0

یادنامه شهدای دانش آموز

 
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:یادنامه شهدای دانش آموز

عنوان : رحمان پايدار

رحمان با منتقدان ضد نظام اسلامي برخورد مي‌كرد

 

برادر شهيد دانش‌آموز «رحمان پايدار» گفت: رحمان هرگز در محافلي كه عليه نظام جمهوري اسلامي ايران عقيده‌ها و نظراتي بيان مي‌شد، حضور نمي‌يافت و به شدت با آن افراد برخورد مي‌كرد.

 

جاسم پايدار برادر شهيد دانش‌آموز «رحمان پايدار» با بيان خاطراتي از وي، اظهار داشت: رحمان به خاطر علاقه خاصي كه به پيامبر (ص) و اهل بيت (ع) داشت در اكثر مجالس و هيئت‌هاي مذهبي شركت مي‌كرد.

وي ادامه ‌داد: برادرم در رشته رياضي دوره متوسطه بسيار موفق بود در حدي كه مسئولان مدرسه به خاطر پيشرفت‌هاي درسي وي از پدر و مادرم تشكر مي‌كردند؛ رحمان حتي به خواهران و برادرانش در درس‌هايشان كمك مي‌كرد.

برادر شهيد دانش‌آموز «رحمان پايدار» خاطرنشان ‌كرد: شهيد رحمان فردي مذهبي بود و هرگز وارد محافلي كه عليه نظام جمهوري اسلامي ايران عقيده‌ها و نظراتي بيان مي‌شد، حضور نمي‌يافت و به شدت با آنها برخورد مي‌كرد و در مقابل حرف‌هاي آنها دلايل منطقي بيان مي‌كرد و سعي در راهنمايي و امر به معروف و نهي از منكر داشت.

پايدار بيان ‌داشت: برادرم در برابر ناعدالتي‌ها، ظلم و ستم‌ها ساكت نمي‌نشست و ايستادگي مي‌كرد و در رويارويي با مشكلات روزگار با تكيه به عنايت الهي و تلاش خود با اين سختي‌ها مبارزه مي‌كرد.

وي ‌افزود: زماني كه رحمان در دوره دبيرستان تحصيل مي‌كرد فقط به اعزام به جبهه فكر مي‌كرد و هميشه دوست داشت در آينده فردي مفيد براي جامعه خود باشد و براي ملتش افتخار آفريند.

برادر شهيد دانش‌آموز «رحمان پايدار» گفت: وي با توجه به شرايط محيطي و كمبود امكانات همواره ساده مي‌زيست و هنگامي كه وعده مي‌داد به وعده‌اش عمل مي‌كرد و با اينكه شهيد در خانواده فقيري زندگي مي‌كرد، نسبت به افراد فقير كمال دلسوزي را داشت.

پايدار با اشاره به اينكه شهيد رحمان دوستان را به مبارزه با ظلم و بي‌عدالتي دعوت مي‌كرد، اظهار ‌داشت: برادرم نسبت به شخصيت‌هاي ديني از جمله حضرت امام خميني‌(ره) و آرمان‌هاي انقلاب پايبندي خاصي داشت و همواره خوش‌خلق، مهربان و صادق بود و دوستان را به اين امر توصيه مي‌كرد.

 

شهيد 17 ساله به واسطه علاقه به اهل بيت(ع) اسوه بود

 

پدر شهيد دانش‌آموز «رحمان پايدار» گفت: پسرم به واسطه علاقه به اهل بيت(ع) با اطرافيان خوش‌رفتاري مي‌كرد به طوري كه رفتار وي اسوه اخلاقي براي فرزندان آشنايان بود.

 

شهيد دانش‌آموز «رحمان پايدار» در سال 1350 در اسلام‌آباد استان كرمانشاه ديده به جهان گشود و در خانواده‌اي معتقد و پايبند به اصول مذهبي و تربيتي رشد يافت.

اين شهيد دانش‌آموز در سال سوم متوسطه در رشته رياضي تحصيل مي‌كرد و زماني كه تجاوزات رژيم بعث عراق را ديد، ترجيح داد تا براي دفاع از ميهن اسلامي به جبهه برود. وي حدود يك سال و 8 ماه در جبهه كرمانشاه حضور داشت تا اينكه 27 خرداد 1367 در 17 سالگي در منطقه حلبچه به شهادت رسيد.

پدر شهيد دانش‌آموز «رحمان پايدار» با بيان خاطراتي از فرزندش اظهار مي‌دارد: رحمان دوستدار سرور و سالار شهيدان امام حسين(ع) بود و به واسطه اعتقاد به اهل بيت پيامبر(ص) با اطرافيان خوش‌رفتاري مي‌كرد به طوري كه رفتار وي اسوه اخلاقي براي فرزندان دوستان و آشنايان بود.

وي ادامه مي‌دهد: پسرم به ورزش‌هاي رزمي و فوتبال علاقه داشت و در اين رشته‌ها فعاليت مي‌كرد.

پايدار بيان مي‌كند: شهيد رحمان در همه راهپيمايي‌ها حضور داشت تا اينكه با آغاز جنگ تحميلي به جبهه‌هاي حق عليه باطل شتافت و در عملياتي در حلبچه به درجه رفيع شهادت رسيد.

وحيد احمدي‌فرد، سجاد بهرامي‌پور و حسين كريمي عضو اتحاديه انجمن‌هاي اسلامي دانش‌آموزان با پژوهش در زندگي اين شهيد نام ستاره‌اي ديگر را بر تاريخ اسلام ثبت كردند.

 

منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان

 
 


دوشنبه 13 دی 1389  3:33 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:یادنامه شهدای دانش آموز

عنوان : سيد لقمان بازيار

شهيد 11 ساله آرزو داشت روزي حافظ قرآن شود



«سيدلقمان بازيار» آرزو داشت يا حافظ قرآن شود يا به شهادت برسد تا اينكه در سال 1378 در منطقه دهلران با انفجار مين به آرزوي شهادت رسيد.

شهيد دانش‌آموز «سيد لقمان بازيار» در سال 1367 در دهلران استان ايلام ديده به جهان گشود؛ وي در خانواده‌اي متدين رشد پيدا كرد به طوري كه از 9 سالگي به مدت يك سال در امور فرهنگي مسجد فعاليت مي‌كرد.
اين شهيد 10 ساله به همراه 2 تن از همكلاسي‌هايش طعمه آثار مخرب بعد از جنگ تحميلي ايران و عراق شدند و در تاريخ 14 بهمن 1378 به شهادت رسيدند.
اين خادم كوچك مسجد، به قدري خلوص نيت داشت كه شربت شهادت بر كام شيرينش نشست.
سيدابراهيم، پسر خاله سيد لقمان با بيان خاطراتي از شهيد دانش‌آموز «سيدلقمان بازيار» اظهار مي‌دارد: اول مهر بود؛ سيدلقمان براي رفتن به مدرسه كيف نداشت؛ شهيد مرتضي و شهيد ابراهيم به دنبال او ‌آمدند تا باهم به مدرسه "17 شهريور " بروند و سيدلقمان به آنها گفت «بچه‌ها من كيف ندارم به مدرسه بيايم؛ شما برويد».
وي ادامه مي‌دهد: دوستان شهيد به خانه برگشتند و كيف خود را كادو كردند به او دادند ولي سيدلقمان قبول نكرد و آن روز بدون كيف به مدرسه رفت تا اينكه وي شروع به كار كرد و براي خودش يك كيف خريد.
مادر شهيد دانش‌آموز «سيدلقمان بازيار» نيز با بيان خاطراتي از وي اظهار مي‌دارد: پسرم خيلي دوست داشت، شهيد يا حافظ قرآن كريم شود اما هر وقت اين حرف‌ها را مي‌ زد، همه به او مي‌‌خنديدند و خطاب به او مي‌گفتند «جنگ ديگر تمام شده است و براي حفظ كردن قرآن كريم تو هنوز بچه هستي».
وي ادامه مي‌دهد: سيدلقمان گاهي اوقات دستفروشي مي‌كرد تا براي رفتن به مدرسه وسايل لازم را بخرد؛ يك سال قبل خريد كفش متوجه شد كه كفش خواهرش پاره شده است در نتيجه يك جفت كفش زيبا براي خواهرش و يك جفت كفش ساده براي خودش خريد.
سيدحسن بازيار برادر شهيد دانش‌آموز «سيدلقمان بازيار» هم بيان داشت: سيدلقمان علاقه عجيبي به حفظ كردن قرآن كريم داشت براي همين هنگامي كه قرآن تلاوت مي‌كرد، اگر اشتباه مي‌خواند، گريه مي‌كرد و مي‌گفت «اگر خوب ياد نگيرم، نمي‌توانم خوب ياد دهم».
بنابراين گزارش، سارا موسويان عضو اتحاديه انجمن‌هاي اسلامي دانش‌آموزان سرگذشت اين شهيد دانش‌آموز را در تاريخ درخشان دفاع مقدس ثبت كرده است.
 
منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان
 
 


دوشنبه 13 دی 1389  3:33 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:یادنامه شهدای دانش آموز

عنوان : مهدي بازگير

شهيد 13 ساله به همه درباره حضور در نماز جمعه سفارش مي‌كرد


شهيد دانش‌آموز «مهدي بازگير» با اينكه 13 سال بيشتر نداشت، حضور در نماز جمعه را به همه سفارش مي‌كرد.

شهيد دانش‌آموز «مهدي بازگير»، سال 1346 در آبدانان ايلام ديده به جهان گشود؛ وي روز جمعه را مهمترين روز هفته مي‌خواند زيرا كه نماز جمعه در اين روز برگزار مي‌شود.
4 آذر 1359 اين بزرگمرد كوچك، كتاب‌هاي درسش را در دست گرفت و به سوي مدرسه ‌شتافت تا ايران اسلامي را آن گونه كه شايسته است، بسازد ولي دشمنان اسلام كه توطئه‌اي ديگر براي ايران چيده بودند و به زن و مرد، كوچك و بزرگ، پير و جوان رحم نمي‌كردند؛ كوچه‌هاي روستاهاي آبدانان ايلام را نيز هدف گلوله‌هاي خود قرار دادند.
اين بار پيكر كوچك اين شهيد 13 ساله مورد اصابت موشك‌هاي دشمنان اسلام قرار گرفت و عاشقانه به ديدار حق شتافت و اكنون ايران اسلامي با ياد اين نوجوان شهيد و شهداي ديگر سربلند شده است.
 منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان
 
 


دوشنبه 13 دی 1389  3:34 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:یادنامه شهدای دانش آموز

عنوان : عبدالرحيم بزرگي مقدم

دانش‌آموز شهيد : در مراسم تشييع پيكرم فقط براي امام شعار دهيد



در وصيت‌نامه شهيد دانش‌آموز «عبدالرحيم بزرگي مقدم» آمده است: مادرم و پدرم حلالم كنيد و در مراسم تشييع جنازه‌ام گريه و زاري نكنيد بلكه فقط براي حمايت از امام خميني (ره) شعار دهيد.

شهيد دانش‌آموز "عبدالرحيم بزرگي مقدم " در سال چهارم دبيرستان تحصيل مي‌كرد اما به قدري بصيرت پيدا كرده بود كه با ديدن حملات دشمن لحظه‌اي آرام ننشست و به سوي جبهه‌هاي حق عليه باطل شتافت.
وي در عمليات "والفجر مقدماتي " با تقد?م خون خود، پايه‌هاي انقلاب اسلامي را مستحكم‌تر كرد؛ در وصيت‌نامه اين شهيد دانش‌آموز آمده است:

"إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيَانٌ مَرْصُوصٌ "
با نثار صميمانه‌ترين سلام‌ها به رهبر كبير انقلاب كه فرياد آزادانه جاودانه‌اي بر ضد استكبار جهاني هستند و ايشان بزرگترين رهبران نسل نو، يگانه راهنما، رزمنده‌‌اي دلير و ابرمرد قرن بيستم و پيشواي سياست هستند؛ رهبري كه ستون‌هاي غرب و شرق را به لرزه انداخت و بي‌عدالتي و ظلم را ريشه‌كن كرد. رهبري كه نور جاويداني‌اش از سرزمين مقدس اسلام درخشيدن گرفت و مي‌رود تا بر سرزمين‌هاي اسلامي نورافشاني كند و بر كل جهان پرتو افكند.
رهبري كه پرچمدار آزادي و رهايي و دعوت كننده مسلمين به سوي خوشبختي و به سوي قلعه‌هاي انسانيت است؛ رهبري كه نهضت اسلامي‌اش از اعماق اسلام عزيز است.
من امام خميني (ره) را مسلماني مجاهد، مجاهدي مؤمن، مؤمني زاهد، زاهدي عابد، عابدي سركش، سركشي متواضع، متواضعي پيروز، پيروزي ساكن، ساكني خروشان مي‌دانم پس او را دعا مي‌كنم.
به همه برادران و خواهران توصيه مي‌كنم كه به رهنمود‌ها و فرامين امام خميني (ره) توجه داشته و او را تنها نگذارند و فرمايشات ايشان را در جهت خودسازي در وجود خود پياده كنند.
همه دوستان بدانند تخلف و عدم اطاعت از اين رهبر، اين سلاله پاك رسول خدا (ص)، عدم اطاعت از رسول‌ خدا (ص) است و ايشان تنها كسي است كه مي‌‌تواند جامعه را از منجلاب فساد بيرون آورد و بر سير الي‌الله هدايت كند و يقيناً خط ايشان منطبق با خط اصيل اسلام است.
بنده اعلام مي‌كنم اگر مرا تكه تكه كنند و اگر در ميان آتش باشم، ذره‌هاي خاكسترم صدا مي‌زند "الله‌اكبر، خميني (ره) رهبر " "خدايا خدايا تا انقلاب مهدي (عج) خميني (ره) را نگه دار ".
از پدر، مادر، خواهران و برادران عزيزم كه اين حقير آنها را اذيت كرده‌ام، مي‌خواهم مرا عفو كنند و اگر نافرماني از بنده حقير ديده‌اند، مرا ببخشند و از آنها مي‌خواهم در سوگ من گريه نكنند؛ من گريه نمي‌خواهم من احتياج به پيرو دارم با رفتن من سلاح به دست گيريد و از اسلام عزيز دفاع كنيد.
مادر عزيزم! من از امام حسين (ع) كه بيشتر نيستم بايد با صبر و طاقت و تحمل در سوگ من، دين خود را به انقلاب اسلامي ادا كنند.
مادر عزيزم! مگر خون من گلگون‌تر از خون امام حسين (ع) است؛ مادر افتخار كن و شاد باش كه خدا اين سعادت را به فرزندت داده كه جان خود را در راه او نثار كند و هر كسي اين سعادت را ندارد.
مادرم و پدرم حلالم كنيد و در مراسم تشييع جنازه‌ام گريه و زاري نكنيد بلكه فقط براي امام خميني (ره) شعار دهيد.
از همه مي‌خواهم هنگامي كه كربلاي حسيني به همت رزمندگان اسلام آزاد شد، به كنار قبر امام حسين (ع) عزيز رفته و مرا دعا كنيد.
اميدوارم صحنه جهان با وسعتش به يك دادگاه الهي مبدل شود كه حاكمين آن مسلمين و محكومين آن كافران باشند و كافران را به اشد مجازات برسانند.
"همه مرا حلال كنيد "
عبدالرحيم بزرگي مقدم
 

منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان

 
 


دوشنبه 13 دی 1389  3:34 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:یادنامه شهدای دانش آموز

عنوان : لطيف برزكار

شهيد «لطيف برزكار» در 7 سالگي پرواز را تجربه كرد



شهيد دانش‌آموز «لطيف برزكار» در 7 سالگي در حالي كه در مزرعه همراه پدرش، كشاورزي مي‌كرد، مورد اصابت تركش بمب‌هاي هوايي رژيم بعثي عراق قرار گرفت و به همرا مادرش پرواز را تجربه كرد.

شهيد دانش‌آموز «لطيف برزكار» در سال 1357 در شهر ملك‌شاهي استان ايلام چشم به جهان گشود؛ هنوز 2 سال از عمر پر بارش نگذشته بود كه جنگ تحميلي آغاز شد.
وي در سال اول ابتدايي تحصيل مي‌كرد كه در 17 خرداد سال 64، رژيم بعث عراق شهر ملك شاهي را بمباران هوايي كرد و بر اثر اصابت تركش به ناحيه سر اين شهيد دانش‌آموز به همراه مادرش به لقاءالله پيوست و اكنون كوچه شهيد لطيف برزكار واقع در خيابان شهداي هفتم‌تير شهرستان ملك‌شاهي به نام اين شهيد 7 ساله ثبت شده است.
علي‌كريم برزكار پدر شهيد دانش‌آموز «لطيف برزكار» با بيان خاطراتي از آخرين لحظات عمر فرزندش، اظهار داشت: خرداد ماه بود و هر كسي كه زمين كشاورزي داشت، در آنجا مشغول كار بود؛ ما هم در يك كوچه پايين‌تر از منزلمان، قطعه زميني داشتيم كه آن روز در آنجا مشغول كار بودم.
وي ادامه داد: ‌كم كم خستگي بر من غلبه كرد و لطيف به طرف زمين آمد و به او گفتم «تو اينجا چه كار مي‌كني؛ كاش در خانه مي‌ماندي و با برادرت بازي مي‌كردي» لطيف گفت «تو را از پنجره ديدم كه خسته هستي آمدم كمكت كنم».
پدر شهيد دانش‌آموز «لطيف برزكار» بيان داشت: داشتم با لطيف صحبت مي‌كردم كه يك لحظه صدايم در ميان غرش وحشتناكي گم شد و از آن لحظه هيچ چيزي در ذهنم نمانده است؛ فقط وقتي به هوش آمدم خودم را روي تخت بيمارستان يافتم و پسرم كنار مادرش پيش خدا بود.
آمنه برزكار، بنفشه جمشيدي و مهوش خليلي عضو اتحاديه انجمن‌هاي اسلامي دانش‌آموزان زندگي كوتاه اين شهيد دانش‌آموز را در تاريخ حماسه دفاع مقدس جمهوري اسلامي ايران ثبت كرده‌اند.

 منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان

 
 


دوشنبه 13 دی 1389  3:34 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:یادنامه شهدای دانش آموز

عنوان : غلامحسين شايان


 

غلامحسين16 ساله در جنگ آرپي‌چي‌زن بود

 

 شهيد دانش‌آموز «غلامحسين شايان» در سن 16 سالگي در عمليات خيبر با مسئوليت آرپي‌چي‌زن در مقابل دشمن ايستاد و نمره 20 را در كارنامه سرنوشت خود حك كرد.

 

شهيد دانش‌آموز «غلامحسين شايان» در سال 1346 در خانواده‌اي مذهبي در كاشان متولد شد.

وي پس از انقلاب اسلامي به واسطه پاسداري از ارزش‌هاي اين حركت حيات‌بخش با كمك دوستانش، كتابخانه مسجد علي‌بن‌ابي‌طالب(ع) محل خود را افتتاح كرد و به سختي مشغول كار شد.

بنابراين گزارش، شهيد شايان بعد از تعطيل شدن مدرسه به رنگ كردن ديوارهاي محل براي نوشتن شعارهاي اسلامي مشغول بود. ضمن اين‌كه به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي كاشان نيز درآمد و در پايگاه شهيد رجايي مشغول به خدمت شد.

او در اين مدت عاشقانه به اين كار عشق ورزيد تا اين‌كه پس از مدتي با كمك ديگر برادران بسيجي، پايگاه آيت‌الله يثربي را تشكيل داد و در آن پايگاه مشغول به خدمت شد.

بر اساس اين گزارش، پس از مدتي شهيد شايان جهت اعزام به جبهه ثبت‌نام كرد و پس از گذراندن دوره‌ آموزشي به كردستان رفت و 3 ماه در آن‌جا بود سپس به كاشان برگشت و در پايگاه مشغول به خدمت شد.

وي پس از 3 ماه در ‌اول بهمن 62 دوباره به جبهه اعزام شد و به عنوان آرپي‌چي‌زن به عمليات خيبر اعزام شد تا اين‌كه در ‌4 اسفند 62 به درجه رفيع شهادت نايل شد.

بنابراين گزارش، مسعود رياضي مقدم، سعيد اكبرزاده مقدم، مليحه فخاري و نسيم رجبي، محققان سرگذشت پژوه شهيد دانش‌آموز «غلامحسين شايان» هستند.

 

غلامحسين شب‌ها پوتين رزمندگان را در خانه واكس مي‌زد

 

مادر شهيد شايان مي‌گويد: غلامحسين شب‌ها پوتين رزمندگان را به خانه مي‌آورد و واكس مي‌زد و صبح‌ها نيز قبل از رفتن به مدرسه آن‌ها را به مسجد تحويل مي‌داد.

 

شرافت اسماعيل‌زاده مادر شهيد «غلامحسين شايان» در خصوص ويژگي‌هاي فرزنش مي‌گويد: غلامحسين علاقه زيادي به نماز و مسجد داشت و كارهاي فرهنگي زيادي انجام مي‌داد.

وي با بيان اين‌كه غلامحسين داراي خطي زيبا بود و هميشه خطاطي مي‌كرد، ادامه مي‌دهد: او فردي خلاق و خوش ذوق بود و كارهاي دستي زيادي داشت.

مادر شهيد شايان مي‌‌افزايد: غلامحسين شب‌ها پوتين رزمندگان را به خانه مي‌آورد و واكس مي‌زد و لباس آن‌ها را مي‌شست. صبح‌ها نيز قبل از رفتن به مدرسه آن‌ها را به مسجد تحويل مي‌داد.

وي اظهار مي‌دارد: بعد از شهادت غلامحسين سه مرتبه توفيق پيدا كردم كه به خانه خدا بروم و هر سه مرتبه هم خواب شهيدم را ديدم.

مادر شهيد شايان با اشاره به نام فرزندش مي‌گويد: پدرش ارادت خاصي نسبت به آقا و مولايمان اباعبدالله داشت به همين دليل نام فرزندمان را غلامحسين گذاشت.

 

برادر شهيد شايان: غلامحسين با رضايت و شادي به جبهه رفت

 

خبرگزاري فارس: برادر شهيد «غلامحسين شايان» مي‌گويد: غلامحسين خود راهش را انتخاب كرد و با رضايت و شادي به جبهه رفت.

 

به گزارش خبرنگار ايثار و شهادت خبرگزاري فارس، غلامرضا شايان برادر شهيد غلامحسين شايان مي‌گويد: وقتي غلامحسين پايه سوم راهنمايي را به پايان رساند، عازم جبهه شد و با علاقه و عشق فعاليت مي‌كرد.

وي به شهادت برادرش اشاره مي‌كند و ادامه مي‌دهد: وقتي همرزمان برادرم مي‌خواستند خبر شهادت برادرم را بدهند نمي‌دانستند چگونه اين موضوع را به من بگويند. كه در نهايت شهيد سجادي گفت «شنيدي هر كس برادرش شهيد شود از سربازي معاف مي‌شود، خب توهم از سربازي معاف شدي».

شايان مي‌افزايد: برادرم خود راهش را انتخاب كرد و در اين راه با رضايت و شادي رفت. ما نيز به او افتخار مي‌كنيم.

 

 

غلامحسين 16 ساله سجده‌وار به شهادت رسيد

 

 «گلوله‌ها به صورت متوالي و براي مدت زماني به اطراف كانال مي‌خورد. اوضاع كه آرام شد، ناگهان بين راه كانال غلامحسين را ديدم، به حالت سجده روي زمين افتاده و شهيد شده بود».

 

محمدرضا محسني‌نژاد همرزم شهيد «غلامحسين شايان» مي‌گويد: من و شهيد غلامحسين سال 1361 در جبهه با هم آشنا شديم. هر دو در يك گروهان و گردان بوديم.

وي به شب عمليات اشاره كرد و مي‌افزايد: قبل از عمليات فرمانده و معاونش براي حلاليت طلبيدن پيش بچه‌ها آمدند. بچه‌ها هم طوماري درست كرده بودند و قرار شد هر كس شهيد شد، ديگران را در آن دنيا شفاعت كند. شهيد غلامحسين هم جزو آن‌ها بود.

محسني‌نژاد اظهار مي‌دارد: موقع عمليات، گلوله‌هاي دشمن به صورت متوالي و براي مدت زماني به اطراف كانال برخورد مي‌كرد. هنگامي كه اوضاع آرام شد ناگهان بين راه كانال غلامحسين را ديدم كه به حالت سجده روي زمين افتاده و شهيد شده بود.

وي ادامه مي‌دهد: به حال شهيد غلامحسين غبطه مي‌خوريم ولي مي‌دانيم كه او شفاعت ما را خواهد كرد.

منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان


دوشنبه 13 دی 1389  3:39 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:یادنامه شهدای دانش آموز

عنوان : مرادعلي مرادي


دانش‌آموز شهيدي كه با كتاب‌هاي درسي به جبهه رفت

شهيد دانش‌آموز «مرادعلي مرادي» پس از اعلام طرح لبيك امام خميني (ره) به منطقه چنگوله اعزام شد. او كتاب‌هاي درسي خود را نيز به همراه برد تا همواره دانش بجويد.

شهيد «مرادعلي مرادي» در روستاي كل‌كوشك عثمانوند استان كرمانشاه در خانواده‌اي مذهبي متولد شد كه خانواده وي در همان دوران به خاطر تحصيل فرزندانشان به شهر عزيمت كردند.
با توجه به فقر مالي خانواده، شهيد مرادعلي علاوه بر تحصيل به كار كردن و آموختن حرفه‌هاي مختلف پرداخت و با استعدادي كه داشت توانست در سن 15 سالگي در كارهايي چون برق‌كشي ساختمان، نقاشي و كارهاي ساختماني مسلط شود. همچنين شهيد مرادعلي در رشته‌هاي ورزشي چون كشتي، دوميداني، پرتاب وزنه و تكواندو داراي مدال‌هاي منطقه‌اي، استاني و كشوري است.
بر اساس اين گزارش، شهيد مرادعلي در زمان جنگ در پايگاه مقاومت محله عضو شد و به يادگيري آموزش‌هاي نظامي پرداخت و پس از اعلام طرح لبيك امام خميني‌(ره) به منطقه چنگوله اعزام شد. او كتاب‌هاي درسي خود را نيز به همراه خود به جبهه برد تا آن‌ها را مطالعه كند.
بنابراين گزارش، شهيد مرادعلي در سال 62 همراه با تيپ نبي اكرم (ص) به عمليات والفجر 5 اعزام شد كه در تاريخ اول اسفند 62 در هنگام شليك آرپي‌جي با اصابت تركش به درجه رفيع شهادت نايل شد.

لباسش را به دانش‌آموز بي بضاعتي بخشيد

يك‌بار مدرسه به مرادعلي لباس نويي داد ولي فرداي آن روز كه خانه آمد، لباسش عوض شده بود. وقتي پرسيديم «لباس‌هايت چه شده است» پاسخ داد «مال من نبود، امانت بود» بعداً فهميديم لباسش را به دانش‌آموز بي بضاعت‌‌تر از خودش بخشيده بود.

ثريا مرادي خواهر شهيد دانش‌آموز «مرادعلي مرادي» در مورد وي مي‌گويد: آن زمان وضع مالي ما خوب نبود. يك روز مسئولان مدرسه لباس نو و زيبايي به مرادعلي دادند. به طوري كه وقتي وارد خانه شد مادرمان گفت «مرادعلي چه لباس زيبايي پوشيدي».
وي ادامه مي‌دهد: ولي فردا وقتي از مدرسه برگشت لباس‌هايش عوض شده بود و همان لباس‌هاي قبلي را تن كرده بود. پرسيديم «لباس‌هايت چه شده است» پاسخ داد «مال من نبود، امانت بود».
خواهر شهيد مرادي مي‌افزايد: بعد از شهادت مرادعلي، يكي از دوستانش تعريف كرد كه مرادعلي آن لباس زيبا را به يكي از بچه‌هاي بي‌بضاعت مدرسه بخشيده بود.

مادر شهيد مرادي: مرادعلي راهش را انتخاب كرده بود

مادر شهيد دانش‌آموز «مرادعلي مرادي» مي‌گويد: نگذاشت گوسفندي كه نذر كرده بودم برايش قرباني كنم و گفت راهش را انتخاب كرده است.

ربابه ميري مادر شهيد دانش‌آموز «مرادعلي مرادي» به ذكر خاطره‌اي از فرزندش مي‌پردازد و مي‌گويد: شهيد مرادعلي مرخصي آمده بود. همان زمان يك شب خواب ديدم كه عراقي‌ها حمله كردند و مرادعلي هم با آن‌ها مي‌جنگد. در خواب گوسفندي را نذر كردم تا سر او بلايي نيايد.
وي ادامه مي‌دهد: صبح كه از خواب بيدار شدم سريع رفتم و به هر سختي كه بود يك گوسفند خريدم تا قرباني كنم.
مادر شهيد دانش‌آموز مرادعلي مرادي مي‌افزايد: در همان زمان مرادعلي آمد و وقتي فهميد كه قصد دارم گوسفند را برايش قرباني كنم گفت «به هيچ وجه امكان ندارد كه بگذارم اين گوسفند را برايم قرباني كني، من راهم را انتخاب كردم.» و گوسفند را برد و پس داد.
شهرام مرادي برادر شهيد مرادعلي مرادي نيز مي‌گويد: يكبار سر كوچه يك ماشين به بچه‌اي زد و فرار كرد. برادرم تا اين صحنه را ديد به طرف بچه رفت و او را به بيمارستان رساند.
وي اضافه مي‌كند: زماني كه مادر آن بچه خود را به بيمارستان مي‌رساند، فكر مي‌كند كه مرادعلي با بچه‌اش تصادف كرده است و او را كتك مي‌زند. مرادعلي هم صبور و آرام حرفي به مادر بچه نمي‌زند.
مرادي ادامه مي‌دهد: وقتي مادر بچه‌ آرام شد و فهميد اشتباه كرده است، با شرمندگي از مرادعلي عذرخواهي كرد.

منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان

 


دوشنبه 13 دی 1389  3:39 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:یادنامه شهدای دانش آموز

عنوان : طوبي يزدانخواه كناري

طوبي وقتي خواهر كوچكش را پشتش بسته بود شهيد شد

 

طوبي كه تنها 10 سال داشت در تظاهراتي در نهم آذر 57 در حالي كه خواهر 3 ساله‌اش را به پشتش بسته بود با گلوله سربازان رژيم شاهنشاهي هر دو به شهادت رسيدند.

 

طوبي يزدانخواه كناري 23 شهريور 1347 در خانواده‌اي مذهبي متولد شد.

وي تحصيلاتش را تا پايه سوم ابتدايي در دبستان بهشت گذراند و پايه چهارم ابتدايي به دبستان ناموس شهر فريدونكار رفت كه با شهادتش، تحصيل در پايه چهارم ابتدايي ناتمام ماند.

بنابراين گزارش، طوبي فرزند پنجم خانواده بود و خواهري كوچك‌تر به نام خديجه داشت كه هميشه او را بر دوشش مي‌گرفت و درس مي‌خواند.

طوبي در نهم آذر 57 در يك تظاهرات مورد اصابت گلوله سربازان رژيم شاهنشاهي از پشت قرار گرفت و با خديجه 3 ساله كه به پشتش بسته بود، به مقام رفيع شهادت نائل شد.

سرگذشت پژوهان شهيده طوبي يزدانخواه كناري شامل سيده‌معصومه حسني ابوالحسن كلاهي، فاطمه ابراهيم‌پور، سامره امامي و مريم سليمي هستند.

 

طوبي 10 ساله: خدا روزي ما را مي‌رساند

خواهر شهيده طوبي يزدانخواه مي‌گويد: طوبي دختر بخشنده‌اي بود. حتي گاهي اوقات صبحانه فرداي خود را به مي‌بخشيد و مي‌گفت «خدا روزي ما را مي‌رساند».

 

«شهربانو ثمني» مادر شهيده «طوبي يزدانخواه» مي‌گويد: چند ماهي به عيد نوروز مانده بود كه پدر طوبي برايش كفش‌هاي قرمز رنگي خريد.

وي ادامه مي‌دهد: طوبي براي چند روز آن كفش‌ها را در مدرسه به پا كرد اما يك روز ديدم وقتي از مدرسه برگشت با يك دستمال كفش‌هاي نو خود را تميز كرد و در جعبه گذاشت.

مادر «شهيده طوبي يزدانخواه» مي‌‌افزايد: از طوبي پرسيدم «چرا اين كار را كردي؟» طوبي گفت «بابا پول زيادي ندارد، من اين كفش‌ها را نگه مي‌دارم تا عيد آن‌ها را به پا كنم».

«كبري يزدانخواه»، خواهر شهيده طوبي يزدانخواه اظهار مي‌‌دارد: آن زمان درآمد خانواده ما كم بود. هنگام شب مادرم به هر كدام از بچه‌ها 2 تا گردو و به اندازه يك كف دست نان مي داد تا بخوريم.

وي مي‌افزايد: طوبي يكي از آن گردوها را با كمي نان مي‌خورد و بقيه را لاي يك روزنامه مي‌پيچيد و داخل كيفش مي‌گذاشت و مي‌گفت «شايد فردا براي صبحانه نان نداشته باشيم. آن وقت اين صبحانه من مي‌شود».

وي مي‌افزايد: گاهي اوقات برادرانم موقع شام منزل نبودند و وقتي مي‌آمدند غذا به آن‌ها نمي‌رسيد. طوبي هميشه غذاي صبحش را به برادرانمان مي‌داد و وقتي مي‌پرسيديم «پس خودت فردا چه مي‌خوري؟» مي‌گفت«خدا روزي ما را مي‌رساند».

 

 

آن تير در قلب خديجه بود

مادر شهيده طوبي يزدانخواه مي‌گويد: طوبي را كه از قبر بيرون آوردند، مشخص بود تير خورده ولي در بدنش نبود. در همان لحظه پدرشان وضو گرفت تا نماز شكر بخواند. خديجه را از هم از قبر بيرون آورند كه ديدند آن تير در قلب خديجه است.

 

«شهربانو ثمني» مادر شهيده «طوبي يزدانخواه» مي‌گويد: در آن زمان براي تشييع جنازه عمومي اجازه‌اي نبود. به همين دليل بدون مراسم، طوبي و خديجه را تشييع كرديم و با مشكلات فراوان آن‌ها را در حياط مسجد امام سجاد (ع) به خاك سپرديم.

وي ادامه مي‌دهد: از سويي سربازي كه طوبي و خديجه را به شهادت رسانده بود، قصد فرار داشت كه مردم جلوي او را گرفتند. او در اعترافات خود ادعا مي‌كرد طوبي و خديجه را نكشته است و بچه‌ها از ترس سكته كردند.

شهربانو ثمني مي‌افزايد: بعد از حرف‌هاي اين سرباز، در روز سوم شهادت بچه‌ها، پزشكي آمد تا بعد از نبش قبر مشخص كند كه آن‌ها بر اثر اصابت تير به شهادت رسيده‌اند يا سكته‌ كرده‌اند.

وي اضافه مي‌كند: طوبي را كه از قبر بيرون آوردند، ديدند كه تير خورده است ولي تير در بدنش نبود در همان لحظه پدرش وضو گرفت تا نماز شكر بخواند. خديجه را از هم از قبر بيرون آورند كه ديدند تير در قلب خديجه است.

مادر شهيده «طوبي يزدانخواه» اظهار مي‌دارد: چند ماه بعد، برخي آشنايان از پدرشان پرسيدند كه چرا آن زمان نماز شكر خواند و او پاسخ داد «زيرا بچه‌هايم نزديكم هستند و جنازه آن‌ها را به جاي ديگري نبردند و به خاطر اين‌كه ادعاي آن‌ سرباز راجع به ترسيدن بچه‌ها غلط از آب درآمد پس بايد خدا را شكر مي‌كردم».

منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان


دوشنبه 13 دی 1389  3:39 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:یادنامه شهدای دانش آموز

عنوان : مظفر بابايي

دانش‌آموز 17ساله نقاشي شهادتش را بر صحنه روزگار كشيد




شهيد دانش‌آموز «مظفر بابايي» به بچه‌هاي مسجد محله قرآن كريم و نقاشي را آموزش مي‌داد و بالاخره نقاشي بي‌بديل شهادت خود را بر صحنه روزگار كشيد.

شهيد دانش‌آموز «مظفر بابايي» 10 شهريور سال 1344 در شب قدر چشم به اين دنيا گشود؛ اين شهيد دانش‌آموز در مراسم مذهبي و افشاگري‌هاي زمان رژيم شاه و در تظاهراتي كه قبل از انقلاب عليه رژيم طاغوت برگزار مي‌شد، حضور فعالي داشت.

شهيد مظفر بابايي در دوره دبيرستان در رشته اقتصاد مشغول تحصيل بود تا اينكه در 17سالگي به مدت 3 ماه در جبهه كرمانشاه حضور پيدا كرد و با آغاز جنگ تحميلي به جبهه‌ها رفت و در 15 مرداد سال 61 در عمليات ثارالله (ع) قصرشيرين جام شهادت را با بردباري سركشيد و در 16 مرداد در آرامگاه ابدي‌اش آرميد.

آزاده حيدري، نرجس عظمي، مژگان نريماني و شكوفه كرمي نقاشاني ديگر از خطه ولايت‌مدار كرمانشاه هستند كه نقاشي پيروزي خون بر شمشير را كشيدند.

منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان

 

 
 


دوشنبه 13 دی 1389  3:39 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:یادنامه شهدای دانش آموز

عنوان : رحمان ميدجاني

پيكر مطهر شهيد رحمان ميدجاني 17 ساله، تا 12 سال پس از شهادت، از نظرها پنهان بود.

 

شهيد دانش‌آموز «رحمان ميدجاني» در سال 1347 در روستاي ميدجان متولد شد.

وي در دوران انقلاب اسلامي به همراه والدين خود در راهپيمايي‌ها شركت مي‌كرد و علاقه بسياري به امام خميني‌(ره) داشت.

شهيد ميدجاني دوران ابتدايي را با موفقيت به پايان رساند و پس از آن به علت نبودن مدرسه راهنمايي در روستا، براي ادامه تحصيل به شهر رفت.

وي با توجه به علاقه‌اي كه به امام‌(ره) و كشورش داشت، پس از پايان دوره راهنمايي، در تابستان 1362 به جبهه رفت و بعد از 3 ماه فعاليت و جانفشاني در جبهه، به ديار خود برگشت ولي همچنان فكر جبهه با او همراه بود.

شهيد ميدجاني براي بار دوم در سال 1364 يعني زماني كه در پايه دوم دبيرستان بود به جبهه اعزام شد و در حالي كه 19 روز بيش‌تر از اعزام وي به جبهه نگذشته بود، به مقام رفيع شهادت نايل شد.

بر اساس اين گزارش، پيكر مطهر اين شهيد دانش‌آموز تا 12 سال بعد از تاريخ شهادتش، مفقود بود تا اين كه در سال 1376پيكر وي پيدا و به شهر ياسوج منتقل شد.

مردم شهيد پرور اين خطه نيز اين گوهر گرانقدر در گلزار شهداي ياسوج به خاك سپردند.

بنابراين گزارش، محمود دين‌پرور، مجتبي يادگاري، محمدعلي كياني، مسعود رسولي و سعيد حسن‌زاده، محققان سرگذشت پژوه شهيد دانش‌آموز «رحمان ميدجاني‌» هستند.

 

شهيد دانش‌آموز ميدجاني: به فرمان رهبر عزيزم به جبهه مي‌روم

 

برادر شهيد ميدجاني اظهار داشت: برادرم هنگام رفتن به جبهه گفت«براي انجام فرمان رهبر عزيزم بر من واجب است كه به جبهه بروم.»

 

محمد ميدجاني برادر شهيد دانش‌آموز «رحمان ميدجاني» گفت: وقتي كه برادرم از جبهه برگشت، خيلي رفتارش بهتر شده بود البته بهتر كه بود بايد بگويم بهتر از قبل شده بود.

وي ادامه داد: شهيد رحمان هميشه نمازش را به موقع مي‌خواند و به من نيز سفارش مي‌كرد كه نمازم را اول وقت به جا آوردم.

برادر شهيد رحمان ميدجاني اضافه كرد: وقتي شهيد رحمان بعد از دو سال دوباره تصميم گرفت به جبهه برود، چهره‌اش تغيير كرده بود و كسي هم نمي‌دانست كه مي‌خواهد به جبهه برود.

وي اظهار داشت: روز آخر كه قصد رفتن كرده بود، رفتارش با هميشه متفاوت بود. يك جور ديگر خداحافظي كرد انگار بغض گلويش را گرفته بود. طوري بود كه من به گريه آفتادم و گفتم «برادر نمي‌شود اين بار پيش ما بماني؟» و در جوابم گفت «برادر جان براي انجام فرمان رهبر عزيزم بر من واجب است كه عازم جبهه شوم. نگرانم نباش، بزودي بر مي‌گردم.» اما اين جمله را طوري گفت كه انگار هرگز ديگر بر نمي‌گردد و همين طور هم شد.

برادر شهيد رحمان ميدجاني اضافه كرد: شهيد رحمان به هنگام رفتن به ما گفت «نماز اول وقت را بجا آوريد و گوش به فرمان رهبر باشيد. براي من هم دعا كنيد و من هم براي شما دعا مي‌كنم».

 

مطهري الگوي شهيد 17 ساله بود

 

خواهرزاده شهيد «رحمان ميدجاني» گفت: شهيد مطهري الگوي شهيد رحمان 17 ساله بود.

 

يعقوب اسلامي‌ مهر، خواهرزاده شهيد «رحمان ميدجاني» گفت: شهيد رحمان در دوران مدرسه، يكي از دانش‌‌آموزان زرنگ و باهوش بود و همه معلمان و دانش‌آموز دوستش داشتند.

وي ادامه داد: شهيد رحمان فقط به خواندن كتاب‌هاي درسي خود اكتفا نمي‌كرد بلكه در اوقات فراغت، كتاب‌هاي جانبي نيز مطالعه مي‌كرد.

اسلامي‌مهر افزود: يك روز كه شهيد رحمان به خانه ما آمد، ديدم كتابي در دستش است. نام كتاب را پرسيدم و او گفت «كتاب شهيد مطهري است؛ كتاب خيلي خوبي است.» و سپس چند خط از كتاب را براي ما خواند.

اسلامي‌مهر اضافه كرد: پدرم كه به سخنان شهيد رحمان گوش مي‌داد، نظر او را در مورد شهيد مطهري پرسيد و شهيد رحمان گفت «من شهيد مطهري را يك الگوي براي خود برگزيدم. شهيد مطهري يك انسان بزرگ و با كمال است. دلم مي‌خواهد همانند شهيد مطهري شوم.»

منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان


دوشنبه 13 دی 1389  3:40 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:یادنامه شهدای دانش آموز

عنوان : محمدتقي عسگرزاده

«محمدتقي عسگرزاده» دانش‌آموز 16 ساله‌اي بود كه در دو عمليات حضور داشت. وي در عمليات بدر در منطقه شرق دجله در سال 63 به عنوان امدادگر و در عمليات خيبر در جزيره مجنون در سال 63 به عنوان تيربارچي حضور پيدا كرد.

شهيد عسگرزاده در سال 64 بعد از عمليات خيبر در جزيره مجنون در جاده خندق و در سنگر كمين به قيض شهادت نايل شد.

شهيد دانش‌آموز «محمدتقي عسگرزاده» در ارديبهشت سال 1348 در خانواده‌اي مذهبي در كاشان متولد شد.

براساس اين گزارش، ورود شهيد عسگرزاده به مقطع چهارم ابتدايي همزمان با سال تحصيلي 58 ـ 57 بود كه در اين سال دانش‌آموزان با سر دادن شعار در حياط مدرسه، باعث تعطيلي مدرسه مي‌شدند و وي نيز در اين فعاليت‌ها شركت مي‌كرد.

شهيد عسگرزاده در تمام راهپيمايي‌ها با وجود سن كمي كه داشت، شركت مي‌كرد و در دوران دفاع مقدس نيز خواستار شركت در جبهه بود اما به دليل سن كم، خانواده‌اش با حضور وي در جبهه مخالف كردند.

اين گزارش مي‌افزايد: وي در سن 14 سالگي با تغيير سال تولدش از 1348 به 1346، براي ثبت‌نام به بسيج منطقه رفت و چون داراي قد و قامت بلندي بود، با ثبت‌نامش موافقت شد.

براساس اين گزارش، وي به عنوان رزمنده و دانش‌آموز در جبهه شركت كرده و كتاب‌هايش را نيز با خود به مناطق عملياتي مي‌برد و با آن وضعيت تا سال دوم دبيرستان نيز ادامه تحصيل داد.

بنابراين گزارش، شهيد عسگرزاده در تاريخ 17 تير 64 در جزيره مجنون در جاده خندق و در سنگر كمين به فيض شهادت نايل شد.

 

پدر شهيد 14 ساله: محمدتقي در جبهه درس مي‌خواند

 

پدر شهيد محمدتقي عسگرزاده گفت: محمدتقي كلاس سوم راهنمايي‌ بود كه داوطلبانه به جبهه اعزام شد و اين سال را در جبهه درس خواند و براي سال اول دبيرستان ثبت‌نام كرد اما نتوانست سال اول متوسطه را تمام كند و به كلاس آسماني پرگشود.

 

شهيد «محمدتقي عسگرزاده»، شهيد دانش‌آموزي است كه در سن 14 سالگي با اصرار زياد و تغيير سال تولدش در شناسانمه به جبهه اعزام شد وپس از دو سال پيكار با دشمنان اسلام، در سن 16 سالگي به لقاءالله پيوست.

اصغر عسگرزاده، پدر شهيد محمدتقي عسگرزاده با اشاره به اخلاق خوب و كردار پسنديده محمدتقي گفت: محمدتقي از نظر اخلاقي عالي بود؛ وقتي از بيرون مي‌آمد، ساكش را به زمين مي‌گذاشت و خودش را به مسجد محله مي‌رساند زيرا مكبر مسجد بود. وقتي هم كه از مسجد برمي‌گشت، خريد خانه را انجام مي‌داد.

پدر 70 ساله شهيد محمدتقي در ادامه اظهار داشت: محمدتقي كلاس سوم راهنمايي‌ بود كه داوطلبانه به جبهه اعزام شد؛ اين را در جبهه درس خواند و بعد از يكسال به كاشان آمد و در دبيرستان محموديه ثبت‌نام كرد.

وي ادامه داد: سال اول دبيرستان را در جبهه خواند ولي تجديد داشت؛ خود را براي امتحانات تجديدي آماده مي‌كرد كه 18 روز بعد از آن، جنازه گلگلون كفن محمدتقي‌ام را آوردند.

پدر شهيد محمدتقي با تمام وجودش آهي كشيد و اظهار داشت: آخرين بار كه محمدتقي براي مرخصي به خانه آمد، مادرش خيلي اصرار كرد كه چند ماه بماند تا قوت بگيرد اما او در جواب مادرش گفت «مادر جان ما بايد برويم، ماندن براي ما نيست؛ بايد انتقام خون شهداي اسلام را بگيريم يا خودمان جانمان را فدا كنيم»، رفت و شهيد شد.

وي در خصوص ترويج فرهنگ ايثار و شهادت در جامعه اسلامي گفت: بعداز نهضت كربلا، فرهنگ ايثار و شهادت پايدار بود و هميشه باقي نيز خواهد ماند و كساني كه پيرو خط امام خميني (ره) هستند، هميشه پايدارند.

اين پدر شهيد با اشاره به تهاجم فرهنگي در كشور اظهار داشت: جواناني هستند كه پيرو خط امام خميني(ره) و شهدا هستند و اين امر نشاندهنده اين است كه جوانان ما به فرهنگ ايثار و شهادت پايبند هستند.

 

 

شهيد «محمدتقي عسگرزاده» در سن 16 سالگي در جزيره مجنون در جاده خندق و در سنگر كمين به فيض شهادت نايل شد.

 

شهيد دانش‌آموز «محمدتقي عسگرزاده» در ارديبهشت سال 1348در كاشان متولد شد.

وي با توجه به علاقه‌اي كه به جبهه داشت با وجود سن كم و مخالفت‌هاي خانواده، سال تولدش را در شناسنامه تغيير داد و چون قد و قامت بلندي داشت، اين تغيير افشا نشد و او به جبهه اعزام شد.

شهيد عسگرزاده، سال سوم راهنمايي و اول دبيرستان را در جبهه درس خواند و در سن 16 سالگي در جزيره مجنون به شهادت رسيد.

 

مادر شهيد عسگرزاده: محمدتقي از 13 سالگي مربي قرآن بود  

 

مادر شهيد دانش‌آموز «محمدتقي عسگرزاده» گفت: محمدتقي از 13 سالگي مربي قرآن در مسجد بود؛ وي علاوه بر اين‌كه درس مي‌خواند، در كارهاي ريسندگي نخ ابريشم به پدرش كمك مي‌كرد.

 

مادر شهيد محمدتقي عسگرزاده درباره شهيد «محمدتقي عسگرزاده» گفت: پسرم وقتي از جبهه براي مرخصي به خانه مي‌‌آمد، به پايگاه و مسجد مي‌رفت؛ وقتي به او مي‌گفتم «چند روز در خانه بمان تا با هم باشيم» مي‌گفت «مي‌خواهم به نبود من عادت كنيد».

اين مادر شهيد با بيان اين‌كه محمدتقي در خانه و جبهه خيلي خوش‌اخلاق و باگذشت بود، اظهار داشت: يك‌بار كه به مرخصي آمده بود، خواهرش از او خواست تا خاطره‌اي از جنگ بگويد. محمد تقي گفت «اين خاطره را مي‌گويم ولي به مادر نگو چون ناراحت مي شود؛ من و چند نفر از بچه‌ها پشت خاكريز بوديم كه يكدفعه صداي تانك‌هاي دشمن آمد نمي دانستيم چه كار كنيم؛ تنها راه اين بود كه وسط تانك‌ها بخوابيم به همين دليل با توكل به خدا رفتيم وسط تانك خوابيديم؛ زماني كه تانك ها از روي ما گذشت باورمان نمي شد كه سالم هستيم».

وي در پاسخ به اين درخواست كه خاطره‌ از شهيد محمدتقي بگويد، اظهار گفت: پسرم خيلي قدبلند بود و سن و قد او اصلاً به هم نمي‌خورد.

مادر شهيد عسگرزاده اضافه كرد: روز تشيع جنازه محمدتقي را هيچوقت از يادم نمي‌برم؛ به خاطر پاهاي بلندي كه داشت، وقتي او را در تابوت گذاشته بودند، پاهايش از تابوت بيرون آمده بود و آن روز براي هميشه در ذهنم حك شد.

منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان


دوشنبه 13 دی 1389  3:40 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:یادنامه شهدای دانش آموز

عنوان : رسول دمياد


 

"رسول " با وجود سن كم، مسئول مخابرات گروهان شهادت بود

به اعتراف دوستان و همرزمان رسول، افكار و عقايد وي در سن 17 سالگي چندين برابر سنش پرورش يافته بود و زماني‌كه وارد جبهه شد، توانايي و قابليت‌هايش علامت سؤالي براي ديگر رزمندگان بود. به دليل همين قابليت‌ها بود كه با وجود سن كم، مسئول مخابرات گروهان شهادت شد.

 

«رسول‌الله دمياد» در روز ولادت حضرت رسول اكرم (ص) در سال 1345 در كرمانشاه متولد شد. مثل اين‌كه روزگار او را از همان ابتدا براي صفحه خود انتخاب كرده بود تا همچون نگيني در رخساره ديارش بدرخشد.

رسول دوران كودكي را در ميان خانواده با فضيلت خود گذراند به همين دليل از همان دوران كودكي به خاطر عقايد و اعمالش در بين همسالان ممتاز بود.

او از همان دوران دبستان به همراه پدر و برادرش در راهپيمايي‌هاي عليه نظام شاهنشاهي شركت مي‌كرد و عشق به امام خميني (ره) را در روح و جان خويش مي‌پروراند. از سويي مادر رسول نيز موثرترين مشوق وي در فعاليت‌هاي مذهبي بود.

روزهاي انقلاب با تمام اتفاقات تلخ و شيرين خود سپري شد و اين رسول بود كه از زمان پيشي مي‌گرفت و بيش‌تر از همسن و سالانش، مسائل را درك مي‌كرد و همين درك بالا باعث شد تا در سن 13 سالگي وارد بسيج محله و مدرسه شود.

 

كمك كردن به خانواد‌ه‌هاي فقير

از جمله فعاليت‌هايي كه رسول و دوستانش در بسيج انجام مي‌دادند شامل كمك كردن به خانواد‌ه‌هاي فقير و نيازمند در همان اوايل انقلاب به اسم فرزندان امام خميني (ره)، عضويت فعال و مستمر در پايگاه‌هاي بسيج، گشت و بازرسي شبانه‌روزي در خيابان‌ها بواسطه مسئوليتي كه در بسيج داشت، جمع‌آوري كمك‌هاي نقدي و غيرنقدي براي رزمندگان در جبهه، شركت در محافل و مجالس ديني از جمله نماز جماعت، دعاهاي كميل، ندبه و زيارت عاشورا و انجام دادن كارهاي فرهنگي در مدرسه در راستاي اهداف انقلاب بود.

رسول 2 سال پس از گرفتن مدرك سيكل يعني در سال 62 با جلب رضايت خانواده به خصوص مادر گراميش براي اعزام به جبهه ثبت‌نام كرد و پس از ديدن چند ماه آموزش به خط مقدم اعزام شد و در تيپ نبي‌اكرم (ص)، گردان خيبر، گروهان شهادت وارد شد.

رسول در دوران جواني از ناحيه پاي چپ آسيب ديده بود ولي با وجود مسئوليتي كه بر عهده داشت و بايد مدام در حال رفت و آمد باشد اما مشكلش كوچك‌ترين خللي در كارهايش ايجاد نكرد.

سرانجام «رسول‌الله دمياد» در 29 بهمن 62 در ارتفاعات چنگوله در عمليات والفجر 5 كه به عنوان بيسيم‌چي فعاليت مي‌كرد با اصابت خمپاره به كنار سنگر در حين انجام مأموريت به رسول‌الله پيوست.

 

  با پاي زخمي

رسول 17 ساله با پاي زخمي، 5 نفر را اسير كرد. رسول 17 ساله با جراحت شكستگي پا حاضر نشد از منطقه خارج شود و در نهايت با همان پاي شكسته، پنج عراقي را نيز اسير كرد.

 

محمد حسين قنبري، همرزم و دوست شهيد «رسول‌الله دمياد»، در خصوص وي به ذكر خاطره‌اي مي‌پردازد و مي‌گويد: رسول در سنگر بود كه خمپاره‌اي كنار سنگر خورد و موج انفجار او را به بيرون از سنگر پرتاب كرد كه باعث شكستگي پاي وي شد.

وي ادامه مي‌دهد: بچه‌ها و امدادگران مي‌خواستند رسول را به بيمارستان منتقل كنند اما او ممانعت كرد. رسول به خاطر وظيفه حساسي كه داشت يعني مسئول مخابرات گروهان شهادت، حاضر نبود از منطقه خارج شود به همين دليل بالاجبار همان‌جا پايش را آتل‌بندي كردند.

قنبري مي‌افزايد: رسول با همان پاي آتل‌بندي شده در منطقه ماند و نكته جالب‌تر اين‌كه پنج نفر را نيز اسير كرد.

وي به تدين «رسول‌الله دمياد» اشاره مي‌كند و مي‌گويد: رسول با وجود سن كم، توجه و حضور قلب عجيبي در نماز داشت و مقيد به نماز شب همچون نمازهاي يوميه بود.

همرزم شهيد «رسول‌الله دمياد» اظهار مي‌دارد: رسول بچه شوخ طبع و مهرباني بود و هميشه سعي مي‌كرد مرتكب خطايي نشود كه اطرافيان دلگير شوند.

وي ادامه مي‌دهد: در جبهه هر كسي موظف بود كارهاي شخصي خود را انجام دهد. يك روز نيز من بعد از غذا مثل هميشه ظرف غذايم را برداشتم و به كنار شير آب رفتم تا آن را بشويم كه يك نفر دستانم را از پشت گرفت و گفت‌ «اجازه نمي‌دهم شما ظرف بشوييد، من كه مي‌خواهم ظرف خود را بشويم، ظرف شما را هم مي‌شويم». به رسول گفتم «درست است كه من از تو بزرگترم اما اين دليل نمي‌شود كه كارهاي مرا انجام دهي» رسول قانع نشد و گفت كه دوست دارد اين بار ظرف‌ها را بشود و آخر سر هم كار خود را كرد.

قنبري مي‌گويد: رسول علاقه عجيبي به حضرت امام خميني (ره) داشت و يك سرباز گوش به فرمان بود تا رضايت امام خميني (ره) را جلب كند، و در نهايت با شهادتش از آرمان‌هاي حضرت امام خميني (ره) دفاع كرد.

 

 او مي‌دانست كه بر نمي‌گردد 

رسول قبل از عمليات «والفجر 5» مي‌دانست كه بر نمي‌گردد. قبل از عمليات «والفجر 5 » از رسول پرسيدم «كي بر مي‌گردي؟»، نگاه معنا داري به من كرد و گفت«ديگه بر نمي‌گردم». بهمن حيدري‌فر، همرزم و دوست شهيد «رسول‌الله دمياد»، به معنويت وي اشاره مي‌كند و مي‌گويد: شهيد رسول‌الله مسئول مخابرات گروهان شهادت بود و عمليات والفجر 5، آخرين عمليات وي بود كه شربت شهادت را نوشيد.

وي ادامه مي‌دهد: انگار خودش مي‌دانست كه در آن عمليات به آرزويش خواهد رسيد چون قبل از عمليات «والفجر 5» از رسول پرسيدم «كي بر مي‌گردي؟»، نگاه معنا داري به من كرد و گفت «ديگه بر نمي‌گردم».

حيدري‌فر اظهار مي‌دارد: من و رسول در زمان عضويت در بسيج، موظف بوديم بازرسي اتومبيل‌ها را انجام دهيم. يك‌بار به يك ماشيني ايست داديم اما راننده ماشين توقف نكرد و به حركت خود ادامه داد.

وي مي‌افزايد: رسول با صداي خيلي بلند به ماشين ايست داد تا راننده توقف كرد. وقتي راننده از ماشين پياده شد، شروع به فحاشي كرد.

حيدري‌فر ادامه مي‌دهد: رسول با آرامشي عجيب به راننده گفت «چرا وقتي بچه‌ها ايست دادند، ماشين را متوقف نكردي؟» راننده پاسخ داد

«خانمي كه در ماشينم نشسته باردار است و مي‌خواهم او را به بيمارستان برسانم. اگر خواهر خودت بود، ماشين را متوقف مي‌كردي؟»

وي مي‌گويد: رسول با اعتماد به نفس عجيبي جواب داد«بله ماشين را متوقف مي‌كردم چراكه به جاي اين صحبت‌ها و ناراحتي‌ها كارم انجام شده بود و مسيرم را ادامه مي‌دادم».

 

 

اين پول‌ها را فرزندان امام به من داده‌اند تا به شما برسانم. شهيد رسول هر گاه به در خانه‌ فقرا مي‌رفت، صورت خود را با چفيه مي‌پوشاند تا شناخته نشود و مي‌گفت: «اين پول‌ها را فرزندان امام به من داده‌اند تا به شما برسانم».

 

غلامرضا قلخان‌باز همرزم و دوست شهيد «رسول‌الله دمياد» مي‌گويد: در زمان تشييع جنازه شهيد رسول، تصميم گرفتم به خاطر دل خانواده او و خودم و همچنين داشتن يادگاري از وي، از اين مراسم عكس بگيرم.

وي ادامه مي‌دهد: آن‌زمان وضع مالي چندان خوبي نداشتم به همين دليل با هر زحمتي كه بود مقداري پول تهيه كردم و با آن، يك دوربين عكاسي كرايه كردم كه البته دوربين مجهزي نبود.

قلخان‌باز مي‌افزايد: در آن زمان براي شهدا به خصوص شهداي سپاه، مراسم نظامي برگزار مي‌كردند و از مراسم، عكاسي و فيلمبرداري مي‌شد اما دوست داشتم خودم عكاسي كنم.

وي اضافه مي‌كند: زماني كه در حال عكاسي از پيكر شهيد رسول بودم، يكي از برادران مسئول عكاسي مراسم رو به من كرد و گفت «برادر با اين دوربين قديمي كه نمي‌شود عكس گرفت، مطمئنم عكس‌هايي كه مي‌گيري حتي ظاهر نمي‌شود. پس از جلوي ديد دوربين ما كنار برو و اجازه بده تا كارمان را انجام دهيم» در آن لحظه خيلي دلم گرفت و بغض گلويم را فشرد.

همرزم شهيد رسول‌الله مي‌گويد: با چشماني اشكبار و دلي شكسته به جنازه شهيد رسول نگاه كردم و به او گفتم «با معرفت تو كه مي‌داني من چرا اين كار را انجام مي‌دهم». البته من به كارم ادامه دادم و تعدادي عكس گرفتم ولي آنچه براي همه جالب بود و شگفتي و تعجب همه را بر‌انگيخته بود، اين بود كه تمام عكس‌ها و فيلم‌هاي برادران واحد فرهنگي سپاه همه سوخته و از اين طرف تمام عكس‌هاي من با كيفيتي عالي ظاهر شده بود.

وي به ذكر خاطره‌اي ديگر از شهيد رسول‌الله دمياد مي‌پردازد و اظهار مي‌دارد: روزي شهيد رسول به من پيشنهاد داد كه پول‌هايمان را جمع كنيم و آن‌ها را در اختيار خانواده فقرا بگذاريم. اين پيشنهاد را با دوستان ديگرمان نيز مطرح كرديم و آن‌ها موافقت كردند و قرار شد تا شهيد رسول به نمايندگي از دوستان، پول‌ها را در اختيار خانواده فقرا بگذارد.

قلخان‌‌باز ادامه مي‌دهد: شهيد رسول هر گاه به در خانه‌هاي مورد نظرش مي‌رفت، صورت خود را با چفيه مي‌پوشاند تا شناخته نشود و مي‌گفت كه اين پول‌ها را فرزندان امام به من داده‌اند تا به شما برسانم و هر قدر هم خانواده‌ها اصرار مي‌كردند تا چهره رسول را ببينند يا نام او را بدانند، او تنها خود را يكي از فرزندان امام معرفي مي‌كرد.

 

رسول را سر سفره ديدم كه سر در بدن نداشت

مادر شهيد: رسول را سر سفره ديدم كه سر در بدن نداشت

 مادر شهيد «رسول‌الله دمياد» مي‌گويد: همگي سر سفره نشسته بوديم كه من رسول را ديدم. سر سفره نشسته بود و سر در بدن نداشت. فرياد زدم «رسول داره غذا مي‌خوره. همينجا نشسته».

 

 مادر شهيد«رسول‌الله دمياد» مي‌گويد: روزي همرزمان رسول به من خبر دادند كه رسول پيغام فرستاده كه امشب مي‌آيد و از من خواسته تا غذاي مورد علاقه‌اش را درست كنم.

وي ادامه مي‌دهد: من نيز همين كار را كردم و اقوام را نيز دعوت كردم. همه آمده بودند اما از رسول خبري نبود.

مادر شهيد رسول مي‌افزايد: خيلي نگران بودم اما كاري از دستم بر نمي‌آمد. بالاخره تصميم گرفتيم سفره بيندازيم و اگر رسول آمد، جدا غذا بخورد.

وي اصافه مي‌كند: همگي سر سفره نشسته بودند كه من رسول را ديدم. سر سفره نشسته بود و سر در بدن نداشت. فرياد زدم «رسول داره غذا مي‌خوره. همينجا نشسته».

اين مادر شهيد مي‌گويد: همه گفتند خيالاتي شدي و چون در فكر رسول هستي اين‌طور به نظرت مي‌رسد ولي من رسولم را مي‌ديدم كه سر سفره نشسته بود. سر در بدن نداشت و لقمه‌هاي غذا را به سمت دهان خود فرو مي‌برد.

وي اظهار مي‌دارد: خيلي منتظر شدم ولي آن شب نيامد، روز بعد به ما خبر دادند كه رسول به شهادت رسيده است. وقتي براي شناسايي رسول رفتم، سر در بدن نداشت.

 

 قدر امام را بدانيد و از او جدا نشويد

 

وصيت‌نامه شهيد 17 ساله:قدر امام را بدانيد و از او جدا نشويد

در وصيت‌نامه دانش‌آموز شهيد، رسول‌الله دمياد 17 ساله، آمده است: قدر امام خميني را بدانيد و او را تنها نگذاريد.

متن وصيت‌نامه شهيد «رسوالله دمياد» به شرح ذيل است: «الدنيا سُجن المومن و جنة الكافر» دنيا زندان مومن و بهشت كافر است.

با درود و سلام به امام زمان «عجل‌الله تعالي فرجه الشريف» و نايب بر حقش امام خميني

1- مردم قهرمان و برادران پاسدار، بزرگ‌ترين نعمتي كه خداوند به ما داده است همين نورالهي حسين زمان امام خميني مي‌باشد، قدر او را بدانيد و او را تنها نگذاريد كه امام زمان «عجل‌الله تعالي فرجه الشريف» را تنها گذاشتيد.

2- با روحانيون مبارز در تماس باشيد و از آن‌ها جدا نشويد كه دشمنان خوشحال مي‌شوند.

3- واجبات خدا را به جا آوريد تا عابدترين مردم باشيد و از محرمات خدا بپرهيزيد تا رستگارترين مردم باشيد و مستحبات را انجام دهيد تا به خدا نزديك‌تر شويد.

4- هميشه در دعا خدا را بخوانيد، به اجابت دعاي خدا يقين كنيد و بدانيد كه خداوند دعاي شما را مستجاب مي‌كند و از برادران و دوستان و آشنايان خواهشمندم مرا دعا كنيد.

5- از خانواده‌ام خواهشمندم مرا حلال كنند. زيرا در اين مدت زندگيم بسيار به آن‌ها رنج داده‌ام و از آن‌ها مي‌خواهم اگر خداوند شهادت را نصيبم كرد، ناراحت نباشند و بدانند همه مزه مرگ را خواهند چشيد چه بهتر كه در راه خدا شهيد بشويم.

«ولا تَحسبنَ الذين قُتلو في سَبيل‌اللهِ امواتاً بَل أحياء عِند رَبهم يُرزقون»

خدايا تا انقلاب مهدي ، خميني را نگه دار

در پايان از شما خواهشمندم مرا در رديف شهيد مسعود حيدري‌فر دفن كنيد.

هر كس اين وصيت‌نامه را مي‌خواند مرا دعا كند در دنيا و آخرت شفاعت مرا كند.

و سلام به اميد زيارت كربلا

رسول دمياد.
منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان


دوشنبه 13 دی 1389  3:40 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:یادنامه شهدای دانش آموز

عنوان : خسرو آرمين

برادر شهيد دانش‌آموز: خسرو در شهادت از ما سبقت گرفت

 

برادر شهيد دانش‌آموز «خسرو آرمين» گفت: ما 3 برادر براي شهادت با هم مسابقه داشتيم كه خسرو از ما سبقت گرفت.

 

سهراب آرمين برادر شهيد دانش‌آموز «خسرو آرمين» با بيان خاطراتي از حضور وي در جبهه، اظهار داشت: يكي از شب‌ها كه نزديك عمليات «كربلاي 5 » بود، ما 3 برادر به همراه سردار رضا شاه‌ويسي در سنگر نشسته بوديم كه شهيد بهمن آرمين برادر بزرگ‌ترمان، بحث شهادت را مطرح كرد.

وي ادامه داد: شهيد بهمن از سردار شاه‌ويسي سؤال كرد كه بين ما 3 برادر، چه كسي زودتر شهيد مي‌شود؛ بنده گفتم «به احتمال زياد من از همه زودتر شهيد مي‌شوم، چون فيلمبردار هستم و تمام حواسم به فيلمبرداري است و خطر بيشتري مرا تهديد مي‌كند».

برادر شهيد دانش‌آموز «خسرو آرمين» افزود: خسرو گفت «بنده چون در گردان هستم و خط‌شكني مي‌كنم، زودتر شهيد مي‌شوم».

وي خاطرنشان كرد: بهمن گفت «اينها همه درست ولي چون من بزرگ‌ترم و قبل از عمليات براي شناسايي بين دشمنان مي‌روم زودتر شهيد مي‌شوم»؛ آن شب را با اين بحث گذرانديم تا اين‌كه بعد از 15 روز من مجروح شدم.

آرمين اضافه كرد: 2 ماه بعد خسرو به شهادت رسيد و 2 سال بعد بهمن به درجه رفيع شهادت نائل شد.

 

شهيد 17 ساله در مراسم‌هاي مذهبي پيشقدم بود

 

دوست شهيد دانش‌آموز «خسرو آرمين» گفت: شهيد 17 ساله در مراسم‌ مذهبي پيشقدم بود كه از اين مسير به مقام شهادت دست يافت.

 

امير محمدي دوست شهيد دانش‌آموز «خسرو آرمين» با بيان خاطراتي از دوران دانش‌آموزي وي، اظهار داشت: آشنايي من با شهيد خسرو از سال 1360 با عضويت وي در كتابخانه انجمن اسلامي شاطر‌آباد آغاز شد.

وي ادامه داد: خسرو در اكثر مراسم انجمن اسلامي از قبيل دعاي كميل شبهاي جمعه و مراسم‌هاي ايام محرم حضور فعالي داشت.

محمدي بيان داشت: علاوه بر اين فعاليت‌ها، در سال 63 كه بنده كارمند كميته امداد كرمانشاه بودم، خسرو از من تقاضا كرد در كميته امداد امام خميني (ره) جهت فراگيري و استفاده از ماشين تايپ به عنوان كارآموز تايپيست حضور يابد.

وي افزود: بنده در سال 64 به جبهه عزيمت كردم و پس از مجروحيت در منطقه عملياتي به بيمارستان طالقاني كرمانشاه منتقل شدم؛ روز نخست كه در بيمارستان بودم، خسرو به عيادتم آمد و شب را در اتاق براي پرستاري در كنارم بود.

دوست شهيد دانش آموز «خسرو آرمين» بيان داشت: شهيد خسرو با صحبت‌هاي طنز‌آميز سعي مي‌كرد مرا بخنداند تا ناراحتي و درد مجروحيت را فراموش كنم.

وي افزود: شهيد خسرو در همان سال قصد عزيمت به جبهه را كرد و با تواضع از بنده خواست تا فرم معرف بسيج را تكميل كنم. سپس راهي جبهه شد و در عمليات «والفجر 9 » به شهادت رسيد.

 

همرزم شهيد دانش‌آموز: شهيد 17ساله با گذشت خود سرما را به جان خريد

 

همرزم شهيد دانش‌آموز «خسرو آرمين» گفت: در سرماي شديد ارتفاعات سليمانيه عراق با كمبود كيسه خواب مواجه شديم؛ شهيد 17 ساله با گذشت، سرما را به جان خريد.

 

حجت‌الله قاسمي همرزم شهيد دانش‌آموز «خسرو آرمين» با بيان خاطراتي از حضور وي در جبهه، اظهار داشت: زماني كه عمليات «والفجر 9» لو رفت و متوقف شد، ما در ارتفاعات سليمانيه و در خاك عراق بوديم؛ برف با عمق زيادي همه جا را پوشانده بود.

وي ادامه داد: فرمانده براي رزمندگان كيسه خواب فرستاده بود؛ خسرو كيسه خواب‌ها را بين رزمندگان توزيع كرد؛ وقتي برگشت، مات زده گفت « 2 كيسه خواب كم است».

همرزم شهيد دانش‌آموز «خسرو آرمين» بيان داشت: در سرماي شديد كمي نشستيم ولي فايده‌اي نداشت؛ به بيرون از سنگر رفتيم تا صبح قدم زديم تا كمتر سرما را احساس كنيم؛ 2 قطعه سنگ در آنجا بود؛ در كنار آن نشستيم و متوجه نشديم كه چه زماني خوابمان برد.

وي اظهار داشت: نزديكي صبح ناگهان خمپاره‌اي به اطراف ما اصابت كرد و ما از خواب بيدار شديم؛ كاملاً يخ‌زده بوديم؛ با تلاش فراوان توانستم خود را روي زمين بيندازم؛ با غلطيدن روي زمين كمي به خودم آمدم؛ خسرو با صداي من بيدار شد؛ اگر صداي خمپاره بيدارم نمي‌كرد، هر 2 نفرمان در آنجا شهيد مي‌شديم.

قاسمي افزود: شب بعد، عمليات شروع شد؛ خسرو چهارمين نفر بعد از من بود؛ سعي مي‌كرديم از زير سنگر عراقي‌ها به پشت مواضع دشمن برسيم و همين طور هم شد؛ هنگام عبور از زير سنگر عراقي‌ها ناگهان پيرمردي كه همراه ما بود، سرفه كرد و عراقي‌ها زير سنگرها را به گلوله بستند.

وي ادامه داد: كماندوهاي عراقي به شهيد خسرو پاتك زدند؛ به يكي از نوجوانان گفتم كه حواستان به عراقي‌ها باشد كه در حال ‌آمدن هستند، جلوي آنها را بگيرند؛ اين 2 نفر آرپي‌جي به وسط 20 زره پوش عراقي زده و آنها را ساقط كردند.

همرزم شهيد دانش‌آموز «خسرو آرمين» تصريح كرد: قبل از اينكه جلوي عمليات گرفته شود، خمپاره‌اي به جلوي صورتم اصابت كرد و از ناحيه چشم و سر جراحت سختي را متحمل شدم؛ آخرين بار همان جا شهيد 17 ساله را ديدم.

وي خاطرنشان كرد: عراقي‌ها همان ارتفاع را با خمپاره زده و از همان جا وارد شدند؛ شهيد خسرو به همراه نوجوان بزرگ‌مرد در همان ارتفاعات تنها و غريب به شهادت رسيدند.

 

وصيت‌نامه شهيد 17 ساله: خدا ضربه زنندگان به انقلاب را نابود كند

 

در وصيت‌نامه شهيد دانش‌آموز «خسرو آرمين» آمده است: اميدوارم آنان كه مي‌خواهند به اين انقلاب ضربه بزنند اگر قابل هدايتند كه هدايت شوند و اگر نيستند، خدا نابودشان بگرداند. شهيد دانش‌آموز «خسرو آرمين» در وصيت‌نامه خود آورده است:

 

بسم الله الرحمن الرحيم

انالله و انا اليه راجعون

شهادت ارثي است كه از دنيا به دست ما رسيده است.

با درود به رهبر كبير انقلاب و بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران و سلامي گرم نثار ارواح طيبه شهداي كربلاي حسيني (ع) تا كربلاي خميني (ره).

اينجانب حقير خسرو آرمين وصيت‌نامه خود را به خانواده‌‌هاي امت و امام خميني (ره) تقديم مي‌كنم.

نخستين مطلب قابل ذكر، كشته شدن در راهي است كه ما انتخاب كرده‌ايم. قرآن كريم مي‌فرمايد «آنان كه در راه ما كوشش مي‌كنند ما راه‌هاي خود را به آنها مي‌نمايانيم».

پس شهدا پاداش خويش را از خداوند باري تعالي و بزرگ مرتبه خواهند گرفت و كساني كه به خاطر پياده‌ كردن اسلام و حفظ ناموس و جلوگيري از ظلم و برپا كردن حق مي‌جنگند، واقعاً رستگار شده و در عالم غيب با شهداي كربلا همراه خواهند شد. هيچ چيز براي ما با ارزش‌تر از ديدن امام حسين (ع) و ائمه اطهار (ع) نيست.

امام خميني (ره) عزيز، اي نجات‌دهنده انسان‌ها و اي الگوي هميشه پيروز اسلام. اميدوارم هميشه در پناه و زير سايه بقيةالله الاعظم (عج)، منجي حق و عدالت و خورشيد عالم‌ بشريت، حضرت مهدي (عج) باشيد و از طريق دستورات به هدايت انسان‌هاي در خواب غفلت بپردازيد.

اميدوارم آنان كه مي‌خواهند به اين انقلاب ضربه بزنند اگر قابل هدايتند كه هدايت و اگر نيستند، خدا نابودشان بگرداند.

اي امت شهيد پرور، شما نخستين لشكر امام زمان (عج) و از سربازان منتظر مهدي موعود (عج) بوده و خواهيد بود. اميد فتح و ظفر را براي شما در پيكار رزمندگان اسلام خواستارم.

پدر و مادر عزيز از شما حلاليت مي‌طلبم و از شما مي‌خواهم كه هميشه در انجام فرايض و واجبات خويش پيشرو و زيرنظر رهنمود‌هاي امام خميني (ره) عزيز به زندگي ادامه دهيد و هيچ ناراحت نباشيد زيرا خداوند هر چه بخواهد در هر كجا كه باشد و هر كسي كه باشد را در هر لباسي اگر دوست داشته باشد، پيش خود مي‌برد.

برادرم علي‌اكبرها و علي‌اصغرها از شما مي‌خواهم كه نگذاريد دشمنان بفهمند كه شما ناراحتيد و صحنه نبرد را هر كجا كه بوديد ترك نكنيد.

خواهر عزيزم، اميدوارم زينب وار با حجاب خويش بتواني مشت محكمي به دهان ياوه‌گويان شرق و غرب بزني و اميدوارم كه هميشه در همه مسائل جسور و پايدار باشي.

در ضمن از برادران انجمن اسلامي شاطر‌آباد حلاليت بطلبيد و اميدوارم كه هميشه در پناه اسلام بتوانند جوان‌ها را در كشتي اسلامي جاي دهند. در آخر از همه بستگان حلاليت بطلبيد و فقط التماس دعا چون محتاج دعا هستم.

والسلام علي من التبع الهدي

منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان


دوشنبه 13 دی 1389  3:42 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:یادنامه شهدای دانش آموز

عنوان : حميدرضا مرادي

شهيد «حميدرضا مرادي» در 17سالگي محافظ امام جمعه كرمانشاه بود.

 

شهيد دانش‌آموز «حميد‌رضا مرادي نظر‌آبادي» در سال 1343 در شهر كرمانشاه ديده به جهان گشود؛ او دوران كودكي خود را در آغوش گرم و پرمهر خانواده‌اي مؤمن و مذهبي گذرانده و دوران تحصيلي را تا چهارم دبيرستان ادامه داد.

حميدرضا پس از اخذ ديپلم به عضويت سپاه پاسداران درآمده و با پشت سر گذاشتن دوره‌هاي مختلف آموزشي ـ نظامي، داوطلبانه عازم جبهه‌هاي حق عليه باطل شد.

وي در جبهه، رشادت‌هاي فراواني از خود نشان داد تا اينكه در تاريخ 30 بهمن 1362 در عمليات «والفجر 5 » در منطقه چنگوله هنگام نبرد با مزدوران بعثي عراقي بر اثر گرفتن موج انفجار به درجه رفيع شهادت نايل آمد.

پيكر پاك اين شهيد پاسدار 19ساله به كرمانشاه منتقل شد و در گلزار شهداي باغ فردوس شهر كرمانشاه به خاك سپرده شده است.

اين شهيد دانش‌آموز بر خواندن سوره واقعه مداومت مي‌كرد تا از قيامت غافل نشود؛ همچنين علاقه خاصي به خواندن كتاب‌هاي استاد مطهري داشت.

 

مادر شهيد دانش‌آموز: حميدرضا طالب شهادت و جهاد بود

 

مادر شهيد دانش‌آموز «حميد‌رضا مرادي» گفت: حميدرضا براي شهادت گريه مي‌‌كرد و مي‌گفت «اگر جنگ تحميلي تمام شود، جهاد در راه خدا تمام نخواهد شد» او آرزو داشت بعد از جنگ تحميلي، براي دفاع از اسلام به لبنان برود.

 

«مهرانگيز به‌رقم» مادر شهيد دانش‌آموز «حميد‌رضا مرادي» با بيان خاطراتي از وي گفت: زماني كه حميدرضا 5 ساله بود، كار و بازي‌اش اين بود كه يك قوطي كبريت ‌به كوچه مي‌برد و مورچه‌ها را داخل قوطي مي‌انداخت.

وي ادامه داد: زماني كه به او مي‌گفتم «مورچه‌ها گناه دارند، اذيتشان نكن» مي‌گفت «نمي‌خواهم آنها را اذيت كنم؛ مردم در كوچه تردد كرده و مورچه‌ها زير پايشان مي‌ميرند؛ آنها را توي باغچه حياط مي‌گذارم كه كسي پا روي آنها نگذارد».

مادر شهيد 17 ساله بيان كرد: بعضي اوقات حميدرضاي 6 ساله بچه‌هاي هم سن و سالش را جمع كرده و يك چادر مشكي روي دوشش مي‌انداخت و يك عمامه روي سرش مي‌گذاشت، سپس روضه امام حسين (ع) را مي‌خواند.

 حميدرضا روضه مي‌خواند و گريه مي‌كرد؛ وي به بقيه بچه‌ها مي‌گفت «اگر گريه‌تان نمي‌آيد، لااقل اداي گريه‌كن‌ها را در بياوريد؛ آن طوري هم ثواب دارد».

به‌رقم خاطرنشان كرد: وقتي كه مهمان به خانه‌مان مي‌آمد، وي همه بچه‌ها را جمع ‌كرده و كتاب داستان راستان شهيد مرتضي مطهري را برايشان مي‌خواند و توضيح مي‌داد؛ او عاشق كتاب‌هاي استاد مطهري بود و در اوقات فراغت آن كتاب‌ها را مي‌خواند.

 سال سوم دبيرستان از طرف بسيج مدرسه، او براي آموزش نظامي رفت؛ همانجا اعلام كردند كه به قصر‌شيرين حمله شده و احتياج به نيرو داريم؛ حميدرضا ثبت‌نام كرده و به جبهه قصر‌شيرين رفت؛ او به اين مسير علاقه‌مند شده و در 17 سالگي كارمند رسمي سپاه شد.

مادر شهيد دانش‌آموز «حميد‌رضا مرادي» تصريح كرد: در دوران مرخصي حميدرضا اگر مهمان داشتيم و من چند نوع غذا درست مي‌كردم، مي‌گفت «مادر اين اسراف است؛ بچه‌هاي رزمنده بعضي روزها غذا ندارند كه بخورند، نان خشك مي‌خوردند و شما پشت جبهه با خيال راحت چند نوع غذا درست كرده و خوشحال و خندان مي‌خوريد و اضافه آن را دور مي‌ريزيد».

به او گفتم «حميد ‌جان، آرام باش؛ مهمان‌ها مي‌شنوند و ناراحت مي‌شوند» او ‌گفت «حرف بدي نزده‌ام كه ناراحت شوند؛ اگر شما يك نوع غذا درست كنيد، براي آنها الگو مي‌شويد و آنها هم يك نوع غذا درست مي‌كنند».

به‌رقم گفت: يك روز كه حميدرضا به مرخصي آمده بود، خيلي ناراحت بود؛ رفت ساك لباسهايش را گذاشت توي حمام و سفارش كرد كه «مادر به ساكم دست نزن و لباس‌ها را نشوي» نزديك غروب برگشت؛ به من گفت «مادر لباسهايم را كه نشستي» گفتم «نه مادر، خودت گفتي كه نشويم» بالاخره باهم رفتيم تا لبا‌س‌ها را بشوييم؛ حميدرضا برق را خاموش كرد؛ گفتم «حميد اين چه كاريه» گفت «مادر اگر ببيني ناراحت مي‌شوي» گفتم «ناراحت نمي‌شوم برق را روشن كن» وقتي برق را روشن شد ديدم تمام لباس‌ها خوني است و در داخل پوتينش خون خشك شده است.

مادر شهيد دانش‌آموز گفت: با نگراني به وي گفتم «حميد طوري شده» گفت «نه مادر من سالمم ولي دوستانم «مسعود شهبازي» و «وحيد رضايي» شهيد شدند؛ مين خنثي مي‌كرديم كه معبر باز كنيم ولي آنها شهيد شدند و من هر 2 را به دوش كشيده و به عقب آوردم».

 حميد‌رضا با شدت گريه كرده و مي‌گفت «مادر موقع شهادت مي‌گفتند چه بوي خوبي مي‌آيد و سلام مي‌دادند؛ خوش به حالشان من لياقت شهادت نداشتم» آن شب حميدرضا حال خوبي نداشت تا صبح نماز خواند و گريه كرد؛ صبح زود هم به منطقه رفت.

 سر نماز كه بودم مي‌آمد و مي‌گفت «مادر دعا كن شهيد شوم»؛ مي‌گفتم «پسرم خدا نكنه تو بايد به مملكت اسلامي خدمت كني» مي‌گفت «نه، شهادت چيز ديگري‌ است؛ گيرم كه ماندم و يك گوني آرد، بيشتر خوردم؛ اگر جنگ تمام شود؛ جهاد كه تمام نمي‌شود» حميدرضا هميشه آرزو داشت؛ جنگ زود تمام شود تا به لبنان بود.

وي افزود: همسايه‌ها تا موقع شهادت حميدرضا نمي‌دانستند او سپاهي است و هيچ وقت دوست نداشت كه ديگران از سمتش مطلع شوند؛ پسرم دوست داشت گمنام بماند.

مادر شهيد دانش‌آموز بيان داشت: حميدرضا صورت زيبايي داشت؛ وقتي قرآن كريم را تلاوت مي‌كرد، امكان نداشت فردي محو او نشود؛ صدايش آنقدر زيبا بود كه همه گريه مي‌كردند و مي‌گفت «قرآن خواندن روح انسان را حيات تازه مي‌دهد؛ چرا گريه مي‌كنيد»؛ او هميشه سوره واقعه را زمزمه مي‌كرد تا از قيامت غافل نشود.

منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان

 


دوشنبه 13 دی 1389  3:42 PM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:یادنامه شهدای دانش آموز

عنوان : محمد كرم قمشه

مادر شهيد دانش‌آموز: محمد براي من يك معلم و الگو بود

 

مادر شهيد دانش‌آموز گفت: نماز خواندن بلد نبودم در حالي كه محمدكرم 10 سال بيشتر نداشت پشت سرش مي‌ايستادم و نماز مي‌خواندم او براي من يك معلم و الگو بود.

 

مادر شهيد دانش‌آموز «محمد‌كرم قمشه» 15 ساله، با بيان خاطراتي از وي مي‌گويد: محمد مثل همه بچه‌هاي ديگر قبل از تولد تا زمان شهادت لحظه به لحظه براي من خاطره بود؛ محمد براي من يك فرزند نبود بلكه يك معلم و الگو بود.

من نماز خواندن بلد نبودم در حالي كه او 10 سال بيشتر نداشت به من گفت «مادر بايد نماز بخواني آن هم اول وقت» من مي‌گفتم «من سواد ندارم» مي‌گفت «من نشانت مي‌دهم خيلي آسان است» بعد پشت سر او مي‌ايستادم و نماز مي‌خواندم.

يك روز بعد از اتمام كار كشاورزي، با لحن خيلي مظلومانه و آرامي گفت «مادر اجازه مي‌دهي به جبهه بروم اگر نروم مي‌گويند كه من بي‌غيرت و ترسو بودم».

من با وجود اينكه خيلي نگران بودم اما گفتم «حالا كه خيلي دوست داري بروي، برو» از خوشحالي خدا را شكر مي‌كرد و از من به خاطر اجازه دادن براي اعزام به جبهه تشكر كرد.

زماني كه محمد به مرخصي مي‌آمد در تمام كارها به من كمك مي‌كرد و نمي‌گذاشت كه من سر چاه بروم و آب بياورم.

زن‌هاي همسايه به من مي‌گفتند خوشا به حالت محمد خيلي زرنگ است؛ هم به جبهه مي‌رود هم هنگام بازگشتن از جبهه كارهاي شما را انجام مي‌دهد.

يك بار كه محمد به مرخصي آمده بود گفت «مادر چند نفر از بسيجيان فرار كرده‌اند ولي من اهل فرار نيستم؛ مرگ از ننگ برايم بهتر است»؛ خيلي دوست داشت ديگران را براي اعزام به جبهه تشويق كند و مي‌گفت « مادر اگر من شهيد شدم گريه نكني من در راه حق و در مسير امام حسين (ع) شهيد مي‌شوم؛ دوست ندارم دشمنان انقلاب از گريه شما خوشحال شوند».

وقتي كه محمد شهيد شد، نمي‌گذاشتند جنازه‌اش را ببينم؛ گريه مي‌كردم و مي‌گفتم «نمي‌گذارند مادرت جنازه‌ات را ببيند؛ دلم برايت خيلي تنگ شده» با اصرار زياد چهره پاك و نوراني‌اش را ديدم؛ او خيلي آرام خوابيده بود.

 

سفارش شهيد محمد كريم 15 ساله به جوانان رفتن به جبهه بود

 

شهيد دانش‌آموز «محمدكرم قمشه» جوانان را براي اعزام به جبهه سفارش ‌كرده و شهادت را بهترين فيوضات الهي مي‌دانست.

 

 شهيد دانش‌آموز «محمدكرم قمشه» در دوم شهريور سال 1347 در روستاي قمشه فرامان كرمانشاه در خانواده‌اي مستضعف ديده به جهان گشود.

شهيد محمد‌كرم قمشه به علت فقر مالي و تنگدستي تا كلاس پنجم ابتدايي بيشتر درس نخواند و بعد از ترك تحصيل مشغول به كار كشاورزي شد.

براساس اين گزارش، شهيد محمدكرم به نماز اول وقت و دعوت جوانان براي اعزام به جبهه خيلي سفارش مي‌كرد؛ او شهادت را بهترين فيوضات الهي مي‌دانست و معتقد بود كه تا صدام نرود صلح نخواهيم كرد.

شهيد محمدكرم در سال 1362 وارد پايگاه بسيج شد؛ در مورخه 30 بهمن 62 در عمليات والفجر 5 چنگوله با اصابت تركش خمپاره به ناحيه شكم و پهلوي راست با لباس مقدس بسيجي به درجه رفيع شهادت نايل آمد.

در ادامه اين گزارش پيكر اين شهيد 15 ساله طي مراسم باشكوهي در باغ فردوس كرمانشاه به خاك سپرده شد.

 

شهيد 15 ساله با آرزوي شهادت به جبهه رفت

 

دوست شهيد دانش‌آموز «محمدكرم قمشه» گفت: محمدكريم علاقه خاصي براي اعزام به جبهه داشت و با آرزوي شهادت به جبهه رفت.

 

هدايت رنجكش با بيان خاطراتي از محمد‌كرم قمشه گفت: قبل از پيروزي انقلاب، يك روز نيروهاي ساواك به خاطر فعاليت‌هاي انقلابي چند تن از روستاييان‌، به روستا ريختند و مردم را اذيت ‌كردند به طوري كه مردي را عريان كرده و مقابل چشمان همه كتك زدند؛ محمد‌كرم با توجه به سن پايينش خيلي ناراحت شد و با عصبانيت گفت «نامردها بگذاريد بزرگ شوم حق اين مردم مظلوم را از شما خواهم گرفت».

وي ادامه داد: محمد‌كرم در مدرسه نماز اول وقت مي‌خواند و مي‌گفت «كسي كه نماز بخواند دينش كامل است و خداوند آرزوهايش را برآورده مي‌كند».

رنجكش اضافه كرد: يك روز قرار شد نماز جماعت در مدرسه برگزار شود؛ دعوت مردم روستا را شهيد محمد‌كرم كه شاگرد زرنگ و با لياقتي بود بر عهده گرفت و به تنهايي تمام اهالي روستا را به نماز جماعت دعوت كرد؛ وقت نماز جماعت با تعجب ديديم همه اهالي روستا براي اقامه نماز آمده‌اند؛ بعد از نماز سربازهاي رژيم شاه ريختند و تمام خانه‌هاي روستا را گشتند؛ آن‌ها تمام مردهاي روستا را برده و بعد از انداختن در آب و گل روي خارهاي بيابان دواندند.

وي افزود: من و شهيد به همراه چند نفر از دوستان كه با اشك صحنه آزار و اذيت مردان روستايي را مي‌ديديم، خيلي عصباني شديم ولي كاري از دستمان بر نمي‌آمد؛ شهيد مي‌گفت «خدا نشناس‌ها چه ظلمي مي‌كنند، اينها اسلحه‌شان كجا بود؟ شما كه همه جا را گشتيد و چيزي پيدا نكرديد پس چرا مردم را اذيت مي‌كنيد».

رنجكش به علاقه شهيد قمشه به امام خميني‌(ره) اشاره كرد و اظهار داشت: بعد از پيروزي انقلاب، شهيد محمدكرم 2 قاب عكس از امام خميني‌(ره) را در دست خود گرفته بود و در روستا مي‌چرخيد.

وي اضافه كرد: پس از شروع جنگ تحميلي، محمد علاقه خاصي براي اعزام به جبهه داشت؛ به او مي‌گفتم «‌بسيجي زياد است لزومي ندارد ما به جبهه برويم» او مي‌گفت «اگر همه بگويند بقيه هستند پس چه كسي به جبهه مي‌رود».

رنجكش ادامه داد: در زمان اعزام به جبهه به او گفتم «هنوز به منطقه نرفته‌اي» او گفت «نه، در دوره آموزشي هستم و تا آخرين قطره خونم از آرمان امام خميني‌(ره) محافظت كرده و تا خبر شهادتم را نياورند به اين خاك برنمي‌گردم».

 

 

همكلاسي شهيد 15ساله: محمدكرم در جبهه معني عشق به خدا را فهميد

 

همكلاسي شهيد دانش‌آموز «محمدكرم قمشه» گفت: شهيد محمدكريم مانند آب، پاك و بي‌آلايش بود و دوستان را براي رفتن به جبهه تشويق مي‌كرد؛ او مي‌گفت معني عشق به خدا را در جبهه فهميده است.

 

علي ميرنوري همكلاسي شهيد «محمدكرم قمشه» با بيان خاطراتي از وي گفت: محمدكريم قبل از رسيدن به سن بلوغ علاقه خاصي به نماز خواندن داشت؛ ظهر يك روز با بچه‌ها منتظر آمدنش شديم تا با هم بازي كنيم؛ او دير كرد به همين دنبالش رفتيم كه ديديم نماز مي‌خواند؛ جانماز را از جلويش برداشتيم، اعتنايي نكرد و به نمازش ادامه داد.

وي ادامه داد: بعد از نماز به او گفتيم «خيلي وقته منتظرت هستيم» او گفت «نماز خيلي مهم‌تر است؛ براي بازي هيچ وقت دير نيست؛ دفعه آخرتان باشد از اين شوخي‌ها مي‌كنيد خيلي ناراحت شدم جانماز را برداشتيد».

همكلاسي شهيد دانش‌آموز «محمدكرم قمشه» افزود: اگر در حين بازي كردن از روي غفلت، پايش به ما مي‌خورد فوري عذرخواهي كرده و حلاليت مي‌طلبيد.

وي بيان كرد: محمدكرم در مدرسه هميشه شاگرد ممتاز بود ولي ما به دليل درس نخواندن مدام فلك مي‌شديم؛ وي شب‌ها به ما درس مي‌داد و مي‌گفت «درس بخوانيد تا صاحب كاري شده و به مردم خدمت كنيد»

ميرنوري افزود: يك روز محمد دنبالم آمد و گفت «علي بيا برويم شهر كار دارم» با او رفتم؛ جلوي يك پايگاه سيار ايستاده و شناسنامه‌اش را در آورد. به او گفتم «مي‌خواهي چه كار كني» گفت «از مادرم اجازه گرفته‌ام تا به جبهه اعزام شوم».

وي خاطر نشان كرد: محمدكرم وقتي براي نخستين بار لباس بسيجي پوشيده بود و به روستا آمد؛ با تواضع خاصي گفت «من ديگر بسيجي هستم».

همكلاسي شهد دانش‌آموز «محمدكرم قمشه» گفت: شهيد محمدكرم مانند آب، پاك و بي‌آلايش بود؛ هميشه مي‌گفت «بچه‌ها بياييد جبهه تا معني عشق را بفهميد؛ رزمنده‌ها از همه قشري هستند و به اميد خدا ما پيروز مي‌شويم».

وي ادامه داد: محمدكرم به مرخصي آمده بود ديديم بچه‌ها را جمع كرده و در مورد «ژ ـ 3» و «كلاشينكف» صحبت مي‌كرد؛ او هميشه به بچه‌ها نماز اول وقت را سفارش ‌كرده و وضو گرفتن، تعداد ركعات نماز، نحوه صحيح نماز خواندن را به آنها مي‌آموخت.

ميرنوري افزود: محمد يك بار به مرخصي آمده بود به شوخي به او گفتم «با عربها چه مي‌كني» خنديد و گفت «وقتي همه را نابود كنيم ان‌شاء‌الله به كربلا مي‌رسيم»؛ او هميشه مي‌گفت «تا من شهيد نشوم بر نمي‌گردم شهادت سعادت مي‌خواهد».

وي بيان داشت: در آخرين دوره مرخصي، به او گفتم «محمد ديگر نرو، تو دين خود را ادا كرده‌اي» او گفت «جانم به قربان امام حسين (ع)، بايد براي دفاع از ناموس، خاك و كشورم بروم و در كنار ديگر رزمنده‌ها بجنگم؛ همه رزمنده‌ها عزيز خانواده‌هايشان هستند و ما باهم فرقي نداريم».

همكلاسي شهيد 15 ساله گفت: قبل از خبر شهادت محمدكرم، مادرش بي‌تابي ‌كرده و مي‌گفت «دلم شور مي‌زند؛ پسرم شهيد شده»؛ زن‌هاي روستا دلداريش مي‌دادند كه محمد به سلامت بر مي‌گردد ولي مادرش مي‌گفت «نه من خواب ديده‌ام كه او شهيد شده است» در واقع همان شب محمد به شهادت رسيده بود.

 

 

شهيد 15 ساله روستاييان را براي كمك به جبهه دعوت مي‌كرد

دوست شهيد دانش‌آموز «محمدكرم قمشه» گفت: محمدكرم در حالي كه 15 سال بيشتر نداشت همه مردم روستا را به نماز اول وقت توصيه كرده و از آنها مي‌خواست پشت جبهه را خالي نگذارند.

 

علي اكبري يكي از دوستان شهيد دانش‌آموز «محمد‌كرم قمشه» با بيان خاطراتي از وي مي‌گويد: محمدكرم از زمان كودكي عشق و علاقه خاصي به خاندان عصمت و طهارت (ع) داشت به طوري كه ايام محرم بچه‌هاي هم سن و سال و بعضاً بزرگتر و كوچكتر را جمع كرده و براي آنها مداحي مي‌كرد.

وي ادامه داد: ايام محرم بود؛ براي كشاورزي سر زمين مي‌رفتيم؛ ديدم محمد روي تپه مشرف به روستا نشسته و براي بچه‌ها صحبت مي‌كند؛ كنجكاو شدم و با رفتن به مجلسشان در يك گوشه نشستم و به سخنان محمد گوش كردم.

دوست شهيد 15 ساله «محمدكرم قمشه» افزود: محمدكرم واقعاً شيرين صحبت ‌كرده و از ته دل گريه مي‌كرد و ديگران را هم به گريه مي‌انداخت. حرفهايش به دل انسان مي‌نشست و انسان را به فضاي عصر روز عاشورا برده و از دل ستمديده حضرت زينب (س) و اسارت‌هاي اين عزيز تنها مانده دشت كربلا مي‌گفت؛ من هم پاك از حالت عادي خارج شده و به ياد مظلوميت امام حسين (ع) و يارانش اشك مي‌ريختم.

وي خاطرنشان كرد: هنوز هم ايام محرم حرف‌هاي شهيد محمد‌كرم در گوشم صدا كرده و گويي همان روز بالاي تپه ايستاده و حرف مي‌زند.

اكبري بيان داشت: هيئت روستاي ما قمر بني‌ هاشم (ع) نامگذاري شده و اكنون هر ساله ايام سوگواري تاسوعا و عاشوراي حسيني از اهالي روستاهاي همجوار دعوت مي‌كنيم كه به هيئت ما بيايند؛ در مراسم باشكوه اين ايام به ياد شهيد محمد كرم و شهداي ديگري كه جايشان در اين مراسم خالي است عزاداري مي‌كنيم.

وي گفت: محمدكرم خيلي به نماز اهميت مي‌داد. او همه مردم را به نماز اول وقت توصيه و سفارش كرده در ضمن از مردم روستا مي‌خواست كه در صورت تمكن مالي و تمايل قلبي به جبهه‌ها كمك كنند و پشت جبهه را خالي نگذارند.

منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان


دوشنبه 13 دی 1389  3:42 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها