اتوبوس
مجموعه داستانهای کوتاه
نویسنده: ذبیح اله ذبیحی سواد کوهی
چشم که وا می کنی ، روشنی از پشت پنجره سرک می کشد . از رختخواب بیرون می زنی . اتاق را رها می کنی و دل به حیاط می سپاری . باد سردی صورت تو را می نوازد.
باد ، توی شاخه ی درختی که در حیاط ، قد کشیده ، هو می کشد و می رود . آسمان روی سرت دامن گشوده ، لکه های ابر ، سینه آسمان را سنگین کرده . برفی که شب پیش آمده ، صورت حیاط را دگرگون ساخته است . سوز سرما خواب را از سر تو می پراند . کنار حوض می نشینی و شیر آب را وا می کنی . قدری آب به صورتت می زنی . احساس خنکی در تو پیدا می شود .
صدای مادر از داخل اتاق به گوش می رسد .
بیا صبحانتو بخور دیر شده.
یادت می آید ، مثل هر روز باید لباس بپوشی . صبحانه بخوری . روبه روی آینه بایستی و چهره ات را در آن تماشا کنی و بعد هم ، راهی مدرسه شوی . دلت سخت می گیرد . زیر لب زمزمه می کنی :
باز هم یه روز تکراری دیگه اه ...
اما شوق دیدن بچه های مدرسه کمی دلت را باز می کند . از کنار حوض بلند می شوی . به طرف اتاق حرکت می کنی . بوته ای که در گوشه ی حیاط قرار دارد ، توجه تو را جلب می کند . برفی که روی آن جمع شده ، آن را به صورت تپه ای در آورده ، در همان حال که به طرف خانه می روی ، خودت را در پشت تپه ای می بینی . جعفر و اکبر و احمد هم کنارت دراز کشیده اند . جعفر سر از تپه بالا می برد و اکبر دامنش را می گیرد و می کشد پایین .
جعفر ! دیوونه شدی ؟
احمد در همان حال که تفنگش را توی سینه اش می فشارد ، دلهره اش را نشان می دهد .
می خوای تکه تکه مون کنن.
تو ، از کنار خاکریز ، تانک دشمن را با آرپی جی هدف می گیری . احمد می گوید :
دقت کن نباید سالم در بره .
جعفر مطمئن است .
همیشه هدفش حرف نداره .
دقیق می شوی . اکبر بی قراری می کند .
مواظب باش تو رو نبینن .
ماشه را رها می کنی و آن وقت پشت تپه ها رها می شوی . صدای افتادنت را مادرت می شنود :
چی شده محمد :
صورتت در برف می سوزد . مادر از اتاق می دود بیرون .
همان طور که صورتت را از برف ، پاک می کنی ، مادر را دلداری می دهی :
چیزی نیست ، مادر !
کمی درد ، روی زانویت احساس می کنی. به رویت نمی آوری . بلند می شوی . به اتاق می روی . مادر سفره ی کوچکی پهن کرده است .
**********
نیم ساعتی است که تو صف ایستاده ای . تا حالا سه تا اتوبوس آمدند و رفتند . صف از جمعیت موج می زند و سوز سرماه همراه با باد ، صورتت را می خراشد . هر کسی چیزی می گوید . با حرف ها غریبه ای .
میدان انقلاب ، مثل همیشه ، شلوغ است . چشم در صف منتظرین می دوزی . چهره ها متفاوت و ناآشنا هستند . زنی جوان بچه اش را در میان چادرش مخفی می کند . انگار از سوز سرما هراس دارد و مردی عصبی و بی حوصله با خودش چیزهایی می گوید . زنی میان سال ، ساکت و آرام در چادرش گم شده است . بی تابی و دلهره در صف جمعیت موج می زند . هر صبح میدان انقلاب تا میدان امام حسین را مرور می کنی ، با همان اتوبوس همیشگی . صدای رفت و آمد و بوق ماشینها کلافه ات می کند . کم کم ، اتوبوسی جلوی صف می ایستد و صف جا به جا می شود . موج جمعیت خیز بر می دارد .
**********
روی صندلی پشت راننده ، نشسته ای و زنی در کنارت . کنار پنجره ، فرصت خوبی برای مرور دلتنگی هاست . ایستگاه دوم کسی داد می زند :
آقا ! نگهدارین .
برف پاک کن ، روی شیشه می رقصد . لحظاتی است که برف ، بارش خود را آغاز کرده است . باز هم همان فریاد ، داد می زند :
آقا ! نگهدارین .
اتوبوس با تکانی کنار خیابان می ایستد . مسافرین جا به جا می شوند .
آقا ! اجازه بدین پیاده شیم .
جمعیت منتظر کنار خیابان را می بینی ، که به اتوبوس هجوم می آورند . راننده بی حوصله می شود .
داداش ! چه خبره ؟ دارن پیاده می شن .
چند نفر ، خودشان را به سختی از لابه لای جمعیت داخل اتوبوس ، بیرون می کشند . هنوز آخرین نفر پیاده نشده که جمعیت بیرون ، هجوم می آورند . فریاد راننده گوش را می آزارد .
آقا ! کجا ؟ می بینی که جا نیست .
احساس می کنی چیزی توی دلت سنگینی می کند . سرمای هوا را از یاد می بری و انگار داغ شده ای . دو نفر که روی صندلی پشت سرت نشسته اند ، با هم حرف می زنند .
خب ، کی میری آلمان ؟
همین روزا . همه چیزم آماده است .
خوش به حالت ! راحت می شی .
خب ، آدم باید راحت باشه .
اون دفعه کجا رفته بودی ؟
ترکیه ، رومانی ...
حتما خیلی هم خوش گذشت . نه !
خوش ! غیر از اینجا هر جا بری خوشیه .
ما که کارمون شده سگ دو ، و غم و غصه و این جنگ لعنتی ، معلوم نیست تا کی باید ادامه داشته باشه .
اهل جبهه مبهه ای ؟
نه بابا ! حوصله داری ها .
یکی داد می زند :
آقا تو را خدا سیگارت را خاموش کن .
دل از آن دو می گیری ، دلت می سوزد . مسافری دیگری گله می کند :
نفس مون بند اومده یه کمی به فکر ما ها باشین .
انگار همه بی حوصله اند . آه می کشی و حس می کنی ، چشمانت تر شده اند . صدای زنی از انتهای اتوبوس به گوش می رسد . زن یک ریز حرف می زند :
آقا جان ! تو را خدا کمی رعایت حال ما رو بکنین ، آخه زنی گفتن ، مردی گفتن .
حرکت کند ماشین ، همه را بی حوصله کرده است . جوانی که نزدیک تو ، توی راهرو ایستاده ، قرار ندارد و با بغل دستی اش حرف می زند :
پس کی می رسیم ؟
انگار اصغر بی تابی می کند :
پس کی می رسیم ؟
به ساعت شب نمایت نگاه میندازی . دل آسمان ، لکه ای ابر ندارد ، تنها ستاره ها هستند که چشمک می زنند .
پس کی می رسیم ؟
اصغر بر خلاف همیشه غمگین و خسته به نظر می رسد . می گویی :
چیزی نمونده .
اصغر ، دیگر چیزی نمی گوید و در خودش فرو می رود .
می پرسی :
ها ! ترس برت داشته ؟
اصغر تعجب می کند .
ترس ! واسه چی ؟
آخه یه طوری هستی . برخلاف همیشه خسته به نظر می رسی .
انگار چیزی جلوی اصغر را گرفته باشد . بغض می کند .
راستش ، یاد داداشم افتادم . مادر به یک گوشه خاک ، که مال اون باشه ، راضیه .
آقا ! لطفا فردوسی نگهدارین .
اصغر از تو فرار می کند . برف پاک کن ، جلوی چشمان تو همچنان در حرکت است . بخار نفس ها ، داخل اتوبوس را پر می کند . شیشه ها تار و کدر می شوند .
یکی از پشت داد می زند :
آقا در عقب را وا کنین .
چند نفر شتاب زده پیاده می شوند . چند نفر هم در حالی که سر و رویشان را برف خیس کرده با عجله خودشان را به داخل اتوبوس می رسانند . داخل اتوبوس ، همچنان شلوغ است . زنی عصبی است :
از بس ایستادیم ، خسته شدیم این چه وضعیه ؟
به زن خیره می شوی . چیزی در تو می شکند و زن انگار آرام و قرار ندارد :
تا کی باید این وضع را تحمل کنیم ؟
جوانی که رو به روی تو ، نزدیک راننده ایستاده نیش خندی می زند :
خیلی هم خوبه . بهتر از این نمی شه .
زن به سختی خودش را نگه می دارد و اخم می کند .
دلت خوشه بابا !
کنایه ها شروع می شود :
حتما نفسش از جای گرم میاد .
واله ما که نفسون بند اومده .
جوان ، انگار که فرصت خوبی پیدا کرده باشد ، باز می خندد .
راستش ما که نفس نمی کشیم .
پس چطوری زنده ای ؟
همین طوری ؛ هوایی .
یکی ادایش را در می آورد :
همین طوری ، هوایی !
توی حمله هوایی همه چیزش رو از دست داد .
عباس چشم به افق دارد . غروب روی تپه های رو به رو نشسته ، بوی کفر از پشت تپه ها به مشامت می رسد . حرف عباس دلت را می شکند . پیش خودت نمی توانی باور کنی . اما با این که توی حمله ی هوایی زندگی اش را از دست داده ، هیچ نگرانی را در چشمش نمی بینی . رو به عباس می کنی :
خانواده اش چی شدن ؟
همه شون زیر آوار موندن .
خبر داره ؟
عباس ، غمگین نگاه می کند .
دو سه روز پیش با خبر شده .
تکان شدید ماشین ، عباس را از تو می گیرد . به خودت می آیی . ماشین ایستاده و خیابان پر از جمعیت است . دو نفر از بیرون ، بر در اتوبوس می کوبند . راننده ، انگار آنها را می شناسد . دکمه را می زند و در باز می شود . آن دو نفر وارد می شوند و در به سختی بسته می شود .
یکی از ته اتوبوس می پرسد :
چیه ؟ چی شده ؟
یکی از آن دو به حرف می آید :
جنازه شهدا رو آوردن .
باز چی شده ؟
جنازه مفقود الاثرییها که تازگی ها پیدا شدن .
چند نفرن ؟
می گن سیصد نفر.
تو ، دلت می شکند . در خودت فرو می ریزی . همان زن که کنارت نشسته ، آرام ، گریه می کند . می خواهی درد دل کنی . صدایت گرفته است .
مادر !
زن آرام می شود و چادرش را از صورتش کنار می کشد . چشمانش قرمز شده است .
چه شده مادر !
پسرم . یاد پسرم ...
طاقت نمی آوری . چشم از زن می گیری و به روبه رو خیره می شوی ، به جمعیتی که دنبال جنازه ها در حرکتند . توقف ماشین طول می کشد . توی دلت دعا می کنی :
خدایا به پدر و مادرشون صبر بده .
دونفری که پشت سرت نشسته اند ، هنوز در دنیای خود غوطه می خورند :
دلم خیلی هوای خارج رو کرده .
خب ، برو .
می ترسم ، خیلی خرج ورداره ؟
خرج ! اگه زرنگ باشی ، خیلی هم به جیب می زنی .
سر به صندلی می گذاری ، آه می کشی . به سقف اتوبوس خیره می شوی : سیاه است . رو به رو خیره می شوی . برف یکریز می بارد و سرما و سفیدی برف جنازها را می پوشاند . هوای گریه داری ، بغضی سنگین ، سینه ات را می فشارد . دستی به شیشه می کشی . غبار و سرما ، مردم را در خود گم کرده است .
دوباره سر به پشتی صندلی تکیه می دهی و به سقف اتوبوس خیره می شوی . سیاه است مثل شب . در سیاهی آن گم می شوی .
تاریکی همه جا را در آغوش دارد . صدای جیر جیرک ، سکوت شب را پر کرده ، آرام پیش می روند . در یک ردیف ، جلوتر از همه محمود است و امیر ، فرمانده .
امیر صدایش را آرام در سکوت می ریزد :
خیلی آرام حرکت کنین .
آسمان ، ستاره ندارد شب شب .
چیزی به خط دشمن نموده .
سکوت است و سکوت ، انگار رودی آرام پیش می رود . تاریکی ، یک دست است . ناگهان آسمان روشن می شود و به دنبال آن صدای مهیبی به گوش می رسد .
امیر ، فریاد می زند :
رو زمین بخوابین .
و صداها در انفجار گم می شود . صدای تو نیز :
یا امام حسین !
آقا ! آقا
دست هایی را روی شانه ات احساس می کنی . بدنت خیس عرق شده است .
آقا ! آخرشه . امام حسینه .
چشم وا می کنی . راننده است . جز دو – سه نفری که در حال پیاده شدن هستند ، کسی توی اتوبوس نیست .
خیلی خوش خوابین .
شرمنده می شوی . به سختی از جایت بر می خیزی .
***************************************************************************
مختصری از نویسنده
آقای ذبیح اله ذبیحی از شاعران و نویسندگان نام آشنای کشور است . ایشان با سه دهه تجربه در شعر و داستان ، مجموعه داستانی را پیش رویمان گذاشته است .
با عنوان بوی باران .
او با ارائه طرح و برنامه های متنوع ادبی در صدا و سیمای مرکز مازندران و سرودن اشعا تاثیر گذار با زبانی نو ، همچنین نگاشتن داستانهای کوتاه در دهه ی شصت و هفتاد ، مخاطبان فراوانی پیدا کرده بود .
ذبیحی برای کشف استعدادهای بالقوه این استان قدم های جدی و دل سوزانه ای برداشت و در حال حاضر مدیر مسئول، انتشارات نماشون می باشد .
این هنرمند سوادکوهی در دوران دفاع مقدس ، داستانهای متعددی در مطبوعات کشور به چاپ رساند که بعضی از آنها به نام مستعار ، صابر سوادکوهی بوده است .ایشان تا به امروز چهار مجموعه شعر و داستان و خاطره به چاپ رساند . سفر روشن ، قمقمه های
خالی ، حماسه های سبز و بوی باران از جمله آثار این شاعر و نویسنده است . همچنین دو مجموعه ی کبوتر های بارانی – نوجوان و من از شب می ترسم – داستانهای کوتاه نوجوان – را در دست چاپ دارد .
بوی باران مجموعه داستانهای کوتاهی است که در سال 84منتشر شد.
بوی باران حاوی هفت داستان کوتاه است : اتوبوس ، پرنده ها ، شب ناگهان ، یک روز طظولانی ، بوی باران ، مرا ببخش لیلا و در خلوت کوچه .
در یک نظر ، غیر از داستان بوی باران که نام این کتاب را بر دوش می کشد ، باقی داستانها از تم و درون مایه و بافت قوی برخوردار است .
اتوبوس ، پرنده ها و مرا ببخش لیلا ، با توجه به کوتاه بودن اثر ، بسیار فرار است و خواننده ی این آثار با یکی – دو بار مطالعه ، چیزی دست گیرش نمی شود . به عبارت دیگر نمی توان در حین خواندن داستانهای آقای ذبیحی ، هم تخمه شکست و تلویزیون نگاه کرد و روزنامه خواند و هم این داستان را مطالعه کرد .
ذبيحي می گوید :
داستان کوتاه ، نوعی شعر سپید بلند است که خواننده آن ، نباید آدمی تنبل و بی خیال باشد ، خواننده داستانهای کوتاه ، در حقیقت شعر سپیدی را می خواند که تمام حواسش باید به اشاره ها ، نمادها و سمبل هایی باشد ، که نویسنده ، به عنوان کلید برای پی گیری و در نهایت گره گشایی در اختیار او قرار می دهد .