0

📗📘📙غزلیات صائب تبریزی📗📘📙

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۳۲

گر فکر زاد آخرت ای دوربین کنی

در زیر خاک عشرت روی زمین کنی

گر رزق خود ز بوی گل و یاسمین کنی

زنبوروار خانه پر از انگبین کنی

خون تا به چند در دلم ای نازنین کنی؟

بسمل مرا به اره چین جبین کنی

پر زر شود چو غنچه ترا کیسه تهی

دست طمع حصاری اگر ز آستین کنی

انگشت هیچ کس نگذارد به حرف تو

با نقش راست صلح اگر چون نگین کنی

واصل شوی چو شمع به دریای نور صبح

گر در گداز جسم نفس آتشین کنی

ز آتش شود حصار تو زنبوروار موم

شیرین دهان خلق اگر از انگبین کنی

روشن بود همیشه سیه خانه دلت

صلح از چراغ اگر به چراغ آفرین کنی

از چارپای جسم فرودآی چون مسیح

تا چار بالش از فلک چارمین کنی

در دوزخ افکنند ترا گر ز سوز عشق

در هر شرار سیر بهشت برین کنی

چون آدم از بهشت برونت نمی کنند

گر اکتفا ز رزق به نان جوین کنی

گفتار را به خوبی کردار کن بدل

تا چند جهد در سخن دلنشین کنی؟

تا کی به دست نفس دهی اختیار خویش؟

در دست دیو تا به کی انگشترین کنی؟

چون می توان به خنده ز من جان ستد، چرا

بسمل مرا به اره چین جبین کنی؟

نان تو پخته است به هر جا که می روی

صائب زبان خویش اگر گندمین کنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۳۳

بر خاک راه اگر گذری مشکبو کنی

در سنگ اگر نظر کنی آیینه رو کنی

استاده است تیشه به کف عشق بت شکن

دل را مباد بتکده آرزو کنی

ای واعظ فسرده نفس، چند همچونی

خود را به کار خلق به زور گلو کنی؟

معراج دوش خلق رود زیر بار تو

افتادگی شعار اگر چون سبو کنی

از چشمه سار نسبت اگر آب خورده ای

از اشک تاک آب به پای کدو کنی

آن گوهر نهفته که خورشید داغ اوست

در مشت خاک توست اگر جستجو کنی

(عمر بهار چون شفق صبح بی بقاست

با آفتاب زرد خزان به که خو کنی)

در هیچ چشمه آب نمازی نمانده است

صائب مگر به خون دل خود وضو کنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۳۴

در پیری ارتکاب می ناب می کنی

این صبح را تصور مهتاب می کنی

مویت سفید گشت و همان از شراب تلخ

در شیر زندگانی خود آب می کنی

دل را برای جسم ز می می کنی خراب

تعمیر دیر از گل محراب می کنی

از توبه حرف می زنی و باده می خوری

بیدار می شوی و دگر خواب می کنی

در قلزمی که کشتی نوح است در خطر

بالین ز گرد بالش گرداب می کنی

سررشته حیات به آخر رسید و تو

پس پس سفر چو طفل رسن تاب می کنی

درمان شیب باده روشن نمی کند

زخم کتان رفو چه به مهتاب می کنی؟

چون عقل و هوش و دین و دلت را شراب برد

آهنگ این سفر به چه اسباب می کنی؟

موی سفید، مشرق صبح قیامت است

وقت است توبه گر ز می ناب می کنی

از روی گرم دل به تو پرتو نمی رسد

تا پشت خویش گرم به سنجاب می کنی

همت زراستان، گه افتادگی بجوی

بالین ز راه ساز، اگر خواب می کنی

اول دل و زبان خود از توبه پاک کن

صائب اگر نصیحت احباب می کنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۳۵

دایم ستیزه با دل افگار می کنی

با لشکر شکسته چه پیکار می کنی؟

ای وای اگر به گریه خونین برون دهم

خونی که در دلم تو ستمکار می کنی

با این حلاوتی که دل عالم از تو سوخت

استادگی به شربت بیمار می کنی

شرمنده نیستی که به این دستگاه حسن

دل می بری ز مردم و انکار می کنی؟

این جلوه ای که من ز تو بی باک دیده ام

بر سرو، طوق فاخته زنار می کنی

یوسف به خانه روی ز بازار می کند

هرگه ز خانه روی به بازار می کنی

گر بگذری به سرو و صنوبر، ز بار دل

در جلوه نخست سبکبار می کنی

گردی کز او بلند شود آه حسرت است

بر هر گل زمین که تو رفتار می کنی

چشم بدت مباد، که با چشم نیمخواب

بر خلق ناز دولت بیدار می کنی

زین آب خوشگوار شود تشنگی زیاد

ورنه علاج تشنه دیدار می کنی

گل بر در قفس زن و در چشم دام خاک

رحمی اگر به مرغ گرفتار می کنی

یک روز اگر کند ز تو آیینه، رونهان

رحمی به حال تشنه دیدار می کنی

رنگ شکسته را به زبان احتیاج نیست

صائب عبث چه درد خود اظهار می کنی؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۳۶

زین گریه دروغ که ای پیر می کنی

آبی به شیراز سر تزویر می کنی

زان به بود که سیر کنی صد گرسنه را

چشم گرسنه خود اگر سیر می کنی

از سیر نیست مانع عمر سبک خرام

موی خود از خضاب اگر قیر می کنی

مویت سفید و نامه اعمال شد سیاه

در توبه اینقدر ز چه تائخیر می کنی؟

کافور مرگ آتش حرص ترا، کم است

تو ساده لوح فکر طباشیر می کنی

طی شد شب جوانی و خندید صبح شیب

تو این زمان تهیه شبگیر می کنی؟

در خامشی گریز ز تقصیرهای خویش

تمهید عذر بهر چه تقصیر می کنی؟

این خانه را که طعمه سیلاب می شود

ای خانمان خراب چه تعمیر می کنی؟

کم کرده ای گناه، که در وقت بازخواست

تقصیر خود حواله به تقدیر می کنی؟

آن خصم نیست نفس کز احسان شود مطیع

غافل مشو که تربیت شیر می کنی

سال دراز کعبه نگرداند رخت خویش

تو هر دو روز رخت چه تغییر می کنی؟

آن پرده سوز، قابل تصویر خلق نیست

در پرده است هر چه تو تصویر می کنی

چون سینه را هدف کنی ای بیجگر، که تو

در خانه کمان حذر از تیر می کنی

صائب مس تو نیست پذیرای نور فیض

بیهوده عمر خرج در اکسیر می کنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۳۷

هرگاه رخ ز باده عرقناک می کنی

هر سینه ای که هست ز دل پاک می کنی

صبح قیامتی است شهیدان خفته را

هر خنده ای که بر دل صد چاک می کنی

امیدوار چون نشود چشم ما، که تو

آیینه را به دامن خود پاک می کنی

چون خرج مور می شود آخر شکر ترا

در وقت خط به بوسه چه امساک می کنی؟

آماده کن به شیربها عقل و هوش را

پیوند اگر به سلسله تاک می کنی

چون صبح آفتاب در آغوش توست فرش

از روی صدق سینه اگر چاک می کنی

نقش برون پرده حسن نهفته روست

از خط و خال آنچه تو ادراک می کنی

نتوان به آستین ز گهر آب و تاب برد

ای گل عرق چه از رخ خود پاک می کنی؟

چون تیر کج که عیب کجی بر کمان نهد

تقصیر خود حواله به افلاک می کنی

در سنگ، لعل روزی خورشید می خورد

دل را به فکر رزق چه غمناک می کنی؟

ای آن که دل به اختر طالع نهاده ای

غافل که تخم سوخته در خاک می کنی

روشن شود ز گریه شبها دل سیاه

روغن ازین چراغ چه امساک می کنی؟

از خبث پاک کن دهن خود، چه هر زمان

دندان خویش پاک ز مسواک می کنی؟

برگ سفر بساز که هنگام رحلت است

محکم چه ریشه در جگر خاک می کنی؟

بشنو ز صائب این غزل دلپذیر را

ای خوش خیال اگر سخن ادراک می کنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۳۸

زیر سپهر خواب فراغت چه می کنی؟

در خانه شکسته اقامت چه می کنی؟

در کاسه کبود فلک نقش جود نیست

خواری به آبروی قناعت چه می کنی؟

گیرم به زیر چتر در اینجا گریختی

در آفتابروی قیامت چه می کنی؟

پیمانه اختیار ندارد به دست خویش

از گردش سپهر شکایت چه می کنی؟

ای عقل شیشه بار که گل بر تو سنگ بود

در کوهسار سنگ ملامت چه می کنی؟

نام نکو نتیجه گمنامی است و بس

ای دل تلاش آفت شهرت چه می کنی؟

شکر در انتظار تو ای خوش سخن گداخت

با زهر جانگزای قناعت چه می کنی؟

غربت ز ننگ قیمت کنعان ترا خرید

ای ماه مصر، شکوه (ز) غربت چه می کنی؟

صحبت موئثرست و طبیعت دراز دست

صائب به اهل صومعه صحبت چه می کنی؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۳۹

تسکین دل به زلف پریشان چه می کنی؟

این شعله را خموش به دامان چه می کنی؟

هر ذره ای سپند رخ آتشین توست

ای آفتاب روی، نگهبان چه می کنی؟

یوسف حریف سیلی اخوان نمی شود

ای ساده لوح گل به گریبان چه می کنی؟

در خاک نرم، نخل هوس ریشه می کند

چندین ملایمت به نگهبان چه می کنی؟

مصر از فروغ روی تو آتش گرفته است

خود را نهفته در چه کنعان چه می کنی؟

روی ترا به خون شهیدان چه حاجت است؟

از لاله زیب کان بدخشان چه می کنی؟

آیینه پیش رو نه و سیر بهشت کن

با این رخ شکفته گلستان چه می کنی؟

این مصرع بلند ز خاطر نمی رود

ای سروناز این همه جولان چه می کنی؟

دل نیست گوهری که ز کف رایگان دهند

انگشت خویش زخمی دندان چه می کنی؟

صائب ز آب خضر نکرده است کس زیان

با تیغ او مضایقه جان چه می کنی؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۴۰

لنگر درین خراب برای چه می کنی؟

در راه سیل خواب برای چه می کنی؟

تعمیر خانه ای که بود در گذار سیل

ای خانمان خراب برای چه می کنی؟

موی سفید، گرده صبح قیامت است

در وقت صبح خواب برای چه می کنی؟

اندیشه است لنگر عمر سبک عنان

در گفتگو شتاب برای چه می کنی؟

جرم تو از حساب برون است و از شمار

اندیشه از حساب برای چه می کنی؟

نقش است هر چه هست درین خانه غیر حق

از مردمان حجاب برای چه می کنی؟

از تیر کج کمان نبرد کجروی برون

با آسمان عتاب برای چه می کنی؟

بحری که می کنی طلبش در کنار توست

ای موج، اضطراب برای چه می کنی؟

ای گوهر گرامی این بحر، چون حباب

سر در سر شراب برای چه می کنی؟

کوثر به خاکبوس نهال تو تشنه است

دلهای خلق آب برای چه می کنی؟

دل نیست گوهری که درآرد به رشته سر

سامان پیچ و تاب برای چه می کنی؟

صائب جهان پوچ بود قلزم سراب

لنگر درین سراب برای چه می کنی؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۴۱

پنهان رخ چو ماه برای چه می کنی؟

خون در دل نگاه برای چه می کنی؟

ابرام در شکستن دلهای بیگناه

ای ترک کج کلاه برای چه می کنی؟

بگذر ز کاوش دل ما خون گرفتگان

در بحر خون، شناه برای چه می کنی؟

با چهره ای که آب کند آفتاب را

اندیشه از نگاه برای چه می کنی؟

بهر خراب کردن ما جلوه ای بس است

صد جلوه سر به راه برای چه می کنی؟

ای برق جلوه ای که دو عالم کباب توست

سر در سر گیاه برای چه می کنی؟

تسخیر ملک دل به نگاهی میسرست

جمعیت سپاه برای چه می کنی؟

چون بی گناه کشتن عاشق گناه نیست

عذر مرا گناه برای چه می کنی؟

رخسار همچو روز ترا زلف شب بس است

روز مرا سیاه برای چه می کنی؟

صائب چو رحم در دل سنگین یار نیست

سامان اشک و آه برای چه می کنی؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۴۲

ای غافلی که در پی دینار می روی

آخر ز سکه در دهن مار می روی

حسن مجاز را به حقیقت گزیده ای

غافل مشو که روی به دیوار می روی

از غفلت تو پیر مغان در کشاکش است

می در پیاله داری و هشیار می روی

خاری است خار غصه که در پا نمی خلد

تا پا برهنه بر سر این خار می روی

از آفتاب دیده بد نور می برد

ای ماه خانگی چه به بازار می روی؟

در قلزمی که کام نهنگ است هر صدف

غواص نیستی و نگونسار می روی

چشمت به نور شمسه ایوان عقل نیست

از ره به رزق طره دستار می روی

آب حیات آتش افسرده، دامن است

چندین ز حرف سرد چه از کار می روی؟

در آستان خانه خود خاک می شوی

از خود برون چنین که گرانبار می روی

صائب چه نشائه بود که چون چشم دلبران

مست آمدی به عالم و بیمار می روی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۴۳

ای بی خبر ز خود به تماشا چه می روی؟

چون آفتاب سرزده هر جا چه می روی؟

خود را ببین در آینه و آب و گل بچین

گاهی به باغ و گاه به صحرا چه می روی؟

بالاتر از تو نیست نهالی درین چمن

دنبال سرو ای گل رعنا چه می روی؟

در گرد کاروان تو یوسف نهفته است

در چارسوی مصر به سودا چه می روی؟

در دست توست گوهر شهوار چون صدف

با جان بی نفس سوی دریا چه می روی؟

در زلف توست جای تماشا هزار جا

بیرون ز خود برای تماشا چه می روی؟

موج سراب سلسله جنبان تشنگی است

از ره برون به جلوه دنیا چه می روی؟

چون صبح، زخم تیغ زبان بخیه گیر نیست

هر دم به چشم سوزن عیسی چه می روی؟

سرمایه نجات بود توبه درست

با کشتی شکسته به دریا چه می روی؟

با خرمنی که خوشه پروین در او گم است

دنبال کهربای تمنا چه می روی؟

تا می توان شکست ز خون جگر خمار

صائب به خون باده حمرا چه می روی؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۴۴

چندان به خضر ساز که از خود بدر شوی

کز خود برون چو خیمه زدی راهبر شوی

چندان تلاش کن که ترا بی خبر کنند

چون بی خبر شدی ز جهان باخبر شوی

شبنم به آفتاب رسید از فروتنی

افتاده شو مگر تو هم از خاک بر شوی

شد آب تلخ گوهر شهوار در صدف

از خود تو هم سفر کن، شاید گهر شوی

از قلزمی که نوح مسلم بدر نرفت

تو خشک مغز در غم آنی که تر شوی

همت بلنددار، چه چیزست این جهان؟

تا قانع از خدای به این مختصر شوی

چون سوزن از لباس تعلق برهنه شو

تا با مسیح پاک نفس همسفر شوی

صائب جواب آن غزل است این که خواجه گفت

ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۴۵

تا رهنورد وادی سودا نمی شوی

اخترشناس آبله پا نمی شوی

تا برنخیزی از سر این تیره خاکدان

سرو ریاض عالم بالا نمی شوی

تا چون حباب تخت نسازی ز تاج خویش

بی چشم زخم واصل دریا نمی شوی

تا همچو غنچه تنگ نگیری به خویشتن

از جنبش نسیم چو گل وا نمی شوی

تا بر محک ترا نزند سنگ کودکان

در مصر عشق قابل سودا نمی شوی

تا خارخار عشق نپیچد ترا به هم

چون گردباد مرحله پیما نمی شوی

صبح امید خنده شادی نمی کند

تا ناامید از همه دنیا نمی شوی

در میوه تو تا رگ خامی به جای هست

در کام روزگار گوارا نمی شوی

صائب به گرد خود نکنی تا سفر چو چرخ

سر تا به پای دیده بینا نمی شوی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۴۶

دل را اگر چه نیست ز دلدار آگهی

دلدار را بود ز دل زار آگهی

بیمار اگر ز درد بود غافل از طبیب

دارد ولی طبیب ز بیمار آگهی

از نافه نیست آهوی رم کرده را خبر

عاشق ندارد از دل افگار آگهی

آن برده است راه به مرکز که نیستش

از سیر و دور خویش چو پرگار آگهی

مهر خموشیم به دهن چون صدف زدند

تا یافتم ز گوهر اسرار آگهی

بگشا نظر چو سوزن و باریک شو چو تار

داری اگر ز نازکی کار آگهی

در شهر زنگ، آینه در زنگ خوشترست

پیش سیه دلان مکن اظهار آگهی

خون می کنند بر سر هر خار رهروان

یابند اگر ز لذت آزار آگهی

از پیچ و تاب کشف شود خرده های راز

دارد ز گنج زیرزمین مار آگهی

انگشت اعتراض به گفتار ما منه

ما را چو خامه نیست ز گفتار آگهی

مهرش به لب زنند چو خال دهان یار

آن را که می دهند ز اسرار آگهی

پوشیدگی حجاب بصیرت نمی شود

دارد ز خفتگان دل بیدار آگهی

صائب مرا ز بی خبری نیست شکوه ای

بر خاطر لطیف بود بار آگهی

این آن غزل که مولوی روم گفته است

کار آن کند که دارد از کار آگهی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:43 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها