يا فاطمه, اي مادر دلشكسته ها, سلام !
اين نوشته را با سلام آغاز مي كنم چون مي دانم جواب سلامي كه مادرها براي بچه هايشان مي دهند, بسيار زيبا و صميمي است.
مادرجان ! مي خواهم برايم حرف بزني از آن روزها كه پدر بزرگوارتان و قطب عالم امكان وقتي از آن كوچه مهرباني مي گذشتند, سري به آن سراي پرمهرت مي زدند تا معني «لولا فاطمه لما خلقتكما» را به تفسير بنشينند; از آن روزها كه فصل بلند حديث آل عبا در خانه زيباي تو گشوده شده و دارالشفايي شد براي تمام كلبه هايي كه نداي «السلام عليك يا فاطمه الزهرا» از عمق جان در آن به گوش مي رسد. مي خواهم از آن روزها حرف بزني كه غم ها از دل و ديده مظلوم ترين مرد عالم, مولا علي (ع) مي زدودي ; از آن روزها كه نياز يتيمان و درماندگان و بيچارگان را چنان اجابت مي نمودي كه عرشيان و فرشيان به تحسينت مي نشستند.
و اما نمي دانم آيا مي خواهي از آنروزي حرف بزني كه پدر را به خاك سپردي و تو ماندي و مدينه, تو ماندي و علي مظلوم, تو ماندي و فصل جفا و مصيبت ها.
راستي, اي «ام ابيها» تو كه مهربانتر از مادر بودي براي پدر, چگونه با او وداع نمودي, چگونه آن همه عظمت را به خاك سپردي و خودت ماندي و تنهايي و غربت.
مادرجان ! حكايت آن وداع را به ما گفته اند, گفته اند كه وقتي بلال به «اشهد ان محمد رسول الله» رسيد, تو چگونه گشتي گفته اند حكايت بيت الاحزان را, اما مي خواهم آن همه سوز و گداز را از زبان خودت بشنوم.
آري مادرجان ! تو مي دانستي كه سلام آغازين من سرانجام به حكايت آن روز طوفاني خواهد رسيد. تو مي دانستي كه اشك ديدگانم آنقدر به دامن پرمهرت خواهد چسبيد تا قد خميده ات را راست كني و ما را به آن روزها ببري.
مادرجان ! اشكهايم تو را مي خوانند و پهلوي بشكسته ات را; تو را مي خوانند و محسنت را كه نشكفته پرپر شد; تو را مي خوانند و حكايت ميخ در و سينه زخمي را; تو را مي خوانند و خانه به آتش كشيده شده علي را; تو را مي خوانند و حديث اشكهايي كه در چاه به يادگار ماندند.
تو را مي خوانند و لحظه اي را كه نه تنها حسنين و زينب (س) بي مادر شدند بلكه شيعيان يتيم گشتند. تو را مي خوانند و حكايت دستاني را كه براي تحويل گرفتن امانت كوثر الهي ظاهر شدند, امانتي كه كبود و زخمي شده بود.
مادرجان ! نمي دانم آيا مي خواهي اين حكايتها را برايمان بازگو كني يا نه, اما اين روزها خيلي از ديده ها بخاطر تو باراني اند, خيلي از ديدگان خسته, پاهاي رنجور, سينه هاي زخمي, دستهاي فقير و قامتهاي خميده بدان اميد اشكهايشان را روانه مزار گمگشته ات مي نمايند كه قامت راست كني و دستان زخمي ات را به رسم يتيم نوازي بر سرشان بكشي.
راستي مادرجان ! از مهدي ات چه خبر اين روزها او در چه حالي است و در ايام غم مادر چگونه مي گريد
آيا در قبرستان بقيع به عزا نشسته است يا درآ ن بيت محزون, كنار مسجدالنبي آيا در كربلاست و با هم بر حسين شهيد مي گرييد يا در نجف با علي از كوفه و مدينه مي گوييد; شايد هم دنبال رقيه مي گرديد و زينب و...
آه مادر! مادر! مادر! اين روزها داغ دلمان سنگين و تازه تر شده است. بچه هاي يتيم, فرزندان شهدا, مادران شهدا, پدران شهدا, فرزنداني كه هنوز نشاني از پدرشان كه در كربلاي ايران به عشق حسين تو در خون غلطيدند نيافته اند و خيل دلسوختگان, سراغ تو را مي گيرند.
مادرجان ! در نيازها و مشكلاتمان چشم اميد به عنايت شما داريم, چاره كار و چراغ راهمان شما هستيد. ما را تنها نگذاريد, ما را در اين دنياي پرتلاطم به حال خودمان وانگذاريد, دستمان را بگيريد تا گم نشويم.
و سرانجام بهانه ها و نيازها و گريه هايمان همان ظهور سبز مهدي توست, او را به ما برسانيد و ما را به او.
و سلام پاياني ما بر شما و امتحاني كه بهتر از ابراهيم در راه عشق الهي به پايان رسانديد.  |