0

تمام هستي را در آغوش كشيده ام

 
m_salehy
m_salehy
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 443
محل سکونت : اصفهان

تمام هستي را در آغوش كشيده ام

تمام هستي را در آغوش كشيده ام

 

ياد دارم ،

روزگاري در كوير سوزان عمر ،

به راه افتادم .

 

خوش بودم كه آنجا هيچكس نيست !

تنها ، حتي تنهاتر از خود كوير پر از سكوت و غريب ،

راه را گام مي زدم و گاهگاهي با خارهاي در مسير ،

سخن ها مي راندم ،

آنگونه كه ديگر با من يكي شده بودند .

 

چقدر زيبا بودند ،

وقتي كه حس قريبانه اي از ،

مهرانگيزترين گلهاي هستي با خود داشتند .

 

گاهي تند ميشدم ، گاهي مي خفتم و گاهي بيخيال ،

فراموش مي كردم كه در راهم .

 

تنها خارها بودند ،

كه مهرشان را با فداكردن جانشان ،

به تمامه لمس مي كردم ،

وقتي به پايم مي رفتند ،

تا هشيارم كنند .

 

يكباره هايي بود كه عنان اختيار از كف مي دادم و ،

فرياد دردآلود مي كردم ،

كه چرا اين همه خار ، ميزبان من شده اند .

 

ليك ، مي شد وقتهايي كه بخود مي آمدم ،

و آنگه بود كه چشم مي بستم ،

نقشه راه را ، دوباره مرور مي كردم ،

و بر اين همه غفلت و جاماندگيم ، هشيار مي شدم .

 

و اينها ، همه مرهون ايثار آن خارهايي بود كه ،

خود را به شماتت و پرخاش من ،

فداكارانه سپرده بودند .

 

چشم دوباره باز كردم ،

جاده بسي طولاني مي نمود .

 

دوباره به راه افتادم ،

ديگر نگران نبودم .

 

هر چه بود از كوير و تنهايي و خار ،

همه ميزباني مرا مي كردند .

 

ديگر دانسته بودم ، كه كوير ،

فقط جاده عبور است تا رسيدن به مقصد ،

و هيچ كناره اي براي سكون و ايستادن ندارد .

 

گاهي مي دويدم ، گاهي قدم مي زدم ،

و گاهي آنچنان در گرماي سوزنده كوير ، تشنه ميشدم ،

كه به ريشه خاري ، پناه مي بردم ،

و از مي آن ،

مست مي شدم و آنگاه بود كه ،

در حال بيخودي به پرواز مي رفتم .

و اينها همه از شوق رسيدن بود .

 

اينك !

از اين دورها ،

سرسبزترين باغ هستي را ، مي بينم ،

كه براي ورودم ، آذين بسته اند .

 

شادمانه ، مي روم .

هر چه در راهست ، از مهر من سرشار شده ،

كه خود ، سرشار از محبت ميزبان ،

در آن زيبا بهشت ابدي ،

تمام هستي را در آغوش كشيده ام .

 

محمد صالحي  -  شب 1/12/94

یک شنبه 9 اسفند 1394  7:20 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها