0

نقد/ ادبیات دفاع مقدس - بخش اول

 
amirpetrucci0261
amirpetrucci0261
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 27726
محل سکونت : http://zoomstar.ir/

نقد/ ادبیات دفاع مقدس - بخش اول

اتوبوس
مجموعه داستانهای کوتاه
نویسنده: ذبیح اله ذبیحی سواد کوهی

چشم که وا می کنی ، روشنی از پشت پنجره سرک می کشد . از رختخواب بیرون می زنی . اتاق را رها می کنی و دل به حیاط می سپاری . باد سردی صورت تو را می نوازد.

باد ، توی شاخه ی درختی که در حیاط ، قد کشیده ، هو می کشد و می رود . آسمان روی سرت دامن گشوده ، لکه های ابر ، سینه آسمان را سنگین کرده . برفی که شب پیش آمده ، صورت حیاط را دگرگون ساخته است . سوز سرما خواب را از سر تو می پراند . کنار حوض می نشینی و شیر آب را وا می کنی . قدری آب به صورتت می زنی . احساس خنکی در تو پیدا می شود .


صدای مادر از داخل اتاق به گوش می رسد .


بیا صبحانتو بخور دیر شده.


یادت می آید ، مثل هر روز باید لباس بپوشی . صبحانه بخوری . روبه روی آینه بایستی و چهره ات را در آن تماشا کنی و بعد هم ، راهی مدرسه شوی . دلت سخت می گیرد . زیر لب زمزمه می کنی :


باز هم یه روز تکراری دیگه اه ...


اما شوق دیدن بچه های مدرسه کمی دلت را باز می کند . از کنار حوض بلند می شوی . به طرف اتاق حرکت می کنی . بوته ای که در گوشه ی حیاط قرار دارد ، توجه تو را جلب می کند . برفی که روی آن جمع شده ، آن را به صورت تپه ای در آورده ، در همان حال که به طرف خانه می روی ، خودت را در پشت تپه ای می بینی . جعفر و اکبر و احمد هم کنارت دراز کشیده اند . جعفر سر از تپه بالا می برد و اکبر دامنش را می گیرد و می کشد پایین .


جعفر ! دیوونه شدی ؟


احمد در همان حال که تفنگش را توی سینه اش می فشارد ، دلهره اش را نشان می دهد .


می خوای تکه تکه مون کنن.


تو ، از کنار خاکریز ، تانک دشمن را با آرپی جی هدف می گیری . احمد می گوید :


دقت کن نباید سالم در بره .


جعفر مطمئن است .


همیشه هدفش حرف نداره .


دقیق می شوی . اکبر بی قراری می کند .


مواظب باش تو رو نبینن .


ماشه را رها می کنی و آن وقت پشت تپه ها رها می شوی . صدای افتادنت را مادرت          می شنود :


چی شده محمد :


صورتت در برف می سوزد . مادر از اتاق می دود بیرون .


همان طور که صورتت را از برف ، پاک می کنی ، مادر را دلداری می دهی :


چیزی نیست ، مادر !


کمی درد ، روی زانویت احساس می کنی. به رویت نمی آوری . بلند می شوی . به اتاق می روی . مادر سفره ی کوچکی پهن کرده است .


                                   **********


نیم ساعتی است که تو صف ایستاده ای . تا حالا سه تا اتوبوس آمدند و رفتند . صف از جمعیت موج می زند  و سوز سرماه همراه با باد ، صورتت را می خراشد . هر کسی چیزی می گوید . با حرف ها غریبه ای .


میدان انقلاب ، مثل همیشه ، شلوغ است . چشم در صف منتظرین می دوزی . چهره ها متفاوت و ناآشنا هستند . زنی جوان بچه اش را در میان چادرش مخفی می کند . انگار از سوز سرما هراس دارد و مردی عصبی و بی حوصله با خودش چیزهایی می گوید . زنی میان سال ، ساکت و آرام در چادرش گم شده است . بی تابی و دلهره در صف جمعیت موج می زند . هر صبح میدان انقلاب تا میدان امام حسین را مرور می کنی ، با همان اتوبوس همیشگی . صدای رفت و آمد و بوق ماشینها کلافه ات می کند . کم کم ، اتوبوسی جلوی صف می ایستد و صف جا به جا می شود . موج جمعیت خیز بر می دارد .


                             **********


روی صندلی پشت راننده ، نشسته ای و زنی در کنارت . کنار پنجره ، فرصت خوبی برای مرور دلتنگی هاست . ایستگاه دوم کسی داد می زند :


آقا ! نگهدارین .


برف پاک کن ، روی شیشه می رقصد . لحظاتی است که برف ، بارش خود را آغاز کرده است . باز هم همان فریاد ، داد می زند :


آقا ! نگهدارین .


اتوبوس با تکانی کنار خیابان می ایستد . مسافرین جا به جا می شوند .


آقا ! اجازه بدین پیاده شیم .


جمعیت منتظر کنار خیابان را می بینی ، که به اتوبوس هجوم می آورند . راننده بی حوصله می شود .


داداش ! چه خبره ؟ دارن پیاده می شن .


چند نفر ، خودشان  را به سختی از لابه لای جمعیت داخل اتوبوس ، بیرون می کشند . هنوز آخرین نفر پیاده نشده که جمعیت بیرون ، هجوم می آورند . فریاد راننده گوش را می آزارد .


آقا ! کجا ؟ می بینی که جا نیست .


احساس می کنی چیزی توی دلت سنگینی می کند . سرمای هوا را از یاد می بری و انگار داغ شده ای . دو نفر که روی صندلی پشت سرت نشسته اند ، با هم حرف می زنند .


خب ، کی میری آلمان ؟


همین روزا . همه چیزم آماده است .


خوش به حالت ! راحت می شی .


خب ، آدم باید راحت باشه .


اون دفعه کجا رفته بودی ؟


ترکیه ، رومانی ...


حتما خیلی هم خوش گذشت . نه !


خوش !  غیر از اینجا هر جا بری خوشیه .


ما که کارمون شده سگ دو ، و غم و غصه و این جنگ لعنتی  ، معلوم نیست تا کی باید ادامه داشته باشه .


اهل جبهه مبهه ای ؟


نه بابا ! حوصله داری ها .


یکی داد می زند :


آقا تو را خدا سیگارت را خاموش کن .


دل از آن دو می گیری ، دلت می سوزد . مسافری دیگری گله می کند :


نفس مون بند اومده یه کمی به فکر ما ها باشین .


انگار همه بی حوصله اند . آه می کشی و حس می کنی ، چشمانت تر شده اند . صدای زنی از انتهای اتوبوس به گوش می رسد . زن یک ریز حرف می زند :


آقا جان ! تو را خدا کمی رعایت حال ما رو بکنین ، آخه زنی گفتن ، مردی گفتن .


حرکت کند ماشین ، همه را بی حوصله کرده است . جوانی که نزدیک تو ، توی راهرو ایستاده ، قرار ندارد و با بغل دستی اش حرف می زند :


پس کی می رسیم ؟


انگار اصغر بی تابی می کند :


پس کی می رسیم ؟


به ساعت شب نمایت نگاه میندازی . دل آسمان ، لکه ای ابر ندارد ، تنها ستاره ها هستند که چشمک می زنند .


پس کی می رسیم ؟


اصغر بر خلاف همیشه غمگین و خسته به نظر می رسد . می گویی :


چیزی نمونده .


اصغر ، دیگر چیزی نمی گوید و در خودش فرو می رود .


می پرسی :


ها ! ترس برت داشته ؟


اصغر تعجب می کند .


ترس ! واسه چی ؟


آخه یه طوری هستی . برخلاف همیشه خسته به نظر می رسی .


انگار چیزی جلوی اصغر را گرفته باشد . بغض می کند .


راستش ، یاد داداشم افتادم . مادر به یک گوشه خاک ، که مال اون باشه ، راضیه .


آقا ! لطفا فردوسی نگهدارین .


اصغر از تو فرار می کند . برف پاک کن ، جلوی چشمان تو همچنان در حرکت است . بخار نفس ها ، داخل اتوبوس را پر می کند . شیشه ها تار و کدر می شوند .


یکی از پشت داد می زند :


آقا در عقب را وا کنین .


چند نفر شتاب زده پیاده می شوند . چند نفر هم در حالی که سر و رویشان را برف خیس کرده با عجله خودشان را به داخل اتوبوس می رسانند . داخل اتوبوس ، همچنان شلوغ است . زنی عصبی است :


از بس ایستادیم ، خسته شدیم این چه وضعیه ؟


به زن خیره می شوی . چیزی در تو می شکند و زن انگار آرام و قرار ندارد :


تا کی باید این وضع را تحمل کنیم ؟


جوانی که رو به روی تو ، نزدیک راننده ایستاده نیش خندی می زند :


خیلی هم خوبه . بهتر از این نمی شه .


زن به سختی خودش را نگه می دارد و اخم می کند .


دلت خوشه بابا !


کنایه ها شروع می شود :


حتما نفسش از جای گرم میاد .


واله ما که نفسون بند اومده .


جوان ، انگار که فرصت خوبی پیدا کرده باشد ، باز می خندد .


راستش ما که نفس نمی کشیم .


پس چطوری زنده ای ؟


همین طوری ؛ هوایی .


یکی ادایش را در می آورد :


همین طوری ، هوایی !


توی حمله هوایی همه چیزش رو از دست داد .


عباس چشم به افق دارد . غروب روی تپه های رو به رو نشسته ، بوی کفر از پشت تپه ها به مشامت می رسد . حرف عباس دلت را می شکند . پیش خودت نمی توانی باور کنی . اما با این که توی حمله ی هوایی زندگی اش را از دست داده ، هیچ نگرانی را در چشمش نمی بینی . رو به عباس می کنی :


خانواده اش چی شدن ؟


همه شون زیر آوار موندن .


خبر داره ؟


عباس ، غمگین نگاه می کند .


دو سه روز پیش با خبر شده .


تکان شدید ماشین ، عباس را از تو می گیرد . به خودت می آیی . ماشین ایستاده و خیابان پر از جمعیت است . دو نفر از بیرون ، بر در اتوبوس می کوبند . راننده ، انگار آنها را می شناسد . دکمه را می زند و در باز می شود . آن دو نفر وارد می شوند و در به سختی بسته می شود .


یکی از ته اتوبوس می پرسد :


چیه ؟ چی شده ؟


یکی از آن دو به حرف می آید :


جنازه شهدا رو آوردن .


باز چی شده ؟


جنازه مفقود الاثرییها که تازگی ها پیدا شدن .


چند نفرن ؟


می گن سیصد نفر.


تو ، دلت می شکند . در خودت فرو می ریزی . همان  زن که کنارت نشسته ، آرام ، گریه می کند . می خواهی درد دل کنی . صدایت گرفته است .


مادر !


زن آرام می شود و چادرش را از صورتش کنار می کشد . چشمانش قرمز شده است .


چه شده مادر !


پسرم . یاد پسرم ...


طاقت نمی آوری . چشم از زن می گیری و به روبه رو خیره می شوی ، به جمعیتی که دنبال جنازه ها در حرکتند . توقف ماشین طول می کشد . توی دلت دعا می کنی :


خدایا به پدر و مادرشون صبر بده .


دونفری که پشت سرت نشسته اند ، هنوز در دنیای خود غوطه می خورند :


دلم خیلی هوای خارج رو کرده .


خب ، برو .


می ترسم ، خیلی خرج ورداره ؟


خرج ! اگه زرنگ باشی ، خیلی هم به جیب می زنی .


سر به صندلی می گذاری ، آه می کشی . به سقف اتوبوس خیره می شوی : سیاه است . رو به رو خیره می شوی . برف یکریز می بارد و سرما و سفیدی برف جنازها را می پوشاند . هوای گریه داری ، بغضی سنگین ، سینه ات را می فشارد . دستی به شیشه می کشی . غبار و سرما ، مردم را در خود گم کرده است .


دوباره سر به پشتی صندلی تکیه می دهی و به سقف اتوبوس خیره می شوی . سیاه است مثل شب . در سیاهی آن گم می شوی .


تاریکی همه جا را در آغوش دارد . صدای جیر جیرک ، سکوت شب را پر کرده ، آرام پیش می روند . در یک ردیف ، جلوتر از همه محمود است و امیر ، فرمانده .


امیر صدایش را آرام در سکوت می ریزد :


خیلی آرام حرکت کنین .


آسمان ، ستاره ندارد شب شب .


چیزی به خط دشمن نموده .


سکوت است و سکوت ، انگار رودی آرام پیش می رود . تاریکی ، یک دست است . ناگهان آسمان روشن می شود و به دنبال آن صدای مهیبی به گوش می رسد .


امیر ، فریاد می زند :


رو زمین بخوابین .


و صداها در انفجار گم می شود . صدای تو نیز :


یا امام حسین !


آقا ! آقا


دست هایی را روی شانه ات احساس می کنی . بدنت خیس عرق شده است .


آقا ! آخرشه . امام حسینه .


چشم وا می کنی . راننده است . جز دو – سه نفری که در حال پیاده شدن هستند ، کسی توی اتوبوس نیست .


خیلی خوش خوابین .


شرمنده می شوی . به سختی از جایت بر می خیزی .





***************************************************************************



مختصری از نویسنده

آقای ذبیح اله ذبیحی از شاعران و نویسندگان نام آشنای کشور است . ایشان با سه دهه تجربه در شعر و داستان ، مجموعه داستانی را پیش رویمان گذاشته است .


با عنوان بوی باران .


او با ارائه طرح و برنامه های متنوع ادبی در صدا و سیمای مرکز مازندران و سرودن اشعا تاثیر گذار با زبانی نو ، همچنین نگاشتن داستانهای کوتاه در دهه ی شصت و هفتاد ، مخاطبان فراوانی پیدا کرده بود .


ذبیحی برای کشف استعدادهای بالقوه این استان قدم های جدی و دل سوزانه ای برداشت و در حال حاضر مدیر مسئول، انتشارات  نماشون می باشد .


این هنرمند سوادکوهی در دوران دفاع مقدس ، داستانهای متعددی در مطبوعات کشور به چاپ رساند که بعضی از آنها به نام مستعار ، صابر سوادکوهی بوده است .ایشان تا به امروز چهار مجموعه شعر و داستان و خاطره به چاپ رساند . سفر روشن ، قمقمه های


خالی ، حماسه های سبز و بوی باران از جمله آثار این شاعر و نویسنده است  . همچنین دو مجموعه ی کبوتر های بارانی – نوجوان و من از شب می ترسم – داستانهای کوتاه نوجوان – را در دست چاپ دارد .


بوی باران مجموعه داستانهای کوتاهی است که در سال 84منتشر شد.


بوی باران حاوی هفت داستان کوتاه است : اتوبوس ، پرنده ها ، شب ناگهان ، یک روز طظولانی ، بوی باران  ، مرا ببخش لیلا و در خلوت کوچه .


در یک نظر ، غیر از داستان بوی باران که نام این کتاب را بر دوش می کشد ، باقی داستانها از تم و درون مایه و بافت قوی برخوردار است .


اتوبوس ، پرنده ها و مرا ببخش لیلا ، با توجه به کوتاه بودن اثر ، بسیار فرار است و خواننده ی این آثار با یکی – دو بار مطالعه ، چیزی دست گیرش نمی شود . به عبارت دیگر نمی توان در حین خواندن داستانهای آقای ذبیحی ، هم تخمه شکست و تلویزیون نگاه کرد و روزنامه خواند و هم این داستان را مطالعه کرد .


ذبيحي می گوید :


داستان کوتاه ، نوعی شعر سپید بلند است که خواننده آن ، نباید آدمی تنبل و بی خیال باشد ، خواننده داستانهای کوتاه ، در حقیقت شعر سپیدی را می خواند که تمام حواسش باید به اشاره ها ، نمادها و سمبل هایی باشد ، که نویسنده ، به عنوان کلید برای پی گیری و در نهایت گره گشایی در اختیار او قرار می دهد .

دوشنبه 20 دی 1389  5:47 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها