0

قصاید قاآنی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۶ - در ستایش جناب جلالت مآب صدراعظم گوید

ای بت سیمین بناگوش ای به تن چون سیم خام

ای دو زنگی طره‌ات را عنبر و ریحان غلام

مه نمایی ازگریبان سرو پوشی در حریر

گل‌گذاری زیر سنبل نور بندی در ظلام

پستهٔ خندان تو چون تُنگ شکر دلفریب

رستهٔ دندان تو چون سلک‌گوهر با نظام

بسکه سر تا پا لطیفی هیچ عضوت را ز هم

می‌نشاید فرق ‌کردن ‌کاین ‌کدامست آن‌ کدام

قامتست این یا قیامت عارضست این یا قمر

صورتست این یا معانی شکرست این یا کلام

ها بجنبان زلف تا باد صبا آید به رقص

هی بیفشان موی تا مرغ هوا افتد به دام

موی بگشا تا دگر هرگز نگردد شام صبح

روی بنما تا دگر هرگز نگردد صبح شام

طرهٔ تو مغربست و چهرهٔ تو آفتاب

. چهره بنما سهل باشدگو قیامت‌کن قیام

تا به‌کی در حجره پنهانی چو غلمان در بهشت

آخر ای نوباوهٔ حورا یکی بیرون خرام

فکر ننگ و نام تاکی چنگ و جام آور به‌کف

چنگ و جام ار هست باقی‌گو نباشد ننگ و نام

عیش می‌روید به جای لاله امروز از زمین

وجد می‌بارد به جای ژاله امروز از غمام

روز مولود شهنشاهست و در روزی چنین

هرکه غمگینست بر وی زندگی بادا حرام

در چنین روزی ‌که خون از وجد می‌جوشد به تن

در چنین روزی‌که می از شوق می رقصد به جام

در چنین روزی که می‌جنبد ز وصل دوست دل

در چنین روزی‌که می‌پرد ز شوق جام‌کام

باده باید آنقدر خوردن ‌که جای خون و خوی

می‌دود اندر عروق و می‌تراود از مسام

لیک من از تنگدستی چون ندارم وجه می

مست سازم خویش را از مدحت صدر انام

آفتاب دین و دولت حکمران شرق و غرب

آسمان ملک و ملت اعتضاد خاص و عام

صدر اعظم بدر عالم شمس ملت تاج ملک

غیث دولت غوث دین کان کرم کهف کرام

آنکه‌ کاخش از حوادث دهر را دارالامان

وانکه بزمش از سوانح خلق را دارالسلام

نامهٔ اقبال و دولت را به نامش افتتاح

دفتر اجلال و شوکت را به تیغش اختتام

روز مهرش سرو و سنبل روید از صحرا وکوه

گاه جودش سیم وگوهر ریزد از دیوار و بام

سنگ را بیجاده سازد حزمش از یک التفات

خاک را فیروزه سازد عزمش از یک اهتمام

خامهٔ او ظم صد لشکر دهد از یک صریر

خاطر او فتح صدکشورکند از یک مسام

خلق را نگذاشتی یک لحظه جودش‌گرسنه

گر ز امر حق نبودی فرض بر مردم صیام

پشه‌یی را باد اگر در عهد او سیلی زند

خشم او تا روز حشر از بادگیرد انتقام

تا نظام ملک و دین را گشت ‌کلک او کفیل

تیرها درکیش ماند و تیغها اندر نیام

ای دل و دست ترا دریا وکان نایب مناب

ای رخ و رای ترا خورشید و مه قایم مقام

هر جبینی راکه نبود داغ مهرت بر جبین

باز زی پشت پدر برگردد از زهدان مام

گرمی مهر تو مور و مار را کردست صید

نرمی نطق تو وحش و طیر راکردست رام

عاجزی از مالش موری اگرچه قادری

کز دو تار مو نمایی بر سر شیران لجام

برگها با نظم می‌رویند از اطراف شاخ

نوبهار عدلت از بس داده‌گیتی را نظام

مهر تو در هیچ دل نگذاشت جای آرزو

بسکه شادی بر س شادی همی جست ازدحام

زر ز جودت خوار شد چندانکه زال زر ز خشم

زانزجار این لقب نفرین‌کند بر جان سام

صاحبا صدرا حدیثی طرفه دارم‌گوش‌کن

زار و پژمان زال زر را دوش دیدم در منام

گفتمش زار از چه‌ای‌؟‌گفتا شنیدستم‌که زر

از سخای خواجه شد چون خاک ره بی‌احترام

وینک اندر دخمهٔ تاری ز ننگ این لقب

هر زمان از خشم نفرینها کنم بر جان سام

بر کمال قدرت یزدان بس این برهان تو

بر یکی مسندکنی جا با دو عالم احتشام

فقر را زافراط جودت بر گلو گیرد فواق

خلق را از بوی خلقت در مشام افتد زکام

تا حکیمان را حکایت از حدوثست و قدم

تا فقیهان را روایت از حلالست و حرام

ناصرت بادا شهنشه یاورت بادا خدای

کشورت بادا به فرمان اخترت بادا به ‌کام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:43 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۷ - در ستایش از اهل پارس و ستایش بعضی از آنها

ای رخش ره‌نورد من ای اسب تیزگام

تا چند بند آخوری آخر برون خرام

کاه خسان چه می‌خوری ای رخش ره‌نورد

بار خران چه می‌بری ای اسب تیزگام

هرگز نبوده آب تو از منهل خسان

هرگز نبوده‌ کاه تو از آخور لئام

ده ماه شد که خوی‌ گرفتی به نای و نوش

وندر طویله خوردی و خفتی علی‌الدوام

هر شام داده‌ کاه و جوت را به امتنان

هر روز شسته یال و دمت را به احترام

ای بس‌که آب دادم و تیمارکردمت

نه زبن زدم به پیشت و نه بر بستمت لجام

آبت ‌گهی ز چاه ‌کشیدم‌ گهی ز جوی

کاهت ‌گهی به نقد گرفتم‌ گهی به وام

هرگز به تازیانه بنشخودمت سرین

وز چنبر چدار نیفکدمت به دام

گاهت به‌گاه دادم و آب و علف به وقت

غافل نبودم از تو به یک عمر صبح و شام

یک‌یک حقوق رفته اگر بازگویمت

حالی فروچکد عرق شرمت از مسام

تازی نژاد اسب من آخر حمیتی

یک ره چو تازیان به حمیت برآر نام

چون شد حمیت عربی‌کت ز پیش بود

ز اصطبل سر برآر چو شمشیر از نیام

خیز ای سیاه‌روی ترا ز رخش روستهم

از سم بسای مردمک دیدهٔ خصام

اسبا حقوق من به عقوق ار بدل ‌کنی

ترسم ‌که روزگار کشد از تو انتقام

اسبا زمان یاری و هنگام یاوریست

لختی برون خرام و مکن رنج من حرام

از سمّ ره‌نورد بجنبان همی زمین

وز نعل خاره‌کوب بسنبان همی رخام

برزن خروش تا بمرد مار در شکفت

برکش صهیل تا برمد شیر درکنام

از دم به چشم شیر فلک در فکن غبار

از سم به جسم ‌گاو زمین برشکن عظام

اسباگرم ز پارس رسانی به ملک ری

زرین‌ کنم رکابت و سیمین‌ کنم ستام

از حلقهٔ ستاره همی سازمت رکیب

وز رشتهٔ مجره همی آرمت لجام

میخت‌کنم ستاره و نعلت‌کنم هلال

زینت ز زر پخته ستامت ز سیم خام

هم پای‌بند بافمت از ریش ابلهان

هم پاردم نمایمت از سبلت عوام

تو زیر رانم آیی چون زیر ابرکوه

من بر تو خود نشینم چون بر سمند سام

از پارس بهر کسب معالی سفرکنم

راحت ‌کنم حرام‌ که حاصل شود مرام

هم چهرهٔ ستاره برندم به نوک تیر

هم‌گردن زمانه ببندم به خم خام

گه چون‌ عجم به‌دست همی چین کنم‌کمند

گه چون عرب به چهره همی برنهم لثام

اقبال و بخت و عز و معالی به‌گرد من

از چارسو بجهد همی جوید ازدحام

حیرت ‌کند ز جنبش من در هوا عقاب

غیرت برد به رحمت من در زمین هوام

قانع شوم به بیش وکمی‌کم دهد خدای

راضی شوم به خیر و شری ‌کاید از انام

بر دهر سخره رانم چون رند بر فقیه

بر مرگ حمله آرم چون باز بر حمام

نفرین‌ کنم به پارس‌ که از ساکنان او

واصل نگشت نعمت و حاصل نگشت کام

نه ریش‌ کس ز مرهمشان جسته اندمال

نه زخم ‌کس ز داروشان دیده التیام

همواره در شقاق و ستمشان مدار سیر

پیوسته در نفاق و جفاکرده اقتحام

چون‌ من ‌کسی به ‌ساحت آن‌خوار و مستمند

چون من ‌کسی به عرصهٔ آن زار و مستهام

میران آن به‌ گاه تواضع چنان ثقیل

کز جا قیامشان ندهد دست تا قیام

جز باد عجبشان ندمد هیچ در دماغ

جز بوی‌ کبرشان نرسد هیچ بر مشام

جز چند تنگه از گهر پاک زاده‌اند

از دودهٔ مکارم و از دوحهٔ‌ کرام

چون‌ لاله روز و شب همه با عیش و انبساط

چون غنچه دمبدم همه با وجد و ابتسام

ژاژی ز هیچکس نشنیدم به جز مدیح

لغوی ز هیچیک نشنیدم به جز سلام

بر من زحام آنان چون عام بر امیر

بر من هجوم ایشان چون خاص بر امام

زان چند تن‌گذشته ملولم ز شیخ و شاب

زان چند تن‌‌ گذشته خمولم ز خاص و عام

رنجی مرا کز ایشان ‌گر زانکه بشمرم

آن رنج ناشمرده سخن می‌شود تمام

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:43 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۳ - در مدح صدر اعظم

چو شد ز اختران دوش این سبز طارم

درآگین چو اورنگ فیروزهٔ جم

کنار افق از شفق ‌گشت رنگین

چو پهلوی سهراب از تیغ رستم

کواکب پس هم فروزان ز مشرق

چو موج پیاپی‌که برخیزد از یم

تو گفتی‌ کنار منست از جواهر

چو بازآیم از بزم شاه مکرم

به خادم زدم بانگ‌ کز کید گیتی

چه‌پیچم‌به‌خود سخت‌چون‌موی دیلم

چه امشب خورم غم که فردا چه زاید

ازین صبح اشهب وزین شام ادهم

چو بگزایدم روح چه خار و چه‌گل

چو بفزایدم رنج چه شهد و چه سم

کبابم ده امشب ز ران پلنگان

وز‌ان‌ می که ‌سرخست ‌چون‌ چشم‌ ضیغم

به ساقی بگو تا دهد بوسه با می

به مطرب بگو تا زند زیر با بم

که تا من چنان مدح خسرو نمایم

که از شوق نامش سخن گویم ابکم

مرا نیست‌کاری به جز مدح خسرو

پس از مدح شه مدح دستور اعظم

مرا چه‌که اورگنج شهریست ویران

مرا چه‌که خوارزم ملکیست معظم

مرا چه‌ که نامد سجستان مسخر

مرا چه که نبود بخارا منظّم

نه خاقان چینم نه با او برادر

نه چیپال هندم نه با او پسر عمّ

مرا چه‌که از هند نارند شکر

مرا چه‌که در چین نبافند ملحم

چو بشنید خادم ز من این سخنها

ز جا جست ز انسان ‌که صیدی‌ کند رم

مئی دادم از جوهر جان چکیده

به رنگ شقایق به بوی سپر غم

چو رنگ من از چهر من‌ گشت پیدا

نگارم درآمد ز در شاد و خرم

رخش یک چمن گل لبش یک قدح مل

گلش غالیه‌بو ملش غالیه‌شم

خطش درع و صورت سپرموی جوشن

قدش رمح و مژگان سنان زلف پر چم

چو رخسار پیران به زلف اندرش چین

چو چنگال شیران به جعد اندرش خم

سیه نقطه افتاده در پیش زلفش

وزان نقطه دالش شده ذال معجم

به دنبال آهوی چشمش ز هرسو

دو چشم دوان چون دوکلب معلم

به‌کنج لبش خال‌گفتی نشسته

بلال حبش بر لب چاه زمزم

حدیثش چنان روح‌پرورکه‌گفتی

میان لبش خفته عیسی بن مریم

مراگفت در حیرتستم‌که‌گیتی

ترا از چه دارد عزیز و مکرّم

بدین چهر ننگن و این ریش رشکین

چسان شد ترا ملک دانش مسلم

چه جادو نمودی چه اعجازکردی

که دایم بود برک عیشت فراهم

و دیگر به خود بر چه افسون دمیدی

که آزادگشتت تن از تب دل از غم

تنت زآتش تب چنان بد گدازان

که جان شریر از شرار جهنم

ز سودا رخت تار چون چشم شاهین

ز صفرا لبت تلخ چون زهر ارقم

بگفتم نخستین از آنم‌ گرامی

که هستم ثناخوان شاه معظم

و دیگر تب از پیکرم زان جدا شد

که کردم به‌بر خلعت صدر اعظم

غیاث ملل غوث دین غیث دولت

که رایش به اسرار غیبست ملهم

همش علم آصف همش حلم احنف

همش فضل جعفر همش جود حاتم

نهالیست بارش همه بر و احسان

محیطیست جودش همه دُرّ و درهم

چو ادوار افلاک جودش پیاپی

چو انوار خورشد فیضش دمادم

زهی‌کار حاسد زکین توکاسد

خهی حال در هم زیار تو در هم

بود درد قهر ترا مرگ درمان

بود زخم عنف ترا زهر مرهم

گه جودت از خاک زرین دمدگل

گه مدحت از کام مشکین جهد دم

عتاب تو و کوه مهتاب و کتان

عطای تو و آز خورشید و شبنم

تویی حاصل سّرِ افلاک و انجم

تویی مایهٔ فخر حوا و آدم

رضای تو و حکم تقدیر یزدان

دو طفلد با یکدگر زاده توام

مراد تو و آرزوی شهنشه

دو حرفند در یکدگرگشته مدغم

تویی میوه ی آفرینش از آنی

به صورت مؤخر به معنی مقدّم

هنرها که کردی به یک شبر خامه

نکردست با رمح ده باز نیرم

ملک ناصر تست و حق ناصر وی

تو بن برخیایی و شاه جهان جم

به تارک چو شه یک فلک ماه و پروین

به بالا و دیدار جان مجسم

خدا راست سایه خرد راست مایه

عطار است معدن سخاراست مقسم

مگر تیغ او هست خیاط اعدا

که‌دوزد همی بهرشان رخت ماتم

روانش ز انوار فیضست روشن

ضمیرش به اسرار غیبست ملهم

نهفتش به سر یک‌درم مغز ایزد

در آن یک درم مغز هوش دو عالم

چو خرما که از خوشهٔ نخل خیزد

از شاهان موخر به شاهان مقدم

سرافراز صدرا تو خود نیک دانی

بجز نام نیکو نماند ز آدم

یکی پیش‌دستی بکن بر زمانه

بده آنچه دادت اگر بیش اگر کم

بپوش و بپاش و بنوش و بنوشان

به هر تن به هرجا به‌هرکس به‌هر دم

سخاکن اگر عمر جاوید خواهی

سخن غیر از این نیست والله اعلم

بده مادحان را زر و سیم و جامه

اگر مدح من قابل افتد به من هم

همی تا رجب هست بعد از جمادی

ربیع عدوی تو بادا محرم

هم از دولتت خلق‌گیتی مرفه

هم از نعمتت اهل دانش منعّم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:44 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۵ - در ستایش پادشاه رضوان ارامگاه محمد شاه غازی طاب‌الله ثراه گوید

عید آمد و عیش ‌آمد و شد روزه و شد غم

زین آمد و شد جان و دلی دارم خرم

ماه رمضان‌گرچه مهی بود مبارک

شوال نکوتر که مهی هست مکرّم

الحمدکه آن واعظک امروز به‌کنجی

چون‌حرف نخشین مضاعف شده مدغم

وان زاهدک از طعنهٔ اوباش خلایق

چون دزد عسس دیده به‌کنجی نزند دم

رفت آنکه رود شیخ خرامان سوی مسجد

وز پیش و پسش خیل مریدان معمّم

از کبر ز هم برنکند چشم چو اکمه

وز عجب به‌کس می‌نزند حرف چو ابکم

رفت آنکه مر آن موذن موذی به مناجات

چون‌گاوکشد نعره‌گهی زیر وگهی بم

وان واعظ و مفتی چو درآیند به مسجد

این عجب مصور شود آن‌کبر مجسم

آن باد به حلق افکند این باد به دستار

آن مشک منفخ شود این خیک مورم

وان قاری عاری به‌گه غنه و ادغام

خیشوم بر از باد کند همچو یکی دم

وانگونه ز هم حنجره و حلق‌گشاید

کش پیچ و خم روده هویدا شود از فم

خیز ای بیت و امروز به‌رغم دل واعظ

هی بوسه پیاپی ده و هی باده دمادم

ماه رمضان برنگرفتم ز لبت بوس

کز روزه دلی داشتم آشفته و درهم

بس بوسه‌که درکنج لبت جمع شدستند

چون شهد که گردد به یکی‌ گوشه فراهم

زان لب نکنی بازکه از فرط حلاوت

چون تنگ شکر هر دو لبت دوخته برهم

تا بر لب لعل تو ز من وام نماند

برخیز و بده بوسهٔ یک‌ماهه به یکدم

ای طرهٔ تو تیره‌تر از دیدهٔ شاهین

وی مژهٔ تو چیره‌تر از ناخن ضیغم

جور تو وفا خار توگل درد تو درمان

رنج تو شفا زهر تو مل زخم تو مرهم

در حلقهٔ زلفین تو تا چثبم‌کندکار

بندست و شکنج و گره و دایره و خم

جز چشم‌ تو کز وی دل من هست هراسان

آهو نشنیدم که ازو شیرکند رم

با یاد سر زلف تو شب تا به سحرگاه

در بستر و بالین چمدم افعی و ارقم

ای پستهٔ خندان تو زان رستهٔ دندان

چون حقهٔ یاقوت پر از عقد منظم

در زلف سیاهت همه‌کس ناظر و من نیز

بر ساق سپیدت همه‌کسن مایل و من هم

چون ‌حسن ‌تو هر روز شود عشق ‌من افزون

زانست‌که چون حسن تو عشقم نشودکم

بی‌ساعد سیمین توام حال تباهست

بی‌سیم ‌گدا را نبود عیش مسلّم

در سیم سرینت ز طمع دوخته‌ام چشم

کز فقر ندارم به جز اندیشهٔ درهم

زان سیم بخیلی مکن ای ترک ازیراک

ازدادن سیمست همه بخشش حاتم

ای ترک برآنم که در این عهد همایون

مردانه شبیخون فکنم بر سپه غم

از زلف تو پوشم زره از جعد تو خفتان

از قد تو سازم علم از موی تو پرچم

وانگه ز پی خطبهٔ این فتح نمایان

شعری‌کنم انشاء به مدح شه اعظم

دارای عجم وارث جم سایهٔ یزدان

خورشید زمین ماه زمان شاه معظّم

شاهنشه آفاق محمد شه غازی

کز پایه براز کی بود از مایه براز جم

ای ساحت آفاق ز رای تو منور

وی جبهت افلاک به داغ تو موسم

مهتاب بود مهر تو و حادثه‌کتان

خورشید بود چهر تو و نایبه شبنم

روی قمر از طعنهٔ رمح تو بود ریش

پشت فلک از صدمهٔ‌گرز تو بود خم

زاید نعم از جود تو چون حرف مشدّد

ناقص ستم از عدل تو چون اسم مرخم

بعد از همه شاهانی و پیش از همه آری

به بود محمدکه سپس بود ز آدم

ذات تو مگر علت غائیست جهان را

کز عهد موخر بود از رتبه مقدم

مانند سلیمان همه عالم بگرفتی

با قوت بازو نه به خاصیت خاتم

بر ذرّهٔ خاک قدمت سجده برد چرخ

در قطرهٔ ابر کرمت غوطه‌ خوردیم

از خیر و شر دور زمان رای تو آگه

بر نیک و بدکار جهان جان تو ملهم

با لطف تو تریاک دهد چاشنی قند

با قهر تو پازهر دهد خاصیت سم

از ضعف عدد ضعف عدوی تو فزاید

چون‌کسرکز افزونی تربیع شودکم

گر حور به جنت شرر تیغ تو بیند

باگیسوی آشفته‌گریزد به جهنم

در معرکهٔ رزم تو از زهرهٔ شیران

تا حشر نروید به جز از شاخ سپر غم

با جاه تو پستست نهایات نه افلاک

با قدر تو تنگست فراخای دو عالم

شاها به سرم‌گر ز فلک تیغ ببارد

در مهر تو الا به ارادت نزنم دم

تو چشمهٔ حیوانی و من همچو سکندر

از چهر تو محرومم و با مهر تو محرم

دیریست‌که آسوده‌ام از خلق به کنجی

هم مدح توام مونس و هم یاد تو همدم

نه شاکر ازینم‌که خلیلی‌کندم مدح

نه شاکی از آنم‌که حسودی‌کندم ذم

درکیسهٔ من‌گو نبود درهم و دینار

بر آخور من ‌گو نبود ابرش و ادهم

با مهر تو بر دوش من این خرقهٔ خلقان

صد بار نکوتر بود از دیبهٔ معلم

کامم همه اینست چو شمشیر تو قاطع

تا حکم فضا هست چو تدبیر تو محکم

احباب ترا باد به‌کف ساغر عشرت

اعدای ترا باد به‌برکسوت ماتم

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:44 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۱ - در ستایش جناب حاج میرزا آقاسی رحمه الله

بود مبارک هر عید خاصه عید صیام

به غوث ملت اسلام تا به روز قیام

خجسته خواجهٔ ایام حاجی آقاسی

که مبتدای وجودست و مقتدای انام

محققی ‌که ضمیرش به حزم پیش نگر

همه ضمایر اطفال دیده در ارحام

مداد خامهٔ او چشم جود را سرمه

سطور نامهٔ او شخص فضل را اندام

رسیده است به جایی نفوذ قدرت او

که جاکند عوض مغز در درون عظام

ز امن عهدش آهو همی به ‌گاه چرا

ز لاله باز نداند دو دیدهٔ ضرغام

به‌گاه هیبت او آفریدگان همه را

روان و زهره برآید به جای خون ز مسام

بساط جود بدانگونه همش‌گسترد

که منقبض نشود عرق بر جبین لئام

هر آنچه از دو لب پاک او برون آمد

همان بود که بدو کرده کردگار الهام

سلام و نفرین درگفت ‌کردگار بسیست

سخن چو هست بحق چه دعا و چه دشنام

بسا رضا که هم از خشم او پدید آید

چنانکه چشمهٔ شیرین برون جهد ز رخام

ثنای او نبود حدّ ما که نشناسد

مقام روح قدس را عوام ‌کالانعام

کنون به آنکه سرایم حدیث قصهٔ دوش

در آن زمان‌ که سپردم به دست عقل زمام

به عقل ‌گفتم ‌کای اولین نتیجهٔ عشق

که بادپای سخن راست درکف تو لگام

تو دانی آنکه بود عید و خواجه را شعرا

برند مدح بهر عید خاصه عید صیام

مرا که آتش دل مرده ز آب ‌کید حسود

حدیث پخته چسان خیزد از قریحهٔ خام

به خنده گفت بلی دانمت ز نشتر غم

دلیست ممتلی از خون چو شیشهٔ حجام

ولی به دفتر شعرت قصده‌ ییست بدیع

که‌گفته‌یی به مدیح رسول و آل‌کرام

ز دیرباز بود ناتمام و همت تو

پی تمامی او هیچگه نکرد اقدام

به عون حواجه چه باشد گرش تمام‌ کنی

که شد نقایص هستی همه ز خواجه تمام

بگفتم ‌آن‌ چه قصده‌است ‌و چیست‌ مطلع او

چه وزن دارد و او را روی و ردف ‌کدام

بگفت بر نمط این قصده است درست

خجسته مطلعش این است ای ادیب همام

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:44 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۰ - در مطایبه فرماید

پگاه بام چو برشد غریو کوس از بام

شدم به جانب حمام با شتاب تمام

پس از ورود به حمام عرصه‌یی دیدم

وسیع‌تر ز بیابان نجد و وادی شام

نعوذ بالله حمام نه بیابانی

تهی ز امن و سلامت لبالب از دد و دام

ز هرطرف متراکم درو وحوش و طیور

ز هرطرف متراخم درو سوام و هوام

فضای تیره‌اش از بسکه پرنشیب و فراز

محال بود در آن بی‌عصا نهادن‌ گام

خزینه چون ره مازندران پر ازگل و لای

جماعتی چو خراطین درو گزیده مقام

ز گند آب‌که باج از براز می‌طلبید

تمام جسته صداع و تمام‌کرده ز کام

تمام نیت غسل جماع‌کرده بدل

به غسل توبه‌که ننهند پا در آن حمّام

به صحن او که بدی پر ز شیر و ببر و پلنگ

ز خوف ‌جان ‌نشدی ‌شخص‌ بی‌سنان ‌و حسام

زکثرت وزغ و سوسمار دیوارش

به دیدگان متحرک همی نمود مدام

به نور خانه‌اش اندر جماعی همه عور

چو کودکی‌که برون آید از مشیمهٔ مام

قضیب در کف و از غایب برودتشان

بسان خایهٔ حلّاج رعشه در اندام

ز بس که پرده ز عیب کسان برافکندی

کسی نیافت‌ که حمّام بود یا نمّام

ستاده زنگیکی بدقواره تیغ به دست

به هم ‌کشیده جبن از غضب چوکفّ لئام

به طرز صفحهٔ مسطر کشیده تن لاغر

پدید چون خط مسطر همه عروق و عظام

به دستش اندر طاسی به شکل‌کون و در او

چو قطره‌های منی برف می‌چکید از بام

جبین‌ چو ریشهٔ‌ حنظل سرین ‌چو شلغم خشک

بدن چو شیشهٔ قطران لبان چو بلغم خام

ز غبغب سیهش رسته مویهای سپید

چو بر دوات مرکب تراشهٔ اقلام

چو پنبه‌یی که به سوراخ اِستِ مرده نهند

پدید رستهٔ دندانش از میانهٔ کام

ز فوطه نرم قضیبش عیان به شکل زلو

ولی به ‌گاه شَبَق سخت‌تر ز سنگ رخام

به هرکجا که پریچهره دلبری دیدی

همی ز بهر تواضع ز جا نمود قیام

سرش چو خواجهٔ منعم فراز بالش نرم

ولی به خود چو مساکین نموده خواب حرام

دو خایه از مرض فتق چون دو بادنجان

به زیر آن دو سیه‌چشمه‌یی چو شام ظلام

ستاده بودم حیران‌که ناگه از طرفی

نگار من به ادب مر مرا نمود سلام

پرند نیلی بربسته بر میان‌ گفتی

به چرخ نیلی مأوا گزیده ماه تمام

ز پشت فوطه شده آشکار شق سرین

چو بدر کز دو طرف جلوه‌گر شود ز غمام

بدیدم آنچه بسی سال عمر نشنیدم

که آفتاب نماید به زمهریر مقام

خزینه شد ز تنش زنده‌رود آب زلال

ز لای و گِل نه نشان ماند در خزینه نه نام

چون جِرم ماه ‌که روشن شود ز تابش مهر

ز عکس رویش رومی شد آن سیاه غلام

همه قبایح زنگی به حسن گشت بدل

شبان تیره بدل شد به صبح آینه‌فام

فرشته‌گشت مگر زنگیک‌که عورت او

نهفته ماند ز ابصار بلکه از اوهام

بلی چه مایه امور شنیعه در عالم

که ‌نغز و دلکش ‌و مستحسن است در فرجام

مگر نه رجس و پلیدست نطفه در اصلاب

مگر نه زشت و کثیفست مضغه در ارحام

یکی شود صنمی جانفزای در پایان

یکی شود قمری دلربای در انجام

مگر نه فتنهٔ طوفان به امن گشت بدل

چو برکمبنهٔ جودی سفعنه جست آرام

مگر ‌نه آدم خاکی چو در وجود آمد

تهی ز فرقت جن ‌گشت ساحت ایام

مگر نه‌ دوست چو بخشد عسل‌ شود حنظل

مگرنه یار چو گوید شکر شود دشنام

مگرنه نور وجودات بزم عالم را

خلاص‌کرد ز چنگال ظلمت اعدام

مگر نه ‌گشت همه رسم جاهلیت طی

ز کردگار چو مبعوث شد رسول انام

سحر چو گشت پدیدار روز گردد شب

شفق چو گشت نمودار صبح گردد شام

گر این قصیدهٔ دلکش به‌ کوه برخوانی

صدا برآید کاحسنت ازین بدیع ‌کلام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:44 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۳ - در ستایش پادشاه اسلام پناه ناصرالدین شاه غازی

پی نظاره ی فرّخ هلال عید صیام

شدیم دوش من و ماه من به‌گوشهٔ بام

فراز بام فرازنده قد موزونش

درخت طوبی‌ گفتی به سدره ‌کرده مقام

جو نور ماه که تابد ز پشت ابر سفید

ز پشت جامه عیانش سپیدی اندام

دو تازه خدش زیر دو زلف غالیه‌بو

دو تیره خالش زیر دو جعد غالیه‌فام

دو لاله زیر دو سنبل دو روز زیر دو شب

دو نور زیر دو ظلمت دو صبح زیر دو شام

دو نافه زیر دو عنبر دو نقطه زیر دو جیم

دو حبّه زیر دو خرمن دو دانه زیر دو دام

به‌ گوش گفتمش ای ‌مه جمال خویش بپوش

ز بهر آنکه نبینند چهرهٔ تو عوام

رخ تو ماه دوهفته !ست وگر ببینندش

گمان برند که یک نیمه رفته ماه صیام

چو صبحگاه‌شود جملگی‌به‌عادت‌خویش

شوند جمع و شهادت دهند نزد امام

به خنده‌ گفت تو بنی هلال را گفتم

هلال را چکنم با وجود ماه تمام

ترا نظر به سوی آسمان مرا به زمین

مراد تو مه ناقص مراد من مه تام

پس از دو ابروی تو گر هلال را نگرم

به شبهه افتم‌ کز این سه ماه عید کدام

چو این بگفتم پنهان به زیر لب دیدم

که نرم نرمکم از مهر می‌دهد دشنام

که این حکیمک ‌گویی پیمبر شعر است

که معجزات سخن می‌شود بدو الهام

سخ دراز چه رانم چو خور نشست به‌کوه

چو زرد شیری غژمان ‌که در شود به‌ کنام

به چرخ بر زبر ماه نو نمود شفق

چو سرخ می ‌که زند موج و ریزد از لب جام

هلال دید مهم وز انامل مخضوب

همی نهاد دو فندق فراز دو بادام

سوال ‌کرد که این ماه در چه باید دید

چه واردست درین باب از رسول انام

بگفتمش که نبی ‌گفته هر که بر کف دست

ببیند این مه نیکو رود بر او ایام

بگفت پس به ‌کف دست شاه باید دید

که قبض و بسط قضا را به دست اوست زمام

یگانه خسرو منصور ناصرالدین شاه

که چار رکن جهان را به عدل اوست قوام

رهین خدمت اویند در زمین ابدان

مطیع حضرت اویند بر فلک اجرام

شهی‌که از پی تعظیم خم شودکافر

به هرکجاکه‌کند راست رایت اسلام

به‌بر ز زال زر از زخم ‌گرز او زلزال

به مغز سام یل از سهم تیغ او سرسام

زهی بنان تو در بزم ابر گوهر ریز

زهی سنان تو در رزم برق خون‌آشام

بقای خصم و شامیست کش‌ نباشد صبح

جمال بخت تو صبحیست‌ کش نباشد شام

به رنگ شاخ بقم ‌گشته جسم حاسد تو

ز بس که خون دلش با عرق چکد ز مسام

اگرنه نوک سنان تو خون و مغز عدوست

چو مغز و خون رودش از چه در عروق و عظام

بلارک تو پسرعم ذوالفقار علیست

که چون ‌کشیده شود تیغها رود به نیام

چو گاهواره شب و روز چرخ از آن جنبد

که طفل بخت تو گیرد ز جنبشش آرام

محیط دایرهٔ آفرینش زانرو

ترا زمانه نه آغاز دیده نه انجام

کفاف جود و هستی دهد به شخص عدم

عفاف عدل تو مستی برد زطبع مدام

جنین به روز نبردت دوباره نطفه شود

دمان به پشت پدر پوید از مشیمهٔ مام

ز نظم عدل تو نبود عجب‌ که مروارید

کشد طبیعتش اندر صدف به سلک نظام

ز بانگ‌ کوس تو گوش زمانه‌راست صمم

ز بوی خلق تو مغز فرشته ‌راست زکام

همیشه تاکه توان ارتفاع شس شناخت

ز نصب شاخص و ظل اصابع و اقدام

چنان رفیع بود آفتاب دولت تو

که خیره ماند در ارتفاع او اوهام

بود به جوهر شمشیر تو قیام ظفر

همیشه تا که عرض را به جوهرست قیام

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:44 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۴ - در ستایش مرحوم میرزا تقی خان رحمه‌الله گوید

پی نظارهٔ فرخ هلال عید صیام

هلال ابروی من دوش رفت بر لب بام

چو دید مه دو سرانگشت بر دو چشم نهاد

بدان نمط‌ که دو فندق نهی به دو بادام

به من ز گوشهٔ ابرو هلال را بنمود

نیافتم‌ که از آن هر دو ماه عید کدام

چو در رخش نگرستم شگفتم آمد زانک

کسی ندیده در آغاز ماه ماه تمام

غرض چو دید مه عید را به‌ گوشهٔ چشم

اشاره‌کردکه برخیز و باده ریز به جام

از آن شراب ‌که چون شیر خورد سرخ شود

ز عکس او همه نیهای زرد در آجام

به سر جهد عوض مغز نارسیده به لب

به دل دود بَدَل روح ناچکیده به‌کام

هنوز ناشده در جام بسکه هست لطیف

همی بپرد همراه بوی خود به مشام

هنوز ناشده از شیشه در درون قدح

چو خون و مغز جهد تند در عروق و عظام

ز جای جستم و آوردمش از آن باده

که عکس او در و دیوار راکندگلفام

چو خورد یک دو سه پیمانه از حرارت می

دو چشم تیغ‌زنش شد دو ترک خون‌آشام

به خشم ‌گفت چرا می ‌نمی‌خوری‌ گفتم

من از دو چشم تو هستم مدام مست مدام

به پیش نشوهٔ چشم تو می چه تاب آرد

به اشکبوس‌ کشانی چه در فتد رهّام

به دور چشم تو دور قدح بدان ماند

که با تجلی یزدان پرستش اصنام

کسی که مست ‌شد امروز از دو نرگس‌ تو

به هوش باز نیاید مگر به روز قیام

نهفته نرمک نرمک به زیر لب خندید

چنانکه‌گفتی رنگش زگل دهد پیغام

به عشوه‌گفت‌که الحق شگفت صیادی

که ‌پخته‌پخته ‌بری‌ دل به‌رنگ و صورت خام

بهار اگر به‌ گل و لاله رنگ و بوی دهد

تو ای بهار هنر رنگ و بو دهی به‌ کلام

سزد کزین‌ دم تا نفخ صور اسرافیل

ز رشک ‌کلک تو ‌کُتّاب بشکنند اقلام

من و تو گر چه به‌ انگیز می نه محتاجیم

که بی‌مدام همان مست الفتیم مدام

ولی چو باده چنان مرد را ز هوش برد

که می‌نداند کاغاز چیست یا انجام

نه هیچ بالد از مدح ناقدان بصیر

نه هیچ نالد از قدح ناکسان لئام

چو نور مهر درخشان تفاوتی نکند

گرش به صفّ نعالست یا به صدر مقام

اگر به خاک شود تا بهار فیض ازل

ازو دماند گلهای تازه از ابهام

شراب خوردن و بیخود شدن از آن خوشتر

که آب نوشی و در راه دین ‌گذاری دام

شراب را چو بری نام می‌توان دانست

که هست آب شر انگیز هم به شرع حرام

نه آب نیل‌ که بر سبطیان حلال نمود

حرام بود بر قبطیان نافرجام

نه در مصاف حسین تیغ آبدار اولیست

ز آب در گلوی کافران کوفه و شام

نه سگ‌گزیده‌گرش آب پیش چشم برند

چنان ز هول بلرزد که روبه از ضرغام

شراب اگر نکند شر بسی حلالترست

ز آب برکه و باران ز شیر دایه و مام

شراب اگر نکند شر بود مباح از آنک

مدام پخته ازو دیده‌اند عشرت خام

حلال هست می ‌امّا به آزموده خواص

حرام هست وی امّا به‌کور دیده عوام

شراب با تو همان می‌کند که روح به تن

نه روح هرچه قوی‌تر قوی‌ترست اندام

بخور شراب ‌و مده نقد حال‌ خویش ز دست

که دلنشین‌تر ازین‌ کمتر اوفتد ایام

شهی نشسته چو یک عرش نور یزدانی

فراز تخت و ملوکش غلام و ملک به‌کام

نعیم هر دو جهانش به‌کام دل حاصل

ز یمن طاعت صدر مهین امیر نظام

قوام عالم و تاریخ آفرینش جود

که آفرینش عالم بدوگرفت قوام

کتاب حکمت دیباچهٔ صحیفهٔ فیض

جمال دولت بازوی ملت اسلام

سپهر مجد و علا میرزا تقی خان آنک

امورکشور و لشکر بدوگرفته قوام

درنگ حزمش بخشیده تخت را جنبش

شتاب عزمش افزوده ملک را آرام

کفایتش زده سرپنجه با قضا و قدر

سیاستش نهد اشکنجه بر صدور و عظام

به بزم او نتوان رفت بی‌رکوع و سجود

ثنای او نتوان‌گفت بی‌درود و سلام

بدان رسید که اندیشه خون شود در مغز

ز شرم آنکه به مدحش چسان ‌کند اقدام

چنان ارادت شاهش دویده در رگ و پی

که خون و مغز همه خلق در عروق و عظام

زهی ز هیبت تو جسم چرخ را رعشه

خهی ز سطوت تو مغز مرگ را سرسام

به عقل مبهمی ار رو دهد برون ا ید

به یک اشارهٔ سبابهٔ تو از ابهام

ز طیب خلق تو نبود عجب‌ که مردم را

به جای موی همه مشک روید از اندام

به هر که سایهٔ خورشید همت تو فتد

همه ستاره فشاند بجای خوی ز مسام

به یمن رای رزین تو بس عجب نبود

که‌ کودکان همه بالغ شوند در ارحام

به عقل دیدهٔ اوهام را کنی خیره

به حزم توسن اجرام را نمایی رام

گهر فشانی یک‌ روزهٔ تو بیشترست

ز هرچه قطره‌ که تا حشر می‌چکد ز غمام

نهاده فایض نهیت به پای حکم رسن

نموده رایض امرت به فرق باد لجام

خدا یگانا آب زلال مستغنیست

که تشنگان دل‌آزرده را بپرسد نام

همین بس است ‌که سیراب می کند همه را

اگر سکندر رومست اگر قلندر جام

ز فیض خویش سپاس و ثنا طمع دارد

که این سپاس بس او را که هست رحمت عام

به پیش رحمت عامش تفاوتی نکند

ز کام تشنه‌لبان ‌گر دعاست ور دشنام

هزار بار گرش تشنه مدح و قدح کند

نه کم کند نه فزاید به بخشش و انعام

به قدر تشنگی هر کسی فشاند فیض

اگر فقیر حقیرست اگر ملوک ‌کرام

کنون تو آبی و ما تشنه‌لب ببخش و ببین

به قدر رتبت ما والسلام والاکرام

چو در اجابت مسؤول جود تو دارد

هزار بار فزونتر ز سائلان ابرام

بیان صورت حال آنقدر مرا کافیست

کنون تو دانی و روزی‌دهندهٔ دد و دام

به هرچه روزی مقسوم هست خشنودم

ز دل بپرس ‌که ایزد چسان نهاد اقسام

ز حکم بارخدایی عنان نخواهم تافت

به‌حکم آنکه بران‌نسخه‌جاری‌است احکام

هزار بارگرم فقر ریز ریز کند

زبان دق نگشایم به ایزد علّام

چو او ببیند دیگر چرا دهم عرضه

چو اوبداند دیگر چراکنم اعلام

خدا به جود تو ارزاق ما حوالت ‌کرد

وگرنه بر تو چه افتاده بود رنج انام

چنان‌ کریم و رحیمی‌ که می‌ندانندت

ز شوهر و پدر خود ارامل و ایتام

قضا عنان ‌کش خلقست سوی رحمت تو

وگرنه اینهمه ‌گستاخ هم نیند عوام

سخن چو عمر تو خوشتر اگر دراز کشید

که خوش فتد بر حق از کلیم طول ‌کلام

همیشه تا چو دو معنی ز یک سخن خیزد

سخنوران بلیغش‌ کنند نام ایهام

زبان هرکه چو نشتر ترا بیازارد

دلش پر از خون بادا چو شیشهٔ حجام

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:44 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۸ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده فریدون میرزا گوید

بامدادان ‌کآ‌فتاب خاوری سر زد ز بام

ماهرویم بام را از عکس ‌گیسو کرد شام

گه رخش دیدم به زیر زلف و گفتم این دمست

کآفتاب عالم‌آرا برکشد تیغ از نیام

گه پریشان دیدمش زلفین و گفتم این زمان

چون شب تاریک عالم را فروگیرد ظلام

نور صبح و نور رویش بسکه با هم بُد قرین

من ‌ندانستم به تحقیقی‌این کدامست آن کدام

روی او بر قد او چون لاله‌یی بر شاخ‌ گل

خال او در زلف او چون دانه‌یی در زیر دام

طرهٔ طرار او بر طرف خط مشکسای

طرفه‌ طوماریست‌ کز مُشک ختن دارد ختام

نام دلها کرده گویی ثبت در طومار زلف

کز سواد زلف‌ مشکینش جهان شد مشکفام

نی خطا گفتم دلی را کاو به زلف اندر کشد

زو چو بدخواه شهنشه نی نشان ماند نه نام

الغرض شادان رسید آن‌ماه و جان از خرمی

چون‌قدح‌خواری‌که‌ نو شدباده درعید صیام

گفت ای راوی‌که شخص آفرینش سربسر

گوش گردد چون ‌صدف ‌هرگه گهر ریزی ز کام

هیچ دانی‌ کز برای شهریار ملک جم

پیکی از شاه عجم هم خلعت آرد هم پیام

قیمت هر تار از آن خلعت منالِ هندوچین

ارزش هر پود از آن کسوت خراج مصر و شام

گفتم‌آری چون‌ندانم من ‌که در هرروز و شب

فکر شه بر جای فکرت بر ضمیرم مستدام

گفت برگو خدمتی شایسته از طبع سلیم

تا برای تهنیت‌خوانی به هنگام سلام

گفتم‌اینک گوش بگشا بشنو این شیوا سخن

کز شمیم نغز او مغز خردگیرد زکام

زان سپس خواندم برش این شعر را کز شرم او

خون‌به‌جای‌خون‌چکد اهل‌خرد را از مسام

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:44 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۶ - د‌ر ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمد شاه غازی طاب ثراه گوید

شب دوشین دو پاسی رفته از شام

درآمد از درم ترکی دلارام

پریشان بر مهش مویی‌که از او

نموده تیرگی مشک ختن وام

تو گفتی‌ گشت طالع آفتابی

که شد از طلعتش روشن در و بام

به خودگفتم شگفتی را ندیدم

بتابد آفتاب اندر دل شام

خلاف رسم معهودست و عادت

طلوع مهر پیش از خندهٔ بام

دو زلفش تاکمرگاه از سر دوش

همه چین و شکنج و حلقه و دام

نه هرگز چون رخش فردوس خرم

نه هرگز چون قدش شمشاد پدرام

قد موزونش یک بستان صنوبر

صنوبر بار اگر آورد بادام

دهانش غنچه را ماند ولیکن

نباشد چون دهانش غنچه بسام

لبش یک هند، شکر بود و این فرق

که از شکر نزاید تلخ دشنام

میان مژگان چشمش توگفتی

غزالی خفته در چنگال ضرغام

نگه دلدوزتر از تیر رستم

مژه برگشته‌تر از خنجر سام

به زلفش هرچه در گیتیست چنبر

به چشمش هرچه در آفاق اسقام

در آن یک شهر زنده‌دل به زندان

وزین یک ملک تقوی‌کار بدنام

کشد هندو به چهره لام زلفش

بود هندو ولی بر صورت لام

دمیده خط مشکین‌گرد رویش

چو در پیرامن آمرزش آثام

سهی‌سرویش زیر خرمن ماه

سیه‌سنگیش زیر نقرهٔ خام

ندیدم ماه را از سروگردن

ندیدم سرو را از سیم اندام

غمش در خانهٔ دل‌کرده منزل

ولی ویران‌کن منزل چو ظلام

مژه در خستن تن بسته همت

نگه در بردن جان‌کرده اقدام

ندانم چه ازین آیدم پایان

ندانم چه ازین زایدم فرجام

درآمد از درم القصه چونان

که در آغازگم کردم سرانجام

به شوخی روی زی من‌کرد وگفتا

که ای هشیار رند دردی‌آشام

به چشم منت اگر هست اقتدایی

به مستی باید بگذاشت ایام

حکیمان هستی از مستی شناسند

حکیما سر مکش از حکمت عام

نگار ارغوان رخ‌ گرت باید

شراب ارغوانی ریز در جام

زمام از می خرد را بر سر افکن

خرد پرداز یارت تا شود رام

بطی می از پی آرامش یار

به از یک شهر زر یک دهر ابرام

می و معشوق و خلوتگاه ایمن

میسر می‌نگردد هیچ هنگام

چو در دستست چوگان می‌بزن گوی

چو نزدیکست صبدت برمچین دام

چو فرصت داری ایدر راحتی جوی

که گردد آرزوی پخته‌ات خام

چو این بشنیدم از آن ترک سرمست

سبک جستم ز جا در جستن ‌کام

به تعجیلش مئی در پیش بردم

که ماهی بیست در خم داشت آرام

مئی‌کز عکس آن پنهان نماندی

همی تصویر فکرت اندر اجسام

مئی‌ کز بوی آن چون ذره از مهر

جنینها رقص‌کردندی در ارحام

مئی صافی درون ساغر زر

به بوی ضیمران و رنگ بسام

خردپرداز و مستی‌بخش و دیرین

صفاپرورد و عنربوی و گلفام

قدح پر کرد و دوری چند بگسارد

پیاپی زان‌کهن می آن مه تام

اثر چون در عروقش کرد باده

فرو بارید شکّر از لب و کام

که بی می زیستن ‌کفرست خاصه

به عهد داور دین شاه اسلام

محمد شاه غازی آنکه تیرش

برد از مرگ سوی خصم پیغام

بوقعه پهن خوانی تا قیامت

کشیده تیغش از بهر دد و دام

فلک او را به منّت برده تعظیم

ملک او را به رغبت ‌کرده اکرام

بوند اَعدام‌ گویی حاسد او

که نپذیرند هستی هیچ اعدام

چو گیرد خنجر کین روز ناورد

گریزد رستم از چنگش چو رهام

به‌ گیتی بسکه ماند از نیزه‌اش رسم

به‌گیهان بسکه رفت از سطوتش نام

منالش آورند از هند و از چین

خراجش دردهند از مصر و از شام

جهان بخشست چون بگرفت ساغر

جهانسوزست چون برداشت صمصام

به میدان چیببت برقا از بسکه‌کوشغث‌

به ایوان‌کیست ابر از بسکه انعام

ز بیم تیغ خونریزش ‌گه‌ کین

ضیاغم نغنوندی اندر آجام

سرایش‌ کعبهٔ جودست و مردم

طوافش را ز هر سو بسته احرام

به روز عرض رایش مهر رخشان

نتابد چون به نور مهر اجرام

ز بس بخشش توگویی رزق عالم

به دست او حوالت ‌کرده قسّام

قضا فرمان برد او را در امثال

قدر گردن نهد او را در احکام

میسر نیست شبهش بر به‌ گیتی

مصور نیست مثلش اندر اوهام

وجود بخشش و کوشش به دوران

ز سعی او پذیرفتند اتمام

گرفت او دوستان را در زر و سیم

ببست او دشمنان را در خم خام

نه‌گر اوصاف او روزی نگارد

چه خاصیت بود در خلق اقلام

پی ثبت مدیح اوست ورنه

نکردی واضع خط وضع ارقام

هماره تا نماید قطب ساکن

ز رفتن تا نگیرد چرخ آرام

ملک‌ کشورگشا بادا و هر روز

به دیگر ملک دارد نصب اَعلام

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:45 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۷ - د‌ر ستایش نواب ملک آرا حاکم مازندران گوید

گشت دی آباد چون بغداد ویرانم ز شام

دیده‌ام‌شد نیل مصر از هجر آن رومی غلام

بر سگ نفس آری ار جوع‌البقر غالب شود

گر همه ‌شیر از سرش بیرون رود عشق ‌کنام

بلبل‌ شیراز در بستان زد این دستان‌ که عشق

شد فرامش خلق را در قحط‌سال ملک شام

روز هفتم سال هشتم بد که با دهر دو رنگ

هفت و هشتم برشد از نه‌ گنبد آیینه‌فام

بر دو چشمم تیره شد از شش ‌جهت ربع‌زمین

از فراق آن یگانه شاهد زیباخرام

دور از آن‌ چهری ‌که‌ رشک‌ هشت بستان بهشت

هفت دوزخ را زدم آتش ز قلب مستهام

ده‌ حواسم ‌گشت ‌تیره ‌هفت عضوم شد زبون

بر دو یک افتاد جان از هجر آن ماه تمام

چارده تکبیر برگفتم سه ره دادم طلاق

بر دو گیهان‌ و سه‌ فرع ‌و هفت باب و چار مام

یک‌ دو پاس از شب چو بگذشت آن‌ نگار ده‌ دله

با رخی هر هفت ‌کرده‌ کرد از درگه سلام

گفتمش ای مه نه روی تست ماه چارده

هفت اختر ده یک از نور جمالت ‌کرده وام

موی‌ تو بر روی تو شامیست بر رخسار صبح

روی‌تو در موی‌تو صبحیست‌درآغوش‌شام

نرگسش‌را مست دیدم‌ گفتمش هشیار باش

کز خرد دورست‌مستی خاصه در ماه صیام

گفت هی‌هی تا به کی از می نهی بهتان به من

من اگر مست مدامستم نیم مست مدام

مست از آن شیوا بیانستم‌که نشناسند خلق

کان شکر یا شهد یا جلاب یا شیرین‌کلام

مست از آن ‌سحر حلالستم ‌که با فتوای عقل

هست زین‌پس‌بر سخنگویان‌سخن‌گفتن حرام

مست‌از آن‌وحیم‌که‌شد بی‌پای‌رنج جبرئیل

نازل از عرش معظم بر خواص و بر عوام

مستم از آن نامهٔ متقن‌ که چون حبل‌المتین

نقشبندان معانی را بدانست اعتصام

مست از آن مرقومهٔ نغزم‌که مغز قدسیان

از نقوش عنبرینش روز و شب دارد زکام

مست ‌از آن‌ غوّاص بحر دانشم کز هم گسیخت

لؤلؤ منثور کلکش سلک‌ گوهر را نظام

مستم از آن خامهٔ‌کش‌کش صریر از پختگی

دسث‌پخت‌خاطر سبحان‌وصابی‌کرده‌رخام

مست از آن جام جهان‌بینم‌ که دارد زیر خاک

هم سکندر را خجل زآیینه هم جم را ز جام

مست از آن‌ کشورگشا کلکم ‌که از آزرم آن

تیر میران شد به کیش و تیغ ترکان در نیام

مست از آن تاریخ‌گو مردم‌ که ساید سر به‌ عرش

ز التفات شاه‌ کسری‌ کوس جمشید احتشام

شاه‌ملک‌آرا که هست از تیغ هندی‌پرورش

ملک ترکی را نظام و دین تازی را قوام

بی‌رضایش نطفه در زهدان اگر گردد جنین

باز زی پشت پدر برگردد از زهدان مام

هشت جنت را شمیم لطف او نایب مناب

هفت دوزخ را شراشر قهر او قایم‌مقام

خشم او از آفرینش هیچ نگذارد اثر

گر نگیرد رایض عفوش عنان انتقام

برزند آنگونه بر عرش برین‌کاخش‌که وهم

می‌نیارد فرق کردن‌ کاین کدام و آن کدام

همچو موسیقار از منقار او خیزد نغم

نامهٔ فتحش اگر بندند بر بال حمام

پیک پیکانش پیام مرگ دارد بر زبان

خصم را از راستی بس دلنشینست آن پیام

کوه‌ کز زلزال ‌کفتید ار بپیوندد بهم

زخم‌کوپال تو خواهد هم پذیرفت التیام

ای ‌که‌ گفتی باد در چنبر نبندد هیچکس

یاد پایش را ندیدستی مگر بر سر لجام

برق تیغت چون بخندد ابر گرید بر درخش

ابر کلکت چون بگرید برق خندد بر غمام

مهر اگر گردد سوار رخش ‌گردون ‌گرد تو

کی رسد وهم جهان‌پیما به ‌گردش صبح و شام

مغفر مردان زره هر گه‌ که در دستت خدنگ

کرتهٔ‌ گردان‌قبا هرگه‌ که در دستت حسام

گر به دریا بار بارد ابر دست همتت

فلس پشت ماهیان‌ گردد سراسر سیم خام

گر برد بویی به‌ گلخن یک ره از خویت نسیم

تا قیامت بوی‌ مشک آید ز گلخن بر مشام

صبح صادق تا بود چون روی دلبر با فروغ

شام غاسق تا بود چون موی جانان از ظلام

صبح یارت را مبادا شام تا شام نشور

شام خصمت را مبادا صبح تا صبح قیام

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:45 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۸ - د‌ر ستایش پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه غازی خلدالله سلطانه‌گوید

من ازین پس می‌خورم می ‌گر حلالست ار حرام

نه ز منع مفتیان ترسم نه از غوغای عام

هی مزم از لعل خوبان تا همی خواهی شکر

هی خورم از چشم ترکان تا همی بینی مدام

گه نمایم رویشان را تا که‌ گردد شام صبح

گه ‌گشایم مویشان را تا که ‌گردد صبح شام

پیش ازین‌ گر باده می‌خوردم نهان در زیر سقف

بعد ازین مردانه نوشم جام بر بالای بام

زانکه در این آخر شوال لطف ایزدی

کردی عیدی فاش صدره خوشتر از عید صیام

داشت ایمن پادشه را از قرانی بس عظیم

کز نهیب آن قران نالید شیر اندر کنام

شه سلام عام ‌کرد آن لحظه ‌کابراهیم‌وار

آتش نمرودیان شد بر تنش برد و سلام

چون ملک را بر سلامت آن سلام آمد دلیل

آسمان از خوشدلی عیدالسلامش کرد نام

لاجرم این ماه را آغاز و انجامست عید

اوّلش عیدالصیامست آخرش عیدالسلام

اول این ماه عیدی بود عیشش منقطع

آخر این ماه عیدی هست عیشش مستدام

شد به خلق آن عید ثابت از ظهور ماه نو

شد به خلق این عید فاش از دیدن ماه تمام

فطرهٔ آن یک حبوب و فطرهٔ این یک قلوب

عشرت آن تا به شام و عشرت این تا قیام

زاهد از آن عید غمگین شاهد از این عید شاد

باده در این‌یک حلال و روزه در آن‌یک حرام

شیخ شهر آن عید شد بر منبر چوبین مقیم

شاه دهر این عید گشتش‌ کرسی زرّین مقام

ناصرالدین‌شاه غازی کز بداندیشان ملک

خنجر خونریز او پیوسته گیرد انتقام

صبح با خورشید اگر یکباره فرماید طلوع

بسکه روشن‌ کس نداند این ‌کدامست آن‌ کدام

بخت او هست از پس یزدان قدیری لم‌یزل

حزم او هست از پس ایزد علیمی لاینام

همچو طفلی ‌کاو به مهد اندر خسبد بهر شیر

خنجرش از شوق خونریزی نخسبد در نیام

خسروا دی کاین جسارت رفت از گردون پیر

خشمگین ‌گفتم تفو بر گوهرت ای‌ کج خرام

تو نیی آن بنده‌کاندر خدمت شاه جوان

پیرگشتی وز شهنشه یافتی این احتشام

لرز لرزان گفت بالله این خطا از من نبود

خود تو می‌دانی‌که من شه را به جانستم غلام

بندهٔ صادق خیانت‌کی‌کند با پادشه

شیعهٔ خالص جسارت ‌کی نماید با امام

من همان ساعت که با شه این جسارت کرد خصم

جزو جزوم خواست از سستی پذیرد انهدام

بسکه خورشیدم ضعیف و زرد شد از پا فتاد

و اخر از خط شعاعی با عصا برداشت‌ گام

روی‌ کیوانم سیه شد عقد پروینم ‌گسیخت

رفت ماهم در محاق و زهره‌ام بشکست جام

چشم مرّیخم ز بس بارید خون شد لاله‌ رنگ

روی برجیسم ز بس نالید شد بیجاده فام

دود آه من بُد آن ابری که خود دیدی به چشم

یک شب و یک روز گیتی را سیه کرد از ظلام

راست پرسی این قضای ایزدی‌ کز شه ‌گذشت

زان دو حکمت آشکاراکرد خلّاق انام

هم مجسم‌کرد فضل خویش را بر پادشاه

هم مصور ساخت قدر شاه را بر خاص و عام

خواست شه بیند به چشم خود که یزدانست و بس

آنکه دارد پاس او نه لشکر و گنج و نظام

اوست قادر اوست قاهر اوست غالب اوست حق

انّه من یدفع البلوی و من یحیی العظام

قدرت حق خواست در جیشی فزون از انس و جن

باد سر دیوی ‌کشد خنگ سلیمان را لجام

ورنه‌گرگوی زمین سر تا قدم آتش شدی

کی توانستی‌ کشیدن شعله در آن ازدحام

خسروا اکنون‌ که دیدی این عنایت از خدای

در همه حالت‌ به هر کاری بدو کن اعتصام

خامها را گر نسازد پخته فرّ ایزدی

نه ز زرّ پخته آید کار و نه از سیم خام

تا بود چرخ فلک‌ گردان فلک بادت مطیع

تا بود ملک جهان باقی جهان بادت به‌کام

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:45 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۹ - د‌ر ستایش مرحوم میرزا تقی خان رحمه‌الله‌ گوید

هرآنچه هست مه و سال و هفته و ایام

خجسته بادا چون عید بر امیر نظام

مهین اتابک اعظم خدایگان صدور

قوام ملت بدر زمانه صدر انام

زهی رسیده به جایی‌ که با جلالت تو

جهان و صد چو جهان را کسی نپرسد نام

به عهد عدل تو آهو خیال لاله‌ کند

اگر به دشت نهد پا به دیدهٔ ضرغام

مگر که کلک تو مهدست و ملک طفل رضیع

که تا نجنبد این‌یک نگیردی آلام

ز بس حروف و معانی بهم سبق جویند

به وقت مدح وام لکنت اوفتد به‌ کلام

هنوز بر شب و روز زمانه مشتبهست

که مهر و ماه‌ کدامست و طلعت تو کدام

نهفته راز دو گیتی به چشم فکرت تو

بر آن صفت‌ که دو مغز اندرون یک بادام

به روز باد چسان پشه می‌شود عاجز

به‌گاه مدح تو آنگونه عاجزند اوهام

عروس ملک‌جهان چون به عقد دائم تست

حلال بر تو و بر هر که غیر تست حرام

ز اختیار خود آن‌دم زمانه دست بشست

که در کف تو نهاد آسمان زمام مهام

مسلمست ‌که انجم سپر بیندازند

چو تیغ زرین خورشید برکشد ز نیام

جهان اگر به توگیرد سبق ملول مشو

که هم ز پیشی صفرست بیشی ارقام

تو چون در آخر دور زمانه خلق شدی

همی حسد برد آغاز دهر بر انجام

نه هر که تیر و کمان برگرفت و گرز و کمند

به وقعه گردد زال و به حمله گردد سام

به زور مرد مبارز بُرنده ‌گردد تیغ

به شور بادهٔ‌ گلرنگ مستی آرد جام

نشان بازوی شیر خدا ز مرحب پرس

کزو بنالد نز ذوالفقار خون‌آشام

اگر نه قوت بازوی حیدری بودی

ز ذوالفقار بدی شهره‌تر هزار حسام

سپهر عالی خواهد چو خاک پست شود

بدین امید که روزی ببوسدت اقدام

که‌ گفت‌ کام تو می‌بخشد آسمان و زمین

که آسمان و زمین هر دو را تو بخشی‌کام

اگر نه مهر تو پیوند جان به تن دادی

گسسته بودی جان را علاقه از اجسام

اگر فضایل حلمت به‌کوه برخوانند

همی ز شرم چو ابرش عرق چکد ز مسام

جهان و هرچه درو هست با جلالت تو

چو رود نزد محیطست و دود پیش غمام

ز همّت تو جمادات نیز در طربند

جماد را نبود گرچه روح در اندام

چنانکه‌ روح نباشد عظام را لیکن

به تن هم از اثر روح زنده‌اند عظام

میان اینهمه رایات‌ کفر در عالم

تو برفراشتی اعلام دولت اسلام

چو شیر غژمان تب داشتم مگیر آهو

برین قصیده‌که طبعم بدیهه ‌کرد تمام

منم پیمبر نظم و پیمبران را نیست

به فکرکردن حاجت چو دررسد الهام

مرا بپرور کاین شعرها که می‌شنوی

بود چو عمر تو پاینده تا به روز قیام

همیشه تا که پری را ز آهنست‌ گریز

هماره تاکه عرض را به جوهرست قوام

به طلعت تو شود شام ‌دوستان تو صبح

به هیبت تو بود صبح دشمنان تو شام

ترا خدای معین باد و پادشاه ناصر

ترا سعود قرین باد و روزگار غلام

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:45 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۹ - مطلع ثانی

حبذا زین جشن فرخ مرحبا زین عید عام

کاندرو شادی حلالست ‌اندرو اندوه حرام

لوحش ‌الله ‌جان ‌به ‌وجد آید همی ‌زین ‌جشن خاص

بارک‌الله دل به‌رقص آید همی زین عید عام

مقدم این جشن فرّخ باد یارب بر امم

غرهٔ این عید میمون باد یارب بر انام

نام این جشن همایون می‌بماند جاودان

رسم این عید مبارک می‌بپاید مستدام

ازکجا این جشن ‌دلکش ‌را به ‌چگ ‌آمد عنان

و زکجا این عید فرخ را به‌دست آمد زمام

عامی‌از یکسو به‌وجد و عارف از یکسو به رقص

عشرت این برقرار و شادی آن بر دوام

خصم نافر غم مسافر عیش وافر رنج کم

شادی‌افزون فال‌میمون ملک‌مامو‌ن بخت‌رام

هر تنی از خوشدلی چون شاخ گل در اهتزاز

هر لبی از خرّمی چون جام مل در ابتسام

هرکجا دلداده‌یی با دلبری ‌گوید حدیث

هرکجا آزاده‌یی با بیدلی راندکلام

آن به نزد این نیاز آرد چو بلبل پیش‌ گل

وین به نزد آن نماز آرد چو مینا پیش جام

از طرب هر بنده‌ای‌را خنده‌ای‌بینی‌به لب

وز فرح هر زاهدی را شاهدی یابی به‌کام

خرمی در هردلی‌مضمر چو شادی‌در شراب

خوشدلی‌درهر تنی‌مدغم‌چومستی‌از مدام

از نثار لعل و گوهر دشت چون دست‌ کریم

وز بخور عود و عنبرکوی‌چون خوی‌کرام

نسپری‌جز فرش دیبا نشنو‌ی‌جز بانگ‌چنگ

ننگری جز روی زیبا نشمری جز سیم خام

رنجهاشدجمله‌گنج‌و عسرهاشدجملهٔسر

جنگهاشد جمله‌صلح‌و ننگها شدجمله نام

عشرت‌آمد جای‌عسرت‌تازه‌شد بخت‌کهن

رحمت‌آمد جای‌زحمت پخته‌گشت‌امید خام

درخروشندی ‌وحوش ‌و در سماعندی‌ سباع

در خیروندی طور و در سرودندی هوام

شیخ و شاهد شوخ و زاهد رند و واعظ مرد و زن

زشت‌وزیبا پیر و برنا میر ومولا خاص ‌و عام

جمله‌را در سر سرور و جمله‌را در تن‌سماع

جمله را دردم درود و جمله را بر لب سلام

این اشارت‌ گوید آن‌ کامروز بختت‌ شد جوان

آن بشارت را بدین ‌کامروز کارت شد به‌کام

خیلها چون سیلها افکند در هرسو خروش

فوجها چون موجها آورده از هر سو زحام

سنجهای سنجری هرسو زشادی درخروش‌

پیلهای هندوی هر سو ز عشرت در خرام

جامهای‌خسروی‌در خنده‌چ‌رن‌برن‌از سحاب

کوسهای‌ کسروی در ناله چون رعد از غمام

از خروش چنگ و مزهر گوش گردون را صمم

وز شمیم عود و عنبر مغزکیوان را زکام

گو‌یی از شادی به رقص آمد همی ایوان و کوه

گو‌یی از عشرت به وجد آمد همی دیو‌ار و بام

تا شهی را تهنیت‌ گویندکز روی شرف

آسمان جوید به ذیل اصطناعش‌ اعتصام

شاه‌فرّخ‌رخ‌فریدون‌ماه‌شیر اوژن که هست

ملک هستی را ز حزم پیش‌بینش انتظام

تهنیت رانند او را بر همایون خلعتی

کش عنایت‌کرد شاهنشاه ‌گردون احتشام

بارک‌الله از مبارک پیکرش‌کاینک بر او

خلعت شه طلعت مه را همی‌داند ظلام

خلعت دیبای او را اطلس چرخ آستر

طلعت زببای او را خواجهٔ‌گردون غلام

خلعتش شنعت فرستد بر که بر بدر منیر

طلعتش طیبت نماید بر کِه بر ماه تمام

هم همایون خلعتش را لازم آمد اعتزاز

هم مبارک‌طلعتش را واجب آمد احترام

ای فریدون‌فر خدیو راد کز اقبال تو

فارس شد دارالامان و دهر شد دارالسلام

شیر را در عهد تو بیم هزالست از غزال

باز را در عصر تو خوف‌جمامست از حمام

یازده ماهست شاها تا شهنشاه عجم

در هری از بدسگال خوبش جوید انتقام

صارمش ‌در خون‌اعدا چون‌هلال اندر شفق

اشهبش ‌در گرد هیجا چون‌ سهیل اندر ظلام

کفته داردکتف گردان هردم از خطی سنان

سفته‌دارد سفت نیوان هردم از تو زی سهام

می‌نگوید نالهٔ‌کوس است ای‌ن یا بانگ چنگ

می‌نپرسد زلف دلدارست این یا خمَ خام

گه به یاد قامت شوخیش توصیف از سنان

گه به یاد ابروی ترکیش تعریف از حسام

بسکه‌دشت‌از دود توپ‌باره‌کوبش تیره‌گون

بسکه راغ ازگرد خنگ ره‌نوردش قیرفام

ای بسا روزاکه او را بازنشناسد ز شب

ای ‌بسا صبحاکه او را فرق نگذارد ز شام

با چنین‌حالت‌که شخص‌از نام‌خودغافل شود

نامت آرد بر زبان پیوسته شاه نیکنام

روز و شب چهر تو‌ گر‌دد در خیالش‌ مرتسم

سال و مه مهر تو جوید در ضمیرش ارتسام

مر ترا بیند مشاهد هرکجا گردد مقیم

مر ترا بیند مقابل هرکجا سازد مقام

نست ماهی‌کت به تشریفی نسازدکامران

نیست روزی ‌کت به تعریفی ندارد شادکام

از هنرهای تو می گوید هرچه می‌گوید حدیث

وز ظفرهای تو راند هرچه می‌راندکلام

هم تواش الا به طاعت می‌نبردستی سجود

هم تواش الّا به خدمت می‌نکردستی قیام

صبح‌چون‌خیزی نیاری جز جمالش در ضمیر

شام چون خسبی نبینی جز خیالش در منام

گر نظام لشکری خواهد نمایی امتثال

ور خراج‌ کشوری جوید فزایی اهتمام

گه امیر لشکری‌ گه مرزبان‌ کشوری

گاه لشکر را نظامی‌ گاه‌کشور را قوام

گاه بی‌سعی وزیری ملک را سازی قویم

گاه بی‌عون امیری جیش را بخشی نظام

در بر پیلان به نوک تیغ بگسستی عروق

در بر شیران به زخم‌گرز بشکستی عظام

ای بسا دشتا که در وی شیر ننهادی قدم

ای بسا کوها که در وی باز نگرفتی‌ کنام

رفتی و نیوان سرکش را گلو خستی به تیغ

رفتی‌و دیوان ناخوش را فروبستی به دام

ترکمانان سپاهت ترکمانان را ز بیم

کرده‌پیکرهمچودال‌وکرده‌قامت‌همچو لام

تا صفت باشد خدای لاینام و لایزال

باد ملک لایزال و باد بختت لاینام

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:45 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۳ - د‌ر ستایش عبدالله خان صدر فرماید

خیز ای غلام تا زین بر بادپا زنیم

اورنگ جم به‌کوههٔ باد صبا زنیم

هم‌نفس را ز محبس محنت برون‌ کشیم

هم بخت را به دعوت شادی صلا زنیم

بهر پذیره روی به دشت آوریم و دست

اندر عنان توسن صدر الوری زنیم

زان مژده‌ای‌که بخت دهد از قدوم او

ما نیز همچوکوه دمادم صدا زنیم

ساییم سر به پایش و آنگه ز روی فخر

بر تاج زرنگار فلک پشت پا زنیم

هرچند ماه روزه و هنگام زاهدیست

ما تیغ‌ کین به تارک روی و ریا زنیم

هر جا که‌شاهدی‌ چورنودش به‌ بر کشیم

هرجاکه زاهدی چو جهودش قفا زنیم

تا هرکسی مجله نگارد به‌کفر ما

در هر محله ساغر می بر ملا زنیم

از شادی قدوم خداوند می‌خوریم

پس تکیه بر عنایت خاص خدا زنیم

عبدالله آنکه‌گاه تقاضای خشم او

دست رجا به دامن مرگ فجا زنیم

صدری ‌که با ولایش‌ گویی به جنتیم

گام ار به‌ کام شیر و دم اژدها زنیم

بابی ز فضل او نگشاید به روی عقل

تا روز حشر گر دم مدح و ثنا زنیم

گفتند وهم و دانش و فکرت شبی بهم

ماییم آن‌ گروه‌ که لاف از دها زنیم

ما واقفان راز جهانیم از آن قبل

بر اوج عرش خرگه مجد و بها زنیم

نابرده پی به حضرت دستور روزگار

دستور عقل نیست‌ که لاف از ذکا زنیم

رفتند تا به عرش و ندیدند ازو نشان

گفتند گام بیهده چندین چرا زنیم

بیرون‌ز عرش‌جای نه پس جای‌او کجاست

یارب یکی بگوکه قدم تاکجا زنیم

ما را خدا یگانا بود از تو شکوها

می‌خواستیم تا قدری بر قضا زنیم

بی‌مهری تو عرضه نماییم نزد خلق

وان داستان به مجلس شاه وگدا زنیم

خالی نیافتیم دلی را ز مهر تو

تا در حضور او دم ازین ماجرا زنیم

آری قضا چو دم نزند بی‌رضای تو

ما کیستیم تا زنخی بی‌رضا زنیم

جز آنکه سر به چاه ملامت فروبریم

حرفی به شکوه چون علی مرتضی زنیم

نز افتراست شکوهٔ ما با جناب تو

حاشا که بر جناب تو ما افترا زنیم

تشریف فارس راکه نوشتی به‌نام ما

بر خلف وعده شاید اگر مرحبا زنیم

باری چو از تو جز به تو نتوان‌گریختن

خود چاره نیست جز که در التجا زنیم

کشتی شکسته باد مخالف کنار دور

نز مردی است پنجه‌که با ناخدا زنیم

ماه صیام و مست خجل پارسا دلیر

نز رندی است طعنه ‌که بر پارسا زنیم

در عهد چون ‌تو صدری انصاف ده رواست

تا ما قدم به مدرسه بر بوریا زنیم

با آه سرد و خاطر افسرده لاف ‌کین

هر روز با شتاب دل ناشتا زنیم

یسار نادرست‌که در عهد چون تویی

ما دم به شکوه از سخن ناروا زنیم

زان جانورکه طعمهٔ او جسم آدمیست

هر شب ز خشم جامهٔ جان را قبا زنیم

چون مطربی‌ که زخمه چنگ دوتا زند

ناخن به جای زخمه به پشت دوتا زنیم

بر تن زنیم زخمه و در پرده‌های جان

چندین نوا ز سوز دل بینوا زنیم

مردم زنند زخمه به چنگ ای عجب‌که ما

از چنگ زخمه بر به تن مبتلا زنیم

تن‌را ز بسکه زخمهٔ چنگ آورد به جوش

هر دم چو چنگ ناله تن تن تنا زنیم

بر غازیان قمّل و براغیث خویش را

همچون مغل به لشکر چین و ختا زنیم

زان‌رشک‌ریزه‌ها که‌چو خشخاش دانهاست

خاک ستم به دیدهٔ نوم و کری زنیم

خشخاش دانه داروی خوابس و ما بدان

ازکوی خواب خرگه راحت جدا زنیم

خشخاش بین‌که بر تن ما تیغ می‌زند

زآنسان‌که تیغ بر تن خشخاش ما زنیم

خشخاش اگر تو گویی ‌کافیون همی دهد

از عیش تلخ طعنه بر افیون هلا زنیم

شب تا به صبح همچو مریدان بایزید

ناخن چو تیغ بر تن خود از جفا زنیم

از فرقت به رنج برنجیم این بهل

کز بوش بوسه بر قدم لوبیا زنیم

خاکستری ‌که مطبخ ما کوه‌ کوه داشت

چندان نه کش بر آینه بهر جلا زنیم

نه‌ کیمیاگریم‌ که تا کوره و دمی

در پیش رو نهاده دم ازکیما زنیم

نه سیمانگار که با مشک و زعفران

چندین طلسم‌کرده دم از سیمیا زنیم

نه لیما طراز کز اسرار قاسمی

سطری سه چار خوانده دم از لیمیا زنیم

نه چون مخنثان بود آن طلعت و توان

تا بهر سیم دامن خود بر قفا زنیم

نه پیله ور که کیسه ز خرمهره پر کنیم

پس چون خران قدم به ره روستا زنیم

ما شاعریم و از سخن روح‌بخش خویش

از بس‌که‌کوس مدحتشان جابجا زنیم

یا حبذا اگر پی مدح و ثنا رویم

وا ویلتا اگر در قدح و هجا زنیم

در عهد چون تویی نه عجب باشد ار ز قدر

بر بام هفت‌ گنبد گردون لوا زنیم

تو فروردین دینی و ما آن ضعیف شاخ

کز باد فرودین دم نشو و نما زنیم

ماهمچو زهره‌،‌شهره‌به‌عشرت‌شدیم‌ازآنک

ساز مدایح تو به چندین نوا زنیم

القصه زین دو کار یکی باید اختیار

تا دم به مدحت تو به صدق و صفا زنیم

یا دولتی‌که باز رهیم از فنا و فقر

یا همتی‌که بر در فقر و فنا زنیم

این جمله طیبتست هنیئاً لنا که ما

در بزم نامرادی جام بلا زنیم

برگ و نوای ما همه در بینوایی است

راه مخالف از چه به یاد نوا زنیم

کسب معاش لایق عقل و نهی بود

نهی است پیش عشق که لاف از نهی زنیم

عشقست چون سهیل و نهی کم بهاسها

با پرتو سهیل چه دم از سها زنیم

یا همچو شمع خرگهی از ریسمان و موم

در پهلوی سرادق شمس‌الضحی زنیم

در هر کجا که همّت ما برکشد علم

حالی قلم به خط ثواب و خطا زنیم

در هر محل‌که چهرهٔ ما بشکفد چوگل

خار ستم به دیدهٔ خوف و رجا زنیم

هر درد راکه دوست فرستد به سوی ما

از وی بلا چنیم و به جان دو تا زنیم

مردم پی جزا در طاعت زنند و ما

از شوق حلقه بر در صاحب جزا زنیم

بر سینه دست از پی عز و علا نهند

ما دست رد به سینهٔ عز و علا زنیم

هرکس هلاک نفس دغا راکند دعا

ما بی‌دعا به سینهٔ نفس دغا زنیم

از مشعر شعور به هنگام بازگشت

خرگه به خیف خوف و منای منی زنیم

الاالله است ملک بقا را خزینه‌ای

ما بر خزینه قفل امانت ز لا زنیم

کبر و ریا فکنده به نیروی عشق پاک

اعلام فقر در حرم‌ کبریا زنیم

جبریل اگر به سدرهٔ با منتهی رسید

ما بارگه به سدرهٔ بی‌منتهی زنیم

دل بد مکن ز طینت قلاش مایه ما

در عین عصمتیم چو لاف از زنا زنیم

در راه خصم زینسوکبش فدا نهیم

با یاد دوست زانسو کأس فدا زنیم

چندین هزار خرمن طاعت رود به باد

چون ما ز بیخودی نفسی بی‌ریا زنیم

این دم مبین به رندی ماکار آن دمست

کز ما ورای جان نفسی آشنا زنیم

خلق از لهیب دوزخ‌ گرم نهیب و ما

از شوق او به خون جگر دست و پا زنیم

خود دوزخی به نقد چرا زآتش خیال

در روح بیگناه و دل بی‌خطا زنیم

با عشق محرمیم چه خیزد ز دست عقل

خودکیست شحنه چون می با پادشا زنیم

دل رند اوستا و بدن اهل روستا

ما راه روستایی از آن اوستا زنیم

ارزان ‌کنیم قمت اجناس روزگار

چون تیغ ترک بر تن حرص و هوا زنیم

منت خدای را که ز مهر رسول و آل

گام شرف به تارک هفتم سما زنیم

همچون هزاردستان در گلشن سخن

هر دم هزاردستان از مصطفی زنیم

گه داستان حیدر کرار سر کنیم

گاهی دم از ملازمت مجتبی زنیم

از چشم آفرینش صد جوی خون رود

هر گه چو نی نوای غم نینوا زنیم

قاآنیا سخن به درازا چه می‌کشی

شد وقت آنکه زمزمهٔ قدکفی زنیم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:45 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها