خوبی، خوب بودن، انسان بودن و در یک کلام آدمیت هنر نیست که وظیفه است و پایان ناپذیر. هنر آن است که اگر با تقوایی، نیکی می
کنی، انسان هستی و در هر شرایطی انسان می
مانی، خودت را تافته جدا بافته ندانی، بر سر عالم و آدم منت نگذاری و خود را در اوج آسمان
ها و دیگران را سوسک
هایی بی مقدار نبینی که باید بزرگواری کرد و با سکوت و اشمئزاز از کنار آن
ها گذشت...
نه این آدمیت نیست، اگر" آدمی" و این گونه هم نمی
اندیشی، این جا است که واقعا " هنر کرده ای"، پس خوش به حالت. به عنوان نمونه، مطلب بالا شعار است یا حقیقت ؟
اگر شعار است و بی محتوا، تو خالی و تکراری، پس چرا دل را خوش آید ؟ که پوچی و کسالت را در دل جایی نیست. و اگر حقیقت است، چگونه عمیقا باورش نمی
کنیم و بی اعتنا از کنارش می
گذریم و گاه به سخره
اش هم می
گیریم ؟ !!!
از نگاه من دلیلش دو گانه است. اول این که قریب به اتفاق ما افراد بشر ( در هر مقامی، مکانی و زمانی ) یک از هزار آن چه را که در طول زندگی
مان می
گوییم؛ صادقانه وخالصانه باور نداریم و به عمل در نمی
آوریم.
چرا؟!!! نمی
دانم و کس هم نمی داند.
این چرا، از آن قسم پرسش
های بی پاسخ است که بسیار بسیار درباره اش سخن رفته و می رود. اما چون زبان و قلم اغلب این گفته
ها و نوشته
ها " رطب را خورده و منع رطب کرده اند "، راه به جایی نبرده اند و این پرسش هم چنان عقیم و بی پاسخ مانده است.
و دوم این که آدمیزاد دوپا در همیشه تاریخ و به ویژه در این روزگار، آن چنان همه چیز را در همه چیز درهم آمیخته و مخلوط کرده و مفاهیم معنوی و حتی مادی را چنان تحریف و بی
هویت نموده که حتی تشخیص و تمیز بدیهیات نیز امری دشوار و صعب گشته است!!!
حال، در این آشفته بازار که بلاتکلیفی و سر درگمی به ستوه ات می آورد، حیران می
مانی که چاره چیست؟
· راه کدام است؟
· حقیقت را کجا باید پیگرفت ؟
· و دروغ و ریا و تظاهر را چگونه باید مچ گرفت ؟
· و جدایی سره از ناسره را چه غربالی است ؟
ابتدا این فکر را در ذهن مزه مزه می کنی که خود کرده را تدبیر نیست و ذهنت تلخ می شود و دلت می گیرد. اما، به یاد می
آوری: نا امید شیطان است. پس حتما راهی هست، حتما.
برای یافتن " آن راه " جستجو را می آغازی، اندیشه را به بیکرانه
ها جولان می
دهی، از کهکشان
ها و ستاره
ها و سحابی
ها و سیاه چاله
ها می
گذری و نمی
یابی. به زمین باز می گردی، دریا و کوه و جنگل را درمی نوردی و باز هم نمی یابی. به وادی معنی می روی، خیمه به خیمه و منزل به منزل همه را سرک می کشی اما، نمی یابی. خسته و درمانده و سرگردان؛ جایی نمانده که نگشته باشی! ولی ناگاه به خاطر می
آوری که خودت را، جانت را، روحت را کاوش نکرده
ای و شگفت زده از این که کوزه
ات را نادیده و خانه
ات را ناگشته و تشنه لبان در پی یار، جهان را پیموده
ای!!!
در اندرون خویش غوطه ور می
شوی و می
کاوی و می
یابی آن دُردانه را، آن گوهر یک دانه را، و آن، بار امانتی است که خداوند به انسان سپرده است.
بار امانتی که تمامی کائنات از پذیرش آن سر باز زدند و انسان دیوانگی و شیدایی کرد و آن را پذیرفت.
اما سخن از چونی این " بار امانت " و چرایی این پذیرش و عدم پذیرش خطیر است و بعید و ممکن است ره به افسانه زند. زیرا ظرف ذهن انسان را گنجایش همه ابعاد این امانت الهی نیست. لیکن آدمی کنجکاو است و جستجوگر و نیز به یقین می داند این " امانت " که در اندرون اوست، بیهوده به وی سپرده نشده است.
پس تمامی لشکریان ذهن را فرا می خواند:
· عقل،
· شعور،
· فهم،
· فکر،
· اندیشه،
· هوش،
· استدلال و...
اما آن
ها اظهار عجز می
کنند و از فرمانش سر می
پیچند، ولی آدمی می گوید:
ما که به جنگ نمی رویم. من فقط می
خواهم از این عطیه الهی در حد توانم بیشتر بدانم، همین.
و یا سماجت، قوای ذهن را وامیدارد به کاوش، و می
کاود و می
پوید تا سر انجام کشف می
کند:
بُعدی از ابعاد " بار امانت را ". که همانا معرفت و شناختی است که انسان دارد.
همان معرفتی که انسان را اشرف مخلوقات می
سازد و اگر فاقد آن شود به اَسفل مخلوقات تبدیل گردد و اگر به معرفتی که دارد بسنده کند و آن را گسترش و پرورش ندهد به یقین فاقد آن خواهد شد. آری، معرفت تنها چراغی است که راه از چاه می نماید.
تنها غربالی است که سره را از ناسره جدا می سازد. تنها محکی که حقیقت را از دروغ و تظاهر ممتاز می
کند.
وتنها تکیه گاهی است که می توان به آن اعتماد کرد.
والسلام