0

📗📘📙غزلیات صائب تبریزی📗📘📙

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۱۷

حیف است عمر صرف تماشا کند کسی

چون باز بی شکار نظر وا کند کسی

آیینه است عالم و سیماب رهروان

آسودگی چگونه تمنا کند کسی؟

از دار پا به کرسی افلاک می نهد

خود را اگر سبک چو مسیحا کند کسی

در منزل نخست فنا می شود تمام

هر چند زاد راه مهیا کند کسی

زین خار و خس که ریخت علایق به راه ما

فرصت کجاست چشم به بالا کند کسی؟

عالم تمام یک گل بی خار می شود

دل را اگر ز کینه مصفا کند کسی

آهن دلان به آه ملایم نمی شوند

چون قفل بسته را به نفس وا کند کسی؟

اظهار درد، مرگ گلوگیر دیگرست

چون عرض درد خود به مسیحا کند کسی؟

شیرین کنیم کام چو طوطی به حرف خوش

گر در شکر مضایقه با ما کند کسی

خالی نکرده دامن اطفال را ز سنگ

ظلم است رو به دامن صحرا کند کسی

چون عاقبت گذاشتنی و گذشتنی است

صائب چه التفات به دنیا کند کسی؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۱۸

بر مردم زمانه چه رحمت کند، کسی؟

با بی مروتان چه مروت کند کسی؟

گرداب را به گردش خود اختیار نیست

از گردش فلک چه شکایت کند، کسی؟

در ساحت جهان نبود غیر پای خم

یک گل زمین که خواب فراغت کند، کسی

آفاق را غبار کدورت گرفته است

کو گوشه ای که رفع کدورت کند، کسی؟

صبح وطن به دیده من کام اژدهاست

یارب مباد خوی به غربت کند، کسی

میزان غربت از زر و گوهر لبالب است

در پله وطن چه اقامت کند کسی؟

نمرود را ز پای درآورد پشه ای

بر دشمن ضعیف چه رحمت کند کسی؟

عمر شرار چشم ز هم بازکردنی است

با این حیات سهل چه عشرت کند کسی؟

پیر مغان اگر ندهد رخصت شراب

صائب چگونه رفع کدورت کند کسی؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۱۹

قطع نظر چگونه ز جانان کند، کسی؟

از ماه مصر آینه پنهان کند، کسی

در حفظ خنده آن دهن تنگ عاجزست

چون شور حشر را به نمکدان کند، کسی؟

کوته زبان خامه و مکتوب تنگ ظرف

اظهار شوق خود به چه عنوان کند، کسی؟

واصل توان به بحر ازین جویبار شد

با تیغ چون مضایقه در جان کند، کسی؟

دردی است درد عشق ز جان خوشگوارتر

این درد را برای چه درمان کند، کسی؟

بستن نظر ز تازه خطان بی بصیرتی است

چون در بهار پشت به بستان کند، کسی؟

تا ممکن است گوشه گرفتن ز مردمان

اوراق عمر را چه پریشان کند، کسی؟

در حفظ عشق، پرده ناموس عاجزست

چون ماه را نهفته به دامان کند، کسی؟

در شوره زار، تخم ندامت ثمر دهد

افتادگی چرا به خسیسان کند کسی؟

عمر دوباره یافت زلیخا ز ماه مصر

اوقات به که صرف عزیزان کند، کسی

تا می توان ز تیغ شهادت حیات یافت

لب تر چرا به چشمه حیوان کند، کسی؟

تا می توان شدن هدف سنگ کودکان

از شهر رو چرا به بیابان کند، کسی؟

در تنگنای جسم زند دل چه دست و پا؟

در عرصه تنور چه طوفان کند، کسی؟

با خلق حرف سخت زدن از جنون بود

اطفال را چه سنگ به دامان کند، کسی؟

یوسف شنیده ای که ز اخوان چها کشید

صائب چه اعتماد به اخوان کنند، کسی؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۲۰

تا کی به هر مشاهده از جا رود کسی؟

غافل شود ز حق به تماشا رود کسی

دامان خشک، موج ز دریا نمی برد

پاک از گنه چگونه ز دنیا رود کسی؟

دور حباب نیم نفس نیست بیشتر

از حرف پوچ بهر چه از جا رود کسی؟

چاکی که دست عشق زند بخیه گیر نیست

تا کی به چشم سوزن عیسی رود کسی؟

در پرده دل است تماشای هر دو کون

بیرون ز خود چرا به تماشا رود کسی؟

شبنم به آفتاب ز همت رسیده است

بی بال و پر چگونه به بالا رود کسی؟

هر جا شدیم مرکز چندین بلا شدیم

در قعر دل مگر چو سویدا رود کسی

دست از رکاب جذبه توفیق برمدار

آن راه نیست عشق که تنها رود کسی

در چشم این سیاه دلان نور شرم نیست

صائب مگر به دیده عنقا رود کسی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۲۱

تا کی غبار خاطر صحرا شود کسی؟

چون گردباد، بادیه پیما شود کسی

می بایدش هزار قدح خون به سر کشید

تا در مذاق خلق گوارا شود کسی

اوضاع زشت مردم عالم ندیدنی است

امروز صرفه نیست که بینا شود کسی

روشندلی که لذت تجرید یافته است

بیرون رود ز خویش چو پیدا شود کسی

تا می توان ز آبله دست رزق خورد

بهر چه خوشه چین ثریا شود کسی؟

آنجاست آدمی که دلش آرمیده است

هر لحظه ای اگر چه به صد جا شود کسی

حرف مقام قافله بارست بر دلش

چون پیشتر ز کوچ مهیا شود کسی

چون در حباب، موج پر و بال وا کند؟

در تنگنای چرخ چسان وا شود کسی؟

در چشم این سیاه دلان صبح کاذب است

در روشنی اگر ید بیضا شود کسی

تا می توان ز لذت دیدار محو شد

بیخود چرا ز نشائه صهبا شود کسی؟

تا ممکن است زیستن از خلق بی نیاز

راضی چرا به ننگ تمنا شود کسی؟

تا سر توان نهاد به زانوی خود، چرا

منت پذیر بالش خارا شود کسی؟

می بایدش به خون جگر خورد غوطه ها

تا از غبار جسم مصفا شود کسی؟

مژگان هنوز داد تماشا نداده است

آن فرصت از کجاست که بینا شود کسی

یک اهل درد نیست به درد سخن رسد

خونش به گردن است که گویا شود کسی

صائب بس است فکر خط و خال گلرخان

تا کی سیاه خیمه سودا شود کسی؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۲۲

حیف است حرف عشق ز ما نشنود کسی

بوی گل از نسیم صبا نشنود کسی

از بت پرست، وقت تماشای حسن تو

حرفی به غیر نام خدا نشنود کسی

در خلوت تو کیست که سازد صدا بلند؟

جایی که از سپند صدا نشنود کسی

خط جای بوسه بر لب لعل تو تنگ ساخت

اینش سزا که حرف بجا نشنود کسی

آمیخت چون دعا به غرض بی اثر شود

کز سایلان دعاو ثنا نشنود کسی

از کاهلی فتاده ام از کاروان جدا

در وادیی که بانگ درا نشنود کسی

مستغنی از دلیل بود هر که واصل است

در کعبه حرف قبله نما نشنود کسی

صائب چنین که ما به زمین نقش بسته ایم

بهر چه عذر لنگ ز ما نشنود کسی؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۲۳

آن را که نیست ذوق وصال شکستگی

در دل خلد چو شیشه خیال شکستگی

ماه از شکستگی به تمامی رسیده است

غافل مشو ز حسن مآل شکستگی

در محشرست یک سر و گردن بلندتر

باشد سری که در ته بال شکستگی

با نقص خوش برآی که چون ماه شد تمام

لرزد به خود ز بیم زوال شکستگی

چون شیشه می خلد به دلم می ز جام زر

تا آب خورده ام ز سفال شکستگی

شادم به دلشکستگی خود که راه نیست

عین الکمالی را به کمال شکستگی

صد چشم همچو سلسله زلفم آرزوست

تا سیر بنگرم به جمال شکستگی

از سرکشی است روزی اشجار زخم سنگ

از سنگ ایمن است نهال شکستگی

از کودکان شکسته مجنون شود درست

سنگ است مومیایی بال شکستگی

ظلم است در سفال می لعل ریختن

خون دل است رزق حلال شکستگی

زان طرح می دهم به خزان روی خود که هست

پرواز من چو رنگ به بال شکستگی

افغان که شیشه دل نازک خیال من

گردید توتیا ز خیال شکستگی

در عرض یک دو هفته چو ماهش کند تمام

ناخن زند به دل چو هلال شکستگی

صائب شکسته شو که کند زلف پرشکن

تسخیر ملک دل به خصال شکستگی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۲۴

تیغ تو در نیام کند قطع زندگی

از آب ایستاده که دید این برندگی؟

باشد عیار بینش هر کس به قدر شرم

نرگس تمام چشم شد از سرفکندگی

فرمان پذیر باش که هیچ آفریده ای

با اختیار جمع نکرده است بندگی

افکنده ام چو نافه ز خود دور سایه را

آهو به گرد من نرسد در دوندگی

دریا به جای قطره ز نیسان گهر گرفت

نقصان نکرده است کسی از دهندگی

در چشم خلق سبز نگردد ز انفعال

تنها چو خضر هر که خورد آب زندگی

استادگی حیات ندانسته است چیست

ریگ روان نفس نکشد در روندگی

در بندگی است صائب اگر هست عزتی

یوسف عزیز مصر شد از راه بندگی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۲۵

آسودگی مجو ز گرفتار زندگی

سرگشتگی است گردش پرگار زندگی

دردسر خمار بود حاصل حیات

خمیازه است خنده گلزار زندگی

تا در تو هست از آتش شهوت شراره ای

چون موی، پیچ و تاب بود کار زندگی

معراج آفتاب بود پله زوال

برق فناست گرمی بازار زندگی

در رهگذار سیل کمر باز کردن است

در زیر تیغ حادثه اظهار زندگی

کوتاه می شود به نظر بازکردنی

چون خواب تلخ، دولت بیدار زندگی

با جان بی نفس به عدم بازگشت کرد

شد روح بس که دلزده از دار زندگی

در وادیی که کوه چو ابرست در گذار

ما پشت داده ایم به دیوار زندگی

گردن مکش ز تیغ شهادت که خضر را

دارد نهان ز چشم جهان عار زندگی

از تنگنای جسم برون آی، تا به چند

باشی چو جغد خانه نگهدار زندگی؟

پیچیده می شود به نظر بازکردنی

چون گردباد جلوه طومار زندگی

در دور خط سبز و لب روح بخش او

شرمنده است خضر ز اظهار زندگی

باشد به رنگ شعله جواله بی بقا

در سیر و دور، گردش پرگار زندگی

این بار را ز دوش بیفکن که عالمی

افتاد از نفس به ته بار زندگی

در زندگی مپیچ گرت مغز عقل هست

کآشفتگی بود گل دستار زندگی

از داغ دوستان و عزیزان فلک نهد

هر روز مهر تازه به طومار زندگی

عشق گرانبها بود و درد و داغ عشق

گنجی که هست در ته دیوار زندگی

گردید در شکار مگس صرف سر به سر

چون تار عنکبوت مرا تار زندگی

خشک است دست خلق، مگر سیل نیستی

دستی نهد مرا به ته بار زندگی

از دست رعشه دار نفس ریخت عاقبت

صائب به خاک ساغر سرشار زندگی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۲۶

صائب ز طول بیش بود عرض راه تو

از مستی این چنین که به هر سوی مایلی

از درد و داغ عشق بود شور هر دلی

بی روی آتشین نشود گرم محفلی

در عین ناز، نرگس خود را ندیده ای

از ترکتاز لشکر بیداد غافلی

برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک

نسبت به شوخی تو بود پای در گلی

در دیده نظارگیان ماهپاره ای است

از آفتاب حسن تو هر پاره دلی

زان آتشی که از رخ لیلی بلند شد

هر برگ لاله ای است درین دشت محملی

هر حلقه را ز روی تو نعلی در آتش است

در دور خط به بردن دل بس که مایلی

هر چند روی دل ز تو هرگز ندیده ایم

بر هر طرف که روی کنم در مقابلی

افتادگی گزین که ره دور عشق را

غیر از فتادگی نتوان یافت منزلی

از دل اگر غبار تعلق فشانده ای

آزاده ای، اگر چه اسیر سلاسلی

گر تشنه وصال محیط است آب تو

در جویبار جسم به آن بحر واصلی

سیلاب می برد خس و خاشاک را به بحر

دامان عشق گیر اگر زان که کاهلی

گوهر اگر به گرد یتیمی نمی رسید

زین بحر بیکنار نمی یافت ساحلی

خورشید بدر کرد مه ناتمام را

با ناقصان بساز اگر زان که کاملی

زان می پرد به نقش و نگار جهان دلت

کز نقشبند عالم ایجاد غافلی

در چشم اعتبار نمک سودن است و بس

در شوره زار عالم اگر هست حاصلی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۲۷

ای گل ز شوخ چشمی اغیار غافلی

از سادگی ز زخم خس و خار غافلی

ای گل ز دامن تر اغیار غافلی

آیینه ای، ز آفت زنگار غافلی

در خواب ناز نرگس خود را ندیده ای

از ترکتاز فتنه بیدار غافلی

آیینه خمار شکن پیش دست توست

از اضطراب تشنه دیدار غافلی

هر موی بر تن تو شود آه حسرتی

آگاه اگر شوی که چه مقدار غافلی

افکنده ای بساط اقامت به زیر چرخ

در تنگنای بیضه ز گلزار غافلی

دولت طلب ز سایه بال هما کنی

از خواب امن سایه دیوار غافلی

چون رشته دست پیش گهر می کنی دراز

از گنج خویش در ته دیوار غافلی

چسبیده ای چو نی به شکرخواب عافیت

از جستجوی دولت بیدار غافلی

زان چون جرس همیشه دلت می تپد که تو

در کاروان ز قافله سالار غافلی

واقف نه ای ز رفتن عمر سبک عنان

چون کاروان ریگ ز رفتار غافلی

داری گمان که با تو به دل گشته است راست

صائب ز مکر عالم غدار غافلی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۲۸

کوچکدلی است مایه تسخیر عالمی

آفاق را گرفت سلیمان به خاتمی

دریا به سوز سینه عاشق چه می کند؟

خورشید سیر چشم نگردد به شبنمی

بی حاصلی که زنده نباشد دلش به عشق

در چشم اهل دید بود نخل ماتمی

همسایه وجود نباشد اگر عدم

چون ملک نیستی نتوان یافت عالمی

چون ماه روزه گر چه به لب مهر داشتم

سررشته حساب مرا داشت عالمی

گیرم که آب شد دلم از شرم معصیت

دامان باغ را نکند پاک شبنمی

حیف است صرف خنده بی عاقبت کند

آن را که همچو صبح ز عالم بود دمی

گر نیست بر مراد تو دنیا مشو ملول

برپای گو مباش ترا بند محکمی

عیسی به آسمان چهارم نمی گریخت

می داشت زیر چرخ گر امید همدمی

مه را برون نیاورد از بوته گداز

دارد اگرچه زیر نگین مهر، عالمی

صائب چو راز عشق غریب اوفتاده ایم

ما را بس است از همه آفاق محرمی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۲۹

تا کی ز کف عنان توکل رها کنی؟

از نقش پای راهروان رهنما کنی

چون حلقه، دیده نگران شو تمام عمر

شاید به روی خود در توفیق وا کنی

جز نقش یوسفی نبود در بساط صبر

تو جهد کن که آینه را (با صفا کنی)

اطعام، رزق روح و طعام است (رزق تن)

تا کی ز رزق روح به تن اکتفا کنی؟

دست خود از نگار علایق بشوی پاک

تا صد گره گشاده به دست دعا کنی

در نامرادی این همه بیداد می کنی

گر چرخ بر مراد تو گردد چها کنی؟

آشفتگی ز مغز ( نمی رود)

دستار نیست (این که ز سر زود وا کنی)

قالب تهی ز خویش ( )

چون بهله دست (در کمر مدعا کنی)

تنگ شکر ( )

گر خوابگاه (خویشتن از بوریا کنی)

تا کی دهان خویش ( )

چند اکتفا ( )

) در خانه، کور (

) عصا کنی (

از خودسری و بی بصری، چند چون حباب

صائب ز بحر خانه خود را جدا کنی؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۳۰

تا کی ز جهل چاره حرص از طلب کنی؟

از خارخار چند علاج جرب کنی؟

هرگز نمی رسد به طباشیر استخوان

پیش حسب مباد حدیث نسب کنی

شب راز آه زنده دلان روز می کنند

داری تو جد و جهد که روزی به شب کنی

انداخت پیش ابر سپر، تیغ آفتاب

آن به که خصم را به مدارا ادب کنی

نان گرسنه چشم فزاید گرسنگی

از چون خودی مباد که روزی طلب کنی

در بحر صاحب گهر از ابر شد صدف

چون غافلان مباد که ترک سبب کنی

بارست سایه بر دل آزادگان و تو

بهر سفر رفیق موافق طلب کنی

صائب به غمگسار ز غم می توان رسید

حیف است عمر صرف نشاط و طرب کنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۶۹۳۱

چند از بهار عشق قناعت به خس کنی؟

در آشیانه عیش به یاد قفس کنی

از خون لعل، تیشه مردان بهار کرد

زین کوهسار چند به آوازه بس کنی؟

در صیدگاه عشق، هما موج می زند

چون عنکبوت چند شکار مگس کنی؟

لوح دلی که آینه راز عالم است

حیف است حیف تخته مشق هوس کنی

سیلاب بازگشت به صحرا نمی کند

آن راه نیست عشق که رو باز پس کنی

در کاروان اگر نرسی آنقدر بکوش

کز دور گوش وقف صدای جرس کنی

زینسان که می روی پی گفتار، عاقبت

سر چون حباب در سر کار نفس کنی

از آتشین دمان به فغانی کن اقتدا

صائب اگر تتبع دیوان کس کنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395  10:42 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها