گفتگو و نقد داستان كوتاه اتوبوس
مجموعه داستانهای کوتاه
نویسنده: ذبیح اله ذبیحی سواد کوهی
راننده اتوبوس مسئولیت خطیر هدايت انقلابيون را عهده دار است
آقای ذبیحی در این داستان با رعایت تکنیک و ابزار اولیه ی ساختار ، با توانمندی بالقوه و به کار گیری تجربه ، فضایی به رویمان می گشاید که بسیار ملموش است .
توصیف زیبای او از زمان و مکان و گره خوردگی این عناصر ، ما را به زمان و مکانی پرواز می دهد که حوادث داستان در آنجا اتفاق افتاد .
اگر بخواهیم داستان اتو بوس را تقسیم بندی کنیم ، به سه بخش قابل تفکیک است :
در بخش نخست نگاهی دارد به خانه و جبهه ، بخش میانی فضای انسان و جبهه را به ذهن القا می کند ، اما سومین بخش که تنها در چند سطر به پایان می رسد ، ذهن ما را به هزار و یک سوال مواجه می سازد و هر سوال راه کار و جواب های بی شماری در برابرمان می گسترد و آن چنان اندیشه را در آسمان آبی صداقت به پرواز در می آورد ، تا تو را در برابر آینه ای از حقایق بنشاند و آن گاه است که از خجالت و شرم ، توان رو به رو شدن با تصویر خود را نداری .
چشم را که وا می کنی ، روشنی از پشت پنجره سرک می کشد . از رختخواب بیرون می زنی ، اتاق را رها می کنی و دل به حیاط می سپاری .
باد سردی صورت تو را می نوازد . باد توی شاخه ی درختی در حیاط ، قد کشیده ، هو می کشد و می رود .
این پیش زمینه ، انگیزه ای می شود تا خواننده ی داستان ، خود را بی اختیار در صبحی پیدا کند که قصد نویسنده است با تکیه بر قدرت قلم فضایی را ترسیم می کند که هیچ تصنعی در آن نمی بینی .
بوته ای که در گوشه ی حیاط قرار دارد ، توجه تو را جلب می کند . برفی که روی آن جمع شده آن را به صورت تپه ای در آورده ، در همان حال که به طرف خانه می روی ، خودت را پشت تپه ای می بینی و جعفر و احمد دو اکبر هم کنارت دراز کشیدند .
تپه ای پر از برف عاملی نمی شود تا نقبی بزند از خانه به جبهه های جنگ .
جعفر سر از تپه بالا می برد و اکبر دامنش را کی کشد پایین .
جعفر ! دیوونه شدی ؟
احمد در همان حال که تفنگش را توی سینه اش می فشارد ، دلهره اش را نشان می دهد .
می خوای تکه تکه مون کنی ؟
نویسنده به وضوح می داند که اگر در این مرحله ، زمان و مکان را به هم تلفیق کند ، نمود کارش در فلاش بک بیشتر است .البته باید دانست که انتخاب شخصیت داستان که راوی و دوم شخص است . کمکی قابل توجهی به پیش برد اهداف داستان اتوبوس کرده است .
انتخاب این زاویه دید کمی ریسک است ، اما در این داستان ، راوی حضوری موثر دارد .
تو از کنار خاکریز ، تانک دشمن را با آرپی جی هدف می گیری .
احمد می گوید :
دقت کن نباید سالم دربره .
جعفر مطمئن است .
دقیق می شوی . اکبر بی قراری می کنی .
مواظب باش تو رو نبینن .
ماشه را رها می کنی و آن وقت پشت تپه ها رها می شی صدای افتادنت را مادرت می شنود .
چی شده محمد ؟
با این گفتگو ناگهان تلنگری می خوریم و خود را روی سفره صبحانه کنار مادر محمد پیدا می کنیم .
بخش نخست داستان با سه ستاره به پایان می رسد و با توصیف ، از فضا و مکان به میانه داستان می رسیم تا چگونگی وضعیت کاراکتر اتوبوس را در یابیم .
بی تابی و دلهره در صف جمعیت موج می زند .
هر صبح میدان انقلاب تا میدان امم حسین را مرور می کنی ، با همان اتوبوس همیشگی .
نام میادینی که در داستان اتوبوس آمده ، بی تردید از بار معنایی بسیار مقدسی بهره گرفته و انتخاب این واژگان دلالت بر بینش آقای ذبیحی نسبت به انقلاب است و همین عوامل دست بر هم نهاده تا عاطفه در پیشاپیش سطرها جاری شود و شیفتگی انسانی را که قصد دارد به تعالی بیرسد ، به نمایش بگذارد .
در داستان اتوبوسی بیگانگی ، غربت انسان را می توان به سادگی حس کرد .
قهرمان داستان (محمد) سعی می کند با جدالهای درونی به خویشتن خویش نزدیک شود و به همین دلیل ، گاهی با تقابل و مصاف کنش ها بی تحمل می شود و در جلو مردی عصبی نمایان گردد و گاهی هم کودکی می شود که از سردی روابط انسانها پناه به چادر می برد تا از نگاه های یخ زده مصون بماند .
اتوبوس حکایت عمر انسانهاست که با گذشت زمان به مقصد تعیین شده می رسند . عده ای در این میان ، به حقیقت درونی خود پی برده و عدهع ای هم با توهمات واهی و با رویاهای نیمه تمام به انتها می رسند . به عبارتی داستان اتوبوس ، قصد دارد ما را به مرور انقلاب و رخدادهایی ببرد که جریان سیال و زلال آن به نهضت امام حسین می انجامد . به همین دلیل نام میدان انقلاب و میدان امام حسین (ع ) از بار تقدس بر خوردار شده اند .
روی صندلی پشت راننده ، نشسته ای و زنی در کنارت ، کنار پنجره فرصت خوبی برای مرور دلتنگی هاست .
ایستگاه دوم کسی داد می زند :
آقا نگهدارین .
راننده اتوبوس شخصیتی نمایان است که مسئولیت خطیر را پذیراست تا جمعیتی از انقلابیون را به مقصدی که ضرورت آن می طلبد هدایت کند . این شخصیت نمادین ، مبرا از دیگران نیست و تنها تفاوتش ، مسئولیت پذیری مضاعف شناخت بیشتر هویت هاست . بنا بر این اگر جاهایی می بینیم که از کوره در می رود و از رفتار همراهان نیمه راه عصبانی می شود و ناخواسته بر سر عده ای فریاد می کشد ، امری طبیعی است .
داداش ! چه خبره ؟ دارن پیاده می شن .
و باز هم طبیعی است اگر شخصی در برابر واکنش های ضد اخلاقی عکس العمل نشان بدهد و از نا همگونی ها برنجد .
هنوز آخرین نفر پیاده نشده بود که جمعیت بیرون ، هجوم آوردند . فریاد راننده گوش را می آزارد .
آقا ! کجا ؟ می بینی که جا نیست .
هرگز آدم ها ، فضای انقلاب را تنگ نکرده اند . انقلاب زمانی مفهوم و معنا دارد که با توده ای مردم همراه باشد و گرنه به خودی خود ، واژه ای بی مفهوم است .
این را نویسنده اتوبوس می داند و هم دیگران . اگر با دقت به شخصیت راننده نگاه کنیم ، در می یابیم ناراحتی راننده از آنهایی نیست که می خواهند سوار اتوبوس شوند ، بلکه از کسانی دلخور است که در نیمه های راه از اتوبوس ، در حقیقت از نهضت انقلاب اسلامی دل می کنند و جریان بازی های سیاسی قرار می گیرند و طعمه ی اندیشه های گروهک ها می شوند و همه جزیانات ، مثل پرده سینما در برابر چشم محمد عبور می کند و شاید هم این ستیزها و شخصیت های بیرونی ، حس درونی کاراکتر اصلی این داستان باشد . چون وقتی او با خویشتن درگیر است ، آیا ممکن نیست تمامی افراد اتوبوس در وجودش تشخص یابند ؟
کاش نویسنده این داستان کمی در پرداخت این فضا بیشتر تلاش می کرد تا جای هیچ شک و شبهه ای باقی نمی ماند .
احساس می کنی چیزی توی دلت سنگینی می کند و سرمای هوا را از یاد می بری . انگار داغ شده ای . دو نفر که روی صندلی پشت سرت نشسته اند ، با هم حرف نی زنند .
خب ، کی می ری آلمان ؟
همین روزا ، همه چیز آماده است .
خوش به حالت ! راحت می شی .
درست است که آرامش و رفاه طلبی ، خواسته ی هر انسان است ، اما وقتی انسان متعهد می بیند ، دامنه های جنگ به حدی گسترده شده که دشمن با تعدی و تجاوز به شهرهای مرزی ، قصد تاراج آب و خاک و ناموسش را دارد ، چگونه می تواند شاهد گفتگوهای بی دردانه هم وطن خود باشد .
در این جا ، نویسنده با یک دیالوگ ، تنش های به وجود آمده را ترسیم می کند و اعتراض را در دهان مسافری می ریزد که داد می زند :
آقا تو را خدا سیگارت را خاموش کن .
با این حرف ، دلت می سوزد و مسافری دیگر گله می کند :
نفس مون بند اومده ، یه کمی به فکر ما باشین .
انگار همه بی حوصله اند . آه می کشی و حس می کنی چشمانت تر شده اند .
عکس العمل محمد بسیار خردمندانه است ، چون نمی تواند به خاطر این گفت و گو آن دو شخصیت ، برخورد نامعقولانه کند . بنابر این مجبور می شود آه بکشد و چشمانش از این شنودها ، تر شود .
حرکت کند ماشین همه را بی حوصله کرده است . جوانی که نزدیک تو توی راه رو ایستاده ، قرار ند ارد و با بغل دستی اش حرف می زند .
پس کی می رسیم ؟
انگار اصغر بی تابی می کند .
پس کی می رسیم ؟
به ساعت شب نمایت نگاه می اندازی . دل آسمان لکه ای ابر ندارد . تنها ستاره ها هستند که چشمک می زنند .
پس کی می رسیم ؟
ساعت شب نما ، آسمان بی ابر ، بی تابی اصغر و سوال ممتد : کی می رسیم ؟
می تواند از قوت و قدرت فوق العاده ی قلم نویسنده باشد . ایشان این توضیح و گفتگوهای کلیدی ، داستان را به تنه می رساند و احساسات شفاف اهل جبهه را به روشنی به خواننده انتقال می دهد .
ها ! ترس برت داشته ؟
اصغر تعجب می کند .
ترس ! واسه چی ؟
آخه یه طوری هستی . بر خلاف همیشه خسته به نظر می رسی .
خستگی مفرط و متوالی اصغر ، محسوس است اما این خستگی به خاطر دفاع یا نبرد با دشمن نیست ، بلکه به خاطر برادری است که مفقود الاثر شده . تازه او برای این موضوع هم نگران نیست ، بلکه بیطاقتی و بی تابی مادرش او را آزار می دهد .
آقا ! لطفا فردوسی نگه دارین .
آقای ذبیحی در این جا دیگر نانی از میدان نمی برد و تنها به اسم فردوسی بسنده می کند . ایشان اگر کلمه ی میدان را به فردوسی اضافه می کرد بار محتوای میدان انقلاب و میدان امام حسین (ع) کاسته و تهی از برجستگی های لازم می شد . با شنیدن :
آقا ! لطفا فردوسی نگه دارین .
اصغر از ذهن شخصیت اول داستان (محمد) فرار می کند .
برف پاک کن جلو چشمان تو همچنان در حرکت است ، بخار نفس ها ، داخل اتوبوس را پر می کند .
شخصیت های اتوبوس در حین کثرت می خواهند در جستجوی وحدت گام بر می دارند ، جعفر ، اکبر ، احمد ، علی ، محمود ، امیر و محمد به نوعی در تفکر نویسنده الگو و نمادی از انساانهای صلح و آشتی به شمار می روند . چون هر یک از آن ها نقشی در پیش برد دفاع مقدس دارند .
علی با این که توی حمله هوایی زندگی اش را از دست داده ، هیچ نگرانی را در چشمش نمی بینی .
علی با این که می داند ، تمام خانواده اش در بمباران هوایی به خاک و خون کشیده شده اند ، اما عکس العمل غیر عادی نشان نمی دهد . ولی دوست و هم سنگرش عباس ، بیشتر از او متاثر است .
تکان شدید ماشین ، عباس را از تو می گیرد . به خودت می آیی .
به خود آمدن محمد ، هرگز بدان معنا نیست که رویاهای او آغشته به خودخواهی های یک جانبه شود .
ذبیحی با فلاش بک های نافذ ، عباس را از تو می گیرد و نگاه و دلت را می برد بر روی کاروانی از شهدا و اندوهت را در چشم زنی جاری می کند که در کنارت نشسته است . با توجه به این واقعیت تلخ ، دو نفر گرم گفت و گو درباره مسائلی هستند که جای تاسف دارد و حتی با دیدن سیصد شهید هم ، دل شان یک ذره به درد نمی آید و همچنان در زیر پوست باورهای کال خود ، تنفس می کنند .
دلم خیلی هوای خارج کرده .
خب ، برو .
می ترسم ، خیلی خرج ورداره .
خرج ! اگه زرنگ باشی ، خیلی هم به جیب می زنی .
اینجاست که چون محمد ما ، نیز در برهوتی از دوگانگی چماتمه می زنیم و در نگاه ما همه ، حتی سقف اتوبوس ، سیاهع جلوه می کند . سیاه ، مثل شب و سپس در سیاهی ها گم می شویم و هر چه پی روشنی می گردیم ، روشنی را نمی یابیم و تنها راهی که ما را به سفیدی و نور می رساند راه شهیدان است .
جلو تر از همه محمود است و امیر ، فرمانده .
امید آرام صدایش را در سکوت می ریزد .
خیلی آرام حرکت کنین .
آسمان ستاره ندارد ، شب شب .
چیزی به خط دشمن نمونده .
سکوت است و سکوت ، انگار ردی آرام پیش می رود . تاریکی ، یک دست است . ناگهان آسمان روشن می شود و به ذنبال آن صدای مهیبی به گوش می رسد .
امیر فریاد می زند :
رو زمین بخوابین .
و صداها در انفجار گم می شود . صدای تو نیز :
یا امام حسین
...
در اینجا با سه نقطه ، فضا دگرگون می شود ، خواننده نمی داند چه حوادثی پیش روی امیر و همرزمانش قد کشیده . اما آن چه که راوی نقل می کند ، این است که خود از معرکه جان به سلامت برده است .
از ویژه گی های کار آقای ذبیحی ، حفظ مضمون اثر است که در مرکز داستانش می توان به نوعی جریانات مجهول را کشف کرد و شاهد وقوف آن در کل اثر بود که ما را در پی هدفی واحد در حوزه ی اندیشه به کنجکاوی وا می دارد .
به عبارتی تمام هم و غمش را در اعماق واژه ها گنجانده است تا در ارائه ی معنایی متعالی و پیامبر اثر گذار موفق باشد .
اهمیت دادن به انتخابل واژه ها و وسواس در گنجاندن جملاتی نافذ در سطور داستان از جمله ابزاری است که نویسنده به تبع آن رغبت خواندن را در ما تقویت می کند .
آقای ذبیحی ، قصد دارد باورهای خود را مزین به تراکم صداقت و حفظ اعتقادات با منطق حاکم بر فضایی متعالی بیان کند . به همین دلیل است که میدان انقلاب تا امام حسین (ع) را محلی برای جولان ایده ها و عقیده های خود بر می گزیند و با تصویر کشیدن شخصیت های متعدد ، عمل کردشان را با زیبای سهل و متنوع به روی کاغذ پیاده می کند تا آن جا که موفق می شود ، ذهن مخاطب خود را با افراد داستانش گره بزند .
در انتهای همین بند ، ما از انتظار و شکوه ی شخصیت ها ، سکوت لبریز می شویم و مثل رودی آرام در تاریکی یکدست شب ، به میهمانی روشنایی می رویم . این روشنایی روشنایی محض است . روشنایی ساختگی نیست .
پایه و اساس این تفکر را کسی طراحی نکرده ، در حقیقت به کمال رسیدن انساتن در فراز و نشیب ها ، از طریق اخلاقی ترین الگوهای داده شده به شمار می آید .
و صداها در انفجار گم می شود ، صدای تو نیز :
یا امام حسین !
وقتی وارد سومین و آخرین بند قرار می گیریم با دنیایی از مضامین و اندیشه های زلال و مطهر مواجه می شویم که اگر چه سرشار از دریغ و حسرت است ، اما دلپذیر و دوست داشتنی است . به نوعی باید گفت : حسرت شیرین .
آقا ! آقا !
دست هایی را روی شانه ات احساس می کنی .
بدنت خیس عرق شده است .
آقا آخرشه . امام حسینه .
چشم وا می کنی . راننده است . جز دو – سه نفری که در حال پیاده شدن هستند ، کسی توی اتوبوس نیست .
خیلی خوش خوابین .
شرمنده می شوی . به سختی از جانب برمی خیزی و پیاده می شوی .
این چند سطز آمده ، کل بند سوم را تشکیل می دهد و ما در ظاهر اگر بخواهیم از کنار این همه مفاهیم و معنا بدون دقت بگذریم . از گروه خوانندگانی خواهیم بود که در حین مطالعه ، تخمه هم می شکند و تلویزیون هم تماشا می کنند و برای خسته کردن چشم ، کتاب می خوانند تا زودتر به خواب بروند .
اما داستان اتوبوس به حدی موجز و فرار است که با یکی دو بار خواندن ، نمی شود پی به اندیشه های زلال اثر برد . دستی که شخصیت اول داستان روی شانه اش احساس می کند ، دست راننده نیست . در بند دوم داستان گفته شد که راننده اتوبوس شخصیتی نمادین است و اثر گذاری جمله ای که راننده به کار می برد . از شرم ، بدنت را خیس عرق می کند ، خصوصا هنگامی که می گوید :
خیلی خوش خوابین .
این عبارت نمی تواند حرف یک آدم معمولی باشد و به همین دلیل روح و روان محمد با شنیدن این سه کلمه منقلب می شود و هیچ جوابی برای پاسخ از زبانش جاری نمی شود .
این شرمندگی از آن شرمندگی هایی است که هرگز فراموش شدنی نیست . زیرا این به خود آمدت و بیدار شدن از خواب ، می تواند بیداری پس از مرگ باشد . به عبارتی زمانی که از خواب بیدار می شویم که دیگر دیر است و آن زمان که چشم را باز می کنیم ، نزد خداوند و شهیدان شرمنده می شویم و هیچ جواب قانع کننده ای نخواهیم داشت .