آنچه در ادامه میخوانید روایت این مادر بزرگوار از فرزند برومندش است:
- داشتیم خانهمان را تعمیر میکردیم، کارگرها مشغول کار بودند، تازه از مدرسه رسیده بود، گفتم: «بیا غذای کارگرها را ببر.» از زیر لباسش چند نوار درآورد، گفتم: «اینها چیست محمداسماعیل؟» گفت: «نوار سخنرانی است، معلم داده که بدهم به بابا.»
گفتم: «کدام معلم؟ دستگیرتان میکنند.» گفت: «عیبی ندارد، یکطوری میشود دیگر.»
به معلم گفته بود که پدرم سخنرانی گوش میکند، معلم هم نوارها را داده بود تا او بیاورد و به پدرش بدهد، بعدازظهر همان روز، بچهها را جمع کرد توی کوچه که شعار بدهند و «مرگ بر شاه» بگویند.
مردم میگفتند: «پسرِ علیجان دیوانه شده.» موقع غروب، معلمشان آمد خانه ما، نه من میشناختمش و نه پدرش، گفت: «من دانشآموزی به شجاعت محمداسماعیل ندیدهام.
- نمیترسید، از هیچکس و هیچچیز، با پدرش رفیق بود، انگار دو تا دوست بودند، به معلمش گفتم: «لااقل شما به او بگویید این کارها را پنهانی انجام بدهد، حرف شما را گوش میدهد.
- کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بود که انقلاب شد و چند سال بعد هم جنگ، موقع جنگ، سیزده، چهارده سالش بود، یک روز گفت: «من دیگر درس نمیخوانم، میخواهم بروم جبهه.» گفتم: «تو سنی نداری، پدرت جبهه است، تو بمان، وقتی بزرگتر شدی، برو جبهه.» گفت: «من باید بروم جبهه و بجنگم.»
بالاخره درس و مدرسه را ول کرد، پیغام فرستادم برای پدرش که بیا و ببین پسرت چه میگوید، به پدرش هم همینها را گفت، گفتم: «تو را توی جبهه راه نمیدهند.» رو کرد به پدرش و گفت: «دعا کن پایم به جبهه باز شود، آنقدر آنجا میمانم تا بشوی پدر شهید.»
پایش را کرده بود توی یک کفش که من باید بروم و بجنگم، پدرش جواب داد: «اول من باید شهید شوم بعد تو.» گفت: «نه! شما باید بمانی و برایم نوحهسرایی کنی.» من که دل نداشتم حرفهای پدر و پسر را بشنوم، از اتاق آمدم بیرون.
به هر زحمتی که بود، پایش به جبهه باز شد، چند باری هم مجروح شد، یکبار توی مریوان پایش گلوله خورد.
ساعت ۱۲ شب، برگشت خانه، ما معمولاً درب حیاط را نمیبستیم، نیمهباز میگذاشتیم، اما آن شب میهمان داشتیم و احتمالاً یکی از میهمانها درب را بسته بود، آمدم روی ایوان و گفتم: «کی هست در میزند؟» گفت: «نترس مادر! منم.» گفتم: «ای مادر فدایت شود، صبر کن، آمدم.»
درب را باز کردم، آمد توی حیاط و کنار حوض نشست، پرسید: «میهمان داریم؟» گفتم: «غریبه نیست، حالا چرا اینجا نشستی؟» گفت: «تنم نجس است، جورابم را درمیآوری؟» کنارش نشستم و جورابش را درآوردم، خونی بود.
گفتم: «این خونها نجس نیست، تبرُّک است، برایت جوراب نو میآورم.» دویدم توی اتاق و یک جفت جوراب نو برداشتم و کمکش کردم که به پا کند، لباسش را هم درآورد، مقاومت میکرد، نمیگذاشت زیر پیراهنش را دربیاورم، پشتش به شکل یک دایره، خونی بود و پیراهن به تنش چسبیده، نزدیک اذان صبح، مقداری خاک برای تیمم خواست تا نماز بخواند، کمی خاک کربلا آوردم.
نمازش که تمام شد، گفتم: «خستهای، بخواب.» گفت: «من نباید میآمدم، دوستانم با امام حسین(ع) محشور شدهاند، ای کاش به دست و پایشان میافتادم تا مرا به خانه نفرستند.» گفتم: «دوباره میروی.»
پدرش همان روز آمد، گفتم: «تو بگو تا زیر پیراهنش را دربیاورد، من که حریفش نشدم، زیرپیراهنش خونی است.» پدرش کمک کرد و تنش را شُست، نمیگذاشت من کمرش را ببینم، ترکش خورده بود، او را بردیم دکتر، دکترهای اینجا گفتند: «باید بروید گرگان.»
با پدرش رفت گرگان، او را بردند اتاق عمل، ماده بیهوش کننده، تمام شده بود، کمی که معطل شد، گفت: «اگر عمل نمیکنید، من بروم.» یکی از پرستارها گفت: «یک تیغ میرود توی دست آدم درد دارد، چه برسد به ترکش، نمیتوانی بدون بیهوشکننده، طاقت بیاوری.»
بالاخره، راضیشان کرد که بدون بیهوشی، عمل کنند، یکی، دو روز بعد از عمل، رفتم بیمارستان تا او را ببینم، اتاقش را نشانم دادند، توی اتاق همهی تختها پر بود، ندیدمش، برگشتم توی راهرو، خانم پرستاری آنجا داشت برگههای توی دستش را ورق میزد، مرا که دید، گفت: «پسرتان را دیدید؟» گفتم: «نه، توی این اتاق نبود.» گفت: «همان تخت اولی است، کنار در.»
برگشتم توی اتاق، دیدم موهایش ریخته شده، برای همین بود که نشناختمش، حلوا خیلی دوست داشت، برایش درست کرده بودم و با خودم بردم.
گفت: «مادر جان! من که نمیتوانم همهاش را بخورم، ببر توی تمام اتاقها، تقسیم کن.»
حلوا را بردم و به همه دادم، همینطور که تو راهرو میگشتم، دوباره همان پرستار را دیدم، گفتم: «ببخشید خانم! پسرم کمرش ترکش خورده، چرا موهایش ریخته؟»
جواب داد: «بدون آن که بیهوش شود، عمل جراحیاش کردند، از درد، موهای سرش را کشید، پسر شجاعی دارید.»
یکی، دو روز که گذشت، دکترش آمد تا سری به او بزند، محمداسماعیل گفت: «آقای دکتر! ما را کی مرخص میکنید؟» دکترش لبخندی زد و گفت: «جراحتت زیاد است، حداقل یک هفته دیگر باید بستری باشی و تحت مراقبت.»
میگفت: «من میروم، اینها چیست به من بستهاید؟
دکترش گواهی برایش نوشت که یکی، دو ماه مرخصی بگیرد، دکتر که رفت، گواهی را پاره کرد و گفت: «من که سرباز نیستم، گواهی به چه دردم میخورد؟» چند روزی ماند و بعد او را بردیم به خانه، ۱۰ روز توی خانه ماند و گفت: «میخواهم بروم.»
آفتاب هنوز سر نزده بود که صدای گریهاش را شنیدم، ایستادم روی درگاهی، سجادهاش پهن بود و زیر لب ذکر میگفت، خواستم چیزی بگویم که زودتر از من گفت: «من میروم.» گفتم: «هنوز زخمهایت خوب نشده.» گفت: «همهی دوستانم شهید شدند، سید جعفر، صاحب، عباس، همسنگرهام همه رفتند، بیسر، با لب تشنه، پاره پاره.
نمیتوانستم بایستم آنجا و به گریههایش نگاه کنم، روسری را گرفتم روی صورتم، رفتم توی حیاط تا در خلوت گریه کنم، جارو کشیدن را بهانه کردم، دست خودم نبود، بیطاقت شده بودم، سر که بلند کردم، دیدم روی راه پله نشسته.
گفت: «لباسم را آماده کن.» گوشه روسری را گرفتم روی صورتم، این آخرین باری بود که او را دیدم، یک خمپاره خورد به سنگرش و او را از ما گرفت.
حالا گاهی به پدرش میگویم: «بلند شو و برای پسرم نوحه بخوان.»