اعزام فراموش نشدنی...
اعزام فراموش نشدنی ...آن زمان سال اول دبیرستان را میگذراندم .علاقه بسیار زیادی برای رفتن به جبهه داشتم اصلا دلم برای جبهه و رزمندگان اسلام یک ذره شده بود . وقتی می دیدم که این عزیزان به سوی جبهه اعزام می شوند از شدت شوق اشک از چشمانم جاری می شد خلاصه کنم تمام فکر و ذکرم جبهه شده بود .پس ازگذشت مدتی بالاخره روزی که در آرزویش به سرمی بردم از راه رسید . در نواحی غربی شهرمان داراب ، مشغول درس خواندن و مرور آن بودم که صدایی بگوشم رسید که با شنیدن آن اشک در چشمانم حلقه زد و مرا بی تاب نمود ( ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ، کو عزیزان ما )کتاب را بستم و خطا ب به آن با خودم گفتم : اگر چه تو سنگرمهمی هستی ولی جای دیگری هم هست که سنگرش در حال حاظر مهمتر از تو می باشد .به سوی خانه روان شدم ، مدارک لازم را برای اعزام به جبهه تهیه کردم . فقط دو روز وقت بود . فردای آن روز که به مدرسه رفتم ، با سه نفر ازدیگر از همکلاسیهایم ، مهران ، افشین ، محمود ، تصمیم خود را در میان گذاشتم و پس از گفتگو با آنان توافق آنها را نیز برای شرکت در این اعزام جلب کردم . عصر همان روز پس از تعطیلی مدارس به بسیج داراب مراجعه کردیم و مراحل ثبت نام را پشت سر گذاشتیم .فردا پس از خواندن نماز صبح روانه بسیج شدیم . برای من آن روز یک روز منحصر به فرد بود ، فراموشم نمی شود که برای سوار شدن به اتوبوس لحظه شماری می کردم و عقربه های ساعت بنظرم به کندی حرکت می کرد . پس از مدتی ، بلند گوی بسیج شروع به خواندن اسامی کرد ، که در پایان آن به خط شدیم .آنروز بسیجیان اعزامی به خیابانهای داراب حال هوای دیگری داده بودند .بدرقه ما با حضور نماینده حضرت امام توام بود . پس از آن بر بالین شهیدان عزیزمان حاظرشدیم و با آنها پیمان بستیم تا سر حد شهادت از پای ننشینیم . بالاخره حرکت کردیم و اتوبوسها به طرف شیراز براه افتادند .آنجا به مقر صاحب الزمان رفتیم تا برای سازماندهی بیشتر دستورات لازم را بگیریم .همانروز از شیراز به طرف اهواز حرکت کردیم . قبل از این مسئول پادگان عده ای از داوطلبین را برای آموزش مجدد از بقیه جدا کرد که من و سه دوست دیگرم جزو این افراد بودیم .اتفاقی که منتظرش نبودیم در حال وقوع بود . بله ، فرمانده پادگان ما را برای اعزام به جبهه مناسب نمی دید .نمیدانستم چه عکس العملی نشان دهم . تمام آرزوها و انتظارهایم داشت به تعویق می افتاد و این چیزی بود که به هیچ وجه قدرت عمل آن را نداشتم . بطرف مسئول پادگان رفتم و فقط این جمله را گفتم ( اگر اجازه ندهید که ما اعزام شویم ، درآن دنیا از شما پیش مولایم علی (ع) شکایت می کنم . ) همین جمله کار خودش را کرد . موفق شده بودم تا نظر او را برای اعزام جلب کنم . پس از ساعتی برای اولین بار اسلحه را در دست خود یافتم . دستهای کوچک اسلحه ای را با خود بلند کرده بود که مدتها برای چکاندن آن بسوی دشمن دین و مملکتم لحظه شماری میکرد . آن بار سه ماه درجبهه ماندیم و پس از سپری کردن این مدت از ماموریت به اتفاق برادرانم به داراب باز گشتیم . از آن به بعد ، برای من جبهه بصورت یک جایگاه ابدی در آمد . در آنجا فهمیدم که اگر انسان گناهکار باشد پاک میشود و اگر پاک باشد پاکتر میشود . این بود که بعد از آن اعزام فراموش نشدنی ، شش بار دیگر به جبهه رفتم و در آخرین دفعه آن پس ازهفت ماه ، در عملیات پیروز والفجر هشت شرکت کردم ، که بر اثر اصابت تیر به ستون فقراتم به درجه جانبازی نائل شدم و بدن ناقابلم را که به خدا ، اسلام ، و وطنم تعلق داشت ، تقدیم نمودم .
جانباز قطع نخاعی : قاسم مرادی از شیراز
منبع:سایت تفحص