هنگام شب فقط سی نفر از آن جمعیت انبوه به مسلم بن عقیل وفادار مانده بودند و بقیه یا فریب خورده و به خانه های خود رفته و یا دستگیر شده بودند. مسلم، نماز مغرب را به جا آورد و سپس به سوی منطقه ای که قبیلۀ کنده درآن جا سکونت داشتند حرکت کرد، هنوز به آن جا نرسیده بود که فقط ده نفر او را همراهی می کردند، و به هنگامی که بازگشت، تنهای تنها بود و در میان کوچه های کوفه حرکت می کرد و نمی دانست در کدام خانه را بزند. در همین هنگام صدای مردی در آن تاریکی شب توجه مسلم را به خود جلب کرد که به او می گفت: مولای من! در این دل شب، آهنگ کجاداری؟ و به کجا می روی؟ او سعید بن احنف بود.
مسلم فرمود: می خواهم به جایی امن و مطمئن بروم تا بلکه تنی چند از یارانم را که با من بیعت کرده بودند بیابم و به مبارزه بپردازم. سعید بن احنف که از عمق فاجعه خبر داشت با حالت اندوه باری زیر لب زمزمه کرد که: حاشا وکلا! دروازه های شهر را بستند و جاسوسان را اطراف شهر گماشته اند تا تو را بیابند و کار را یکسره کنند، بیا با من باش تا تو را به خانۀ محمدبن کثیر ببرم که محلی است امن و مسلماً تو را پناه خواهد داد.
مسلم به دنبال او به راه افتاد تا به در خانه ابن کثیر رسیدند، محمد بن کثیر که فرستادۀ امام(ع) را در بردر خانۀ خود دید، بر پای مسلم بوسه ها داد و خدا را بر این موهبت سپاس ها گفت.
برگرفته ازقصه های کربلا