وقتي پشت سر پدرت از پله ها پايين مي روي
و ميبيني چقدر آهسته مي رود
تازه ميفهمي چقدر پير شده !
وقتي مادر بعد از غذا پنهاني مشتي دارو را ميخورد ، ميفهمي چقدر درد دارد اما چيزي نمي گويد..
در ۱۰ سالگي : ” مامان ، بابا عاشقتونم ”
در ۱۵ سالگي : ” ولم کنين ”
در ۲۰ سالگي : ” مامان و بابا هميشه ميرن رو اعصابم ”
در ۲۵ سالگي : ” بايد از اين خونه بزنم بيرون ”
در ۳۰ سالگي : ” حق با شما بود ”
در ۳۵ سالگي : “ ميخوام برم خونه پدر و مادرم ”
در ۴۰ سالگي : ” نميخوام پدر و مادرم رو از دست بدم ! ”
در شصت سالگي : ” من حاضرم همه زندگيم رو بدم تا پدر و مادرم الان اينجا باشن ....
و اين رسم زندگي است....
چه آرامشي دارد قدردان زحمات پدر و مادر بودن و هيچ زماني دير نيست
حتي همين الان...