طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ[1] کاروان بسته و رعیت بلدان[2] از مکاید[3] ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب به حکم آنکه ملاذی[4] منیع[5] از قله کوهی گرفته بودند و ملجاء و ماوای خود ساخته. مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرّت ایشان مشاورت همی کردند که اگر این طایفه هم برین نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت ممتنع گردد.
درختی که اکنون گرفتست پای به نیروی شخصی براید ز جای
و گر همچنان روزگار هلی بگردونش از بیخ برنگسلی
سر چشمه شاید گرفتن به بیل چو پر شد نشاید گذشتن به پیل
سخن بر این مقرر شد که یکی به تجسس ایشان برگماشتند و فرصت نگاه میداشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده تنی چند مردان واقعه دیده جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب جبل[6] پنهان شدند. شبانگاهی که دزدان بازآمدن سفر کرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند.نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد خواب بود.چندان که پاسی از شب درگذشت.
خورشید در سیاهی شد یونس اندر دهان ماهی شد
مردان دلاور از کمین بدر جستند و دست یکان یکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند. همه را بکشتن اشارت فرمود. اتفاقا" در ان میان جوانی بود میوه عنفوان شبابش نو رسیده و سبزه گلستان عذارش[7] نو دمیده. یکی از وزرای پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی برنخورده و از ریعان[8] جوانی تتمع نیافته، توقع به کرم و اخلاق خداوندیست که به بخشیدن خون او بر بنده منت نهد. ملک روی از این سخن درهم کشید و موافق رای بلندش نیامد و گفت:
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد ست تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبدست
نسل فساد اینان منقطع کردن اولی ترست و بیخ تبار ایشان برآوردن، که آتش نشاندن و اخگر[9] گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگه داشتن کار خردمندان نیست.
ابر اگر آب زندگی بارد هرگز از شاخ بید برنخوری
با فرومایه روزگار مبر کز نی بوریا شکر نخوری
وزیر این سخن بشنید طوعا" و کُرها"[10] بپسندید و بر حسن رای ملک آفرین خواند و گفت آنچه خداوند دام ملکه فرمود عین حقیقت است که اگر در صحبت آن بدان تربیت یافتی طبیعت ایشان گرفتی و یکی از ایشان شدی اما بنده امیدوارست که در صحبت صالحان تربیت پذیرد و خوی خرمندان گیرد که هنوز طفلست و سیرت بغی[11] و عناد [12] در نهاد او متمکن نشده و در خبرست کُلُ مولود یُولَدُ علی الفطرهِ فاَبواهُ یهوّدانه و یُنصّرانه و یمجّسانِه
با بدان یارگشت همسر لوط خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد
این بگفت و طایفهای از ندمای ملک با وی به شفاعت یار شدند تا ملک از سر خون او درگذشت و گفت بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم.
دانی که چه گفت زال با رستم گرد دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد
دیدم بسی که آب سرچشمه خرد چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد
فی الجمله پسر را به ناز و نعمت برآوردند و استادان به تربیت او نصب کردند تا حسن خطاب و ردّ جواب و آداب خدمت ملوکش درآموختند و در نظر همگان[13] پسندیده آمد. باری وزیر از شمایل او در حضرت ملک شمهای میگفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت[14] او بدر برده. ملک را تبسم آمد و گفت:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود گر چه با آدمی بزرگ شود
سالی دو برین برآمد. طایفه اوباش محلت[14] بدو پیوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بیقیاس برداشت و در مغازه[15] دزدان به جای پدر نشست و عاصی شد. ملک دست تحیر به دندان گزیدن گرفت و گفت:
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس
باران که لطافت طبعش خلاف نیست در باغ لاله روید و در شوره بوم خس
زمینِ شوره سنبل برنیارد درو تخم و عمل ضایع مگردان
نکویی با بدان کردن چنانست که بد کردن به جای نیکمردان
[1]- معبر،گذرگاه
[2]- شهرها
[3]- مکر و حیله
[4]- پناهگاه
[5]- معین
[6]- راهها و شکافهای کوه
[7]- زیر بناگوش که رستنگاه ریش است
[8]- آغاز،نو
[9]- آتش
[10]- قدری خوش و قدری ناخوش
[11]- نافرمانی
[12]- دشمنی
[13]- همه کسان
[14]- سرشت،نهاد
[15]- کوی و برزن
[16]- غاری که در کوه باشد