راوي :همرزم شهيد
منبع :نوازشگران جان(روايت عشق استان سمنان)
از زمان كودكي شهيد بزرگوار «محمود مقصودي» را ميشناختم. اوايل جنگمن سرباز بودم و ايشان عضو سپاه. در آن زمان كار ساختمانسازي انجامميدادم و براي سردار شهيد حسين عرب عامري در منزلشان حمام ميساختم.طولي نكشيد كه حسين عرب عامري شهيد شد. پس از مدتي شهيد مقصوديمراجعه كرد كه بيا و يك حمام در منزل، براي دوستت بساز من هم قبول كردم.
شهيد مقصودي آدم زنده دل و شوخي بود. با شهيد سيد غلامرضا ميرغنيكنار دستم كار ميكردند. به شهيد ميرغني ميگفت: اگر ميخواهي زودتر شهيدشوي به حسين صابري بگو يك حمام برايت درست كند. شهيد ميرغني گفت:عمو من بودجه ندارم، حالا ببينم شما چه كار ميكنيد شهيد مقصودي گفت: منكه به همين زودي شهيد ميشوم. خانمش ميگفت: حسينآقا، اگر اينطور استديگر كار نكن تا حمام نيمه كاره بماند. شهيد فرمود: من ديگر مال شما نيستم وبايد به لقاءاللّه بپيوندم.
با شهيد چند بار عازم شدم. آخرين بار كه دزفول بوديم، ايشان به عنوانمعاونت فرمانده گردان سيدالشهدا و فرمانده گروهان ميثم بود. بنده همبيسيمچي ايشان بودم. شبها كه به رزم شبانه ميرفتيم، شهيد به شوخي بهبچههاي گروهان ميگفت: برادرها! بنده براي شما يك تسبيح صلوات ميفرستمو شما هم هر كدام يك تسبيح صلوات براي من بفرستيد.
مدت زيادي كه در يك چادر با هم بوديم، خدا به ما توفيق داده بود كه نمازشب بخوانيم. شهيد به شوخي ميگفت : كسي حق ندارد زودتراز من براي نمازشب بيدارشود اگر كسي بيدار شود بايد مرا هم بيدار كند. شبي زودتر از ايشانبيدار شدم؛ وضو گرفتم ومشغول نماز شدم كه شهيد بيدار شد به دوشم زد وگفت: «مگر اين نماز تو قبول است كه عمويت را بيدار نكردي. نمازم شكسته شددقايقي چند با هم شوخي كرديم و خنديديم و بعد نماز خوانديم.
قبل ازانجام عملّيات كربلاي چهار براي مرخصي به خيج آمديم. روزي كهقرار بود برگرديم ميبايست همه بچهها در مزار شهدا جمع شوند كه از همانجا باخانوادهها و مردم خداحافظي كنيم.
قبل از اينكه به مزار شهدا برسيم ديدم شهيد مقصودي و همسرش قدمزناناز مزار شهدا بيرون ميآيند. گفتم :چه خبر است كه صبح زود از خانه بيرون زدي.شهيد فرمود اين آخرين بار است كه به ديدار آمدم. زود از خانه بيرون آمدم كهزود از ياد بچهها بروم و مرا فراموش كنند.
زمان عملّيات كربلاي 4 تا قبل از اذان صبح داخل خرمشهر خوابيديم.ساعت از دو نيمه شب گذشته بود كه دستور حركت دادند. به طرف دژ خرمشهررفتيم. نماز صبح را پشت دژ خوانديم. هنگام طلوع آفتاب بچهها سوار بر وسيلهنقليه نزديك خطّ اوّل پياده شدند.
من و شهيد جلو و بقيه بچهها پشت سر ميآمدند. تا به نخلستانها رسيديم.پشت خاكريزها توقف كرديم. به دستور شهيد بچههاي گروهان هر كدام سنگريحفر كردند. نزديك نيروهاي عراقي بوديم. بچههاي امدادگر برانكاردي آنجاگذاشته بودند. شهيد مقصودي آن را وسط ميدان گذاشت و روي آن خوابيد. درهمان حال خمپاره هم از اطراف ميآمد. ولي براي شهيد چيزي عادي بود. شهيدمرا صدا زد. عموحسين ببين اين برانكارد اندازه هيكل من است يا خير! گفتمعموجان آن قد حيف است براي اين. شهيد گفت ديگر چيزي نمانده است كهروي آن بخوابم.
ساعت سه بعد از ظهر ناهار خورديم قبل از غروب آفتاب به سمت جاده جنبكارخانه پتروشيمي عراِ حركت كرديم. تا ساعت ده شب پياده راه رفتيم. ديگردر صد و پنجاه متري دشمن بوديم باران باريده بود و زمين خيس بود حدود يكساعت و نيم روي گل و لاي نشستيم. سردم شده بود به شهيد گفتم ميروم ازبقيه بچهها خداحافظي كنم. شما بيسيم را داشته باشيد تا بيايم.
پس از نيم ساعت برگشتم.بولدوزر بين خاكريز ما و دشمن حركت ميكرد.شهيد مقصودي هم آنجا ايستاده بود مقداري نخودچي به شهيد تعارف كردمشهيد گفت: عمويت ديگر از اين چيزهاي دنيا نميخورد.
ساعت دو نيمه شب بيسيم به صدا درآمد و دستور حمله صادر شد. آمادهحركت شديم. آقاي حسين زرگري اطلاعات عملّيات با كلاه سفيد و دستكشسفيد جلو افتاد. شهيد مقصودي پشت سر و من هم پشت سر شهيد.
شهيد با اينكه قبلاً از ناحيه پا به شدت مجروح شده بود، امّا باز هم به سرعتبه سمت دشمن پيش ميرفت كه بيسيم گفت كمي آهسته تا ديگر نيروها بهشما برسند.
پشت سر را نگاه كرديم ديديم، نيروها خيلي عقب هستند. چند دقيقهايستاديم تا نيروها برسند. شهيد ميگفت بيكار نباشيد صلوات بفرستيد. گلولههااز سه طرف به سمت ما ميآمدند.
به مقرّ عراقيها كه رسيديم نيروهاي گروهان را تقسيم كرديم شهيد گفت:بچهها يك تيربار عراقي داخل سنگر سيماني است اگر آن را منهدم كنيد ديگركار دشمن تمام است راه افتاديم. در فاصله حدود 100 متري جزيرهي بوارينبوديم كه ديدم شهيد به زمين افتاد.
كلاه آهني شهيد را گرفتم به سرش دست كشيدم سالم بود صدا زدم عمومحمود! جوابي نداد دوباره صدا زدم محمودجان. محمود ديگر شهيد شده بود بهآن بالاها تعلّق داشت. چند دقيقه بعد من نيز مجروح شدم