بمناسبت 26 مرداد؛ سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی
اولین سالگرد ورودمان به اردوگاه 17 مصادف شده بود با اولین سالگرد ارتحال حضرت امام , از این كه می توانستیم در این اردوگاه كمی راحت تر از اردوگاه 13 « رمادی » مراسم برگزار كنیم , احساس خوشی بود كه در دل همه ی اسرا موج می زد , به خصوص آن هایی كه به اتفاق هم به تكریت آمده بودیم . در اردوگاه 13 « رمادی » اگر عراقی ها احساس می كردند یك اسیر دارد درباره ی امام فكر می كند دمار از روزگارش درمی آوردند , چه برسد به این كه برای امام مراسم ختم گرفته شود. یادم می آید درست اربعین امام بود كه شانزده نفر از بچه ها را به خاطر دور هم نشستن و فاتحه خواندن گرفتند و یك هفته آن ها را در یك اتاق 2 * 3 نگه داشتند . اردوگاه 17 به بركت حضور حاج آقا ابوترابی توانسته بود خیلی از سدهایی را كه در اردوگاه های دیگر وجود داشت . از بین ببرد...
درست به یاد ندارم كه این اتفاق قبل از سالگرد امام بود و یا بعد از آن , یكی از روزها دوستی كه اهل گیلان بود به سراغم آمد و گفت : « در طول این 4 سالی كه در اسارت هستم عكسی را نگه داشتم كه برایم خیلی اهمیت دارد. » وقتی این جمله را شنیدم فهمیدم با این جمله اش به دنبال چه چیزی می گردد. در آن روزها من كه نقاشی ام تا حدودی خوب بود عكس هایی را كه از طرف خانواده بچه ها برای آن ها فرستاده می شد می كشیدم و اسرا آن نقاشی ها را به همراه نامه هایشان برای خانواده می فرستادند. این دوستم نیز قصد داشت من بگویم حاضرم این نقاشی را انجام دهم و من نیز در پایان جمله اش با این جمله كوتاه اعلام آمادگی كردم : « حاضرم آن را بكشم » دوستم كه به نظرم به مقصود خود رسیده بود رو كرد به من و گفت : « این شرطی دارد كه باید به آن عمل كنی » من كه تا آن روز برای كشیدن نقاشی شرطی را قبول نكرده بودم گفتم : « این چه كسی است كه برای كشیدن نقاشی اش باید شرطی را قبول كنم . » لبخندی زد و به آرامی دست در جیبش برد. وقتی دستش را بیرون آورد كارت پرس شده ای در دستش قرار داشت . وقتی كارت را نگاه كردم دلم ریخت . نمی دانم از ترس بود یا خوشحالی , سعی كردم خودم را كنترل كنم . گفتم : « این را از كجا گرفتی » گفت روز اول اسارت از دید عراقی ها پنهان كردم و تا به امروز نیز آن را در لباسم مخفی نگه داشتم . عكس را بوسیدم و آن را داخل جیب پیراهن گذاشتم . شب كه شد به رفتم . تنها كسی كه از مداد رنگی A4 سراغ مداد رنگی و كاغذ صلیب سرخ استفاده می كرد من بودم . به همین خاطر مسئول آسایشگاه مداد رنگی را داده بود به من و هر كس كه لازم داشت از من می گرفت . از بدشانسی من جایی می خوابیدم كه سربازهای عراقی هر وقت از كنار پنجره عبور می كردند مرا می دیدند . شب ها از ساعت 10 شب به بعد خاموشی اعلام می شد. البته چراغ ها خاموش نمی شدند این ما بودیم كه باید می خوابیدیم . برای كشیدن این عكس كه نیاز به جای امنی بود بهترین موقع هنگام خاموشی بود. حالا می بایست دست به ابتكاری بزنم كه هم از دید عراقی ها در امان باشم و هم از فرصت به دست آمده بهره ببرم . ملحفه ی سفیدی كه داشتم به صورت پشه بند در آوردم . به طوری كه راحت در زیر آن بتوانم به كارم برسم . حتی ماشاالله كه بغل دستم خوابیده بود از كارم سردرنیاورد. وقتی شروع كردم به كشیدن عكس , تنم نیز شروع كرد به لرزیدن ! ترس این كه عراقی ها اگر بفهمند وجودم را می لرزاند. در همین فكر بودم كه صدای نگهبان عراقی كه مرا مخاطب قرار داده بود به گوش رسید : « اولك » من سرم را از زیر ملحفه بیرون آوردم به طوری كه قسمتی از بدنم نیز مشخص شد. با دست اشاره كرد چرا لختی از این كه با این سوالش پاسخی به ذهنم رسیده بود خوشحال شدم . قبل از این كه سوال دیگری از دهانش خارج شود گفت : « سیدی ! جرب » البته پنجه های دستم را به نحوی كه بیانگر خارش در بدن دارم . روی دست دیگرم كشیدم . سرباز عراقی طوری پوست صورتش را جمع كرد انگار كه قبلا با مریضی « گال » دست و پنجه نرم كرده بود...
فردا صبح عكس اصلی را به دوستم برگرداندم , و عكس كشیده شده بود به تك تك A4رنگی را كه در یك صفحه بچه های اتاق نشان دادم . وقتی چشم بچه ها به عكس می افتاد , ترس و شعف به وضوح درصورت شان هویدا می شد. چیزی كه خود من نیز در ابتدا به آن دچار شده بودم . یكی از بچه ها كه اهل بهبهان بود و متاسفانه اسمش را به خاطر ندارم یك شب عكس را از من گرفت تا در تنهایی عقده ی دل واكند. فردا صبح وقتی عكس را از او طلب كردم گفت : « آقا عظیم گرفت و پاره كرد. » آن قدر عصبانی شدم كه زبانم بند آمد. رفتم سراغ « آقا عظیم » عظیم وقتی عصبانیت مرا دید مثل همیشه با صبر و حوصله بسیار به حرف هایم گوش داد و بعد با لبخندی گفت : تو خواستی با كشیدن عكس دل بچه ها را شاد كنی و من با پاره كردن آن جان بچه ها را حفظ كردم . با این جمله عصبانیتم فروكش كرد , ولی از این كه توانسته بودم بعد از چند سال تصویر رنگی امام (ره ) را به بعضی از اسرایی كه به مدت ده سال او را ندیده بودند , نشان بدهم خوشحال بودم و از انتخاب حاج آقا ابوترابی كه عظیم را به شایستگی , به عنوان مسئول آسایشگاه انتخاب كرده بود , لذت بردم .
اربعین امام بود كه شانزده نفر از بچه ها را به خاطر دور هم نشستن و فاتحه خواندن گرفتند و یك هفته آن ها را در یك اتاق 2 *3 نگه داشتند . اردوگاه 17 به بركت حضور حاج آقا ابوترابی توانسته بود خیلی از سدهایی را كه در اردوگاه های دیگر وجود داشت . از بین ببرد...