0

 دزدیدن جوانمردی

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

 دزدیدن جوانمردی

 


 

داستان کوتاه,داستانک 

 

 

اسب سواری ، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.

مرد سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد.

و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.

مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : …

اسب را بردم ، و با اسب گریخت!

اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!

اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم!

مرد چلاق اسب را نگه داشت.

مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!

 

منبع:asriran.com

 

 

شنبه 12 فروردین 1396  6:32 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها