غزل شمارهٔ ۶۹۰۲
بی پرده رو در آینه ما نکرده ای
خود را چنان که هست تماشا نکرده ای
در خلوتی که آینه بیدار بوده است
هرگز ز شرم بند قبا وانکرده ای
امروز بند پیرهن خود نبسته ای
چشم که مانده است که بینا نکرده ای؟
ریزی ازان چو سرو و صنوبر به خاک راه
کاوقات صرف بردن دلها نکرده ای
از جلوه های سرو پریشان خرام خود
یک کف زمین نمانده که احیا نکرده ای
یک نقطه نیست در خم پرگار نه فلک
کز حسن دلپذیر سویدا نکرده ای
ما آنچه کرده ایم، فدای تو سر به سر
ای سنگدل چه مانده که با ما نکرده ای؟
زان شکوه داری از دل غمگین که همچو ما
دریوزه غم از در دلها نکرده ای
با زلف دستبازی ازان می کنی که تو
دستی دراز در دل شبها نکرده ای
می نازی ای صدف به گهرهای پاک خود
گویا که پیش ابر دهن وا نکرده ای
زان تنگ عیش چون گهر افتاده ای که تو
عادت به تلخ و شور چو دریا نکرده ای
در رستخیز رو به قفا حشر می شوی
ای غافلی که پشت به دنیا نکرده ای
خشک است ازان دهان تو صائب که چون صدف
دریوزه ای ز عالم بالا نکرده ای
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۶۹۰۳
دارم ز اشک گرم دل تاب خورده ای
چون خار و خس تپانچه سیلاب خورده ای
خون خوردنم تراوش ازان کم کند که من
دارم چو لاله ساغر خوناب خورده ای
صبح امید من ز تریهای روزگار
در کاهش است چون شکر آب خورده ای
آید به چشم بی تو شب و روز عاشقان
یکرنگ چون دو زلف به هم تاب خورده ای
حاشا که در لباس شکایت کند ز فقر
زخم هزار نشتر سنجاب خورده ای
کی آب می خورد دلش از جام زرنگار؟
در وقت تشنگی به دو دست آب خورده ای
از زاهدان خشک چه مرهم طمع کند؟
پیشانی امید به محراب خورده ای
انصاف نیست بر در بیگانگی زند؟
خونها ز آشنایی احباب خورده ای
بسیار آشنا به نظر جلوه می کنی
ای گل مگر ز دیده من آب خورده ای؟
این رنگ لاله گون ز کجا آب می خورد؟
از من نهفته گر نه می ناب خورده ای
امروز گفتگوی ترا رنگ دیگرست
صائب ز ساغر که می ناب خورده ای؟
غزل شمارهٔ ۶۹۰۴
ای دل چه در قلمرو میخانه مانده ای
حیران می چو دیده پیمانه مانده ای
از بهر آشنایی این خونی حیا
از صد هزار معنی بیگانه مانده ای
جای تو نیست کنج خرابات بی غمی
آنجا به ذوق گریه مستانه مانده ای
وقت است غیرتی کنی و یک جهت شوی
پر در میان کعبه و بتخانه مانده ای
جوشی اگر برآوری از دل بسر رسی
چون درد اگر چه در ته پیمانه مانده ای
همطالع همایی و از کاهلی چو جغد
بی بال و پر به گوشه ویرانه مانده ای
عبرت ز شانه و دل صد چاک او بگیر
در دودمان زلف چه چون شانه مانده ای
زنهار دل مبند به طفلان که عنقریب
طفلان رمیده اند و تو دیوانه مانده ای
فرداست در نقاب خزان گل خزیده است
در کنج آشیانه غریبانه مانده ای
همراه توست رزق به هر جا که می روی
در گوشه قفس چه پی دانه مانده ای؟
بس نیست سقف چرخ، که در موسمی چنین
در زیر بار سقف ز کاشانه مانده ای؟
در سنگ لاله، در جگر خاک گل نماند
ای خانمان خراب چه در خانه مانده ای؟
خود را به نشائه ای برسان، ورنه عنقریب
رفته است نوبهار و تو فرزانه مانده ای
نعل حرم ز شوق تو صائب در آتش است
غمگین چرا به گوشه بتخانه مانده ای؟
غزل شمارهٔ ۶۹۰۵
چون آب در لباس گل و خار بوده ای
ای یار ساده رو تو چه پرکار بوده ای
چون لاابالیان همه جا جلوه کرده ای
گه برگ و گه شکوفه و گه بار بوده ای
موری اگر ز سینه برآورده است آه
با آن غرور حسن خبردار بوده ای
چون آب دایم آینه سازی است کار تو
در پیش خود تو نیز گرفتار بوده ای
از خود به صد نگاه تسلی نمی شوی
از ما زیاده تشنه دیدار بوده ای
ما غافل و تو از دل بیدار روز و شب
بیماردار این دل افگار بوده ای
چون مهر ما به خانه گدایی فتاده ایم
تو شوخ چشم بر سر بازار بوده ای
امروز یوسف تو دکان را نبسته است
دایم نهان ز جوش خریدار بوده ای
این آن غزل که اوحدی خوش کلام گفت
ای کم نموده رخ تو چه بسیار بوده ای
غزل شمارهٔ ۶۹۰۶
ای کوه بیستون که چنین سرکشیده ای
بازوی آهنین مرا دور دیده ای!
ای دل که در هوای خط و زلف می پری
آخر کدام دانه ازین دام چیده ای؟
امروز مستی تو دو بالای باده است
معلوم می شود لب خود را مکیده ای
داری خبر ز روی زمین، گر چه از حیا
جز پشت پای خویش مقامی ندیده ای
شوخی چنان که تا نظر از هم گشوده ام
از دل چو اشک بر سر مژگان دویده ای
واقف نه ای ز لذت عشق نهان ما
یک گل به ترس و لرز ز گلشن نچیده ای
از خون گرم روز جزا سربرآورد
در هر دلی که نشتر مژگان خلیده ای
چون داغ، دل به لاله باغ جهان مبند
مرده است این چراغ، نفس تا کشیده ای
گوش هزار نغمه سرا بر دهان توست
صائب چه سر به جیب خموشی کشیده ای؟
غزل شمارهٔ ۶۹۰۷
ای غنچه لب که سر به گریبان کشیده ای
در پرده ای و پرده عالم دریده ای
برق سبک عنانی و کوه گران رکاب
در هیچ جا نه و همه جا آرمیده ای
تمکین لفظ و شوخی معنی است در تو جمع
در جلوه ای و پای به دامن کشیده ای
صد پیرهن غریب تر از یوسفی به حسن
در مصر ساکنی و به کنعان رسیده ای
چشم بد از تو دور که چون طفل اشک من
هر کوچه ای که هست به عالم، دویده ای
در پله غرور تو دل گر چه بی بهاست
ارزان مده ز دست که یوسف خریده ای
غیر از نگاه عجز که از دور می کند
ای سنگدل ز صائب مسکین چه دیده ای؟
غزل شمارهٔ ۶۹۰۸
آتش به خرمن از گل باغی ندیده ای
جوش جنون ز چشمه داغی ندیده ای
پروانه وار سیلی آتش نخورده ای
در دودمان آه چراغی ندیده ای
با ناله یک سراسر گلشن نرفته ای
با عندلیب گوشه باغی ندیده ای
از لاله زار آبله یک گل نچیده ای
در پای شوق، خار سراغی ندیده ای
با چاک سینه دست و گریبان نبوده ای
در دست خود ز داغ ایاغی ندیده ای
عمرت چو گل به خنده شادی گذشته است
زخمی نیازموده و داغی ندیده ای
صائب ز مرگ این همه اندیشه ات ز چیست؟
هرگز ز عمر خویش فراغی ندیده ای
غزل شمارهٔ ۶۹۰۹
ما را بس است سلسله جنبان اشاره ای
کافی است بزم سوختگان را شراره ای
تا پای بر فلک نگذاری ز مهد خاک
مویت اگر چو شیر شود شیرخواره ای
همت بلنددار که با همت بلند
هر جا روی به توسن گردون سواره ای
از اهل فکر باش که با دورباش فکر
هم در میان مردم و هم بر کناره ای
از آفتاب تجربه گردید سنگ موم
وز خام طینتی تو همان سنگ خاره ای
از هستی دو روزه به تنگند عارفان
تو ساده لوح طالب عمر دوباره ای
یک بار نقش پای خود ای بی خبر ببین
تا روشنت شود که چه مست گذاره ای
شرط است ریختن عرق سعی موج را
هر چند بحر عشق ندارد کناره ای
مردان عنان به دست توکل نداده اند
تو سست عزم در گرو استخاره ای
از روزگار تیره و بخت سیاه روز
ابرو ترش مساز اگر درد خواره ای
نتوان به کنه عشق رسیدن ز فکر پوچ
در بحر آتشین چه کند تخته پاره ای؟
از دست من اگر چه نجسته است هیچ کار
پرکاری تو کرد مرا هیچکاره ای
تا آفتاب عشق تو تیغ از میان کشید
هر پاره ای شد از دل من ماهپاره ای
این آتشی که چهره او برفروخته است
دل را به غیر آب شدن نیست چاره ای
صائب ز آفتاب رخ یار شرم کن
از ره مرو به روشنی هر ستاره ای
غزل شمارهٔ ۶۹۱۰
آن را که هست گردش چشم غزاله ای
در کار نیست رطل گران و پیاله ای
ما را ز کهنه و نو عالم بود کفاف
معشوق نو خطی و می دیر ساله ای
تا گل شکفته شد گرو میفروش کرد
در خانه داشت هر که کتاب و رساله ای
بگذار حرف محکمی توبه را به طاق
کاین شیشه توتیا شود از سنگ ژاله ای
بلبل چگونه مست نگردد، که می دهد
از هر گلی بهار به دستش پیاله ای
چون عندلیب قسمت من نیست از بهار
غیر از نگاه حسرت و آهی و ناله ای
می کرد داغ، سینه کان عقیق را
می داشت چون رخ تو اگر باغ لاله ای
یک هاله در بساط همه چرخ بیش نیست
ماه تراست هر خم آغوش، هاله ای
صائب چو تاک نیست غم سربریدنش
هر کس به یادگار گذارد سلاله ای
غزل شمارهٔ ۶۹۱۱
ای شمع طور از آتش حسنت زبانه ای
عالم به دور زلف تو زنجیرخانه ای
شد سبز و خوشه کرد و به خرمن کشید رخت
زین بیشتر چگونه کند سعی، دانه ای؟
از هر ستاره چشم بدی در کمین ماست
با صد هزار تیر چه سازد نشانه ای؟
چون سر برون برد به سلامت سپند ما؟
زین بحر آتشین که ندارد کرانه ای
چون باد صبح رزق من از بوی گل بود
مرغ قفس نیم که بسازم به دانه ای
عاشق کسی بود که درین دشت آتشین
پروانه وار خوش نکند آشیانه ای
ناف مرا به نغمه عشرت بریده اند
چون نی نمی زنم نفس بی ترانه ای
صائب فسرده ایم، بیا در میان فکن
از قول مولوی غزل عاشقانه ای
غزل شمارهٔ ۶۹۱۲
ای جان به قید گنبد خضرا چگونه ای؟
ای باده در شکنجه مینا چگونه ای؟
ای شبنم بهشت که خورشید داغ توست
از اشتیاق عالم بالا چگونه ای؟
ای لاله ای که چشم به صحرا گشوده ای
زیر سیه گلیم سویدا چگونه ای؟
ای باده ای که خم ز تو بشکافت چون انار
در قید شیشه خانه دلها چگونه ای؟
ای شیشه ای که سایه گل بر تو سنگ بود
در زیر دست حمله خارا چگونه ای؟
ای باد خوشخرام که گل سینه چاک توست
در کوچه بند زلف چلیپا چگونه ای؟
ای شعله ای که طور سپند فروغ توست
در مجمر شکسته دلها چگونه ای؟
ای شاهباز دامن صحرای لامکان
در تنگنای بیضه دنیا چگونه ای؟
ای برق خانه سوز که نعلت در آتش است
در تابخانه جگر ما چگونه ای؟
ای قطره از جدایی قلزم چه می کنی؟
ای موج بی کشاکش دریا چگونه ای؟
دریا ز انتظار تو بر خاک می تپد
ای قطره از جدایی دریا چگونه ای؟
صائب جواب آن غزل مولوی است این
کای گوهر فزوده ز دریا چگونه ای؟
غزل شمارهٔ ۶۹۱۳
طفلی کز او مراست تمنای آشتی
دارد به جنگ رغبت حلوای آشتی
از عجز ما قرار به تسلیم داده ایم
هم لطف او مگر کند انشای آشتی
هر کس که کرده است تماشای جنگ ما
امروز گو بیا به تماشای آشتی
امید صلح اگر چه ندارد کسی ز تو
بگذار از برای خدا جای آشتی
در طبع جنگجوی تو هر چند رحم نیست
دل می کشد همان به تمنای آشتی
شامی است دل سیاه که صبحش پدید نیست
جنگی که در میان نبود پای آشتی
حیرت فکنده است به دارالامان مرا
نه فکر جنگ دارم و نه رای آشتی
صائب کسی که چاشنی جنگ یار یافت
گردید بی نیاز ز حلوای آشتی
غزل شمارهٔ ۶۹۱۴
ای زلف مشکبار تو از رحمت آیتی
وز لعل آبدار تو کوثر روایتی
جز سایه قد تو که ای پادشاه حسن
روی زمین گرفت به خوابیده رایتی؟
خامش نشین که زلف درازش نه آن شب است
کآخر شود به حرف کسی یا حکایتی
آن کس که بر جراحت ما می زند نمک
می کرد کاش حق نمک را رعایتی
پروانه مراد به گردش کند طواف
دارد چو شمع هر که زبان شکایتی
چشمی کز اوست خانه امید من خراب
معمور می کند به نگاهی ولایتی
از گمرهی منال که خورشید داده است
هر ذره را به دست، چراغ هدایتی
بیدار از نسیم قیامت نمی شود
در هر که نیست ناله نی را سرایتی
در خامشی است عیش نفس های سوخته
این شمع از نسیم ندارد شکایتی
تدبیر جان سپردن و آسوده گشتن است
آن راه را که نیست امید نهایتی
از تند باد حادثه شمع مرا بخر
چون دست دست توست، به دست حمایتی
چون صبح، فتح روی زمین در رکاب اوست
آن را که هست چون نفس راست رایتی
تنگ است وقت آن دهن از خط عنبرین
گر می کنی به صائب بیدل عنایتی
غزل شمارهٔ ۶۹۱۵
ای حسن خط ز مصحف روی تو آیتی
از خوبی تو قصه یوسف حکایتی
درد کهن به پرسش رسمی نمی رود
کی می دهد تسلی عاشق عنایتی؟
پاس ادب عنان سخن را کشیده داشت
روزی که داشت درددل ما نهایتی
ما را زبان شکوه چو صائب نداده اند
می داشت کاش درد دل ما نهایتی
غزل شمارهٔ ۶۹۱۶
ای دل مرا به عالم امکان چه می بری؟
دیوانه را به حلقه طفلان چه می بری؟
چون شکر این فشار که من خورده ام بس است
بار دگر مرا به نیستان چه می بری؟
دلهای بی غمان چمن می شود کباب
این بی دماغ را به گلستان چه می بری؟
چون اشک می دود به رخ شمع، بی حجاب
پروانه مرا به شبستان چه می بری؟
از عشق، بدعت است تمنای خونبها
ای خودفروش عرض شهیدان چه می بری
از دست رعشه دار گشادی نمی شود
دیوان دل به زلف پریشان چه می بری؟
این دزدها تمام شریکند با عسس
پیش فلک شکایت دونان چه می بری؟
شیر روان ز مایه زمین گیر می شود
هشیار را به مجلس مستان چه می بری؟
دل را به خاکبازی طفلانه باختی
از شهر ارمغان به بیابان چه می بری؟
صائب وداع بخت سیه کار خویش کن
این سرمه را به خاک صفاهان چه می بری؟