بود كه دختر پادشاه يك دقيقه هم نخوابيده بود. اصلا خواب به چشمش نمي آمد. اولها بيخوابي چنانش كرده بود كه همه خيال مي كردند ديوانه شده است. مثل سگ هار توي اتاقش راه مي رفت، در و ديوار را چنگ مي زد و به همه فحش مي داد. كسي را پيش خود راه نمي داد، حتي پدرش را، حكيمها را. روزها و شبها تنهاي تنها بود. آخرش خسته و مريض شد و افتاد. اين دفعه هم خواب به چشمش نمي آمد. اما نه حرفي مي زد نه حركتي مي كرد. مي گذاشت كه حكيمها را يكي پس از ديگري بالاي سرش بياورند و ببرند. هيچ حكيمي نتوانست دختر را خوب كند. پادشاه امر كرده بود هيچكس حق ندارد دست به بدن دختر بزند. اين بود كه حكيمها نمي توانستند ببينند درد دختر چيست. روزي حكيم پير و غريبه اي آمد گفت: من بدون دست زدن به بدن بيمار مي توانم او را معاينه كنم و دوايش را بگويم. اگر نتوانستم گردنم را بزنند.
پادشاه گفت كه او را پيش دختر ببرند. حكيم پير مدت درازي پهلوي دختر نشست تماشايش كرد. بعد گفت: تنها علاج او « افسانه ي محبت» است. بايد كسي بالاي سر او « افسانه ي محبت» بگويد تا خوب شود و بتواند بخوابد.
پادشاه امر كرد جارچيها در چهار گوشه ي شهر جار زدند كه: هر كه « افسانه ي محبت» بلد است بيايد براي دختر پادشاه بگويد تا پادشاه او را از مال دنيا بي نياز كند.
خيلي ها به طمع مال آمدند كه ما « افسانه ي محبت» بلديم، اما وقتي رسيدند پشت پرده ي اتاق دختر، مجبور شدند دروغهايي سر هم كنند كه البته اثري در دختر پادشاه نكرد و پادشاه هم همه شان را دست جلادها داد. ديگر كسي جرئت نداشت قدم جلو بگذارد. چند روزي گذشت. باز حكيم پير و غريبه پيدايش شد. به پادشاه گفت: اين چه شهري است كه كسي « افسانه ي محبت» بلد نيست؟ در فلان كوه چوپان جواني زندگي مي كند. او « افسانه ي محبت» بلد است. برويد او را بياوريد. اما پادشاه، بدان كه اگر خود تو دنبال او نروي، هرگز از كوه پايين نمي آيد.
حكيم گذاشت رفت. پادشاه با چند نفر ديگر سوار اسب شد و راه افتاد. رفتند رسيدند پاي كوه. چوپان جوان را صدا كردند. چوپان از بالاي كوه گفت: شما كيستيد؟ چكارم داشتيد؟
پادشاه گفت: من پادشاهم. مگر تو نشنيدي دختر من مريض شده؟ مي خواهم بيايي برايش...
پادشاه يادش رفت كه حكيم چه گفته بود. چوپان يادش انداخت: « افسانه ي محبت» مي خواهي؟
پادشاه گفت: آره، همان كه گفتي. حكيم پير و غريبه اي گفت كه تو بلدي.
چوپان جوان گفت: آره، بلدم.
پادشاه گفت:‌اگر دخترم را خوب كني هر چقدر طلا و نقره و ثروت بخواهي، مي دهم.
چوپان كه داشت از كوه پايين مي آمد گفت: پادشاه، اگر حرف مال دنيا را بياري، من نمي آيم. « افسانه ي محبت» همين به خاطر محبت گفته مي شود.
پادشاه ديگر چيزي نگفت. دلش مي خواست اين چوپان فضول را دست جلادها بسپارد اما چيزي نگفت. چوپان سوار ترك اسب پادشاه شد و راه افتادند. وقتي به قصر رسيدند، چوپان را پشت پرده اي نشاندند و گفتند: از همين جا بگو. چشم نامحرم نبايد به صورت دختر پادشاه بيفتد.
چوپان جوان گفت: « افسانه ي محبت» هم چيزي نيست كه هركس بتواند بشنود. اگر غير از من و دختر كس ديگر اين دور و برها باشد، افسانه اثري نخواهد داشت. همه دور شوند.
پادشاه ناچار امر كرد قصر دختر را خلوت كردند. توي قصر فقط چوپان ماند و دختر پادشاه. آنوقت چوپان جوان پرده را كنار زد و داخل اتاق شد. دختر آرام دراز كشيده بود و هيچ اعتنايي به كسي و چيزي نداشت. چوپان كنار در نشست و بلند بلند گفت: اي دختر زيبا، اي قيز خانم، مي خواهم « افسانه ي محبت» بگويم، گوش مي كني؟
دختر انگار صداي آشنايي شنيده سرش را برگرداند و چشمهايش را دوخت به چوپان جوان و گفت: آره، گوش مي كنم بگو.
چوپان شروع كرد به گفتن « افسانه ي محبت». گفت:
- « روزي روزگاري پادشاهي بود و دختري داشت شش هفت ساله. اين دختر كنيز و كلفت خيلي داشت، نوكري هم داشت كمي بزرگتر از خودش به نام قوچ علي. وقت غذا اگر دستمال دختر زمين مي افتاد، قوچ علي بش مي داد. وقت توپ بازي اگر توپ دورتر مي افتاد، قوچ علي برايش مي آورد. گاهي هم دختر هوس الك دولك بازي مي كرد. الك دولك او از طلا و نقره بود. وقتي دختر مي خوابيد، قوچ علي وظيفه داشت پشت در بخوابد تا كنيز و كلفتها و نوكرها بدانند خانم خوابيده و چيزي نپرسند و نگويند. دختر پادشاه هر امري داشت، قوچ علي با ميل دنبالش مي رفت و كارها را چنان خوب انجام مي داد كه دختر پادشاه هرگز دست روي او بلند نكرده بود. قوچ علي عاشق دختر پادشاه بود. صاف و ساده دوستش داشت. به نظر خودش هيچ عيب و علتي تو كارش نبود. آخر دوست داشتن چه عيب و علتي ممكن است داشته باشد؟ وقتي با هم توي باغ بودند و دختر پادشاه پروانه مي گرفت يا الك دولك بازي مي كرد، قوچ علي خودش را چنان شاد و سبك مي ديد كه نگو. هرگز از تماشاي او سير نمي شد. دلش مي خواست دختر اجازه بدهد كه دستش را بگيرد و دوتايي قدم بزنند و پروانه بگيرند. اما دختر پادشاه كسي را پسند نمي كرد، كلفت ها و نوكرها را سگ مي گفت و پيش خود راه نمي داد. قوچ علي همينطور شاد و سبك زندگي مي كرد تا روزي كه ديد ديگر نمي تواند راز دلش را به دختر نگويد. اين بود كه روزي وقت پروانه گرفتن به دختر گفت: شاهزاده خانم، من عاشق شما هستم. خواهش مي كنم وقتي هر دو بزرگ شديم زن من بشويد.
دختر پادشاه از اين حرف چنان بدش آمد كه قوچ علي را سيلي زد و بعد هم مثل سگ از پيش خود راند. دختر پادشاه قوچ علي را بيرون كرد و هرگز فكر نكرد كه چه بلايي سر او آمد.»
چوپان جوان ساكت شد. دختر گفت: چوپان، بگو بعد چه شد؟
چوپان گفت: اي دختر زيبا، تو فكر مي كني چه بلايي سر قوچ علي آمد؟
دختر گفت: من هرگز فكر نكرده ام كه چه بلايي سر قوچ علي آمد. تو مي داني قوچ علي آخرش چه شد؟ بيا جلو بگو.
چوپان پا شد رفت نشست كنار تخت دختر دست او را در دست گرفت و دنباله ي « افسانه ي محبت» را چنين گفت:
- « پدر قوچ علي چوپاني مي كرد. قوچ علي پاي پياده سر به بيابان گذاشت و رفت پدرش را سر كوه پيدا كرد. پدرش سخت مريض بود و در غار گوسفندان خوابيده بود. خواهر قوچ علي كه به سن و سال خود او بود، گوسفندان را به چرا برده بود. پدر از ديدن پسرش خيلي خوشحال شد و گفت: قوچ علي، چه به موقع آمدي. من دارم مي ميرم. خواهرت را تنها نگذار. تنهايي درد كشنده اي است.
پدر مرد. پسر او را همانجا سر كوه خاك كرد. عصر كه خواهر برگشت، به جاي پدرش، برادرش را ديد. با هم براي پدرشان گريه كردند و سر قبرش گل و درخت كاشتند.
روزها و هفته ها و ماهها و سالها گذشت. قوچ علي و خواهرش شدند هفده هيجده ساله. دو تايي كوه و صحرا را از پاشنه در مي كردند و گوسفندانشان را در بهترين جاها مي چراندند. شبها را با سگهايشان در غار مي گذراندند. فقط گاهي در زمستان به شهر مي آمدند، موقعي كه گوسفندان در غار زمستاني بودند و وقت بيكاري بود.
خواهر قوچ علي مثل هواي بهار لطيف بود، مثل آفتاب تابستان درخشان بود، مثل ميوه هاي پاييز معطر و دوست داشتني بود و مثل ماه شبهاي زمستان صاف و دلچسب بود و مثل لاله ي صحرايي سرخ رو و وحشي بود. به همين جهت قوچ علي لاله صدايش مي كرد.
روزي وقتي گوسفندان را برمي گرداندند، قوچ علي ديد كه بزي از گله گم شده. يكي از سگها را برداشت و رفت دنبال بز. چند كوه را پشت سر گذراندند بالاخره ديدند بز نشسته سر چشمه اي گريه مي كند و مثل بيد مي لرزد. سگ تا بز را ديد عوعو كرد و گفت: بز، گريه نكن آمديم.
بز شاد شد و گفت: مي ترسيدم دنبالم نياييد، قسمت گرگ شوم. تشكر مي كنم.
هوا داشت تاريك مي شد. قوچ علي نگاه كرد ديد از آنور كوه هفت تا اسب سفيد دارند بالا مي آيند. بز را دست سگ سپرد و راهشان انداخت و خودش پشت سنگي منتظر نشست. اسبها آمدند رسيدند سر چشمه. هر كدام مشكي به پشت داشت. پر كردند، خواستند برگردند كه يكي از اسبها گفت: من ديگر نمي توانم تنهاي تنها توي آن قصر زندگي كنم. همينجا خودم را مي كشم يا برمي گردم به شهر خودمان. شما هم برگرديد پيش دختر عموها.
اسبهاي ديگر دلداري اش دادند و بالاخره با هم برگشتند. قوچ علي پا شد افتاد دنبال اسبها. رفتند و رفتند چند تا كوه را پشت سر گذاشتند. رسيدند به جنگل خلوتي كه كوچكترين پرنده و خزنده و چرنده اي توش نبود. هفت قصر زيبا ديده مي شد. هر كدام از اسبها رفت توي يكي از قصرها. قوچ علي منتظر شد ديد شش كبوتر سفيد از آسمان پايين آمدند و هر كدام رفت به يكي از قصرها. قوچ علي باز منتظر شد.
صداي گريه شنيد. به يك يك قصرها سر كشيد. ديد در هر قصري دختري مثل ماه و پسري مثل خورشيد، گرم صحبت و خنده اند، اما در قصر هفتمي پسري مثل خورشيد تنها نشسته با يك تكه گچ عكس گل لاله مي كشد و زار زار گريه مي كند. چنان گريه اي كه دل سنگ كباب مي شد. قوچ علي داخل شد. سلام كرد و گفت: اي جوان، گريه نكن، دلم را كباب كردي.
جوان سرش را بلند كرد و گفت: تو كيستي؟ از كجا آمدي؟
قوچ علي گفت: من چوپان كوهستانم. صداي گريه ات مرا اينجا كشاند.
جوان گفت: صبح ترا سر كوه ديدم. خوب شد آمدي. بيا بنشين، دلم همصحبتي مي خواست.
قوچ علي نشست و گفت: چرا چنين گريه مي كردي؟
جوان گفت: قصه ي من كمي طولاني است. اگر حوصله ي شنيدن داري، برايت بگويم.
آنوقت شروع كرد سرگذشت خود را چنين گفت:
- « ما هفت برادريم. دو روز بيشتر نيست به اين جنگل آمده ايم. توي شهر خودمان آهنگري مي كرديم. پدر پيري داشتيم كه بهترين شمشيرساز شهر بود. روزها آهنگري مي كرديم و شبها مخفيانه، در زيرزمين، شمشير مي ساختيم. پادشاه اسلحه سازي را قدغن كرده بود. اما چون مردم شهر شمشير لازم داشتند، ما مجبور بوديم شبها اين كار را بكنيم. توي دكان سنداني داشتيم ده بيست برابر سندانهاي معمولي. هشت نفري دوره اش مي كرديم و پتك مي زديم. روزي پدرمان به ما گفت: پسرها، من ديگر دارم مي ميرم. اما شما سالهاي درازي زندگي خواهيد كرد و احتياج به يك رفيق و همسر داريد. وقت زن كردنتان هم رسيده. شما زني لازم داريد كه مثل خودتان آستينها را بالا بزند و پتك بزند و شمشير بسازد. دخترعموهاي شما مي توانند چنين همسرهايي باشند. اما براي اين كه شما هم لياقت خود را نشان داده باشيد، من و عموي مرحومتان امتحاني برايتان ترتيب داده ايم. نشاني دخترعموهايتان را توي دل همين سندان گذاشته ايم. شما بايد شمشيري چنان تيز بسازيد كه بتواند با يك ضربت سندان را دو تكه كند تا نشاني دخترعموها از توي آن در بيايد.
پدرمان چند روز بعد مرد. ما هفت برادر دست به كار شديم. بيشتر وقتها در زيرزمين با فولاد و آهن و پتك و اينها درمي افتاديم. اما هر شمشيري كه مي ساختيم بر سندان اثر نمي كرد. خودش دو تكه مي شد. بالاخره در يك شب تاريك و سرد زمستان شمشيري از زير دست ما درآمد كه سندان سنگين را شكافت. از دل سندان قوطي كوچكي درآمد. توي قوطي تكه كاغذي بود كه بر روي آن نوشته بودند: « پسرعموهاي شمشير ساز، قربان تيزي شمشيرتان، هر چه زودتر دنبال ما بياييد. دلمان براي شما تنگ شده، بيابان برهوت را درخت كاشته ايم، جنگل كرده ايم و آب و جارو كرده ايم و منتظر شماييم. نشاني ما را از نخستين لاله ي سرخ بهار بپرسيد. دختر عموهاي شما.»
اين كاغذ ما را چنان بيقرار كرد كه نگو. مي خواستيم همان شب پا شويم دنبال دخترها برويم. اما نه نشاني آنها را مي دانستيم و نه مي توانستيم كارمان را ول كنيم برويم. جنگجويان شهر همان روز هزار قبضه شمشير آبديده سفارش داده بودند كه زمستان تمام نشده تحويل بدهيم. از قضا زمستان طولاني شد و بهار دير رسيد و ما هر روز بيقرارتر شديم. برف، تازه تمام شده بود كه سر تپه اي لاله ي سرخي و درشتي ديديم با خال سياه و درشتي در سينه. از لاله پرسيديم: گل لاله، دخترعموهاي ما كجايند؟ نشانيشان را بگو.
لاله قد راست كرد و به من گفت: پسرعمو، مرا ببوس بگويم.
من خم شدم و لاله را بوسيدم. آنوقت لاله گفت: امسال زمستان سخت گذشت و بهار دير رسيد. دخترعموها خيلي نگران و بيقرارند. چنان بيقرارند كه اگر زودتر به دادشان نرسيد، ممكن است خودشان را بكشند. من به شما ياد مي دهم كه چطور گاه تو جلد كبوتر برويد و گاه تو جلد اسب تا زودتر به آنها برسيد.
بعد گل لاله نشاني دخترها را داد و يادمان داد كه چطور گاه تو جلد كبوتر برويم و گاه تو جلد اسب. حرف آخرش باز به من بود. گفت: پسرعمو، خيلي دلم مي خواهد كه تو مرا بچيني با خودت داشته باشي اما اما چكاركنم كه زمستان هر چه تخم لاله بود خشكانده و اگر من هم نباشم ديگر اين تپه ها را كسي لباس سرخ نخواهد پوشاند. مي خواهم مرا نچيني تا تخمم را همه جا بپاشم و تپه ها را باز پر لاله كنم، سرخ كنم.
از لاله جدا شديم. شمشيرها را تحويل داديم و رفتيم توي جلد كبوتر و راه افتاديم. بعد، از پر زدن خسته شديم و رفتيم توي جلد اسب. از دريا و كوه و صحرا گذشتيم بالاخره ديروز عصر رسيديم به همين جنگل خاموش و خلوت. قصرها را ديديم، چند تا تخت گذاشته بودند. نشستيم و منتظر شديم. شب، شش كبوتر سفيد از شش گوشه ي جنگل پيدايشان شد. ما را كه ديدند شاد شدند. پايين آمدند. از جلد كبوتر درآمدند و شدند شش دختر ماه. گفتند: پسرعموها، خوش آمده ايد!
بعد به من نگاه كردند و گفتند: پسر عمو كوچك، تو هم خوش آمده اي! خواهر كوچكمان لاله گفت كه صبر داشته باشي. آخر امسال زمستان سخت و طولاني شد و هر چه تخم لاله بود خشكاند. اگر لاله اين كار را نمي كرد، شما ما را براي هميشه گم مي كرديد. چون ديگر تخمي نبود كه گل بدهد و نشاني ما را به شما برساند. اگر خواهرمان لاله خون خودش را بر زمين نمي ريخت، زمين براي هميشه لاله را فراموش مي كرد، مردم هم ديگر لاله را نمي ديدند.
من از شنيدن اين حرفها چنان شدم كه خيال كردم دارم ديوانه مي شوم فرياد زدم: پس آن لاله ي سرخ تپه لاله ي خود من بود؟
خواهرها گفتند: بلي. آن لاله ي سرخ سر تپه خواهر كوچك ما لاله بود. او نمي خواست مردم باور كنند كه راستي راستي لاله اي در صحرا نمانده. مي خواست تپه ها را باز پر لاله كند، سرخ كند. آره، محبت او بيشتر از همه ي ما بود. او خودش را قرباني ما و زمين كرد.
يك لحظه به فكرم رسيد كه برگردم لاله را بچينم. اما فداكاري لاله چنان بزرگ بود كه من ساكت ماندم. دخترعموها مرا به قصر لاله بردند كه خالي افتاده بود. ديشب همه در قصر لاله بوديم، در همين قصر. دخترعموهايم گفتند كه لاله مرا خيلي دوست داشت. خيلي هم سخت كار مي كرد. براي درختان جنگل از چشمه ي سر كوه آب مي آورد. دخترعموهايم گفتند كه مدتي است جانوران شكارگاههاي پادشاه را تبليغات مي كنند كه به جنگل آنها كوچ كنند، جانوران هم قبول كرده اند. روز عروسي همه شان خواهند آمد. اما برادرهايم و دخترعموهايم بخاطر من عروسيشان را عقب مي اندازند. مرا هم نمي گذارند كه برگردم به شهر. امشب ديگر تنهايي زورآور شد گريه كردم. خواستم بار دلم را سبك كرده باشم. از تو تشكر مي كنم كه درد دلم را گوش كردي.»
***
وقتي جوان سرگذشت خود را تمام كرد، قوچ علي گفت: تو حق داري گريه كني. من هم يك وقت عاشق دختر پادشاه شدم. اما او مرا از قصرش راند و من ديگر دنبالش نگشتم.
جوان پرسيد: ازش بدت آمد؟
قوچ علي گفت: نه. اكنون هم اگر ببينم باز عاشقش مي شوم. چنان زيباست كه مانند ندارد. اما اخلاق و رفتار بد و خودپسندانه اي دارد. من يك موي لاله ي ترا به هزار تا مثل دختر پادشاه نمي دهم.
بعد جوان گفت: قوچ علي، پس تو تنها زندگي مي كني؟
قوچ علي گفت: نه، من با خواهرم لاله زندگي مي كنم.
جوان گفت: گفتي لاله؟ همان دختري كه با تو گوسفند مي چراند؟
قوچ علي گفت: آره. همان دختر سرخ روي وحشي. او خواهر من است.
جوان از جا جست و گفت: قوچ علي، مي خواهم يك چيزي به تو بگويم اما مي ترسم بدت بيايد.
قوچ علي گفت: مي دانم كه خواهرم را مي خواهي. باشد. پاشو همين حالا برويم. اگر راضي شد، بردار بيار. گوسفندها را تنهايي هم مي توانم بچرانم.
آنوقت جوان به قوچ علي ياد داد كه چطور توي جلد اسب و كبوتر برود.
***
توي غار، لاله داشت ريش بزها را يك يك شانه مي كرد. هر وقت كه خوابش نمي آمد و تنها بود، اين كار را مي كرد. بزها به نوبت نشسته بودند و قصه ي لاله را گوش مي كردند. گوسفندها هم گوش مي كردند. البته بعضي ها هم خوابيده بودند يا آهسته نشخوار مي كردند. سگها هم در دهانه ي غار چرت مي زدند. ماه نيمه شب از بالاي غار خم شده بود توي غار را روشن مي كرد و نگاه مي كرد. كمي بعد ماه به لاله گفت: لاله، پاشو آتش روشن كن. من ديگر نمي توانم بيشتر از اين بمانم. مي روم.
لاله پا شد در دهانه ي غار آتش روشن كرد. ماه يواش از دهانه ي غار سريد و رفت. قصه تازه تمام شده بود كه دو تا كبوتر داخل غار شدند. يكي سفيد سفيد، ديگري سفيد با خال سرخي در سينه. لاله گفت: حيوانكي ها، راه گم كرده ايد؟ بياييد پيش من.
كبوتر سفيد به كبوتر خالدار نگاه كرد و انگاري گفت: برو پيشش. نترس. كبوتر خالدار رفت نشست توي دستهاي لاله. لاله نگاهش كرد و بوسيدش. آن يكي كبوتر هم آمد نشست توي دامن لاله. بعد لاله هر دوشان را زمين گذاشت و گفت: همين جا باشيد بروم برايتان دانه بياورم.
آنوقت رفت ته غار. سنگي را كنار زد سوراخي بود. غار كوچكتري بود. رفت تو، كبوترها زودي از جلدشان درآمدند. سگها به ديدن قوچ علي آمدند نشستند جلو روش. لاله با مشتهاي پر گندم برگشت ديد برادرش با جوان رعنا و رشيدي نشسته توي غار و كبوترها نيستند. گفت: قوچ علي، پس تو كجا رفته بودي؟ خيلي دير كردي!
قوچ علي گفت: حالا بيا با دوست تازه ي من آشنا شو، بعد مي گويم. اين دوست من دنبال تو آمده اينجا.
لاله اول ساكت شد. بعد گفت: كبوترهاي مرا نديديد كجا رفتند؟
قوچ علي گفت: ما كه تو آ‌مديم، پر كشيدند رفتند بيرون. من مي روم پيداشان كنم. نمي توانند از اينجا زياد دور شوند. شما دو تا بنشينيد حرفهايتان را بزنيد.
قوچ علي اين را گفت و رفت بيرون، نشست روي تخته سنگي رو به دشت. كمي بعد ديد لاله و جوان دست همديگر را گرفته اند مي آيند. گفت: مبارك باشد.
جوان گفت: رفيق، اگر حرفي نداشته باشي من مي خواهم همين حالا با لاله بروم به جنگل، كه دخترعموها و برادرهام نگران من نباشند.
قوچ علي با لبخند به لاله گفت: لاله، كبوترهايت را نمي خواهي برايت بگيرم؟
لاله با لبخند جواب داد: بس كن، قوچ علي. خوب سر به سر من گذاشتيد. امشب تو شوخي ات گل كرده.
آنوقت هر سه خنديدند. جوان به قوچ علي گفت: فردا عصر منتظرتيم، بيا جنگل عروسي ما.
بعد رفت توي جلد اسبي سفيد سفيد و لاله را بر پشت گرفت و راه افتاد. قوچ علي تا بانگ خروس همانجا روي تخته سنگ بيدار نشست.
بعد پا شد و رفت پهلوي گله گرفت خوابيد.
***
فردا شب جنگل پرهياهو بود. پرندگان و چرندگان و خزندگان بيشماري از چهار گوشه ي آسمان و زمين مي آمدند و روي درختان و زير درختان و در خاك و زمين لانه مي ساختند. هفت برادر آهنگر با زنهاي جوان و زيبايشان دور ميز بزرگي نشسته بودند، شام شب عروسي شان را مي خوردند. قوچ علي هم بود. قرار گذاشته بودند نصف شب عروسها و دامادها جنگل را به جانوران بسپارند و برگردند به شهر. مي خواستند قوچ علي را هم ببرند كه راضي نشد و گفت: من بايد مواظب گوسفندها و بزهام باشم.
نصفه شب، هفت داماد دست هم را گرفتند و رفتند توي جلد كبوتر و پركشيدند رفتند. قوچ علي كمي توي جنگل گشت، اما نتوانست غم تنهاييش را كم كند. آخرش نشست زير درختي و مدتي گريه كرد. باز دلش كه كمي سبك شد، آمد به غار پيش گله اش.»
چوپان جوان باز ساكت شد. چشمهايش را دوخت به چشمهاي دختر. مي خواست اثر حرفهايش را توي چشمهاي دختر ببيند. دختر با صداي لرزاني گفت: باز هم بگو. بگو قوچ علي چه شد؟ چوپان گفت:
- « فرداي آنشب بود كه قوچ علي دوباره ياد دختر پادشاه افتاد و ديد كه هنوز از ته دل دوستش دارد. پيش خود گفت: چوپان كوهستان نيستم اگر نتوانم او را سر عقل بياورم، آدم كنم. مي دانم چكارش بايد بكنم كه دختر پادشاه خلق و خوي حيواني اش را كنار بگذارد. اصلا بايد او را از زندگي آن جوري دور كنم.
آنوقت رفت توي جلد كبوتر و رفت به باغ دختر پادشاه. آنقدر صبر كرد كه دختر آمد رفت توي استخر شير. قوچ علي هم آمد نشست سر درخت انار لب استخر و گفت: اي دختر زيبا تو چه بدن قشنگي داري! من عاشق تو شدم. خواهش مي كنم از توي شير بيا بيرون تا خوب تماشايت كنم. دختر پادشاه اولش مثل سگ هار داد و بيداد كرد. فحش داد. امر كرد، اما بعد يادش رفت دختر پادشاه است و مثل دخترهاي خوب ديگر مهربان شد و گفت: اي كبوتر خوش صحبت، خواهش مي كنم مرا نگاه نكن. خوب نيست.
قوچ علي گفت: دست خودم نيست كه نگاهت نكنم. دوستت دارم.
دختر گفت: اي كبوتر خوش صحبت، من كه نمي توانم عشق يك كبوتر را قبول كنم. اگر عاشق راست راستكي هستي از جلدت بيا بيرون تا من هم ترا تماشا كنم.
قوچ علي از جلدش درنيامد. دختر پادشاه راضي شد خوابش را به قوچ علي بدهد تا او از جلد كبوتر درآيد. قوچ علي خواب دختر را گرفت و پريد رفت. از آن روز به بعد خواب به چشم دختر نيامد. آنقدر بيخوابي كشيد كه مريض و بستري شد. حكيمهاي شهر نتوانستند دردش را دوا كنند، چون پادشاه امر كرده بود هيچ حكيمي حق ندارد دست كثيفش را به بدن دختر بزند. روزي قوچ علي خودش را به صورت حكيم پير و غريبه اي درآورد، رفت پيش پادشاه و بعد پيش دختر كه بدون دست زدن معالجه اش كند. مدتي دختر را تماشا كرد كه مثلا دارد معاينه اش مي كند، بعد گفت كه اگر دختر « افسانه ي محبت» بشنود خوب خواهد شد. كسي در شهر « افسانه ي محبت» بلد نبود. قوچ علي باز به صورت حكيم پير و غريبه آمد به پادشاه گفت كه در فلان كوه چوپان جواني زندگي مي كند كه « افسانه ي محبت» را خوب مي داند و اگر پادشاه خودش دنبال او برود، بالاي سر دختر مي آيد.»
***
چوپان جوان باز ساكت شد و به چشمان حيران دختر نگاه كرد. خنديد و گفت: بلي، اي دختر زيبا، اي قيز خانم چنين شد كه پدرت كه روزي مرا مثل سگ از خانه اش رانده بود،‌ به كوهستان آمد و مرا پيش تو آورد، حالا چه مي گويي؟
قيز خانم نتوانست جلو گريه اش را بگيرد. گفت: قوچ علي، من ديگر براي هميشه فراموش كردم كه دختر پادشاهم. من ترا مي خواهم. من حالا مي فهمم كه چقدر به محبت تو احتياج داشتم. مرا با خودت ببر. مي خواهم مثل همه زندگي كنم.
قوچ علي گفت: براي تو كار آساني نيست كه مثل همه زندگي كني. چون توي ناز و نعمت بزرگ شده اي. اما اگر خودت بخواهي البته به زندگي تازه ات هم عادت مي كني.
قيز خانم گفت: اگر با تو و با ديگران باشم، هر كاري براي من آسان است. قوچ علي، مرا با خودت ببر. قيز خانم را تنها نگذار.
قوچ علي اشك او را پاك كرد و سيبي از جيب درآورد گفت: حالا تو خسته اي. بيا اين سيب را از دست من بخور بعد مي آيم به سراغت. تو ديگر براي هميشه مرا دوست خواهي داشت. مي دانم.
دختر زيبا سيب را گرفت خورد، به پشت دراز كشيد، آنوقت چشمانش يواش يواش بسته شد و به خواب شيريني فرو رفت.
قوچ علي پا شد بوسه اي از گونه ي دختر گرفت و بيرون رفت. به پادشاه گفت: خواب دخترت را به خودش برگرداندم. تا سه روز كسي دور و بر قصر قدم نگذارد كه بدخواب مي شود. روز چهارم برويد بيدارش كنيد.
5
صبح روز دوم، آفتاب نزده، قوچ علي به صورت كبوتر آمد پيش قيز خانم، از جلدش درآمد و گل سرخي زير دماغ دختر گرفت. دختر چشمانش را باز كرد و بيصدا و نرم خنديد. قوچ علي گفت: راحت خوابيدي؟
قيز خانم گفت: خواب شيريني كردم. مثل قند و عسل. حالا مرا با خودت مي بري؟
قوچ علي گفت: آره. پاشو برويم توي باغ شستشو كن بعد برويم.
***
آفتاب تازه زده بود كه دو تا كبوتر سفيد از روي درخت انار لب استخر بلند شدند و به طرف خورشيد پرواز كردند.
1346
سه شنبه 21 دی 1389  1:28 PM
تشکرات از این پست
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

اولدوز و عروسك سخنگو
به بچه هاي قاليباف دنيا
چند كلمه از عروسك سخنگو:
بچه ها، سلام! من عروسك سخنگوي اولدوز خانم هستم. بچه هايي كه كتاب « اولدوز و كلاغها» را خوانده اند من و اولدوز را خوب مي شناسند. قصه ي من و اولدوز پيش از قضيه ي كلاغها روي داده، آنوقتها كه زن باباي اولدوز يكي دو سال بيشتر نبود كه به خانه آمده بود و اولدوز چهار پنج سال بيشتر نداشت. آنوقتها من سخن گفتن بلد نبودم. ننه ي اولدوز مرا از چارقد و چادر كهنه اش درست كرده بود و از موهاي سرش توي سينه و شكم و دستها و پاهام تپانده بود.
يك شب اولدوز مرا جلوش گذاشت و هي برايم حرف زد و حرف زد و درد دل كرد. حرفهايش اينقدر در من اثر كرد كه من به حرف آمدم و با او حرف زدم و هنوز هم حرف زدن يادم نرفته.
سرگذشت من و اولدوز خيلي طولاني است. آقاي « بهرنگ» آن را از زبان اولدوز شنيده بود و قصه كرده بود. چند روز پيش نوشته اش را آورد پيش من و گفت: « عروسك سخنگو، من سرگذشت تو و اولدوز را قصه كرده ام و مي خواهم چاپ كنم. بهتر است تو هم مقدمه اي برايش بنويسي.»
من نوشته ي آقاي « بهرنگ» را از اول تا آخر خواندم و ديدم راستي راستي قصه ي خوبي درست كرده اما بعضي از جمله هاش با دستور زبان فارسي جور در نمي آيد. پس خودم مداد به دستم گرفتم و جمله هاي او را اصلاح كردم. حالا اگر باز غلطي چيزي در جمله بنديها و تركيب كلمه ها و استعمال حرف اضافه ها ديده شود، گناه من است، آن بيچاره را ديگر سرزنش نكنيد كه چرا فارسي بلد نيست. شايد خود او هم خوش ندارد به زباني قصه بنويسد كه بلدش نيست. اما چاره اش چيست؟ هان؟
حرف آخرم اين كه هيچ بچه ي عزيز دردانه و خودپسندي حق ندارد قصه ي من و اولدوز را بخواند. بخصوص بچه هاي ثروتمندي كه وقتي توي ماشين سواريشان مي نشينند، پز مي دهند و خودشان را يك سر و گردن از بچه هاي ولگرد و فقير كنار خيابانها بالاتر مي بينند و به بچه هاي كارگر هم محل نمي گذارند. آقاي « بهرنگ» خودش گفته كه قصه هاش را بيشتر براي همان بچه هاي ولگرد و فقير و كارگر مي نويسد.
البته بچه هاي بد و خودپسند هم مي توانند پس از درست كردن فكر و رفتارشان قصه هاي آقاي « بهرنگ» را بخوانند. بم قول داده.
دوست همه ي بچه هاي فهميده: عروسك سخنگو
* عروسك ، سخنگو مي شود
هوا تاريك روشن بود. اولدوز در صندوقخانه نشسته بود، عروسك گنده اش را جلوش گذاشته بود و آهسته آهسته حرف مي زد:
- « ... راستش را بخواهي، عروسك گنده ، توي دنيا من فقط ترا دارم. ننه ام را مي گويي؟ من اصلا يادم نمي آيد. همسايه مان مي گويد خيلي وقت پيش بابام طلاقش داده و فرستاده پيش دده اش به ده. زن بابام را هم دوست ندارم. از وقتي به خانه ي ما آمده بابام را هم از من گرفته. من تو اين خانه تنهام. گاوم را هم ديروز كشتند. او ميانه اش با من خوب بود. من برايش حرف مي زدم و او دستهاي مرا مي ليسيد و از شيرش به من مي داد. تا مرا جلوي چشمش نمي ديد، نمي گذاشت كسي بدوشدش. از كوچكي در خانه ي ما بود. ننه ام خودش زايانده بودش و بزرگش كرده بود... عروسك گنده ، يا تو حرف بزن يا من مي تركم!.. آره ، گفتم كه ديروز گاوم را كشتند. زن بابام ويار شده و هوس گوشت گاو مرا كرده. حالا خودش و خواهرش نشسته اند تو آشپزخانه ، منتظرند گوشت بپزد بخودند... بيچاره گاو مهربان من!.. مي دانم كه الانه داري روي آتش قل قل مي زني... عروسك گنده ، يا تو حرف بزن يا من مي تركم!.. غصه مرگ مي شوم... زن بابام ، از وقتي ويار شده ، چشم ديدن مرا ندارد. مي گويد: « وقتي روي ترا مي بينم ، دلم به هم مي خورد. دست خودم نيست.» من مجبورم همه ي وقتم را در صندوقخانه بگذرانم كه زن بابام روي مرا نبيند و دلش به هم نخورد. عروسك گنده ، يا تو حرف بزن يا من مي تركم!.. من هيچ نمي دانم از چه وقتي ترا دارم. من چشم باز كرده و ترا ديده ام. اگر تو هم با من بد باشي و اخم كني ، ديگر نمي دانم چكار بايد بكنم... عروسك گنده ، يا تو حرف بزن يا من مي تركم!.. دق مي كنم... عروسك گنده!.. عروسك گنده!.. من دارم مي تركم. حرف بزن!.. حرف...»
ناگهان اولدوز حس كرد كه دستي اشك چشمانش را پاك مي كند و آهسته مي گويد: اولدوز ، ديگر بس است ، گريه نكن. تو ديگر نمي تركي. من به حرف آمدم… صداي مرا مي شنوي؟ عروسك گنده ات به حرف آمده. تو ديگر تنها نيستي…
اولدوز موهاش را كنار زد، نگاه كرد ديد عروسك گنده اش از كنار ديوار پا شده آمده نشسته روبروي او و با يك دستش اشكهاي او را پاك مي كند. گفت: عروسك ، تو داشتي حرف مي زدي؟
عروسك سخنگو گفت: آره. باز هم حرف خواهم زد. من ديگر زبان ترا بلدم.
هوا تاريك شده بود. اولدوز به زحمت عروسكش را مي ديد. كورمال كورمال از صندوقخانه بيرون آمد و رفت طرف تاقچه كه كبريت بردارد و چراغ روشن كند. كبريت كنار چراغ نبود. چراغ را زمين گذاشت رفت از تاقچه ي ديگر كبريت برداشت آورد. ناگهان پايش خورد به چراغ و چراغ واژگون شد ، شيشه اش شكست و نفتش ريخت روي فرش. بوي نفت قاتي تاريك شد و اتاق را پر كرد. در اين وقت در زدند. اولدوز دستپاچه شد. عروسك كه تا آستانه ي صندوقخانه آمده بود گفت: بيا تو، اولدوز. بهتر است به روي خودت نياري و بگويي كه تو اصلا پات را از صندوقخانه بيرون نگذاشته اي.
صداي باز شدن در كوچه و بابا و زن بابا شنيده شد. زن بابا جلوتر مي آمد و مي گفت: تو آشپزخانه بودم چراغ روشن نكردم، الانه روشن مي كنم.
عروسك باز به اولدوز گفت: زود باش ، بيا تو!
اولدوز گفت: بهتر است اينجا بايستم و به شان بگويم كه شيشه شكسته ، اگر نه ، پا روي خرده شيشه مي گذارند و بد مي شود.
وقتي زن بابا پاش را از آستانه به درون مي گذاشت ، اولدوز كبريتي كشيد و گفت: مامان ، مواظب باش. چراغ افتاد شيشه اش شكست.
بابا هم پشت سر زن بابا تو آمد. زن بابا دست روي اولدوز بلند كرده بود كه بابا گرفتش و آهسته به اش گفت: گفتم چند روزي ولش كن…
وقت كشتن گاو، اولدوز آنقدر گريه و بيصبري كرده بود كه همه گفته بودند از غصه خواهد تركيد. ديشب هم شام نخورده بود و تا صبح هذيان گفته بود و صداي گاو در آورده بود. براي خاطر همين ، بابا به زنش سپرده بود چند روزي دختره را ولش كند و زياد پاپي اش نباشد.
زن بابا فقط گفت: بچه اينقدر دست و پا چلفتي نديده بودم. چراغ هم بلد نيست روشن كند. حالا ديگر از پيش چشمم دور شو!
اولدوز رفت به صندوقخانه. زن بابا چراغ ديگري روشن كرد و به شوهرش گفت: بوي نفت دلم را به هم مي زند.
تابستان بود و پنجره باز. زن بابا سرش را از پنجره بيرون كرد و بالا آورد. بابا لباسهاش را كنده بود و داشت خرده شيشه ها را جمع مي كرد كه خواهر زن بابا با عجله تو آمد و گفت: خانم باجي ، گوشتها مثل زهر تلخ شده.
زن بابا قد راست كرد و گفت: چه گفتي؟ گوشتها تلخ شده؟
پري تكه اي گوشت به طرفش دراز كرد وگفت: بچش ببين.
زن بابا گوشت را از دست خواهرش قاپيد و گذاشت توي دهنش. گوشت چنان تلخ مزه و بدطعم بود كه دل زن بابا دوباره به هم خورد.
چه دردسر بدهم. بابا و زن بابا و پري با عجله رفتند به آشپزخانه.
اولدوز و عروسك سخنگو در روشنايي كمي كه به صندوقخانه مي افتاد داشتند صحبت مي كردند. اولدوز مي گفت: شنيدي عروسك سخنگو ، پري چه گفت؟ گفت كه گوشت گاو برايشان تلخ شده.
عروسك سخنگو گفت: من خيال مي كنم گاو گوشتش را فقط براي آنها تلخ كرده. توي دهن تو ديگر تلخ نمي شود.
اولدوز گفت:‌من خواهم خورد.
عروسك گفت: يك چيزي از اين گاو را هم بايد نگه داري. حتماً به دردمان مي خورد. اين جور گاوها خيلي خاصيت دارند.
اولدوز گفت: به نظر تو كجاش را نگه دارم؟
عروسك گفت: مثلا پاش را.
* تلخ براي زن بابا ، شيرين براي اولدوز
در آشپزخانه ، بابا و زن بابا و پري دور اجاق جمع شده بودند و تكه هاي گوشت را يكي پس از ديگري مي چشيدند و تف مي كردند. هنوز مقدار زيادي گوشت از قناري آويزان بود ، گذاشته بودندش كه فردا يكجا قورمه كنند. بابا تكه اي بريد و چشيد. نپخته اش هم تلخ و بد طعم بود. گفت: نمي دانم پيش از مردن چه خورده كه اين جوري شده.
زن بابا گفت: هيچ چيز نخورده. دختره زهر چشمش را روش ريخته. اكبيري بدريخت!..
بابا گفت: گاو را بيخود حرام كرديم ، هي به تو گفتم بگذار از قصابي گوشت گاو بخرم ، قبول نكردي...
زن بابا گفت: حالا گاو به جهنم ، من خودم دارم از پا مي افتم. بوي گند دلم را به هم مي زند...
پري بازوش را گرفت و گفت: بيا برويم بيرون.
زن بابا روي بازوي پري تكيه داد و رفت نشست لب كرت وگفت: اولدوز را صداش كن بيايد اين گوشتها را ببرد بدهد خانه ي كلثوم. بوي گند خانه را پر كرده.
كلثوم همسايه ي دست چپشان بود. شوهرش در تهران كار مي كرد. كارگر آجرپز بود. پسر كوچكي هم داشت به اسم ياشار كه به مدرسه مي رفت. خودش اغلب رختشويي مي كرد.
پري دويد طرف اتاق و صدا زد: اولدوز ، اولدوز ، مامان كارت دارد. مي روي خانه ي ياشار.
اولدوز داشت براي عروسكش تعريف ياشار را مي كرد كه صداي پري صحبتشان را بريد.
عروسك سخنگو گفت: اگر ميل داري خبر حرف زدن مرا به ياشار هم بگو.
اولدوز گفت: آره ، بايد بگويم.
آنوقت رفت به حياط. نور چراغ برق سر كوچه حياط را كمي روشن مي كرد. زن بابا نشسته بود و عق مي زد و بالا مي آورد. بابا قابلمه را آورده و گذاشته بود پاي درخت توت. كف دستش روي پيشاني زن بابا بود.
پري به اولدوز گفت: قابلمه را ببر بده كلثوم.
زن بابا گفت: ننشيني با آن پسره ي لات به روده درازي!.. زود برگرد!..
اولدوز گفت: مامان ، تو خودت چرا گوشت نمي خوري؟
زن بابا با بيحوصلگي گفت: مگر توي بيني ات پنبه تپانده اي ، بوي گندش را نمي شنوي؟.. برش دار ببر.
پري به زن بابا گفت: اصلا ، خانم باجي ، اين گاو وقتي زنده بود هم ، گوشت تلخي مي كرد. حيوان نانجيبي بود.
بابا چيزي نمي گفت. برگشت اولدوز را نگاه كند كه ديد اولدوز تكه هاي گوشت را از قابلمه در مي آورد و با لذت مي جود و مي بلعد. يكهو فرياد زد: دختر ، اينها را نخور. مريضت مي كند.
همه به صداي بابا برگشتند و اولدوز را نگاه كردند و از تعجب بر جا خشك شدند.
بابا يك بار ديگر گفت: دختر ، گفتم نخور. تف كن زمين.
اولدوز گفت: بابا ، گوشت به اين خوبي و خوشمزگي را چرا نخورم؟
پري گفت: واه ، واه! مثل لاشخورها هر چه دم دستش مي رسد مي خورد.
زن بابا گفت: آدم نيست كه.
اولدوز تكه اي ديگر به دهان گذاشت و گفت: من تا حال گوشت به اين خوشمزگي نخورده ام.
زن بابا چندشش شد. پري رو ترش كرد. بابا ماتش برد. اولدوز باز گفت: چه عطري!.. مزه ي كره و گوشت مرغ و اينها را مي دهد ، مامان ...
زن بابا كه دست و روش را شسته بود ، پا شد راه افتاد طرف اتاق و گفت: آنقدر بخور كه دل و روده ات بريزد بيرون. به من چه.
بابا گفت: بس است ديگر، دختر. مريض مي شوي. ببر بده خانه ي كلثوم.
اولدوز گفت: بگذار يكي دو تا هم بخورم ، بعد.
بابا و پري هم رفتند تو. زن بابا در اتاق اينور و آنور مي رفت و دست روي دلش گذاشته بود و مي ناليد. بابا و پري كه تو آمدند گفت: بوي گند همه جا را پر كرده.
پري گفت: بوي نفت است ، خانم باجي.
زن بابا گفت: يعني من اينقدر خرم كه بوي نفت را نمي شناسم؟.. واي دلم!.. روده هام دارند بالا مي آيند... آ...خ!..
بابا گفت: پري خانم ، ببرش حياط ، هواي خنك بخورد.
پري دست زن بابا را گرفت و برد به حياط. اولدوز هنوز نشسته بود پاي درخت با لذت و اشتها گوشت مي خورد و به به مي گفت و انگشتهاش را مي ليسيد. زن بابا داد زد: نيم وجبي ، ديگر داري كفرم را بالا مي آري. گفتم بوي گند را از خانه ببر بيرون!..
اولدوز گفت: مامان بوي گند كدام بود؟
زن بابا قابلمه را با لگد زد و فرياد كشيد:‌اين گوشتهاي گاو گر ترا مي گويم. د پاشو بوش را از اينجا ببر بيرون!.. دل و روده هام دارد بالا مي آيد.
اولدوز گفت: مامان ، بگذار چند تكه بخورم ، گرسنه ام است.
زن بابا موهاي اولدوز را چنگ زد و سرش داد زد: داري با من لج مي كني، توله سگ!
بابا به سر و صدا از پنجره خم شد و پرسيد: باز چه خبر است؟
زن بابا گفت: تو فقط زورت به من بدبخت مي رسد. هي به من مي گويي با اين زردنبو كاري نداشته باشم. حالا ببين چه لجي با من مي كند.
اولدوز قابلمه را برداشت و رفت طرف در كوچه. پشت در قابلمه را زمين گذاشت و حلقه را گرفت و يك پاش را به در چسباند و خودش را بالا كشيد و در را باز كرد و پايين آمد. قابلمه را برداشت و بيرون رفت. زن بابا دنبالش داد كشيد: در را نبندي!..
* گفتگوي ساده و مهربان
آن شب بابا و زن بابا و پري در حياط خوابيدند. اولدوز گفت من تو اتاق مي
خوابم.
بابا گفت: دختر ، تو كه هميشه مي گفتي تنهايي مي ترسي تو صندوقخانه بخوابي ، حالا چه ات است كه مي خواهي تك و تنها بخوابي؟
اولدوز گفت: من سردم مي شود.
پري گفت: هواي به اين گرمي ، مي گويد سردم مي شود. بيچاره خانم باجي! حق داري چشم ديدنش را نداشته باشي.
زن بابا گفت: ولش كنيد كپه مرگش را بگذارد. آدم نيست كه. گوشت گنديده را مي خورد ، به به هم مي گويد.
وقتي قيل و قال خوابيد ، اولدوز عروسك سخنگو را صدا كرد. عروسك آمد و تپيد زير لحاف اولدوز. دو تايي گرم صحبت شدند.
عروسك پرسيد: ياشار را ديدي؟
اولدوز گفت: آره ، ديدم. باورش نمي شد تو سخنگو شده اي. بايد يك روزي سه تايي بنشينيم و ...
عروسك گفت: حالا كه تابستان است و ياشار به مدرسه نمي رود ، مي توانيم صبح تا شام با هم بازي كنيم و گردش برويم.
اولدوز گفت: ياشار بيكار نيست. قاليبافي مي كند.
عروسك گفت: پس دده اش؟
اولدوز گفت: رفته تهران. تو كوره هاي آجرپزي كار مي كند.
عروسك گفت: اولدوز ، تو بايد از هر كجا شده پاي گاو را براي خودمان نگه داري. آن ، يك گاو معمولي نبوده.
اولدوز گفت: من هم قبول دارم. هر كه گوشتش را مي چشيد دلش به هم مي خورد. اما براي من مزه ي كره و عسل و گوشت مرغ را داشت. ياشار و ننه اش هم خوششان آمد و با لذت خوردند.
عروسك گفت: ياشار حالش خوب بود؟
اولدوز گفت: امروز صبح تو كارخانه انگشت شستش را كارد بريده. بد جوري. ديگر نمي تواند گره بزند.
ناگهان زن بابا دادش بلند شد: دختر ، صدات را ببر!.. آخر چرا مثل ديوانه ها داري ور و ور مي كني. هيچ معلوم است چه داري مي گويي؟
بابا گفت: خواب مي بيند.
زن بابا گفت: خواب سرش را بخورد.
عروسك يواشكي گفت: بهتر است ديگر بخوابي.
اولدوز پچ و پچ گفت: من خوابم نمي آيد. مي خواهم با تو حرف بزنم ، بازي كنم. تو قصه بلدي؟
عروسك گفت: حالا يك كمي بخواب ، وقتش كه شد بيدارت مي كنم. مي خواهم تو و ياشار را ببرم به جنگل.
اولدوز ديگر چيزي نگفت و به پشت دراز كشيد و از پنجره چشم دوخت به آسمان تا ستاره هايي را كه مي افتادند ، نگاه كند.
* شب جنگل. شبي كه انگار خواب بود. پشتك وارو در آسمان
نصف شب گذشته بود. ماه داشت از پشت كوهها در مي آمد. روي زمين هوا ايستاده بود ،‌ نفس نمي كشيد. اما بالاترها نسيم ملايمي مي وزيد. سه تا كبوتر سفيد توي نسيم پرواز مي كردند و نرم نرم مي رفتند ، مي لغزيدند. زير پايشان و بالشان شهر خوابيده بود در سايه روشن مهتاب. پر شكسته ي يكي از كبوترها را با نخ بسته بودند. پشت بعضي از بامها كساني خوابيده بودند. بچه اي بيدار شد و به مادرش گفت: ننه ، كبوترها را نگاه كن. انگار راهشان را گم كرده اند.
مادرش در خواب شيريني فرو رفته بود ، بيدار نشد. چشم بچه با حسرت دنبال كبوترها راه كشيد و خودش همان جور ماند تا دوباره به خواب رفت.
ماه داشت بالا مي آمد و سايه ها كوتاهتر مي شد. حالا ديگر كبوترها از شهر خيلي دور شده بودند. كبوتر پر شكسته به كبوتر وسطي گفت: عروسك سخنگو ، جنگل ، خيلي دور است؟
كبوتر وسطي جواب داد: نه ، ياشار جان. وسط همان كوههايي است كه ماه از پشتشان در آمد. نكند خسته شده باشي.
ياشار ، همان كبوتر پر شكسته ، گفت: نه ، عروسك سخنگو. من از پرواز كردن خوشم مي آيد. هر چقدر پرواز كنم خسته نمي شوم. تابستانها خواب مي بينم سوار بادبادكم شده ام و مي پرم.
كبوتر سومي گفت: من هم هر شب خواب مي بينم پر گرفته ام پرواز مي كنم.
كبوتر وسطي ، همان عروسك سخنگو، گفت: مثلا چه جور؟
كبوتر سومي گفت: يك شب خواب ديدم قوطي عسل را برداشته ام همه را خورده ام ، زن بابا بو برده دنبالم گذاشته. يك وردنه هم دستش بود. من هر چقدر زور مي زدم بدوم ، نمي توانستم. پاهام سنگيني مي كرد و عقب مي رفت. كم مانده بود زن بابا به من برسد كه يكهو من به هوا بلند شدم و شروع كردم به پرزدن و دور شدن و از اين بام به آن بام رفتن. زن بابا از زير داد مي زد و دنبالم مي كرد.
ياشار گفت: آخرش؟
اولدوز گفت: آخرش يكهو زن بابا دست دراز كرد و پام را گرفت و كشيد پايين. من از ترسم جيغ زدم و از خواب پريدم. ديدم صبح شده و زن بابا نوك پام را گرفته تكانم مي دهد كه: بلند شو! آفتاب پهن شده ، تو هنوز خوابي.
ياشار و عروسك سخنگو خنديدند و گفتند: عجب خوابي!
بعد عروسك سخنگو گفت: آخر تو چه بدي به زن بابا كرده اي كه حتي در خواب هم دست از سرت بر نمي دارد؟
اولدوز گفت: من چه مي دانم. يك روزي به بابام مي گفت كه تا من توي خانه ام ، بابام او را دوست ندارد. بابام هم هي قسم مي خورد كه هر دوتامان را دوست دارد.
ياشار گفت: من مي خواهم چند تا پشتك وارو بزنم.
عروسك گفت: هر سه تامان مي زنيم.
آن شب چوپانهايي كه در آن دور و برها بودند و به آسمان نگاه مي كردند ، مي ديدند سه تا كبوتر سفيدتر از شير تو دل آسمان پر مي زنند و پشتك وارو مي زنند و حرف مي زنند و راه مي روند و هيچ هم خسته نمي شوند.
ناگهان ياشار گفت: اوه!.. صبر كنيد. زخمم سر باز كرد.
عروسك و اولدوز نگاه كردند ديدند خون از پر شكسته ي ياشار چكه مي كند. عروسك از كركهاي سينه ي خودش كند و زخم ياشار را دوباره بست و گفت: به جنگل كه رسيديم ، زخمت را مرهم مي گذاريم ، آنوقت زود خوب مي شود.
حالا پاي كوهها رسيده بودند. اول دره ي تنگي ديده شد. كوهها در دهانه ي دره سر به هم آورده بودند و دهانه را تنگتر كرده بودند. كبوترها وارد دره شدند. ياشار از عروسك پرسيد: عروسك سخنگو ، تو هيچ به ما نگفتي براي چه به جنگل مي رويم.
عروسك گفت: امشب همه ي عروسكها مي آيند به جنگل. هر چند ماه يك بار ما اين جلسه را داريم.
اولدوز گفت: جمع مي شويد كه چه؟
عروسك گفت: جمع مي شويم كه ببينيم حال پسر بچه ها و دختر بچه ها خوب است يا نه. از اين گذشته ، ما هم بالاخره جشن و شادي لازم داريم.
دره تمام شد. جنگل شروع شد. درختها ،‌ دراز دراز سرپا ايستاده بودند و زير نور ماه مي درخشيدند. مدتي هم از بالاي درختها پرواز كردند تا وسط جنگل رسيدند. سر و صدا و همهمه ي گفتگو به گوش رسيد. زمين بزرگ بي درختي بود. بركه اي از يك گوشه اش شروع مي شد و پشت درختها مي پيچيد. دورادور درختهاي گوناگون بلند قدي ، سرپا ايستاده بودند و پرندگان رنگارنگي رويشان نشسته آواز مي خواندند يا صحبت مي كردند. كنار بركه آتش بزرگي روشن بود كه نور سرخش را همه جا مي پاشيد. صدها و هزارها عروسك كوچك و بزرگ اينور و آنور مي رفتند يا دسته دسته گرد هم نشسته گپ مي زدند. عروسكهاي گنده و ريزه ، خوش پوش و بد سر و وضع و پسر و دختر قاتي هم شده بودند.
آن شب جانوران جنگل هم نخوابيده بودند. دورادور ، پاي درختها ، جا خوش كرده بودند و عروسكها را تماشا مي كردند.
ياشار و اولدوز از ديدن اين همه عروسك و پرنده و جانور ذوق مي كردند. هيچ بچه اي حتي در خواب هم چنين چيزي نديده است. ماه در آب بركه ديده مي شد. درختها و پرنده ها و شعله هاي آتش هم ديده مي شد. همه چيز زيبا بود. همه چيز مهربان بود. خوب بود. دوست داشتني بود. همه چيز . همه چيز. همه.
* طاووسي با دم چتري و پرچانه
طاووس تك و تنها روي درختي نشسته و دمش را آويخته بود. عروسك سخنگو به ياشار و اولدوز گفت: بياييد شما را ببرم پيش طاووس ، باش صحبت كنيد. من مي روم پيش سارا. صداتان كه كردم ، مي آييد پيش عروسكها.
اولدوز گفت: سارا ديگر كيست؟
عروسك گفت: سارا بزرگ ماست.
عروسك بچه ها را با طاووس آشنا كرد و خودش رفت پيش دوستانش.
طاووس گفت: پس شما دوستان عروسك سخنگو هستيد.
اولدوز گفت: آره. ما را آورده اينجا كه جشن عروسكها را تماشا كنيم.
ياشار گفت: راستي ، طاووس ، تو چقدر خوشگلي!
طاووس گفت: حالا شما كجاي مرا ديده ايد. دمم را نگاه كنيد...
ياشار و اولدوز نگاه كردند. ديدند دم طاووس يواش يواش بالا آمد و آمد و مثل چتر بزرگي باز شد. در نور ماه و آتش ، پرهاي طاووس هزار رنگ مي زدند. بچه ها دهانشان از تعجب باز مانده بود.
طاووس گفت: بله ، همانطور كه مي بينيد من پرنده ي بسيار زيبايي هستم. مي بينيد با دمم چه طاق زيبايي بسته ام؟ همه ي بچه ها مي ميرند براي يك پر من. تمام شاعران از زيبايي و لطافت من تعريف كرده اند. مثلا سعدي شيرازي مي گويد: از لطافت كه هست در طاووس – كودكان مي كنند بال و پرش. حتي در يك كتاب قديمي خواندم كه ابوعلي سينا ، حكيم بزرگ ، تعريف گوشت و پيه مرا خيلي كرده و گفته كه درمان بسياري از مرضهاست. شاعران ، خورشيد را به من تشبيه مي كنند و به آن مي گويند: طاووس آتشين پر. در بعضي از كتابهاي قديمي نام مرا ابوالحسن هم نوشته اند. من حتي از جفت خودم زيباترم...
ياشار از پرچانگي طاووس به تنگ آمده بود. اما چون در نظر داشت يكي دو تا از پرهاش را از او بخواهد ، به حرفهاي طاووس خوب گوش مي داد و پي فرصت بود. آخرش سخن طاووس را بريد و گفت: طاووس جان ،‌ يكي دو تا از پرهاي زيبايت را به من و اولدوز مي دهي؟ مي خواهم بگذارم لاي كتابهام.
طاووس يكه خورد و گفت: نه. من نمي توانم پرهاي قيمتي ام را از خودم دور كنم. اينها جزو بدن منند. مگر تو مي تواني چشمهات را درآري بدهي به من؟
اولدوز حواسش بيشتر پيش عروسكها و جانوران بود و به حرفهاي طاووس كمتر گوش مي دادم. بنابراين زودتر از ياشار ديد كه عروسك سخنگو صداشان مي زند. عروسك جلدش را انداخته بود و ديگر كبوتر نبود. اولدوز نگاه كرد ديد ياشار بدجوري پكر است. گفت: ياشار بيا برويم پايين. عروسك سخنگو صدامان مي كند.
طاووس را بدرود گفتند و پركشيدند و رفتند پايين. طاووس تا آن لحظه دمش را بالا نگهداشته بود و از جاش تكان نخورده بود كه مبادا پاي زشتش ديده شود. وقتي ديد بچه ها مي خواهند بروند ، گفت: خوش آمديد. اميدوارم هر جا كه رفتيد فراموش نكنيد كه از زيبايي من تعريف كنيد.
* آشنايي با سارا و ديگر عروسكها
عروسك سخنگو دستي به سر و صورت اولدوز و ياشار كشيد و از جلد كبوتر درشان آورد. عروسك ريزه اي قد يك وجب روي سنگي نشسته بود. عروسك سخنگو به او گفت: سارا ، دوستان من اينها هستند ، اولدوز و ياشار.
ياشار و اولدوز سلام كردند. سارا پا شد. بچه ها خم شدند و با او دست دادند.
سارا گفت: به جشن ما خوش آمده ايد. من از طرف تمام عروسكها به شما خوشآمد مي گويم.
ياشار گفت: ما هم خيلي افتخار مي كنيم كه توانسته ايم محبت عروسك سخنگو را به دست آوريم. و خيلي خوشحاليم كه به جمع خودتان راهمان داده ايد و با ما مثل دوستان خود رفتار مي كنيد. از همه تان تشكر مي كنيم.
سارا گفت: اول بايد از خودتان تشكر كنيد كه توانسته ايد با اخلاق و رفتار مهربان خود عروسكتان را به حرف بياوريد و به اين جنگل راه بيابيد.
بعد رويش را كرد به عروسك سخنگو و گفت: بچه ها را ببر با عروسكها ي ديگر آشنا كن و به همه بگو بيايند پيش من. چند كلمه حرف مي زنيم و رقص را شروع مي كنيم.
عروسكها تا شنيده بودند عروسك سخنگو دوستانش را هم آورده است ، خودشان دسته دسته جلو مي آمدند و بچه ها را دوره مي كردند و شروع مي كردند به خوشآمد گفتن و محبت كردن و حرف زدن.
* خودپسندها چه ريختي اند؟
درد انگشت ياشار شدت يافته بود. دست عروسك را گرفت و گفت: انگشتم بدجوري درد مي كند ، يك كاري بكن.
عروسك گفت: پاك يادم رفته بود. خوب شد يادم انداختي.
عروسك گنده اي پيش آمد و گفت: زخمي شدي ، ياشار؟
ياشار گفت: آره ، عروسك خانم. انگشت شستم را كارد بريده.
اولدوز اضافه كرد: تو كارخانه ي قاليبافي.
عروسك گنده گفت: بيا برويم جنگل. من مرهمي بلدم كه زخم را چند ساعته خوب مي كند. بيا.
بعد دست ياشار را گرفت و كشيد.
عروسك سخنگو گفت: برو ياشار. عروسك مهرباني است. دواهاي گياهي را خوب مي شناسد.
دو تايي از وسط عروسكها گذشتند و پاي درختان رسيدند. جانوران جنگل راه باز كردند. خرگوش سفيدي داشت ساقه ي گياهي را مي جويد. عروسك به او گفت: رفيق خرگوش ، مي تواني بروي از آن سر جنگل يكي دو تا از آن برگهاي پت و پهن برايم بياري؟
خرگوش گفت: اين دفعه زخم كه را مي بندي؟
عروسك گفت: زخم ياشار را مي بندم. همينجا پاي درخت چنار نشسته ايم.
خرگوش ديگر چيزي نگفت و خيز برداشت و در پيچ و خم جنگل ناپديد شد. عروسك چند جور برگ و گياه جمع كرد و نشست پاي درخت چناري و سنگ پهني جلوش گذاشت و شروع كرد برگ و گياه را كوبيدن.
عروسكهاي ديگر از اينجا ديده نمي شدند. فقط شعله هاي آتش كم و بيش از وسط شاخ و برگ درختان ديده مي شد.
ياشار گفت: عروسك خانم ، تو طاووس را مي شناسي؟
عروسك گفت: خيلي هم خوب مي شناسم. همه اش فيس و افاده مي فروشد، پز مي دهد.
ياشار گفت: عروسك سخنگو ما را برد پيش او كه باش صحبت كنيم اما او همه اش از خودش گفت.
عروسك گفت: عروسك سخنگو شما را پيش او برده كه با چشم خودتان ببينيد خودپسندها چه ريختي اند.
ياشار گفت: بش گفتم از پرهاش يكي دو تا بدهد بگذارم لاي كتابهام ، نداد. گفت كه پرهاش به آن ارزانيها هم نيست كه من گمان مي كنم.
عروسك گنده همانطور كه برگ و گياه را مي كوبيد گفت: بيخود مي گويد.. همين روزها وقت ريختن پرهاش است. آنوقت هر چقدر بخواهي مي تواني برداري.
ياشار گفت: راستي؟
عروسك گفت: طاووس هر سال همين روزها پرهاش را مي ريزد.
ياشار گفت: آنوقت چه ريختي مي شود؟
عروسك گفت: يك چيز زشت و بد منظره. بخصوص كه پاهاي زشتش را هم ديگر نمي تواند قايم كند.
* شبهاي تاريك جنگل و كرم شب تاب
ياشار داشت توي تاريك جنگل را نگاه مي كرد كه چشمش افتاد به روشنايي ضعيفي كه از وسط گياهها يواش يواش به آنها نزديك مي شد. به عروسك گفت: عروسك خانم ، آن روشنايي از كجا مي آيد؟
عروسك نگاه كرد و گفت: كرم شب تاب است. او كرم مهرباني است كه توي تاريكي نور پس مي دهد. مثل اينكه مي آيد پيش ما. نمي خواهد ما توي تاريك بمانيم.
عروسك و ياشار آنقدر صبر كردند كه كرم شب تاب نزديك شد و سلام كرد.
عروسك گفت: سلام ، كرم شب تاب. كجا مي خواهي بروي؟
كرم شب تاب گفت: داشتم توي تاريكي جنگل مي گشتم كه صداي شما را شنيدم و پيش خود گفتم « من كه يك كم روشنايي دارم ، چرا پيش آنها نرم؟»
عروسك تشكر كرد و ياشار را نشان داد و گفت: براي زخم ياشار مرهم درست مي كنيم. پسر خوبي است. باش آشنا شو.
ياشار و كرم شب تاب گرم صحبت شدند. ياشار از مدرسه و قاليبافي و ننه و دده اش به او گفت ، و او هم از جنگل و جانوران و درختان و شبهاي تاريك جنگل. عروسك گنده هم مرهم را كوبيد و حاضر كرد. بعد رفت از يك درختي ميوه اي كند و آورد. آبش را گرفت و با آب زخم ياشار را شست و تميز كرد.
* هر نوري هر چقدر هم ناچيز باشد ، بالاخره روشنايي است. وصله هاي سر زانوي ياشار
چند دقيقه بعد خرگوش از راه رسيد. دو تا برگ نرم و پهن به دندان گرفته بود. آنها را داد به عروسك. وقتي چشمش به كرم افتاد ، سلام كرد و گفت: عجب مجلس دوستانه اي!
كرم شب تاب گفت: رفيق خرگوش ، من هميشه مي كوشم مجلس تاريك ديگران را روشن كنم ، جنگل را روشن كنم ، اگر چه بعضي از جانوران مسخره ام مي كنند و مي گويند « با يك گل بهار نمي شود. تو بيهوده مي كوشي با نور ناچيزت جنگل تاريك را روشن كني.»
خرگوش گفت: اين حرف مال قديمي هاست. ما هم مي گوييم « هر نوري هر چقدر هم ناچيز باشد ، بالاخره روشنايي است.»
عروسك مرهم را روي زخم ماليده ، برگ را روش پيچيده بود. خرگوش از او پرسيد: عروسك خانم ، ديگر با من كاري نداشتي؟
عروسك گفت: يك كار ديگر هم داشتم. طاووس نشسته روي درخت زبان گنجشك، كنار بركه. اين روزها وقت ريختن پرهاش است. مي روي يك كاري مي كني كه يكهو تكان بخورد ، يكي دو تا از پرهاش بيفتد. آنوقت آنها را برمي داري مي آري مي دهيم به ياشار. مي خواهد بگذارد لاي كتابهاش.
خرگوش گذاشت رفت. كرم شب تاب گفت: اين همان طاووس خودپسند است؟
عروسك گفت: آره.
ياشار گفت: خيلي به پرهاش مي نازد.
كرم شب تاب گفت: رفيق ياشار ، عروسك خانم را مي بيني چه لباسهاي رنگارنگ و قشنگي پوشيده! همه جاش زيباتر از طاووس است اما يك ذره فيس و افاده تو كارش نيست. براي همين هم است كه اگر لباسهاش را بكند دور بيندازد ، باز هم ما دوستش خواهيم داشت. اين هيچوقت زشت نيست. چه با لباسهاش چه بي لباسهاش.
ياشار در تاريك روشن وسط درختان ، دستي به وصله هاي سر زانوي خود كشيد و نگاهي به آستينهاي پاره و پاهاي لخت و پاشنه هاي ترك ترك خود كرد و چيزي نگفت.
عروسك گفت: ياشار ، خيال نكني من هم مثل طاووس اسير لباسهاي رنگارنگم هستم. اينها را در خانه تن من كرده اند. آخر من در خانه ي ثروتمندي زندگي مي كنم. عروسك سخنگو خانه ي ما را خوب مي شناسد...
عروسك تكه اي از دامن پيرهنش را پاره كرد و دست ياشار را بست. پاشدند كه بروند ، كرم شب تاب گفت: من همينجا مي مانم كه رفيق خرگوش برگردد. دنبالتان مي فرستمش.
عروسك و ياشار هنوز از وسط درختان خارج نشده بودند كه خرگوش به ايشان رسيد. دو تا پر زيباي طاووس را به دهان گرفته بود. ياشار پرها را گرفت و راه افتادند.
* بهترين رقص دنيا
كنار بركه ي آب ، سارا ، بزرگ عروسكها ، داشت حرف مي زد و عروسكهاي ديگر ساكت گوش مي دادند. اولدوز كناري ايستاده بود.
سارا مي گفت: من ديگر بيشتر از اين دردسرتان نمي دهم. اول چله ي كوچك باز همديگر را مي بينيم. و در پايان حرفهايم بار ديگر از مهمانان عزيزمان تشكر مي كنم كه با مهربانيها و خوبي هاي خودشان عروسكشان را به حرف آورده اند. همه مي دانيم كه تاكنون هيچ بچه اي نتوانسته بود اينقدر خوب باشد كه عروسكش را به حرف بياورد. اميدوارم كه دوستي اولدوز و ياشار و عروسكشان هميشگي باشد. حالا به افتخار مهمانان عزيزمان« رقص گل سرخ» را اجرا مي كنيم.
همه براي سارا كف زدند و پراكنده شدند. عروسك سخنگو بچه ها را روي سنگ بلندي نشاند و گفت: همينجا بنشينيد و تماشا كنيد.« رقص گل سرخ» بهترين رقص دنياست.
* رقص گل سرخ. سرود گل سرخ
لحظه اي ميدان خالي بود. دورادور جانوران پاي درختان نشسته بودند و پرندگان روي درختان و ديگر چيزي ديده نمي شد. بعد صداي نرم و شيرين موسيقي بلند شد و ده بيست تا عروسك بنفش پوش ساز زنان وارد شدند و نرم نرم آمدند در گوشه اي ايستادند. بعد قايقي شگفت و سفيد مثل برف از ته بركه نمايان شد كه به آهنگ موسيقي تكان مي خورد و پيش مي آمد. عروسكان سفيدپوش بسياري روي قايق خاموش ايستاده بودند. صداي نرم و زمزمه وار آب شنيده مي شد. مرغابيها و قوهاي سفيد فراواني از پس و پيش ، قايق را مي راندند و ماهيان سرخ ريز و درشتي دور سفيدها را گرفته بودند و راست مي لغزيدند به پيش. ماهتاب هم توي آب بود. قايق كه لب آب رسيد ، عروسكهاي سفيد رقص كنان پا به زمين گذاشتند. مرغابيها و قوها و ماهيها لب آب رج بستند. عروسكها دستها و بدنشان را حركت مي دادند و نرم مي رقصيدند. لبه ي پيرهنشان تا زمين مي رسيد. مي رقصيدند و به هم نزديك مي شدند و لبخند مي زدند و دوتا دوتا و سه تا سه تا باز مي رقصيدند. يكي دو تا شروع كردند به خواندن. رفته رفته ديگران هم به آنها پيوستند و صداي موسيقي و آواز فضاي جنگل را پر كرد.
عروسكها چنين مي خواندند:
روزي بود ، روزگاري بود:
لب اين آب كبود
گل سرخي روييده بود
درشت ،
زيبا ،
پر پر.
باد آمد
باران آمد
بوران شد
توفان شد
گل سرخ از جا كنده شد
گلبرگهاش پراكنده شد.
كجا رفتند؟
چكارشان كردند؟
مرده اند ، زنده اند؟
كس نمي داند.
آه چه گل سرخ زيبايي بود؟..
عروسكهاي سفيد آواز خوانان و رقص كنان جمع شدند و پهلوي عروسكهاي بنفش ايستادند. كمي بعد عروسك كوچولوي سرخي از پشت درختان رقص كنان درآمد.
عروسكهاي سفيد شروع كردند به خواندن:
ما اين را مي شناسيم:
گلبرگ گل سرخ است.
از كجا مي آيد؟
به كجا مي رود؟
كس نمي داند؟
عروسك سرخ كمي اينور و آنور پلكيد و از گوشه ي ديگري خارج شد. بعد عروسك سرخ ديگري وارد شد.
عروسكهاي سفيد شروع كردند به خواندن.
يك گلبرگ سرخ ديگر
از كجا مي آيد؟
به كجا مي رود؟
كس نمي داند؟
عروسك سرخ كمي اينور آنور پلكيد و خواست از گوشه اي خارج شود كه به عروسك سرخ ديگري برخورد. لحظه اي به هم نگاه كردند و دست هم را گرفتند و شروع كردند به رقص بسيار تند و شادي. مدتي رقصيدند. بعد عروسك سرخ ديگري به آنها پيوست. بعد ديگري و ديگري تا صدها عروسك بزرگ و كوچك سرخ وارد شدند. دسته دسته حلقه زده بودند و مي رقصيدند. رقصي تند و شاد. ماه درست بالاي سرشان بود. آتش خاموش شده بود.
صداي موسيقي باز هم تندتر شد. عروسكها دست هم را رها كردند و پراكنده شدندو درهم شدند و لب بركه جمع شدند.
اولدوز و ياشار روي سنگ نشسته بودند و چنان شيفته ي رقص عروسكها شده بودند كه نگو. ياشار حتي پر طاووس را هم فراموش كرده بود. ناگهان ديدند لب بركه گل سرخي درست شد. درشت ، زيبا ، پر پر. گل سرخ شروع كرد به چرخيدن و رقصيدن. عروسكهاي سفيد حركت كردند و دور گل سرخ را گرفتند و آنها هم شروع كردند به رقص و چرخ.
آهنگ رقص يواش يواش تندتر و تندتر شد. بچه ها چنان به هيجان آمده بودند كه پاشدند و دست در دست هم ، آمدند قاطي عروسكها شدند. جانوران و پرندگان و درختان هم به جنب و جوش افتاده بودند.
عروسكها رقصيدند و رقصيدند ، آنوقت همه پراكنده شدند و باز ميدان خالي شد. لحظه اي بعد عروسكها با لباسهاي اوليشان درآمدند.
ديگر وقت رفتن بود. ماه يواش يواش رنگ مي باخت.
* رفت و آمد كبوترها ، معمايي كه براي زن بابا هرگز حل نشد
هوا كمي روشن شده بود. زن بابا چشم باز كرد ديد سه تا كبوتر سفيد نشسته اند روي درخت توت. كمي همديگر را نگاه كردند. بعد يكيشان پريد رفت به خانه ي ياشار و دوتاشان از پنجره رفتند تو. زن بابا هر چه منتظر شد كبوترها بيرون نيامدند. خواب از سرش پريد. پاشد رفت از پنجره نگاه كرد ديد اولدوز و عروسكش دوتايي خوابيده اند و چيزي در اتاق نيست. خيلي تعجب كرد. كمي هم ترسيد. نتوانست تو برود. چند دقيقه همانجا ايستاد. بعد نگران آمد تپيد زير لحافش. اما هنوز چشمش به پنجره بود. گوش به زنگ بود. كمي بعد صداي ناآشنايي از اتاق به گوش رسيد. بعد صداي پچ وپچ ديگري جوابش داد. مثل اينكه دو نفر داشتند با هم حرف مي زدند. زن بابا از ترس عرق كرد. چشمهاش را بيحركت دوخته بود به پنجره. صداي پچ و پچ دو نفره باز به گوش رسيد. اين دفعه زن بابا اسم خودش را هم شنيد و پاك ترسيد. شوهرش را بيدار كرد و گفت: پاشو ببين كي تو اتاق است. من مي ترسم.
بابا گفت: زن ، بخواب. اين وقت صبح كي مي آيد خانه ي مردم دزدي؟
زن بابا گفت: دزد نيست. يك چيز ديگري است. دو تا كبوتر سفيد رفتند تو اتاق و ديگر بيرون نيامدند.
بابا براي خاطر زنش پا شد و رفت از پنجره نگاه كرد ديد اولدوز عروسكش را بغل كرده و خوابيده. برگشت به زنش گفت: ديدي زن به سرت زده! حتي كبوترها را هم توي خواب ديده اي! پاشو سماور را آتش كن. اين فكرهاي بچگانه را هم از سرت در كن.
زن بابا پا شد رفت به آشپزخانه كه آتش روشن كند. بابا آفتابه برداشت و رفت به مستراح. پري هنوز خواب بود. اگر بيدار بود البته مي ديد كه كبوتر سفيدي از خانه ي ياشار بالا آمد و از پنجره ي خانه ي اينها تپيد تو ، بعد هم صداي پچ پچ بلند شد.
زن بابا آتش چرخان به دست داشت از دهليز مي گذشت كه صداي گفتگويي شنيد:
صدايي گفت: عروسك سخنگو بلند شو مرا از جلد كبوتر درآور ، بعد بخواب.
صداي ديگري گفت: خوب شد كه آمدي. من اصلا فراموش كرده بودم كه تو توي جلد كبوتر رفتي به خانه ات ،‌ بيا جلو از جلدت درآرمت.
صداي اولي گفت: بايد برويم خانه ي خودمان. اينجا نمي شود.
صداي دومي گفت: آره. بپر برويم. نبايد ترا اينجا ببينند.
زن بابا داشت ديوانه مي شد. از ترس فريادي كشيد و دويد به حياط. بابا داشت لب كرت دست و روش را مي شست كه ديد دو تا كبوتر سفيد پركشان از پنجره درآمدند و يك كمي توي هوا اينور و آنور رفتند ، بعد نشستند در حياط خانه ي دست چپي ، بابا كبوترها را نگاه كرد و به زنش گفت: ديگر چرا جنقولك بازي درمي آري؟ مگر از كبوترها نمي ترسيدي؟ اينها هم كه گذاشتند رفتند.
پري به سروصدا بلند شد نشست. زن بابا آتش چرخان به دست كنار ديوار ايستاد گفت: باز هم داشتند حرف مي زدند. « از ما بهتران» بودند.
پري هاج و واج مانده بود. زن بابا و بابا يكي بدو مي كردند و ملتفت نبودند كه كبوتر سفيدي پشت هره ي بام قايم شده مي خواهد دزدكي تو بخزد. اين كبوتر ، عروسك سخنگو بود كه از پيش ياشار برمي گشت. وقتي ديد كسي نمي بيندش از پنجره تپيد تو. اما زن بابا به صداي بالش سر بلند كرد و ديدش و داد زد: اينها!.. نگاه كن!.. باز يكي رفت تو.
بابا دويد طرف پنجره. ديد كبوتر تپيد به صندوقخانه. بابا هم خودش را به صندوقخانه رساند اما چيزي نديد. مات و معطل ماند كه ببيني اين كبوتر لعنتي كجا قايم شد. يكهو چشمش افتاد به عروسك سخنگو كه پشت در سرپا ايستاده بود.
اولدوز چنان خوابيده بود كه انگار چند شبانه روز بيخوابي كشيده و هرگز بيداربشو نيست. بابا نگاهي به او كرد و لحافش را بلند كرد ديد تنهاست. فكر برش داشت كه ببيني عروسك را كي برده گذاشته توي صندوقخانه پشت در. زن بابا و پري داشتند جلو پنجره بابا را زل مي زدند. زن بابا گفت: عروسك دختره چي شده؟ من كه آمدم نگاه كردم پهلوش بود.
بابا گفت: تو صندوقخانه است. كبوتر هم نيست.
زن بابا گفت: به نظرم اين عروسك يك چيزيش است. مي ترسم بلايي سرمان بياورد...
زن بابا دعايي خواند و به خودش فوت كرد و بعد گفت: حالا تو دختره را بيدارش كن...
بابا با نوك پا اولدوز را تكان داد و گفت: د بلند شو دختر!..
* ياشار نظركرده ي امامها شده بود
ننه ي ياشار ظهر به خانه شان برگشت و ديد ياشار هنوز خوابيده. كلثوم از صبح تا حالا پيش زن باباي اولدوز بود. رخت شسته بود و گوشت گاو را كه گنديده بود ، برده بود انداخته بود جلو سگهاي كوچه.
هوا گرم بود. ياشار سخت عرق كرده بود و لحافش را دور انداخته بود. روي پهلوي چپش خوابيده بود و زانوانش را تاشكمش بالا آورده بود. ننه اش نگاه كرد ديد پارچه ي روي زخمش عوض شده ، همان پارچه نيست كه خودش بسته بود ، يك تكه پارچه ي آبي ابريشمي بود. ياشار را تكان داد. ياشار چشم باز كرد و گفت: ننه ، بگذار يك كمي بخوابم.
ننه اش گفت: پسر بلند شو. ظهر شده. تو از كي اينقدر تنبل شده اي؟ اين پارچه ي آبي را از كجا آوردي زخمت را بستي؟
ياشار نگاه تندي به انگشت شستش كرد ، همه چيز ناگهان يادش آمد. لحظه اي دودل ماند. ننه اش نشست بالاي سرش ، عرق پيشانيش را با چادرش پاك كرد و گفت: نگفتي پسرم اين پارچه ي تر و تميز را از كجا آورده اي؟
ياشار گفت: خواب ديدم يك مرد نوراني آمد نشست پهلويم و به من گفت: پسرم ، مي خواهي زخمت را خوب كنم؟ من گفتم: چرا نمي خواهم ، آقا. آن مرد نوراني مرهمي از جيبش درآورد و زخمم را دوباره بست و گفت: تا تو بيدار بشوي زحمت هم خوب خواهد شد...
ياشار لحظه اي ساكت شد و باز گفت: مرد مهرباني بود صورتش اينقدر نوراني بود كه نگو. وقتي زخمم را بست ، به من گفت: نگاه كن ببين آن چيست ايستاده پشت سرت. من عقب برگشتم و ديدم چيزي نيست. اما وقتي به جلو هم نگاه كردم باز ديدم چيزي نيست. مرد رفته بود.
ننه ي ياشار با چنان حيرتي پسرش را نگاه مي كرد و بي حركت نشسته بود كه ياشار اولش ترسيد ، بعد كه ننه اش به حرف آمد فهميد كه يخش خوب گرفته.
ننه اش گفت: گفتي صورتش هم نوراني بود؟
ياشار گفت: آره ، ننه. عين همان كه آن روز مي گفتي يك وقتي بخواب ننه بزرگ آمده بود و پاي چلاقش را خوب كرده بود. ببين زخم من هم ديگر درد نمي كند.
ننه ي ياشار گريه اش گرفت. از شوق و شادي گريه مي كرد. پسرش را در آغوش كشيد و سر و رويش را بوسيد و گفت: تو نظر كرده ي امامها شده اي. از تو خوششان آمده. اگر دده ات بداند!.. گفتي انگشتت ديگر درد نمي كند؟
ياشار گفت: عين اين يكي انگشتهام شده. از فردا باز مي توانم كار كنم.
آنوقت زخمش را باز كرد و برگها و مرهم گياهي را برداشت زخمش را به ننه اش نشان داد. جاي زخم سفيد شده بود و هيچ چرك و كثافتي نداشت. زخم را دوباره بستند. ياشار پا شد لحاف و تشكش و متكايش را جمع كرد گذاشت به رخت چين و گفت: ننه ، هوا ديگر گرم شده. امشب پشت بام مي خوابم.
ننه اش بهت زده نگاهش مي كرد. چيزي نگفت. ياشار گذاشت رفت به حياط كه دست و رويش را بشويد. كلثوم داشت توي اتاق دعا مي خواند ، شكر مي گزارد. ياشار تازه يادش آمد كه پرهاي طاووس را تو جنگل جا گذاشته.
* مورچه سواره ها
ياشار لب كرت ايستاده بود مي شاشيد كه چشمش افتاد به پاي گاو كه كنار ديوار افتاده بود. گربه ي سياهي هم روي ديوار نشسته بو مي كشيد. ياشار از پاي گاو چيزي نفهميد ، بعد يادش آمد كه ديشب اولدوز و عروسك چه به اوگفته بودند.
ديشب وقتي از جنگل برمي گشتند ، اولدوز به او گفته بود: صبح كه ننه ات مي آيد خانه ي ما ، پاي گاو را مي فرستم پيش تو. خوب مواظبش باش.
ياشار گفته بود: براي چه؟
عروسك سخنگو جواب داده بود: اين ، از آن گاوهاي معمولي نبوده. پاش را نگه مي داريم ، به دردمان مي خورد. هر وقت مشكلي داشتيم مي توانيم ازش كمك بخواهيم.
ياشار تو همين فكرها بود كه صداي جيغ و داد اولدوز بلند شد. وسط جيغ و دادش مي شد شنيد كه مي گفت: نكن مامان!.. غلط كردم!.. خاله پري كمكم كن!.. آخ مردم!..
ياشار گيج و مبهوت لب كرت ايستاده بود و نمي دانست چكار بايد بكند. ناگهان دويد به طرف پاي گاو و برش داشت و يواشكي گفت: زن بابا دارد اولدوز را مي كشدش. حالا چكار كنيم؟
صداي ضعيفي به گوش ياشار آمد: مرا بينداز پشت بام. مواظب گربه ي سياه هم باش.
ياشار گربه ي سياه را زد و از خانه دور كرد. بعد پا را انداخت پشت بام. به صداي افتادن پا ، ننه اش از اتاق گفت: ياشار ، چي بود افتاد پشت بام؟
ياشار گفت: چيزي نبود. پاي گاو را كه برايم آورده بودي انداختم پشت بام خشك بشود.
ننه اش گفت: اولدوز داده. هيچ معلوم است پاي گاو مي خواهي چكار؟
ياشار گفت: ننه ، باز مثل اينكه زن بابا دارد اولدوز را مي زند. بهتر نيست يك سري به آنها بزني؟
ننه اش گفت: به ما مربوط نيست، پسر جان. هر كي صلاح كار خودش را بهتر مي داند.
ياشار گفت: آخر ننه...
ننه اش گفت: دست و روت را زود بشور بيا ناهار بخوريم.
ياشار ديگر معطل نكرد. از پلكاني كه پشت بام مي خورد ، رفت بالا. پاي گاو گفت: ده بيست تا از مورچه سواره هام را فرستادم به حساب زن بابا برسند. مواظب گربه ي سياه باش. مي ترسم آخرش روزي مرا بقاپد ببرد.
ياشار دور و برش را نگاه كرد ديد گربه ي سياه نوك پا نوك پا دارد جلو مي آيد. كلوخي دم دستش بود. برش داشت و پراند. گربه ي سياه خيز برداشت و فرار كرد.
* فلفل چه مزه اي دارد؟ مورچه سواره ها به داد اولدوز مي رسند
حالا براي اينكه ببينيم اولدوز چه اش بود ، كمي عقب برمي گرديم و پيش اولدوز و زن باباش مي رويم.
خانه ي باباي اولدوز دو اتاق رو به قبله بود با دهليزي در وسط. يكي اتاق نشيمن بود كه صندوقخانه اي هم داشت و ديگري براي مهمان و اينها. اتاق پذيرايي بود. آشپزخانه ي كوچكي هم ته دهليز بود. طرف ديگر حياط مستراح بود و اتاق مانندي كف آن تنوري بود با سوراخي بالايش در سقف. پلكاني از كنار اتاق پذيرايي ، پشت بام مي خورد.
آن روز وقتي ننه ي ياشار به خانه شان رفت، زن بابا نشسته بود توي آشپزخانه براي خودش خاگينه مي پخت. پري را گذاشته بود پشت در اتاق كه زاغ سياه اولدوز را چوب بزند. ته و توي كارش را دربياورد. زن بابا از همان صبح زود بويي برده بود و فكر كرده بود كه ميان اولدوز و عروسك حتماً سر و سرّي هست.
پري بي سروصدا پشت در گوش ايستاده بود و از شكاف در اولدوز را مي پاييد. بابا هنوز از اداره اش برنگشته بود.
اولدوز تا آنوقت فرصت نكرده بود با عروسك حرف بزند. بابا و زن بابا خيلي كوشيده بودند از او حرف بيرون بكشند اما نتوانسته بودند. اولدوز خود را به بيخبري زده بود. وقتي دلش قرص شد كه كسي نمي بيندش ، رفت سراغ عروسكش. گفت: زن بابا سراپا چشم و گوش شده. انگار بويي برده.
عروسك سخنگو گفت: بهتر است چند روزي از هم دوري كنيم.
اولدوز گفت: خاله پري بد نيست. اما امان از دست زن بابا! اگر بداند من عروسك سخنگو دارم ، يك دقيقه هم نمي تواند صبر كند. تنور را آتش مي كند و مي اندازدت توي آتش ، بسوزي خاكستر شوي.
پري وسط صحبت پا شد رفت زن بابا را خبر كرد. زن بابا خاك انداز به دست آمد پشت در. صدايي نمي آمد ، از شكاف در اولدوز را ديد كه در صندوقخانه را كيپ كرد آمد نشست كنار ديوار و شروع كرد به شمردن انگشتهاش و بازي با آنها. زن بابا در را باز كرد و گفت: با كي داشتي حرف مي زدي؟.. زود بگو والا دستهات را با سوزن سوراخ سوراخ مي كنم!.. دختره ي بيحيا!..
اولدوز دلش در سينه اش ريخت. خواست چيزي بگويد ،‌ زبانش به تته پته افتاد و من و من كرد. زن بابا سوزني از يخه اش كشيد و فرو كرد به دست اولدوز. اولدوز داد زد و گريه كرد. زن بابا باز فرو كرد. اولدوز دست و پا زد و خواست در برود كه پري گرفتش و نگهداشتش جلو روي زن بابا. زن بابا آن يكي دستش را هم سوزني فرو كرد و گفت: حالا ديگر نمي تواني دروغ سر هم كني. من بابات نيستم كه سرش شيره بمالي. بگو ببينم آن عروسك مسخره ات چه تخمي است؟ چه بارش است؟ مي گويي يا فلفل توي دهنت پر كنم؟
اولدوز وسط گريه اش گفت: من چيزي نمي دانم مامان... آخر من چه مي دانم!..
زن بابا رو كرد به پري و گفت: پري ، برو شيشه ي فلفل را زود بردار بيار. فلفل خوب مي تواند اين را سر حرف بياورد.
پري دويد رفت شيشه ي فلفل را آورد. زن بابا مقداري فلفل كف دستش ريخت و خواست اولدوز را بگيرد كه از دستش در رفت و پناه برد به كنج ديوار. زن بابا به پري گفت: بيا دستهاش را بگير. من بايد امروز به او بفهمانم كه زن بابا يعني چه.
پري و زن بابا اولدوز را به پشت خواباندند. زن بابا نشست روي پاهاش و پري بالاي سرش و دستهاي اولدوز را محكم گرفت. زن بابا دهن اولدوز را باز كرد و خواست فلفل بريزد كه اولدوز جيغش بلند شد صدايش را چنان سرش انداخته بود گريه مي كرد كه صدايش تا چند خانه آن طرفتر به گوش مي رسيد. اولدوز جيغ مي زد و مي گفت: غلط كردم!.. خاله پري كمكم كن!..
پري چيزي نگفت. زن بابا گفت: تا حرف راست نگفته اي نمي تواني از دستم سالم در بروي.
اولدوز گريه كنان گفت: من كه چيزي نمي دانم... ولم كنيد!.. آخ مردم!..
و تقلا كرد كه خودش را رها كند. زن بابا فلفل را توي دهنش ريخت و گفت: حالا فلفل بخور ببين چه مزه اي دارد!
اولدوز به سرفه افتاد و تف كرد به سر و صورت زن بابا. فلفل رفت تو چشمهاش. ناگهان پري جيغ زد و از جا جست. دست برد پشت گردنش. مورچه سواره اي با تمام قوتش گوشت گردنش را نيش مي زد. بعد مورچه ي ديگري ساق پاي زن بابا را گزيد. بعد مورچه ي ديگري بازوي پري را گزيد. بعد مورچه ي ديگري پشت زن بابا را. چنان شد كه هر دو دويدند به حياط. آخرش مورچه ها را با لنگه كفش زدند و له كردند. اما جاي نيششان چنان مي سوخت كه پري گريه اش گرفت. اولدوز وسط اتاق به رو افتاده بود ، با دو دستش دهنش را گرفته بود و زار مي زد.
بوي سوختگي غذا از آشپزخانه مي آمد.
* مهمانان زن بابا و پري
تنگ غروب ، ياشار جاش را پشت بام انداخته بود و آمده بود نشسته بود لب بام ، پاهايش را آويزان كرده بود و نشستن خورشيد را تماشا مي كرد. آفتاب زردي ، رنگهاي تو در توي افق و ابرهاي شعله ور غروب هميشه برايش زيبا بود. هوا كه گرگ و ميش شد، ستارگان درآمدند. تك و توك ، اينجا و آنجا و رنگ پريده – كه يواش يواش پر نور مي شدند و مي درخشيدند. چشمك مي زدند.
صداي پري او را از جا پراند. پري جلو پنجره ايستاده بود و به ننه اش مي گفت: كلثوم ، پاشو بيا خانه ي ما. از شوهرت نامه داري.
چند دقيقه بعد ياشار و ننه اش پيش باباي اولدوز نشسته بودند و چشم به دهان او دوخته بودند. پري و زن بابا هم در اتاق بودند. اولدوز نبود.
دده ي ياشار نامه هاش را به آدرس بابا مي فرستاد. در نامه نوشته بود كه كمي مريض است و ديگر نمي تواند كار كند، همين روزها برمي گردد پيش زن و بچه اش.
آخرهاي نامه بود كه در زدند. چند تا مهمان آمدند. برادر و زن برادر زن بابا بودند با پسر كوچكشان بهرام. از راه دوري آمده بودند. از يك شهر ديگر. نشستند و صحبت گل انداخت. زن بابا كلثوم را نگهداشت كه شام درست كند.
ياشار گاه مي رفت پيش ننه اش به آشپزخانه ، گاه مي آمد مي نشست پاي پنجره. اما هيچ حرفي براي گفتن نداشت. البته حرف خيلي داشت، اما گفتني نبود. دلش مي خواست كاريش نداشته باشند و او را بگذارند برود پيش اولدوز.
وسط بگو بخند زن برادر رو كرد به زن بابا و گفت: ما آمديم تو و پري را ببريم. صبح حركت مي كنيم.
زن بابا گفت: نامزد پري برگشته؟
زن برادر گفت: آره. همين فردا عروسي راه مي افتد.
آنوقت رو كرد به پري و تو صورتش خنديد.
* آيا هرگز خواهد شد كسي بداند زن بابا چه بلايي سر اولدوز آورده؟
شام كه خوردند زن بابا پا شد شروع كرد به جمع و جور كردن اسباب سفر و لباسهاش و چيزهاي ديگري كه لازمش بود. در صندوقخانه كه باز شد، چشم ياشار افتاد به اولدوز كه به پشت خوابيده بود و دهنش را با پارچه بسته بودند.
ننه ي ياشار گفت: اين دختر چه اش است؟ شام هم كه چيزي نخورد.
زن بابا گفت: مريض است. بهتر است چيزي نخورد.
كلثوم گفت: چه اش است؟
زن بابا گفت: دهنش تاول زده.
كلثوم و زن بابا توي صندوقخانه حرف مي زدند. برادر زن بابا دم در صندوقخانه نشسته بود، حرفهاشان را شنيد و در را نيمه باز كرد و اولدوز را ديد و رو كرد به بابا، گفت: پس اين دختره را هنوز نگه داشته ايد، خيال مي كردم...
بابا حرفش را بريد و گفت: آره ، هنوز پيش خودمان است.
برادر نگاهي به زن خودش كرد و زن نگاهي به شوهرش و ديگر چيزي نگفتند.
* كي از تاريكي مي ترسد؟ شب پشت بام چه جوري است؟
شب ديروقت بود. كلثوم در آشپزخانه ظرف مي شست، ديگران گرم صحبت بودند كه بهرام به مادرش گفت: مامان ،‌ من شاش دارم.
مادرش گفت: خودت برو ديگر ، مادر جان.
بهرام گفت: نه من مي ترسم.
زن بابا رو كرد به ياشار و گفت: پاشو پهلوي بهرام برو...
ياشار خودش هم از خيلي وقت پيش شاش داشت اما يك جور تنبلي او را سر جاش چسبانده بود و نمي توانست پا شود برود بشاشد. دو تايي پا شدند رفتند بيرون. همينجوري كه لب كرت ايستاده بودند مي شاشيدند ،‌ بهرام گفت: تو هم مدرسه مي روي؟ من كلاس چهارم هستم.
ياشار گفت: آره ،‌ من هم.
باز سكوت شد. ياشار هيچ حال حرف زدن نداشت. بعد بهرام گفت: من شاگرد اول كلاسمان هستم. بابام گفته يك دوچرخه برايم مي خرد. تو چطور؟
ياشار گفت: من نه...
وقتي خواستند برگردند چشم بهرام به پله ها خورد. پرسيد: اين پله ها ديگر براي چيست؟
ياشار گفت: پشت بام مي خورد. مي خواهي برويم بالا نگاه كنيم.
بهرام گفت: من از تاريكي مي ترسم. برويم تو.
ياشار گفت: اول من مي روم بالا. تو پشت سرم بيا.
بهرام دو دل شد. گفت: تو از تاريكي نمي ترسي؟
ياشار گفت: نه. من شبها تنهايي مي خوابم پشت بام و باكي هم ندارم.
بهرام گفت: شب پشت بام چه جوري است؟
ياشار گفت: اگر بيايي پشت بام، خودت مي بيني.
ياشار اين را گفت و پا در پلكان گذاشت و چابك رفت بالا. بهرام كمي دو دل ايستاد و بعد يواش يواش بالا رفت. ياشار دستش را گرفت و برد وسط بام. توي آسمان يك وجب جاي خالي پيدا نبود. همه اش ستاره بود و ستاره بود. ميليونها ميليون ستاره.
ياشار گفت: مي بيني؟
ستاره اي بالاي سرشان افتاد و كمانه كشيد و پايين آمد. ستاره ي ديگري در دوردست داغون شد. چند تا سگ در سكوت شب عوعو كردند و دور شدند. پروانه اي داشت مي رفت طرف سر كوچه. شبكوري تندي از جلو روشان رد شد و پروانه را شكار كرد و در تاريكي گم شد. ستاره ي ديگري افتاد و خط روشني دنبال خودش كشيد. بوي طويله از چند خانه آن طرفتر مي آمد.
ياشار « راه مكه» را بالاي سرشان نشان داد و گفت: اين روشنايي پهن را كه تو آسمان كشيده شده ، مي بيني؟
بهرام گفت: آره.
ياشار گفت: اين را بش مي گويند « راه مكه».
بهرام گفت: ‌حاجي ها از همين راه به مكه مي روند؟
ياشار خنديد و گفت: نه بابا. مردم بيسواد بش مي گويند راه مكه. اينها ستاره هاي ريز و درشتي اند كه پهلوي هم قرار گرفته اند. خيال نكني به هم چسبيده اند. خيلي هم فاصله دارند. از دور اين شكلي ديده مي شوند.
بهرام گفت: پس چرا مردم بش مي گويند راه مكه؟
ياشار گفت: معلوم است ديگر. آدمهاي قديمي كه از علم خبري نداشتند ، براي هر چه كه خودشان بلد نبودند افسانه درست مي كردند. اين هم يكي از آن افسانه هاست.
بهرام با ترديد گفت: تو اين حرفها را از خودت در نمي آري؟
ياشار گفت: اينها را از آموزگارمان ياد گرفته ام. مگر آموزگار شما برايتان از اين حرفها نمي گويد؟
بهرام گفت: نه. ما فقط درسمان را مي خوانيم.
ياشار گفت: مگر اين حرفها درس نيست؟
ستاره ي درخشاني از يك گوشه ي آسمان بلند شده بود و به سرعت پيش مي آمد. بهرام بدون آن كه جواب ياشار را بدهد گفت: آن ستاره را نگاه كن. كجا دارد مي رود؟
ياشار گفت: آن كه ستاره نيست. قمر مصنوعي است. از زمين به آسمان فرستاده اند.
بهرام گفت: كجا دارد مي رود؟
ياشار گفت: همين جوري دور زمين مي گردد.
بهرام گفت: تو مرا دست انداخته اي. از خودت حرف در مي آري.
ياشار گفت: از خودم حرف درمي آرم؟ آموزگارمان بم گفته. تو هم مي تواني از آموزگار خودتان بپرسي.
بهرام گفت: آموزگار ما از اين جور چيزها نمي گويد.
ياشار گفت: لابد بلد نيست بگويد.
بهرام گفت: نه. آموزگار ما همه چيز بلد است. خودش مي گويد. تو دروغ مي گويي.
بازار صحبت و بحث داشت گرم مي شد كه داد زن بابا تو حياط بلند شد: كجاييد ، بهرام؟
بچه ها كمي از جا جستند. بهرام باز ياد تاريكي شب افتاد و خواست گريه كند كه ياشار دستش را گرفت و گفت: نترس پسر ، من پهلوت ايستاده ام.
زن بابا صداي ياشار را شناخت و غريد: گوساله ، بچه را چرا بردي پشت بام؟
و معطل نكرد و تندي رفت پشت بام. بهرام را از دست ياشار درآورد و گفت: برو گم شو!.. لات هرزه!..
ياشار گفت: قحبه!..
زن بابا از كوره در رفت. محكم زد تو صورت ياشار. بعد دست بهرام را گرفت رفتند پايين. ياشار لحظه اي ايستاد. آخرش بغضش تركيد و زد زير گريه. برگشت رفت پشت بام خودشان و به رو افتاد روي رختخوابش.

* گربه ي سياه آخرش كار خودش را كرد
ياشار صبح به سر و صداي مسافرها بيدار شد. آفتاب پشت بام پهن شده بود و گرماي خوشايندي داشت. ننه اش چمدان زن بابا را روي دوش گرفته بود و آخر از همه از در بيرون رفت. هر دو خانه خلوت شد. ياشار دهن دره اي كرد و پا شد از پلكان رفت پيش اولدوز. اولدوز پارچه ي جلو دهنش را باز كرده بود ،‌ داشت گوشه و كنار صندوقخانه را مي گشت. ياشار صداش زد: دنبال چي مي گردي اولدوز؟
اولدوز سرش را بلند كرد و گفت: تويي ياشار؟
ياشار گفت: آره. چه بلايي سر عروسك آمده؟
اولدوز گفت: نمي دانم. پيداش نيست.
اولدوز سرگذشت ديروزش را در چند كلمه به ياشار گفت. ياشار هم احوال پاي گاو و مورچه هاش را گفت. آنوقت هر دو شروع كردند تمام سوراخ سنبه ها را گشتن. خبري نبود. ياشار گفت: نكند زن بابا ازمان ربوده باشد!
اولدوز گفت: چكار مي توانيم بكنيم؟
ياشار گفت: مورچه ها مي توانند پيدايش كنند. اگر زير زمين هم باشد ، باز مي توانند نقب بزنند بروند سراغش.
اولدوز گفت: پس برو پاي گاو را بردار بيار.
ياشار تندي رفت. پشت بام گربه ي سياه را ديد كه يك چيزي به دندان گرفته با عجله دور مي شود. ياشار آمد پايين و رفت سراغ لانه ي سگ كه در گوشه ي حياط بود و پاي گاو را آنجا قايم كرده بود. لانه خالي بود. باعجله آمد پشت بام. اما از گربه ي سياه هم خبري نبود. باز آمد پايين. باز رفت پشت بام. همين جور كارهاي بيهوده اي مي كرد و هيچ نمي دانست چكار بايد بكند. آخرش به صداي ننه اش به خود آمد. ننه اش داشت لب كرت دست و روي اولدوز را مي شست. ياشار هم رفت پيش آنها. ننه اش گفت: ياشار ، اگر انگشتت ديگر درد نمي كند ، بهتر است سر كار بروي.
ياشار گفت: ننه ، تو نمي روي رختشوري؟
كلثوم گفت: باباي اولدوز گفته من خانه بمانم مواظب اولدوز باشم. ناهار هم برايش درست خواهم كرد.
ياشار گفت: دده امروز مي آيد؟
ننه اش گفت: اگر آمد ، به تو خبر مي دهم.
* عروسكي همقد اولدوز. آواز بچه هاي قاليباف
دو سه روز بعد دده ي ياشار آمد. چنان مريض بود كه صبح تا شام مي خوابيد و زار مي زد. كلثوم و ياشار برايش دكتر آوردند ، دوا خريدند. ننه ي ياشار ديگر نمي توانست دنبال كار برود. در خانه مي ماند و از شوهرش و اولدوز مراقبت مي كرد. گاهي هم روشور درست مي كرد كه زنهاي همسايه مي آمدند ازش مي خريدند يا خودش مي برد سر حمامها مي فروخت.
ياشار قاليبافي مي كرد. خرج خانه بيشتر پاي او بود. وقت بيكاري را هم هميشه با اولدوز مي گذراند. چند روزي حسرت عروسك سخنگو را خوردند و به جستجوهاي بيهوده پرداختند. آخرش قرار گذاشتند عروسك ديگري درست كنند و زود هم شروع به كار كردند.
اولدوز سوزن نخ كردن و برش و دوخت را از ننه ي ياشار ياد گرفت. از اينجا و آنجا تكه پارچه هاي جور واجوري گير آوردند و مشغول كار شدند. ياشار خرده ريز پشم و اينها را از كارخانه مي آورد كه توي دستها و پاهاي عروسك بتپانند. مي خواستند عروسك را همقد اولدوز درست كنند. قرار گذاشتند كه صورتش را هم ياشار نقاشي كند. اعضاي عروسك را يك يك درست مي كردند و كنار مي گذاشتند كه بعد به هم بچسبانند. براي درست كردن سرش از يك توپ پلاستيكي كهنه استفاده كردند. روي توپ را با پارچه ي سفيدي پوشاندند و ياشار يك روز جمعه تا عصر نشست و چشمها و دهان و ديگر جاهاش را نقاشي كرد.
بيست روز بعد عروسك سر پا ايستاده بود همقد اولدوز اما لب و لوچه اش آويزان ، اخمو. نمي خنديد. خوشحال نبود. بچه ها نشستند فكرهايشان را روي هم ريختند كه ببينند عروسكشان چه اش است، چرا اخم كرده نمي خندد. آخرش فهميدند كه عروسكشان لباس مي خواهد.
تهيه ي لباس براي چنين عروسك گنده اي كار آساني نبود. پارچه زياد لازم داشت. تازه برش و دوخت لباس هم خود كار سخت ديگري بود. دو سه روزي به اين ترتيب گذشت و بچه ها چيزي به عقلشان نرسيد.
ياشار سر هفته مزدش را مي آورد مي داد به ننه اش و دهشاهي يك قران از او روزانه مي گرفت. روزي به اولدوز گفت: من پولم را جمع مي كنم و براي عروسك لباس مي خرم.
اما وقتي حساب كردند ديدند با اين پولها ماهها بعد هم نمي شود براي عروسك گنده لباس خريد. چند روزي هم به اين ترتيب گذشت. عروسك گنده همچنان لخت و اخمو سر پا ايستاده بود. بچه ها هر چه باش حرف مي زدند جواب نمي داد.
يك روز ياشار همچنان كه پشت دار قالي نشسته بود دفه مي زد فكري به خاطرش رسيد. او فكر كرده بود كه عروسك همقد اولدوز است و بنابراين مي شود از لباسهاي اولدوز تن عروسك هم كرد. از اين فكر چنان خوشحال شد كه شروع كرد به آواز خواندن. از شعرهاي قاليبافان مي خواند. بعد دفه را زمين گذاشت و كارد را برداشت. همراه ضربه هاي كارد آواز مي خواند و خوشحالي مي كرد. چند لحظه بعد بچه هاي ديگر هم با او دم گرفتند و فضاي نيمه تاريك و گرد گرفته ي كارخانه پر شد از آواز بچه هاي قاليباف:
رفتم نبات بخرم
تو استكان بندازم
در جيبم دهشاهي هم نداشتم
پس شروع به ادا و اطوار كردم
*
دكاندار سنگ يك چاركي را برش داشت
و زد سرم را شكافت
خون سرم بند نمي آمد
پس برادرم را صدا زدم*
* اصل شعر تركي اين است:
گئتديم نابات آلماغا
ايستكانا سالماغا
جيبيمده اون شاهيم يوخ
باشلاديم قير جانماغا
*
قاپدي چره ك داشيني
ياردي منيم باشيمي
باشيمين قاني دورمور
سسله ديم قارداشيمي

* بازگشت زن بابا
عصر كه ياشار به خانه برگشت، ننه اش گفت كه زن بابا با برادرش برگشته. ياشار رنگش پريد و براي اين كه ننه اش چيزي نفهمد دويد رفت به كوچه. آن شب نتوانست اولدوز را ببيند. شب پشت بام خوابيد. ننه اش مي خوابيد در اتاق پيش شوهرش كه مريض افتاده بود. نصف شب ياشار بيدار شد ديد يك چيزي وسط كرت همسايه شان دود مي كند و مي سوزد ، زن بابا هم پيت نفت به دست ايستاده كنار آتش. ياشار مدتي با كمي نگراني نگاه كرد ، بعد گرفت خوابيد. صبح هم پا شد رفت دنبال كار.
* آه ، عروسك گنده! چرا ترا آتش زدند و هيچ نگفتند كه بچه ها ترا با هزار آرزو درست كرده بودند؟
حالا كمي عقب برگرديم و ببينيم وقتي زن بابا برگشت چه بر سر اولدوز و عروسك گنده آمد.
اولدوز هميشه وقتي با عروسك كاري نداشت ، آن را مي برد در صندوقخانه پشت رختخوابها قايم مي كرد. بنابراين وقتي زن بابا ناگهان سر رسيد چيزي نديد. فقط ديد كه اولدوز لب كرت نشسته انگشتهاش را مي شمارد و كلثوم هم حياط را جارو مي كند. بابا در اتاق شلوارش را اتو مي كرد. برادر زن بابا همان عصر برگشت. اما پيش از رفتن كمي با بابا حرف زد. اولدوز كم و بيش فهميد كه درباره ي او حرف مي زنند. گويا زن بابا پيش پدر و برادرش از دست اولدوز گله و شكايت كرده بود.
شب ، وقت خوابيدن پيشآمد بدي شد: زن بابا وقتي رختخواب خودش را بر مي داشت ، ديد چيز گنده و بدتركيبي پشت رختخوابها افتاده. به زودي داد و بيداد راه افتاد و معلوم شد كه آن چيز گنده و بدتركيب عروسك اولدوز است. عروسكي است كه خودش درست كرده. زن بابا عروسك گنده را از پنجره انداخت وسط كرت و سر اولدوز داد زد: رو تخت مرده شور خانه بيفتي با اين عروسك درست كردنت!.. مرا ترساندي. به تو نشان مي دهم كه چه جوري با من لج مي كني. خودم را تازه از شر آن يكي عروسكت خلاص كرده ام. تو مي خواهي باز پاي « از ما بهتران» را توي خانه باز كني، ها؟
بابا مات و معطل مانده بود. فكري بود كه عروسك به اين گندگي از كجا آمده ، هيچ باورش نمي شد كه اولدوز درستش كرده باشد. گفت: دختر، اين را كي درست كردي من خبر نشدم؟
اولدوز دهنش براي حرف زدن باز نمي شد. زن بابا گفت: برو دعا كن كه با اين وضع نمي خواهم خودم را عصباني كنم والا چنان كتكت مي زدم كه خودت از اين خانه فرار مي كردي.
بابا به زنش گفت: آره ، تو نبايد خونت را كثيف كني. براي بچه ات ضرر دارد.
زن بابا شوهرش را نشان داد و گفت: من به حرف اين ، ترا تو خانه نگه مي دارم. پدر و برادرم مرا براي كلفتي تو كه به اين خانه نفرستاده اند.
بابا گفت: بس است ديگر زن. هر چه باشد بچه است. نمي فهمد.
زن بابا گفت: هر چه مي خواهد باشد. وقتي من نمي توانم خود اين را تحمل كنم، اين چرا مي نشيند براي اذيت من عروسك درست مي كند؟
ناگهان اولدوز زد به گريه و وسط هق هق گريه اش بلند بلند گفت: من... من... عروسك سخنگوم... را... را مي ... مي خواهم!..
زن بابا تا نام عروسك سخنگو را شنيد عصباني تر شد و موهاي اولدوز را چنگ زد و توپيد: ديگر حق نداري اسم آن كثافت را پيش من بياري. فهميدي؟ من نمي خواهم بچه م تو شكمم يك چيزيش بشود. اين جور چيزها آمد نيامد دارند ، پاي « از ما بهتران» را تو خانه باز مي كنند. فهميدي يا بايد با مشت و دگنك تو سرت فرو كنم؟
ناگهان اولدوز خودش را از دست زن بابا خلاص كرد و خيز برداشت طرف در كه برود عروسك گنده اش را بردارد – كه دمرو افتاده بود وسط كرت. زن بابا مجالش نداد كه از آستانه آن طرفتر برود.
چند دقيقه بعد اولدوز تو صندوقخانه كز كرده بود هق هق مي كرد و در بسته بود. زن بابا پيت نفت به دست وسط كرت سوختن و دود كردن عروسك گنده را تماشا مي كرد. بابا هنوز فكري بود كه ببيني عروسك به اين گندگي از كجا به اين خانه راه پيدا كرده بود.
* در تنهايي و غصه. اميد شب چله
روزها پي در پي مي گذشت. دده ي ياشار تمام تابستان مريض افتاده بود و دوا مي خورد. بچه ها خيلي كم همديگر را مي ديدند. در تنهايي غم عروسكهايشان را مي خوردند. مخصوصاً غم عروسك سخنگو را. اولدوز اجازه نداشت پيش زن بابا نام عروسك را بر زبان بياورد. اما مگر مي شد او به فكر عروسك سخنگويش نباشد؟ مگر مي شد آن شب شگفت را فراموش كند؟ آن شب جنگل را ، آن جنگل پر از اسرار را. مگر مي شد به فكر شب چله نباشد؟ شب چله تمام عروسكها باز در جنگل جمع مي شدند اما ديگر اولدوز و ياشار عروسكي نداشتند كه آنها را به جنگل ببرد.
آه ، اي عروسك سخنگو!
تو با عمر كوتاه خود چنان در دل بچه ها اثر كردي كه آنها تا عمر دارند فراموشت نخواهند كرد.
روزها و هفته ها و ماهها گذشت. اولدوز به اميد شب چله دقيقه شماري مي كرد. يقين داشت كه تا آن شب عروسك سخنگو هر طوري شده خودش را به او مي رساند.
زن بابا شكمش جلو آمده بود. به بچه ي آينده اش خيلي مي باليد. اولدوز را به هر كار كوچكي سرزنش مي كرد.
* اميدواري بيهوده. همه ي شاديها چه شدند؟
يك روز بابا سيمكش آورد ، خانه سيمكشي شد. بابا يك راديو هم خريد. از آن پس چراغ برق در خانه روشن مي شد و صداي راديو همه جا را پر مي كرد.
اميدواري به شب چله هم اميدواري بيهوده اي بود. انگار عروسك سخنگو براي هميشه گم و گور شده بود. بعد از شب چله اولدوز پاك درمانده شد. همه ي شاديها و گفتگوها و بلبل زبانيهايش را فراموش كرد. شد يك بچه ي بي زبان و خاموش و گوشه گير.
ياشار به مدرسه مي رفت. بچه ها خيلي خيلي كم يكديگر را مي ديدند. بخصوص كه زن بابا ياشار را به خانه شان راه نمي داد. مي گفت: اين پسره ي لات هرزه اخلاق دختره را بدتر مي كند.
* قصه ي ما به سر نمي رسد. اولدوز و كلاغها

لابد منتظريد ببينيد آخرش كار عروسك و بچه ها كجا كشيد ...
اگر قضيه ي « كلاغها» پيش نمي آمد ، شايد اولدوز غصه مرگ مي شد و از دست مي رفت. اما پيدا شدن « ننه كلاغه» و دوستي بچه ها با « كلاغها» كارها را يكسر عوض كرد. اولدوز و ياشار دوباره سر شوق آمدند و چنان سخت كوشيدند كه توانستند به « شهر كلاغها» راه پيدا كنند.
همانطور كه خوانده ايد و مي دانيد ، قضيه ي « كلاغها» خود قصه ي ديگري است كه در كتاب « اولدوز و كلاغها» نوشته شده است. قصه ي «عروسك سخنگو» همين جا تمام شد.

* نويسنده ي اين كتاب مي گويد:
من سالها بعد از گم شدن عروسك سخنگو با اولدوز آشنا و دوست شدم چنان كه خود اولدوز در مقدمه ي كتاب « اولدوز و كلاغها» نوشته است. من در ده ننه ي اولدوز با او آشنا شدم. آنوقتها اولدوز دوازده سيزده ساله بود. من هم در همان ده معلم بودم. آخرش من و شاگردانم توانستيم عروسك سخنگوي اولدوز را پيدا كنيم. اين احوال ، خود قصه ي ديگري است كه آن را در كتاب « كلاغها ، عروسكها و آدمها» خواهم نوشت. از همين حالا منتظر چاپ اين قصه باشيد.
دوست همه ي بچه هاي فهميده
و همه ي دوستان اولدوز و
ياشار و كلاغها و عروسك سخنگو
سه شنبه 21 دی 1389  1:40 PM
تشکرات از این پست
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

اولدوز و كلاغها (قسمت اول)
براي
كاظم – دوست بچه ها –
و
روح انگيز،
كه بچه هاي خوبي براي ما تربيت كنند
با اين اميد كه در بزرگي زندگيشان بهتر از ما باشد.
ب .

چند كلمه از اولدوز:
* بچه ها، سلام! اسم من اولدوز است. فارسيش ميشود: ستاره. امسال ده سالم را تمام كردم. قصه اي كه مي خوانيد قسمتي از سرگذشت من است. آقاي « بهرنگ» يك وقتي معلم ده ما بود. در خانه ي ما منزل داشت. روزي من سرگذشتم را برايش گفتم. آقاي « بهرنگ» خوشش آمد و گفت: اگر اجازه بدهي، سرگذشت تو و كلاغها را قصه مي كنم و تو كتاب مي نويسم. من قبول كردم به چند شرط: اولش اينكه قصه ي مرا فقط براي بچه ها بنويسد، چون آدمهاي بزرگ حواسشان آنقدر پرت است كه قصه ي مرا نمي فهمند و لذت نمي برند. دومش اين كه قصه ي مرا براي بچه هايي بنويسد كه يا فقير باشند و يا خيلي هم نازپرورده نباشند. پس، اين بچه ها حق ندارند قصه هاي مرا بخوانند:
1- بچه هايي كه همراه نوكر به مدرسه مي آيند. 2- بچه هايي كه با ماشين سواري گرانقيمت به مدرسه مي آيند. آقاي « بهرنگ» مي گفت كه در شهرهاي بزرگ بچه هاي ثروتمند اين جوري مي كنند و خيلي هم به خودشان مي نازند.
اين را هم بگويم كه من تا هفت سالگي پيش زن بابام بودم. اين قصه هم مال آن وقتهاست. ننه ي خودم توي ده بود. بابام او را طلاق داده بود، فرستاده بود پيش دده اش به ده و زن ديگري گرفته بود. بابا در اداره اي كار مي كرد. آن وقتها ما در شهر زندگي مي كرديم. آنجا شهر كوچكي بود. مثلا فقط يك تا خيابان داشت. پس از چند سال من هم به ده رفتم.
** به هر حال، آقاي « بهرنگ» قول داده كه بعد از اين، قصه ي عروسك گنده ي مرا بنويسد. اميدوارم كه از سرگذشت من خيلي چيزها ياد بگيريد.
دوست شما – اولدوز

* پيدا شدن ننه كلاغه
اولدوز نشسته بود تو اتاق. تك و تنها بود. بيرون را نگاه مي كرد. زن باباش رفته بود به حمام. در را قفل كرده بود. به اولدوز گفته بود كه از جاش جنب نخورد. اگرنه، مي آيد پدرش را درمي آورد. اولدوز نشسته بود تو اتاق. نگاه مي كرد. فكر مي كرد. مثل آدمهاي بزرگ تو فكر بود. جنب نمي خورد. از زن باباش خيلي مي ترسيد. تو فكر عروسك گنده اش هم بود. عروسكش را تازگيها گم كرده بود. دلش آنقدر گرفته بود كه نگو. چند دفعه انگشتهايش را شمرد. بعد يواشكي آمد كنار پنجره. حوصله اش سر رفته بود. يكهو ديد كلاغ سياهي نشسته لب حوض، آب مي خورد. تنهاييش فراموش شد. دلش باز شد. كلاغه سرش را بلند كرد. چشمش افتاد به اولدوز. خواست بپرد. وقتي ديد اولدوز كاريش ندارد، نرفت. نوكش را كمي باز كرد. اولدوز فكر كرد كه كلاغه دارد مي خندد. شاد شد. گفتش: آقا كلاغه، آب حوض كثيف است، اگر بخوري مريض مي شوي.
كلاغه خنده ي ديگري كرد. بعد جست زد و پيش آمد، گفت: نه جانم، براي ما كلاغها فرق نمي كند. از اين بدترش را هم مي خوريم و چيزي نمي شود. يكي هم اينكه به من نگو « آقا كلاغه». من زنم. چهار تا هم بچه دارم. به ام بگو « ننه كلاغه».
اولدوز نفهميد كه كلاغه كجاش زن است. آنقدر هم مهربان بود كه اولدوز مي خواست بگيردش و ماچش كند. درست است كه كلاغه زيبا نبود، زشت هم بود، اما قلب مهرباني داشت. اگر كمي هم جلو مي آمد، اولدوز مي گرفتش و ماچش مي كرد.
ننه كلاغه باز هم جلو آمد و گفت: تو اسمت چيه؟
اولدوز اسمش را گفت. بعد ننه كلاغه پرسيد: آن تو چكار مي كني؟
اولدوز گفت: هيچ چيز. زن بابام گذاشته اينجا و رفته حمام. گفته جنب نخورم.
ننه كلاغه گفت: تو كه همه اش مثل آدمهاي بزرگ فكر مي كني. چرا بازي نمي كني؟
اولدوز ياد عروسك گنده اش افتاد. آه كشيد. بعد دريچه را باز كرد كه صداش بيرون برود و گفت: آخر، ننه كلاغه، چيزي ندارم بازي كنم. يك عروسك گنده داشتم كه گم و گور شد. عروسك سخنگو بود.
ننه كلاغه اشك چشمهاش را با نوك بالش پاك كرد، جست زد و نشست دم دريچه ي پنجره. اولدوز اول ترسيد و كنار كشيد. بعدش آنقدر شاد شد كه نگو. و پيش آمد. ننه كلاغه گفت: رفيق و همبازي هم نداري؟
اولدوز گفت: « ياشار» هست. اما او را هم ديگر خيلي كم مي بينم. خيلي كم. به مدرسه مي رود.
ننه كلاغه گفت: بيا با هم بازي كنيم.
اولدوز ننه كلاغه را گرفت و بغل كرد. سرش را بوسيد. روش را بوسيد. پرهاش زبر بود. ننه كلاغه پاهاش را جمع كرده بود كه لباس اولدوز كثيف نشود. اولدوز منقارش را هم بوسيد. منقارش بوي صابون مي داد. گفت: ننه كلاغه، تو صابون خيلي دوست داري؟
ننه كلاغه گفت: مي ميرم براي صابون!
اولدوز گفت: زن بابام بدش مي آيد. اگر نه، يكي به ات مي آوردم مي خوردي.
ننه كلاغه گفت: پنهاني بيار. زن بابات بو نمي برد.
اولدوز گفت: تو نمي روي به اش بگويي؟
ننه كلاغه گفت: من؟ من چغلي كسي را نمي كنم.
اولدوز گفت: آخر زن بابام مي گويد: « تو هر كاري بكني،‌ كلاغه مي آيد خبرم مي كند».
ننه كلاغه از ته دل خنديد و گفت: دروغ مي گويد جانم. قسم به اين سر سياهم، من چغلي كسي را نمي كنم. آب خوردن را بهانه مي كنم،‌ مي آيم لب حوض، بعدش صابون و ماهي مي دزدم و درمي روم.
اولدوز گفت: ننه كلاغه، دزدي چرا؟ گناه دارد.
ننه كلاغه گفت: بچه نشو جانم. گناه چيست؟ اين، گناه است كه دزدي نكنم، خودم و بچه هام از گرسنگي بميرند. اين، گناه است جانم. اين، گناه است كه نتوانم شكمم را سير كنم. اين، گناه است كه صابون بريزد زير پا و من گرسنه بمانم. من ديگر آنقدر عمر كرده ام كه اين چيزها را بدانم. اين را هم تو بدان كه با اين نصيحتهاي خشك و خالي نمي شود جلو دزدي را گرفت. تا وقتي كه هر كس براي خودش كار مي كند دزدي هم خواهد بود.
اولدوز خواست برود يك قالب صابون كش برود و بياورد براي ننه كلاغه. زن بابا
خوردني ها را تو گنجه مي گذاشت و گنجه را قفل مي كرد. اما صابون را قايم نمي كرد. ننه كلاغه را گذاشت لب دريچه و خودش رفت پستو. يك قالب صابون مراغه برداشت و آورد.
بچه ها،‌ چشمتان روز بد نبيند! اولدوز ديد كه ننه كلاغه در رفته و زن باباش هم دارد مي آيد طرف پنجره. بقچه ي حمام زير بغلش بود. صورتش هم مثل لبو سرخ بود. اولدوز بدجوري گير افتاده بود. زن بابا سرش را از دريچه تو آورد و داد زد: اولدوز، باز چه شده خانه را زيرورو مي كني؟ مگر نگفته بودم جنب نخوري، ‌ها؟
اولدوز چيزي نگفت. زن بابا رفت قفل در را باز كند و تو بيايد. اولدوز زودي صابون را زد زير پيرهنش، گوشه اي كز كرد. زن بابا تو آمد و گفت: نگفتي دنبال چه مي گشتي؟
اولدوز بيهوا گفت: مامان ... مرا نزن! داشتم دنبال عروسك گنده ام مي گشتم.
زن بابا از عروسك اولدوز بدش مي آمد. گوش اولدوز را گرفت و پيچاند. گفت: صد دفعه گفته ام فكر عروسك نحس را از سرت در كن! مي فهمي؟
بعد از آن، زن بابا رفت پستو براي خودش چايي دم كند. اولدوزجيش را بهانه كرد، رفت به حياط. اينور آنور نگاه كرد، ديد ننه كلاغه نشسته لب بام، چشمهاش نگران است. صابون را برد و گذاشت زير گل و بته ها. چشمكي به ننه كلاغه زد كه بيا صابونت را بردار. ننه كلاغه خيلي آرام پايين آمد و رفت توي گل و بته ها قايم شد. اولدوز ازش پرسيد: ننه كلاغه، يكي از بچه هات را مي آري با من بازي كند؟
ننه كلاغه پچ و پچ گفت: بعد از ناهار منتظرم باش. اگر شوهرم هم راضي بشود، مي آرم.
آنوقت صابونش را برداشت، پر كشيد و رفت.
اولدوز چشمش را به آسمان دوخته بود. وقتي كلاغ دور شد،‌ از شاديش شروع كرد به جست و خيز. انگار كه عروسك سخنگويش را پيدا كرده بود. يكهو زن بابا سرش داد زد: دختر، براي چه داري رقاصي مي كني؟ بيا تو. گرما مي زندت. من حال و حوصله ندارم پرستاري ات بكنم.
وقت ناهار خوردن بود. اولدوز رفت نشست تو اتاق. چند دقيقه بعد باباش از اداره آمد. اخم و تخم كرده بود. جواب سلام اولدوز را هم نداد. دستهايش را نشسته، نشست سر سفره و شروع كرد به خوردن. مثل اينكه باز رييس اداره اش حرفي به اش گفته بود.
كم مانده بود كه بوي سيب زميني سرخ شده ، اولدوز را بيهوش كند. به خوردن باباش نگاه مي كرد و آب دهنش را قورت مي داد. نمي توانست چيزي بردارد بخورد. زن بابا هميشه مي گفت: بچه حق ندارد خودش براي خودش غذا بردارد. بايد بزرگترها در ظرف بچه غذا بگذارند، بخورد.
* « آقا كلاغه» را بشناسيم
ماه شهريور بود. ناهار مي خوردند. بابا و زن بابا خوابشان مي آمد، مي خوابيدند. اولدوز هم مجبور بود بخوابد. اگرنه،‌ بابا سرش داد مي زد، مي گفت: بچه بايد ناهارش را بخورد و بخوابد. اولدوز هيچوقت نمي فهميد كه چرا بايد حتماً بخوابد. پيش خود مي گفت: امروز ديگر نمي توانم بخوابم. اگر بخوابم، ننه كلاغه مي آيد، مرا نمي بيند، بچه اش را دوباره مي برد.
پايين اتاق دراز كشيد، خود را به خواب زد. وقتي بابا و زن بابا خوابشان برد، پاورچين پاورچين گذاشت رفت به حياط، نشست زير سايه ي درخت توت. سه دفعه انگشتهايش را شمرده بود كه كلاغه سر رسيد. اول نشست لب بام، نگاه كرد به اولدوز. اولدوز اشاره كرد كه مي تواند پايين بيايد. ننه كلاغه آمد نشست پهلوش. يك كلاغ كوچولوي ماماني هم با خودش آورده بود. گفت: مي ترسيدم خوابيده باشي.
اولدوز گفت: هر روز مي خوابيدم. امروز بابا و زن بابا را به خواب دادم و خودم نخوابيدم.
ننه كلاغه گفت: آفرين، خوب كاري كردي. براي خوابيدن خيلي وقت هست. اگر روزها بخوابي، پس شبها چكار خواهي كرد؟
اولدوز گفت: اين را به زن بابا بگو ... كلاغ كوچولو را براي من آوردي؟ چه ماماني!
ننه كلاغه بچه اش را داد به دست اولدوز. خيلي دوست داشتني بود. ناگهان اولدوز آه كشيد. ننه كلاغه گفت: آه چرا كشيدي؟
اولدوز گفت: ياد عروسكم افتادم. كاشكي پهلوم بود، سه تايي بازي مي كرديم.
ننه كلاغه گفت: غصه اش را نخور. دختر بزرگ يكي از نوه هام چند روزه تخم مي گذارد و بچه مي آورد. يكي از آنها را برايت مي آورم، مي شويد سه تا.
اولدوز گفت: مگر تو خودت بچه ي ديگري نداري؟
ننه كلاغه گفت: چرا، دارم. سه تاي ديگر هم دارم.
اولدوز گفت: پس خودت بيار.
ننه كلاغه گفت: آنوقت خودم تنها مي مانم. دده كلاغه هم هست. اجازه نميدهد. اين را هم كه برايت آوردم، هنوز زبان باز نكرده. راه مي رود، پرواز بلد نيست. تا يك هفته زبان باز مي كند. تا دو هفته ي ديگر هم مي تواند بپرد. مواظب باش كه تا آخر دو هفته بتواند بپرد. اگر نه، ديگر هيچوقت نمي تواند پر بكشد. يادت باشد.
اولدوز گفت: اگر نتواند پر بكشد، چه؟
ننه كلاغه گفت: معلوم است ديگر، مي ميرد. غذا مي داني چه به اش بدهي؟
اولدوز گفت: نه، نمي دانم.
ننه كلاغه گفت: روزانه يك تكه صابون. كمي گوشت و اينها. اگر هم شد، گاهي يك ماهي كوچولو. تو حوض ماهي خيلي داريد. كرم هم مي خورد. پنير هم مي خورد.
اولدوز گفت: خيلي خوب.
ننه كلاغه گفت: زن بابات اجازه مي دهد نگهش داري؟
اولدوز گفت: نه. زن بابام چشم ديدن اين جور چيزها را ندارد. بايد قايمش كنم.
كلاغ كوچولو تو دامن اولدوز ورجه ورجه مي كرد. منقارش را باز مي كرد، يواشكي دستهاي او را مي گرفت و ول مي كرد. چشمهاي ريزش برق مي زد. پاهاش نازك بود. درست مثل انگشت كوچك خود اولدوز. پرهاش چه نرم بود مثل پرهاي ننه اش زبر نبود. از ننه اش قشنگتر هم بود.
ننه كلاغه گفت: خوب، مي خواهي كجا قايمش كني؟
اولدوز فكر اين را نكرده بود. رفت توي فكر. كجا را داشت؟ هيچ جا را. گفت: تو گل و بوته ها قايمش مي كنم.
ننه كلاغه گفت: نمي شود. زن بابات مي بيندش. از آن گذشته، وقتي به گلها آب مي دهد، بچه ام خيس مي شود و سرما مي خورد.
اولدوز گفت: پس كجا قايمش كنم؟
ننه كلاغه نگاهي اينور آنور انداخت و گفت: زير پلكان بهتر است.
پلكان پشت بام مي خورد. در شهرهاي كوچك و ده از اين پلكانها زياد است. زير پلكان لانه ي مرغ بود. توي لانه فقط پهن بود. كلاغ كوچولو را گذاشتند آنجا درش را كيپ كردند كه گربه نيايد بگيردش، زن بابا بو نبرد. يك سوراخ ريز پايين دريچه بود و كلاغ كوچولو مي توانست نفس بكشد.
اولدوز به ننه كلاغه گفت: ننه كلاغه، اسمش چيست؟
ننه كلاغه گفت: به اش بگو « آقا كلاغه».
اولدوز گفت: مگر پسر است؟
ننه كلاغه گفت: آره.
اولدوز گفت: از كجاش معلوم كه پسر است؟ كلاغها همه شان يك جورند.
ننه كلاغه گفت: شما اينطور فكر مي كنيد. كمي دقت كني مي فهمي كه پسر، دختر فرق مي كنند. سر و روشان نشان مي دهد.
كمي هم از اينجا و آنجا حرف زدند و از هم جدا شدند. اولدوز رفت به اتاق. دراز كشيد، چشمهاش را بست. وقتي زن بابا بيدار شد، ديد كه اولدوز هنوز خوابيده است. اما اولدوز راستي راستي نخوابيده بود. خوابش نمي آمد. تو فكر آقا كلاغه اش بود. زير چشمي زن بابا را نگاه مي كرد و تو دل مي خنديد.
* عنكبوتهاي خوشمزه
چند روزي گذشت. اولدوز خيلي شنگول و سرحال شده بود. بابا و زن بابا تعجب مي كردند. شبي زن بابا به بابا گفت: نمي دانم اين بچه چه اش است. همه اش مي خندد. همه اش مي رقصد. اصلا عين خيالش نيست. بايد ته و توي كارش را دربيارم.
اولدوز اين حرفها را شنيد، پيش خود گفت: بايد بيشتر احتياط كنم.
هر روز دو سه بار به آقا كلاغه سر مي زد. گاهي خانه خلوت مي شد، آقا كلاغه را از لانه درمي آورد، بازي مي كردند. اولدوز زبان يادش مي داد. ننه كلاغه هم گاهي مي آمد، چيزي براي بچه اش مي آورد: يك تكه گوشت، صابون و اين چيزها. يك دفعه دو تا عنكبوت آورده بود. عنكبوتها در منقار ننه كلاغه گير كرده بودند، دست و پا مي زدند، نمي توانستند در بروند. چه پاهاي درازي هم داشتند. اولدوز ازشان ترسيد. ننه كلاغه گفت: نترس جانم، نگاه كن ببين بچه ام چه جوري مي خوردشان.
راستي هم آقا كلاغه با اشتها قورتشان داد. بعد منقارش را چند دفعه از چپ و راست به زمين كشيد و گفت: ننه جان، باز هم از اينها بيار. خيلي خوشمزه بودند.
ننه اش گفت: خيلي خوب.
اولدوز گفت: تو آشپزخانه، ما از اينها خيلي داريم. برايت مي آورم.
آقا كلاغه آب دهنش را قورت داد و تشكر كرد.
از آن روز به بعد اولدوز اينور آنورمي گشت، عنكبوت شكار مي كرد، مي گذاشت تو جيب پيراهنش، دكمه اش را هم مي انداخت كه در نروند، بعد سر فرصت مي برد مي داد به آقا كلاغه. البته اينها براي او غذا حساب نمي شد. اينهاجاي خروسك قندي و نقل و شيريني و اين جور چيزها بود. ننه كلاغه گفته بود كه اگر موجود زنده غذا نخورد حتماً مي ميرد. هيچ چيز نمي تواند او را زنده نگه دارد. هيچ چيز، مگر غذا.
يك روز سر ناهار، زن بابا ديد كه چند عنكبوت دست و پا شكسته دارند توي سفره راه مي روند. اولدوز فهميد كه از جيب خودش در رفته اند. دلش تاپ تاپ شروع كرد به زدن. اول خواست جمعشان كند و بگذارد توي جيبش. بعد فكر كرد بهتراست به روي خودش نياورد. زن بابا پاهاشان را گرفت و بيرون انداخت. و بلا به خير گذشت.
بعداز ناهار اولدوز به سراغ آقا كلاغه رفت كه باقيمانده عنكبوتها را به اش بدهد. يكي دو تاي عنكبوتهاي قبلي را هم از گوشه و كنار حياط باز پيدا كرده بود. يكيشان را با دو انگشت گرفت كه توي دهن آقا كلاغه بگذارد. اين را از ننه كلاغه ياد گرفته بود كه چطوري با نوك خودش غذا توي دهن بچه اش مي گذارد.
آقا كلاغه مي خواست عنكبوت را بگيرد كه يكهو چندشش شد و سرش را عقب كشيد و گفت: نمي خورم اولدوز جان.
اولدوز گفت: آخر چرا، كلاغ كوچولوي من؟
آقا كلاغه گفت: ناخنهات را نگاه كن ببين چه ريختي اند؟
اولدوز گفت: مگر چه ريختي اند؟
آقا كلاغه گفت: دراز، كثيف، سياه! خيلي ببخشيد اولدوز خانم، فضولي مي كنم. اما من نمي توانم غذايي را بخورم كه ... مي فهميد اولدوز خانم؟
اولدوز گفت: فهميدم. خيلي ازت تشكر مي كنم كه عيب مرا تو صورتم گفتي. خود من ديگر بعد از اين نخواهم توانست با اين ناخنهاي كثيف غذا بخورم. باور كن.
* داد و بيداد بر سر ماهي و حكم اعدام ننه كلاغه
تو حوض چند تا ماهي سرخ و ريز بودند. روز ششم يا هفتم بود كه اولدوز يكي را با كاسه گرفت و داد آقا كلاغه قورتش داد. اولين ماهي بود كه مي خورد. از ننه اش شنيده بود كه شكار ماهي و قورت دادنش خيلي مزه دارد، اما نديده بود كه چطور. ننه ي او مثل زن باباي اولدوز نبود، خيلي چيز مي دانست. مي فهميد كه چه چيز براي بچه اش خوب است، چه چيز بد است. اگر آقا كلاغه چيز بدي ازش مي خواست سرش داد نمي زد. مي گفت كه: بچه جان، اين را برايت نمي آرم، براي اينكه فلان ضرر را دارد، براي اينكه اگر فلان چيز را بخوري نمي تواني خوب قارقار بكني، براي اينكه صدايت مي گيرد،‌ براي اينكه ...
علت همه چيز را مي گفت. اما زن بابا اينجوري نبود. هميشه با اوقات تلخي مي گفت: اولدوز، فلان كار را نكن، بهمان چيز را نخور، فلانجا نرو، اينجوري نكن، آنجوري نكن، راست بنشين، بلند حرف نزن، چرا پچ و پچ مي كني، و از اين حرفها. زن بابا هيچوقت نمي گفت كه مثلا چرا بايد بلند حرف نزني، چرا بايد ظهرها بخوابي. اولدوز اول ها فكر مي كرد كه همه ي ننه ها مثل زن بابا مي شوند. بعد كه با ننه كلاغه آشنا و دوست شد، فكرش هم عوض شد.
زن بابا فرداش فهميد كه يكي از ماهيها نيست. داد و فريادش رفت به آسمان. سر ناهار به شوهرش گفت: كار، كار كلاغه است. همان كلاغه كه هي مي آيد لب حوض صابون دزدي. خيلي هم پرروست. اگر گيرش بيارم، دارش مي زنم؛ اعدامش مي كنم.
فحش هاي بدبد هم به ننه كلاغه داد. اولدوز صداش درنيامد. اگر چيزي مي گفت، زن بابا بو مي برد كه او با كلاغه سر و سرّي دارد. بخصوص كه روز پيش نزديك بود لب حوض مچش را بگيرد.
بابا گفت: اصلا كلاغها حيوانهاي كثيفي هستند، دله دزدند. يك كلاغ حسابي در همه ي عمرم نديدم. خوب مواظبش باش. اگرنه، يك دانه ماهي توي حوض نمي گذارد بماند.
زن بابا گفت: آره، بايد مواظبش باشم. حالا كه زير دندانش مزه كرده، دلش مي خواهد همه شان را بگيرد.
اولدوز تو دل به ناداني زن باباش خنديد. براي اينكه كلاغها دندان ندارند. ننه كلاغه خودش مي گفت.
* ننه كلاغه خيلي چيزها مي داند و از مرگ نمي ترسد
ظهري ننه كلاغه آمد. همه خواب بودند. دو تايي نشستند زير سايه ي درخت توت. اولدوز همه چيز را گفت.
ننه كلاغه گفت: فكرش را هم نكن. اگر زن بابا بخواهد مرا بگيرد، چشمهاش را در مي آرم.
بعد آقا كلاغه را از لانه درآوردند. آقا كلاغه ديگر زبان باز كرده بود. مثل اولدوز و ننه كلاغه كه البته نه، اما نسبت به خودش بد حرف نمي زد. كمي لاي گل و بته ها جست و خيز كرد، اينور آنور رفت، پر زد و بعد آمد نشست پهلوي مادرش. ننه كلاغه به اش ياد داد كه چه جوري شپشهاش را با منقار بگيرد و بكشد.
ننه كلاغه زخمي زير بال چپش داشت. آن را به اولدوز و پسرش نشان داد، گفت: اين را پنجاه شصت سال پيش برداشتم. رفته بودم صابون دزدي، مرد صابون پز با دگنك زد و زخمي ام كرد. پنج سال تمام طول كشيد تا زخمم خوب شد. از ميوه هاي صحرايي پيدا كردم و خوردم، آخرش خوب شدم.
اولدوز از سواد و دانش ننه كلاغه حيرت مي كرد. آرزو مي كرد كه كاش مادري مثل او داشت. ننه ي خودش يادش نمي آمد. فقط يك دفعه از زن بابا شنيده بود كه ننه اي هم دارد: يك روز بابا و زن بابا دعوا مي كردند. زن بابا گفت: دخترت را هم ببر ده ، ول كن پيش ننه اش،‌ من ديگر نمي توانم كلفتي او را هم بكنم، همين امروز و فردا خودم صاحب بچه مي شوم.
راستي راستي باز هم شكم زن بابا جلو آمده بود و وقت زاييدنش رسيده بود.
يكي دو دفعه هم عموي اولدوزچيزهايي از مادرش گفته بود. عمو گاه گاهي از ده به شهر مي آمد و سري به آنها مي زد. اولدوز فقط مي دانست كه ننه اش در ده زندگي مي كند و او را دوست دارد. چيز ديگري از او نمي دانست.
آن روز ننه كلاغه اولدوز را بوسيد، بچه اش را بوسيد و پر كشيد نشست لب بام كه برود به شهر كلاغها. اولدوز گفت: سلام مرا به آن يكي بچه هات و « دده كلاغه» برسان.
بعد يادش افتاد كه تحفه اي چيزي هم به بچه ها بفرستد. پستانكي تو جيب پيرهنش داشت. زن بابا برايش خريده بود. آن را درآورد،‌ از پله ها رفت پشت بام، پستانك را داد به ننه كلاغه كه بدهد به بچه هاش. آنوقت ننه كلاغه پريد و رفت نشست سر يك درخت تبريزي. روش را كرد به طرف اولدوز، قارقاري كرد و پريد و رفت از چشم دور شد.
* ديدار كوتاهي با « ياشار»

اولدوز پشت بام ايستاده بود، همينجوري دورها را نگاه مي كرد. ناگهان يادش آمد كه بيخبر از زن بابا آمده پشت بام. كمي ترسيد. نگاهي به حياط و خانه هاي دور و بر كرد. راستي پشت بام چقدر قشنگ بود. به حياط همسايه ي دست چپي نگاه كرد. اينجا خانه ي « ياشار» بود. يكهو « ياشار» پاورچين پاورچين بيرون آمد، رفت نشست دم لانه ي سگ كه هميشه خالي بود. ياشار دو سه سال از اولدوز بزرگتر بود. يك پسر زرنگ و مهربان. اولدوز هرچه كرد كه ياشار ببيندش، نشد. صداش را هم نمي توانست بلندتر كند. داشت مأيوس مي شد كه ياشار سرش را بلند كرد، او را ديد. اول ماتش برد، بعد با خوشحالي آمد پاي ديوار و گفت: تو آنجا چكار مي كني، اولدوز؟
اولدوز گفت: دلم تنگ شده بود،‌ گفتم برم پشت بام اينور آنور نگاه كنم.
ياشار گفت: زن بابات كجاست؟
اولدوز همه چيز را فراموش كرده بود. تا اين را شنيد يادش افتاد كه آقا كلاغه را گذاشته وسط حياط ، ممكن است زن بابا بيدار شود، آنوقت ... واي ، چه بد! هولكي از ياشار جدا شد و پايين رفت. آقا كلاغه را آورد تپاند تو لانه. داشت درش را مي بست كه صداي زن بابا بلند شد: اولدوز، كدام گوري رفتي قايم شدي؟ چرا جواب نمي دهي؟
دل اولدوز تو ريخت. اول نتوانست چيزي بگويد. بعد كمي دست و پاش را جمع كرد و گفت: اينجا هستم مامان، دارم جيش مي كنم.
زن بابا ديگر چيزي نگفت. بلا به خير و خوشي گذشت.
* اعدام ننه كلاغه
فردا صبح زود اولدوز از خواب پريد. ننه كلاغه داشت قارقار مي كرد و كمك مي خواست. مثل اينكه دارند كسي را مي كشند و جيغ مي كشد. اولدوز با عجله دويد به حياط. زن بابا را ديد ايستاده زير درخت توت، ننه كلاغه را آويزان كرده از درخت ، حيوانكي قارقار مي كند، زن بابا با چوب مي زندش و فحش مي دهد. صورت زن بابا زخم شده بود و خون چكه مي كرد. كلاغه پرپر مي زد و قارقار مي كرد. از پاهاش آويزان بود.
اولدوز خودش هم ندانست كه چه وقت دويد طرف زن بابا، پاهاش را بغل كرد و گازش گرفت. زن بابا فرياد زد: آ...خ! و اولدوز را از خود دور كرد. سيلي محكمي خواباند بيخ گوشش. اولدوز افتاد، سرش خورد به سنگها، از هوش رفت و ديگر چيزي نفهميد.
* خواب پريشان اولدوز
اولدوز وقت ظهر چشمش را باز كرد. چند نفر از همسايه ها هم بودند. زن بابا نشسته بود بالاي سرش. با قاشق دوا توي حلق اولدوز مي ريخت. يك چشم و پيشانيش را با دستمال سفيدي بسته بود. چشمهاي اولدوز تاريك روشن مي ديد. بعد يك يك آدمها را شناخت. ياشار را هم ديد كه نشسته بود پهلوي ننه اش و زل زده بود به او.
زن بابا ديد كه اولدوز چشمهاش را باز كرد،‌ هولكي گفت: شكر! چشمهاش را باز كرد. ديگر نمي ميرد. اولدوز!.. حرف بزن!..
اولدوز نمي توانست حرف بزند. سرش را برگرداند طرف زن بابا. ناگهان صداي قارقار ننه كلاغه از هر طرف برخاست. اولدوز مثل ديوانه ها موهاي زن بابا را چنگ انداخت و جيغ كشيد. اما سرش چنان درد گرفت كه بي اختيار دستهايش پايين آمد و صداش بريد. آنوقت هق هق گريه اش بلند شد و گفت: ننه كلاغه ... كو؟ .. كو؟ .. ننه كلاغه ... كو؟ .. كلاغ كوچولو چه شد؟.. ننه!.. ننه!..
ياشار پيش از همه به طرفش دويد. هر كسي حرفي مي گفت و مي خواست او را آرام كند. اما اولدوز هاي هاي گريه مي كرد. زن بابا مهرباني مي كرد. نرم نرم حرف مي زد. مي گفت: گريه نكن اولدوز جان، دوات را بخوري زود خوب مي شوي.
آخرش اولدوز از گريه كردن خسته شد و به خواب رفت. خواب ديد كه ننه كلاغه از درخت توت آويزان است، دارد خفه مي شود، مي گويد: ا ولدوز، من رفتم، حرفهايم را فراموش نكن، نترس! اولدوز دويد طرف درخت. يكهو زن بابا از پشت درخت بيرون آمد، خواست با لگد بزندش. اولدوز جيغ كشيد و ترسان از خواب پريد و هق هق گريه اش بلند شد. اين دفعه فقط بابا و زن بابا در اتاق بودند. باز به خواب رفت. كمي بعد همان خواب را ديد، جيغ كشيد و از خواب پريد. تا شب همينجوري هي مي پريد و مي خوابيد. يك دفعه هم چشم باز كرد، ديد كه شب است، دكتر دارد معاينه اش مي كند. بعد شنيد كه دكتر به باباش مي گويد: زخمش مهم نيست. زود خوب مي شود. اما بچه خيلي ترسيده. پرپر مي زند. از چيزي خيلي سخت ترسيده. الان سوزني به اش مي زنم، آرام مي گيرد و مي خوابد.
اولدوز گفت: من گرسنه ام.
زن بابا برايش شيرآورد. اولدوز شير را خورد. دكتر سوزني به اش زد، كيفش را برداشت و رفت.
اولدوز نگاه مي كرد به سقف و چيزي نمي گفت. مي خواست حرفهاي بابا و زن بابا را بشنود. اما چيز زيادي نشنيد. زود خوابش برد.
* درد دل آقا كلاغه و چگونه ننه كلاغه گرفتار شد
فردا صبح، اولدوز ياد آقا كلاغه افتاد. دستش لرزيد، چايي ريخت روي لحاف. زن بابا چشم غره اي رفت اما چيزي نگفت. بابا سر پا بود. شلوارش را مي پوشيد كه به اداره برود. اولدوز مي خواست پا شود برود پيش آقا كلاغه. اما كار عاقلانه اي نبود. هيچ نمي دانست چه بر سر آقا كلاغه آمده ، نمي دانست ننه كلاغه چه جوري گير زن بابا افتاده، آن هم صبح زود. زن بابا دستمال روي چشمش را باز كرده بود. جاي منقار ننه كلاغه روي ابرو و پيشانيش معلوم بود.
بابا كه رفت، زن بابا گفت: من مي رم پيش ننه ي ياشار، زود برمي گردم. خيلي وقت است به حمام نرفته ام. اين دفعه كه نمي توانم ترا با خودم ببرم. مي خواهم ببينم ننه ي ياشار مي تواند با من به حمام برود.
زن بابا راستي راستي مهربان شده بود. هيچوقت با اولدوز اينطور حرف نمي زد. اما اولدوز نمي خواست با او حرف بزند. ازش بدش مي آمد. يك دفعه چيزي به خاطرش رسيد و گفت: مامان، حالا كه تو داري مي روي به حمام، ياشار را هم بگو بيايد اينجا. من تنهايي حوصله ام سر مي رود.
زن بابا كمي اخم كرد و گفت: ياشار مي رود به مدرسه اش.
اولدوز چيزي نگفت. زن بابا رفت. اولدوز پا شد و رفت سراغ آقا كلاغه. حيوانكي آقا كلاغه توي پهن كز كرده بود و گريه مي كرد. تا اولدوز را ديد، گفت: اوه، بالاخره آمدي!..
اولدوز گفت: مرا ببخش تنهات گذاشتم.
آقا كلاغه گفت: حالا چيزي بيار بخورم، بعد صحبت مي كنيم. خيلي گرسنه ام، خيلي تشنه ام.
اولدوز رفت و آب و غذا آورد. آقا كلاغه چند لقمه خورد و گفت: من فكر كردم تو هم رفتي دنبال ننه ام.
اولدوز گفت: ننه ات كجا رفت؟
آقا كلاغه گفت: هيچ جا. زن بابا آنقدر زدش كه مرد، بعد انداختش تو زباله داني يا كجا.
اولدوز گريه اش را خورد و گفت: چه آخر و عاقبتي! حالا سگها بدنش را تكه تكه كرده اند و خورده اند.
آقا كلاغه گفت: ممكن نيست، آخر ما كلاغها گوشتمان تلخ است. سگها حتي جرئت نمي كنند نيششان را به گوشت ما بزنند. مرده ي ما آنقدر روي زمين مي ماند كه بپوسد و پخش شود. الانه ننه ام تو زباله داني يا يك جاي ديگري افتاده و دارد مي پوسد.
اولدوز نتوانست جلو خودش را بگيرد. زد زير گريه. آقا كلاغه هم گريست. آخر اولدوز گفت: حالا زن بابا مي آيد، ما را مي بيند، من مي روم. بعد كه زن بابا رفت به حمام، باز پيشت مي آيم.
آنوقت در لانه را بست و رفت زير لحافش دراز كشيد. زن بابا آمد. بقچه اش را برداشت، رفت. اولدوز با خيال راحت آمد پيش كلاغه اش. آفتاب قشنگ پهن شده بود. آقا كلاغه را بيرون آورد. در را باز گذاشت كه آفتاب توي لانه بتابد.
آقا كلاغه بالهايش را تكان داد، منقارش را از چپ و راست به زمين كشيد و گفت: راستي اولدوز جان، آزادي چيز خوبي است.
اولدوز آه كشيد و گفت: تو فهميدي ننه كلاغه صبح زود آمده بود چكار؟
آقا كلاغه گفت: فهميدم.
اولدوز گفت: مي تواني به من هم بگويي؟
آقا كلاغه گفت: راستش، آمده بود مرا ببرد پرواز يادم بدهد. تيغ آفتاب آمد پيش من، گفت: امروز روز پرواز است. برادرها و خواهرت را مي برم پرواز ياد بدهم. تو هم بايد بيايي. بعد برمي گردانمت. من به ننه ام گفتم: اولدوز چه؟ خبرش نمي كني؟
ننه ام گفت: خبرش مي كنم. ننه ام در لانه را بست، آمد ترا خبر كند، كمي گذشت تو بيرون نيامدي. من توي لانه بودم. يكهو صداي بگير ببند شنيدم. ننه ام جيغ كشيد: « قار!.. قا.. ر!..» دلم ريخت. ننه ام مي گفت: « مگر ما توي اين شهر حق زندگي نداريم؟ چرا نبايد با هر كه خواستيم آشكارا دوستي نكنيم؟» از سوراخ زير دريچه نگاه كردم و ديدم زن بابا ننه ام را زير غربال گير انداخته. معلوم بود كه چيزي از حرفهاي ننه ام را نمي فهميد.
اولدوز بي تاب شده بود. به عجله پرسيد: بعد چه شد؟
آقا كلاغه گفت: بعد ننه ام را با طناب بست، از درخت توت آويزان كرد. ننه ام يكهو جست زد و با منقارش زد صورت زن بابا را زخم كرد. آنوقت زن بابا از كوره در رفت و شروع كرد با دگنك ننه ام را بزند. اولدوز گفت: ننه كلاغه حرف ديگري نگفت؟
آقا كلاغه گفت: چرا. گفت كه اي زن باباي نفهم، تو خيال مي كني كه كلاغها از دزدي خوششان مي آيد؟ اگر من خورد و خوراك داشته باشم كه بتوانم شكم خودم و بچه هايم را سير كنم، مگر مرض دارم كه باز هم دزدي كنم؟.. شكم خودتان را سير مي كنيد، خيال مي كنيد همه مثل شما هستند!..
آقا كلاغه ساكت شد. اولدوز گريه اش را خورد و پرسيد: بعد چه؟
آقا كلاغه گفت: بعد تو بيرون آمدي. با يك تا پيراهن ... باقيش را هم كه خودت مي داني.
لحظه اي هر دو خاموش شدند. اولدوز گفت: پس ننه كلاغه رفت و تمام شد! حالا چكار كنيم؟
آقا كلاغه گفت: من بايد پرواز ياد بگيرم.
اولدوز گفت: درست است. من همه اش به فكر خودم هستم.
آقا كلاغه گفت: كاش دده ام، برادرهام، خواهرم، ننه بزرگم مي دانستند كجا هستيم.
اولدوز گفت: آره ، كمكمان مي كردند.
آقا كلاغه گفت: يادت هست ننه ام مي گفت تا چند روز ديگر پرواز ياد نگيرم مي ميرم؟
اولدوز گفت: يادم هست.
آقا كلاغه گفت: تو حساب دقيقش را مي داني؟
اولدوز با انگشتهاش حساب كرد و گفت: بيشتر از شش روز وقت نداريم.
آقا كلاغه گفت: به نظر تو چكار بايد بكنيم؟
اولدوز گفت: مي خواهي ترا بدهم به ياشار، ببرد تو صحرا پرواز يادت بدهد؟
آقا كلاغه گفت: ياشار كيست؟
اولدوز گفت: همين همسايه ي دست چپيمان.
آقا كلاغه گفت: اگر پسر خوبي باشد من حرفي ندارم.
اولدوز گفت: خوب كه هست، سرّ نگهدار هم هست. اما چه جوري خبرش كنيم؟
آقا كلاغه گفت: الانه برو پشت بام،‌ بگو بيايد مرا ببرد.
اولدوز گفت: حالا نمي شود، رفته مدرسه.
آقا كلاغه گفت: مدرسه؟ هنوز چند روز ديگر از تعطيلهاي تابستاني داريم.
اولدوز گفت: تو راست مي گويي. زن بابا گولم زده. الانه مدرسه ها تعطيل است. من مي روم پشت بام، تو همينجا منتظرم باش.
در پله دوم بود كه صداي پايي از كوچه آمد. اولدوز زود كلاغه را گذاشت توي لانه، درش را بست، رفت به اتاق، زير لحاف دراز كشيد و چشم به حياط دوخت.
* خانه قرق مي شود
صداي عوعوي سگي شنيده شد. در صدا كرد. بابا تو آمد. بعد هم عمو، برادر كوچك بابا. سگ سياهي هم پشت سر آنها تو تپيد. سر طناب سگ در دست عمو بود.
بابا گفت: حالا ديگر هيچ كلاغي نمي تواند پاش را اينجا بگذارد.
عمو گفت: زمستان كه رسيد بايد بيايم ببرمش.
بابا گفت: عيب ندارد. زمستان كه بشود ما هم سگ لازم نداريم.
عمو گفت: اولدوز كجاست؟ همراه زن داداش رفته؟
بابا گفت: نه، مريض شده خوابيده.
طناب سگ را به درخت توت بستند و آمدند به اتاق. اولدوز عموش را دوست داشت. بيشتر براي اين كه از ده ننه ي خودش مي آمد.
عمو حال اولدوز را پرسيد، اما از ننه اش چيزي نگفت. بابا بدش مي آمد كه پهلوي او از زن اولش حرف بزنند.
عمو به بابا گفت: به اداره ات بر نمي گردي؟
بابا گفت: نه، اجازه گرفتم. وقت هم گذشته.
پس از آن باز صحبت به سگ و كلاغها كشيد. بابا هي بد كلاغها را مي گفت. مثلا مي گفت كه: كلاغها دزدهاي كثيف و ترسويي هستند. مي آيند دزدي مي كنند، اما تا كسي را مي بينند كه خم شد سنگي و چيزي بردارد، زودي در مي روند.
يك ساعت از ظهر گذشته، زن بابا آمد. سگ اول غريد، بعد كه عمو از پنجره سرش داد زد، صداش را بريد.
زن بابا از عمو رو مي گرفت. عمو هم پهلوي اوسرش را پايين مي انداخت و هيچ به صورت زن داداش نگاه نمي كرد. اولدوز خاموش نشسته بود. به عمو زل زده بود. ناگهان گفت: عمو، نمي تواني سگت را هم با خودت ببري؟
بابا يكه خورد. عمو برگشت طرف اولدوز و پرسيد: براي چه ببرمش؟
زبان اولدوز به تته پته افتاد. نمي دانست چه بگويد. آخرش گفت: من ... من مي ترسم.
بابا گفت: ول كن بچه. ادا در نيار!
عمو گفت: نترس جانم، سگ خوبي است. مي گويم ترا گاز نمي گيرد.
بابا گفت: ولش كن! زبان آدم سرش نمي شود. خودش بدتر از سگ همه را گاز مي گيرد. بيخود و بيجهت هم طرف كلاغهاي دله دزد را مي گيرد. هيچ معلوم نيست از اين حيوانهاي كثيف چه خوبي ديده.
اولدوز ديگر چيزي نگفت. لحاف را سرش كشيد و خوابيد. وقتي بيدار شد، ديد كه عمو گذاشته رفته، سگ توي حياط عوعو مي كند و كلاغها را مي تاراند.
از آن روز به بعد خانه قرق شد. هيچ كلاغي نمي توانست پايين بيايد. حتي اولدوز با ترس و لرز به حياط مي رفت. يك دفعه هم تكه اي گوشت گوسفند به آقا كلاغه مي برد كه سگ سياه از دستش قاپيد و خورد، اولدوز جيغ كشيد و تو دويد.
* روزهاي پريشاني و نگراني ، گرسنگي و ترس
اولدوز از رختخواب درآمد. زخم پيشاني زن بابا زود خوب شد، اما زخم سر اولدوز خيلي طول كشيد تا خوب شد. رفتار زن بابا دوباره عوض شده بود. بدتر از پيش سر اولدوز داد مي زد. جاي دندان هاي اولدوز تو گوشت رانش معلوم بود.
وضع آقا كلاغه خيلي بد شده بود. هميشه گرسنگي مي كشيد. اولدوز هر چه مي كوشيد نمي توانست آب و غذاي او را سر وقت بدهد. سگ سياه چهار چشمي همه جا را مي پاييد. به هر صداي ناآشنايي پارس مي كرد. تنها اميد اولدوز و آقا كلاغه، ياشار بود. اگر ياشار كمكشان مي كرد، كارها درست مي شد. اما نمي دانستند چه جوري او را خبر كنند. اولدوز از ترس سگ، پشت بام هم نمي رفت. يعني نمي توانست برود. سگ سياه مجال نمي داد. سر و صدا راه مي انداخت. ممكن بود گاز هم بگيرد. هميشه حياط را گشت مي زد و بو مي كشيد.
ننه ي ياشار گاهگاهي به خانه ي آنها مي آمد. اما نمي شد چيزي به اش گفت. از كجا معلوم كه او هم دست راست زن باباش نباشد؟ به آدمهاي اين دور و زمانه نمي توان زود اطمينان كرد. تازه ، زن بابا هيچوقت او را با كسي تنها نمي گذاشت.
روزها پشت سر هم گذشتند، پنج روز با پريشاني و نگراني گذشت، يك روز فرصت ماند. اولدوز مي دانست كه بايد همين امروز آقا كلاغه را پرواز بدهد. اگرنه، خواهد مرد. اما چه جوري بايد پرواز بدهد؟ نمي دانست.
آخرش فرصتي پيش آمد و توانست ياشار را ببيند. همان روز زن بابا مي خواست به عروسي برود. اولدوز گفت: مامان، من از سگ مي ترسم. تنهايي نمي توانم تو خانه بمانم.
زن بابا اخم كرد و دست او را گرفت و برد سپرد دست ننه ي ياشار. اولدوز از ته دل شاد بود. ياشار را در خانه نديد. از ننه اش پرسيد: پس ياشار كجاست؟
ننه گفت: رفته مدرسه ، جانم. آخر از ديروز مدرسه ها باز شده.
اولدوز نشست و منتظر ياشار شد.
* نقشه براي آزاد كردن آقا كلاغه
ظهر شد، ياشار دوان دوان آمد. تا اولدوز را ديد، سرخ شد و سلام كرد. اولدوز جواب سلامش را داد. ياشار خواهر شيرخواري هم داشت. ننه اش او را شير مي داد كه بخواباند. اولدوز و ياشار رفتند به حياط.
اولدوز آرام و غمگين گفت: ياشار مي داني چه شده؟
ياشار گفت: نه.
اولدوز گفت: آقا كلاغه دارد مي ميرد.
ياشار گفت: كدام آقا كلاغه؟
اولدوز گفت: آقا كلاغه ي من ديگر!
ياشار گفت: مگر تو كلاغ هم داشتي؟
اولدوز گفت: آره ، داشتم. حالا چكار كنيم؟
ياشار با هيجان پرسيد: از كجا گيرت آمده ؟
اولدوز گفت: بعد مي گويم ، حال مي گويي چكار كنيم؟
ياشار گفت: از گرسنگي مي ميرد؟
اولدوز گفت: نه.
ياشار گفت: زخمي شده ؟
اولدوز گفت: نه.
ياشار گفت: آخر پس چرا مي ميرد؟
اولدوز گفت: نمي تواند بپرد. كلاغ اگر نتواند بپرد، حتماً مي ميرد.
ياشار گفت: بده من يادش بدهم.
اولدوز گفت: زير پلكان قايمش كرده ام.
ياشار گفت: زن بابات خبر دارد؟
اولدوز گفت: اگر بو ببرد، مي كشدش.
ياشار گفت: بايد كلكي جور كنيم.
اولدوز گفت: اول بايد كلك سگه را بكنيم. مگر صداش را نمي شنوي؟
ياشار گفت: چرا، مي شنوم. سگه نمي گذارد آقا كلاغه را در ببريم. يكي دو روز مهلت بده،‌ من فكر بكنم ، نقشه بكشم ، كارش را بكنم.
اولدوز گفت: فرصت نداريم. بايد همين امروز آقا كلاغه را در ببريم. اگرنه، مي ميرد. ننه كلاغه به خودم گفته بود.
ياشار به هيجان آمده بود. حس مي كرد كه كارهاي پر جنب و جوشي در پيش است. با عجله پرسيد: ننه كلاغه ديگر كيست؟
اولدوز گفت: ننه ي آقا كلاغه است. اينها را بعد مي گويم. حالا بايد كاري بكنيم كه آقا كلاغه نميرد.
ياشار گفت: بعد از ظهر من به مدرسه نمي روم، دزدكي مي رويم و آقا كلاغه را مي آريم.
ناهار، نان و پنير و سبزي خوردند. بعد از ناهار، دده ي ياشار رفت سر كارش. ننه اش با بچه ي شيرخوارشان خوابيد.
ياشار گفت: من و اولدوز نمي خوابيم. من بايد به درس و مشقم برسم.
ياشار گاهگاهي از اين دروغها سر هم مي كرد كه ننه اش او را تنها بگذارد.
* قتل براي آزادي آقا كلاغه از زندان
كمي بعد، هر دو بيرون آمدند. از پلكان رفتند پشت بام. نگاهي به اينور آنور كردند، ديدند سگ سياه را ول داده اند، آمده لم داده به در خانه ي آقا كلاغه و خوابيده.
ياشار گفت: من مي روم پايين، كلاغه را مي آرم.
اولدوز گفت: مگر نمي بيني سگه خوابيده دم در؟
ياشار گفت: راست مي گويي. بيچاره آقا كلاغه، ببيني چه حالي دارد!
اولدوز گفت: فكر نمي كنم زياد بترسد. كلاغ پر دلي است.
ياشار گفت: حالا چكار بكنيم؟
اولدوز گفت: فكر بكنيم، دنبال چاره بگرديم.
ياشار گفت: الان فكري مي كنم. الان نقشه اي مي كشم...
خم سركه ي زن بابا در يك گوشه ي بام جا گرفته بود. زن بابا دور خم سنگ چيده بود كه نيفتد. چشم ياشار به سنگها افتاد. يكهو گفت: بيا سگه را بكشيم.
اولدوز يكه خورد، گفت: بكشيم؟
ياشار گفت: آره. اگر بكشيم براي هميشه از دستش خلاص مي شوي.
اولدوز گفت: من مي ترسم.
ياشار گفت: من مي كشمش.
اولدوز گفت: گناه نيست؟
ياشار گفت: گناه ؟ نمي دانم. من نمي دانم گناه چيست. اما مثل اين كه راه ديگري نيست. ما كه به كسي بدي نمي كنيم گناه باشد.
اولدوز گفت: سگ مال عمويم است.
ياشار گفت: باشد. عموت چرا سگش را آورده بسته اينجا كه ترا بترساند و آقا كلاغه را زنداني كند، ها؟
اولدوز جوابي نداشت بدهد. ياشار پاورچين پاورچين رفت سنگ بزرگي برداشت و آورد، به اولدوز گفت: تو خانه كسي هست؟
اولدوز گفت: مامان رفته عروسي. بابا را نمي دانم. من دلم به حال سگ مي سوزد.
ياشار گفت: خيال مي كني من از سگ كشي خوشم مي آيد؟ راه ديگر ي نداريم.
بعد يك پله پايين رفت، رسيد بالاي سر سگ. آنوقت سنگ را بالا برد و يكهو آورد پايين، ول داد. سنگ افتاد روي سر سگ. سگ زوزه ي خفه اي كشيد و شروع كرد به دست و پا زدن. ناگهان صداي باباي اولدوز بگوش رسيد. اينها خود را عقب كشيدند. بابا بيرون آمد و ديد كه سگ دارد جان مي دهد.
ياشار بيخ گوش اولدوز گفت: بيا در برويم. حالا بابات سنگ را مي بيند و مي آيد پشت بام.
اولدوز گفت‌: كلاغه را ول كنيم؟
ياشار گفت: بعد من مي آيم به سراغش.
هر دو يواشكي پايين آمدند و رفتند در اتاق نشستند. كتابهاي ياشار را ريختند جلوشان،‌ طوري كه هر كس مي ديد خيال مي كرد كه درس حاضر مي كنند. اما دلشان تاپ تاپ مي زد. رنگشان هم كمي پريده بود. صداي پاي بابا پشت بام شنيده شد. بعد صدايي نيامد. ياشار به تنهايي رفت پشت بام. باباي اولدوز لباس پوشيده بود و ايستاده بود كنار لاشه ي سگ. بعدش گذاشت رفت به كوچه.
ياشار يادش آمد كه روزي سنگ پرانده بود، شيشه ي خانه ي اولدوز را شكسته بود، باباي اولدوز مثل حالا رفته بود به كوچه ،‌ آجان آورده بود و قشقرق راه انداخته بود. با اين فكرها تندي پايين رفت. اول، آقا كلاغه را درآورد گفت: من ياشار هستم. سگه را كشتيم كه تو آزاد بشوي.
آقا كلاغه له له مي زد. گفت: تشكر مي كنم. اما ديگر وقت گذشته.
ياشار گفت: چرا؟
آقا كلاغه گفت: قرار ننه ام تا ظهر امروز بود. از آن گذشته، من آنقدر گرسنگي كشيده ام كه نا ندارم پرواز كنم.
ياشار غمگين شد. كم مانده بود گريه كند. گفت: حالا نمي آيي من پرواز يادت بدهم؟
آقا كلاغه گفت: گفتم وقت گذشته. به اولدوز بگو چند تا از پرهاي مرا بكند نگه بدارد، بالاخره هر طوري شده كلاغها به سراغ من و شما مي آيند.
آقا كلاغه اين را گفت، منقارش را بست و تنش سرد شد. ياشار گريه كرد. ناگهان فكري به نظرش رسيد. چشمهايش از شيطنت درخشيد. لبخندي زد و جنازه ي آقا كلاغه را خواباند روي پلكان، سنگ را برداشت برد گذاشت وسط آشپزخانه، لاشه ي سگ را انداخت پاي درخت توت، يك سطل آب آورد، خون دريچه و پاي پلكان را شست، سطل را وارونه گذاشت وسط اتاق. آنوقت آقا كلاغه را برداشت و در رفت. پشت بام يادش آمد كه بايد جاپايي از خودشان نگذارد. اين جوري هم كرد.
اولدوز خيلي غمگين شد. گريه هم كرد. اما ديگر كاري بود كه شده بود و چاره اي نداشت. ياشار او را دلداري داد و گفت: اگر مي خواهي كار بدتر نشود، بايد صدات را درنياري، كسي بو نبرد. بلايي به سرشان بيايد كه خودشان حظ كنند. امروز چيزهايي از آموزگار ياد گرفته ام و مي خواهم بابا و زن بابا را آنقدر بترسانم كه حتي از سايه ي خودشان هم رم كنند.
بعد هر چه آقا كلاغه گفته بود و هر چه را خودش كرده بود، به اولدوز گفت. حال اولدوز كمي جا آمد. چند تا از پرهاي آقا كلاغه را كند و گذاشت تو جيبش. ياشار جنازه را برد در جايي پنهان كرد كه بعد دفن كنند.
ننه ي ياشار بچه اش را بغل كرده بود و خوابيده بود.
سه شنبه 21 دی 1389  1:42 PM
تشکرات از این پست
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

اولدوز و كلاغها (قسمت دوم)
* بچه هاي عاقل پدر و مادرهاي نادان را دست مي اندازند
بچه ها منتظر نشسته بودند. ناگهان سر و صدا بلند شد. باباي اولدوز داد و فرياد مي كرد. صداهاي ديگري هم بود. ننه ي ياشار از خواب بيدار شد و دويد به حياط. بعد برگشت چادر بسر كرد و رفت پشت بام. باباي اولدوز مثل ديوانه ها شده بود. هي بر سرش مي زد و فرياد مي كرد: واي، واي!.. بيچاره شدم!.. تو خانه ام « از ما بهتران» راه باز كرده اند!.. من ديگر نمي توانم اينجا بند شوم!.. « از ما بهتران» تو خانه ام راه باز كرده اند!.. به دادم برسيد!..
آجان و چند تا مرد ديگر دورش را گرفته بودند و مي خواستند آرامش كنند. باباي اولدوز لاشه ي سگ را نشان مي داد و داد مي زد: نگاه كنيد، اين را كه آورده انداخته اينجا؟.. سنگ را كه برداشته برده ؟.. خونها را كه شسته ؟.. « از ما بهتران» تو خانه راه باز كرده اند!.. اول آمدند سگه را كشتند... بعد... واي!.. واي!..
اولدوز و ياشار پاي پلكان ايستاده بودند،‌ گوش مي كردند. ننه ي ياشار نمي گذاشت بروند پشت بام. به يكديگر چشمك مي زدند و تو دل به ناداني بابا و آدمهاي ديگر مي خنديدند. خوشحال بودند كه اين همه آدم زودباور را دست انداخته اند.
بابا را كشان كشان به اتاق بردند. اما ناگهان فرياد ترس همه شان بلند شد: واي، پناه بر خدا!.. از ما بهتران!..
بابا دوباره به حياط دويد و مثل ديوانه ها شروع كرد به داد زدن و اينور و آنور رفتن. سطل وارونه همه را به وحشت انداخته بود. پيرمردي گفت: « از ما بهتران» تو خانه راه باز كرده اند. خانه را بگرديد. يك نفر برود دنبال جن گير. يك نفر برود دعانويس بيارد. بابا داد زد: كمكم كنيد!.. خانه خراب شدم!..
يك نفر رفت دنبال « سيد قلي جن گير». يك نفر رفت دنبال « سيد ميرزا ولي دعا نويس». پيرزني دويد از خانه اش يك « بسم الله» آورد كه جنها را فراري بدهد. « بسم الله» با خط تو در تويي، بزرگ نوشته شده بود و توي قاب كهنه اي جا داشت. دو مرد قاب را در دست گرفتند و بسم الله گويان به جستجوي سوراخ سنبه ي خانه پرداختند. ناگهان وسط آشپزخانه چشمشان به سنگ بزرگي افتاد كه آغشته به خون بود. ترسان ترسان سنگ را برداشتند و آوردند به حياط. بابا تا سنگ را ديد، باز فرياد كشيد: واي، واي!.. اين سنگ آنجا چكار مي كرد؟.. كه اين را برده گذاشته آنجا؟.. « از ما بهتران» با من درافتاده اند... مي خواهند اذيتم كنند... واي!.. آخر من چه گناهي كرده ام؟..
اولدوز و ياشار پاي ديوار ايستاده بودند. اين حرفها را كه شنيدند، خنده شان گرفت. فوري تپيدند توي اتاق كه آدمهاي پشت بام نبينندشان. ياشار گفت: حالا بگذار زن بابات بيايد، ببين چه خاكي بر سرش خواهد كرد. عروسي برايش زهر خواهد شد.
آنوقت هر دو از ته دل خنديدند. ياشار دستش را گذاشت روي دهان اولدوز كه صداش را كسي نشنود.
معلوم نبود چه كسي زن بابا را خبر كرده بود كه با عجله خودش را به خانه رساند. تا شوهرش را ديد، غشي كرد و افتاد وسط حياط. زنها او را كشان كشان بردند به خانه ي همسايه ي دست راستي. پيرزن مي گفت: اول بايد جن گير و دعانويس بيايند، جنها را بيرون كنند،‌ بعد زن حامله بتواند تو برود.
خلاصه، دردسر نباشد، پس از نيم ساعتي جن گير و دعانويس رسيدند. جن گير طشتي را وارونه جلوش گذاشت، حرفهاي عجيب و غريبي گفت، آينه خواست، صداهاي عجيب و غريبي از خودش و از زير طشت درآورد و آخرش گفت: اي « از ما بهتران»، شما را قسم مي دهم به پادشاه « از ما بهتران»، از خانه ي اين مرد مسلمان دور شويد، او را اذيت نكنيد!
بعد گوش به زنگ زل زد به آينه و به باباي اولدوز گفت: امروز دشت نكرده اند، پنجاه تومن بده،‌ راهشان بيندازم بروند.
پدر اولدوز چانه زد و سي تومان داد. جن گير پول را گرفت، دستش را برد زير طشت و درآورد. آنوقت دوباره گفت: اي « از ما بهتران»، از خانه ي اين مرد مسلمان دور شويد، او را اذيت نكنيد! شما را به پادشاه « از ما بهتران» قسم مي دهم!
كمي بعد، پا شد و خندان خندان به بابا گفت: خوشبختانه دست از سرت برداشتند و زود رفتند. ديگر برنمي گردند، به شرطي كه مرا راضي كني.
بابا نفسي به راحت كشيد، سي تومان ديگر به جن گير داد و راهش انداخت. نوبت دعانويس شد. با خط كج و معوج ، با مركب سياه و نارنجي چيزهايي نوشت، هر تكه كاغذ را در گوشه اي قايم كرد، بيست تومان گرفت و رفت.
زن بابا را آوردند.
كسي نمي دانست كه آجان كي گذاشته و رفته.
شب كه شد، ننه ي ياشار اولدوز را به خانه شان برد. بابا و زنش آنقدر دستپاچه و ترسيده بودند كه تا آنوقت به فكر اولدوز نيفتاده بودند.
* برف ، سرما ، بيكاري و انتظار
پاييز رسيد، برف و سرما را هم با خود آورد. بعد زمستان شد، برف و سرما از حد گذشت. عموي اولدوز به سراغ سگش آمد، دست خالي و عصباني برگشت. به خاطر سگش با بابا دعواش هم شد.
ترس زن بابا هنوز نريخته بود. در و ديوار آشپزخانه پر بود از دعانامه هاي چاپي و خطي. شبها مي ترسيد به تنهايي بيرون برود. اولدوز را همراه مي برد. اولدوز يك ذره ترس نداشت. تنها بيرون مي رفت و تو دل به زن بابا مي خنديد. پرهاي آقا كلاغه را توي قوطي راديو قايم كرده بود. ياشار را خيلي كم مي ديد. ياشار جنازه ي آقا كلاغه را جاي خوبي دفن كرده بود. مرتب به مدرسه مي رفت و درس مي خواند.
اما گاهگاهي سر مداد گم كردن با ننه اش دعوا مي كرد. ياشار اغلب مدادش را گم مي كرد و ننه اش عصباني مي شد و مي گفت: تو عين خيالت نيست، دده ات با هزار مكافات پول اين مدادها را بدست مي آورد.
شكم زن بابا خيلي جلو آمده بود. زنهاي همسايه به اش مي گفتند: يكي دو هفته ي ديگر مي زايي.
زن بابا جواب مي داد: شايد زودتر.
زنهاي همسايه مي گفتند: اين دفعه انشاالله زنده مي ماند.
زن بابا مي گفت: انشاالله! نذر و نياز بكنم حتماً زنده مي ماند.
دده ي ياشار اغلب بيكار بود. به عملگي نمي رفت. برف آنقدرمي باريد كه صبح پا مي شدي مي ديدي پنجره ها را تا نصفه برف گرفته. سوز سرما گنجكشها را خشك مي كرد و مثل برگ پاييزي بر زمين مي ريخت.
يك روز صبح، بابا ديد كه دو تا كلاغ نشسته اند لب بام. دگنكي برداشت، حمله كرد ، زد، هردوشان افتادند. اما وقتي دستشان زد معلوم شد از سرما خشك شده اند. اولدوز خيلي اندوهگين شد. ياشار خبرش را چند روز بعد از ننه اش شنيد. پيش خود گفت: نكند دنبال آقا كلاغه آمده باشند! حيوانكي ها!
ننه ي ياشار هر روز صبح مي آمد به زن بابا كمك كند: ظرفها را مي شست، خانه را نظافت مي كرد. نزديكيهاي ظهر هم مي رفت به خانه ي خودشان. كلفت روز بود. اولدوز او را دوست داشت. زن بعدي بنظر نمي رسيد. گاهي زن بابا مي رفت و اولدوز مي توانست با او چند كلمه حرف بزند، احوال ياشار را بپرسد و برايش سلام بفرستد. همسايه هاي ديگر هم رفت و آمد مي كردند، اما اولدوز ننه ي ياشار را بيشتر از همه دوست داشت. با وجود اين پيش او هم چيزي بروز نمي داد. تنهاي تنها انتظار كلاغها را مي كشيد. يقين داشت كه آنها روزي خواهند آمد.
بابا مثل هميشه مي رفت به اداره اش و برمي گشت به خانه اش. يك شب به زن بابا گفت: من دلم بچه مي خواهد. اگر اين دفعه بچه ات زنده بماند و پا بگيرد، اولدوز را جاي ديگري مي فرستم كه تو راحت بشوي. اما اگر بچه ات باز هم مرده به دنيا بيايد، ديگر نمي توانم اولدوز را از خودم دور كنم.
زن بابا اميدوار بود كه بچه اش زنده به دنيا خواهد آمد. براي اينكه نذر و نياز فراوان كرده بود. اولدوز به اين بچه ي نزاده حسودي مي كرد. دلش مي خواست كه مرده به دنيا بيايد.
* نذر و نياز جلو مرگ را نمي گيرد. يادي از ننه كلاغه
آخر سر زن بابا زاييد.
بچه زنده بود. جادو جنبل كردند، نذر و نياز كردند، دعا و طلسم گرفتند، « نظر قرباني» گرفتند، شمع و روضه ي علي اصغر و چه و چه نذر كردند. براي چه؟ براي اينكه بچه نميرد. اما سر هفته بچه پاي مرگ رفت. دكتر آوردند، گفت: توي شكم مادرش خوب رشد نكرده، به سختي مي تواند زنده بماند. من نمي توانم كاري بكنم.
فرداش بچه مرد.
زن بابا از ضعف و غصه مريض شد. شب و روز مي گفت: بچه ام را « از ما بهتران» خفه كردند، هنوز دست از سر ما برنداشته اند. يكي هم ، چشم حسود كور، حسودي كردند و بچه ام را كشتند.
ننه ي ياشار تمام روز پهلوي زن بابا مي ماند. ياشار گاهي براي ناهار پيش ننه اش مي آمد و چند كلمه اي با اولدوز صحبت مي كرد. از كلاغها خبري نبود. فقط گاه گاهي كلاغ تنهايي از آسمان مي گذشت و يا صداي قارقاري به گوش مي رسيد و زود خفه مي شد. درختهاي تبريزي لخت و خالي مانده بود. اولدوز ياد ننه كلاغه مي افتاد كه چه جوري روي شاخه هاي نازك مي نشست، قارقار مي كرد، تكان تكان مي خورد، ناگهان پر مي كشيد و مي رفت.
* زمستان سخت مي گذرد
زمستان سخت مي گذشت. خيلي سخت. بزودي برف وسط حياط تلنبار شد به بلندي ديوارها. نفت و زغال ناياب شد. به سه برابر قيمت هم پيدا نشد. دده ي ياشار هميشه بيكار بود. ننه اش براي كار كردن و رختشويي به خانه هاي ديگر هم مي رفت. گاهي خبرهاي باور نكردني مي آورد. مثلا مي گفت: ديشب خانواده ي فقيري از سرما خشك شده اند. يك روز صبح هم گريه كنان آمد و به زن بابا گفت: شب بچه ام زير كرسي خشك شده و مرده.
ياشار خيلي پژمرده شد. فكر مرگ خواهر كوچكش او را ديوانه مي كرد. پيش اولدوز گريه كرد و گفت: كم مانده بود من هم از سرما خشك بشوم. آخر زير كرسي ما اغلب خالي است، سرد است. زغال ندارد.
اولدوز اشكهاي او را پاك كرد و گفت: گريه نكن ياشار. اگر نه، من هم گريه ام مي گيرد.
ياشار گريه اش را بريد و گفت: صبح دده ام به ننه ام مي گفت كه تو اين خراب شده كسي نيست بگويد كه چرا بايد فلانيها زغال نداشته باشند.
اولدوز گفت: دده ات كار مي كند؟
ياشار گفت: نه. همه اش مي نشيند تو خانه فكر مي كند. گاهي هم مي رود برفروبي.
اولدوز گفت: چرا نمي رود كار پيدا كند؟
ياشار گفت: مي گويد كه كار نيست.
اولدوز گفت: چرا كار نيست؟ ياشار چيزي نگفت.
* بوي بهار
برف سبكتر شد. بهار خودي نشان داد و آبها را جاري كرد. سبزه دميد. گل فراوان شد. زمستان خيلي ها را از پا درآورده بود. خيلي ها هم با سرسختي زنده مانده بودند.
ننه ي ياشار كرسي سرد و خاليشان را برچيد. پنجره را باز كرد. دده ي ياشار همراه ده بيست نفر ديگر رفت به تهران. رفت كه در كوره هاي آجرپزي كار كند. در خانه ياشار و ننه اش تنها ماندند. مثل سالهاي ديگر.
زن بابا تازگيها خوب شده بود. چشم ديدن اولدوز را نداشت. اولدوز بيشتر وقتها در خانه ي ياشار بود. زن بابا هم ديگر چيزي نمي گفت. بابا به اولدوز محبت مي كرد. اما اولدوز از او هم بدش مي آمد. بابا مي گفت: امسال مي فرستمت به مدرسه.
* چه كسي زبان كلاغها را بلد است؟

ماه خرداد رسيد. ياشار سرگرم گذراندن امتحانهاي آخر سال بود. يك روز به اولدوز گفت: ديروز دو تا كلاغ ديدم كه دور و بر مدرسه مي پلكيدند.
اولدوز از جا جست و گفت: خوب ، بعدش؟
ياشار گفت: بعدش من رفتم به كلاس. امتحان حساب داشتيم. وقتي بيرون آمدم ، ديدم نيستند.
اولدوز يواش نشست سر جاش. ياشار گفت: غصه نخور، اگر كلاغهاي ما بوده باشند، برمي گردند.
اولدوز گفت: حرف زديد؟
ياشار گفت: فرصت نشد. تازه ،‌ من كه زبان كلاغها را بلد نيستم.
اولدوز گفت: حتماً بلدي.
ياشار گفت: تو از كجا مي داني؟
اولدوز گفت: براي اينكه مهربان هستي ،‌ براي اينكه دل پاكي داري ، براي اينكه همه چيز را براي خودت نمي خواهي ،‌ براي اينكه مثل زن بابا نيستي.
ياشار گفت: اينها را از كجا ياد گرفته اي؟
اولدوز گفت: همه ي بچه هاي خوب زبان كلاغها را بلدند. ننه كلاغه مي گفت. من كه از خودم در نمي آرم.
ياشار از اين خبر شاد شد. از خوشحال دست اولدوز را وسط دو دستش گرفت و فشرد و گفت: هيچ نمي دانم چطور شد كه آن روز توانستم با « آقا كلاغه» حرف بزنم. هيچ يادم نيست.
* بازگشت كلاغها

دو سه روزي گذشت. تابستان نزديك مي شد. هوا گرم مي شد. بزرگترها باز ظهرها هوس خواب مي كردند. ناهار را كه مي خوردند، مي خوابيدند. بچه ها را هم زوركي مي خواباندند.
يك روز ياشار آخرين امتحان را گذرانده بود و به خانه برمي گشت. كمي پايين تر از دبستان، مسجد بود. جلو مسجد درخت توتي كاشته بودند. زير درخت توت صدايي اسم ياشار را گفت. وقت ظهر بود. ياشار برگشت ، دور و برش را نگاه كرد ،‌ كسي را نديد. كوچه خلوت بود. خواست راه بيفتد كه دوباره از پشت سر صداش كردند: ياشار!
ياشار به عقب برگشت. ناگهان چشمش به دو كلاغ افتاد كه روي درخت توت نشسته بودند ،‌ لبخند مي زدند. دل ياشار تاپ تاپ شروع كرد به زدن. گفت: كلاغها، ‌شما مرا از كجا مي شناسيد؟
يكي از كلاغها با صداي نازكش گفت: آقا ياشار، تو دوست اولدوز نيستي؟
ياشار گفت: چرا ،‌ هستم.
كلاغ ديگر با صداي كلفتش گفت: درست است كه ننه ي ما خود ترا نديده بود ،‌ اما نشانيهات را اولدوز به اش گفته بود. خيلي وقت است كه مدرسه ها را مي گرديم پيدات كنيم. نمي خواستيم اول اولدوز را ببينيم. « ننه بزرگمان» سفارش كرده بود. حال اولدوز چطور است؟
ياشار گفت: مي ترسد كه شما فراموشش كرده باشيد، آقا كلاغه.
كلاغ صدا كلفت گفت: ببخشيد، ما خودمان را نشناسانديم: من برادر همان « آقا كلاغه» هستم كه پيش شما بود و بعدش مرد، اين هم خواهر من است. به اش بگوييد دوشيزه كلاغه.
دوشيزه كلاغه گفت: البته ما يك برادر ديگر هم داشتيم كه سرماي زمستان خشكش كرد ،‌ مرد. دده مان هم غصه ي ننه مان را كرد، مرد.
ياشار گفت: شما سر سلامت باشيد.
كلاغها گفتند: تشكر مي كنيم.
ياشار فكري كرد و گفت: خوب نيست اينجا صحبت كنيم ،‌ برويم خانه ي ما. كسي خانه نيست.
كلاغها قبول كردند. ياشار راه افتاد. كلاغها هم بالاي سر او به پرواز درآمدند.
هيچكس نمي تواند بگويد كه ياشار چه حالي داشت. خود را آنقدر بزرگ حس مي كرد كه نگو. گاهي به آسمان نگاه مي كرد ،‌ كلاغها را نگاه مي كرد ،‌ لبخند مي زد و باز راه مي افتاد. بالاخره به خانه رسيدند. كليد را از همسايه شان گرفت و تو رفت. ننه اش ظهرها به خانه نمي آمد. كلاغها پايين آمدند،‌ نشستند روي پلكان. ياشار گفت: نمي خواهيد اولدوز را ببينيد؟
در همين وقت صداي گريه ي اولدوز از آنطرف ديوار بلند شد. هر سه خاموش شدند. بعد دوشيزه كلاغه گفت: حالا نمي شود اولدوز را ديد. عجله نكنيم.
آقا كلاغه گفت: آره ،‌ برويم به شهر كلاغها خبر بدهيم ،‌ بعد مي آييم مي بينيم. همين امروز مي آييم. سلام ما را به اولدوز برسان.
وقتي ياشار تنها ماند، رفت پشت بام. هرچه منتظر شد، اولدوز به حياط نيامد. برگشت. ننه اش زير يخدان نان و پنير گذاشته بود. ناهارش را خورد، باز رفت پشت بام. هوا گرم بود. پيراهنش را درآورد، به پشت دراز كشيد. مي خواست آسمان را خوب نگاه كند. آسمان صاف و آبي بود. چند تا مرغ ته آسمان صاف مي رفتند. مثل اينكه سر مي خوردند. پر نمي زدند.
*قرار فرار. فرار براي بازگشت

سر سفره ي ناهار بود. بابا اولدوز را نشانده بود پهلوي خودش. چشمهاي اولدوز تر بود. هق هق مي كرد. زن بابا مي گفت: دلش كتك مي خواهد. شورش را درآورده.
بابا گفت: دختر جان، تو كه بچه حرف شنوي بودي. حرفت چيست؟
اولدوز چيزي نگفت. هق هق كرد. زن بابا گفت: مي گويد از تنهايي دق مي كنم، بايد بگذاريد بروم با ياشار بازي كنم.
ناگهان اولدوز گفت: آره ، من دلم همبازي مي خواهد، از تنهايي دق مي كنم.
پس از كمي بگومگو، بابا قرار گذاشت كه اولدوز گاه گاه پيش ياشار برود و زود برگردد. اولدوز خيلي شاد شد. بعد از ناهار بابا و زن بابا خوابيدند. اولدوز پا شد، رفت پشت بام. دلش مي خواست آنجا بنشيند و منتظر كلاغها بشود. ناگهان چشمش افتاد به ياشار ـ كه شيرين خوابيده بود. آفتاب گرم مي تابيد. اولدوز رفت نشست بالاي سر ياشار. دستش را به موهاش كشيد. ياشار چشمهاش را باز كرد. خنديد. اولدوز هم خنديد. ياشار پا شد نشست. پيرهنش را تنش كرد و گفت: اولدوز، مي داني خواب چه را مي ديدم؟
اولدوز گفت: نه.
ياشار گفت: خواب مي ديدم كه دست همديگر را گرفته ايم ،‌ روي ابرها نشسته ايم، مي رويم به عروسي دوشيزه كلاغه ،‌ كلاغهاي ديگر هم دنبالمان مي آيند.
اولدوز كمي سرخ شد. بعد گفت: دوشيزه كلاغه ديگر كيست؟
ياشار گفت: به ات نگفتم؟
اولدوز گفت: نه.
ياشار گفت: كلاغها را ديدم. حرف هم زدم.
اولدوز گفت: كي؟
ياشار گفت: وقتي از مدرسه برمي گشتم. خواهر و برادر « آقا كلاغه» بودند. قرار است حالا بيايند.
اولدوز گفت: پس دوشيزه كلاغه خواهر آقا كلاغه ي خودمان است؟
ياشار گفت: آره.
اولدوز گفت: از دده كلاغه چه خبر؟
ياشار گفت: مي گفتند كه از غصه ي زنش مرد.
در همين وقت دو كلاغ از پشت درختها پيدا شدند. آمدند و آمدند پشت بام رسيدند. به زمين نشستند. سلام كردند. اولدوز يكي يكيشان را گرفت و ماچ كرد گذاشت توي دامنش. پس از احوالپرسي و آشنايي، آقا كلاغه گفت: اولدوز، كلاغها همه مي گويند تو بايد بيايي پيش ما.
اولدوز گفت: يعني از اين خانه فرار كنم؟
آقا كلاغه گفت: آره بايد فرار كني بيايي پيش ما. اگر اينجا بماني، دق مي كني و مي ميري. ما مي دانيم كه زن بابا خيلي اذيتت مي كند.
اولدوز گفت: چه جوري مي توانم فرار كنم؟ بابا و زن بابا نمي گذارند. عمو هم، از وقتي سگش كشته شد، پاش را به خانه ي ما نمي گذارد.
دوشيزه كلاغه گفت: اگر تو بخواهي ، كلاغها بلدند ترا چه جوري در ببرند.
ياشار تا اينجا چيزي نگفته بود. در اينوقت گفت: يعني برود و ديگر برنگردد؟
دوشيزه كلاغه گفت: اين بسته به ميل خودش است. تو چه فكر مي كني ،‌ ياشار؟
ياشار گفت: حرف شما را قبول مي كنم. اگر اينجا بماند از دست مي رود و كاري هم نمي تواند بكند. اما اگر به شهر كلاغها برود ... من نمي دانم چطور مي شود؟
آقا كلاغه گفت: فردا مي آييم باز هم صحبت مي كنيم. اولدوز تو هم فكرهايت را تا فردا بكن...
كلاغها رفتند. اولدوز گفت: به نظر تو من بايد بروم؟
ياشار گفت: آره ، برو. اما باز هم برگرد. قول مي دهي كه برگردي؟
اولدوز گفت: قول مي دهم، ياشار!
* « ننه بزرگ» راه و روش فرار را ياد مي دهد

فردا ظهر كلاغها آمدند. كلاغ پيري هم همراهشان بود. دوشيزه كلاغه گفت: ‌اين هم « ننه بزرگ» است.
ننه بزرگ رفت بغل ياشار و اولدوز، بد نشست روبرويشان و گفت: كلاغها همه خوشحالند كه شما را پيدا كرديم. دخترم تعريف شما را خيلي مي كرد.
اولدوز گفت: « ننه كلاغه» دختر شما بود؟
ننه بزرگ گفت: آره ، كلاغ خوبي بود.
اولدوز آه كشيد و گفت: براي خاطر من كشته شد.
ننه بزرگ گفت: كلاغها يكي دو تا نيستند. با مردن و كشته شدن تمام نمي شوند. اگر يكي بميرد، دو تا به دنيا مي آيند.
ياشار گفت: اولدوز مي خواهد بيايد پيش شما.
ننه بزرگ گفت: چه خوب! پس بايد كار را شروع كنيم.
اولدوز گفت: هر وقت دلم خواست مي توانم برگردم؟
ننه بزرگ گفت: حتماً بايد برگردي. ما كلاغها دوست نداريم كه كسي خانه و زندگي و دوستانش را بگذارد و فرار كند كه خودش آسوده زندگي كند و از ديگران خبري نداشته باشد.
اولدوز گفت: مرا چه جوري مي بريد پيش خودتان؟
ننه بزرگ گفت: پيش از هر چيز تور محكمي لازم است. اين را بايد خودتان ببافيد.
اولدوز گفت: تور به چه دردمان مي خورد؟
ننه بزرگ گفت: فايده ي اولش اين است كه كلاغها يقين مي كنند كه شما تنبل و بيكاره نيستيد و حاضريد براي خوشبختي خودتان زحمت بكشيد. فايده ي دومش اين است كه تو مي نشيني روي آن و كلاغها تو را بلند مي كنند و مي برند به شهر خودشان ...
ياشار وسط حرف دويد و گفت: ببخشيد ننه بزرگ ما نخ و پشم را از كجا بياوريم كه تور ببافيم؟
ننه بزرگ گفت: كلاغها هميشه حاضرند به آدمهاي خوب و كاري خدمت كنند. ما پشم مي آريم ،‌ شما دو تا مي ريسيد و تور مي بافيد.
چند تا سنگ بزرگ پشت بام بود. زن بابا آنها را مي چيد دور خم سركه. ننه بزرگ گفت: ما پشمها را مي آريم جمع مي كنيم وسط آنها.
كمي هم از اينجا و آنجا صحبت كردند ، بعد كلاغها رفتند.
اولدوز گفت: ياشار، من هيچ بلد نيستم چطور نخ بريسم و تور ببافم.
ياشار گفت: من بلدم، از دده ام ياد گرفته ام.
* كلاغها تلاش مي كنند. بچه ها به جان مي كوشند. كارها پيش مي رود.

مدرسه ي ياشار تعطيل شد. حالا ديگر سواد فارسيش بد نبود. مي توانست نامه هاي دده اش را بخواند، معنا كند و به ننه اش بگويد. كتاب هم مي خواند. ننه اش باز به رختشويي مي رفت. دده در كوره هاي آجرپزي تهران كار مي كرد. كلاغهاي زيادي به خانه ي آنها رفت و آمد مي كردند. زن بابا گاهي به آسمان نگاه مي كرد و از زيادي كلاغها ترس برش مي داشت. اولدوز چيزي به روي خود نمي آورد. زن بابا ناراحت مي شد و گاهي پيش خود مي گفت: نكند دختره با كلاغها سر و سري داشته باشد؟ اما ظاهر آرام و مظلوم اولدوزاينجور چيزي نشان نمي داد.
كار نخ ريسي در خانه ي ياشار پيش مي رفت. ياشار سر پا مي ايستاد و مثل مردهاي بزرگ با دوك نخ مي رشت. اولدوز نخها را با دست به هم مي تابيد و نخهاي كلفتتري درست مي كرد. در حياط لانه ي كوچكي بود كه خالي مانده بود. طنابها را آنجا پنهان مي كردند.
ننه بزرگ گاهي به آنها سر مي زد و از وضع كار مي پرسيد. ياشار نخهاي تابيده را نشان مي داد ، ننه بزرگ مي خنديد و مي گفت: آفرين بچه هاي خوب ، آفرين! مبادا كس ديگري بو ببرد كه داريد پنهاني كار مي كنيد! چشم و گوشتان باز باشد.
ياشار و اولدوز مي گفتند: دلت قرص باشد ،‌ ننه بزرگ. درست است كه سن ما كم است، اما عقلمان زياد است. اينقدرها هم مي فهميم كه آدم نبايد هر كاري را آشكارا بكند. بعضي كارها را آشكار مي كنند، بعضي كارها را پنهاني. ننه بزرگ نوك كجش را به خاك مي كشيد و مي گفت: ازتان خوشم مي آيد. با پدر و مادرهاتان خيلي فرق داريد. آفرين، آفرين! اما هنوز بچه ايد و پخته نشده ايد، بايد خيلي چيزها ياد بگيريد و بهتر از اين فكر كنيد.
گاهي هم دوشيزه كلاغه و برادرش مي آمدند، مي نشستند پيش آنها و صحبت مي كردند. از شهر خودشان حرف مي زدند. از درختهاي تبريزي حرف ميزدند. از ابر، از باد، از كوه ، از دشت وصحرا و استخر تعريف مي كردند. اولدوز و ياشار با پنجاه شصت كلاغ ديگر هم آشنا شده بودند. دوشيزه كلاغه مي گفت: در شهر كلاغها، بيشتر از يك ميليون كلاغ زندگي مي كنند. اين حرف بچه ها را خوشحال مي كرد. يك ميليون كلاغ يكجا زندگي مي كنند و هيچ هم دعواشان نمي شود، چه خوب!
* همسفر اولدوز

يك روز ياشار و اولدوز نخ مي رشتند. اولدوز سرش را بلند كرد، ديد كه ياشار خاموش و بيحركت ايستاده او را نگاه مي كند. گفت: چرا اينجوري نگاهم مي كني، ياشار، چه شده ؟
ياشار گفت: داشتم فكر مي كردم.
اولدوز گفت: چه فكري؟
ياشار گفت: اي ، همينجوري.
اولدوز گفت: بايد به من بگويي.
ياشار گفت: خوب ، مي گويم. داشتم فكر مي كردم كه اگر تو از اينجا بروي ، من از تنهايي دق مي كنم.
اولدوز گفت: من هم ديروز فكر مي كردم كه كاش دوتايي سفر مي كرديم. تنها مسافرت كردن لذت زيادي ندارد.
ياشار گفت: پس تو مي خواهي من هم همراهت بيايم؟
اولدوز گفت: من از ته دل مي خواهم. بايد به ننه بزرگ بگوييم.
ياشار گفت: من خودم مي گويم.
روز بعد ننه بزرگ آمد. ياشار گفت: ننه بزرگ، من هم مي توانم همراه اولدوز بيايم پيش شما؟
ننه بزرگ گفت: مي تواني بيايي، اما دلت به حال ننه ات نمي سوزد؟ او كه ننه ي بدي نيست بگذاري و فرار كني!
ياشار گفت: فكر اين را كرده ام. يك روز پيش از حركت به اش مي گويم.
ننه بزرگ گفت: اگر قبول بكند، عيب ندارد، ترا هم مي بريم.
اولدوز و ياشار سر شوق آمدند و تند به كار پرداختند.
* دزدان ماهي، دزدان پشم، دعاهاي بي اثر

ياشار از امتحان قبول شد: روزي كه كارنامه اش را به خانه آورد، نامه اي هم به دده اش نوشت. اولدوز و ياشار اغلب با هم بودند. زن بابا كمتر اذيتشان مي كرد. راستش، مي خواست اولدوز را از جلو چشمش دور كند. از اين گذشته، هميشه نگران كلاغها بود. كلاغها زياد رفت و آمد مي كردند و او را نگران مي كردند ،‌ مي ترسيد كه آخرش بلايي به سرش بيايد. بابا هم ناراحت بود. بخصوص كه روزي سر حوض رفت و ديد ماهيها نيستند ، دو ماهي را دوشيزه كلاغه و برادرش خورده بودند ،‌ يكي را ننه بزرگ و بقيه را كلاغهاي ديگر. زن بابا و بابا هر جا كلاغي مي ديدند ،‌ به اش فحش مي گفتند ، سنگ مي پراندند.
روزي بابا كشمش خريده آورده بود كه زن بابا سركه بيندازد. زن بابا خم را برداشت برد پشت بام. سنگها را اينور آنور كرد، ناگهان مقدار زيادي پشم پيدا شد. پشمها را برداشت آورد پيش شوهرش و گفت: مي بيني؟ « از ما بهتران» ما را دست انداخته اند. هنوز دست از سرمان برنداشته اند. اينها را چه كسي جمع كرده وسط سنگها؟
بابا گفت: بايد جلوشان را گرفت.
زن بابا گفت: فردا مي روم پيش دعا نويس، دعاي خوبي ازش مي گيرم كه « از ما بهتران» را بترساند ، فرار كنند.
فردا اولدوز ياشار را ديد. حرفهاي آنها را به اش گفت. ياشار خنديد و گفت: بايد پشمها را بدزديم. اگر نه، كارمان چند روزي تعطيل مي شود. اولدوز پشمها را دزديد. آوردند گذاشتند تو لانه ي خالي سگ. ياشار نگاه كرد ديد كه پشم به قدر كافي جمع شده است. به كلاغها خبر دادند كه ديگر پشم نياورند. زن بابا رفت پيش دعا نويس و دعاي خوبي گرفت. اما وقتي ديد كه پشمها را برده اند، دلهره اش بيشتر از پيش شد.
* ياشار از ننه اش اجازه مي گيرد. قضيه ي سگ زبان نفهم

بچه ها، از آن روز به بعد، شروع كردند به تور بافتن. اول طنابهاي كلفتي درست كردند. بعد به گره زدن پرداختند.
ننه ي ياشار بند رخت درازي داشت. اين بند رخت چند رشته سيم بود كه به هم پيچيده بودند. ياشار مي خواست بند رخت را از ننه اش بگيرد و لاي طنابها بگذارد كه تور محكمتر شود.
يك شب سر شام به ننه اش گفت: ننه، اگر من چند روزي مسافرت كنم، خيلي غصه ات مي شود؟
ننه اش فكر كرد كه ياشار شوخي مي كند.
ياشار دوباره پرسيد: ننه، اجازه مي دهي من چند روزي به مسافرت بروم؟ قول مي دهم كه زود برگردم.
ننه اش گفت: اول بايد بگويي كه پولش را از كجا بياريم؟
ياشار گفت: پول لازم ندارم.
ننه اش گفت: خوب با كه مي روي؟
ياشار گفت: حالا نمي توانم بگويم، وقت رفتن مي داني.
ننه اش گفت: خوب، كجا مي روي؟
ياشار گفت: اين را هم وقت رفتن مي گويم.
ننه اش گفت: پس من هم وقت رفتن اجازه مي دهم.
ننه فكر مي كرد كه ياشار راستي راستي شوخي مي كند و مي خواهد از آن حرفهاي گنده گنده ي چند سال پيش بگويد. آنوقتها كه ياشار كوچك و شاگرد كلاس اول بود، گاهگاهي از اين حرفهاي گنده گنده مي زد. مثلا مي نشست روي متكا و مي گفت: مي خواهم بروم به آسمان، چند تا از آن ستاره هاي ريز را بچينم و بيارم دگمه ي كتم بكنم.
ديگر نمي دانست كه هر يك از آن « ستاره هاي ريز» صدها ميليونها ميليون و باز هم بيشتر، بزرگتر از خود اوست و بعضيشان هم هزارها مرتبه گرمتر از آتش زير كرسيشان است.
روزي هم سگ سياه ولگردي را كشان كشان به خانه آورده بود. وقت ناهار بود و ياشار از مدرسه بر مي گشت. دده و ننه اش گفتند: پسر، اين حيوان كثيف را چرا آوردي به خانه؟
ياشار خودي گرفت و با غرور گفت: اينجوري نگوييد. اين سگ زبان مي داند. مدتها زحمت كشيده ام و زبان يادش داده ام. حالا هرچه به او بگويم اطاعت مي كند.
دده اش خندان خندان گفت: اگر راست مي گويي، بگو برود دو تا نان سنگك بخرد بياورد، اين هم پولش.
ياشار گفت: اول بايد غذا بخورد و بعد...
ننه مقداري نان خشك جلو سگ ريخت. سگ خورد و دمش را تكان داد. ياشار به سگ گفت: فهميدم چه مي گويي ،‌ رفيق.
دده اش گفت: خوب ، چه مي گويد ياشار؟
ياشار گفت: مي گويد: « ياشارجان، يك چيزي لاي دندانهام گير كرده ، خواهش مي كنم دهنم را باز كن و آن را درآر!»
ننه و دده با حيرت نگاه مي كردند. ياشار به آرامي دهن سگ را باز كرد و دستش را تو برد كه لاي دندانهاي سگ را تميز كند. ناگهان سگ دست و پا زد و پارس كرد و صداي ناله ي ياشار بلند شد. دده سگ را زد و بيرون انداخت. دست ياشار از چند جا زخم شده بود و خودش مرتب « آخ و اوخ» مي كرد.
آن روز ياشار به ننه اش گفت: وقت رفتن حتماً اجازه مي دهي؟
ننه اش گفت: بلي.
ياشار گفت: باشد... بند رخت سيمي ات را هم به من مي دهي ، ننه؟
ننه گفت: مي خواهي چكار؟ باز چه كلكي داري پسرجان؟
ياشار گفت: براي مسافرتم لازم دارم ، كلك ملكي ندارم.
ننه حيران مانده بود. نمي دانست منظور پسرش چيست. آخر سر راضي شد كه بند رخت مال ياشار باشد. وقتي مي خواستند بخوابند، ياشار گفت: ننه؟
ننه گفت: ها، بگو!
ياشار گفت: قول مي دهي اين حرفها را به كسي نگويي؟
ننه گفت: دلت قرص باشد، به كسي نمي گويم. اما تو هيچ مي داني اگر دده ات اينجا بود،‌ از اين حرفهات خنده اش مي گرفت؟
ياشار چيزي نگفت. در حياط خوابيده بودند و تماشاي ستاره ها بسيار لذتبخش بود.
* روز حركت

كار به سرعت پيش مي رفت. ننه ي ياشار بيشتر روزها ظهر هم به خانه نمي آمد. فرصت كار كردن براي بچه ها زياد بود. كلاغها رفت و آمدشان را كم كرده بودند. زن بابا خيلي مراقب بود. ننه بزرگ مي گفت: بهتر است كمتر رفت و آمد بكنيم. اگرنه، زن بابا بو مي برد و كارها خراب مي شود.
آخرهاي تير ماه بود كه تور حاضر شد. ننه بزرگ آمد، آن را ديد و پسنديد و گفت: آن همه زحمت كشيديد، حالا وقتش است كه فايده اش را ببريد.
ياشار و اولدوز گفتند: كي حركت مي كنيم؟
ننه بزرگ گفت: اگر مايل باشيد، همين فردا ظهر.
اولدوز و ياشار گفتند: هر چه زودتر بهتر.
ننه بزرگ گفت: پس ، فردا ظهر منتظر باشيد. هر وقت شنيديد كه دو تا كلاغ سه دفعه قارقار كردند، تور را برداريد و بياييد پشت بام.
دل تو دل بچه ها نبود. مي خواستند پا شوند، برقصند. كمي هم از اينجا و آنجا صحبت كردند و ننه بزرگ پريد و رفت نشست بالاي درخت تبريزي كه چند خانه آن طرفتر بود، قارقار كرد، تكان تكان خورد، برخاست و دور شد.
* آنهايي كه از دلها خبر ندارند، مي گويند: اولدوز ديوانه شده است!

شب شد. سر شام اولدوز خود به خود مي خنديد. زن بابا مي گفت: دختره ديوانه شده. بابا هي مي پرسيد: دخترم، آخر براي چه مي خندي؟ من كه چيز خنده آوري نمي بينم.
اولدوز مي گفت: از شادي مي خندم. زن بابا عصباني مي شد.
بابا مي پرسيد: از كدام شادي؟
اولدوز مي گفت: اي، همينجوري شادم، چيزي نيست.
زن بابا مي گفت: ولش كن، به سرش زده.
* ننه ي خوب و مهربان

وقت خوابيدن بود. ياشار به ننه اش گفت: ننه، مي تواني فردا ظهر در خانه باشي؟
ننه اش گفت: كاري با من داري؟
ياشار گفت: آري ، ظهري به ات مي گويم. درباره ي مسافرتم است.
ننه اش گفت: خيلي خوب، ظهر به خانه برمي گردم.
ننه از كار پسرش سردر نمي آورد. راستش، موضوع مسافرت را هم فراموش كرده بود و بعد يادش آمد. اما مي دانست كه ياشار پسر خوبي است و كار بدي نخواهد كرد. او را خيلي دوست داشت. روزها كه به رختشويي مي رفت، فكرش پيش ياشار مي ماند. گاه مي شد كه خودش گرسنه مي ماند، اما براي او لباس و مداد و كاغذ مي خريد. ننه ي مهربان و خوبي بود. ياشار هم براي هر كار كوچكي او را گول نمي زد،‌ اذيت نمي كرد.
* حركت، اولدوز در زندان

صبح شد. چند ساعت ديگر وقت حركت مي رسيد. زمان به كندي مي گذشت. ياشار تو خانه تنها بود. هيچ آرام و قرار نداشت. در حياط اينور آنور مي رفت و فكرش پيش اولدوز و ننه اش بود. چند دفعه تور را درآورد و پهن كرد وسط حياط ، روش نشست ،‌ بعد جمع كرد و گذاشت سر جاش.
ظهري ننه اش آمد. انگور و نان و پنير خريده بود. نشستند ناهارشان را خوردند. ياشار نگران اولدوز بود. ننه اش منتظر بود كه پسرش حرف بزند. هيچكدام چيزي نمي گفت. ياشار فكر مي كرد: اگر اولدوز نتواند بيايد، چه خواهد شد؟ نقشه به هم خواهد خورد. اگر زن بابا دستم بيفتد، مي دانم چكارش كنم. موهاش را چنگ مي زنم. اكبيري! چرا نمي گذاري اولدوز بيايد پيش من؟ حالا اگر صداي كلاغها بلند شود، چكار كنم؟ هنوز اولدوز نيامده. دلم دارد از سينه در مي آيد…
آب آوردن را بهانه كرد و رفت به حياط. صداي زن بابا و بابا از آن طرف ديوار مي آمد. زن بابا آب مي ريخت و بابا دستهاش را مي شست. معلوم بود كه بابا تازه به خانه آمده. زن بابا مي گفت: نمي داني دختره چه بلايي به سرم آورده‌ ، آخرش مجبور شدم تو آشپزخانه زندانيش كنم…
در همين وقت دو تا كلاغ روي درخت تبريزي نشستند. ياشار تا آنها را ديد، دلش تو ريخت. پس اولدوز را چكار كند؟ ننه اش را بفرستد دنبالش؟ نكند راستي راستي زن بابا زندانيش كرده باشد!
كلاغها پريدند و نزديك آمدند و بالاي سر ياشار رسيدند. لبخندي به او زدند و نشستند روي درخت توت و ناگهان دوتايي شروع به قارقار كردند:
ـ قار…قار!.. قار… قار!.. قار… قار!..
صداي كلاغها از يك نظر مثل شيپور جنگ بود: هم ترس همراه داشت، هم حركت و تكان. ياشار لحظه اي دست و پاش را گم كرد. بعد به خود آمد و خونسرد رفت طرف لانه ، تور را برداشت و يواشكي رفت پشت بام. بابا و زن بابا تو رفته بودند. كلاغها آمدند نشستند كنار ياشار احوالپرسي كردند. ياشار تور را پهن كرد. هنوز اولدوز نيامده بود. نيم دقيقه گذشت. ياشار به دورها نگاه كرد. در طرف چپ ، در دوردستها سياهي بزرگي حركت مي كرد و پيش مي آمد. يكي از كلاغها گفت: دارند مي آيند، چرا اولدوز نمي آيد؟
ياشار گفت: نمي دانم شايد زن بابا زندانيش كرده.
سياهي نزديكتر شد. صداي خفه ي قارقار بگوش رسيد. اولدوز باز نيامد. كلاغها رسيدند. فرياد قارقار هزاران كلاغ آسمان و زمين را پر كرد. تمام در و ديوار از كلاغها سياه شد. روي درخت توت جاي خالي نماند. مردم از خانه ها بيرون آمده بودند. ترس همه را برداشته بود.
ننه ي ياشار ديگي روي سرش گذاشته وسط حياط ايستاده بود و فرياد مي كرد: ياشار كجا رفتي؟.. حالا چشمهات را در مي آرند!..
ياشار تا صداي ننه اش را شنيد، رفت لب بام و گفت: ننه ، نترس! اينها رفقاي منند. اگر مرا دوست داري ، برو اولدوز را بفرست پشت بام. ننه ، خواهش مي كنم! برو ننه!.. ما بايد دوتايي مسافرت كنيم…
ننه اش مات و حيران به پسرش نگاه مي كرد و چيزي نمي گفت. ياشار باز التماس كرد: برو ننه!.. خواهش مي كنم… كلاغها رفيقهاي ما هستند… ازشان نترس!
ياشار نمي دانست چكاركند. كم مانده بود زير گريه بزند. ننه بزرگ پيش آمد و گفت: تو برو بنشين روي تور، من خودم با چند تا كلاغ مي روم دنبال اولدوز ، ببينم كجا مانده.
فرياد كلاغها خيلي ها را به حياطها ريخته بود. هر كس چيزي روي سرش گذاشته بود و ترسان ترسان آسمان را نگاه مي كرد. بعضي مردم از ترس پشت پنجره ها مانده بودند. پيرزنها فرياد مي زدند: بلا نازل شده! برويد دعا كنيد، نماز بخوانيد، نذر و نياز كنيد!
ناگهان بابا چوب به دست به حياط آمد. زن بابا هم پشت سرش بيرون آمد. هر كدام ديگي روي سر گذاشته بود. ننه بزرگ گفت: كلاغها، بپيچيد به دست و پاي اين زن و شوهر، نگذاريد جنب بخورند.
كلاغها ريختند به سرشان، ديگها سر و صدا مي كرد و زن بابا و بابا را مي ترساند.
ننه بزرگ با چند تا كلاغ تو رفت. صداي فرياد اولدوز از آشپزخانه مي آمد. در آشپزخانه قفل بود. اولدوز با كارد مي زد كه در را سوراخ كند. يك سوراخ كوچك هم درست كرده بود. در اين وقت ننه ي ياشار سر رسيد. كلاغها راه باز كردند. ننه با سنگ زد و قفل را شكست. اولدوز بيرون آمد. ننه او را بغل كرد و بوسيد. اولدوز گفت: ننه، نگران ما نباشي، زود برمي گرديم. به زن بابا هم نگو كه تو مرا بيرون آوردي. اذيتت مي كند…
ننه ي ياشار گريه مي كرد. اولدوز دويد، از لانه ي مرغ بقچه اي درآورد و رفت پشت بام. كلاغها دورش را گرفته بودند. وقتي پهلوي ياشار رسيد، خود را روي او انداخت. ياشار دستهايش را باز كرد و او را بر سينه فشرد و از شادي گريه كرد.
ننه بزرگ از ننه ي ياشار تشكر كرد، آمد پشت بام و به صداي بلند گفت: كلاغها! حركت كنيد!
ناگهان كلاغها به جنب و جوش افتادند. با منقار و چنگال تور را گرفتند و بلند كردند. ياشار رشته هائي به كنارهاي تور بند كرده بود. كلاغها آنها را هم گرفته بودند، ياشار از بالا فرياد كرد: ننه، ما رفتيم، به دده ام سلام برسان، زود برمي گرديم، غصه نخور!
كلاغها بابا و زن بابا را به حال خود گذاشتند و راه افتادند. آن دو وسط حياط ايستاده داد و بيداد مي كردند و سنگ و چوب مي انداختند. لباسهايشان پاره پاره شده بود و چند جاشان هم زخم شده بود.
بالاخره از شهر دور شدند.
هزاران كلاغ دور و بر بچه ها را گرفته بودند. فقط بالاي سرشان خالي بود. اولدوز نگاهي به ابرها كرد و پيش خود گفت: چه قشنگند!
كلاغها هلهله مي كردند و مي رفتند.
مي رفتند به شهر كلاغها.
مي رفتند به جايي كه بهتر از خانه ي « بابا» بود.
مي رفتند به آنجا كه « زن بابا» نداشت.
* پستانكها را دور بيندازيد! به ياد دوستان شهيد و ناكام

ننه بزرگ ، دوشيزه كلاغه و آقا كلاغه آمدند نشستند پيش بچه ها كه چند كلمه حرف بزنند و بعد بروند مثل ديگران كار كنند.
اولدوز بقچه اش را باز كرد. يك پيراهن بيرون آورد و به ياشار گفت: مال باباست، براي خاطر تو كش رفتم. بعدها مي پوشي اش.
ياشار تشكر كرد.
توي بقچه مقداري نان و كره هم بود. اولدوز چند تا پر كلاغ از جيبش درآورد، داد به ننه بزرگ و گفت: ننه بزرگ، پرهاي « آقا كلاغه» است. يادگاري نگه داشته بوديم كه به شما بدهيم. من و ياشار « آقا كلاغه» و ننه اش را هيچوقت فراموش نخواهيم كرد. آنها براي خاطر ما كشته شدند.
ننه بزرگ پرها را گرفت، به هوا بلند شد و در حالي كه بالاي سر بچه ها و كلاغها پرواز مي كرد، بلند بلند گفت: با اجازه تان مي خواهم دو كلمه حرف بزنم.
كلاغها ساكت شدند. ننه بزرگ پستانكي از زير بالش درآورد و گفت: دوستان عزيزم! كلاغهاي خوبم! همين حالا اولدوز چند تا از پرهاي « آقا كلاغه» را بمن داد. ما آنها را نگاه مي داريم. براي اينكه تنها نشانه ي مادر و پسري مهربان و فداكار است. اين پرها به ما ياد خواهد داد كه ما هم كلاغهاي شجاع و خوبي باشيم.
اولدوز و ياشار هورا كشيدند.
كلاغها بلند بلند قارقار كردند.
ننه بزرگ دنبال حرفش را گرفت: اما اين « پستانك» را دور مي اندازيم. براي اينكه آن را زن بابا براي اولدوز خريده بود كه هميشه آنرا بمكد و مجال نداشته باشد كه حرف بزند و درد دلش را به كسي بگويد.
اولدوز پستانك خود را شناخت. همان كه داده بود به « ننه كلاغه».
ننه بزرگ پستانك را انداخت پايين. كلاغها هلهله كردند. ننه بزرگ گفت: زن بابا « ننه كلاغه» را كشت ، « آقا كلاغه» را ناكام كرد، اما ياشار و اولدوز آنها را فراموش نكردند. پس، زنده باد بچه هايي كه هرگز دوستان ناكام و شهيد خود را فراموش نمي كنند!
كلاغها بلند بلند قارقار كردند. اولدوز و ياشار دست زدند و هورا كشيدند.
* سر آن كوهها. شهر كلاغها. كلاغهاي كوه نشين

از دور كوههاي بلندي ديده شد. ننه بزرگ پايين آمد و گفت: سر آن كوهها، شهر كلاغهاست. تعجب نكنيد كه چرا ما رفته ايم سر كوه منزل كرده ايم. كلاغها گوناگون هستند.
تمام شد در
آخيرجان، جليل قهوه خاناسي.
پاييز 44

نامه ي دوستان
* اين هم نامه ي پر محبت بچه هايي است كه قصه ي « اولدوز و كلاغها» را پيش از چاپ شنيدند و نخواستند ساكت بمانند. نامه توسط آموزگار آن بچه ها به دست اين نويسنده رسيده است:
- به دوستان اولدوز سلام داريم ، هر كه از اولدوز خبري براي ما بياورد مژده مي دهيم. ما نگران كلاغها، ياشار و اولدوز هستيم. ما صابون زياد داريم. مي خواهيم بدهيم به اولدوز. ما منتظر بهاريم. ديگر كلاغها را اذيت نخواهيم كرد. ما مي خواهيم كه ننه ها مثل ننه كلاغه باشد. ننه كلاغه مادر بود. ما مادر را دوست داريم. ننه كلاغه با شوهرش دوست بود. مي خواهيم ننه ي ما هم با بابايمان دوست باشد. ما خيال مي كنيم آقا كلاغه،‌ اولدوز و ياشار رفته اند به دعوا. دعوا كنند. با باباها، زن باباها. ما به ياشار تير و كمان درست خواهيم كرد. لانه ي كلاغها را خراب نخواهيم كرد تا آقا كلاغه آن بالا بنشيند ، هر وقت زن بابا آمد، بابا آمد، اولدوز را خبر كند. ما به اولدوز كفش و لباس خواهيم داد. ماهيها را خواهيم دزديد. عنكبوتها را جمع خواهيم كرد. آقا كلاغه مژده خواهد آورد. در جنگ پيروز خواهند شد. ياشار دست اولدوز را خواهد گرفت، خواهند آمد. اولدوز مادر خوب خواهد شد و ياشار باباي خوب. ما در عروسي آنها خواهيم رقصيد. ما نگران هستيم. نگران همه شان. مي خواهيم برويم كمك آنها. مي خواهيم آنها از شهر كلاغها زود برگردند.
سه شنبه 21 دی 1389  1:44 PM
تشکرات از این پست
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

به دنبال فلك
روزي بود روزگاري. مردي هم بود از آن بدبختها و فلك زده هاي روزگار. به هر دري زده بود فايده اي نكرده بود. روزي با خودش گفت: اينجوري كه نمي شود دست روي دست بگذارم و بنشينم. بايد بروم فلك را پيدا كنم و از او بپرسم سرنوشت من چيست، براي خودم چاره اي بينديشم.
پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به يك گرگ. گرگ جلوش را گرفت و گفت: آدميزاد، كجا مي روي؟
مرد گفت: مي روم فلك را پيدا كنم.
گرگ گفت: ترا خدا، اگر پيدايش كردي به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت هميشه سرم درد مي كند. دوايش چيست؟»
مرد گفت: باشد. و راه افتاد.
باز رفت و رفت تا رسيد به شهري كه پادشاه آنجا در جنگ شكست خورده بود و داشت فرار مي كرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهاي مرد، كجا مي روي؟
مرد گفت: قربان، مي روم فلك را پيدا كنم و سرنوشتم را عوض كنم.
پادشاه گفت: حالا كه تو اين راه را مي روي از قول من هم بگو براي چه من در تمام جنگها شكست مي خورم، تا حال يك دفعه هم دشمنم را شكست نداده ام؟
مرد راه افتاد و رفت. كمي كه رفت رسيد به كنار دريا. ديد كه نه كشتي اي هست و نه راهي. حيران و سرگردان مانده بود كه چكار بكند و چكار نكند كه ناگهان ماهي گنده اي سرش را از آب درآورد و گفت: كجا مي روي، آدميزاد؟
مرد گفت: كارم زار شده، مي روم فلك را پيدا كنم. اما مثل اين كه ديگر نمي توانم جلوتر بروم، قايق ندارم.
ماهي گنده گفت: من ترا مي برم به آن طرف به شرط آنكه وقتي فلك را پيدا كردي از او بپرسي كه چرا هميشه دماغ من مي خارد؟
مرد قبول كرد. ماهي گنده او را كول كرد و برد به آن طرف دريا. مرد به راه افتاد. آخر سر رسيد به جايي، ديد مردي پاچه هاي شلوارش را بالا زده و بيلي روي كولش گذاشته و دارد باغش را آب مي دهد. توي باغ هزارها كرت بود،‌ بزرگ و كوچك. خاك خيلي از كرتها از بي آبي ترك برداشته بود. اما يك چند تايي هم بود كه آب توي آنها لب پر مي زد و باغبان باز آب را توي آنها ول مي كرد.
باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسيد: كجا مي روي؟
مرد گفت: مي روم فلك را پيدا كنم.
باغبان گفت: چه مي خواهي به او بگويي؟
مرد گفت: اگر پيدايش كردم مي دانم به او چه بگويم. هزار تا فحش مي دهم.
باغبان گفت: حرفت را بزن. فلك منم.
مرد گفت: اول بگو ببينم اين كرتها چيست؟
باغبان گفت: اينها مال آدمهاي روي زمين است.
مرد پرسيد: مال من كو؟
باغبان كرت كوچك و تشنه اي را نشان داد كه از شدت عطش ترك برداشته بود. مرد با خشم زياد بيل را از دوش فلك قاپيد و سر آب را برگرداند به كرت خودش. حسابي كه سيراب شد گفت: خوب، اينش درست شد. حالا بگو ببينم چرا دماغ آن ماهي گنده هميشه مي خارد؟
فلك گفت: توي دماغ او يك تكه لعل گير كرده مانده. اگر با مشت روي سرش بزنيد، لعل مي افتد و حال ماهي جا مي آيد.
مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا هميشه شكست مي خورد و تا حال اصلاً دشمن را شكست نداده؟
فلك جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شكل مردها درآورده. اگر نمي خواهد شكست بخورد بايد شوهر كند.
مرد گفت: خيلي خوب. آن گرگي كه هميشه سرش درد مي كند دوايش چيست؟
فلك جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقي را بخورد، سرش ديگر درد نمي گيرد.
مرد شاد و خندان از فلك جدا شد و برگشت كنار دريا. ماهي گنده منتظرش بود. تا مرد را ديد پرسيد: پيدايش كردي؟
مرد گفت: آره. اول مرا ببر آن طرف دريا بعد من بگويم.
ماهي گنده مرد را برد آن طرف دريا. مرد گفت: توي دماغت يك لعل گير كرده و مانده. بايد يكي با مشت توي سرت بزند تا لعل بيفتد و خلاص بشوي.
ماهي گنده گفت: بيا تو خودت بزن، لعل را هم بردار.
مرد گفت: من ديگر به اين چيزها احتياج ندارم. كرت خودم را پر آب كرده ام.
هر چه ماهي گنده ي بيچاره التماس كرد به خرج مرد نرفت. پادشاه چشم به راهش بود. مرد كه پيشش رسيد و قضيه را تعريف كرد، به او گفت: حالا كه تو راز مرا دانستي، بيا و بدون اين كه كسي بفهمد مرا بگير و بنشين به جاي من پادشاهي كن.
مرد قبول نكرد. گفت: نه. من پادشاهي را مي خواهم چكار؟ كرت خودم را پر آب كرده ام.
هر قدر دختر خواهش و التماس كرد مرد قبول نكرد. آمد و آمد تا رسيد پيش گرگ. گرگ گفت: آدميزاد انگار سرحالي! پيدايش كردي؟
مرد گفت: آره. دواي سردرد تو مغز سر يك آدم احمق است.
گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقي برايت افتاد؟
مرد از سير تا پياز سرگذشتش را براي گرگ تعريف كرد كه چطور لعل ماهي گنده و پادشاهي را قبول نكرده است، چون كرت خودش را پر آب كرده و ديگر احتياجي به آن چيزها ندارد.
گرگ ناگهان پريد و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را در آورد و گفت: از تو احمقتر كجا مي توانم گير بياورم؟
بز ريش سفيد

شنيدم كه در همين ده خودمان روزي بز حاجي مهدي آقا گر شد و آن را ول كردند توي صحرا، بعد بره ي خل ميرزا كدخداي ده ديگر، بعد سگ حاجي قاسم خودمان و بعد هم گوساله ي مشهدي محمد حسن. اين چهار تا وسط بيابان همديگر را پيدا كردند و رفيق شدند. اينجا و آنجا خوردند و خوابيدند و حسابي چاق و چله شدند، گري هم رفت پي كارش.
شبي توي مزرعه ي «داشلو» نشسته بودند حرف مي زدند. ديدند از دور روشنايي مي آيد. بز كه ريش سفيدشان بود گفت: آخ!.. كاشكي قلياني چاق مي كرديم!..
ديگران گفتند: اين كه كار سختي نيست. آقا سگ آب مي آورد، آقا گوساله تنباكو، آقا بره آتش، آنوقت قليان را چاق مي كنيم.
آقا بره پاشد رفت دنبال آتش. رفت و رفت و نزديك روشنايي كه رسيد، ديد اوهو، دوازده تا گرگ دوره زده اند و نشسته اند خودشان را گرم مي كنند. ترس برش داشت. سلام، عليك السلام! گفتند: رفيق بره، تو كجا و اينجا كجا؟
بره ترسان گفت: آمدم از شما آتش بگيرم تا براي رفيق بز قليان چاق كنيم.
گرگها گفتند: حالا بيا بنشين، خستگي در كن...
بره رفت و نشست. يكي گفت معطل چه هستيم، ديگران گفتند كه صبر كن، يكي ديگر هم مي آيد.
آقا بز هر چه صبر كرد ديد آقا بره نيامد. گفت: آقا گوساله تو پاشو برو ببين آقا بره چه بلائي سرش آمده.
آقا گوساله پا شد آهسته آهسته آمد، نزديك گرگها كه رسيد ديد دوازده تا گرگ بيچاره آقا بره را وسطشان گرفته اند و نشسته اند. از ترس شروع به لرزيدن كرد. اما به روي خودش نياورد و سر بره تشر زد: پدر سگ، آمدي اينجا چكار! آتش بياري يا با آقايان بنشيني و حرف بزني؟ يا الله، پاشو بيفت جلو، برويم. وقت قليان رفيق بز مي گذرد.
گرگها گفتند: خونت را كثيف نكن، رفيق. حالا بيا كمي بنشين خستگي در كن...
گوساله هم از ترس چيزي نگفت و رفت نشست وسط گرگها. يكي گفت كه حالا ديگر معطل چه هستيم؟ ديگران گفتند كه عجله نكن، رفيق. الان يكي ديگر هم پيدايش مي شود.
آقا بز باز هر چه صبر كرد از بره و گوساله خبري نشد. گفت: آقا سگ پاشو برو دنبالشان.
سگ پاشد آمد. نزديك كه رسيد ديد دوازده تا گرگ، آقا بره و آقا گوساله را دوره كرده اند و نشسته اند حرف مي زنند. از ترس لرزيد و كنده ي زانوهايش به هم خورد. اما به روي خودش نياورد و تشر زد: آهاي با شما هستم، بره ، گوساله! مگر رفيق بز شما را براي شب نشيني آقايان فرستاده كه نشسته ايد و خوش خوش بگو بخند مي كنيد؟ هيچ حيا نمي كنيد؟ پاشيد بيفتيد جلو برويم، وقت قليان رفيق بز مي گذرد.
گرگها گفتند: رفيق سگ، بيخودي عصباني مي شوي. اين بيچاره ها گناهي ندارند. حالا تو هم بيا كمي بنشين خستگي دركن...
آقا سگ هم از ترس چيزي نگفت و رفت نشست كنار رفيقهايش.
آقا بز وقتي كه ديد از سگ هم خبري نشد، خودش پا شد راه افتاد به طرف روشنايي گرگها. سر راه لاشه گرگي پيدا كرد. شاخ محكمي زد به لاشه و آن را روي سر بلند كرد. خوشش آمد و همين طوري راه افتاد. نزديك روشنايي كه رسيد، ديد دوازده تا گرگ رفيقهاي بيچاره اش را دوره كرده اند و نشسته اند و آب از لب و لوچه هايشان مي ريزد. به سر رفيقهايش تشر زد: آهاي احمقها شما را دنبال آتش فرستاده بودم يا اين كه گفته بودم برويد بنشينيد پاي صحبت آقايان؟
گرگها گفتند: عصباني نشو، رفيق بز حالا بيا بنشين كمي خستگي در كن...
بز ديد كه بد جايي گير افتاده رو كرد به گرگها و همه شان را به فحش و ناسزا بست كه: پدر احمقهاي كثيف! خوب جايي گيرتان آوردم. پدرتان بيست گرگ به من مقروض بود هفت تايش را خورده ام، يك هم سر شاخهايم است، باقيش هم شما. جنب نخوريد كه گرفتم بخورمتان!.. آقا سگ بگيرشان!.. فرار نكنند، ترسوها!..
گرگها تا اين حرفها را شنيدند، دو تا پا داشتند دو تا پاي ديگر هم قرض كردند و فرار كردند. چنان فرار كردند كه باد به گردشان نمي رسيد. سگ هم از اين طرف شروع كرد به عوعو كه مثلاً حالا مي گيرمتان و پاره پاره تان مي كنم.
بز رفيقهايش را برداشت و آمدند سر جايشان. بعد گفت: رفيقها، گرگها امشب دست از سر ما بر نخواهند داشت، بياييد برويم يك جا پنهان بشويم.
يك درخت سنجد كج و معوج بود. بز بالا رفت و نشست آن بالاي بالا، سگ زير پاي او، بره زير پاي سگ و گوساله هر چه كرد نتوانست از درخت بالا برود و آخرش زوركي خودش را به شاخه اي بند كرد.
گرگها پس از مدتي دويدن ايستادند. يكيشان گفت: نگاه كنيد ببينيد چه مي گويم: بز كجا و گرگ ها را ترساندن و فرار دادن كجا؟ كي تا حال چنين چيزي شنيده؟ برگرديم پدرشان را دربياوريم.
همه ي گرگها حرف او را قبول كردند و برگشتند. اما هرچه جستجو كردند بز و رفيقهايش را نتوانستند پيدا كنند. آمدند نشستند پاي درخت سنجد كه مشورتي بكنند و فالي بگيرند. يكيشان فالگير هم بود. خواست فالي بگيرد و محل بز و رفيقهايش را پيدا كند كه يك دفعه آقا گوساله لرزيد و ول شد و افتاد روي سرگرگها. بز تا ديد كار دارد خراب مي شود، داد زد: رفيق گوساله، اول آن فالگير پدر سوخته را بگير كه فرار نكند. زود باشيد بجنبيد رفيقها!.. بگيريديشان!..
گرگها باز چنان فرار كردند كه باد هم به گردشان نمي رسيد.
بز گفت: من مي دانم كه گرگها باز هم خواهند آمد. بياييد كاري بكنيم. آنوقت زمين را چال كرد و آقا سگ را خاك كرد و گفت كه فلان وقت فلان جور مي كني. رويش هم چند تايي آجر سوخته و شكسته چيد و گفت كه: رفيقها، اينجا را ما مي گوييم «پير مقدس قاقالا».
از اين طرف گرگها در حال فرار به روباه برخوردند. روباه گفت: كجا با اين عجله؟
گفتند: از دست بز فرار مي كنيم. مي خواست ما را بخورد.
روباه گفت: سرتان كلاه گذاشته. بز كجا و خوردن گرگ كجا؟ برگرديد برويم. مي دانم چكارش بكنم.
روباه آنقدر گفت كه گرگها دل و جرأت پيدا كردند و برگشتند. بز از دور ديد كه روباه افتاده جلو و گرگها را مي آورد. از همان دور فرياد زد: آهاي روباه، الباقي قرضت را مي آوري؟ مرحوم بابات بيست وچهار گرگ به من مقروض بود. يكي دو هفته پيش دوازده تايش را آوردي خوردم، مثل اين كه حال هم دوازده تاي ديگر را آورده اي. آفرين!.. آفرين!..
گرگها گفتند: روباه نكند ما را به پاي مرگ مي كشاني؟
روباه گفت: ابلهي گفت و احمقي باور كرد. مگر نمي بينيد اين حقه باز دروغ سر هم مي كند؟
بز گفت: روباه، اگر تو راست مي گويي بيا به اين «پير مقدس قاقالا» قسم بخور، تا قبول كنم كه به من مقروض نيستي و از تودست بردارم.
روباه يكراست رفت سر «مزار» و گفت: اگر دروغ بگويم اين «پير» مرا غضب كند.
روباه تا اين حرف را زد آقا سگ از توي چاله جست زد و بيخ گلوي روباه را گرفت و خفه اش كرد. گرگها باز فرار كردند و رفتند به جاي خيلي دوري.
در اين وقت ديگر داشت صبح مي شد. بز گفت: رفيقها، نظر من اين است كه هر كس برگردد به خانه ي خودش والا جك و جانورها راحتمان نمي گذارند.
همه حرف بز را پسنديدند و برگشتند سر خانه و زندگي اولشان.
گرگ و گوسفند

روزي بود، روزگاري بود. گوسفند سياهي هم بود. روزي گوسفند همانطوري كه سرش زير بود و داشت براي خودش مي چريد، يكدفعه سرش را بلند كرد و ديد، اي دل غافل از چوپان و گله اش خبري نيست و گرگ گرسنه اي دارد مي آيد طرفش. چشم هاي گرگ دو كاسه ي خون بود.
گوسفند گفت: سلام عليكم.
گرگ دندان هايش را بهم ساييد و گفت: سلام و زهر مار! تو اينجا چكار مي كني؟ مگر نمي داني اين كوه ها ارث باباي من است؟ الانه تو را مي خورم.
گوسفند ديد بدجوري گير كرده و بايد كلكي جور بكند و در برود. اين بود كه گفت: راستش من باور نمي كنم اين كوه ها مال پدر تو باشند. آخر مي داني من خيلي ديرباورم. اگر راست مي گويي برويم سر اجاق (زيارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور كنم. البته آن موقع مي تواني مرا بخوري.
گرگ پيش خودش گفت: عجب گوسفند احمقي گير آوردم. مي روم قسم مي خورم بعد تكه پاره اش مي كنم و مي خورم.
دوتايي آمدند تا رسيدند زير درختي كه سگ گله در آنجا افتاده بود و خوابيده بود و خواب هفت تا پادشاه را مي ديد، گوسفند به گرگ گفت: اجاق اينجاست. حالا مي تواني قسم بخوري.
گرگ تا دستش را به درخت زد كه قسم بخورد، سگ از خواب پريد و گلويش را گرفت.

موش گرسنه

روزي بود، روزگاري بود. موشي هم بود كه در صحرا زندگي مي كرد. روزي گرسنه اش شد و به باغي رفت. سه تا سيب گير آورد و خورد. بادي وزيد و برگ هاي درخت سيب را كند و بر سرش ريخت. موش عصباني شد برگ ها را هم خورد و از باغ بيرون آمد. ديد مردي سطل آب در دست به خانه اش مي رود. گفت: آهاي مرد! توي باغ سه تا سيب خوردم، باد آمد برگهايش را به سرم ريخت، آن ها را هم خوردم. الانه تو را هم مي خورم.
مرد گفت: با سطل مي زنم تو سرت، جابجا مي ميري ها!
موش گرسنه مرد را گرفت و قورت داد. رفت و رفت تا رسيد به جايي كه تازه عروسي داشت آتش چرخانش را مي گرداند. موش گفت: آهاي، عروس خانم! رفتم به باغ سه تا سيب خوردم، باد آمد برگ ها را ريخت، آن ها را هم خوردم، مرد سطل بدست را خوردم. الان تو را هم مي خورم.
عروس گفت: با آتش چرخان مي زنم تو سرت كباب مي شوي ها!
موش گرسنه عروس خانم را هم قورت داد و راه افتاد تا رسيد به جايي كه دخترها نشسته بودند و گلدوزي مي كردند. موش گفت: آهاي دخترها! رفتم به باغ سه تا سيب خوردم، باد آمد برگ ها را ريخت، آن ها را هم خوردم، مرد سطل به دست را خوردم، عروس خانم را خوردم. الان هم شماها را مي خورم.
دخترها گفتند با سوزن هايمان چشم هايت را در مي آوريم ها!
موش گرسنه آنها را هم قورت داد و راهش را كشيد و رفت. رفت و رفت تا رسيد پيش پسرهايي كه تيله بازي مي كردند. گفت: آهاي پسرها! رفتم به باغ سه تا سيب خوردم. باد آمد برگ ها را ريخت، آن ها را هم خوردم، مرد سطل بدست را خوردم، عروس خانم را خوردم، دخترهاي گلدوز را خوردم. الان شما را هم مي خورم.
پسرها گفتند: آهاي موش مردني، تيله بارانت مي كنيم، ها!
موش گرسنه پسرها را هم قورت داد و گذاشت رفت. آخر سر رسيد به يك پيرزن. گفت: آهاي پيرزن! رفتم به باغ سه تا سيب خوردم. باد آمد برگ ها را ريخت، آن ها را هم خوردم، مرد سطل به دست را خوردم، عروس خانم را خوردم، دخترهاي گلدوز را خوردم، پسرهاي تيله باز را خوردم. الان تو را هم مي خورم، نوبت تست.
پيرزن كمي فكر كرد و گفت: ننه جان، من همه اش پوست و استخوانم. تو را سير نمي كنم. ديشب «دويماج» (غذايي است كه معمولا از نان بيات و پنير يا روغن درست مي شود. غذاي سرد فقيرانه اي است كه مادرها براي قناعت و استفاده از خرده نان هاي بياتي كه ته سفره جمع مي شود، درست مي كنند) روغن درست كرده ام بگذار برم بياورم آن را بخور.
موش گفت: خيلي خوب برو اما زود برگرد.
پيرزن گربه ي براق چاق و چله اي داشت بسيار زبر و زرنگ. رفت به خانه اش و گربه اش را گذاشت توي دامنش و برگشت و تا رسيد نزديك موش. گفت: بيا ننه، بگير بخور.
و گربه را ول داد به طرف موش. موش تا چشمش به گربه افتاد در رفت. گربه دنبالش كرد اما نتوانست بگيردش، موش رفت توي سوراخي قايم شد. گربه دم سوراخ نشست و كمين كرد. مدتي گذشت و سر و صدا خوابيد. موش اينور و آنور را نگاه كرد، گربه را نديد خيال كرد خسته شده رفته. يواشكي سرش را از سوراخ درآورد اما گربه ديگر مجال فرار نداد، چنگالش را زد و موش را گرفت و شكمش را پاره كرد. آنوقت مرد سطل بدست بيرون آمد، عروس خانم بيرون آمد. دخترهاي گلدوز و پسرهاي تيله باز بيرون آمدند و هر كدام براي گربه چيزي آوردند كه بخورد و بيشتر چاق و چله شود.
دل خواننده ها شاد و دماغشان چاق!

سه شنبه 21 دی 1389  1:46 PM
تشکرات از این پست
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

بي نام

زنك كاسه اي آش كشك با يك تكه نان بيات جلو شوهرش گذاشت و گفت: بگير كوفت كن! اينو هم با هزار مصيبت تهيه كرده ام.
مردك فكر كرد: پس پول هايي كه امروز صبح بهت دادم چه شد؟
بعد دوباره فكر كرد: از تيغ آفتاب تا تنگ غروب كار و زحمت، چيزي كه بهت مي رسد آش كشك با يك تكه نان بيات. خوب باشد!
زنك كمي بالاي سر شوهرش ايستاد تا اگر غرولند راه بيندازد سركوفتش بزند. بعد كه ديد چيزي نگفت، گرفت و رفت آشپزخانه از خاگينه اي كه پخته بود چشيد تا كم شيرين نباشد. مرغ برياني را كه داشت روي آتش جلز و ولز مي كرد جابجا كرد، كدوها را پوست گرفت و توي تابه انداخت. عسل و كره را پهلوي هم تو بشقابي گذاشت و ... سفره ي رنگيني آماده كرد. آنوقت پيش شوهرش آمد كه آش كشك را با نيمي ازتكه نان بياتش خورده به خميازه افتاده بود.
زن گفت: يه ديزي مي خوام. زود پا مي شي ميري از ديزي فروش بازار مي خري و مياري.
مردك كه هواي خواب شيرين بعد از ناهار به سرش زده بود، پكر شد و زير لب گفت: نميشه اينو يه ساعت بعد بخرم؟ تازه اين همه ديزي را مي خواهي چكار؟ هر روز يه ديزي؛ هر هفته هفت ديزي.
زنك جوابي نداد. به صداي پارس سگي رفت طرف دريچه اي كه از طبقه ي دوم به كوچه باز مي شد. نگاهي به كوچه انداخت و به كسي گفت: يه كم صبركن. ذليل شده هواي خواب به كله ش زده. دارم مي فرستمش پي نخود سياه. خبرت مي كنم. در را بست. قيافه ي اخمويي گرفت و گفت: گور بگور شي همسايه بد!
اين را گفت كه شوهرش چيزي نپرسد. و چه بجا گفت. مردك خود را حاضر كرده بود كه بپرسد كي بود؟ مي خواست سرصحبت را باز كند و موضوع ديزي ماست مالي شود. زنك در درگاه گفت: نشنيدي گفتم يه ديزي مي خوام؟
مردك گفت: چرا شنفتم. زن دست در جيب كت مردك كه دم در آويخته بود كرد و كليدي درآورد. گفت: كليد رو ورداشتم. هر وقت اومدي در ميزني ميام باز مي كنم. حالا ميرم بخوابم. و رفت به اتاقي كه مي شد گفت اتاق آرايش است. لباس هايش را درآورد. بدنش را عطر ماليد. بهترين لباسش را پوشيد. سرش را شانه زد. سرخاب سفيداب ماليد. كوتاه سخن تا شوهرش برود با خودش ور رفت بعد مثل عروس پا به درون اتاق گذاشت و دريچه را باز كرد. مردك سر پيچ كوچه به جوان شيك پوش خوش هيكلي برخورد. بس كه خواب آلود بود، كفش جوان را لگد كرد و فحش شنيد. جلوت را نگاه كن، بي سر و پا!
بازار ديزي فروش ها آن سر شهر بود. تا آن جا برسد يكساعت تمام طول كشيد. به نخستين ديزي فروش گفت: منو زنم فرستاده كه يه ديزي بخرم. اگه دارين بدين.
ديزي فروش زد زير خنده. كمي كه آرام شد به ديزي فروش پهلو دستيش هي زد: اوهوي، مشدي غضنفر ديزي فروش! باز هم آقا رو زنش فرستاده ديزي بخره ها... ها... ها... ها ها.
او هم موذيانه زد زير خنده و سقف بلورين بازار را لرزاند و همسايه ي پهلو دستيش را آگاه كرد:
اوهوي، داش سيد كاظم ديزي فروش! خل مي خواستي ببيني؟ نگاه كن. باز هم زنش فرستاده ديزي بخره ها... ها... ها ها.
داش سيد كاظم ديزي فروش چنان با شدت خنديد كه دو تا ديزي از زير دستش در رفت و خاكشير شد. او هم خنده اش را قاطي خنده ي سه نفر نخستين كرد و به پهلودستيش هي زد:
اوهو، آميز موسا كبلا سيد حسني ديزي فروش! نگاه كن. بازم زنش فرستاده ديزي بخره... ها... ها... ها ها.
صداهاي خنده بازار را پر كرد. ديزي فروش ها سر مردك ريخته بودند و مي خنديدند. مسخره اش مي كردند. خلش مي خواندند. آخر سر مثل هميشه يك ديزي به قيمت بيست ريال فروختند و روانه اش كردند.
يكساعت ديگر طول كشيد تا مردك به خانه اش رسيد. در زد. باز نشد. باز هم زد. باز هم باز نشد. آنوقت دلش خواست لگدي به در بكوبد. آجري از بالاي در افتاد و سرش را شكست. چيزي نگفت. دستي به سرش كشيد و خون قرمز خوش رنگش را نگاه كرد و لبخند تلخي زد.
در اين وقت دريچه ي بالا خانه شان باز شد و صداي زنش را شنيد كه گفت: ديزي خريدي؟
مردك گفت: خريدم.
زن گفت: خب،‌ پرسيدي توش چقدر نمك بريزم؟
مرد اين را نپرسيده بود. هيچ وقت اين را نمي پرسيد. مي رفت ديزي را مي خريد مي آورد، اما نمي پرسيد چقدر نمك بايد توش ريخت. چون مي دانست كه نپرسيدن با پرسيدنش يكي است. اگر مي پرسيد، باز زنش بهانه هاي ديگري داشت: بپرس ببين چقدر آب بريزم، بپرس ببين چند دانه نخود مي گيرد. بپرس ببين ...
اين بود كه هيچوقت نمي پرسيد. زنش دو بدستش افتاد: آخه زير آوار بموني انشاالله. مگه صد دفعه نگفته م نمك ديزي را بپرس بيا؟ يا الله زود برگرد و بپرس بيا. تا نپرسي در واشدني نيس. ديگه گذشته ها گذشته. مث دفعه هاي پيش نيس كه بهت رحم كنم و درو باز كنم. ديگه مته به خشخاش گذاشته م. ميري مي پرسي، يا تا روز قيامت همونجا مي موني؟
مردك خونش را مي ديد كه از نوك بينيش چكه مي كند. صداي زنش را هم مي شنيد اما خودش را نمي ديد. صداي نفس نفس زدن كس ديگري را هم مي شنيد.
زنش گفت: چرا واستادي؟ گفتم...
حرفش ناتمام ماند. چيزي زنش را عقب كشيد و دست مردي دريچه را – دريچه ي خانه اش را – بست. مردك خون آلود و كوفته راه بازار ديزي فروش ها را پيش گرفت و به نخستين ديزي فروش كه رسيد گفت: زنم اندازه ي نمك ديزي را پرسيد.
ديزي فروش انگشتي به خون سر مردك زد و نگاه كرد ديد خيس است. گفت: انگار زنده اي!
بعد شديدتر از پيش قهقهه را سر داد و به همسايه پهلو دستيش هي زد: اوهوي، مشدي غضنفر ديزي فروش! نگاه كن، آقا رو زنش فرستاده اندازه ي نمك ديزي رو بدونه. نگفتم؟ .... ها... ها ها.
مثل دفعه ي پيش ديزي فروش ها يكي پس از ديگري به سر مردك ريختند و خنديدند. سقف بلورين بازار از زور خنده ترك برداشت. چند ديزي جوراجور از قفسه ها افتاد و خاكشير شد، آخر سر به مرد گفتند: برو به زنت بگو ، بيش از نيم مشت. كم از يه مشت.»
مردك راه افتاد. بلند بلند اين حرف را تكرار مي كرد كه فراموشش نشود. بيش از نيم مشت، كم از يه مشت... بيش از نيم مشت، كم از يه مشت. گذارش از جايي افتاد كه در آنجا خرمن به باد مي دادند. ورد مردك را كه شنيدند گمان بردند كه روي سخنش با آنها است به سرش ريختند و تا مي خورد زدندش. وقت كتك تمام شد، يكدفعه به سر مردك زد كه نكند همه ي اين كارها زير سر زنش باشد. دو تا بد و بيراه نثار زنش كرد و پا شد كه برود. خرمن كوبها گفتند: ديگه از اين غلط ها نكني، نگي بيش از نيم مشت، كم از يه مشت!
مردك گفت: پس چي بگم؟ گفتند، بگو يكي هزار شه، خدا بركت بده.
مردك راه افتاد. بلند بلند مي گفت: يكي هزار شه، خدا بركت بده! يكي هزار شه، خدا بركت بده!
به جماعتي برخورد كه تابوتي روي دوش مي بردند. كسيشان مرده بود. ورد مردك را كه شنيدند، به سرش ريختند و تا مي خورد زدندش. وقتي كتك تمام شد باز به سر مردك زد كه نكند همه ي اين كارها زير سر زنش باشد! پيش خودش گفت: اگه اين دفعه پام به خونه برسه مي دونم چكار كنم، چهار تا بد و بيراه نثار زنش كرد و پا شد كه برود. عزاداران گفتند: ديگه از اين غلط ها نكني، نگي يكي هزار شه!
مرد گفت: پس چي بگم؟
گفتند: بگو اول آخري شه. ديديد ديگه نبينيد.
مردك راه افتاد. بلند بلند مي گفت: اول آخري شه، ديديد ديگه نبينيد!.. اول آخري شه، ديديد ديگه نبينيد!.. به جماعتي رسيد كه عروس به خانه ي داماد مي بردند.
ورد مردك را كه شنيدند يكي جلو اسب عروس را گرفت و باقي ريختند به سرش و تا مي خورد زدندش. باز به سر مردك زد كه نكند همه ي اين كارها زير سر زنش باشد. پيش خودش گفت:
اگه پام به خونه برسه، مي دونم چكار كنم. اين دفعه حقشه آش كشك با نون بيات بخوره. هشت تا بد و بيراه نثار زنش كرد و پا شد كه برود. آدمهاي عروس گفتند: ديگه از اين غلط ها نكني. نگي ديديد ديگه نبينيد.
مرد گفت: پس چي بگم؟
گفتند: سوت بزن، كلاهت را هوا بينداز، شادي كن، بخند، فرياد بكش، آن قدر شادي كن كه مردم به حالت حسرت بخورند. يه كم اخم كني واي به حال و روزگارت. بايد بخندي. بايد شادي كني، بازي كني، مي فهمي؟ مگه نمي بيني همه شادي مي كنن؟ خوب گوش هات رو باز كن، يه كم اخم كني واي بحالت. بايد بخندي و شادي كني. مي فهمي كه؟
مردك خون لبهايش را پاك كرد. دندان هاي جلويش را كه در اثر مشت لق شده بود كند و دور انداخت و گفت: خيلي هم خوب مي فهمم.
سپس راه افتاد. در حاليكه خون سرش از نوك بيني اش چكه مي كرد، اما لب هايش مي خنديد. خودش شادي مي كرد. فرياد مي زد. اخم نمي كرد. جست و خيز مي كرد و كلاهش را بهوا مي انداخت. و سوت هم مي زد. وقتي سوت مي زد خون از دهانش مي جست. وقتي مي خنديد اشك از چشمانش مي پريد. وقتي مي پريد پاره هاي لباسش بلند مي شد. وقتي كلاهش را بالا مي انداخت از سوراخ وسط كلاهش آسمان را مي ديد. در اين هنگام به كفتربازي برخورد كه كفترهايش را رديف هم لب بام نشانده بود و داشت دانه مي پاشيد كه كفترهاي همسايه را بگيرد.
كفترها به هواي داد و فرياد مردك پريدند و تا دوردست رفتند. كفترباز سخت عصباني شد و بكوچه آمد و مردك را تا مي خورد كتك زد. بسر مردك زد كه همه ي اين كارها زير سر زنش است.
پيش خود گفت: منو مسخره خودش كرده، مي دونه كه همه چيز زندگيش از منه. نمي خواد كاريم بكنه همين جوري سر مي دونه. شانزده تا بد و بيراه نثار زنش كرد و پا شد كه برود.
كفتر باز گفت: ديگه از اين غلط ها نكني!
مردك گفت: پس چي بگم؟
كفتر باز گفت: هيچي نگو. كمرت را خم مي كني، صدات رو ميبري، كلاهت رو محكم مي چسبي، نفس هم نمي كشي، دست و پاتو جمع مي كني، پاورچين پاورچين از كنار ديوار راه مي ري. نفس هم نمي كشي. مي فهمي كه!
مردك گفت: مي فهمم! خيلي هم خوب مي فهمم. كمرم باس خم بشه صدام بريده، كلاهم رو محكم مي چسبم، نفس هم نمي كشم از كنار ديوار يواشكي رد ميشم، مث اينكه نيستم. و راه افتاد. كمرش خم شده بود و نفسش بريده.
و... اين دفعه پي در پي مي گفت: همه ي اين كارها زير سر زنمه... همه ي كارها زير سر زنمه... به جماعتي برخورد كه جلو دكان جواهر سازي جمع شده بودند. وقت ظهر، روز روشن دكانش را دزد زده بود و جماعت در جستجوي دزد بودند.
مردك را كه با آن حال ديدند، دزدش پنداشتند آنقدر كتكش زدند كه نگو. خون خوشرنگ مردك از نوك بينيش چكه مي كرد. سي و دو تا بد و بيراه نثار زنش كرد و خواست كه برود، گفتند:
اگر تو دزد نيستي نبايد اين جوري راه بري – پس از آنكه جيب هايش را نگاه كرده، سر و وضعش را ديده بودند، او را ديوانه پنداشته بودند. مردك گفت: پس چكار كنم؟
گفتند: سرتو بالا بگير، كمرت را راست كن و برو. مردك راه افتاد.
سر را بالا نگاه داشته بود و قد راست كرده بود. از اين حالتش خوشش مي آمد گويي سالها در جستجوي چيزي بود و حالا آنرا پيدا كرده بود. فكر كرد: از بس خم شده بودم داشتم قوز در مي آوردم.
در همين فكر بود كه نردباني جلوش سبز شد. نردبان از در خانه اي بيرون مي آمد و در خانه ي روبرويي وارد مي شد.
مردم خم مي شدند كه بگذرند.
مردك خم نشد. نمي خواست اين حالت خوش آيندش را از دست بدهد. راست راست پيش رفت.
مردم در كارش حيران ماندند. او را ديوانه خواندند. سر مردك سخت خورد به نردبان و عقب برگشت. نردبان انتها نداشت. هي پله بود كه از يك در بيرون مي آمد و در ديگري مي رفت.
مردك بار ديگر پيش رفت. و بار ديگر پيشاني و سرش زخم برداشت. اين كار چند بار تكرار شد. جماعت مسخره اش كردند، آخر ديوونه، مي خواهي بگويي يك تنه نردبان باين كلفتي را خواهي شكست و به آن طرف خواهي رفت؟ بيخود است. خودكشي است، ديوونه! مردك اين حرف ها را از يك گوش مي گرفت و از گوش ديگر بيرون مي كرد.
زير لب زمزمه اي داشت. ناگهان همه ديدند مردك عقب عقب رفت، رسيد به آخر كوچه، آنوقت شروع كرد به دويدن. نردبان از حركت نايستاده بود. چند نفري ايستاده بودند و نگاه مي كردند، مي گفتند: خوب، عجله اي نداريم. مي ايستيم. وقتي نردبان را بردند مي رويم. حركت نردبان تندتر شد و اين ها گفتند: آخرها شه. مردك تند مي دويد، اگر بزمين مي خورد هزار تكه مي شد، رسيد پاي نردبان. جست زد پريد، نردبان زودي بالا رفت، پاي مردك گير كرد و افتاد به آن طرف به رو. چند نفري از زير نردبان گذشتند و نردبان ايستاد. مردك خون آلود برخاست نشست و چهل بد و بيراه نثار زنش كرد و پا بدو گذاشت.
هياهو از دو سو برخاست. از پشت سر مردك شنيد: ترو خدا برگرد، اگر مسلموني نرو، يه نگاه به پشت سرت بكن، قاقات ميديم برگرد!.. مردك دويد و دويد تا بخانه شان رسيد. در زد باز نشد. باز هم زد. باز هم باز نشد. بسرش زد و دو لگد بدر كوبيد آجري از بالا افتاد و سرش بيشتر شكست. چيزي نگفت. خون رنگينش از نوك بينيش چكه مي كرد. باز هم دو لگد بدر زد. سرش را گرفت كه آجر رويش بيفتد. مي خواست زنش را تحقير كند. نشان دهد كه او نمي تواند نگذارد كه شوهرش تحقيرش كند. آجر افتاد دريچه باز شد.
صدايي گفت: كيه؟ مردك گفت منم. زنش گفت: ترو نمي شناسم. مردك گفت: شوهرت. زن گفت: باشه. اسمت چيه؟
راستي اسمش چه بود؟ اين را ديگر نخوانده بود. زنش هيچوقت اين بهانه را نياورده بود. فكر كرد كه در گذشته ها چطور صدايش مي زدند. چيزي بيادش نيامد. وقتي به آن جوان شيك پوش خوش هيكل برخورد، او را «بي سر و پا» صدا كرد. مي شد گفت اسمش «بي سر و پا» ست؟
اگر اين طور بود پس چرا در بازار ديزي فروش ها او را «خل» گفته بودند؟ نكند اسمش «خل» باشد! نه. اگر خل بود پس چرا پهلوي آن نردبان تمام نشدني «ديوانه» اش خوانده بودند! اسمش يادش رفته بود. شايد هم از نخست نامي نداشته است. كاش اينطور بود، آنوقت آسوده مي شد و بخود مي گفت: خر ما از كرگي دم نداشت. اما مي دانست كه روزي اسمي داشته است. زنش فرياد زد: خوب نگفتي اسمت چيه؟ تا نگي در خونه واشدني نيس. رهگذري گفت: اسمتو مي پرسه؟ اين كه چيزي نشد. بگو بهروز، بگو افتخار، بگو. مرد بر هم نگشت كه رهگذر را نگاه كند. زنش گفت: ها؟ مرد گفت: يادم رفته. برم پيدا كنم برگردم، برگشت كه برود. صداي خنده هايي شنيد. رو برگردانيد. تمام ديزي فروش ها در چارچوب دريچه جمع شده بودند و قاه قاه مي خنديدند. مردك بدستش نگاه كرد ديزي دستش بود. خون تويش جمع بود. ديزي را پرت كرد طرف دريچه. ديزي برگشت و خورد بسر خودش. صداي خنده بلندتر شد.
ديزي فروشي در خانه اش قد برافراشته بود و قنديل خانه را از سقف مي كند، اين ها همه اش در چارچوب دريچه بود.
مرد زير لب گفت: باشد! و راه افتاد.
تنگ غروب مرد بيرون شهر دم دروازه نشسته بود روي كپه خاكروبه اي و از آيندگان و روندگان اسمش را مي پرسيد.
حس مي كرد زنجيري را كه بنافش بسته شده از آسمان آويخته اند و ستارگان در دوردست ها سوسو مي زنند.
ارديبهشت 42
سه شنبه 21 دی 1389  1:46 PM
تشکرات از این پست
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

پسرك لبو فروش

چند سال پيش در دهي معلم بودم. مدرسه ي ما فقط يك اتاق بود كه يك پنجره و يك در به بيرون داشت. فاصله اش با ده صد متر بيشتر نبود. سي و دو شاگرد داشتم. پانزده نفرشان كلاس اول بودند. هشت نفر كلاس دوم. شش نفر كلاس سوم و سه نفرشان كلاس چهارم. مرا آخرهاي پاييز آنجا فرستاده بودند. بچه ها دو سه ماه بي معلم مانده بودند و از ديدن من خيلي شادي كردند و قشقرق راه انداختند. تا چهار پنج روز كلاس لنگ بود. آخرش توانستم شاگردان را از صحرا و كارخانه ي قاليبافي و اينجا و آنجا سر كلاس بكشانم. تقريباً همه ي بچه ها بيكار كه مي ماندند مي رفتند به كارخانه ي حاجي قلي فرشباف. زرنگترينشان ده پانزده ريالي درآمد روزانه داشت. اين حاجي قلي از شهر آمده بود. صرفه اش در اين بود. كارگران شهري پول پيشكي مي خواستند و از چهار تومان كمتر نمي گرفتند. اما بالاترين مزد در ده 25 ريال تا 35 ريال بود.
ده روز بيشتر نبود من به ده آمده بودم كه برف باريد و زمين يخ بست. شكافهاي در و پنجره را كاغذ چسبانديم كه سرما تو نيايد.
روزي براي كلاس چهارم و سوم ديكته مي گفتم. كلاس اول و دوم بيرون بودند. آفتاب بود و برفها نرم و آبكي شده بود. از پنجره مي ديدم كه بچه ها سگ ولگردي را دوره كرده اند و بر سر و رويش گلوله ي برف مي زنند. تابستانها با سنگ و كلوخ دنبال سگها مي افتادند، زمستانها با گلوله ي برف.
كمي بعد صداي نازكي پشت در بلند شد: آي لبو آوردم، بچه ها!.. لبوي داغ و شيرين آوردم!..
از مبصر كلاس پرسيدم: مش كاظم، اين كيه؟
مش كاظم گفت: كس ديگري نيست، آقا... تاري وردي است، آقا... زمستانها لبو مي فروشد... مي خواهي بش بگويم بيايد تو.
من در را باز كردم و تاري وردي با كشك سابي لبوش تو آمد. شال نخي كهنه اي بر سر و رويش پيچيده بود. يك لنگه از كفشهاش گالش بود و يك لنگه اش از همين كفشهاي معمولي مردانه. كت مردانه اش تا زانوهاش مي رسيد، دستهاش توي آستين كتش پنهان مي شد. نوك بيني اش از سرما سرخ شده بود. رويهم ده دوازده سال داشت.
سلام كرد. كشك سابي را روي زمين گذاشت. گفت: اجازه مي دهي آقا دستهام را گرم كنم؟
بچه ها او را كنار بخاري كشاندند. من صندلي ام را بش تعارف كردم. ننشست. گفت: نه آقا. همينجور روي زمين هم مي توانم بنشينم.
بچه هاي ديگر هم به صداي تاري وردي تو آمده بودند، كلاس شلوغ شده بود. همه را سر جايشان نشاندم.
تاري وردي كمي كه گرم شد گفت: لبو ميل داري، آقا؟
و بي آنكه منتظر جواب من باشد، رفت سر لبوهاش و دستمال چرك و چند رنگ روي كشك سابي را كنار زد. بخار مطبوعي از لبوها برخاست. كاردي دسته شاخي مال « سردري» روي لبوها بود. تاري وردي لبويي انتخاب كرد و داد دست من و گفت: بهتر است خودت پوست بگيري، آقا... ممكن است دستهاي من ... خوب ديگر ما دهاتي هستيم ... شهر نديده ايم ... رسم و رسوم نمي دانيم...
مثل پيرمرد دنيا ديده حرف مي زد. لبو را وسط دستم فشردم. پوست چركش كنده شد و سرخي تند و خوشرنگي بيرون زد. يك گاز زدم. شيرين شيرين بود.
نوروز از آخر كلاس گفت: آقا... لبوي هيچكس مثل تاري وردي شيرين نمي شود ... آقا.
مش كاظم گفت: آقا، خواهرش مي پزد، اين هم مي فروشد... ننه اش مريض است، آقا.
من به روي تاري وردي نگاه كردم. لبخند شيرين و مردانه اي روي لبانش بود. شال گردن نخي اش را باز كرده بود. موهاي سرش گوشهاش را پوشانده بود. گفت: هر كسي كسب و كاري دارد ديگر، آقا... ما هم اين كاره ايم.
من گفتم: ننه ات چه اش است، تاري وردي؟
گفت: پاهاش تكان نمي خورد. كدخدا مي گويد فلج شده. چي شده. خوب نمي دانم من ، آقا.
گفتم: پدرت...
حرفم را بريد و گفت: مرده.
يكي از بچه ها گفت: بش مي گفتند عسگر قاچاقچي، آقا.
تاري وردي گفت: اسب سواري خوب بلد بود. آخرش روزي سر كوهها گلوله خورد و مرد. امنيه ها زدندش. روي اسب زدندش.
كمي هم از اينجا و آنجا حرف زديم، دو سه قران لبو به بچه ها فروخت و رفت. از من پول نگرفت. گفت: اين دفعه مهمان من، دفعه ي ديگر پول مي دهي. نگاه نكن كه دهاتي هستيم، يك كمي ادب و اينها سرمان مي شود، آقا.
تاري وردي توي برف مي رفت طرف ده و ما صدايش را مي شنيديم كه مي گفت: آي لبو!.. لبوي داغ و شيرين آوردم، مردم!..
دو تا سگ دور و برش مي پلكيدند و دم تكان مي دادند.
بچه ها خيلي چيزها از تاري وردي برايم گفتند: اسم خواهرش « سولماز» بود. دو سه سالي بزرگتر از او بود. وقتي پدرشان زنده بود، صاحب خانه و زندگي خوبي بودند. بعدش به فلاكت افتادند. اول خواهر و بعد برادر رفتند پيش حاجي قلي فرشباف. بعدش با حاجي قلي دعواشان شد و بيرون آمدند.
رضاقلي گفت: آقا، حاجي قلي بيشرف خواهرش را اذيت مي كرد. با نظر بد بش نگاه مي كرد، آقا.
ابوالفضل گفت: آ... آقا... تاري وردي مي خواست، آقا، حاجي قلي را با دفه بكشدش، آ...
***
تاري وردي هر روز يكي دو بار به كلاس سر مي زد. گاهي هم پس از تمام كردن لبوهاش مي آمد و سر كلاس مي نشست به درس گوش مي كرد.
روزي بش گفتم: تاري وردي، شنيدم با حاجي قلي دعوات شده. مي تواني به من بگويي چطور؟
تاري وردي گفت: حرف گذشته هاست، آقا. سرتان را درد مي آورم.
گفتم: خيلي هم خوشم مي آيد كه از زبان خودت از سير تا پياز، شرح دعواتان را بشنوم.
بعد تاري وردي شروع به صحبت كرد و گفت: خيلي ببخش آقا، من و خواهرم از بچگي پيش حاجي قلي كار مي كرديم. يعني خواهرم پيش از من آنجا رفته بود. من زيردست او كار مي كردم. او مي گرفت دو تومن، من هم يك چيزي كمتر از او. دو سه سالي پيش بود. مادرم باز مريض بود. كار نمي كرد اما زمينگير هم نبود. تو كارخانه سي تا چهل بچه ي ديگر هم بودند – حالا هم هستند – كه پنج شش استادكار داشتيم. من و خواهرم صبح مي رفتيم و ظهر برمي گشتيم. و بعد از ظهر مي رفتيم و عصر برمي گشتيم. خواهرم در كارخانه چادر سرش مي كرد اما ديگر از كسي رو نمي گرفت. استادكارها كه جاي پدر ما بودند و ديگران هم كه بچه بودند و حاجي قلي هم كه ارباب بود.
آقا، اين آخرها حاجي قلي بيشرف مي آمد مي ايستاد بالاي سر ما دو تا و هي نگاه مي كرد به خواهرم و گاهي هم دستي به سر او يا من مي كشيد و بيخودي مي خنديد و رد مي شد. من بد به دلم نمي آوردم كه اربابمان است و دارد محبت مي كند. مدتي گذشت. يك روز پنجشنبه كه مزد هفتگي مان را مي گرفتيم، يك تومن اضافه به خواهرم داد و گفت: مادرتان مريض است، اين را خرج او مي كنيد.
بعدش تو صورت خواهرم خنديد كه من هيچ خوشم نيامد. خواهرم مثل اينكه ترسيده باشد، چيزي نگفت. و ما دو تا، آقا، آمديم پيش ننه ام. وقتي شنيد حاجي قلي به خواهرم اضافه مزد داده، رفت تو فكر و گفت: ديگر بعد از اين پول اضافي نمي گيريد.
از فردا من ديدم استادكارها و بچه هاي بزرگتر پيش خود پچ و پچ مي كنند و زيرگوشي يك حرفهايي مي زنند كه انگار مي خواستند من و خواهرم نشنويم.
آقا! روز پنجشنبه ي ديگر آخر از همه رفتيم مزد بگيريم. حاجي خودش گفته بود كه وقتي سرش خلوت شد پيشش برويم. حاجي، آقا، پانزده هزار اضافه داد و گفت: فردا مي آيم خانه تان. يك حرفهايي با ننه تان دارم.
بعد تو صورت خواهرم خنديد كه من هيچ خوشم نيامد. خواهرم رنگش پريد و سرش را پايين انداخت.
مي بخشي، آقا، مرا. خودت گفتي همه اش را بگويم – پانزده هزارش را طرف حاجي انداختم و گفتم: حاجي آقا، ما پول اضافي لازم نداريم. ننه ام بدش مي آيد.
حاجي باز خنديد و گفت: خر نشو جانم. براي تو و ننه ات نيست كه بدتان بيايد يا خوشتان...
آنوقت پانزده هزار را برداشت و خواست تو دست خواهرم فرو كند كه خواهرم عقب كشيد و بيرون دويد. از غيظم گريه ام مي گرفت. دفه اي روي ميز بود. برش داشتم و پراندمش. دفه صورتش را بريد و خون آمد. حاجي فرياد زد و كمك خواست. من بيرون دويدم و ديگر نفهميدم چي شد. به خانه آمدم. خواهرم پهلوي ننه ام كز كرده بود و گريه مي كرد.
شب، آقا، كدخدا آمد. حاجي قلي از دست من شكايت كرده و نيز گفته بود كه: مي خواهم باشان قوم و خويش بشوم، اگر نه پسره را مي سپردم دست امنيه ها پدرش را در مي آوردند. بعد كدخدا گفت حاجي مرا به خواستگاري فرستاده. آره يا نه؟
زن و بچه ي حاجي قلي حالا هم تو شهر است،‌ آقا. در چهار تا ده ديگر زن صيغه دارد. مي بخشي آقا، مرا. عين يك خوك گنده است. چاق و خپله با يك ريش كوتاه سياه و سفيد، يك دست دندان مصنوعي كه چند تاش طلاست و يك تسبيح دراز در دستش. دور از شما، يك خوك گنده ي پير و پاتال.
ننه ام به كدخدا گفت: من اگر صد تا هم دختر داشته باشم يكي را به آن پير كفتار نمي دهم. ما ديگر هر چه ديديم بسمان است. كدخدا، تو خودت كه ميداني اينجور آدمها نمي آيند با ما دهاتي ها قوم و خويش راست راستي بشوند...
كدخدا، آقا، گفت: آره، تو راست مي گويي. حاجي قلي صيغه مي خواهد. اما اگر قبول نكني بچه ها را بيرون مي كند، بعد هم دردسر امنيه هاست و اينها... اين را هم بدان!
خواهرم پشت ننه ام كز كرده بود و ميان هق هق گريه اش مي گفت: من ديگر به كارخانه نخواهم رفت... مرا مي كشد... ازش مي ترسم...
صبح خواهرم سر كار نرفت. من تنها رفتم. حاجي قلي دم در ايستاده بود و تسبيح مي گرداند. من ترسيدم، آقا. نزديك نشدم. حاجي قلي كه زخم صورتش را با پارچه بسته بود گفت: پسر بيا برو، كاريت ندارم.
من ترسان ترسان نزديك به او شدم و تا خواستم از در بگذرم مچم را گرفت و انداخت توحياط كارخانه و با مشت و لگد افتاد به جان من. آخر خودم را رها كردم و دويدم دفه ديروزي را برداشتم. آنقدر كتكم زده بود كه آش و لاش شده بودم. فرياد زدم كه: قرمساق بيشرف، حالا بت نشان ميدهم كه با كي طرفي... مرا مي گويند پسر عسگر قاچاقچي...
تاري وردي نفسي تازه كرد و دوباره گفت: آقا، مي خواستم همانجا بكشمش. كارگرها جمع شدند و بردندم خانه مان. من از غيظم گريه مي كردم و خودم را به زمين مي زدم و فحش مي دادم و خون از زخم صورتم مي ريخت... آخر آرام شدم.
يك بزي داشتيم. من و خواهرم به بيست تومن خريده بوديم. فروختيمش و با مختصر پولي كه ذخيره كرده بوديم يكي دو ماه گذرانديم. آخر خواهرم رفت پيش زن نان پز و من هم هر كاري پيش آمد دنبالش رفتم...
گفتم: تاري وردي، چرا خواهرت شوهر نمي كند؟
گفت: پسر زن نان پز نامزدش است. من و خواهرم داريم جهيز تهيه مي كنيم كه عروسي بكنند.
***
امسال تابستان براي گردش به همان ده رفته بودم. تاري وردي را توي صحرا ديدم، با چهل پنجاه بز و گوسفند. گفتم: تاري وردي، جهيز خواهرت را آخرش جور كردي؟
گفت: آره. عروسي هم كرده... حالا هم دارم براي عروسي خودم پول جمع مي كنم. آخر از وقتي خواهرم رفته خانه ي شوهر، ننه ام دست تنها مانده. يك كسي مي خواهد كه زير بالش را بگيرد و هم صحبتش بشود... بي ادبي شد. مي بخشي ام، آقا.
سه شنبه 21 دی 1389  1:49 PM
تشکرات از این پست
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

پوست نارنج

آري گناه من بود. گناه من بود كه مجبور شدم روز جمعه در شهر بمانم. شايد هم گناه زن قهوه چي بود كه دل درد گرفته بود. اما نه، نه گناه من بود و نه گناه زن قهوه چي. قضيه به اين سادگي هم نيست. بهتر است اول ماجرا را براي شما نقل كنم تا خودتان بگوئيد كه گناه از كه بود، شايد هم گناهي در بين نباشد.
ظهر روز پنجشنبه بود. جلو قهوه خانه زير سايه ي درخت توت نشسته بودم. ديزي مي خوردم كه بعد بروم سر جاده. و از آنجا با اتوبوس به شهر. مدرسه را تازه تعطيل كرده بودم. طاهر، نمي دانم چه زود، كتابهايش را به خانه برده بود و گاري را آورده بود همانجا سر استخر و به اسب آب مي داد. از جيب هاي باد كرده اش مرتب نان در مي آورد و مي خورد. قهوه چي بساط ديزي را از جلوي من برداشت و به پسرش صاحبعلي گفت چايي و قليان براي من بياورد و پهلوي من نشست و گفت: آقا معلم خواهش كوچكي داشتم.
من گفتم: امر بكن، نوروش آقا.
صاحبعلي چاي آورد و رفت قليان چاق كند. قهوه چي گفت: «مادر صاحبعلي شب تا حال دل درد گرفته و آرام و قرار ندارد. عرق شاه اسپرم داديم خوب نشد، زنجبيل و نعناع دم كرديم داديم خوب نشد، ننه منجوق گفته كه اگر پوست نارنج دم بكند و بخورد خوب مي شود. اما توي ده پوست نارنج پيدا نمي شود. من خودم يك تكه داشتم كه چند روز پيش نمي دانم به كي دادم. خوب، آقا معلم، حالا كه تو مي خواهي بروي شهر، زحمت بكش يك كمي پوست نارنج براي ما بياور.»
صاحبعلي قليان را آورد و گذاشت جلو من و خودش سرپا كنار من ايستاد كه حرف هاي ما را بشنود. وقتي من گفتم: روي چشم نوروش آقا. حتماً مي آورم، صاحبعلي چنان خوشحال شد كه انگار مادرش را سالم و سرپا مي ديد.
صبح روز شنبه كه سر جاده از اتوبوس پياده شدم نارنج درشتي توي كيف دستيم داشتم. از قديم گفته اند دم كرده ي پوست نارنج براي دل درد خوب است. اما كدام دل درد؟
از سر جاده تا ده، تند كه مي رفتي، سه ربع ساعت طول مي كشيد. قدم زنان آمدم و به ده رسيدم. اول سري به منزل خودم زدم. نارنج و دو سه كتابي را كه سر كلاس لازم بود، برداشتم و بيرون آمدم. صاحبخانه در حياط جلوم را گرفت و پس از سلام و عليك گفت: خدا رحمتش كند. همه رفتني هستيم.
آخ!.. صاحبعلي بي مادر شد. طفلك صاحبعلي! حالا چه كسي صبح ها نان به دستمال تو خواهد بست كه بياوري سر كلاس بخوري؟
نارنج انگار در كف دستم تبديل به سنگ شده بود و سنگيني مي كرد.
پرسيدم: كي؟
صاحبخانه گفت: شب پنجشنبه، از نصف شب گذشته. ديروز خاكش كرديم.
دوباره به منزل برگشتم و نارنج را پشت كتاب ها قايم كردم. بعد، از آنجا درآوردم و توي رختخوابم تپاندم. نمي خواستم وقتي صاحبعلي يا قهوه چي به منزل من مي آيند، نارنج را ببينند.
قهوه خانه يكي دو روز تعطيل شد، بعد دوباره راه افتاد. اما صاحبعلي تا ده بيست روز هوش وحواس درست و حسابي نداشت، انگار خنديدن يادش رفته، بازي نمي كرد، هميشه تو فكر بود. با من اصلا حرف نمي زد. انگار سالهاست با هم قهريم. حتي به قهوه خانه هم كه مي رفتم زوركي جواب سلام مرا مي داد.
قهوه چي از رفتار سرد صاحبعلي نسبت به من خجالت مي كشيد و به من مي گفت: با همه اين جور رفتار مي كند، بخاطر شما نيست آقا معلم.
من مي گفتم: معلوم است ديگر. بچه تحملش را ندارد. چند ماهي بايد بگذرد تا كم كم فراموش كند.
از وقتي كه مادر صاحبعلي مرده بود، قهوه چي خانه و زندگي مختصرش را هم جمع كرده آورده بود به قهوه خانه و پدر و پسر شب و روزشان را آنجا مي گذراندند. من گاهي وقت ها نصفه هاي شب از قهوه خانه به منزلم برمي گشتم.
مدتي گذشت اما صاحبعلي به حال اولش برنگشت. روز به روز رفتارش با من بدتر مي شد. كمتر به درس گوش مي داد و كمتر ياد مي گرفت. البته در بيرون و با ديگران رفتارش مثل اول بود. فقط به من روي خوش نشان نمي داد.
من هر چه فكر كردم عقلم به جايي نرسيد. نتوانستم بفهمم كه صاحبعلي چرا بعد از مرگ مادرش از من بدش مي آيد. گاهي با خودم مي گفتم «نكند صاحبعلي فكر مي كند كه در مرگ مادرش من مقصرم؟» اما اين فكر آنقدر احمقانه و نامربوط بود كه اصلاً نمي شد اهميتي به آن داد.
پيش خود خيال مي كردم مادر صاحبعلي از آپانديسيت مرده است و احتياج به عمل جراحي فوري داشت تا زنده مي ماند.
روزي سر درس به كلمه ي نارنج برخورديم. من از بچه ها پرسيدم: كي نارنج ديده است؟
صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار مي خواست چيزي بگويد اما نگفت.
من باز پرسيدم: كي مي داند نارنج چي است؟
باز صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار دلش مي خواست چيزي بگويد ولي دهانش باز نمي شد.
من گفت: حيدرعلي. مثل اين كه مي خواهي چيزي بگويي، ها؟ هر چه دلت مي خواهد بگو جانم.
حالا همه چشم ها به طرف نوه ي ننه منجوق برگشته بود. غير از صاحبعلي كه راست تخته سياه را نگاه مي كرد كه مثلا به حرف هاي من گوش نمي دهد. از لحظه اي كه حرف نارنج پيش آمده بود صاحبعلي راست نشسته بود و تخته سياه را نگاه مي كرد.
نوه ي ننه منجوق با كمي ترس و احتياط گفت: آقا من نارنج دارم.
كسي از حيدرعلي انتظار چنين حرفي را نداشت. از اين رو همه يك دفعه زدند زير خنده. صاحبعلي هم برق از چشمانش پريد و بي اختيار به طرف نوه ي ننه منجوق برگشت. همه مي خواستند شكل و شمايل نارنج را زودتر ببينند.
علي درازه، شيطان ترين شاگرد كلاس، بلند شد و گفت: دروغ مي گويد آقا، اگر نارنج دارد نشان بدهد.
علي درازه را سر جايش نشاندم و گفتم: خودش مي خواهد نشان بدهد.
راستي هم نوه ي ننه منجوق كتاب علوم خود را درآورده بود و صفحه هايش را به هم مي زد و دنبال چيزي مي گشت اما پيدا نمي كرد و مرتب مي گفت: الان نشانتان مي دهم. گذاشته بودم وسط عكس قلب و عكس رگ ها.
من كتاب را از نوه ي ننه منجوق گرفتم. حالا همه ي چشم ها به دست هاي من دوخته شده بود حتي چشم هاي صاحبعلي. همه مي خواستند ببينند نارنج چه تحفه اي است. من از اين كه صاحبعلي را يواش يواش سر مهر و محبت مي آوردم، خوشحال بودم. اما نمي توانستم بفهمم كه كجاي كار باعث شده است كه صاحبعلي به من توجه كند. آيا فقط مي خواست شكل نارنج را ببيند؟
تصوير قلب و رگ هاي بدن را در كتاب حيدرعلي پيدا كردم و آن دو صفحه را به همه نشان دادم. البته نارنجي در كار نبود اما لكه ي زرد رنگي روي هر دو صفحه كتاب ديده مي شد.
قبل از همه صاحبعلي بلند شد وسط كتاب را نگاه كرد و بعد منتظر حرف زدن من شد. بوي نارنج از لاي كتاب مي آمد. يك دفعه چيزي به يادم آمد كه تا آن لحظه پاك فراموش كرده بودم.
چند روز بعد از مرگ مادر صاحبعلي من نارنج را برده بودم و به ننه منجوق داده بودم كه نگاه دارد تا اگر باز كسي احتياج پيدا كرد بيايد از او بگيرد.
ننه منجوق گيس سفيد ده بود. مردم مي گفتند كه همه جور دوا و درمان بلد است. مامايي هم مي كند.
ننه منجوق با نوه اش حيدرعلي زندگي مي كرد و ديگر كسي را توي دنيا نداشت. از اين رو حيدرعلي را خيلي دوست مي داشت. حيدرعلي هم غير از مادر بزرگش كسي را نداشت. توي ده همه به او «نوه ي ننه منجوق» مي گفتيم. كمتر اسم خودش را بر زبان مي آورديم. وقتي يادم آمد كه نارنج را به ننه منجوق داده بودم، فهميدم كه لكه ي زرد كتاب حيدرعلي هم مال تكه اي از پوست همان نارنج است كه ننه منجوق به نوه اش داده و او هم گذاشته لاي صفحه هاي كتابش.
من خودم هم وقتي به مدرسه مي رفتم پوست نارنج و پرتقال را لاي صفحه هاي كتابم مي گذاشتم كه كتاب خوشبو بشود.
نوه ي ننه منجوق وقتي ديد چيزي لاي كتاب نيست مثل اين كه چيز پرقيمتي را گم كرده باشد زد زير گريه و گفت: آقا نارنج ما را برداشته اند.
من به صورت يك يك بچه ها نگاه كردم. كدام يك ممكن بود نارنج حيدرعلي را برداشته باشد؟ علي درازه؟ طاهر؟ صاحبعلي؟ كدام يك؟
نوه ي ننه منجوق را ساكت كردم و گفتم: حالا گريه نكن ببينم چكارش كرده اي. شايد هم گم كرده باشي.
نوه ي ننه منجوق گفت: نه آقا. صبح نگاهش كردم، سر جاش بود. ظهر هم به خانه نرفتم.
راست مي گفت. ننه ي طاهر از شب پيش شكمش درد گرفته بود و مي خواست بزايد و ننه منجوق هم بالاي سر او بود و حيدرعلي ناچار ظهر در مدرسه مانده بود.
من گفتم: بچه ها، هر كي از نارنج حيدرعلي خبري دارد خودش بگويد. ما كه ديگر نبايد به هم دروغ بگوييم. ما با هم دوست هستيم. گفتيم دروغ را به كسي مي گوييم كه دشمن ما باشد و ما بهش اعتماد نداشته باشيم.
صاحبعلي دو چشم و دو گوش داشت و دو چشم و دو گوش ديگر هم قرض كرده بود و با دقت نگاه مي كرد و گوش مي كرد.
من دوباره گفتم: خوب، بالاخره معلوم نشد نارنج را كي برداشته؟
لحظه اي صدا از كسي بلند نشد. بعد علي درازه دست دراز كرد و گفت: آقا ما برداشتيم اما حالا ديگر پيش من نيست.
من گفتم: پس چكارش كردي؟
علي درازه گفت: آقا دادم به قهرمان كه كتابش را خوشبو كند، حالا مي گويد كه پيش من نيست، پس داده ام.
قهرمان از جا بلند شد و گفت: آقا راستش را بخواهي نصفش پيش من است.
من گفتم: پس نصف ديگرش؟
قهرمان گفت: آقا نصف ديگرش را دادم به طاهر.
قهرمان يك تكه ي كوچك پوست نارنج از وسط كتاب حسابش درآورد و آورد گذاشت روي ميز من. پوست نارنج مثل سفال خشك شده بود. همه ي نگاه ها از صورت طاهر برگشت به طرف ميز من. همه مي خواستند آن را بردارند و نگاه بكنند و بو كنند. من دفتر نمره را روي پوست نارنج گذاشتم و رويم را به طرف طاهر كردم. طاهر ناجار بلند شد و گفت: آقا من نصف نصفش را دارم. باقيش را دادم به دلال اوغلي.
طاهر هم تكه ي كوچكتري از پوست نارنج از وسط كتاب علوم درآورد و داد به من. به اين ترتيب پوست نارنج پنج شش بار نصف شده بود و به آخرين نفر فقط تكه ي بسيار كوچكي به اندازه ي نصف بند انگشت رسيده بود.
با پيدا شدن هر تكه ي پوست نارنج نوه ي ننه منجوق كمي بيشتر به حال اولش بر مي گشت. اما صاحبعلي بدون آن كه حرفي بزند يا بخندد با دقت تكه هاي پوست نارنج را مي پاييد و منتظر آخر كار بود.
وقتي تمام تكه ها جمع شد، همه را توي دستم گرفتم كه ببينم چكار بايد بكنم. مي خواستم اول از همه به بچه ها بگويم كه اين، خود نارنج نيست بلكه تكه اي از پوست آن است كه خشك شده. اما صاحبعلي مجالي به من نداد. يك دفعه از جايش بلند شد و با قهر و غضب با مشت به دست من زد، بطوري كه تكه هاي پوست نارنج به هوا پرت شد و هر كدام به طرفي افتاد.
چند نفري دنبال آن ها به زير نيمكت ها رفتند اما به صداي من همه بيرون آمدند و ساكت و بي صدا نشستند. خيال كرده بودند كه من عصباني شده ام و ممكن است كسي را بزنم. صاحبعلي رفت نشست سر جايش و زد زير گريه. چنان گريه اي كه نزديك بود همه را به گريه بيندازد.
***
شب آنقدر در قهوه خانه ماندم كه همه ي مشتري ها رفتند و فقط من و صاحب قهوه خانه و صاحبعلي مانديم.
مطمئن بودم كه سر نخ را پيدا كرده ام و با كمي دقت مي توانم همه چيز را بفهمم. منظورم اين است كه علت ترشرويي و قهر صاحبعلي از من حتماً يك جوري به قضيه ي نارنج مربوط مي شد، اما چه جوري؟ اين را هنوز ندانسته بودم.
صاحبعلي روي سكو نشسته بود و روي كتاب خم شده بود كه مثلا دارد درس مي خواند و كارهاي مدرسه اش را مي كند. اما من خوب ملتفت بودم كه منتظر حرف زدن من است. وقتي قهوه خانه خلوت شد من گفتم: حالت چطور است صاحبعلي؟
صاحبعلي جواب نداد. قهوه چي گفت: پسر، آقا معلم با تو است.
صاحبعلي سرش را كمي بلند كرد و گفت: حالم خوب است.
گفتم: صاحبعلي اگر دلت مي خواهد اين دفعه كه به شهر رفتم برايت نارنج بخرم بياورم، ها؟
من اين را گفتم كه صاحبعلي را به حرف بياورم و منظور ديگري نداشتم. قهوه چي مي خواست باز حرفي بزند كه من خواهش كردم كاري به كار ما نداشته باشد. صاحبعلي چيزي نگفت. من دوباره گفتم: صاحبعلي نارنج نمي خواهي؟
صاحبعلي ناگهان مثل توپ تركيد و گفت: اگر راست مي گويي چرا وقتي ننه ام مي مرد، نارنج نياوردي؟ اگر تو نارنج مي آوردي ننه ام زنده مي ماند.
صاحبعلي دق دلش را خالي كرد و زد زير گريه. نوروش آقا نمي دانست چكار بكند، پسرش را آرام كند يا از من بخشش بخواهد و جلو اشكي را كه چشمهايش را پر كرده بگيرد.
حالا لازم بود كه يك جوري صاحبعلي را قانع كنم كه پوست نارنج نمي توانست جلو مرگ مادرش را بگيرد. اما اين كار، كار بسيار مشكلي بود.
براي مجموعه ي «آقا معلم گفت»
مرداد ماه 47
سه شنبه 21 دی 1389  1:50 PM
تشکرات از این پست
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

پيرزن و جوجه ي طلايي اش

پيرزني بود كه در دار دنيا كسي را نداشت غير از جوجه ي طلايي اش. اين جوجه را هم يك شب توي خواب پيدا كرده بود. پيرزن روشور درست مي كرد و مي برد سر حمامها مي فروخت. جوجه طلايي هم در آلونك پيرزن و توي حياط كوچكش دنبال مورچه ها و عنكبوت ها مي گشت. از دولت سر جوجه طلايي هيچ مورچه اي جرئت نداشت قدم به خانه ي پيرزن بگذارد. حتي مورچه سواره هاي چابك و درشت. جوجه طلايي مورچه ها را خوب و بد نمي كرد. هم جورشان را نك مي زد مي خورد. از پس گربه هاي فضول هم برمي آمد كه همه جا سر مي كشند و به خاطر يك تكه گوشت همه چيز را به هم مي زنند.
حياط پيرزن درخت گردوي پرشاخ و برگي هم داشت. فصل گردو كه مي رسيد، كيف جوجه طلايي كوك مي شد. باد مي زد گردوها مي افتاد، جوجه مي شكست و مي خورد.
عنكبوتي هم از تنهايي و پيري پيرزن استفاده كرده توي رف، پشت بطريهاي خالي تور بافته دام گسترده بود و تخم مي گذاشت. پيرزن روزگاري توي اين بطريها سركه و آبغوره و عرق شاه اسپرم و نعناع پر مي كرد و از فروش آنها زندگيش را درمي آورد. اما حالا ديگر فقط روشور درست مي كرد. بطريهاي رنگارنگش خالي افتاده بود.
عنكبوت دلش از جوجه طلايي قرص نبود. هميشه فكري بود كه آخرش روزي گرفتار منقار جوجه طلايي خواهد شد. بخصوص كه چند دفعه جوجه او را لبه ي رف ديده بود و تهديدش كرده بود كه آخر يك لقمه ي چپش خواهد كرد. چند تا از بچه هاي عنكبوت را هم خورده بود. از طرف ديگر جوجه طلايي مورچه هاي زرد و ريزه ي خانه را ريشه كن كرده بود كه هميشه به بوي خرده ريزي كه پيرزن توي رف مي انداخت، گذرشان از پشت بطريهاي خالي مي افتاد و براي عنكبوت شكار خوبي به حساب مي آمدند.
شبي عنكبوت به خواب پيرزن آمد و بش گفت: اي پيرزن بيچاره، هيچ مي داني جوجه ي پررو مال و ثروت ترا چطور حرام مي كند؟
پيرزن گفت: خفه شو! جوجه طلايي من اينقدر ناز و مهربان است كه هرگز چنين كاري نمي كند.
عنكبوت گفت: پس خبر نداري. تو مثل كبكها سرت را توي برف مي كني و خيالهاي خام مي كني.
پيرزن بي تاب شد و گفت: راستش را بگو ببينم منظورت چيست؟
عنكبوت گفت: فايده اش چيست؟ قر و غمزه ي جوجه طلايي چشمهات را چنان كور كرده كه حرف مرا باور نخواهي كرد.
پيرزن با بي تابي گفت: اگر دليل حسابي داشته باشي كه جوجه طلايي مال مرا حرام مي كند، چنان بلايي سرش مي آورم كه حتي مورچه ها به حالش گريه كنند.
عنكبوت كه ديد پيرزن را خوب پخته است، گفت: پس گوش كن بگويم. اي پيرزن بيچاره، تو جان مي كني و روشور درست مي كني و منت اين و آن را مي كشي مي گذارند روشورهات را مي بري سر حمامهاشان مي فروشي و يك لقمه نان در مي آوري كه شكمت را سير كني، و اين جوجه ي پررو و شكمو هيچ عين خيالش نيست كه از آن همه گردو چيزي هم براي تو كنار بگذارد كه بفروشيشان و دستكم يكي دو روز راحت زندگي كني و شام و ناهار راست راستي بخوري. حالا باور كردي كه جوجه طلايي مالت را حرام مي كند؟
پيرزن با خشم و تندي از خواب پريد و براي جوجه طلايي خط و نشان كشيد. صبح براي روشور فروختن نرفت. نشست توي آلونكش و چشم دوخت به حياط، به جوجه طلايي كه خيلي وقت بود بيدار شده بود و بلند شدن آفتاب را تماشا مي كرد.
جوجه طلايي آمد پاي درخت گردو، بش گفت: رفيق درخت، يكي دو تا بينداز، صبحانه بخورم.
درخت گردو يكي از شاخه هاش را تكان داد. چند تا گردوي رسيده افتاد به زمين. جوجه طلايي خواست بدود طرف گردوها، داد پيرزن بلند شد: آهاي جوجه ي زردنبو، دست بشان نزن! ديگر حق نداري گردوهاي مرا بشكني بخوري.
جوجه طلايي با تعجب پيرزن را نگاه كرد ديد انگار اين يك پيرزن ديگري است: آن چشمهاي راضي و مهربان، آن صورت خوش و خندان و آن دهان گل و شيرين را نديد. چيزي نگفت. ساكت ايستاد. پيرزن نزديك به او شد و با لگد آن طرفتر پراندش و گردوها را برداشت گذاشت توي جيبش.
جوجه طلايي آخرش به حرف آمد و گفت: ننه، امروز يكجوري شده اي. انگار شيطان تو جلدت رفته.
پيرزن گفت: خفه شو!.. روت خيلي زياد شده. يك دفعه گفتم كه حق نداري گردوهاي مرا بخوري. مي خواهم بفروشمشان.
جوجه طلايي سرش را پايين انداخت، رفت نشست پاي درخت. پيرزن رفت توي آلونك. كمكي گذشت. جوجه پا شد باز به درخت گفت: رفيق درخت، يكي دو تاي ديگر بينداز ببينم اين دفعه چه مي شود. امروز صبحانه مان پاك زهر شد.
درخت يكي ديگر از شاخهاي پرش را تكان داد. چند تا گردو افتاد به زمين. جوجه تندي دويد و شكست و خوردشان. پيرزن سر رسيد و داد زد: جوجه زردنبو، حالا به تو نشان مي دهم كه گردوهاي مرا خوردن يعني چه.
پيرزن اين را گفت و رفت منقل را آتش كرد. آنوقت آمد جوجه طلايي را گرفت و برد سر منقل و كونش را چسباند به گلهاي آتش. كون جوجه طلايي جلزولز كرد و سوخت. درخت گردو تكان سختي خورد و گردوها را زد بر سر و كله ي پيرزن و زخميش كرد. پيرزن جوجه را ولش كرد اما وقت خواست گردوها را جمع كند، ديد همه از سنگند. نگاهي به درخت انداخت و نگاهي به جوجه و خودش و رفت تو آلونكش گرفت نشست.
جوجه طلايي كنج حياط سرش را زير بالش گذاشته، كز كرده بود. گاهي سرش را درمي آورد و نگاهي به كون سوخته اش مي انداخت و اشك چشمش را با نوك بالش پاك مي كرد و باز توي خودش مي خزيد. پيرزن چشم از جوجه طلاييش برنمي داشت.
نزديكهاي ظهر باد برخاست، زد و گردوها را به زمين ريخت. جوجه از سر جاش بلند نشد. باز باد زد و گردوهاي ديگري ريخت. جوجه طلايي همينجور توي لاك خودش رفته بود و تكان نمي خورد. تا عصر بشود، گردوها جاي خالي در حياط پيرزن باقي نگذاشتند. پيرزن همينجور زل زده بود به جوجه طلاييش و جز او چيزي نمي ديد. ناگهان صدايي شنيد كه مي گفت: اي پيرزن شجاع، جوجه زردنبو را سر جاش نشاندي. ديگر چرا معطل مي كني؟ پاشو گردوهات را ببر بفروش. آفتاب دارد مي نشيند و شب درمي رسد و تو هنوز ناني به كف نياورده اي.
پيرزن سرش را برگرداند و ديد عنكبوت درشتي دارد از رف پايين مي آيد. لنگه كفشي كنارش بود. برش داشت و محكم پرت كرد طرف عنكبوت. يك لحظه بعد، از عنكبوت فقط شكل تري روي ديوار مانده بود. آنوقت پيرزن با گوشه ي چادرش اشك چشمهايش را خشك كرد و پاشد رفت پيش جوجه طلاييش و بش گفت: جوجه طلايي نازي و مهربان من، گردوها ريخته زير پا، نمي خواهي بشكني بخوريشان؟
جوجه طلايي بدون آنكه سرش را بلند كند گفت: دست از سرم بردار پيرزن. به اين زودي يادت رفت كه كونم را سوختي؟
پيرزن با دست جوجه طلاييش را نوازش كرد و گفت: جوجه طلايي نازي و مهربان من، گردوها ريخته زير پا. نمي خواهي بشكني بخوريشان؟
جوجه طلايي اين دفعه سرش را بلند كرد و تو صورت پيرزن نگاه كرد ديد آن چشمهاي راضي و مهربان، آن صورت خوش و خندان و آن دهان گل و شيرين باز برگشته. گفت: چرا نمي خواهم، ننه جان. تو هم مرهمي به زخمم مي گذاري؟
پيرزن گفت: چرا نمي گذارم، جوجه طلايي نازي و مهربان من. پاشو برويم تو آلونك.
****
آن شب پيرزن و جوجه طلايي سر سفره شان فقط مغز گردو بود. صبح هم پيرزن پا شد هر چه تار عنكبوت در گوشه و كنار بود، پاك كرد و دور انداخت.
سه شنبه 21 دی 1389  1:51 PM
تشکرات از این پست
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

تلخون

من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي برگشت بگذاريم؛
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است؟
م. اميد
تلخون به هيچ يك از دختران مرد تاجر نرفته بود. ماه فرنگ، ماه سلطان، ماه خورشيد، ماه بيگم، ماه ملوك و ماه لقا، شش دختر ديگر مرد تاجر، هر يك ادا و اطوارهائي داشت، تقاضاهائي داشت. وقتي مي شد كه به سر و صداي آنها پسران همسايه به در و كوچه مي ريختند. صداي خنده ي شاد و هوسناك دختران تاجر ورد زبانها بود. خوش خوراكي و خوش پوشي آنها را همه كس مي گفت. بدن گوشتالو و شهوانيشان، آب در دهن جوانان محل مي انداخت. براي خاطر يك رشته منجوق الوان يك هفته هرهر مي خنديدند، يا توي آفتاب مي لميدند و منجوقهايشان را تماشا مي كردند. گاه مي شد كه همان سر سفره ي غذا بيفتند و بخوابند. مرد تاجر براي هر يك از دخترانش شوهري نيز دست و پا كرده بود كه حسابي تنه لشي كنند و گوشت روي گوشت بيندازند. شوهران در خانه ي زنان خود زندگي مي كردند و آنها هم حسابي خوش بودند. روزانه يكي دو ساعت بيشتر كار نمي كردند. آن هم چه كاري؟ سر زدن به حجره ي مرد تاجر و تنظيم دفترهاي او. بعد به خانه برمي گشتند و با زنان تنه لش و خوشگذرانشان تمام روز را به خنده و هر و كر مي گذراندند.
تلخون در اين ميان براي خودش مي گشت. گوئي اين همه را نمي بيند يا مي بيند و اعتنائي نمي كند. گوشتالو نبود، اما زيبائي نمكيني داشت. ته تغاري بود. مرد تاجر نتوانسته بود او را به شوهر بدهد. مثل خواهرهايش لباسهاي جور واجور نمي پوشيد. دامن پيراهنش بيشتر وقتها كيس مي شد، و همين جوري هم مي گشت. خواهرهايش به كيسهاي لباسش نگاه مي كردند و در شگفت مي شدند كه چطور رويش مي شود با آن سر و بر بگردد. پدرش هيچ وقت به ياد نداشت كه تلخون از او چيزي بخواهد. هر چه پدرش مي خريد يا قبول مي كرد، قبول داشت. نه اعتراضي، نه تشكري، گوئي به هيچ چيز اهميت نمي دهد. نه جائي مي رفت، نه با كسي حرفي مي زد. اگر چيزي از او مي پرسيدند جواب هاي كوتاه كوتاه مي داد. خرمن خرمن گيسوي شبق رنگ روي شانه ها و پشتش موج مي زد. راه كه مي رفت به پريان راه گم كرده ي افسانه ها مي مانست. فحش مي دادند يا تعريفش مي كردند، مسخره اش مي كردند يا احترامش، به حال او بي تفاوت بود. گوئي خود را از سرزمين ديگري مي داند، يا چشم به راه چيزي است كه بالاتر از اين چند و چون هاست.
كارها بر همين منوال بود كه جشني بزرگ پيش آمد. دختران از چند روز پيش در اين فكر بودند كه چه تحفه ي گرانبهائي از پدرشان بخواهند. مثل اين كه در اين دنياي گل و گشاد نمي شد كار ديگري يافت. هر كار ديگرشان را ول كرده بودند و چسبيده بودند به اين يكي كار: چه تحفه اي بخواهند. اما اين جشن به حال تلخون اثري نداشت. برايش روزي بود مانند هر روز ديگر. همان مردم، همان سرزمين، همان خانه ي دختران تنه لش و شوهران شهوت پرست و راحت طلب، همان آسمان و همان زمين. حتي باد توفانزائي هم كه هر روز عصر هنگام برمي خاست و خاك در چشمها مي كرد، دمي عادت ديرين را ترك نكرده بود، اين را فقط تلخون مي دانست و حالش تغييري نكرده بود.
يك روز به جشن مانده، مرد تاجر دخترانش را دور خود جمع كرد و برايشان گفت كه مي خواهد به شهر برود و خريد كند، هر كس تحفه اي مي خواهد بگويد تا او از شهر بخرد. نخست دختر بزرگ، ماه فرنگ، شروع كرد. اين دختر هر وقت از پدرش چيزي مي خواست روي زانوي او مي نشست، دست در گردن پدرش مي انداخت، از گونه هايش بوسه مي ربود و دست آخر سر در بيخ گوش او مي گذاشت، سينه اش را به شانه ي پدرش مي فشرد و حرف مي زد. اين بار نيز همين كار را كرد و گفت: من يه حموم مي خوام كه برام بخري، حوضش از طلا، پاشوره ي حوضش از نقره باشه، از دوشاش هم گلاب بريزه. خودش هم تا عصر حاضر بشه كه با شوهرم بريم حموم كنيم.
ماه سلطان، دختر دومي، كه عادت داشت دست پدرش را روي سينه ي خود بگذارد و بفشارد، در حالي كه گريه مي كرد – و معلوم نبود براي چه – گفت: منم مي خوام يه جفت كفش و يه دس لباس برام بخري. يه لنگه از كفشام نقره باشه يكيش طلا، يه تار از لباسام نقره باشه يه تارش طلا.
ماه خورشيد، دختر سومي، صورتش را به صورت پدر ماليد و گفت مي خوام دو تا كنيز سياه و سفيد برام بخري كه وقتي مي خوابم سياه لباسامو درآره، وقتي هم مي خوام پاشم سفيد لباسامو تنم كنه.
ماه بيگم، دختر چهارمي، لبهايش را غنچه كرد، پدرش را بوسيد و گفت: يه گردن بند مي خوام كه شبا سفيد شه مثه پشمك، روزا سياه شه مثه شبق، تا يه فرسخي هم نور بندازه.
ماه ملوك، دختر پنجمي، زودي دامنش را بالا زد و گفت: يه جفت جوراب از عقيق مي خوام كه وقتي مي پوشم تا اينجام بالا بياد، وقتي هم كه درميارم تو يه انگشتونه جا بدمش.
ماه لقا، دختر ششمي، كه هميشه اداي دختر نخستين را درمي آورد و اين دفعه هم درآورد، گفت: يه چيزي ازت مي خوام كه وقتي به حموم ميرم غلامم بشه، وقتي به عروسي ميرم كنيزم بشه، وقتي هم كه لازم ندارم يه حلقه بشه بكنم به انگشتام.
مرد تاجر به حرفهاي دخترانش گوش داد و به دل سپرد. اما بيهوده انتظار كشيد كه تلخون، دخترهفتمي، هم چيزي بگويد. او تنها نگاه مي كرد. شايد نگاه هم نمي كرد و تنها به نظر مي رسيد كه نگاه مي كند. دست آخر تاجر نتوانست صبر كند و گفت: دخترم، تو هم چيزي از من بخواه كه برايت بخرم. دختر رويش را برگرداند. مرد تاجر گفت: هر چه دلت مي خواهد بگو برايت مي خرم. تلخون چشمهايش درخشيد – اين حالت سابقه نداشت – و با تندي گفت: هر چه بخواهم مي خري؟ مرد تاجر كه فكر نمي كرد نتواند چيزي را نخرد، با اطمينان گفت: هر چه بخواهي. همانطور كه خواهرانت گفتند. دختر صبر كرد تا همه چشم بدهان او دوختند. نخستين بار بود كه تلخون تقاضائي مي كرد. آن گاه زير لب، گوئي كه پريان افسانه ها براي خوشبختي كسي زير لب دعا و زمزمه مي كنند گفت: يك دل و جگر! اين را گفت و آرام مثل دودي از ته سيگاري پا شد و رفت.
خواهرهايش و پدرش گوئي چيزي نشنيده اند و رفتن او را نديده اند، همانطور چشم به جاي دهان او دوخته بودند و مانده بودند. آخرش مرد تاجر ديد كه دخترش رفته است و چيزي نگفته است. هيچ كدام صداي او را نشنيده بودند. تنها ماه لقا، دختر ششمي كه پهلوي راست تلخون نشسته بود، شنيده بود كه او يواشكي گفته است: يك دل و جگر!
دل و جگر براي چه؟ مگر در خانه ي مرد تاجر خوردني كم بود كه تلخون هوس دل و جگر كرده باشد؟ مرد تاجر دنبال تلخون رفت. خواهرهايش شروع به لودگي كردند.
ماه فرنگ، خواهر بزرگتر، به زحمت جلو خنده اش را گرفت وگفت: خواهر راستي مسخره نيس كه آدم يه عمر چيزي نخواد، وقتي هم كه مي خواد دل و جيگر بخواد؟ من كه از اين چيزا اقم مي شينه... دل و جيگر ها... ها... دل و جيگر ... راستي كه مسخره اس ... هاها... ها...
از لبهايش شهوت ديوانه كننده اي الو مي كشيد.
ماه سلطان، خواهر دومي، يقه ي پيراهنش را باز كرد كه باد توي سينه اش بخورد (بوي عرق آدمي از ميان پستانهايش بيرون مي زد و نفس را بند مي آورد) و گفت: دل و جيگر ... هاها... ها... راستي ماه لقا جونم تو خودت شنفتي؟ مسخره است... ها... هاها... ها... هيچ معلوم نيست دل و جيگر رو مي خواد چكار...
ماه خورشيد، خواهر سومي، به پشت دراز كشيد، سرش را تكان داد موهايش را بصورتش ريخت و خيلي شهواني گفت: واه... چه حرفها... شما هم حوصله دارين... بيچاره شوهرهامون حالا تنهائي حوصله شون سر رفته. پاشين بريم پيش اونا ... پاشين بريم پيش شوهرهامون!
ماه بيگم، خواهر چهارمي، با سر از گفته ي او پشتيباني كرد. ماه ملوك، دختر پنجمي و ماه لقا، دختر ششمي هم همين حركت را كردند. پاشدند كه بروند. مرد تاجر را وسط درگاه ديدند. گفت: چيز ديگه نمي خواد. هر چه گفتم آخه دختر حسابي دل را مي خواهي چكار؟ فقط يك دفعه گفت مي خواهم داشته باشم. بعدش گفتم خوب گرفتيم كه دل را مي خواهي داشته باشي جيگر را مي خواهي چكار؟ اون كه همه اش خون است. خون را مي خواهي چكار؟ باز هم يواشكي گفت مي خواهم داشته باشم، مي خواهم داشته باشم يعني چه؟ به نظر شما مسخره نيس كه آدم بخواد دل داشته باشه، خون داشته باشه؟
دخترها همآواز گفتند: چرا پدر جان مسخره اس، خيلي هم مسخره اس، براش شوهر بگير.
مرد تاجر گفت: نمي خواد. ميگه شوهر كردن مسخره اس. اما دوستي مردان غنيمته.
دختران با شيطنت گفتند: خوب اسمشو ميذاريم دوست. چه فرق مي كنه؟ بعد زدند زير خنده و يكديگر را نيشگون گرفتند.
پدرشان گفت: ميگه اونا مرد نيستن. حتي شوهراي شما، حتي من...
دخترها با شگفتي گفتند: چطور؟ نيستن؟ ما با چشمامون ديديم...
پدرشان گفت: ميگه اون علامت ظاهريه، مي شنفين؟ ميگه اون علامت ظاهريه، علامت مردي نيس. من كه سر در نميارم. شما سر در ميارين؟
دختران گفتند: مسخره است. ماه خورشيد آخر از همه گفت: خواهرا، خوب نيس مغزتونو با اين جور چيزا خسته كنين، خوبه پيش شوهرامون بريم. پدرمون هم بره شهر برامون چيزهايي رو كه گفتيم، بخره. بريم خواهرا!
***
مرد تاجر براي ماه فرنگ حمامش را سفارش داد، براي ماه سلطان لباس و كفش را تهيه كرد، براي ماه خورشيد دو تا كنيز ترگل ورگل كه پستانهايشان تازه سر زده بود خريد، براي ماه بيگم گردنبندي سفيدتر از پشمك و سياه تر از شبق بدست آورد، براي ماه ملوك جورابي از عقيق پيدا كرد كه در توي يك انگشتانه جا مي گرفت، براي ماه لقا يك حلقه از زمرد خريد كه وقتي به حمام مي رود غلامش باشد، وقتي به عروسي مي رود كنيزش باشد، آن وقت خواست براي تلخون ته تغاري دل و جگر بخرد. پيش خود گفت: اينو ديگه يه دقيقه نمي كشه كه مي خرم. براي چيزهاي ديگر زياد وقت صرف كرده بود، يك ساعت تمام.
نخست به بازارچه اي رفت كه يادش مي آمد زماني در آنجا دل و جگر مي فروختند، اما هر چه گشت يك دل و جگر فروشي هم پيدا نكرد. در دكانهائي كه يادش مي آمد وقتي دل و جگر مي فروختند حالا همه اش آينه مي فروختند. آينه هائي كه يكي را هزارها نشان مي داد، كوچك را بزرگ، زشت را زيبا، دروغ را راست و بد را خوب. چقدر هم مشتري داشت. پيش خود گفت كه چطور دخترش از اين آينه ها نخواسته است؟ اگر خواسته بود حالا زودي يكي را مي خريد و برايش مي برد. حيف كه نخواسته بود.
دو ساعت تمام ويلان و سرگردان توي بازار گشت تا يك دكان دل و جگر فروشي پيدا كند. بعضي از آنها بسته بود و چيزي نوشته به درشان زده بودند، مثل: كور خوندي، به تو چه، برو كشكت رو بساب، ديگه از اين شكرخوريها راه نيندازي...
مرد تاجر هيچ سر در نمي آورد. از يكي پرسيد: اينا چرا بسته ان؟ جواب شنيد: به تو چه؟ از ديگري پرسيد: اين دل و جگر فروشي ها كي باز ميشن؟ جواب شنيد: برو كشكت رو بساب. باز از سومي پرسيد: چرا اين آقايون بهم جواب سربالا ميدن، من كه چيزي نميگم! سيلي آبداري نوش جان كرد و جواب شنيد: ديگه از اين شكرخوريها راه نيندازي...
مرد تاجر ديد كه مسجد جاي اين كارها نيست. دست و پايش را جمع كرد و رفت. از كجا ديگر مي توانست دل و جگر بخرد؟ از رفيق همكاري پرسيد: داداش نشنيدي كه تو اين شهرتون يه جائي دل و جگر بفروشند؟
همكارش يكي از آن نگاه هاي عاقل اندر سفيه به مرد تاجر كرد و گفت: ياد چه چيزها افتاده اي! و تاجر را هاج و واج وسط راه گذاشت و رفت. از جلو يك قصابي كه رد مي شد از قصاب پرسيد: ممكنه بفرمائين دل و جگر گوسفنداتونو چيكار مي كنين؟ جواب شنيد: به تو چه! از ترس سيلي خوردن دنبالش را نگرفت. اگر دنبالش را مي گرفت باز هم سيلي مي خورد. اگر بعد از اين سيلي خوردن باز هم دنبالش را مي گرفت چكارش مي كردند! مرد تاجر بي جربزه تر و محافظه كارتر از آن بود كه به اين پرسش ها برسد.
تمام شهر را زير پا گذاشت. چيزي پيدا نكرد. عصر خسته و كوفته در قهوه خانه اي نشست. كمي نان و پنير، دو تا چائي خورد و به راه افتاد. در اين فكر بود كه به دخترش چه جوابي خواهد داد. شش دختر ديگرش مي توانستند خواسته شان را داشته باشند، اما دختر هفتمي، ته تغاري، نمي توانست و خيلي بد مي شد. مرد تاجر از هيچ چيز سر در نمي آورد. فقط پس از مدتها فكر اين را دريافت كه تلخون مي دانسته در شهر دل و جگر پيدا نمي شود، و او و شش دخترش نمي دانسته اند. يكي مي دانست، هفت تاي ديگر نمي دانسته اند. خوب از كجا مي دانست؟ مرد تاجر اين را هم نمي دانست. اصلا هيچ چيز نمي دانست. از بس كه خسته بود سر راه كنار ديوار باغي نشست كه خستگي در كنه. تازه نشسته بود كه صدايي از باغ به گوشش آمد:
- پس همه چيز رو به راه شده و ديگه هيچ دلي نمونده. نه ميشه خريد، نه ميشه فروخت.
- نه دخترم، ديگه اينجوراهم نيست. اگه خوب بگردي، ميتوني پيدا كني.
مرد تاجر تا اين را شنيد بلند شد و سرش را از ديوار باغ تو كرد و اما فقط ديد خرگوش سفيدي در باغ هست كه دارد بچه هايش را شير مي دهد.
مرد تاجر فكر كرد هوا به سرش زده، تند راهش را پيش كشيد و رسيد به سر پيچ كوچه شان، كه ديد پاهايش كند شد. نمي توانست دست خالي به خانه برود. به دخترش چه جوابي مي داد؟ هيچ وقت اين اندازه عاجز نشده بود. آهي از ته دل كشيد كه بگويد اگر قدرت اين را داشتم كه به دل و جگر دسترسي پيدا كنم ديگر غمي نداشتم. ناگاه چيزي مركب از سوز و دود و آتش جلويش سبز شد: تو كيستي؟ جواب شنيد: آه!
مرد تاجر گفت: آه؟
آه گفت: بلي، چه مي خواهي؟
مرد تاجر گفت: دل و جگر.
آه گفت: دارم، اما به يك شرط مي دهم.
مرد تاجر قد و بالاي ريزه آه را ورانداز كرد. باور نمي كرد كه يك همچو موجودي حرف بزند و دل وجگر داشته باشد. اما آخر سر دل به دريا زد و گفت: هر چي باشه، قبول. آه گفت: تلخون را به من بده!
مرد تاجر گفت: همين حالا؟
آه گفت: حالا نه، هر وقت كه دلم خواست مي آيم مي برم. تاجر قبول كرد. زياد در فكر اين نبود كه اين شرط چه آخر و عاقبتي خواهد داشت. دل و جگر را گرفت و به خانه آمد.
دخترها كمي پكر شده بودند كه چرا پدرشان اين قدر سهل انگاري مي كند و آنها را چشم براه مي گذارد. اما وقتي تحفه هاشان را حاضر و آماده ديدند، ديگر همه چيز از يادشان رفت مگر ور رفتن با آنها و رفتن به پيش شوهرانشان. تلخون را تا وقت شام نتوانستند پيدا كنند. يكي از شوهر خواهرها او را ديده بود كه سر ظهري از يك درخت تبريزي بسيار بلند در وسط باغ خانه شان بالا مي رفت و سخت تعجب كرده بود كه خودش با آن كه مرد هم بود نميتوانست آن كار را بكند. ديگر كسي از او خبري نداشت.
وقتي همه دور سفره نشسته بودند، تلخون آرام وارد شد و آنها فقط نشستن او را ديدند. از پدرش نپرسيد كه دل و جگر پيدا كرده است يا نه. گوئي يقين داشت كه پيدا نكرده است، يا يقين پيدا كرده است. نمي شد گفت به چه چيز يقين داشت. مرد تاجر دل و جگر او را در بشقابي برايش آورد. تلخون آنها را گرفت و از اطاق بيرون رفت. دمي بعد صداي شكستن بشقاب را شنيدند و ديدند كه دختر به اطاق آمد. سينه اش باز و وسط دو پستانش سخت شكافته بود. تلخون چالاكتر از هميشه پنجره را باز كرد و چشم به در كوچه دوخت. مرد تاجر داشت حكايت مي كرد كه در شهر چه ديده است. به حكايت آينه فروش ها كه رسيد آرزو كرد كه اي كاش يكي از دخترانش از آن آينه ها خواسته بود و آهي كشيد. در همين حال در خانه را زدند. تلخون از پنجره بيرون پريد. مرد تاجر هراسان به طرف پنجره دويد. بر خلاف انتظارش ديد كه دخترش با جوان بالا بلندي دم در كوچه حرف مي زند. زود خود را به دم در رسانيد. خواهران از پنجره سرك مي كشيدند و روي هم خم مي شدند و مي خنديدند.
جوان گفت: مرا آه فرستاده است كه تلخون را ببرم.
تاجر به دو علت قضيه را از تلخون پنهان كرده بود: يكي اين كه مي ترسيد دخترش بيشتر غصه بخورد، ديگر اين كه اگر هم او مي گفت تلخون حال و حوصله ي شنيدن نداشت و اعتنائي نمي كرد كه صحبتهاي او درباره ي چه چيزي است. اما تلخون گوئي از نخست اين را مي دانست كه حالش تغييري نكرد.
پدرش گفت: من نمي تونم اين كار رو بكنم، من دخترم رو نميدم.
جوان با خونسردي گفت: اختيار از دست تو خارج شده است. اين كار بايد بشود و دوباره شرط او و آه را به يادش آورد.
مرد تاجر كمي نرم شد و بهانه جويانه گفت: به نظر تو اين مسخره نيست كه آدم دخترشو دست آدمي بده كه نه مي شناسدش نه اونو جائي ديده؟
جوان گفت: شناسائي تلخون كافي است.
مرد تاجر به تلخون نگريست، تا به حال او را چنين شكفته و سرحال نديده بود. تلخون سر را به علامت رضا پائين آورد. آخر سر پدر راضي شد. جوان تلخون را به ترك اسب سفيد رنگش سوار كرد و اسبش را هي زد. تلخون دست در كمر مرد جوان انداخته، سرش را به پشت او تكيه داد و خودش را محكم به او چسبانيد. مثل اين كه مي ترسيد او را از دستش بقاپند.
اسب دو به دستش افتاد و به تاخت دور شد.
ماهها و سالها از درياهاي آب و آتش گذشتند، ماهها و سالها دره هاي پر از ددان خونخوار را زير پا گذاشتند، ماهها و سالها عرق ريختند و از كوههاي يخ زده و آتش گرفته بالا رفتند و از سرازيري هاي يخ زده و آتش گرفته پائين آمدند. ماهها و سالها از بيشه هاي تيره و تاريك كه صداهاي « مي كشم، مي درم» از هر گوشه ي آن به گوش مي رسيد، گذشتند. ماهها و سالها تشنگي كشيدند و گرسنگي ديدند، ماهها و سالها با هزاران دام و تله روبرو آمده به سلامت بدر رفتند. ماهها و سالها اژدهاي هفت سر و هزار پا سر در عقب آنها گذاشتند و نفس آتشين و گند خود را روي آنها ريختند و عاقبت جرقه هاي سم اسب جوان چشمهاي آنها را كور گردانيد و راه را گم كردند، هزاران فرسخ به سوي خاور و هزاران فرسخ به سوي باختر راه سپردند، هزار و يك صحراي خشك و بي علف را كه آتش از آسمان آن ها مي باريد پشت سر گذاشتند، ليكن تمام اين ها در نظر تلخون به اندازه يك چشم بر هم زدن طول نكشيد. وقتي چشم باز كرد خود را در باغي پر صفا ديد كه درختان ميوه از هر طرف سر كشان و سرسبز صف كشيده بودند. از آن دقيقه باغ و جوان متعلق به او بود. حالا مي شد گفت كه تلخون تنها نگاه نمي كند، بلكه هم مي خندد، هم شادي مي كند، هم كار مي كند و هم هر چيز ديگر كه يك آدم مي تواند بكند، مي كند. ماهها به خوشي و خرمي و زنده دلي گذراندند.
روزي تلخون و جوان در باغ گردش مي كردند، دست در دست هم و دلها يكي. اگر مرغي در هوا مي پريد هر دو در يك دم آن را مي ديدند. به درخت سيبي رسيدند. سيبهاي رسيده به زمين ريخته بود. تلخون خم شد كه يكي را بردارد. با اين كه جوان هم در اين دم خم شده بود ناگاه گفت: نه از اينها نخوريم. خوب است از آن سيبهاي تر و تازه بخوريم، من از درخت بالا مي روم. لباسهاي روئي را كند و به تلخون داد و از درخت بالا رفت – رفت كه از سيب هاي تر و تازه ي بالائي بچيند. تلخون از پائين نگاه مي كرد و از قامت كشيده ي جوان لذت مي برد. يك پر مرغ كوچك به كمر جوان چسبيده بود. تلخون دست دراز كرد آن را بردارد، اينها همه در يك دم اتفاق افتاد. معلوم نشد كه چرا اين دفعه جوان احساس تلخون را نخواند. گو اين كه اين كار سابقه نداشت. تلخون نوك پر را گرفت و كشيد، كشيدن همان و سرنگون شدن جوان از درخت همان. تلخون نخست گيج شد، ندانست چكار كرده است و چكار بايد بكند. بعد كه به روي جوان خم شد ديد مرده است. دو دستي بر سر خودش كوفت. خواست پر مرغ را به جاي نخستين بچسباند، اما هر دفعه پر لغزيد و به روي خاكها و سبزه ها افتاد. تلخون را اندوه سختي فرا گرفت. آهي از نهادش برآمد و ناگهان آه در جلويش سبز شد.
آه گفت: ديگر از من كاري ساخته نيست. بيا ترا ببرم در بازار برده فروشان بفروشم. باشد كه راه چاره اي پيدا كني.
همين كار را هم كردند.
***
كليد دار مرد ثروتمندي كه لباس سياه پوشيده بود او را ديد و پسنديد. تلخون را به قيمت يك چكه اشك چشم و يك قطره خون براي مادر آن مرد خريد. مادر آن مرد مدتها بود كه دنبال نديم خوبي مي گشت و در بين كنيزان خود كسي را لايق اين كار نمي يافت. كليد دار هر روز به بازار برده فروشان مي رفت و كسي را نمي يافت. تا آخر تلخون را پسنديد و فكر كرد كه خانمش نيز او را خواهد پسنديد. آه چشم و روي تلخون را بوسيد و گفت كه اميدوار است دوباره تلخون او را صدا كند. تلخون تنها نگاه كرد. گوئي به عادت پيشين برگشته است. با اين تفاوت كه اين بار نگاههايش جور ديگري بود. نمي شد گفت كه چه جور.
كليد دار تلخون را از راههاي زيادي گذراند و به در بزرگي رسيد كه غلاماني در آنجا نگهباني مي كردند. از آنجا گذشتند و وارد باغي شدند. در وسط باغ، قصر بسيار باشكوهي قرار گرفته بود كه چشم را خيره مي كرد و زمين باغ را گلهاي خوشبوئي پوشانده بود. مرغهاي خوش آواز دسته دسته روي درختان مي نشستند و برمي خاستند. كليد دار به تلخون گفت: هر چه بخواهي، از شير مرغ گرفته تا جان آدميزاد در اين باغ پيدا مي شود، و اين همه نعمت متعلق به آقاي جوان سخاوتمند من است كه چند ماه پيش ناگهان گم شد و ما هر چه او را جستجو مي كنيم نمي يابيم. خانم من كه مادر آقا باشد از همان روز لباس سياه پوشيده اند. تو هم بايد همين كار را بكني.
تلخون نگاه كرد و گوشه هاي باغ را از چشم گذراند. در دلش گفت « صاحب باغ به اين زيبائي باشي. اما ناگهان گم شوي و سگ هم سراغت را ندهد. پس اينجا هم ... آه چه بد!» ليكن آه نيامد، چون كه كاري از دستش ساخته نبود. اين را خودش گفته بود.
تلخون را به حمام بردند، سر و برش را شستند، عطر و گلاب به سر و رويش زدند، يك دست لباس سياه پوشانيدند و پيش مادر آن آقاي جوان گمشده آوردند. مادر سخت غمگين مي نمود. دل به صحبت تلخون سپرد و او را خوش آيند يافت. كنيزان ديگر حسد بردند كه دير آمده، زود صاحب مقام شد. اما تلخون باز هم نگاه مي كرد. هيچ اهميت نمي داد كه نديم مادر آن آقا باشد يا كنيز مطبخي.
تلخون يك شب از جلو اطاق كنيزان مي گذشت كه برود و در اطاق خانم زير پاي او بخوابد. ديد كه يكي از كنيزان كه زن آشپزباشي نيز بود – و خانم روي اعتماد و محبتي كه به اين كنيز داشت از پسرش خواسته بود او را با جهيز مناسبي به آشپزباشي زن بدهد – با قابي پلو و تازيانه اي سياه رنگ در دست وارد اطاق شد. تلخون از دريچه نگاه مي كرد. زن آشپزباشي بالاي سر يك يك كنيزان مي رفت و در گوشش مي گفت: خوابي يا بيدار؟ وقتي از هيچكس صدا درنيامد كنيز خواست كه به اطاق خانم برود. تلخون زودتر از او دويد و زير پاي خانم خود را بخواب زد. زن آشپزباشي نخست بالاي سر خانم آمد و گفت: خوابي يا بيدار؟ وقتي صدائي درنيامد دست به زير بالش خانم برد و دسته كليدي از آنجا بيرون آورد و رفت. تلخون با اين فكر كه «نكند به دزدي مي رود» پاشد و به دنبال كنيز افتاد. زن آشپزباشي دري را باز كرد، اطاقي بود، باز هم دري را باز كرد، اطاق ديگري بود. به همين ترتيب چهل در را باز كرد و از چهل اطاق گذشت تا به باغچه اي رسيد كه حوضي با آب زلال در ميان آن قرار داشت. زن آشپزباشي زير آب را باز كرد. در ته حوض، تخته سنگي آشكار شد. زن آشپزباشي آن را برداشت. پلكاني بود سخت پيچيده و فرورونده. زن آشپزباشي سرازير شد، تلخون هم پشت سرش. از زيرزمين هاي مرطوب زيادي گذشتند تا به محوطه اي رسيدند كه از سقف آن جواني از زنجيري كه به دستهايش بسته بودند آويخته بود. جوان، سخت نزار مي نمود. از هوش رفته بود. زن آشپزباشي كمي آب به روي جوان پاشيد و او را به هوش آورد. قاب پلو را به كناري گذاشته تازيانه را در دست راستش گرفته بود.
زن آشپزباشي گفت: پسر اين دفعه مي خواهي سرت را با من يكي كني* (*اصطلاحي است محلي. زن ميخواهد بگويد«مي خواهي با من همخوابه شوي؟») جوان فقط گفت: نه! زن آشپزباشي سه دفعه حرفش را تكرار كرد و هر بار يك نه شنيد. آخرش خون به چشمانش زد و با تازيانه آنقدر بر بدن جوان كوفت كه دوباره از هوش رفت. زن دوباره او را به هوش آورد. وقتي سه دفعه ديگر نه شنيد باز او را آنقدر زد كه باز بيهوش شد. جوان سه دفعه تازيانه خورد سه دفعه بيهوش شد اما يك دفعه نگفت كه مي خواهد سرش را با زن آشپزباشي يكي كند. دفعه ي سوم كه به هوش آمد، زن آشپز باشي قاب پلو را جلو دهنش گرفت كه بخورد. جوان خودداري كرد تا زن به زور پلو را به او خوراند.
تلخون اين همه را از پشت ستوني مي ديد. فقط يك بار پيش خود گفت: «صاحب باغ به آن زيبائي باشي. اما ناگهان گم بشوي و سگ هم سراغت را ندهد. آن وقت يك كنيز مطبخي ترا در زيرزمين و سردابهاي خانه ي خودت با زنجير آويزان كند و تازيانه ات بزند. پس اينجا هم... آه چه بد!» ليكن آه نيامد، چون كه كاري از دستش ساخته نبود. خودش اين را گفته بود.
زن گفت: خوب گوشهايت را باز كن. فردا شب باز هم پيشت ميام. اگر خواستي به حرفم گوش كني از زنجير بازت مي كنم، بغل خودم مي خوابانم، نوازشت مي كنم، هر چه بخواهي برات تهيه مي كنم. هر چه بخواهي مي تواني بكني. هر چه بخواهي. اما اگه بازم كله شقي بكني، تازيانه ات را مي خوري و باز هم آويزان مي موني.
تلخون وقتي ديد زن آشپزباشي مي خواهد بيرون آيد از پيش دويد و از وسط حوض سر درآورد. زودي رفت و زير پاي خانم خود را به خواب زد. زن آشپزباشي از زيرزمين بيرون آمد، تخته سنگ را سر جاي نخستينش گذاشت، حوض را از آب زلال پر كرد، گل هاي آن را به شناوري واداشت، از چهل اطاق گذشت، چهل در را قفل كرد تا بالاي سر خانم رسيد. كليدها را زير بالش قرار داد رفت لباسهاي سياهش را كه پيش از اين كنده بود پوشيد و سر بر بالش گذاشت و خوابيد.
صبح كه شد و تلخون و خانم پاي صحبت هم نشستند، تلخون گفت: خانم اگر گمشده ات را پيدا كنم به من چه مي دهي؟ خانم گفت هر چه بخواهي. تلخون گفت: تا شب برسد بايد صبر كرد. شب كه شد تلخون به خانمش گفت: بايد انگشت خود را با كارد ببري و نمك به زخم بپاشي كه خوابت نبرد. آن وقت خودت را به خواب بزني. يك نفر مي آيد مي گويد خوابي يا بيدار؟ جواب نمي دهي و مي گذاري هر كار كه مي خواهد بكند. وقتي من صدايت زدم پا مي شوي با هم مي رويم و پسرت را نشان مي دهم.
همين كار را هم كردند. خانم بخصوص نمك زيادي به زخمش پاشيد كه از بيخ خوابش نبرد. مثل شب گذشته زن آشپزباشي در دستش قابي پلو و در دستي تازيانه سياه آمد و گفت: خوابي يا بيدار؟ وقتي صدائي در نيامد كليدها را از زير بالش برداشت و همان در را باز كرد و داخل شد. تلخون خانمش را صدا كرد و دو نفري پشت سر زن آشپزباشي راه افتادند. چهل در باز شد. تلخون يك حبه قند و كمي آب با خود آورده بود. وقتي خانم پسرش را در آن حال و روز ديد و خواست داد بزند تلخون حبه قند را در دهن خانم گذاشت آب را به او خوراند و گفت: خانم مگر نمي بينيد كه در كجا هستيم! اگر زن عفريت صداي ما را بشنود، ما هم به حال و روز پسرت مي افتيم. خوب است تا صبح صبر كنيم و آن وقت با كمك ديگران او را نجات بدهيم. خانم حرف تلخون را قبول كرد و پيش از كنيز مطبخي از زيرزمين بيرون آمدند.
***
صبح خانم دستور داد غلامهايش زن آشپزباشي را دست و پا بسته حاضر كردند. آنگاه او را مجبور كردند كه هر چه را تا آن وقت بر سر آقاي جوان سخاوتمند آورده بود اقرار كند. البته اين كار به آساني صورت نگرفت. او را روي تختي گذاشتند و از نوك انگشتان پايش تكه تكه بريدند و در دهانش گذاشتند كه بخورد. آخر سر ديد راه علاجي ندارد حكايت را گفت، بعد او را كشان كشان به زيرزمين بردند. آقا را از زنجير باز كردند. به حمام بردند، سلماني صدا كردند تا موي سر و صورتش را اصلاح كند و او را مثل نخست يك آقاي سخاوتمند، منتها كمي پژمرده، به خانه آوردند. زن آشپزباشي را هم از گيسوهايش به دم قاطر چموشي بستند و در كوه و دره رها كردند تا هر تكه اش بهره ي سنگي يا سگي گردد.
خانم دستور داد همه لباسهاي سياه را از تن درآورند و شادي كنند. آقاي جوان وقتي تلخون را ديد و حكايت نجات خود را شنيد عاشقش شد و خواست او را زن خود بكند. مادرش نيز از جان و دل به اين كار راضي شد. با خود مي گفت كه از كجا خواهد نتوانست عروسي به اين جمال و كمال پيدا كند، لايق پسرش همين دختر است. وقتي اين حرفها را به تلخون رساندند فقط نگاه كرد و يك بار گفت: نه! و از خانم خواهش كرد كه او را ببرد در بازار برده فروشان بفروشد. از خانم اصرار، از تلخون انكار، نشد كه نشد. حتي تلخون راضي نشد كه اگر هم زن آقاي جوان نمي شود، درست مثل يك خانم جوان بماند و در آن خانه زندگي كند. او فقط گفت: خانم شما علاج دردتان را يافتيد، من هم دردي دارم كه بايد بروم علاجش را بيابم.
***
اين دفعه تلخون را پيرمرد آسياباني خريد و به آسياي خودش برد. آسياي اين مرد در پاي كوهي بود. چشمه ي پر آبي كه از بالاي كوه بيرون مي آمد آسياي او را به كار مي انداخت. اژدهائي داشت كه او را گذاشته بود كه جلو آب را بگيرد. هر وقت مي گفت اژدها يك كم تكان مي خورد و آسيا بكار مي افتاد. آسيابان به دهاتيان مي گفت: من زورم به اژدها نمي رسد كه بگويم جلو آب را نگيرد. شما بايد هر روز يك از دختران جوانتان را به اژدهاي من بدهيد تا بخورد و كمي تكان بخورد و آسيا به كار بيفتد. اگر اين كار را نكنيد من نمي توانم گندمهاي شما را آرد كنم و شما هم نمي توانيد گندمهاي خود را آبياري كنيد. چون كه اژدهايم جلو آب را گرفته است.
دهاتيان ناچار اين كار را مي كردند و ديگر نمي دانستند كه آسيابان بخصوص به اژدها مي گويد كه جلو آب را بگيرد تا آسيابان بتواند گندمهاي خود را كه در دامنه ي كوهها بود آبياري كند. تلخون وظيفه داشت كه هر روز خوراك اژدها را به او برساند و برگردد در آسيا كار كند. آسيابان گفته بود: اگر روزي يكي از دخترها از دستت فرار كند خواهم داد كه اژدها خودت را بخورد. در اينجا تلخون گفته بود: «چشمه ي به اين زلالي باشد، يك مرد دغلباز بيايد جلوش را بگيرد و از مردم قرباني بخواهد، كلي هم طلبكار باشد. پس اينجا هم... آه چه بد!» اما آه نيامده بود. چون كاري از دستش ساخته نبود. اين را خودش گفته بود. تلخون مي ديد كه هر وقت خوراك اژدها كمي دير مي شود اژدها جست و خيز مي كند و در نتيجه آب بيشتري به آسيا وارد مي شود و پره هاي آن را تند تند مي چرخاند. روزي جلو آسيا نشسته بود و نگاه مي كرد. آسيابان براي آبياري گندمهاي خود رفته بود. تلخون ديد كه پسر كدخدا براي آسيا گندم مي آورد. وقتي گندمها را از الاغ پائين آوردند، تلخون به پسر كدخدا گفت: مي خواهيد شما را از دست اژدها و آسيابان راحت بكنم؟ از وقتي كه آسيابان او را خريده بود، اين نخستين باري بود كه حرف مي زد. آسيابان و دهاتيان او را لال تصور مي كردند. تلخون هر چه مي خواست، مي توانست با نگاه كردنهايش بيان كند. پسر كدخدا كه خيلي تعجب كرده بود گفت: تو چطور مي تواني اين كار را بكني؟ تلخون گفت: آنجا – و جائي را با انگشت نشان داد – يك گودال بزرگ بكنيد و بعد خبرم بدهيد ديگر كاري نداشته باشيد كه چه كار خواهم كرد. پسر رفت. مي دانست كه آسيابان نبايد از اين كار خبردار شود.
تلخون از آن روز شروع كرد كه خوراك اژدها را مرتب برساند. اين كار را مي كرد كه اژدها از جايش تكان نخورد و آب زياد جمع بشود. حتي از گندمهاي دهاتي ها نيز به او مي خورانيد. اژدها حسابي چاق و چله شده بود و راه آب را پاك مسدود كرده بود. دختر به دهاتيان گفته بود كه گندم كمتر بياورند و آنها هم قبول كرده بودند. روزي آسيابان متوجه شد كه اگر آب بيشتر از اين سد شود، تمام گندمهاي او را آب فرا خواهد گرفت. هولكي به آسيا آمد و به تلخون گفت كه برود و هر طور است اژدها را كمي تكان بدهد تا آب پائين بيايد. تلخون از پسر كدخدا خبر گرفت كه گودال حاضر است: آن وقت دختري را كه قرار بود به اژدها بدهد پيش خود خواند و گفت: امروز ترا نخواهم داد كه اژدها بخورد. اژدها را خواهم داد كه تو بخوري. اژدها در خواب ناز بود. وقتي موقع خوراكش رسيد بيدار شد. ديد چيزي نياورده اند. باز هم چرتي زد و بيدار شد و ديد كه چيزي نياورده اند. نعره اي كشيد و دوباره به خواب رفت. دفعه سومي كه بيدار شد ديگر پاك عصباني شده بود. آسيابان هم توي آسيا مشغول آرد كردن بود و از بيرون خبري نداشت. تلخون دختر قرباني را از پشت درختي بيرون آورد و به اژدها نشان داد. اژدها كه اشتهايش پاك تحريك شده بود و از دست تلخون سخت عصباني بود خيز برداشت كه تلخون و دختر ديگر، هر دو را بگيرد و بخورد. تلخون و دختر فرار كردند و اژدها در گودال غلتيد و نعره زد. آسيابان به صداي نعره ي اژدهايش دانست كه بلائي بسرش آورده اند. اما مجال نكرد كه بيرون رود و ببيند چه خبر است. چون كه آب سيل اسا از هر طرف آسيا را فرا گرفت و آسيا و آسيابان با خاك يكسان شدند.
دهاتيان جسد اژدها را تكه تكه كردند و در كوهها انداختند كه خوراك گرگها شود. آن وقت تلخون را با احترام به خانه ي كدخدا بردند. پسر كدخدا عاشق تلخون شده بود و مي خواست او را زن خود بكند. كدخدا و زنش هم از جان و دل راضي بودند. پيش خود گفتند: از كجا خواهيم توانست عروسي به اين جمال و كمال پيدا كنيم؟ لايق پسرمان همين است. وقتي اين حرفها را به تلخون گفتند، او فقط نگاه كرد و گفت: نه! گويي باز هم لال شده بود. از دهاتيان اصرار، از تلخون انكار، نشد كه نشد. از آنها خواهش كرد كه او را ببرند و در بازار برده فروشان بفروشند. آخرين حرفش اين بود: دوستان شما علاج دردتان را يافتيد، من هم دردي دارم كه بايد بروم علاجش را بيابم.
***
بار سوم تلخون را مرد تاجري خريد. اين تاجر در دار دنيا فقط يك زن داشت كه او هم بچه اي نياورده بود. تاجر تلخون را ديد و پسنديد و خوشش آمد كه او را به قيمت يك چكه اشك چشم و يك قطره خون دل بخرد و براي خودش فرزند بكند. همين كار را هم كرد. تاجر مرد ثروتمندي بود، فقط به قولي اجاقش كور مانده بود و فرزندي نداشت. زنش را بسيار دوست داشت و هر گونه وسيله ي راحت براي او آماده كرده بود. تاجر به زنش گفت: اين كنيز را براي تو خريده ام كه هم به جاي دختر ما باشد و هم شبها كه من دير به خانه مي آيم تو در تنهائي دلت نگيرد، از اين گذشته مي تواند در كارها هم به تو كمك كند.
شب هنگام دور هم نشستند با هم شام خوردند و خوابيدند. تاجر و زنش در يك طرف اطاق و تلخون در طرف ديگر. طرفهاي نيمشب تلخون به صدائي چشم گشود. ديد كه زن تاجر از پهلوي شوهرش برخاست. شمشيري از گنجه درآورد، سر شوهرش را گوش تا گوش بريد و در تاقچه گذاشت. آن وقت از صندوقي بهترين لباسهايش را درآورد پوشيد، هفت قلم آرايش كرد و مثل يك عروس زيبا شد. بعد از خانه بيرون رفت – تلخون هم پشت سرش – به قبرستاني رسيدند. هفت قبر به جلو رفت هفت قبر به راست و هفت قبر به چپ. آن وقت قبر هشتمي را با سنگي زد. سنگ قبر مثل دري باز شد و زن داخل شد، تلخون هم در پشت سر او. از پلكاني سرازير شدند. به تالار بزرگي رسيدند كه دور تا دورش چهل حرامي با سبيلهاي از بناگوش در رفته نشسته بودند و ترياك دود مي كردند. بزرگ حراميان به تندي گفت چرا امشب دير كردي! زن گفت: مگر مي شد آن كفتار نخوابيده بلند شوم بيايم؟ بعد حراميان با دف و دايره ميدان گرمي كردند و زن زد و رقصيد و خنديد.
تلخون اين همه را از پشت ستوني نگاه مي كرد. فقط يك بار پيش خود گفت: «صاحب زن به اين زيبائي باشي، برايش هر گونه وسيله راحت بخري آن وقت او سرت را ببرد و بيايد با چنين حرامياني خوش بگذراند. پس اينجا هم... آه چه بد!» اما آه نيامد. چون كه كاري از دستش ساخته نبود. اين را خودش گفته بود. تلخون بار ديگر انديشيد: بروم مردك را خبر كنم بلكه كسي هم باشد كه مرا خبر كند. در اين موقع نزديك صبح بود. زن تاجر خواست به خانه برود. زودتر از او آمد و به رختخوابش رفت و خود را به خواب زد. وقتي زن تاجر به اطاق آمد نخست لباسهايش را كند، سر و صورتش را پاك كرد بعد از گنجه فنجاني بيرون آورد كه توي آن پر مرغي و آبي بود. پر را به آب زد آب را به گردن و سر شوهرش كشيد و سرش را به جايش چسباند. فنجان را در گنجه گذاشت و خواست كه پهلوي شوهرش بخوابد. مرد تاجر عطسه اي كرد و بيدار شد. تاجر گفت: زن بدنت خيلي خنك است از كجا مي آئي؟ زن گفت: رفته بودم قضاي حاجت. گردنت كه درد نمي كند؟ از بالش پائين افتاده بود. مرد گفت نه! و هر سه به خواب رفتند.
روز كه شد تلخون خواست مرد تاجر را باخبر كند. گفت اگر فاسق هاي زنت را نشانت بدهم هر چه بخواهم برايم مي دهي؟ مرد تاجر عصباني شد كه اين چه فضولي وتهمتي است. مگر حرف تمام شده است كه يك نفر كنيز به خانمش اين طور افترا بزند. بعد قسم خورد كه اگر تلخون نتواند گفته اش را ثابت كند، سرش را خواهد بريد و اگر هم بتواند هر چه تلخون بخواهد برايش خواهد داد. تلخون تا نيمشب مهلت خواست. نيمشب زن تاجر كار ديشبي را از سر گرفت، و هنگامي كه از در بيرون رفت تلخون پا شد فنجان را از گنجه درآورد پر را به آب زد، آب را به گردن و سر تاجر كشيد. كمي بعد تاجر عطسه اي كرد و بيدار شد. گفت: زن توئي؟ تلخون گفت: نه، من هستم. زنت رفته است پيش فاسقهايش، گردنت كه درد نمي كند؟ مرد تاجر گفت: نه! بعد تلخون دست او را گرفت و بر سر همان قبر برد. داخل شدند و در گوشه اي به تماشا ايستادند. مرد، كه زن خود را ديد هفت قلم آرايش كرده و بهترين لباسش را پوشيده و براي چهل حرامي سبيل از بناگوش در رفته مي زند و مي رقصد، سخت غضبناك شد. خواست به جلو رود و با آنها دست به گريبان شود. تلخون او را مانع شد و گفت كه بهتر است بروند آدمهاي زن را خبردار كنند تا آنها هم به چشم خود خيانت زن را ببينند. بعد به كمك آنها حراميان و زن را بكشند. همين كار را هم كردند.
آن وقت تاجر خواست تلخون را به زني بگيرد. تلخون نگاه كرد و فقط گفت: نه! بهتر است به جاي همه اينها آن فنجان و پر توي آن را به من بدهي. تاجر آنها را به تلخون داد. تلخون از تاجر خواهش كرد كه او را ببرد و در بازار برده فروشان به قيمت يك چكه اشك چشم و يك قطره خون دل بفروشد. تاجر هر قدر خواست او را در خانه نگهدارد نشد كه نشد. سرانجام دست تلخون را گرفت و به بازار برده فروشان برد.
تلخون بالاي سكوي بلندي ايستاده بود. جماعت خريداران از جلو او مي گذشتند و محو تماشايش مي شدند. اما او، تلخون، گوئي اين همه را نمي ديد يا مي ديد و اعتنائي نمي كرد. پيش خود به آدمهائي كه علاج دردشان پيدا شده بود فكر مي كرد. مي گفت كه چطور خواهد توانست حالا كه علاج دردش را پيدا كرده است بالاي سر مراد خودش برسد و او را زير درخت سيب ببيند. كاش اين كار را مي توانست. اگر بالاي سر او مي رسيد ديگر كار تمام مي شد. اندوهي دلش را فرا گرفت. فكر كرد «اي كاش مي توانستم، اما نمي توانم...آه چه بد!» و اين آه از نهادش برآمده بود. در حال چشمش به آه افتاد كه به او نزديك مي شود. به مرد تاجر گفت: مرا به او بفروش. آه نزديك شد. معامله سر گرفت. تاجر تلخون را به قيمتي كه خريده بود، يك چكه اشك چشم و يك قطره خون دل، فروخت و به خانه رفت.
تلخون گفت: آه توئي؟ آه گفت: بلي منم. تلخون گفت: هنوز هم دراز كشيده است؟ آه گفت: بله. تلخون گفت: مرا بالاي سرش ببر! آه او را به همان باغ برد. باغ به همان حالت پيشين بود. منتها همه چيز در همان حال كه بود، ايستاده بود، خشك شده بود. حتي برگ درختي هم تكان نخورده بود. مرغان وسط هوا يخ زده بودند، پروانه ها روي گلها؛ و جوان زير درخت سيب دراز كشيده بود.
آه گفت ده سال است كه آب از آب تكان نخورده، ده سال است كه مرغي نغمه نخوانده، ده سال است كه پروانه اي پر نزده، ده سال است كه درختي جوانه اي نزده، ده سال است كه تري و طراوت از همه چيز رفته، ده سال است كه جوان زير اين درخت دراز كشيده، ده سال است كه خونش منجمد شده، ده سال است كه دلش نتپيده...
تلخون با تلخي گفت: آه راست مي گوئي!
بعد پر را به آب زد، آب را به كمر جوان كشيد. جوان عطسه اي كرد و بلند شد.
تلخون چرا مرا بيدار نكردي؟ مثل اين كه زياد خوابيده ام.
تلخون گفت: تو نخوابيده بودي، مرده بودي. مي شنوي؟ مرده بودي... ده سال است كه غمت را مي پرورم.
تبريز 6/2/40
سه شنبه 21 دی 1389  1:52 PM
تشکرات از این پست
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

دو گربه روي ديوار

يكي از شبهاي تابستان بود. ماه نبود. ستاره هم نبود. هوا تاريك تاريك بود. نصف شب بود. سوسكها آواز مي خواندند. صداي ديگري نبود. گربه ي سياهي از آن طرف ديوار مي آمد. سرش را پايين انداخته بود، بو مي كشيد و سلانه سلانه مي آمد.
گربه ي سفيدي هم از اين طرف ديوار مي آمد. سرش را پايين انداخته بود، بو مي كشيد و سلانه سلانه مي آمد.
اينها آمدند و آمدند، و درست وسط ديوار كله هاشان خورد به هم. هر يكي يك « پيف ‏ف!..» كرد و يك وجب عقب پريد. بعد نشستند و به هم زل زدند. فاصله شان دو وجب بيشتر نبود. دل هردوشان « تاپ تاپ» مي زد. لحظه اي همين جوري نشستند. چيزي نگفتند. لنديدند و نگاه كردند. آخرش گربه ي سياه جلو خزيد. گربه ي سفيد تكاني خورد و تند گفت: مياوو!.. جلو نيا!..
گربه ي سياه محل نگذاشت. باز جلو خزيد. زير لب لند لند مي كردند. فاصله شان يك وجب شده بود. گربه ي سياه باز هم جلوتر مي خزيد. گربه ي سفيد ديگر معطل نشد. تند پنجولش را انداخت طرف گربه ي سياه، زد و گوشش را پاره كرد. بعد جيغ زد: مياوو!.. پيف ف!.. احمق نگفتم نيا جلو؟..
گربه ي سياه هم به نوبه ي خود فرياد كرد: پاف ف!..
اما او نتوانست حريفش را زخمي كند. خيلي خشمگين شد. كمي عقب كشيد و سرپا گفت: مياوو!.. راه بده من بروم. اگرنه هر چه ديدي از چشم خودت ديدي!
گربه ي سفيد قاه قاه خنديد، سبيلهايش را ليسيد و گفت: چه حرفهاي خنده داري بلدي تو! راه بدهم بروي؟ اگر راه دادن كار خوبي است، چرا خودت راه نمي دهي من بروم آن سر ديوار؟
گربه ي سياه گفت: گفتم راه بده من بگذرم، بعد تو بيا و هر گوري مي خواهي برو.
گربه ي سفيد بلندتر خنديد و گفت: اين دفعه اگر حرفم را گوش نكني، يك لقمه ات خواهم كرد.
گربه ي سياه عصباني شد و يكهو فرياد زد: ميااوو!.. برگرد برو پشت بام! راه بده من بروم! موش مردني!..
گربه ي سفيد به رگ غيرتش برخورد. خنده اش را بريد. صدايش مي لرزيد. فريادي از ته گلو برآورد:‌مياووو!.. گفتي موش؟.. احمق!.. پيف ف!.. بگير!.. پيف ف ف!..
باز پنجولش را طرف گربه ي سياه انداخت. گربه ي سياه اين دفعه جاخالي كرد و زد بيني او را پاره كرد. خون راه افتاد. حالا ديگر نمي شد جلو گربه ي سفيد را گرفت. پشتش را خم كرد. موهاش سيخ شد. طوري سر و صدا راه انداخت كه سوسكها صداشان را بريدند و سراپا گوش شدند.
يك گل سرخ كه داشت باز مي شد، نيمه كاره ماند. ستاره ي درشتي در آسمان افتاد.
گربه ي سفيد با خشم زيادي گفت: مياوو!.. مگر نشنيدي كه گفتم برگرد عقب، راه بده من بروم؟.. موش سياه مردني!..
اكنون نوبت گربه ي سياه بود كه بخندد. خنديد و گفت: اولش كه موش بيشتر سفيد مي شود تا سياه. پس موش خودتي. دومش اين كه زياد هم سر و صدا راه نينداز كه آدمها بيدار مي شوند و مي آيند هر دوتامان را كتك مي زنند. من خودم از سر و صدا نمي ترسم و عقب گرد هم نمي كنم. همين جا مي نشينم كه حوصله ات سر برود و برگردي بروي پي كارت. گربه ي سفيد كمي آرام شد و گفت: من حوصله ام سر برود؟ دلم مي خواهد ظهري تو آشپزخانه ي حسن كله پز بودي و مي ديدي كه چطور سه ساعت تمام چشم به هم نزدم و نشستم دم لانه ي موش.
گربه ي سياه ديگر سخني نگفت. آرام نشسته بود و نگاه مي كرد. گربه ي سفيد هم نشست و چيزي نگفت. صداي گريه ي بچه اي شنيده شد. بعد بچه خاموش شد. باز صداي سوسكها بود و خش و خش گل سرخ كه داشت باز مي شد. دو دقيقه گربه ها تو چشم هم زل زدند هيچيك از رو نرفت. اما معلوم بود كه صبرشان تمام شده است. هر يك مي خواست كه ديگري شروع به حرف زدن كند.
ناگهان گربه ي سفيد گفت: من راه حلي پيدا كردم.
گربه ي سياه گفت: چه راهي؟
گربه ي سفيد گفت: من كار واجبي دارم. خيلي خيلي واجب. تو برگرد برو آخر ديوار، من بيايم رد بشوم بعد تو برو.
گربه ي سياه خنده اش گرفت و گفت: عجب راهي پيدا كردي! من خود كاري دارم بسيار واجب و بسيار فوري. نيم ثانيه هم نمي توانم معطل كنم.
گربه ي سفيد پكر شد و گفت: باز كه تو رفتي نسازي! گفتم كار واجبي دارم، قبول كن و از سر راهم دور شو!..
گربه ي سياه بلندتر از او گفت: مياوو! مگر تو چي مني كه امر مي كني؟ حرف دهنت را بفهم!..
گربه ي سفيد لنديد، پا شد و داد زد: مياوو!.. من حرف دهنم را خوب مي فهمم. تو اصلا گربه ي لجي هستي. من بايد بروم خانه ي حسن كله پز. آنجا بوي كله پاچه شنيده ام. حالا باز نفهميدي چه كار واجبي دارم؟
گربه ي سياه لنديد و گفت: مياوو!.. تو فكر مي كني من روي ديوارهاي مردم ول مي گردم؟ من هم آن طرفها بوي قرمه سبزي شنيده ام و خيلي هم گرسنه هستم. اگر باز هم سر راهم بايستي، همچو مي زنم كه بيفتي پايين و مخت داغون بشود.
گربه ي سفيد نتوانست جلو خود را بگيرد و داد زد: مياوو!.. احمق برو كنار!.. پيف ف!.. بگير!..
و يكهو با ناخنهايش موي سر گربه ي سياه را چنگ زد. موها تو هوا پخش شد. هر دو شروع كردند به « پيف پيف» و افتادند به جان هم و بد و بيراه بر سر و روي هم ريختند.
گربه ها سرگرم دعوا بودند كه كسي از پاي ديوار آب سردي روشان پاشيد. هر دو دستپاچه شدند. تندي برگشتند و فرار كردند.
هر كدام از راهي كه آمده بود فرار كرد و پشت سر هم نگاه نكرد.
سه شنبه 21 دی 1389  1:53 PM
تشکرات از این پست
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

سرگذشت دانه ي برف

يك روز برفي پشت پنجره ايستاده بودم و بيرون را تماشا مي كردم. دانه هاي برف رقص كنان مي آمدند و روي همه چيز مي نشستند. روي بند رخت، روي درختها، سر ديوارها، روي آفتابه ي لب كرت، روي همه چيز. دانه ي بزرگي طرف پنجره مي آمد. دستم را از دريچه بيرون بردم و زير دانه ي برف گرفتم. دانه آرام كف دستم نشست. چقدر سفيد و تميز بود! چه شكل و بريدگي زيبا و منظمي داشت! زير لب به خودم گفتم: كاش اين دانه ي برف زبان داشت و سرگذشتش را برايم مي گفت!
در اين وقت دانه ي برف صدا داد و گفت: اگر ميل داري بداني من سرگذشتم چيست، گوش كن برايت تعريف كنم: من چند ماه پيش يك قطره آب بودم. توي درياي خزر بودم. همراه ميلياردها ميليارد قطره ي ديگر اينور و آنور مي رفتم و روز مي گذراندم. يك روز تابستان روي دريا مي گشتم. آفتاب گرمي مي تابيد. من گرم شدم و بخار شدم. هزاران هزار قطره ي ديگر هم با من بخار شدند. ما از سبكي پر درآورده بوديم و خود به خود بالا مي رفتيم. باد دنبالمان افتاده بود و ما را به هر طرف مي كشاند. آنقدر بالا رفتيم كه ديگر آدمها را نديديم. از هر سو توده هاي بخار مي آمد و به ما مي چسبيد. گاهي هم ما مي رفتيم و به توده هاي بزرگتر مي چسبيديم و در هم مي رفتيم و فشرده مي شديم و باز هم كيپ هم راه مي رفتيم و بالا مي رفتيم و دورتر مي رفتيم و زيادتر مي شديم و فشرده تر مي شديم. گاهي جلو آفتاب را مي گرفتيم و گاهي جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاريكتر مي كرديم.
آنطور كه بعضي از ذره هاي بخار مي گفتند، ما ابر شده بوديم، باد توي ما مي زد و ما را به شكلهاي عجيب و غريبي در مي آورد. خودم كه توي دريا بودم، گاهي ابرها را به شكل شتر و آدم و خر و غيره مي ديدم.
نمي دانم چند ماه در آسمان سرگردان بوديم. ما خيلي بالا رفته بوديم. هوا سرد شده بود. آنقدر توي هم رفته بوديم كه نمي توانستيم دست و پاي خود را دراز كنيم. دسته جمعي حركت مي كرديم: من نمي دانستم كجا مي رويم. دور و برم را هم نمي ديدم. از آفتاب خبري نبود. گويا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بوديم. خيلي وسعت داشتيم. چند صد كيلومتر درازا و پهنا داشتيم. مي خواستيم باران شويم و برگرديم زمين.
من از شوق زمين دل تو دلم نبود. مدتي گذشت. ما همه نيمي آب بوديم و نيمي بخار. داشتيم باران مي شديم. ناگهان هوا چنان سرد شد كه من لرزيدم و همه لرزيدند. به دور و برم نگاه كردم. به يكي گفتم: چه شده؟ جواب داد: حالا در زمين، آنجا كه ما هستيم، زمستان است. البته در جاهاي ديگر ممكن است هوا گرم باشد. اين سرماي ناگهاني ديگر نمي گذارد ما باران شويم. نگاه كن! من دارم برف مي شوم. تو خودت هم...
رفيقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد. برف شد و راه افتاد طرف زمين. دنبال او، من و هزاران هزار ذره ي ديگر هم يكي پس از ديگري برف شديم و بر زمين باريديم.
وقتي توي دريا بودم، سنگين بودم. اما حالا سبك شده بودم. مثل پركاه پرواز مي كردم. سرما را هم نمي فهميدم. سرما جزو بدن من شده بود. رقص مي كرديم و پايين مي آمديم.
وقتي به زمين نزديك شدم، ديدم دارم به شهر تبريز مي افتم. از درياي خزر چقدر دور شده بودم!
از آن بالا مي ديدم كه بچه اي دارد سگي را با دگنك مي زند و سگ زوزه مي كشد. ديدم اگر همينجوري بروم يكراست خواهم افتاد روي سر چنين بچه اي، از باد خواهش كردم كه مرا نجات بدهد و جاي ديگري ببرد. باد خواهشم را قبول كرد. مرا برداشت و آورد اينجا. وقتي ديدم تو دستت را زير من گرفتي ازت خوشم آمد و...
***
در همين جا صداي دانه ي برف بريد. نگاه كردم ديدم آب شده است.
سه شنبه 21 دی 1389  1:54 PM
تشکرات از این پست
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

پاسخ به:داستانهای صمد بهرنگی

سرگذشت دومرول ديوانه سر

چند كلمه مقدمه درباره ي افسانه هاي قديمي
انسانهاي قديمي هم مثل ما آرزوهاي دور و درازي داشتند. از طرف ديگر در زمان آنها علم آنقدر پيشرفت نكرده بود كه علت همه چيز را براي آنها معلوم كند. بنابراين انسانهاي قديمي براي همه چيز علتهاي بي اساس و افسانه اي مي تراشيدند و چون در عمل و زندگيشان نمي توانستند به آرزوهاي خود برسند، افسانه ها مي ساختند و در عالم افسانه به آرزوهايشان مي رسيدند.
مثلا زرتشتيان چون نمي دانستند كه دنيا و آدمها از كجا پيدا شده اند، افسانه هايي ساختند و معتقد شدند كه دنيا را دو خدا آفريده: يكي اهريمن كه تاريكي، بدي، ناخوشي، خشكسالي و ديگر چيزهاي زيان آور را درست كرده. ديگري هرمزد كه روشنايي، نيكي، تندرستي، خرمي و بركت و ديگر چيزهاي خوب را به وجود آورده. و چون راه علمي و عملي از بين بردن بديها را نمي دانستند مي گفتند كه خداي خوب و خداي بد هميشه با هم مي جنگند و ما هم بايد با انجام دادن كارهاي خوب، خداي خوب را كمك كنيم تا او بر خداي بد غلبه كند. و مي گفتند اين غلبه حتمي است.
البته آرزوي تمام انسانهاست كه روزي از روي زمين بديها نابود شوند. زرتشتيان اين آرزو را در افسانه هايشان به خوبي بيان كرده اند. اما نتوانسته اند يك راه علمي و عملي بيابند و بديها را نابود كنند.
امروز تمام رشته هاي علم به انسان ياد داده است كه هرمزد و اهريمن جز افسانه چيز ديگري نيستند و فقط انسانها خودشان مي توانند از راههاي علمي و عملي بديها را از ميان بردارند و به خوشبختي دسته جمعي برسند.
همه ي ملتها براي خودشان افسانه هايي دارند. از ملتهاي يونان و افريقا و عربستان گرفته تا ايران و هندوستان و چين همه روزگاري از اين افسانه هاي بي پايه فراوان ساخته اند.
البته هيچكدام از اين افسانه ها از نظر علم ارزشي ندارند. ما فقط با خواندن آنها مي فهميم كه انسانهاي قديمي هم مثل ما كنجكاو بوده اند و مطابق علم خود درباره ي عالم نظر داده اند و مطابق فهم خود براي چيزها و بديها و خوبيها علت پيدا كرده اند. مثلا قديميها مي گفتند كه زمين روي شاخ گاو است و هر وقت گاو تنش مي خارد و شاخش را تكان مي دهد، زمين مي لرزد و زلزله مي شود. مي دانيم كه اين حرف چرند است و زلزله علت ديگري دارد كه علم به ما آموخته است.
ما با خواندن افسانه هاي قديمي باز مي فهميم كه انسانهاي قديمي هم مثل ما آرزوهاي بلندي داشته اند و هميشه در پي رسيدن به آرزوهايشان بوده اند. مثلا افسانه هاي قديمي به ما نشان مي دهد كه بشر از زمانهاي بسيار قديم آرزو داشته است كه مثل پرنده ها پر بگيرد و به آسمان برود. امروز بشر به كمك علم به اين آرزويش رسيده است و مي تواند حتي تا كره ي ماه پرواز كند و در آينده ي نزديكي به ستارگان دورتري هم پرواز خواهد كرد.
يكي ديگر از آرزوهاي قديمي و بزرگ انسان داشتن عمر جاوداني است يا بهتر بگويم « نمردن» است. در افسانه هاي آذربايجاني، يوناني، ايراني، بابلي و ديگر ملتها اين آرزو خوب گفته شده است. رويين تن بودن اسفنديار (از پهلوانان كتاب شاهنامه) حكايت از اين آرزو دارد. در يكي از افسانه هاي بابلي پهلواني به نام « گيل گمش» سفر پر زحمتي پيش مي گيرد كه عمر جاوداني به دست آورد. در دل آدمهاي داستانهاي آذربايجان هم اين آرزو هست.
***
كتاب « دده قورقود» از داستانهاي قديمي آذربايجان است كه از چند سال پيش به يادگار مانده است. داستانها مربوط به تركان قديمي است كه به آنها « اوغوز» مي گفتند. قوم اوغوز داراي پهلوانان و سركردگان و دسته هاي زيادي بود. « دده قورقود» نام پير ريش سفيد اوغوز بوده است كه در شادي و غصه شريك آنها مي شد و داستان پهلوانيهاي آنها را مي سرود.
« دومرول ديوانه سر» يكي از پهلوانان دلير اوغوز بوده است. در اين كتاب سرگذشت او را خواهيد خواند كه چطور خواست « مرگ» و « عزراييل» را از ميان بردارد.
در اين سرگذشت قسمتي از آرزوهاي انسانهاي قديمي خوب گفته شده است. مثلا نشان داده شده است كه انسانها هميشه از مرگ هراسان بوده اند و مرگ ناجوانمردانه آنها را درو كرده است و انسانها خواسته اند از مرگ فرار كنند. باز در اين سرگذشت نشان داده شده است كه اگر انسانها همديگر را دوست بدارند و خوشبختي خود را در خوشبختي ديگران جستجو كنند، حتي مي توانند بر عزراييل غلبه كنند و به شادي و خوشبختي دسته جمعي برسند.
***
من اين افسانه را از زبان اصلي كتاب، يعني تركي، ترجمه كرده ام و بعد قسمتهاي كوچكي از آن را انداخته ام و قسمتهاي كوچك ديگري به آن افزوده ام و ساده اش كرده ام كه مناسب حال شما نوجوانان باشد.
باز تكرار مي كنم كه هيچكدام از افسانه هاي قديمي ارزش علمي ندارند و نبايد اعتقادهاي آدمهاي اين افسانه ها را حقيقت پنداشت. افكار و گفتگوها و رفتار قهرمانان اين افسانه ها نمي تواند براي ما سرمشق باشد. ما بايد افكار و گفتگوها و رفتارمان را از زمان و مكان خودمان بگيريم. ما بايد قهرمانان زمان خودمان را جستجو كنيم و خودمان را در يك زمان و در يك مكان محدود نكنيم. قرن بيستم زمان ماست و سراسر دنيا مكان ما. زمان و مكان افسانه هاي قديمي تنگتر بوده است و كهنه شده است.
ما افسانه هاي قديمي را براي اين مي خوانيم كه بدانيم قديميها چگونه فكر مي كردند، چه آرزوهايي داشتند، چه اندازه فهم و دانش داشتند و بد و خوبشان چه بود و بعد آنها را با خودمان مقايسه كنيم و ببينيم كه انسانهاي امروزي تا كجا پيش رفته اند و چه كارهايي مي توانند بكنند و بعد هم به انسانهاي آينده فكر كنيم كه تا كجا پيش خواهند رفت و چه كارهايي خواهند كرد...

سرگذشت دومرول ديوانه سر*
Domrol *

روزي روزگاري ميان قوم اوغوز پهلواني بود به نام « دومرول ديوانه سر». او را ديوانه مي گفتند براي اينكه در كودكي نه گاو نر وحشي را كشته بود و كارهاي بزرگ ديگري نيز كرده بود. حالا هم بر روي رودخانه ي خشكي پلي درست كرده بود و تمام كاروانها و رهگذرها را مجبور مي كرد كه از پل او بگذرند. از هر كه مي گذشت سي« آخچا»** مي گرفت و هر كه خود داري مي كرد و مي خواست از راه ديگري برود، كتكي حسابي نوش جان مي كرد و چهل آخچا مي پرداخت و مي گذشت.
** پول نقره
شما هيچ نمي پرسيد دومرول چرا چنين مي كرد؟
او خودش مي گفت كه: مي خواهم پهلوان پرزوري پيدا شود و از فرمان من سرپيچي كند و با من بجنگد تا او را بر زمين بزنم و نام پهلواني ام در سراسر جهان بر سر زبانها بيفتد.
دومرول چنين دلاوري بود.
روزي طايفه اي آمدند و در كنار پل او چادر زدند. در ميان ايشان جواني بود كه به نيكي و پهلواني مشهور بود. روزي ناگهان مريض شد و جان سپرد. فرياد ناله و زاري به آسمان برخاست. يكي مي گفت: « واي، فرزند!..» و مويش را مي كند. ديگري مي گفت: « واي، برادر!..» و خاك بر سر مي كرد. همه مي گريستند و شيون مي كردند و نام آن دلاور را بر زبان مي آوردند.
ناگهان دومرول پهلوان از شكار برگشت و صداي ناله و شيون شنيد. عصباني شد و فرياد زد: آهاي، بدسيرتها! چرا گريه مي كنيد؟ اين چه ناله و زاري است كه در كنار پل من راه انداخته ايد؟
بزرگان طايفه پيش آمدند و گفتند: پهلوان، عصباني نشو. ما جوان دلاوري داشتيم كه همين امروز مرد، از ميان ما رفت. به خاطر او گريه مي كنيم.
دومرول ديوانه سر شمشيرش را كشيد و فرياد زد: آهاي، كي او را كشت؟ كي جرئت كرد در كنار پل من آدم بكشد؟
بزرگان گفتند: پهلوان، كسي او را نكشته. خداوند به عزراييل فرمان داد و عزراييل كه بالهاي سرخ رنگي دارد ناگهان سررسيد و جان آن جوانمرد را گرفت.
دومرول ديوانه سر غضبناك فرياد برآورد: عزراييل كيست؟ من عزراييل مزراييل نمي شناسم. خداوندا، ترا سوگند مي دهم عزراييل را پيش من بفرست و چشم مرا بر او بينا كن تا با او دست و پنجه نرم كنم و مردانگي ام را نشان بدهم و جان جوان دلاور را از او باز گيرم و تا عزراييل باشد ديگر ناجوانمردانه آدم نكشد و جان دلاوران را نگيرد.
دومرول اين سخنان را گفت و به خانه اش برگشت.
خداوند از سخن دومرول خوشش نيامد. به عزراييل گفت: اي عزراييل، ديدي اين ديوانه ي بدسيرت چه سخنان كفرآميزي گفت؟ شكر يگانگي و قدرت مرا به جا نمي آورد و مي خواهد در كارهاي من دخالت كند و اين همه بر خود مي بالد.
عزراييل گفت: خداوندا، فرمان بده بروم جان خودش را بگيرم تا عقل به سرش برگردد و بداند كه مرگ يعني چه.
خداوند گفت: اي عزراييل، هم اكنون فرو شو و به چشم آن ديوانه ديده شو و بترسانش و جانش را بگير و پيش من بياور.
عزراييل گفت: هم اكنون پيش دومرول مي روم و چنان نگاهي بر او مي اندازم كه از ديدنم مثل بيد بلرزد و رنگش چون زعفران شود...
***
دومرول ديوانه سر در خانه ي خود نشسته بود و با چهل پهلوان برگزيده اش گرم صحبت بود. از شكار شير و پلنگ و پهلوانيهاشان گفتگو مي كردند. و نگهبانان درها را گرفته بودند و نگهباني مي كردند. ناگهان عزراييل پيش چشم دومرول ظاهر شد. كسي از دربانان و نگهبانان او را نديده بود. پيرمردي بدصورت و ترسناك كه شير بيشه از ديدارش زهره ترك مي شد. چشمان كورمكوري اش تا قلب راه پيدا مي كرد.
دومرول تا او را ديد دنيا پيش چشمش تيره و تار شد. دست پرتوانش به لرزه افتاد و روزگار بر او تنگ شد. فرياد برآورد. حالا نگاه كن ببين چه گفت. گفت: اي پير ترسناك، كيستي كه دربانانم نديدندت، نگهبانانم نديدندت؟ چشمانم را تيره و تار كردي و دستهاي توانايم را لرزاندي. آهاي، پير ريش سفيد، بگو ببينم كيستي كه لرزه بر تنم انداختي و پياله ي زرينم را بر زمين افكندي؟ آهاي، پير كورمكوري، بگو اينجا چه كار داري؟ وگرنه بلند مي شوم و چنان درد و بلا بر سرت مي بارم كه تا دنيا باشد در داستانها بگويند.
دومرول ديوانه سر چنان برآشفته بود كه سبيلهايش را مي جويد و با دستش قبضه ي شمشيرش را مي فشرد. پهلوانان ديگر ساكت نشسته بودند و يقين داشتند كه پيرمرد جان سالم از دست دومرول به در نخواهد برد.
وقتي سخن دومرول تمام شد، عزراييل قاه قاه خنديد و گفت: آهاي، ديوانه ي بدسيرت! از ريش سفيدم خوشت نيامد، ها؟ بدان كه خيلي پهلوانان سياه مو بوده اند كه جانشان را گرفته ام. از چشم كورمكوري ام نيز خوشت نيامد، ها؟ بدان كه خيلي دختران و نوعروسان آهوچشم بوده اند كه جانشان را گرفته ام و مادران و شوهران بسياري را سياهپوش كرده ام...
از كسي صدايي برنمي آمد. دهن دومرول كف كرده بود. مي خواست هر چه زودتر پيرمرد خود را بشناساند تا بلند شود و با يك ضربه ي شمشير دو تكه اش كند. فرياد برآورد و گفت: آهاي، پيرمرد! اسمت را بگو ببينم كيستي. والا بي نام و نشان خواهمت كشت... من ديگر حوصله ي صبر كردن ندارم.
عزراييل گفت: حالا خودت مي فهمي من كي هستم. اي ديوانه ي بدسيرت، يادت هست كه بر خود مي باليدي و مي گفتي اگر عزراييل سرخ بال را ببينم مي كشمش و جان مردم را خلاص مي كنم؟
دومرول گفت: باز هم مي گويم كه اگر عزراييل به چنگم بيفتد بالهايش را خواهم كند و مغزش را داغون خواهم كرد.
عزراييل گفت: اي ديوانه ي خودسر، اكنون آمده ام كه جان خودت را بگيرم!.. جان مي دهي يا با من سر جنگ و جدال داري؟
دومرول ديوانه سر تا اين را شنيد از جا جست و فرياد زد: آهاي، عزراييل سرخ بال تويي؟
عزراييل گفت: آره، منم.
دومرول گفت: پس بالهايت كو، بدبخت!
عزراييل گفت: من هزار شكل دارم.
دومرول گفت: جان اين همه دلاوران و نوعروسان را تو مي گيري، ناجوانمرد؟
عزراييل گفت: راست گفتي. اكنون نيز نوبت تست!
دومرول فرياد زد: بدفطرت، ترا در آسمان مي جستم در زمين به چنگم افتادي. حالا به تو نشان مي دهم كه چگونه جان مي گيرند.
دومرول اين را گفت و به نگهبانان و دربانان فرمان داد: دربانان، نگهبانان، درها را ببنديد، خوب مواظب باشيد كه اين بدفطرت فرار نكند!
آنوقت شمشيرش را كشيد و بلند كرد و به عزراييل هجوم كرد. عزراييل كبوتر شد و از روزنه ي تنگي بيرون پريد و ناپديد شد. دومرول دست بر دست زد و قاه قاه خنديد و به پهلوانانش گفت: ديديد كه عزراييل از ضرب شمشيرم ترسيد و فرار كرد! چنان هول شد كه در گشاده را ول كرد و مثل موشها به سوراخ تپيد. اما من دست از سرش برنخواهم داشت. بلند شويد پهلوانانم!.. دنبالش خواهيم كرد و قسم مي خورم كه تا او را شكار شاهينم نكنم آسوده نگذارمش.
چهل و يك پهلوان برخاستند و سوار اسب شدند و راه افتادند. دومرول ديوانه سر شاهين شكاري اش را بر بازو گرفته بود و دنبال عزراييل اسب مي تاخت. هر كجا كبوتري ديد شكار كرد اما عزراييل را پيدا نكرد. در بازگشت تنها شد. از بيراهه مي آمد كه مگر عزراييل را گير آورد. كنار گودالي رسيد. ناگهان عزراييل پيش چشم اسب دومرول ظاهر شد. اسب به تاخت مي آمد كه ناگهان رم كرد و دومرول را بلند كرد و به ته گودال انداخت. سر سياه موي دومرول خم شد و خميده ماند. عزراييل فوري فرود آمد و پايش را بر سينه ي سفيد دومرول گذاشت و نشست و گفت: آهاي دومرول ديوانه سر، اكنون چه مي گويي؟ حالا كه دارم جانت را مي گيرم، چرا ديگر عربده نمي كشي و پهلواني نمي كني؟
دومرول به خرخر افتاده بود. گفت: آهاي عزراييل، ترا چنين ناجوانمرد نمي دانستم. نمي دانستم كه با راهزني جان مي گيري و از پشت خنجر مي زني... آهاي!..
عزراييل گفت: حرف بيخودي نزن. اگر حرف حسابي داري بگو كه داري نفسهاي آخرت را مي كشي.
دومرول پهلوان توانا، دلاور جوانمرد، اسير موجود ناجوانمردي شده بود كه هزار شكل دارد و با راهزني جان مي گيرد و از پشت خنجر مي زند. دومرول آن پهلوان آزاده اكنون حال پريشاني داشت و دل در سينه اش مي تپيد و نمي خواست بميرد. مي خواست مرگ نباشد و زندگي باشد و زندگي پر از شادي باشد و شادي براي همه باشد و او شادي را براي ديگران فراهم كند، چنان كه پيش از اين براي قوم خودش جانفشاني كرده بود و شادي و خوشبختي را به سرزمين خود آورده بود.
آخر گفت: عزراييل يك لحظه مهلت بده. گوش كن ببين چه مي گويم: در سرزمين زيباي ما كوههايي است بزرگ و سترگ با قله هاي برف پوش و چنان بلند كه حتي تير پهلواني مثل من به نوك آن نمي تواند برسد. در دامنه ي اين كوهها، ما باغهاي فراواني داريم پر درخت. و درخت مو در اين باغها فراوان است. و اين موها انگورهاي سياهي مي آورند، چه شيرين و چه لطيف و چه پاك و تميز. انگورها را مي چلانيم و خمها را از آبش پر مي كنيم و منتظر مي مانيم كه آبها شراب شود آنگاه از آن شراب مي خوريم و سرمست مي شويم و بيخود مي شويم و بي باك مي شويم و چنان نعره مي زنيم كه شير بيشه از ترس مي لرزد و مو بر اندامش راست مي شود. من نيز از آن شراب خوردم و بيخود شدم و ندانستم چه گفتم كه خداوند خوشش نيامد. والا پهلواني ملولم نكرده، از زندگي سير نشده ام و از مرگ بدم مي آيد و نمي خواهم بميرم، مي خواهم باز هم زندگي كنم، باز هم جوانمردي كنم، نيكي كنم. آهاي!.. عزراييل، مدد!.. جانم را مگير!.. مرا به حال خودم بگذار و برو جان آنهايي را بگير كه بدند و بدي مي كنند و خوشبختي را در بيچارگي ديگران جستجو مي كنند و نانشان را با گرسنه نگهداشتن ديگران به دست مي آورند. برو!.
عزراييل گفت: حرفهاي بيخود مي زني بدسيرت!.. از التماس و خواهش تو نيز بوي كفر مي آيد. يكي هم اينكه التماس به من نكن. من خودم نيز مخلوق عاجزي هستم و كاري از دستم ساخته نيست. من فقط فرمان خداوند را اجرا مي كنم.
دومرول گفت: پس جان ما را خداوند مي گيرد؟
عزراييل گفت: درست است. به من مربوط نيست.
دومرول گفت: پس تو چه بلاي نابهنگامي كه خود را قاتي مي كني؟ از پيش چشمم دور شو تا من خودم كار خودم را بكنم.
عزراييل از سينه ي دومرول برخاست. اما همچنان پايش را بر سينه ي سفيد او مي فشرد و نفس دومرول پهلوان تنگي مي كرد و پاي عزراييل ضربه هاي قلب او را حس مي كرد و گرمي اش را مي فهميد.
دومرول ديوانه سر پاي شكسته اش را دراز كرد و خون پيشاني اش را پاك كرد و گفت: خداوندا، نمي دانم كيستي، چيستي، در كجايي. بيخردان بسياري در آسمانها پي تو مي گردند، در زمين جستجويت مي كنند اما هيچ نمي دانند كه تو خود در دل انسانها جا داري. خداوندا، اگر هم جانم را مي گيري خودت بگير، به اين عزراييل ناجوانمرد واگذار مكن!..
عزراييل گفت: بيچاره ي بدبخت، از دعا و زاري تو هم بوي كفر مي آيد، خلاصي نخواهي داشت!..
خداوند از سخن دومرول خوشش آمد و به عزراييل فرمان داد: آهاي عزراييل، اين كارها به تو نيامده. بگو دومرول جان ديگري پيدا كند و به من بدهد و تو ديگر جان او را مگير.
عزراييل گفت: خداوندا، اين انسان گستاخ را سر خود ول كردن خوب نيست.
خداوند گفت: عزراييل، تو ديگر در كارهاي من دخالت نكن.
عزراييل پايش را از روي سينه ي دومرول برداشت و گفت: بلند شو. اگر بتواني جان ديگري پيدا كني كه عوض جان خودت به من بدهي، با تو كاري نخواهم داشت.
دومرول پهلواني تكاني به خود داد و بلند شد روي پاي شكسته اش ايستاد و گفت: ديدي عزراييل، چگونه از دستت در رفتم؟ بيا برويم پيش پدر پيرم. او خيلي دوستم دارد، جانش را دريغ نخواهد كرد.
دومرول ديوانه سر پيش افتاد و عزراييل پشت سرش، آمدند پيش پدر پير دومرول. نام پدرش « دوخاقوجا» بود. وقتي دومرول را با سر و صورت خونين ديد، فرياد برآورد و گفت: فرزند، اين چه حالي است؟ اسبت كجا مانده؟ اين كيست كه چنين چشم بر من مي دوزد؟
دومرول خم شد و دست پدر پيرش را بوسيد و گفت: پدر، ببين چه بر سرم آمده: كفر گفتم و خداوند خوشش نيامد. به عزراييل فرمان داد كه از آسمانهاي بلند فرود آيد و جانم را بگيرد. عزراييل پا بر سينه ي سفيدم گذاشت و به خرخرم افكند و خواست جانم را بگيرد. اكنون پدر، تو جانت را به عزراييل مي دهي كه مرا ول كند و يا مي خواهي در عزاي من سياه بپوشي و « واي، فرزند!..» بگويي؟ كدام را مي خواهي پدر؟ زودتر بگو كه وقت زيادي نداريم.
دوخاقوجا ساكت شد و به فكر فرو رفت. چهل پهلوان دومرول از شكار باز آمده اسب رميده ي او را ديده بودند كه تك و تنها از راه رسيد و دومرول را نياورد. همه نگران دومرول شده بودند و اكنون مي ديدند كه پهلوان شكسته و زخمي پيش پدرش ايستاده است.
پدرش آخر به سخن آمد و گفت: اي دومرول، اي جگر گوشه، اي پسر، اي پهلواني كه در كودكي ات نه گاو نر وحشي را كشتي، تو ستون خانه و زندگي مني! تو نوگل دختران و عروسكان زيباروي مني! من نمي گذارم تو بميري. اين كوههاي سياه بلند كه روبرو ايستاده اند، مال من است، اگر عزراييل مي خواهد بگو مال او باشد. من چشمه هاي سرد سردي دارم، اسبهاي گردنفرازي دارم، قطار در قطار شتر دارم، آغلها و طويله هايي دارم پر گوسفند و بز، اگر عزراييل لازم دارد همه مال او باشد. هر چقدر زر و سيم لازم دارد مي دهمش، اما فرزند، زندگي شيرين است و جان عزيز، از آنها نمي توانم چشم پوشي كنم.
دومرول گفت: پدر، همه چيزت مال خودت باد، من جانت را مي خواهم، مي دهي يا نه؟
دوخاقوجا گفت: فرزند، عزيزتر و مهربانتر از من مادرت را داري. برو پيش او.
عزراييل دست به كار شده بود كه جان دومرول را بگيرد. دومرول گفت: دست نگهدار، ناجوانمرد!.. مي رويم پيش مادرم.
رفتند پيش مادر پير دومرول. دومرول دست مادرش را بوسيد و گفت: مادر، نمي پرسي كه چرا شكسته شده ام، چرا زخمي شده ام و چه بر سرم آمده؟
مادرش ناله كنان گفت: واي فرزندم، چه بلايي بر سرت آمده؟
دومرول گفت: مادر، عزراييل سرخ بال از آسمانهاي بلند پر كشيد و فرود آمد و برسينه ام نشست و بر خرخرم افكند و خواست جانم را بگيرد. از پدرم جانش را خواستم كه عزراييل از من درگذرد، پدرم نداد. اكنون از تو مي خواهم، مادر. جانت را به من مي بخشي يا مي خواهي در عزاي من سياه بپوشي و « واي، فرزند!..» بگويي؟.. مادر، چه مي گويي؟
مادرش لحظه اي به فكر فرو رفت بعد سر برداشت و گفت: فرزند، اي فرزند، اي نور چشم، اي كه نه ماه در شكمم زندگي كردي، اي كه شير سفيدم را خوردي، كاش در قلعه هاي بلند و برجهاي دست نيافتني گرفتار مي شدي مي آمدم زر و سيم مي ريختم و نجاتت مي دادم. اما چه كنم كه در جاي بدي گير كرده اي و من پاي آمدن ندارم. فرزند، زندگي شيرين است و جان عزيز، از جانم نمي توانم چشم بپوشم. چاره اي ندارم...
مادر دومرول نيز جانش را دريغ كرد. دومرول دلتنگ شد. عزراييل پيش آمد كه جانش را بگيرد. دومرول برآشفت و نعره زد: دست نگهدار، ناجوانمرد!.. يك لحظه امان بده، بي مروت!..
عزراييل ريشخندكنان گفت: پهلوان، حالا ديگر چه مي خواهي؟ ديدي كه هيچ كس بر تو رحم نكرد و جان نداد. هر چه زودتر جان بدهي به خير و صلاح خودت است.
دومرول گفت: مي خواهي حسرت به دلم بماند؟
عزراييل گفت: حسرت چه كسي؟
دومرول گفت: من همسر دارم. دو پسر دارم، امانتند. برويم آنها را به همسرم بسپارم، آنوقت هر چه مي خواهي با من بكن.
دومرول پيش افتاد و پيش همسر خود رفت. همسر دومرول دو پسرش را روي زانوانش نشانده شير به آنها مي داد و نوازششان مي كرد و بچه ها با مشت به پستانهاي پر مادرش مي زدند و نفس زنان شير مي خوردند و چشمانشان مي خنديد.
دومرول وارد شد. زنش را ديد، پسرانش را نگاه كرد و دلش از شادي و حسرت لبريز شد. زنش تا دومرول را ديد، پسرانش را بر زمين نهاد و فرياد برآورد و از گردن دومرول آويخت و گفت: اي دومرول، اي پشت و پناه پهلوان من، اين چه حالي است؟ تو كه هيچوقت دلتنگي نمي شناختي، تو كه شكست يادت نمي آيد، حالا چرا چنين گرفته و پريشاني؟.. پسرانت را تماشا كن...
دومرول به دو پسرش نگاه كرد. بچه ها روي پوست آهو غلت مي خوردند و يكديگر را با چنگ و دندان مي گرفتند و مي كشيدند و صدا برمي آوردند و چشمانشان از زيادي شادي و خوشي مي درخشيد.
دومرول لحظه اي تماشا كرد. آنوقت به زنش گفت: اي زن، اي همسر شيرينم و اي مادر فرزندانم، بدان كه امروز عزراييل سرخ بال از بلندي آسمانها فرود آمد و ناجوانمردانه روي سينه ام نشست و خواست جان شيرينم را بگيرد. پيش پدر پيرم رفتم، جانش را نداد، پيش مادر پيرم رفتم، جانش را نداد. گفتند: زندگي شيرين است و جان عزيز، نمي توانيم از آنها چشم پوشي كنيم. اكنون، اي زن، اي مادر فرزندانم، آمده ام پسرانم را به تو بسپارم. كوههاي سياه بلندم ييلاقت باد! آبهاي سرد سردم نوش جانت باد! اسبهاي گردنفراز زيادي در طويله ها دارم، مركبت باد! خانه هاي پرشكوه زرينم سايه بانت باد! شتران قطار در قطارم باركشت باد! گوسفندان بيشماري در آغل دارم، مركبت باد! اي زن، اي مادر فرزندانم، بعد از من با هر مردي كه چشمت بپسندد و دلت دوست بدارد عروسي كن اما دل فرزندانم را مشكن، پيش تو امانت مي گذارم و مي روم...
عزراييل پيش آمد: دومرول بيحركت ايستاد. ناگهان زن دومرول از جا جست و ميان عزراييل و شوهرش سد شده و فرياد زد: اي عزراييل، دست نگهدار!.. هنوز من هستم و نمي گذارم كه شوهرم، پشت و پناهم، پهلوانم بميرد و جواني و پهلواني پسرانش را نبيند.
آنوقت رويش را به طرف شوهرش گرفت و گفت: اي دومرول، اي شوهر، اي پدر پهلوان پسرانم، اين چه حرفي است كه گفتي؟.. اي كه تا چشم باز كرده ام ترا شناخته ام، اي كه به تودل داده ام و دوستت داشته ام، اي كه با دلي پر از محبت زنت شده ام و با تو خرسند شده ام، خوشبخت شده ام، پس از تو كوههاي سرسبزت را چه مي كنم؟ قبرستانم باد اگر قدم در آنها بگذارم. پس از تو آبهاي سرد سردت را چه مي كنم؟ خون باد اگر جرعه اي بياشامم. پس از تو زر و سيمت را چه مي كنم؟ فقط به در كفن خريدن مي خورد. پس از تو اسبهاي گردنفرازت را چه مي كنم؟ تابوتم باد اگر پا در ركابشان بگذارم. پس از تو شوهر را چه مي كنم؟ چون مار بزندم اگر شوهر كنم. اي مرد اي پدر پسرانم، جان چه ارزشي دارد كه پدر و مادر پيرت از تو دريغ كردند؟.. آسمان شاهد باشد، زمين شاهد باشد، خداوند شاهد باشد، پهلوانان و زنان و مردان قبيله شاهد باشند، من به رضاي دل جانم را به تو بخشيدم!..
زن شوهرش را بوسيد، پسرانش را بوسيد و پيش عزراييل آمد و ساكت و آرام ايستاد. عزراييل خواست جان زن را بگيرد. اين دفعه دومرول تكان خورد و نعره زد: اي عزراييل ناجوانمرد، تو چه عجله اي داري كه ما را سياه بپوشاني؟.. دست نگهدار كه من هنوز حرف دارم.
عزراييل دومرول را چنان غضبناك ديد كه جرئت نكرد دست به زن دومرول بزند. يك قدم دور شد و ايستاد.
دومرول پهلوان بزرگ و پردل تاب ديدن مرگ همسرش را نداشت. دهن باز كرد و بلند بلند گفت: خداوندا، نمي دانم كيستي، چيستي و در كجايي!.. بيخردان بسياري در آسمانها پي تو مي گردند، در زمين جستجويت مي كنند اما هيچ نمي دانند كه تو خود در دل انسانها جا داري. خداوندا، بر سر راهها عمارتها درست خواهم كرد، گرسنگان را سير خواهم كرد، برهنگان را لباس در تن خواهم كرد، خوشبختي را براي همه خواهم آورد. من زنم را دوست دارم، اگر مي خواهي جان هر دومان را بگير و اگر نمي گيري جان هر دومان را رها كن!..
خداوند از سخن دومرول خوشش آمد و به عزراييل فرمان داد: اي عزراييل، اين دو همسر صد و چهل سال ديگر زندگي خواهند كرد، تو برو جان پدر و مادر دومرول را بگير و برگرد.
عزراييل بلند شد رفت جان پدر و مادر دومرول را گرفت و برگشت.
دومرول همسر و فرزندانش را در آغوش كشيد و غرق بوسه شان كرد. همه شاد شدند و آوازهاي پهلواني خواندند و سرودهاي خوشبختي سردادند و نعره كشيدند و زن و مرد رقصيدند و اسب تاختند و در اين هنگام « دده قورقود»، پير ريش سفيد قوم اوغوز، پيش آمد و در شادي آنها شريك شد و احوال دومرول و همسرش را داستان كرد و ترانه به نام آنها ساخت تا پهلوانان بخوانند و بدانند و درس بياموزند.
سه شنبه 21 دی 1389  1:56 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها