مادر در خانه میماند و با کمترين امکانات غذا میپخت تا پس از خوردن آن باز هم هر چه میتوانيم برای گذران زندگي تلاش کنيم. بالاخره با گذشت زمان، هر کس مستقل شد و به سراغ زندگي خود رفت. مادر نيز خيلي زودتر از تصور ما، به دنبال پدر رفت. اندک اندک انگار درهای رحمت به روی من گشوده میشد. در نهايت سلامت بدني، پدر دو دختر بچه دوستداشتني بودم و از زندگي در خانهای زيبا و داشتن کاری مناسب، لذت میبردم خوشحال و سرحال از زندگي و زنده بودن! چيزی طول نکشيد که اين رويای زيبا به پايان رسيد و زندگي برای من به يك کابوس تبديل شد. اعصاب حرکتي بدنم دچار نوعي اختلال شده بود که در ابتدا دست و پای راستم و سپس نيمه چپ بدنم را تحتتاثير قرار داد. عليرغم بيماری هنوز با ماشينم سرکار می رفتم و برمیگشتم البته به کمک وسايل مخصوصي که در اتومبيلم قرار داده شده بود. بيماری آرام آرام در جانم پيشرفت میکرد و در اين حالت بود که زندگي دوم من شروع شد.
خانه ما دارای چهارده پله بود که از در ورودی حياط تا در ورودی خانه ادامه داشت .آن پلهها بهانه من برای زندگي شده بودند. با خود فکر میکردم اگر روزی برسد که قادر نباشم حتي به سختي پای خود را از پلهای بردارم و روی پله ديگر بگذارم فردای آن روز، روز پذيرش شکست و آماده شدن برای مرگ است، بنابراين تمام تلاش خود را به کار میگرفتم تا از پلهها عبور كنم. سالهای عذاب و ناراحتي میگذشت. دخترانم بزرگ شدند و هر يک به دنبال سرنوشت خود رفتند. اما چهارده پله همچنان در خانه باقي مانده بود. هيچ اميدی در دلم نبود. شجاعت و بردباری صفاتي بودند که سالها پيش با من خداحافظي کرده بودند. يک پيرمرد معلول که تنها اميدش همان چهارده پله بود. اگر چه هر روز عبور از آن پلهها برايش سختتر و سختتر میشد. گاهي از اوقات که به زحمت و با تحمل درد بسيار پاهايم را بلند میکردم ياد گذشته میافتادم. سالهايي که فوتبال، گلف، کوهنوردی، شنا کردن و دويدن، کار هر هفته من بود اما حالا به زحمت میتوانستم پاهايم را بلند کنم و حتي بايد هر چند لحظه يک بار ميايستادم تا استراحتي کرده باشم.
هر چه پيرتر میشدم، نااميدتر و خميدهتر میشدم. فلسفه و برداشت من از زندگي فقط يک جمله بود: در اين دنيا فقط من هستم که برای درد کشيدن انتخاب شدهام. اين جمله را بارها و بارها با نهايت ناراحتي به همسرم میگفتم.
تا اينکه در يک شب تابستاني زندگي من کاملا دگرگون شد و زندگي سوم من در اثر يک اتفاق آغاز شد .آن روز با سختي فراواني از پلهها پايين آمده بودم. فکر بالا رفتن از آنها در هنگام رسيدن به خانه مرا افسرده و نگران میکرد. پس از پايان کار روزانه در هنگام برگشت به خانه باران سختي شروع به باريدن کرد. در جاده اثری از هيچ ماشين ديگری نبود. ناگهان کنترل فرمان ماشين برای چند ثانيه از دستم خارج شد و لاستيک ماشين، پنچر شد. عوض کردن لاستيک ماشين آن هم در چنين شبي برای من معلول کاملا غيرممکن به نظر میرسيد. ناگهان يادم افتاد که کمي دورتر خانهای در اين جاده هست. به زحمت ماشين را روشن کردم و آرامآرام شروع به حرکت کردم. با زحمت خودم را به کنار کلبه رساندم. چراغهای روشن خانه انگار موجي از اميد و انرژی را به من هديه دادند. چند بار بوق زدم تا کسي از اهل خانه متوجه من شود. در خانه باز شد و دختر بچه کوچکي بيرون آمد. پنجره ماشين را پايين کشيدم و تمام داستان را تعريف کردم. حتي چندين بار به پاهايم اشاره کردم و ناتواني خود را به زبان آوردم . چند لحظه بعد دخترک که حالا باراني و کلاه نيز به تن کرده بود همراه با مردی برگشت. مرد پس از احوالپرسي با لحني خوش شروع به کار کرد. من در داخل ماشين راحت و آرام نشسته بودم و آنها زير باران و توفان بدون وقفه تلاش میکردند. اگر چه ته دلم متاسف بودم اما خود را با پرداخت پول به آنها آرام میکردم. پنجره را کمي پايين کشيدم و به صدای آنها گوش دادم. به نظر میرسيد خيلي آهسته کار میکردند. صدای گشتن و کندوکاو در پشت ماشين به گوش میرسيد تا اينکه دخترک گفت: پدربزرگ جک ماشين را پيدا کردم.
صدای برخورد جک با پيچهای ماشين، قطرات باران و توفان با هم آميخته شده بود.
سرانجام کار تعوض لاستيک ماشين تمام شد و هر دو کنار ماشين ايستادند. در تاريکي متوجه نشده بودم که يک پيرمرد نحيف و لاغر با يک دختر حدود ده سال با صورتي خندان و شاد مشغول کمک به من هستند. پيرمرد گفت: اگر چه شب بدی بود اما همه چيز تمام شد. میتواني به راهت ادامه بدهي.
در جواب گفتم: متشکرم. چقدر بايد پول بدهم؟
پيرمرد جواب داد: هيچ! نوه من گفت شما دچار مشکل جسمي هستيد. خوشحالم که توانستم برای شما کاری انجام بدهم. میدانم اگر شما هم جای من بوديد همين کار را انجام میداديد. پول لازم نيست.
اما من قبول نکردم و اسکناسي را به سمت پيرمرد گرفتم. اما او هيچ واکنشي در برابر پول نشان نداد. دختر به پنجره نزديک شد و به آرامي گفت: پدربزرگ نابيناست. بدنم يخ زده بود. موجي از خجالت و شرمندگي وجود مرا در بر گرفته بود. تکتک سلولهاي بدنم میلرزيدند. انقلابي در دل من ايجاد شده بود. يک پيرمرد نابينا و دختري کوچک در آن هوای سرد و توفاني و در آن تاريکي شبانه به من کمک کرده بودند و من راحت در جاي خود نشسته بودم. يادم نيست پس از خداحافظي آنها چهقدر در آنجا توقف کردم. اما دنيای من نيز با عوض شدن آن لاستيک دگرگون شد. درون من فقط پر از خودخواهي، ضعف و عدم توجه به نيازهای ديگران بود. رو به آسمان کردم و برای قدرتمند شدن خود دعا کردم. برای پيرمرد و دختر کوچکي که در آان سرما با انگشتاني خيس زير باران و بدون درنگ برای کمک به من کار کردند. اگر چه زندگي آسان نيست، اما حالا با اعماق وجودم متوجه شدهام، بايد همانطور که ديگران برای ما کاری انجام میدهند، ما نيز برای آنها قدمي برداريم. فلسفه زندگي دست ياری دادن و دست ياری گرفتن است. اگر چه گاهي از اوقات سخت و دشوار است اما ارزش کمک ما در همين نکته نهفته است. حال با وجود اينکه چند سال از آن اتفاق میگذرد، هر روز نه تنها تلاش میکنم که از چهارده پله عبور کنم و به درد و ناراحتي ناشي از آن فکر نکنم، بلکه گر چه خيلي کوچک اما قدمي نيز در راه کمک به ديگران بردارم. شايد روزی من نيز به يک فرد نابينا کمک کنم. اگر چه من نيز تا قبل از برخورد با آن پيرمرد به اندازه يک نابينا در دنيايي تاريک زندگي میکردم.
منبع: بهاره حاجيلي - مجله موفقیت