تمام هستي را در آغوش كشيده ام
ياد دارم ،
روزگاري در كوير سوزان عمر ،
به راه افتادم .
خوش بودم كه آنجا هيچكس نيست !
تنها ، حتي تنهاتر از خود كوير پر از سكوت و غريب ،
راه را گام مي زدم و گاهگاهي با خارهاي در مسير ،
سخن ها مي راندم ،
آنگونه كه ديگر با من يكي شده بودند .
چقدر زيبا بودند ،
وقتي كه حس قريبانه اي از ،
مهرانگيزترين گلهاي هستي با خود داشتند .
گاهي تند ميشدم ، گاهي مي خفتم و گاهي بيخيال ،
فراموش مي كردم كه در راهم .
تنها خارها بودند ،
كه مهرشان را با فداكردن جانشان ،
به تمامه لمس مي كردم ،
وقتي به پايم مي رفتند ،
تا هشيارم كنند .
يكباره هايي بود كه عنان اختيار از كف مي دادم و ،
فرياد دردآلود مي كردم ،
كه چرا اين همه خار ، ميزبان من شده اند .
ليك ، مي شد وقتهايي كه بخود مي آمدم ،
و آنگه بود كه چشم مي بستم ،
نقشه راه را ، دوباره مرور مي كردم ،
و بر اين همه غفلت و جاماندگيم ، هشيار مي شدم .
و اينها ، همه مرهون ايثار آن خارهايي بود كه ،
خود را به شماتت و پرخاش من ،
فداكارانه سپرده بودند .
چشم دوباره باز كردم ،
جاده بسي طولاني مي نمود .
دوباره به راه افتادم ،
ديگر نگران نبودم .
هر چه بود از كوير و تنهايي و خار ،
همه ميزباني مرا مي كردند .
ديگر دانسته بودم ، كه كوير ،
فقط جاده عبور است تا رسيدن به مقصد ،
و هيچ كناره اي براي سكون و ايستادن ندارد .
گاهي مي دويدم ، گاهي قدم مي زدم ،
و گاهي آنچنان در گرماي سوزنده كوير ، تشنه ميشدم ،
كه به ريشه خاري ، پناه مي بردم ،
و از مي آن ،
مست مي شدم و آنگاه بود كه ،
در حال بيخودي به پرواز مي رفتم .
و اينها همه از شوق رسيدن بود .
اينك !
از اين دورها ،
سرسبزترين باغ هستي را ، مي بينم ،
كه براي ورودم ، آذين بسته اند .
شادمانه ، مي روم .
هر چه در راهست ، از مهر من سرشار شده ،
كه خود ، سرشار از محبت ميزبان ،
در آن زيبا بهشت ابدي ،
تمام هستي را در آغوش كشيده ام .
محمد صالحي - شب 1/12/94