بذار با فرمون پاييز، يكي يكي هر چي فكر و خيال باطله از رو شاخههاي ذهنت بريزن. نترس از بيبرگي. اين تنها تنپوش توست. هر چي رخت و لباسه، ديگه واسه روحت زياديه. پاييز خط خوردگيهات رو پاك ميكنه. همه شاهكارش توي همينه كه هر چي بار، توي كولهبارته، خالي ميكنه. دور و برت رو بپا! اين همه بار، واسه يه مسافر، فقط دردسره! اگه هوش و حواست سر جا نباشه تا سر بجنبوني ميبيني يه لنگر به پاته كه نميذاره قدم از قدم برداري. گير ميافتي تو باتلاق. هي فرو ميري. هي فرو ميري اونوقته كه اگه بخواي هم نميتوني اين همه بار رو از خودت جدا كني. چون بدجوري بهشون وابسته شدي. انگار وصله تنت شدن، اگه ازت جدا بشن دق ميكني. نه ميتوني دل بكني نه ميتوني بهشون بچسبي، اون وقته كه ميافتي تو حوض نقاشي!
وابستگي، اولش با چيزاي كوچيك شروع ميشه. آدما فكر ميكنن نه بابا من يكي تو دامش نميافتم ولي كم كمك، تو حلقه زنجيرش اسيري. نگاه كن اين تويي كه به خونت، كتابات، دوستات و پولات، چسبيدي يا اونا بهت چسبيدن؟ شغلت، اسمت، مرامت، فكرت، چه فرقي ميكنه هر دو تا به هم گير داديد. از هم جدا نميشين. چون مرزي بين تو و دلبستگيهات نيست. واسه همين هر چي دلبستگي داشتي حالا شده وابستگي. فكر ميكني با چنگ زدن به اين ريسمونهاي خيالي، جات محكمتره، تنهات ضخيمتره، شاخههات بلندتره! غافل از اينكه ريشههات تو باد تاب ميخورن. زميني كه روش راه ميري، سسته! آسمون بالاي سرت، هي ميچرخه. تو سرگيجه داري. اما نميدوني اين تويي كه داري دور زمين ميچرخي، يا زمينه كه داره دورت ميچرخه! هي رنگ به رنگ ميشي. از اين شاخه به اون شاخه ميپري. نفس نفس ميزني، آخرش هم خسته ميشي، جونم! كمي صبر كن. سكوت كن! و به آواز اين خموش كه تو دلت ميخونه، گوش كن!
اين آواز توي تمام لحظههات جاريه! توي نفسهاي كوتاه و بلندت، پنهونه! توي رگاي سرخت، نگاه گرمت، توي خلوت ساده و بيرنگ دلت، حيرونه!
چرا صداشو نميشنوي؟ كمي عميقتر اين ريههاي تشنه هواي تازه رو پر و خالي كن. نفس كشيدن جرات و شهامت نميخواد. فرصت ميخواد كه شكر خدا هنوز داري. چه چيزي نميذاره اين صدا رو بشنوي؟ انگار همه دلبستگيهات اونقدر مشغولت كردن كه تو، نميتوني اين نزديكترين نغمه وجودت رو، اين آواز روحت رو، اين نواي نور رو بشنوي!
نفس بكش. دم، يعني بودن رو حس كن. بازدم، يعني هيچ رو گوش كن. اين بود و نبود رو تماشا كن. ببين و بشنو، بشنو و لمس كن. تو هميشه امتداد همين آوازي! در سايههاي نيستي، هستي رو پيدا كن. اين ابتداي وزيدنه! مثل وقتي كه تو صداي نفسهات رو ميشنوي. در اون لحظه تو در حال وزشي. چيزي تارهاي وجودت رو به ترنم درميآره. كسي تو رو مينوازه. مثل باد كه شاخههاي درختارو، تكون ميده و تو وزش اونو ميشنوي كه چطور برگهاي پاييز رو يكي يكي به زمين ميبخشه. حالا بذار وزش روحت رو بشنوي. فقط سكوت كن. وقتي ساكتي، احساس سبكبالي داري. انگار آماده ورود به سرزميني ناشناختهاي در حال كشف جزيرهاي كه تو، فقط تو ساكن اوني. تارهاي وجودت شروع به وزش ميكنند و تو بيپروا ميوزي و آواز روحت رو، يك نفس زمزمه ميكني. چيزي در تو بيتاب ميشه و تو بدون اينكه سر بري، ميجوشي. دستي ابرهاي از هم گسسته روحت رو، به هم ميدوزه و تو عطر نمناك باريدن رو، ميبويي و احساس ميكني و اين آغاز بارش توست مثل يك قطره آب، پاك و زلال و شفاف ميباري و ميباري.
به صداي بارون گوش كن! هيچ كس نميتونه مثل بارون بخونه. هيچ كس نميتونه صداي بارون رو تقليد كنه. كسي نميتونه شعرهاي بارون رو كه روي خاك مينويسه، كپي كنه، حفظ كنه، و از بر بخونه. كسي از صداي بارون خسته نميشه. سردرد نميگيره. بارون تكرار نميشه. عادت نميشه. سرگيجه نميشه. بارون هميشه يه چيز تازه است. يه پيام نو، براي روح تو، روح من، روح ما. بارون پر از احساسات لمس نشده، حرفهاي نگفته، رنگهاي نديده و شعرهاي نشنيده است. بارون آواز سكوته! سكوت زمين، سكوت ابر، سكوت باد!
بارون رسم سادگيه. مشق زيباييه. گواه پاك و زلال زندگيه! بارون بيهيچ ترديدي، رمز و راز دلبردگيه!
مثل همون قطره باش. زلال و بيرنگ و به اعماق درون سفر كن، از چشمه زلال بنوش. تا طعم روحت رو نچشي، نميتوني بفهمي چه چيزي تو رو خوشحال و چه چيزي ناراحتت ميكنه. نميتوني بفهمي چه چيزي برات لازمه، حياتيه. نميفهمي چه نقشي تو رو سنگين ميكنه و چه حالي تو رو سبك ميكنه. بايد به ديار روح سفر كرد بايد كشف كنيم كجايي هستيم! جنسمون از چه تار و پودي بافته شده! بايد دريابيم هواي ما به چه رنگي آفتابي ميشه، خاك زمين ما با چه باروني، سبز و تازه ميشه
پس گوش كن! سكوت كن. وقتي ذهن تو ساكته، كه تو هيچ دخالتي در اون چيزي كه ميبيني نداري. در چنين لحظهاي ميشه نواي نور رو شنيد. بيوزن، بيرنگ، بيهيچ خط و نقش و نگاري! مثل آب كه سرشار از زيبايي و زندگيه، اما هيج تصويري در سيماي زلالش ثبت نشده. سكوت، شبيه آبه. مثل بارون كه تو بارها و بارها، باريدن قطرههاي زلال اون رو ديدي ولي هر بار جور ديگهايه و هميشه برات گواه زيبايي و سادگيه.
نقطه سكوت رو در اعماق روحت پيدا كن. اين نقطه، نقطه شروع دوباره توست. آغاز پيدايش و خلاقيت نهفته در بطن توست! جايي كه تو هرگز در اون تكرار نميشي. چرا كه از جنس آفرينشه! در اون مبدا تو فقط خلق ميكني و ميباري. زايشي دوباره در خويش و بيخويش. چرا كه در سكوت، من يا نفس، غايبه و زماني كه نفس غايب شد، او يا روح هستيبخش، حضور داره. وقتي تو از خلوتگاه روح خارج شدي، خدا وارد ميشه. وقتي تو دست از كشمكش و تلاش برداري و در برابر خالق، با تواضع سكوت كني. در اون لحظه نغمههاي روحبخش روح رو ميشنوي. سكوت در چنين ساحتي، ادبه و هر كه ادب در برابر خالق نگه داشت از لطف و رحمت الهي، محروم نميمونه.
اولين گام رو بيشتاب بردار! از هر فرصتي بهانهاي براي ساكت كردن ذهنت بساز حتي اگر اين فرصت، به كوتاهي فاصله بين دو نماز ظهر و عصر، يا مغرب و عشا باشه. حتي اگر به كوتاهي دقايق قبل از خواب و لحظههاي بعد از بيداري در سحرگاه باشه. با شنيدن و توجه به صداي نفسهات آغاز كن. نگذار اين لحظههاي حيات از ديد شتابزده تو گم بشن. اين لحظهها، خط بودن من و تو رو رسم ميكنن. خطي راست و مستقيم، بدون خط خوردگي و پيچيدگي.
سكوت كن در فاصله بين حق و باطل. سكوت كن در فاصله دشنام يا انتقاد يا قضاوتي كه ميشنوي! سكوت كن در فاصله عبور از مصيبت يا فاجعهاي كه بر تو گذشته.
سكوت كن از فاصله شك تا يقين. از فاصله درد تا درمان. از نقطه ديدار تا شوق وصال.
اين سكوت، پيام مودبانه تو به خالق توست. يعني كه من منتظر اشارتهاي توام تا با نشانههايت، قدمهاي درست بردارم. يعني كه اين قلم در دست منه ولي به فرمان تو مينويسه. يعني اين تن من چون ني، از من تهي است، تو با دم مسيحايت، مرا زنده كن و بنواز.
هر تصور و خيالي كه تو را از اوج گرفتن و پرواز كردن منع ميكنه، از جنس تو نيست. در اعماق درون، وقتي كه فارغ از گفتوگوهاي ذهن، به ساحت سكوت وارد شدي، وقتي كه بادهاي يقين وزيد و در ابرهاي بركت و نور حل شدي. وقتي ك همراه قطرههاي زلال باران، باريدي و به زمين رسيدي، به اولين مسافري كه برخوردي، يادت باشه كه از او بپرسي، روح باران خورده، ميل شكفتن نداري؟!!!!
منبع: هله پتگر- مجله موفقیت