0

نماز غلام پرهیزگار

 
a433b6090c
a433b6090c
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1394 
تعداد پست ها : 14919
محل سکونت : خراسان جنوبی

نماز غلام پرهیزگار

نماز غلام پرهیزگار

57184712057168876830.jpg

سالی در مدینه قحطی و خشكسالی بود و مردم در صحرا و بیابان می‌رفتند و دعا می‌كردند، نماز می‌خواندند، شخصی می‌گوید من غلامی را در خلوت و تنهایی دیدم كه نماز می‌خواند و عبادت می‌كرد، از خشوع و گریه‌ای كه می‌كرد و مناجاتی كه با حق كرد و از دعائی كه كرد بارانی آمد كه مجذوب او شدم و شك نكردم كه آمدن باران از دعا و نماز او بوده است، لذا دنبالش را گرفتم هر جور هست من باید این غلام را در اختیار بگیرم و صاحب او شوم برای اینكه غلام او بشوم. دنبال او را گرفتم، آمد و آمد و رفت به خانه‌ی امام زین العابدین (علیه السلام).

این شخص رفت خدمت حضرت سجاد (علیه السلام) و گفت: آقا شما یك غلامی دارید من این غلام را می‌خواهم از شما بخرم، نه برای اینكه غلام من باشد، می‌خواهم او مخدوم من باشد و من می‌خواهم خدمتگزار او باشم، منت‌گذار و آن را به من بفروش. حضرت فرمود: آن را به تو می‎بخشم. تا بالاخره آن غلام را حاضر می‌كنند حضرت می‌گوید همین را می‌گویی؟ شخص می‌گوید: بله. حضرت می‌فرماید: ای غلام، این شخص مالك تو است، غلام یك نگاه حسرت باری به من كرد و گفت: تو كه بودی كه آمدی و مرا از مولایم جدا كردی؟
شخص می‌گوید: من به او گفتم قربان تو؛ من تو را نگرفتم برای اینكه خدمتگزار خودم قرار بدهم من تو را گرفتم برای اینكه خدمتگزار تو باشم برای اینكه من در تو چیزی دیدم كه در كسی دیگر ندیده‌ام، من جز برای اینكه خدمتگزار باشم هیچ قصد و غرضی نداشتم من می‌خواهم از محضر تو استفاده بكنم و بهره ببرم بعد جریان را به او گفتم، تا سخن من تمام شد رو كرد به آسمان و گفت: خدایا این رازی بود بین من و تو، من نمی‌خواستم بندگان تو اطلاع پیدا كنند حالا كه بندگانت را مطلع كرده‌ای خدایا من را ببر، همین را گفت و جان به جان آفرین تسلیم كرد.[1]
[1] . داستان راستان

یک شنبه 16 اسفند 1394  4:36 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها