0

نماز عامل افزايش رزق و روزي

 
a433b6090c
a433b6090c
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1394 
تعداد پست ها : 14919
محل سکونت : خراسان جنوبی

نماز عامل افزايش رزق و روزي

نماز عامل افزايش رزق و روزي

http://file.tebyan.net/a433b6090c/11035675795005974772_thumb.jpg.png

مرد كاسب در گوشه‏ اي از مغازه، آرام نشسته بود. مدام به ساعت خيره مي‏شد و خود را مشغول مي‏كرد. زمان مي‏گذشت، ولي از مشتري خبري نبود. با اينكه مغازه او در نزديكي حرم حضرت امام رضا عليه‏السلام قرار داشت و در جاي شلوغ شهر مشهد، اين اتفاق باورنكردني بود. در همان لحظه، صدايي او را به خود آورد. صدا آشنا بود. صداي يكي از دوستان وي كه در مغازه روبه‏رو كار مي‏كرد. آنها سال‏ها بود كه همديگر را مي‏شناختند. گويي براي درد دل و انديشيدن چاره‏اي به آنجا آمده بود. آن دو گرم صحبت شدند. اولي گفت: «خيلي عجيب است، مي‏بيني، هجوم مشتري را بر سر مغازه‏هاي ديگر. خوب در مي‏آورند. گويي امام رضا عليه‏السلام، تنها آنها را مي‏بيند. كاش گوشه چشمي نيز به ما داشت.» دومي گفت: بايد چاره‏اي بينديشيم. در اين اوضاع بازار، اگر نجنبيم حتماً ورشكست مي‏شويم و به زودي به فقر و فلاكت مي‏افتيم».

دوستش فكري كرد و به او گفت: «بهتر است براي مشورت و حل مشكلمان برويم خدمت آيت اللّه شيخ حسن‏علي اصفهاني، كسي كه همه او را به علم و تقوا و كرامت مي‏شناسند. خيلي‏ها مشكلشان رفع شده است».

آن دو مرد مغازه را بستند و به نزد ايشان رفتند تا شايد مشكل كار و كاسبي‏شان حل شود. وقتي به منزل آيت اللّه رسيدند، در باز بود. وارد حياط شدند. صدق و صفاي آن منزل بر رويشان اثر گذاشته بود. وقتي به اندرون وارد شدند، عده زيادي را ديدند كه هر كدام براي انجام كار يا رفع مشكلي خدمت ايشان رسيده بودند. همه به انتظار نشسته بودند. آنان نيز به صف منتظران پيوستند. هركه مي‏رفت، راضي و شادمان برمي‏گشت و پاسخ معمايش را مي‏يافت. تا اينكه نوبت به آن دو رسيد. به خدمت آقا رفتند، هنوز سخني نگفته بودند.

ناگهان شيخ از ميان جمعيت، خطاب به اولي گفت: «تو بايد كاري را انجام دهي كه آن را ترك كرده‏اي» و به دومي نگاهي انداخت و گفت: «تو هم كاري را كه انجام مي‏دهي، ترك كن.» بي‏آنكه چيز ديگري بگويد. به آنها فرصت سخن گفتن نداد و در ادامه گفت: «حالا برويد و به وظايف خود عمل كنيد تا وضع شما بهتر شود».

آنان خاموش ماندند و مجلس را ترك كردند. چون ديگر حرفي باقي نمانده بود. آن دو به گناه خود آگاه بودند. اولي گفت: «من مي‏دانم كه چه كاري را بايد انجام مي‏دادم و ندادم، من نماز نمي‏خواندم و تو نيز شراب‏خوار بودي كه از اين لحظه به بعد نبايد بخوري.» در همان لحظه آن دو پيمان بستند كه به سفارش شيخ عمل كنند و وظايف ديني خود را به جاي آورند كه صلاح و خير دنيا و آخرت در اين بود.

زندگي آن دو روز به روز بهتر شد و هر دو به لطف پروردگار، از ورشكستگي نجات يافتند و هميشه شاكر اين لطف پروردگار بودند.
1


1. على مقدادى اصفهانى، نشان از بی ‏نشان‏ها، تهران، جمهورى، 1371، ص 57.

شنبه 15 اسفند 1394  5:31 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها