0

اعزام فراموش نشدنی...

 
lenditara1
lenditara1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 9088
محل سکونت : همین دورو ورا

اعزام فراموش نشدنی...

اعزام فراموش نشدنی...

 

 

اعزام فراموش نشدنی ...آن زمان سال اول دبیرستان را میگذراندم .علاقه بسیار زیادی برای رفتن به جبهه داشتم اصلا دلم برای جبهه و رزمندگان اسلام یک ذره شده بود . وقتی می دیدم که این عزیزان به سوی جبهه اعزام می شوند از شدت شوق اشک از چشمانم جاری می شد خلاصه کنم تمام فکر و ذکرم جبهه شده بود .پس ازگذشت مدتی بالاخره روزی که در آرزویش به سرمی بردم از راه رسید . در نواحی غربی شهرمان داراب ، مشغول درس خواندن و مرور آن بودم که صدایی بگوشم رسید که با شنیدن آن اشک در چشمانم حلقه زد و مرا بی تاب نمود ( ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ، کو عزیزان ما )کتاب را بستم و خطا ب به آن با خودم گفتم : اگر چه تو سنگرمهمی هستی ولی جای دیگری هم هست که سنگرش در حال حاظر مهمتر از تو می باشد .به سوی خانه روان شدم ، مدارک لازم را برای اعزام به جبهه تهیه کردم . فقط دو روز وقت بود . فردای آن روز که به مدرسه رفتم ، با سه نفر ازدیگر از همکلاسیهایم ، مهران ، افشین ، محمود ، تصمیم خود را در میان گذاشتم و پس از گفتگو با آنان توافق آنها را نیز برای شرکت در این اعزام جلب کردم . عصر همان روز پس از تعطیلی مدارس به بسیج داراب مراجعه کردیم و مراحل ثبت نام را پشت سر گذاشتیم .فردا پس از خواندن نماز صبح روانه بسیج شدیم . برای من آن روز یک روز منحصر به فرد بود ، فراموشم نمی شود که برای سوار شدن به اتوبوس لحظه شماری می کردم و عقربه های ساعت بنظرم به کندی حرکت می کرد . پس از مدتی ، بلند گوی بسیج شروع به خواندن اسامی کرد ، که در پایان آن به خط شدیم .آنروز بسیجیان اعزامی به خیابانهای داراب حال هوای دیگری داده بودند .بدرقه ما با حضور نماینده حضرت امام توام بود . پس از آن بر بالین شهیدان عزیزمان حاظرشدیم و با آنها پیمان بستیم تا سر حد شهادت از پای ننشینیم . بالاخره حرکت کردیم و اتوبوسها به طرف شیراز براه افتادند .آنجا به مقر صاحب الزمان رفتیم تا برای سازماندهی بیشتر دستورات لازم را بگیریم .همانروز از شیراز به طرف اهواز حرکت کردیم . قبل از این مسئول پادگان عده ای از داوطلبین را برای آموزش مجدد از بقیه جدا کرد که من و سه دوست دیگرم جزو این افراد بودیم .اتفاقی که منتظرش نبودیم در حال وقوع بود . بله ، فرمانده پادگان ما را برای اعزام به جبهه مناسب نمی دید .نمیدانستم چه عکس العملی نشان دهم . تمام آرزوها و انتظارهایم داشت به تعویق می افتاد و این چیزی بود که به هیچ وجه قدرت عمل آن را نداشتم . بطرف مسئول پادگان رفتم و فقط این جمله را گفتم ( اگر اجازه ندهید که ما اعزام شویم ، درآن دنیا از شما پیش مولایم علی (ع) شکایت می کنم . ) همین جمله کار خودش را کرد . موفق شده بودم تا نظر او را برای اعزام جلب کنم . پس از ساعتی برای اولین بار اسلحه را در دست خود یافتم . دستهای کوچک اسلحه ای را با خود بلند کرده بود که مدتها برای چکاندن آن بسوی دشمن دین و مملکتم لحظه شماری میکرد . آن بار سه ماه درجبهه ماندیم و پس از سپری کردن این مدت از ماموریت به اتفاق برادرانم به داراب باز گشتیم . از آن به بعد ، برای من جبهه بصورت یک جایگاه ابدی در آمد . در آنجا فهمیدم که اگر انسان گناهکار باشد پاک میشود و اگر پاک باشد پاکتر میشود . این بود که بعد از آن اعزام فراموش نشدنی ، شش بار دیگر به جبهه رفتم و در آخرین دفعه آن پس ازهفت ماه ، در عملیات پیروز والفجر هشت شرکت کردم ، که بر اثر اصابت تیر به ستون فقراتم به درجه جانبازی نائل شدم و بدن ناقابلم را که به خدا ، اسلام ، و وطنم تعلق داشت ، تقدیم نمودم .

جانباز قطع نخاعی : قاسم مرادی از شیراز

منبع:سایت تفحص

چهارشنبه 8 مهر 1394  2:09 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها