0

جاویدنامه اقبال لاهوری

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

جاویدنامه اقبال لاهوری

با سلام و عرض ادب

 

در این تایپیک مجموعه جاویدنامه اقبال لاهوری گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.

 

با ما همراه باشید

 

علامه محمد اقبال لاهوری در سال ١٨٧٣ میلادی در شهر سیالکوت ایالت پنجاب هند به دنیا آمد. در لاهور تحصیل کرد و سپس در کمبریج و مونیخ به مطالعه در فلسفه و حقوق پرداخت. سپس به لاهور بازگشت و به وکالت مشغول شد.اقبال معتقد است که روح قرآن با تعلیمات یونانی سازگاری ندارد و بسیاری از گرفتاریها از اعتماد به یونانیها ناشی شده است. تشویق اقبال به بازگشت اسلام به صحنهٔ سیاست و ضدیت با تمدن غرب و رد دستاوردهای فرهنگی و علمی غرب از مسائلی است که مورد توجه و استقبال و گاه مورد انتقاد گروه‌هایی از اندیشمندان است. وی به سال ١٩٣٨ میلادی بدرود حیات گفت.

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:27 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

دیباچه

خیال من به تماشای آسمان بود است

بدوش ماه و به آغوش کهکشان بود است

گمان مبر که همین خاکدان نشیمن ماست

که هر ستاره جهان است یا جهان بود است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:30 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

مناجات

آرزوی هم نفس می سوزدش

ناله های دل نواز آموزدش

لیکن این عالم که از آب و گل است

کی توان گفتن که دارای دل است

بحر و دشت و کوه و که خاموش و کر

آسمان و مهر و مه خاموش و کر

گرچه بر گردون هجوم اختر است

هر یکی از دیگری تنها تر است

هر یکی مانند ، بیچاره ایست

در فضای نیلگون آواره ایست

کاروان برگ سفر ناکرده ساز

بیکران افلاک و شب ها دیر یاز

این جهان صید است و صیادیم ما

یا اسیر رفته از یادیم ما

زار نالیدم صدائی برنخاست

هم نفس فرزند آدم را کجاست

دیده ام روز جهان چار سوی

آنکه نورش بر فروزد کاخ و کوی

از رم سیاره ئی او را وجود

نیست الا اینکه گوئی رفت و بود

ای خوش آن روزی که از ایام نیست

صبح او را نیمروز و شام نیست

روشن از نورش اگر گردد روان

صوت را چون رنگ دیدن میتوان

غیب ها از تاب او گردد حضور

نوبت او لایزال و بی مرور

ای خدا روزی کن آن روزی مرا

وارهان زین روز بی سوزی مرا

آیهٔ تسخیر اندر شأن کیست؟

این سپهر نیلگون حیران کیست؟

رازدان علم الاسما که بود

مست آن ساقی و آن صهبا که بود

برگزیدی از همه عالم کرا؟

کردی از راز درون محرم کرا؟

ای ترا تیری که ما را سینه سفت

حرف از «ادعونی» که گفت و با که گفت؟

روی تو ایمان من قرآن من

جلوه ئی داری دریغ از جان من

از زیان صد شعاع آفتاب

کم نمیگردد متاع آفتاب

عصر حاضر را خرد زنجیر پاست

جان بیتابی که من دارم کجاست؟

عمر ها بر خویش می پیچد وجود

تا یکی بیتاب جان آید فرود

گر نرنجی این زمین شوره زار

نیست تخم آرزو را سازگار

از درون این گل بی حاصلی

بس غنیمت دان اگر روید دلی

تو مهی اندر شبستانم گذر

یک زمان بی نوری جانم نگر

شعله را پرهیز از خاشاک چیست؟

برق را از برفتادن باک چیست؟

زیستم تا زیستم اندر فراق

وانما آنسوی این نیلی رواق

بسته در ها را برویم باز کن

خاک را با قدسیان همراز کن

آتشی در سینهٔ من برفروز

عود را بگذار و هیزم را بسوز

باز بر آتش بنه عود مرا

در جهان آشفته کن دود مرا

آتش پیمانهٔ من تیز کن

با تغافل یک نگه آمیز کن

ما ترا جوئیم و تو از دیده دور

نی غلط ، ما کور و تو اندر حضور

یا گشا این پردهٔ اسرار را

یا بگیر این جان بی دیدار را

نخل فکرم ناامید از برگ و بر

یا تبر بفرست یا باد سحر

عقل دادی هم جنونی ده مرا

ره به جذب اندرونی ده مرا

علم در اندیشه می گیرد مقام

عشق را کاشانه قلب لاینام

علم تا از عشق برخودار نیست

جز تماشا خانهٔ افکار نیست

این تماشا خانه سحر سامری است

علم بی روح القدس افسونگری است

بی تجلی مرد دانا ره نبرد

از لکد کوب خیال خویش مرد

بی تجلی زندگی رنجوری است

عقل مهجوری و دین مجبوری است

این جهان کوه و دشت و بحر و بر

ما نظر خواهیم و او گوید خبر

منزلی بخش ای دل آواره را

باز ده با ماه این مهپاره را

گرچه از خاکم نروید جز کلام

حرف مهجوری نمی گردد تمام

زیر گردون خویش را یابم غریب

ز آنسوی گردون بگو «انی قریب»

تا مثال مهر و مه گردد غروب

این جهات و این شمال و این جنوب

از طلسم دوش و فردا بگذرم

از مه و مهر و ثریا بگذرم

تو فروغ جاودان ما چون شرار

یک دو دم داریم و آن هم مستعار

ای تو نشناسی نزاع مرگ و زیست

رشک بر یزدان برد این بنده کیست

بندهٔ آفاق گیر و ناصبور

نی غیاب او را خوش آید نی حضور

آنیم من جاودانی کن مرا

از زمینی آسمانی کن مرا

ضبط در گفتار و کرداری بده

جاده ها پیداست رفتاری بده

آنچه گفتم از جهانی دیگر است

این کتاب از آسمانی دیگر است

بحرم و از من کم آشوبی خطاست

آنکه در قعرم فرو آید کجاست

یک جهان بر ساحل من آرمید

از کران غیر از رم موجی ندید

من که نومیدم ز پیران کهن

دارم از روزی که میآید سخن

بر جوانان سهل کن حرف مرا

بهرشان پایاب کن ژرف مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:30 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نغمه ملائک

خیال او که از سیل حوادث پرورش گیرد

ز گرداب سپهر نیلگون بیرون شود روزی

یکی در معنی آدم نگر از ما چه می پرسی

هنوز اندر طبیعت می خلد موزون شود روزی

چنان موزون شود این پیش پا افتاده مضمونی

که یزدان را دل از تأثیر او پر خون شود روزی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:30 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

تمهید زمینی - آشکارا می شود روح حضرت رومی و شرح میدهد اسرار معراج را

عشق شور انگیز بی پروای شهر

شعلهٔ او میرد از غوغای شهر

خلوتی جوید بدشت و کوهسار

یا لب دریای ناپیدا کنار

من که در یاران ندیدم محرمی

بر لب دریا بیاسودم دمی

بحر و هنگام غروب آفتاب

نیلگون آب از شفق لعل مذاب

کور را ذوق نظر بخشد غروب

شام را رنگ سحر بخشد غروب

با دل خود گفتگوها داشتم

آرزوها جستجوها داشتم

آنی و از جاودانی بی نصیب

زنده و از زندگانی بی نصیب

تشنه و دور از کنار چشمه سار

می سرودم این غزل بی اختیار

غزل

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:31 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

زروان که روح زمان و مکان است مسافر را بسیاحت عالم علوی میبرد

از کلامش جان من بیتاب شد

در تنم هر ذره چون سیماب شد

ناگهان دیدم میان غرب و شرق

آسمان در یک سحاب نور غرق

زان سحاب افرشته ئی آمد فرود

با دو طلعت این چو آتش آن چو دود

آن چو شب تاریک و این روشن شهاب

چشم این بیدار و چشم آن بخواب

بال او را رنگهای سرخ و زرد

سبز و سیمین و کبود و لاجورد

چون خیال اندر مزاج او رمی

از زمین تا کهکشان او را دمی

هر زمان او را هوای دیگری

پر گشادن در فضای دیگری

گفت «زروانم جهان را قاهرم

هم نهانم از نگه هم ظاهرم

بسته هر تدبیر با تقدیر من

ناطق و صامت همه نخچیر من

غنچه اندر شاخ می بالد ز من

مرغک اندر آشیان نالد ز من

دانه از پرواز من گردد نهال

هر فراق از فیض من گردد وصال

هم عتابی هم خطابی آورم

تشنه سازم تا شرابی آورم

من حیاتم من مماتم من نشوز

من حساب و دوزخ و فردوس و حور

آدم و افرشته در بند من است

عالم شش روزه فرزند من است

هر گلی کز شاخ می چینی منم

ام هر چیزی که می بینی منم

در طلسم من اسیر است این جهان

از دمم هر لحظه پیر است این جهان

لی مع الله هر که را در دل نشست

آن جوانمردی طلسم من شکست

گر تو خواهی من نباشم در میان

لی مع الله باز خوان از عین جان»

در نگاه او نمیدانم چه بود

از نگاهم این کهن عالم ربود

یا نگاهم بر دگر عالم گشود

یا دگرگون شد همان عالم که بود

مردم اندر کائنات رنگ و بو

زادم اندر عالم بی های و هو

رشتهٔ من زان کهن عالم گسست

یک جهان تازه ئی آمد بدست

از زیان عالمی جانم تپید

تا دگر عالم ز خاکم بر دمید

تن سبک تر گشت و جان سیار تر

چشم دل بیننده و بیدار تر

پردگی ها بی حجاب آمد پدید

نغمهٔ انجم بگوش من رسید

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:31 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

زمزمهٔ انجم

زهره و ماه و مشتری از تو رقیب یکدگر

از پی یک نگاه تو کشمکش تجلیات

در ره دوست جلوه هاست تازه بتازه نوبنو

صاحب شوق و آرزو دل ندهد بکلیات

صدق و صفاست زندگی نشوونماست زندگی

«تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی»

شوق غزل سرای را رخصت های و هو بده

باز به رند و محتسب باده سبو سبو بده

شام و عراق و هند و پارس خوبه نبات کرده اند

خوبه نبات کرده را تلخی آرزو بده

تا به یم بلند موج معرکه ئی بنا کند

لذت سیل تند رو با دل آب جو بده

مرد فقیر آتش است میری و قیصری خس است

فال و فر ملوک را حرف برهنه ئی بس است

دبدبهٔ قلندری ، طنطنهٔ سکندری

آن همه جذبهٔ کلیم این همه سحر و سامری

آن به نگاه می کشد این به سپاه می کشد

آن همه صلح و آشتی این همه جنگ و داوری

هر دو جهان گشاستند هر دو دوام خواستند

این به دلیل قاهری ، آن به دلیل دلبری

ضرب قلندری بیار سد سکندری شکن

رسم کلیم تازه کن رونق ساحری شکن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:31 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فلک قمر

اندرین ره هر چه آید در نظر

با نگاه محرمی او را نگر

چون غریبان در دیار خود مرو

ای ز خود گم اندکی بیباک شو

این و آن حکم ترا بر دل زند

گر تو گوئی این مکن آن کن ،کند

نیست عالم جز بتان چشم و گوش

اینکه هر فردای او میرد چو دوش

در بیابان طلب دیوانه شو

یعنی ابراهیم این بتخانه شو

چون زمین و آسمان را طی کنی

این جهان و آن جهان را طی کنی

از خدا هفت آسمان دیگر طلب

صد زمان و صد مکان دیگر طلب

بی خود افتادن لب جوی بهشت

بی نیاز از حرب و ضرب خوب و زشت

گر نجات ما فراغ از جستجوست

گور خوشتر از بهشت رنگ و بوست

ای مسافر جان بمیرد از مقام

زنده تر گردد ز پرواز مدام

هم سفر با اختران بودن خوش است

در سفر یک دم نیاسودن خوش است

تا شدم اندر فضاها پی سپر

آنچه بالا بود ، زیر آمد نظر

تیره خاکی برتر از قندیل شب

سایهٔ من بر سر من ای عجب

هر زمان نزدیک تر نزدیکتر

تا نمایان شد کهستان قمر

گفت «رومی از گمانها پاک شو

خوگر رسم و ره افلاک شو

ماه از ما دور و با ما آشناست

این نخستین منزل اندر راه ماست

دیر و زود روزگارش دیدنی است

غارهای کوهسارش دیدنی است»

آن سکوت آن کوهسار هولناک

اندرون پر سوز و بیرون چاک چاک

صد جبل از خافطین و یلدرم

بر دهانش درد و نار اندر شکم

از درونش سبزه ئی سر بر نزد

طایری اندر فضایش پر نزد

ابر ها بی نم ، هوا ها تند و تیز

با زمین مرده ئی اندر ستیز

عالم فرسوده ئی بی رنگ و صوت

نی نشان زندگی در وی نه موت

نی بنافش ریشهٔ نخل حیات

نی به صلب روزگارش حادثات

گرچه هست از دودمان آفتاب

صبح و شام او نزاید انقلاب

گفت رومی «خیز و گامی پیش نه

دولت بیدار را از کف مده

باطنش از ظاهر او خوشتر است

در قفار او جهانی دیگر است

هر چه پیش آید ترا ای مرد هوش

گیر اندر حلقه های چشم و گوش

چشم اگر بیناست هر شی دیدنی است

در ترازوی نگه سنجیدنی است

هر کجا رومی برد آنجا برو

یک دو دم از غیر او بیگانه شو»

دست من آهسته سوی خود کشید

تند رفت و بر سر غاری رسید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:31 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

عارف هندی که به یکی از غار های قمر خلوت گرفته ، و اهل هند او را «جهان دوست» میگویند

من چوکوران دست بر دوش رفیق

پا نهادم اندر آن غار عمیق

ماه را از ظلمتش دل داغ داغ

اندرو خورشید محتاج چراغ

وهم و شک بر من شبیخون ریختند

عقل و هوشم را بدار آویختند

راه رفتم رهزنان اندر کمین

دل تهی از لذت صدق و یقین

تا نگه را جلوه ها شد بی حجاب

صبح روشن بی طلوع آفتاب

وادی هر سنگ او زنار بند

دیو سار از نخلهای سر بلند

از سرشت آب و خاک است این مقام

یا خیالم نقش بندد در منام

در هوای او چو می ذوق و سرور

سایه از تقبیل خاکش عین نور

نی زمینش را سپهر لاجورد

نی کنارش از شفقها سرخ و زرد

نور در بند ظلام آنجا نبود

دود گرد صبح و شام آنجا نبود

زیر نخلی عارف هندی نژاد

دیده ها از سرمه اش روشن سواد

موی بر سر بسته و عریان بدن

گرد او ماری سفیدی حلقه زن

آدمی از آب و گل بالاتری

عالم از دیر خیالش پیکری

وقت او را گردش ایام نی

کار او با چرخ نیلی فام نی

گفت با رومی که همراه تو کیست؟

در نگاهش آرزوی زندگیست

رومی

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:31 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نه تا سخن از عارف هندی

زادن اندر عالمی دیگر خوش است

تا شباب دیگری آید بدست

حق ورای مرگ و عین زندگی است

بنده چون میرد نمیداند که چیست

گرچه ما مرغان بی بال و پریم

از خدا در علم مرگ افزون تریم

وقت؟ شیرینی به زهر آمیخته

رحمت عامی به قهر آمیخته

خالی از قهرش نبینی شهر و دشت

رحمت او اینکه گوئی در گذشت

کافری مرگست ای روشن نهاد

کی سزد با مرده غازی را جهاد

مرد مؤمن زنده و با خود به جنگ

بر خود افتد همچو بر آهو پلنگ

کافر بیدار دل پیش صنم

به ز دینداری که خفت اندر حرم

چشم کورست اینکه بیند نا صواب

هیچگه شب را نبیند آفتاب

صحبت گل دانه را سازد درخت

آدمی از صحبت گل تیره بخت

دانه از گل می پذیرد پیچ و تاب

تا کند صید شعاع آفتاب

من بگل گفتم بگو ای سینه چاک

چون بگیری رنگ و بو از باد و خاک؟

گفت گل ای هوشمند رفته هوش

چون پیامی گیری از برق خموش؟

جان به تن ما را ز جذب این و آن

جذب تو پیدا و جذب ما نهان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:31 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

جلوهٔ سروش

ذوق و شوق او را ز دست او ربود

در وجود آمد ز نیرنگ شهود

با حضورش ذره ها مانند طور

بی حضور او نه نور و نی ظهور

نازنینی در طلسم آن شبی

آن شبی بی کوکبی را کوکبی

سنبلستان دو زلفش تا کمر

تاب گیر از طلعتش کوه و کمر

غرق اندر جلوهٔ مستانه ئی

خوش سرود آن مست بی پیمانه ئی

پیش او گردنده فانوس خیال

ذوفنون مثل سپهر دیر سال

اندر آن فانوس پیکر رنگ رنگ

شکره بر گنجشک و بر آهو پلنگ

من به رومی گفتم ای دانای راز

بر رفیق کم نظر بگشای راز

گفت «این پیکر چو سیم تابناک

زاد در اندیشهٔ یزدان پاک

باز بیتابانه از ذوق نمود

در شبستان وجود امید فرود

همچو ما آواره و غربت نصیب

تو غریبی ، من غریبم ، او غریب

شأن او جبریلی و نامش سروش

می برد از هوش و می آرد بهوش

غنچهٔ ما را گشود از شبنمش

مرده آتش ، زنده از سوز دمش

زخمهٔ شاعر به ساز دل ازوست

چاکها در پردهٔ محمل ازوست

دیده ام در نغمهٔ او عالمی

آتشی گیر از نوای او دمی»

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:31 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

طاسین گوتم

می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست

پیش صاحب نظران حور جنان چیزی نیست

هر چه از محکم و پاینده شناسی گذرد

کوه و صحرا و بر و بحر و کران چیزی نیست

دانش مغربیان فلسفه مشرقیان

همه بتخانه و در طوف بتان چیزی نیست

از خود اندیش و ازین بادیه ترسان مگذر

که تو هستی و وجود دو جهان چیزی نیست

در طریقی که به نوک مژه کاویدم من

منزل و قافله و ریگ روان چیزی نیست

بگذر از غیب که این وهم و گمان چیزی نیست

در جهان بودن و رستن ز جهان چیزی هست

آن بهشتی که خدائی بتو بخشد همه هیچ

تا جزای عمل تست جنان چیزی هست

راحت جان طلبی راحت جان چیزی نیست

در غم همنفسان اشک روان چیزی هست

چشم مخمور و نگاه غلط انداز و سرود

همه خوبست ولی خوشتر از آن چیزی هست

حسن رخسار دمی هست و دمی دیگر نیست

حسن کردار و خیالات خوشان چیزی هست

رقاصه

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:32 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حرکت به و وادی یرغمید که ملائکه او را وادی طواسین مینامند

رومی آن عشق و محبت را دلیل

تشنه کامان را کلامش سلسبیل

گفت «آن شعری که آتش اندروست

اصل او از گرمی الله هوست

آن نوا گلشن کند خاشاک را

آن نوا برهم زند افلاک را

آن نوا بر حق گواهی میدهد

با فقیران پادشاهی میدهد

خون ازو اندر بدن سیار تر

قلب از روح الامین بیدار تر

ای بسا شاعر که از سحر هنر

رهزن قلب است و ابلیس نظر

شاعر هندی خدایش یار باد

جان او بی لذت گفتار باد

عشق را خنیاگری آموخته

با خلیلان آزری آموخته

حرف او چاویده و بی سوز و درد

مرد خوانند اهل درد او را نه مرد

زان نوای خوش که نشناسد مقام

خوشتر آن حرفی که گوئی در منام

فطرت شاعر سراپا جستجوست

خالق و پروردگار آرزوست

شاعر اندر سینهٔ ملت چو دل

ملتی بی شاعری انبار گل

سوز و مستی نقشبند عالمی است

شاعری بی سوز و مستی ماتمی است

شعر را مقصود اگر آدم گری است

شاعری هم وارث پیغمبری است»

گفتم از پیغمبری هم باز گوی

سر او با مرد محرم باز گوی

گفت «اقوام و ملل آیات اوست

عصر های ما ز مخلوقات اوست

از دم او ناطق آمد سنگ و خشت

ما همه مانند حاصل ، او چو کشت

پاک سازد استخوان و ریشه را

بال جبریلی دهد اندیشه را

های و هوی اندرون کائنات

از لب او نجم و نور و نازعات

آفتابش را زوالی نیست نیست

منکر او را کمالی نیست نیست

رحمت حق صحبت احرار او

قهر یزدان ضربت کرار او

گرچه باشی عقل کل از وی مرم

زانکه او بیند تن و جان را بهم

تیز تر نه پا به را یرغمید

تا ببینی آنچه می بایست دید

کنده بر دیواری از سنگ قمر

چار طاسین نبوت را نگر»

شوق راه خویش داند بی دلیل

شوق پروازی ببال جبرئیل

شوق را راه دراز آمد دو گام

این مسافر خسته گردد از مقام

پا زدم مستانه سوی یرغمید

تا بلندیهای او آمد پدید

من چه گویم از شکوه آن مقام

هفت کوکب در طواف او مدام

فرشیان از نور او روشن ضمیر

عرشیان از سرمهٔ خاکش بصیر

حق مرا چشم و دل و گفتار داد

جستجوی عالم اسرار داد

پرده را بر گیرم از اسرار کل

با تو گویم از طواسین رسل

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:32 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

طاسین محمد

از هلاک قیصر و کسری سرود

نوجوانان را ز دست ما ربود

ساحر و اندر کلامش ساحری است

این دو حرف لااله خود کافری است

تا بساط دین آبا در نورد

با خداوندان ما کرد آنچه کرد

پاش پاش از ضربتش لات و منات

انتقام از وی بگیر ای کائنات

دل به غایب بست و از حاضر گسست

نقش حاضر را فسون او شکست

دیده بر غایب فرو بستن خطاست

آنچه اندر دیده می ناید کجاست

پیش غایب سجده بردن کوری است

دین نو کور است و کوری دوری است

خم شدن پیش خدای بی جهات

بنده را ذوقی نبخشد این صلوت

مذهب او قاطع ملک و نسب

از قریش و منکر از فضل عرب

در نگاه او یکی بالا و پست

با غلام خویش بر یک خوان نشست

قدر احرار عرب نشناخته

با کلفتان حبش در ساخته

احمران با اسودان آمیختند

آبروی دودمانی ریختند

این مساوات این مواخات اعجمی است

خوب میدانم که سلمان مزدکی است

ابن عبدالله فریبش خورده است

رستخیزی بر عرب آورده است

عترت هاشم ز خود مهجور گشت

از دو رکعت چشم شان بی نور گشت

اعجمی را اصل عدنانی کجاست

گنگ را گفتار سحبانی کجاست

چشم خاصان عرب گردیده کور

بر نیائی ای زهیر از خاک گور

ای تو ما را اندرین صحرا دلیل

بشکن افسون نوای جبرئیل

باز گوی ای سنگ اسود باز گوی

آنچه دیدیم از محمد باز گوی

ای هبل ، ای بنده را پوزش پذیر

خانهٔ خود را ز بی کیشان بگیر

گلهٔ شان را به گرگان کن سبیل

تلخ کن خرمایشان را بر نخیل

صرصری ده با هوای بادیه

«انهم اعجاز نخل خاویه»

ای منات ای لات ازین منزل مرو

گر ز منزل میروی از دل مرو

ای ترا اندر دو چشم ما وثاق

مهلتی ، ان کنت ازمعت الفراق»

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:32 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نوای سروش

چون سرمه رازی را از دیده فروشستم

تقدیر امم دیدم پنهان بکتاب اندر

بر کشت و خیابان پیچ بر کوه و بیابان پیچ

برقی که بخود پیچد میرد به سحاب اندر

با مغربیان بودم پر جستم و کم دیدم

مردی که مقاماتش ناید بحساب اندر

بی درد جهانگیری آن قرب میسر نیست

گلشن بگریبان کش ای بو بگلاب اندر

ای زاهد ظاهر بین گیرم که خودی فانی است

لیکن تو نمی بینی طوفان به حباب اندر

این صوت دلاویزی از زخمهٔ مطرب نیست

مهجور جنان حوری نالد به رباب اندر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 27 دی 1394  7:32 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
دسترسی سریع به انجمن ها