خودکارشو از جیب بیرون آورد،هر چی روی کاغذ کشید،ننوشت.با عصبانیت خط خطی می کرد،ولی فایده نداشت.خواست از کسی خودکار بگیره که دیگه تاکسی حرکت کرده بود.در همون لحظه دختر و پسری ازش خودکار خواستن،حواسش نبود که بگه نمی نویسه و همانطور که چشماش دنبال تاکسی بود،خودکار را به پسر داد.پسر شماره اش را نوشت و به دختر داد،خودکار را پس داد و تشکر کرد.او هنوز به خیابان نگاه می کرد....