0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

۲۰ سال در زندان!

فکر مي کنم کمتر خلافي در دنيا وجود داشته باشد که من آن را مرتکب نشده باشم. اگر چه هم اکنون ۳۹ سال دارم اما بيشتر از ۲۰ سال آن را پشت ميله هاي زندان گذرانده ام تا به خاطر جرم هايي که مرتکب مي شدم مجازات شوم ولي هر بار...

اين ها بخشي از اظهارات پسر مجردي است که بي رحمانه و به طرز هولناکي پدر پيرش را با ضربات ميله آهني به قتل رسانده است. او که در ظاهر سعي مي کند خود را نادم از اين ماجرا نشان دهد پس از آن که به سوالات قضايي و تخصصي قاضي سيدجواد حسيني (قاضي ويژه قتل عمد مشهد) پاسخ داد مقابل افسر پرونده اش نشست و به تشريح زندگي سراسر خلافش پرداخت و گفت: همواره دنيا را با چشم بدبختي ديده ام و هيچ گاه روز خوشي را در زندگي ام به ياد ندارم. از زماني که چشم به دنيا گشودم زندگي ام را همانند خودنويسي ديدم که جوهر سياه آن همزمان با تباهي عمر من فروکش مي کرد. درست به خاطر ندارم که اولين خلاف را در چند سالگي مرتکب شدم اما آنچه در خاطرم مانده، اين است که يا در کنج زندان تحمل کيفر مي کردم و يا در بيرون از زندان به دنبال خلاف بودم. به جز مواردي که از بازداشتگاه کلانتري ها آزاد شدم و يا جرمي را که مرتکب شده ام به اثبات نرسيده است به طور رسمي ۲۱ بار روانه زندان شده ام و سوابقم در دفتر بايگاني زندان به ثبت رسيده است. البته تيره بختي هاي من از زماني شدت گرفت که چشمانم مواد مخدري به نام شيشه و کريستال را ديد و بدنم با اين ماده افيوني خو گرفت. ديگر براي تأمين هزينه هاي سنگين مواد مخدر صنعتي به هر کاري دست مي زدم. سرقت هاي عادي تا نزاع و زورگيري هاي خشن، تنها بخشي از جرايمي بود که براي تأمين پول مواد انجام مي دادم. ديگر از خانه و خانواده رانده شده بودم و هيچ کس کم ترين ارزشي برايم قايل نبود. از شدت خماري سر کار هم نمي توانستم بروم و در محل زندگي مان نيز مرا آدم حساب نمي کردند. تنها مادر مرحومم بود که از سر دلسوزي مبالغي را به طور پنهاني به من مي داد اما من هميشه با دعوا و کتک کاري از پدرم پول مي گرفتم. حتي يک بار نيز خانه پدري ام را با پيک نيک به آتش کشيدم که آثار آن هنوز هم در سقف چوبي منزلمان مشهود است. بارها به خاطر اعتياد و نگهداري مواد مخدر دستگير شدم اما هيچ وقت نتوانستم از اين ماده افيوني فاصله بگيرم. هم اکنون نيز تمايلي براي ترک اعتياد ندارم چرا که اعتياد من ترک نشدني است. شب ها دير به منزل مي آمدم و پدر پيرم دوست نداشت در کنار او باشم. او حتي پول هاي اندکش را از ترس من پنهان مي کرد و به همين دليل مدام با يکديگر درگير بوديم تا اين که شب حادثه، در حالي که اوايل بامداد شيشه مصرف کرده بودم، به خانه بازگشتم و پدر پيرم را به طرز وحشيانه اي با ضربات ميله آهني کتک زدم و دست و پايش را شکستم. چند ساعت بعد بود که فهميدم پدرم ديگر نفس نمي کشد و...

ماجراي واقعي با همکاري پليس آگاهي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 30 تیر 1394  7:14 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

گداي شيشه اي!
 

زن 43 ساله معروف به «خاله» که به همراه من داخل اتوبوس مسافربري دستگير شده است، براي اولين بار شگردها و شيوه هاي تکدي گري را به من آموخت و از يک سال قبل که با خاله آشنا شدم تکدي گري در اتوبوس هاي بين شهري را به منظور تامين هزينه هاي مواد مخدر آغاز کرديم اين درحالي است که از 5 سال قبل اطلاعي از فرزندم ندارم و نمي دانم اکنون در چه شرايطي زندگي مي کند چرا که او را از نوزادي ...

2 زن که موجب ناراحتي و نارضايتي مسافران اتوبوس هاي بين شهري شده بودند به اتهام تکدي گري و سرقت توسط ماموران انتظامي دستگير و به مقر انتظامي هدايت شدند در اين ميان زن 22 ساله که خود را «مهين» معرفي مي کرد مقابل مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کوي پليس مشهد نشست و در حالي که وانمود مي کرد«او هم يک مادر است و دلش براي تنها فرزندش مي تپد» ، به بيان تيره روزي هايش پرداخت و گفت: از زماني که چشم به اطراف گشودم جز افراد معتادي که در حال استعمال مواد مخدر بودند چيزي نديدم. آن روزها در يکي از روستاهاي اطراف سبزوار زندگي مي کرديم. پدرم فوت کرده بود و منزل ما هر شب پاتوق جوانان معتادي بود که در کنار مادر و برادرانم مواد مصرف مي کردند به دليل هزينه هاي سنگين اعتياد اعضاي خانواده ام، زندگي بسيار سختي را مي گذرانديم.

مقدار زيادي از مواد مصرفي مادرم را معتاداني تامين مي کردند که به منزلمان رفت و آمد داشتند و از اين رو بود که آن ها آزادانه اجازه ورود به منزل را داشتند و هرگاه که اراده مي کردند بساط مواد مخدر را در منزل ما پهن مي کردند. در اين شرايط و زماني که به 15 سالگي رسيده بودم يکي از همان جوانان معتاد مرا خواستگاري کرد و مادرم نيز بدون هيچ گونه تاملي مرا به عقد او درآورد اين گونه بود که به ناچار با «اشکان» ازدواج کردم. او منزلي را در منطقه طرق مشهد اجاره کرد و با خريد و فروش مواد مخدر هزينه هاي زندگي و مواد مصرفي خودش را تامين مي کرد تلاش کردم تا اشکان مصرف شيشه را کنار بگذارد اما نه تنها او اين کار را نکرد بلکه پس از يک سال زندگي مشترک مرا نيز با تشويق و ترغيب به سوي موادمخدر کشاند، اين درحالي بود که باردار بودم و هر روز بر شدت اعتيادم افزوده مي شد، وقتي فرزندم به دنيا آمد به خاطر شرايط خاص ناشي از اعتياد من و باتجويز پزشکان در دستگاه نگهداري مي شد و در نهايت نيز به خاطر اعتياد شديد من و همسرم فرزندم را تحويل بهزيستي دادند. 4 سال بعد از اين ماجرا يک شب اشکان با مقدار کمي شيشه در حالي به خانه آمد که هر دوي ما نياز شديدي به مصرف داشتيم اما او همه مواد را خودش مصرف کرد و همين موضوع منجر به درگيري بين ما شد آن شب من با قهر و عصبانيت از خانه خارج و در خيابان با «خاله» آشنا شدم او مرا به منزلش برد و پس از آن که مقداري شيشه در اختيارم گذاشت شيوه هاي تکدي گري را براي تامين هزينه هاي مواد به من آموخت و اکنون بيش از يک سال است که به همراه خاله تکدي گري مي کنم در حالي که از همسر و فرزندم هيچ اطلاعي ندارم و...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 31 تیر 1394  7:23 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

خودسري
 

اگرچه در ازدواج اولم تقصيري نداشتم و بايد پدر و مادرم درباره خواستگارم تحقيق بيشتري مي کردند تا اين گونه فريب نخوريم اما در ازدواج بعدي خودم را مقصر مي دانم چرا که از تجربه تلخ طلاق عبرت نگرفتم و با خودسري هايم اين بار هم خانواده ام را از دست دادم و هم به روزي افتادم که در اين شهر غريب تنها شدم و حتي کسي را ندارم که براي رهايي من از اين وضعيت اقدام شايسته اي بکند..

زن 27 ساله اي که به اتهام درگيري و نزاع با صدور دستوري از سوي مقام قضايي بازداشت شده بود نگاهش را به گوشه اتاق کلانتري دوخت و در حالي که به گذشته نه چندان دورش مي انديشيد به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري بانوان مشهد گفت: پدرم 2 زن داشت و مدام بين آن ها درگيري به وجود مي آمد اين در حالي بود که وقتي پدرم از سر کار به منزل باز مي گشت درگيري ها شدت مي يافت چرا که هر کدام از همسرانش مي خواست ديگري را مقصر جلوه دهد و خود را تبرئه کند ديگر از اين اوضاع بي سر و سامان خسته شده بودم که عرفان از من خواستگاري کرد آن زمان 17 سال بيشتر نداشتم و در کرمانشاه زندگي مي کرديم من براي آن که زودتر از اين وضعيت خانوادگي دور شوم بلافاصله به خواستگارم پاسخ مثبت دادم و پدر و مادرم نيز براي آن که هر چه سريع تر يک نفر از اعضاي خانواده کم شود راضي به ازدواج شدند اين در حالي بود که مقدمات مراسم عقدکنان خيلي زود فراهم شد بدون آن که پدر و مادرم درباره خواستگارم تحقيقي انجام بدهند. پس از ازدواج و به خواست همسرم به مشهد آمديم و او در يک قاليشويي مشغول کار شد اما خيلي زود متوجه شدم عرفان به من دروغ گفته و من همسر دوم او هستم او با يک شناسنامه المثني سرم را کلاه گذاشت و تازه فهميدم که او به خاطر دور شدن از همسر اولش مشهد را براي زندگي انتخاب کرده است اين گونه بود که مشکلات من روز به روز بيشتر شد اگرچه 6 سال با اعتياد و دروغگويي هاي عرفان ساختم اما ديگر نتوانستم با بددلي و شکاکي هاي او کنار بيايم و به همين دليل از او طلاق گرفتم خانواده ام در اين شرايط اصرار مي کردند تا به کرمانشاه باز گردم و دوباره نزد آن ها زندگي کنم اما من در مشهد کاري براي خودم پيدا کرده بودم و دوست نداشتم دوباره به اوضاع بي سر و سامان سال ها قبل بازگردم. حدود يک سال و نيم بعد از اين ماجرا بود که امير در مسير زندگي ام قرار گرفت او جوان مجردي بود که مي خواست با من ازدواج کند اما خانواده اش به شدت مخالفت مي کردند اگرچه امير هم فردي بيکار و معتاد بود اما من براي رهايي از تنهايي با پيشنهاد عقد موقت موافقت کردم در حالي که خانواده امير مرا مقصر مي دانند و با مراجعه به منزلم اقدام به سر و صدا و درگيري مي کنند. از سويي اميدي به اين زندگي ندارم و از سوي ديگر هم خانواده ام به خاطر خودسري هايم حاضر به پذيرش من نيستند و حالا غريب و تنها در اين شهر مانده ام تا ... .

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 1 مرداد 1394  7:24 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

آشنايي خياباني

بارها از بزرگ ترها شنيده بودم که ازدواج در پي دوستي خياباني عاقبت خوشي ندارد، اما هميشه اين حرف ها را «پوچ» مي انگاشتم و تصورم بر اين بود که وقتي دو نفر عاشقانه همديگر را دوست دارند و با هم ازدواج مي کنند چرا بايد فقط به خاطر نوع آشنايي زندگي آن ها متلاشي شود...

دختر ۱۸ ساله که براي گرفتن حکم طلاق منتظر دستور قاضي بود براي آخرين بار دست پدرشوهرش را بوسيد و در حالي که بغض عجيبي گلويش را مي فشرد به بيان ماجراي تلخ ازدواج خياباني اش پرداخت و گفت: سال گذشته در مسير مدرسه تا منزلمان يک مجتمع مسکوني در حال ساخت بود هر روز ظهر که از مدرسه بيرون مي آمدم پسر جواني را مي ديدم که در آن واحد ساختماني مشغول جوشکاري بود زماني که به نزديکي ساختمان مي رسيدم، آن جوان دست از کار مي کشيد و با نگاه هايش مرا تعقيب مي کرد ديگر به نگاه ها و لبخندهاي هومن عادت کرده بودم تا اين که روزي من هم با تکان دادن دستم به ابراز محبت هاي او پاسخ دادم روز بعد مثل هميشه قدم هايم را تندتر برداشتم تا زودتر به ساختمان در حال احداث برسم، اما هرچه اطراف را نگاه کردم از هومن خبر نبود سعي کردم آرام راه بروم تا شايد او را ببينم در اين لحظه وقتي داخل کوچه محل زندگي مان پيچيدم هومن تکه کاغذي را که شماره تلفنش روي آن نوشته شده بود به دستم داد و اين گونه دوستي خياباني ما آغاز شد به طوري که او را نامزد خودم مي دانستم و با هم بيرون مي رفتيم تا اين که يک ماه بعد او به خواستگاري ام آمد پدر هومن در جلسه خواستگاري گفت: «من به پسرم اعتمادي ندارم و از کارهاي او نيز سر درنمي آورم» او همچنين گفت: «صادقانه مي گويم من با اين گونه ازدواج ها مخالفم، اما اگر شما هم اصرار به زندگي مشترک داريد موافقت مي کنم.» دختر جوان ادامه داد: هنوز ۲۰ روز از مراسم نامزدي ما نگذشته بود که ديگر هومن غيبش زد وقتي پيگير موضوع شدم او تلفني به من گفت: به خاطر اين که از او کلاهبرداري شده و طلبکاران زيادي دارد مجبور است مخفيانه زندگي کند اين در حالي بود که مادرم با شور و شوق خاصي جهيزيه ام را تهيه مي کرد خيلي از اين وضعيت نگران بودم، اما وقتي شادي مادرم را مي ديدم جرات نمي کردم سخني از هومن بر زبان بياورم ديگر کم کم خانواده ام متوجه فرار هومن شدند، اما من بايد از او حمايت مي کردم بارها خواستم تلفني حقيقت را به من بگويد، اما او پاسخ تلفنم را نمي داد تا اين که يک روز اتفاقي او را در خيابان ديدم و تعقيبش کردم آن روز فهميدم هومن با يک زن مطلقه ديگر ازدواج کرده است و در خانه او زندگي مي کند اين گونه بود که با کمک پدرشوهرم و به طور غيابي از او طلاق گرفتم حالا به درستي سخن بزرگ ترها پي بردم اما ...

ماجراي واقعي براساس يک پرونده قضايي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

جمعه 2 مرداد 1394  11:55 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

بازي با آتش!

کاش دست در جيبم نمي کردم و پولي به کودک خردسالم نمي دادم. در واقع مقصر اصلي اين بدبختي بزرگ خودم هستم چرا که با يک ندانم کاري ساده نه تنها خودم را درگير يک مشکل حاد کردم، بلکه خانواده ديگري را نيز در آتش اشتباهم سوزاندم و حالا...

مرد 32ساله اي که پسر 10ساله اش با منفجر کردن ترقه دست ساز، يکي از دوستانش را به شدت مجروح کرده بود درحالي که از وقوع اين حادثه تلخ بسيار متاثر بود درباره چگونگي ماجرا گفت: سال هاست که با کارگري و زحمت کشي مخارج زندگي خانواده ام را تامين مي کنم اگرچه در روستا زندگي مي کنيم، اما باز هم به خاطر پرداخت اجاره منزل و ديگر هزينه هاي زندگي همواره با مشکل روبه رو هستم اين درحالي است که هميشه سعي مي کردم فرزندانم در آسايش زندگي کنند وهيچ گاه حسرت نداشتن چيزي را نخورند مي خواستم پسرم با تحصيل به مدارج عالي برسد تا مانند من کارگري ساده نشود که براي تامين حداقل نيازهاي زندگي نيز دچار مشکل شود پسرم در کلاس چهارم ابتدايي تحصيل مي کرد و من از اين که براي او لوازم التحرير مي خريدم خيلي خوشحال بودم تا اين که 4 روز قبل پسرم کنارم نشست و با خود شيريني و لبخند از من خواست چند هزار تومان به او بدهم من که تحت تاثير شيرين زباني هايش قرار گرفته بودم بدون اين که سوال کنم اين پول را به چه منظوري مي خواهد مبلغ مذکور را به او دادم، اما روز بعد متوجه حادثه تلخي شدم که زندگي ام را نابود کرد کامران با اين پول ترقه هاي دست ساز معروف به گرگي خريده و آن را داخل کيف مدرسه اش پنهان کرده بود پس از پايان کلاس درس وقتي بچه ها براي رفتن به منازل از مدرسه بيرون آمده بودند کامران هم با شيطنت هاي کودکانه ترقه را از کيفش بيرون آورده بود و قصد داشت با زدن به ديوار آن را منفجر کند، اما متاسفانه ترقه به گردن يکي از دوستانش اصابت کرده و آن کودک معصوم از قسمت هاي مختلف بدن دچار سوختگي شديد شده است اگر چه با انتقال به موقع مصدوم به بيمارستان پزشکان معالجات خود را آغاز کردند اما در اين حادثه در واقع 2 خانواده دچار مشکل بزرگ شده اند حالا از سويي بايد با پرداخت ديه سنگين به هزينه هاي درمان آن کودک کمک کنم و از سوي ديگر نيز فرزندم از مدرسه اخراج مي شود و مشخص نيست سرنوشتش به کجا مي انجامد حالا هم من خودم را مقصر اصلي اين ماجرا مي دانم ولي پليس هم با همکاري مديران مدرسه بايد نظارت بيشتري بر فروش مواد محترقه داشته باشد. چرا که برخي موتورسواران در اطراف مدارس به فروش ترقه اقدام مي کنند و اين چنين با جان مردم بازي مي کنند.

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

جمعه 2 مرداد 1394  11:58 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

محرمانه
 

از اين که با يک تصميم عاقلانه از يک مشکل بزرگ روحي نجات يافتم، خيلي خوشحالم چرا که هر لحظه ممکن بود به خاطر ترس از آبروريزي و يا تهديدات جدي در فضاي مجازي، وارد منجلابي شوم که ديگر نه تنها بيرون آمدن از آن امکان نداشت بلکه با يک ندانم کاري آبرو و اعتبار خانواده ام نيز در معرض تهديد قرار مي گرفت، اما ...دختر جواني که به همراه يکي از استادان مشاور دانشگاه به پليس فتاي خراسان رضوي مراجعه کرده بود تا از يک فرد شياد شکايت کند درحالي که بسيار نگران و مضطرب بود به مشاور و مددکار اجتماعي پليس فتا گفت چند سال قبل زماني که در سال اول دبيرستان تحصيل مي کردم تحت تاثير هيجانات زودگذر دوران بلوغ قرار گرفتم آن روزها برخي از دوستان و همکلاسي هايم در کوچه و خيابان حرکات و رفتارهاي نامناسبي داشتند و در عالم هيجانات نوجواني مي خواستند مقابل پسراني که در مسيرشان قرار مي گرفتند خودنمايي کنند من هم از اين قاعده مستثني نبودم و به تقليد از آن ها سعي مي کردم تا با يک ارتباط خياباني جلب توجه کنم و چيزي از دوستانم کم نداشته باشم در همين روزها بود که با وحيد آشنا شدم و بدين ترتيب ارتباط هاي تلفني و پيامکي ما در فضاي مجازي آغاز شد. من که مسير نادرستي را براي جلب توجه و ازدواج انتخاب کرده بودم تحت تاثير جملات عاشقانه وحيد يکي از عکس هاي زننده و بدون حجابم را برايش ارسال کردم ارتباط من و وحيد حدود يک سال به طول انجاميد اما در اين مدت متوجه شدم که او تنها به خاطر سوء استفاده با من دوست شده است و ازدواج را بهانه اي براي رسيدن به نيت شومش قرار داده است اين گونه بود که يک روز به خود آمدم و به اين ارتباط خياباني پايان دادم و تصميم گرفتم به جاي اين کارها درسم را به درستي بخوانم سپس در يکي از رشته هاي خوب دانشگاهي پذيرفته شدم و به تحصيلاتم ادامه دادم تا اين که چند روز قبل پيامکي از وحيد دريافت کردم که مرا تهديد به انتشار عکس دوران نوجواني ام کرده بود. او با اين که به تازگي با دختري ازدواج کرده بود، اما با تهديد قصد سوء استفاده و برقراري رابطه نامشروع داشت، با ديدن پيامک، دچار سردرگمي عجيبي شده بودم و از اين که آبرويم به خاطر اشتباه دوره نوجواني ام در معرض خطر بود خيلي ناراحت بودم و از سوي ديگر هم بايد عاقلانه تصميم مي گرفتم تا با تهديد يک شياد در منجلاب فساد گرفتار نشوم و آينده ام را تباه نکنم اين بودکه موضوع را با يکي از استادان مشاوره در دانشگاه در ميان گذاشتم و با راهنمايي او به پليس فتا مراجعه کرديم. شايان ذکر است به دستور سرهنگ عرفاني (رئيس پليس فتاي خراسان رضوي) جوان شياد دستگير و پس از اعتراف به جرمش راهي دادگاه شد. اين درحالي بود که بنا به خواست استاد مشاور هويت دختر جوان نيز در پرونده محرمانه ماند تا ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

جمعه 2 مرداد 1394  12:00 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

قرباني انتقام
 

۶سال تمام براي رسيدن به اين روز لحظه شماري مي کردم. به محض اين که خورشيد غروب مي کرد، من يک روز را در تقويم ديواري ام خط مي زدم، اين بدان معني بود که يک روز به گرفتن انتقام از همسرم نزديک شده ام. او ۶سال مرا عذاب داد و زندگي ام را به نابودي کشاند. در حالي که من براي حتي يک بار ديدن دخترم چه شب هايي که به آرامي اشک ريختم تا همسر دومم متوجه ماجرا نشود. هم اکنون نيز ...

اين ها بخشي از اظهارات مرد ۲۷ساله اي بود که با در دست داشتن حکم قضايي به کلانتري آمده بود تا حضانت دختر کوچکش را که هم اکنون به سن ۷ سالگي رسيده بود، از همسر سابقش بگيرد، اما مادر حاضر نبود دخترش را به نامادري بسپارد. زن جوان در حالي که از شدت گريه چشمانش به سرخي گراييده بود به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري گلشهر مشهد گفت: ۷سال است که مبينا با صداي لالايي من به خواب رفته است. اگر هنگام خواب دستم را در دستش نگيرد خوابش نمي برد. من يک مادرم، چگونه مي توانم با دستان خودم جگرگوشه ام را به کسي بسپارم که اصلا او را نمي شناسد و هيچ محبتي از او نديده است...

مرد ۲۷ساله  سخنان همسر سابقش را قطع کرد و گفت: چرا او ۶سال قبل که جگرگوشه مرا جدا کرد به اين روزها نمي انديشيد، اگر او يک مادر است من هم يک پدرم، وقتي او از من طلاق گرفت مبينا فقط يک سال داشت و من با لبخندهاي شيرين او خو گرفته بودم، او فقط با اين بهانه که مي خواهد آزاد باشد و هر طور که دلش مي خواهد لباس بپوشد و آرايش کند از من جدا شد و با مرد ديگري ازدواج کرد. ۶سال در اين فکر بودم که آن مرد با دخترم چگونه رفتار مي کند اما آن ها از شهرستان به مشهد آمده بودند و من هيچ اطلاعي از محل سکونتشان نداشتم. همسر سابقم در حق من به عنوان يک پدر خيلي ظلم کرد و آرزوي خريد حتي يک عروسک زيبا را در دلم باقي گذاشت و اکنون پس از گذشت سال ها رنج و سختي، مي خواهم دخترم در کنار من زندگي کند و اين حق قانوني و طبيعي من است... در اين هنگام مبينا دختر ۷ساله اي که قرباني اختلافات پدر و مادرش شده بود اشک هايش را پاک کرد و در حالي که دست مادرش را رها مي کرد، گفت: من دوست ندارم با آن ها زندگي کنم. ناپدري ام مرا کتک مي زند و اصلا مرا دوست ندارد. مي گويند اين مرد هم پدر من است ولي او را هم نمي شناسم، اگر او هم مانند ناپدري ام مرا در انباري تاريک زنداني کند آن وقت چه کسي دلش به حالم مي سوزد تا مانند مادرم مرا از انباري بيرون بياورد. دخترک اين جمله ها را گفت و هاي هاي گريست...

شايان ذکر است با امتناع مبينا از بازگشت نزد پدر و مادرش وي به دستور سروان بهراميان (رئيس کلانتري گلشهر مشهد) و به همراه يکي از مأموران انتظامي راهي دادگاه شد تا قاضي پرونده در اين باره تصميم گيري کند.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

جمعه 2 مرداد 1394  12:01 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

ثروتمند خيالي!

 

آن قدر اسير چرب زباني ها و جملات عاشقانه «پرهام» شده بودم که هيچ گاه تصور نمي کردم او قصد فريب مرا دارد و براي بالاکشيدن پول پرايدم که تنها پس انداز زندگي ام بود نقشه کشيده است، اما به همين راحتي و با دوست يابي در شبکه هاي اجتماعي به دام جوان حيله گري افتادم که با ثروتمند نشان دادن خودش مرا به روز سياه نشاند تا اين که ...

زن 27 ساله که از شنيدن خبر دستگيري مرد کلاهبردار سر از پا نمي شناخت براي دقايقي مقابل رئيس اداره اجتماعي پليس فتاي خراسان رضوي نشست و درحالي که عنوان مي کرد «به قول پدرم هنوز عاقل نشده ام!» به تشريح ماجراي زندگي اش پرداخت و گفت: حدود 7 سال قبل با معرفي يکي از همسايگان با فرخ آشنا شدم و بدين ترتيب با تعريف و تمجيدهاي ديگران پاي سفره عقد نشستم بدون آن که تحقيقي درباره وضعيت اخلاقي و گذشته فرخ داشته باشم زندگي زير يک سقف را با او آغاز کردم اما طولي نکشيد که به رفت و آمدها و حرکات او مشکوک شدم. اوايل زندگي احساس مي کردم بيش از حد به برخي مسائل حساسيت نشان مي دهم و همسرم موجود پاکي است، اما کم کم پي به خيانت هاي او بردم و متوجه شدم که همسرم قبل از ازدواج با من به دختر ديگري علاقه مند بوده و اکنون نيز با او ارتباط دارد ابتدا با خود مي انديشيدم پس از مدتي و با محبت هاي من، آن دختر را فراموش مي کند و به زندگي اش باز مي گردد اما در واقع 2 سال از بهترين روزهاي جواني ام را در کنار او تلف کردم تا اين که ديگر نتوانستم تحمل کنم و به ناچار موضوع را با او در ميان گذاشتم. فرخ تنها اين جمله را گفت که «نمي تواند آن دختر را فراموش کند اما مي تواند به راحتي از من جدا شود!» اين گونه بود که با بخشيدن مهريه ام از او جدا شدم و نزد خانواده ام بازگشتم.

مدتي بعد احساس کردم سربار خانواده ام هستم و تصميم گرفتم با پس اندازي که دارم به طور مستقل زندگي کنم اگرچه پدرم مخالف بود و اعتقاد داشت هنوز آن قدر عاقل نشده ام که بتوانم به تنهايي زندگي کنم امامن بارهن يک منزل زندگي جديدي را با کار در يک آموزشگاه آغاز کردم تا اين که مدتي قبل با پرهام در يکي از شبکه هاي اجتماعي تلفن همراه آشنا شدم او خود را جواني پولدار معرفي کرد که به دنبال خريد منزل ويلايي بزرگ در مشهد است. وقتي ماجراي طلاقم را براي او توضيح دادم دلش به حالم سوخت و به من وعده ازدواج داد. او را از تهران به مشهد دعوت کردم و براي حفظ آبرو در يک هتل گرانقيمت با او قرار گذاشتم. پرهام که مدعي بود خودروي چند صد ميليوني سوار مي شود از من خواست تا پرايدم را بفروشم که حداقل يک پژوي 206 برايم بخرد اما از روزي که 10ميليون تومان پول پرايد را به حسابش ريختم ديگر تلفن هايش را پاسخ نداد اما حالا که دستگير شده است تازه فهميدم که او جواني آس و پاس است و از راه اخاذي در شبکه هاي اجتماعي زندگي مي گذراند و ...

 

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 3 مرداد 1394  7:27 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

زبانه هاي گناه
 

5 سال از اين رابطه کثيف مي گذرد و من هم چنان از او متنفرم چرا که قرباني خواسته هاي گناه آلود مردي شدم که هيچ وقت در زندگي به خواسته هاي من توجهي نکرد و همواره مرا ابزاري براي رسيدن به خواسته هاي شومش قرار داده بود...

زن 29 ساله اي که مدعي بود با وجود مزاحمت ها و تهديدهاي خطرناک همسر سابقش، ديگر نمي تواند به يک رابطه گناه آلود تن دهد، به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري شهيد نواب صفوي مشهد گفت: 19 ساله بودم که تن به يک ازدواج بدون تحقيق دادم اما 3 سال بعد در حالي متوجه اعتياد همسرم شدم که شعله هاي مواد افيوني هر روز بيشتر از گذشته در زندگي ام زبانه مي کشيد. ابتدا سعي کردم با اعتياد حامد کنار بيايم و به او کمک کنم تا مسير درست زندگي را بيابد، اما تلاش هايم بي فايده بود و حامد روز به روز بيشتر در مرداب مواد افيوني فرو مي رفت و هيچ چيز برايش اهميت نداشت. به ناچار و با حمايت هاي خانواده ام از او جدا شدم و با کوله باري از شکست و تنهايي به آغوش مادرم بازگشتم. اين در حالي بود که احساس شرمندگي و پوچي آزارم مي داد و با نگاه هاي غمگين مادرم شرمنده مي شدم. اين گونه بود که تصميم گرفتم براي فراموش کردن گذشته و آغاز يک زندگي آرام، در شرکتي مشغول به کار شوم. ولي باز هم چوب سادگي ام را خوردم و نتوانستم از تجربه تلخ گذشته عبرت بگيرم. فضاي شرکتي که در آن کار مي کردم به گونه اي بود که مردان و زنان، به ظاهر در محيطي امن و صميمي مشغول کار بودند صميميتي ظاهري که آتشي زير خاکستر داشت اگرچه قصد داشتم چشمانم را به روي حقايق زندگي باز کنم و به راحتي فريب ظاهرسازي افراد را نخورم ولي باز هم زماني به خود آمدم که در محيط کارم به ابراز علاقه يکي از همکارانم پاسخ مثبت داده بودم هر چند در ابتدا و به خاطر اعتقاداتي که هنوز ريشه هايش در قلبم وجود داشت به رابطه با کريم تمايلي نشان ندادم ولي چرب زباني و اصرارهاي پي در پي او موجب شد با پيشنهاد ازدواج موقت آن هم به صورت پنهاني و به دور از چشم خانواده موافقت کنم در حالي که هر روز وابستگي ام به کريم بيشتر مي شد از پنهان کاري هاي خودم خسته شده بودم تا اين که متوجه رفتارهاي ناشايست و ارتباط کريم با دوستان خلافکارش شدم. او را راضي کردم زندگي مستقلي تشکيل دهيم شايد دست از کارهاي خلاف بردارد و نسبت به زندگي اش متعهد شود، اما باز هم شکست خوردم و تصميم گرفتم از او جدا شوم. کريم که متوجه موضوع شده بود با تهديداتش مرا تحت فشار قرار داد. مزاحمت ها و تهديدهاي او براي من و خانواده ام به حدي رسيد که مجبور شدم براي حفظ آبرو و آرامش خانواده ام تن به خواسته هايش بدهم حالا هم با گذشت 5 سال از اين ماجرا هم چنان از او متنفرم و در حالي که زبانه شعله هاي گناه مرا مي سوزاند تصميم دارم با توسل به قانون به اين رابطه کثيف پايان بدهم تا شايد ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 4 مرداد 1394  7:29 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

قرص هاي روانگردان...!
 

همه اين بلاها را خودم به سرم آوردم و هيچ کس را در متلاشي شدن زندگي ام مقصر نمي دانم مصرف قرص هاي روانگردان اکستازي مرا تا مرز ديوانگي و نابودي کشانده است به طوري که مقامات قضايي نيز به دليل نداشتن تعادل روحي و رواني بازگرداندن فرزندانم را به بررسي‌هاي بيشتري موکول کرده اند...

زن جوان در حالي که عنوان مي کرد از کودکي تا به حال فقط عمرم را تباه کرده ام، به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري شهيد نواب صفوي مشهد گفت: در يکي از روستاهاي اطراف تربت جام به دنيا آمدم. از زماني که به ياد دارم کارم آماده کردن بساط مواد مخدر براي پدرم و چاق کردن قليان براي مادرم بود از همان دوران کودکي در ميان دود و دم بزرگ شدم و خواه ناخواه من هم در همين وادي قدم گذاشتم کشيدن سيگار و قليان و مواد مخدر براي همه اطرافيانم امري طبيعي بود من هم ابتدا کشيدن قليان را در کنار مادرم آغاز کردم.

13 ساله بودم که پسر خاله ام به خواستگاري ام آمد. موسي همبازي دوران بچگي ام بود و حالا بايد همسر شرعي و قانوني من مي شد. خيلي زود و شايد هم به اجبار با موسي ازدواج کردم اين در حالي بود که ديگر کم کم مصرف سيگار و ترياک را هم شروع کرده بودم. اگر چه موسي مخالف اعتياد بود اما وقتي مي ديد همه خانواده و اطرافيانمان آلوده هستند بغضي عجيب گلويش را مي فشرد و چاره اي جز سکوت نداشت در حالي که دختر اولم به دنيا آمده بود من همچنان پا به پاي پدر و مادرم به مصرف مواد ادامه مي دادم.

پس از گذشت چند سال ترياک را رها کردم و به مصرف هروئين روي آوردم و مدتي بعد هم به سمت کريستال کشيده شدم همزمان با تولد دومين دخترم که نام نغمه را بر او گذاشتم نغمه هاي خوش زندگي خودم خاموش شد چرا که ديگر قرص هاي روانگردان اکستازي را چاشني مصرف مواد مخدر کرده بودم ديگر تامين هزينه هاي زندگي و اعتياد من براي موسي امکان پذير نبود ولي او به خاطر علاقه اي که به زندگي و فرزندانش داشت روستا را رها کرد و براي درآمد بيشتر عازم مشهد شد.

کار موسي به زودي رونق گرفت و من و فرزندانم نيز گاهي براي ديدن همسرم به مشهد مي آمديم و چند روزي در يک مسافرخانه ساکن مي شديم تلاش هاي موسي براي ترک اعتياد من نتيجه اي نداشت تا اين که چند روز قبل وقتي همسرم به محل کارش رفت من هم در مسافرخانه قرص هاي روانگردان استفاده کردم ولي زماني به خود آمدم که روي تخت بيمارستان بودم و موسي کنار تختم نشسته بود.

او گفت پس از مصرف قرص ها از حالت طبيعي خارج شده و با رفتارهاي غيرعادي فرزندانم را به شدت کتک زده ام! که مدير مسافرخانه به داد فرزندانم رسيده است! حالا هم پليس 2 دخترم را تحويل بهزيستي داده است و مسئولان بهزيستي نيز تنها حاضرند با دستور قضايي فرزندانم را به من تحويل بدهند. مقام قضايي هم مي گويد بايد بررسي بيشتري انجام شود. اکنون در بحران عجيبي به سر مي برم و نمي دانم عاقبت...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 6 مرداد 1394  7:12 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

طمع خونين
 

ديگر از سرزنش هاي خانواده همسرم خسته شده بودم. دوست داشتم به هر کاري دست بزنم، اما سرکوفت ها و تحقير آن ها را نشنوم. خانواده همسرم همه کاسه و کوزه ها را سرمن مي شکستند و مرا عامل عقب ماندگي اقتصادي پسرشان معرفي مي کردند اگرچه من هم انساني طمع کار و بلندپرواز بودم که مي خواستم در ميان فاميل با غرور و سربلندي زندگي کنم اما ...

زن 37 ساله اي که به همراه دختر 19ساله اش به اتهام قتل يک پيرزن تنها دستگير شده است درحالي که عنوان مي کرد به خيال ميليونر شدن دستم به خون آلوده شد اما تازه فهميدم که به کاهدان زده ام! به تشريح ماجراي زندگي اش پرداخت و به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري بانوان مشهد گفت: در يکي از محلات اطراف تبريز به دنيا آمدم و تا مقطع ابتدايي تحصيل کردم.

16ساله بودم که ازدواج کردم اما هيچ وقت وضعيت مالي خوبي نداشتيم اين درحالي بود که مدام خانواده شوهرم مرا ولخرج مي دانستند و همواره ما را با بقيه فاميل مقايسه مي کردند آن ها معتقد بودند همسرم به خاطر ولخرجي هاي من نمي تواند خودرو و خانه بخرد اين حرف ها در حالي عنوان مي شد که من دوست نداشتم کسي را بالاتر از خودم ببينم. طمع کار و بلندپرواز بودم به طوري که مي‌خواستم يک شبه به همه خواسته هاي زندگي ام برسم اين بود که 5سال قبل براي دست يافتن به يک زندگي رويايي وسايلمان را جمع کرديم و عازم مشهد شديم.

همسرم طراح لباس بود و در اين جا با راه اندازي يک کارگاه توليدي لباس به کسب و کارش رونق داد اما طولي نکشيد که به دليل ناآشنايي با بازار کار ورشکسته شد و خودش به عنوان شاگرد در يک کارگاه ديگر مشغول کار شد اين درحالي بود که در بولوار دوم طبرسي مشهد مستاجر بوديم و با وجود آن که وضعيت مالي خوبي نداشتيم دخترم را در مدرسه غيرانتفاعي ثبت نام کرده بودم تا غرورم نزد فاميل حفظ شود. او با اتوبوس به مدرسه مي رفت و من حتي هزينه پرداخت سرويس مدرسه اش را نداشتم.

در همين اثنا بود که النگوهاي پيرزن تنهايي که در همسايگي ما سکونت داشت توجهم را جلب کرد من گاهي به خانه او مي رفتم و احساس مي کردم پول و جواهرات زيادي پس انداز کرده است اين گونه بود که وسوسه هاي شيطاني به سراغم آمد و با خود انديشيدم اگر بتوانم اموال پيرزن را سرقت کنم مي توانيم با فروش آن ها زميني بخريم و از اين طريق خانه دار شويم تا ديگر مجبور نباشم سرزنش هاي خانواده همسرم را تحمل کنم بدين ترتيب با طرح يک نقشه حساب شده ابتدا دخترم را در جريان قرار دادم و ا و را براي بررسي اوضاع به منزل پيرزن فرستادم پس از آن وقتي وارد خانه پيرزن شدم و داروي خواب آور را به او خوراندم به شدت ترسيده بودم که مجبور شدم او را خفه کنم و طلاهايش را به سرقت ببرم اما من به کاهدان زده بودم چرا که با فروش طلاها فقط 3ميليون تومان نصيبم شد که تنها 2 گوشي تلفن همراه خريدم ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 7 مرداد 1394  7:19 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

آن سوي سکوت!
 

پدرم با آن که مي دانست مرا به عقد فرد 40 ساله اي درمي آورد که به طور مادرزادي بيماري قلبي دارد، اما با گرفتن مبالغي پول از پدر پول دار او سکوت کرده بود و با پنهان کردن موضوع بيماري هاشم، در حالي مرا وادار به ازدواج کرد که حتي از اعتياد شديد او به مواد مخدر صنعتي نيز آگاه بود و...

زن جواني که براي گرفتن حق و حقوق فرزندان يتيمش دست به دامان قانون شده بود، در حالي که دادخواست «ترک انفاق» را روي ميز مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کوي پليس مشهد مي گذاشت به تشريح ماجراي ازدواجش پرداخت و گفت: در يکي از روستاهاي اطراف فريمان به دنيا آمدم و در خانواده اي که از نظر اقتصادي شرايط مناسبي نداشت، بزرگ شدم. پدرم فرزندان زيادي داشت اما هيچ يک از آن ها نتوانستند بيشتر از مقطع ابتدايي تحصيل کنند من هم از اين شرايط مستثني نبودم و پس از پايان تحصيلات ابتدايي در زمين هاي کشاورزي مشغول کار شدم تا کمک خرجي براي پدرم باشم تازه وارد هفدهمين سال زندگي ام شده بودم که هاشم به خواستگاري ام آمد و پدرم بدون هيچ قيد و شرطي بلافاصله موافقت خودش را با ازدواج ما اعلام کرد، هاشم تنها پسر خانواده اش بود و به دليل اعتياد به مواد مخدر صنعتي (شيشه) تا 40 سالگي ازدواج نکرده بود و من پاي سفره عقد با مردي نشستم که 23 سال از من بزرگ تر بود اما پدر هاشم مردي مسن و ثروتمند بود که املاک زيادي در مشهد داشت.

ثروت او مهم ترين موضوعي بود که پدرم را بي درنگ راضي به ازدواج من با فردي شيشه اي کرده بود در حالي که پدرم از ابتدا هم از ماجراي اعتياد و هم از موضوع بيماري قلبي مادرزادي هاشم مطلع بود و تنها به خاطر گرفتن مقداري پول از پدرشوهرم سکوت کرده بود. مدتي بعد من و هاشم زندگي مشترکمان را در يکي از منازل متعلق به پدرشوهرم در مشهد آغاز کرديم. تلاش هاي من براي ترک اعتياد او بي فايده بود به همين خاطر به پدرشوهرم متوسل شدم تا او براي ترک اعتياد همسرم اقدام کند اما در اين ميان مشاجره اي بين ما اتفاق افتاد که ناگهان همسرم بي حال روي زمين افتاد. وقتي او در بيمارستان بستري شد تازه متوجه بيماري قلبي او شدم و در حالي که فرزند دومم را باردار بودم فهميدم که پدرم از موضوع اطلاع داشته است. هاشم بيکار بود و با گرفتن اجاره هاي املاک پدرش سعي مي کرد با خريد طلا و وسايل زندگي مرا راضي نگه دارد. من هم به خاطر فرزندانم نمي توانستم از او طلاق بگيرم تا اين که سال گذشته بالاخره کاسه صبر پدرشوهرم لبريز شد و با همسرم به خاطر بيکاري او به مشاجره پرداخت. در اين حال بود که همسرم دوباره به حالت اغما روي زمين افتاد اما اين بار قبل از رسيدن اورژانس فوت کرد حالا من در حالي با 2 فرزند خردسالم بي کس مانده‌ام که پدرشوهرم پرداخت نفقه فرزندانم را قبول نمي کند و حتي از درآمدهاي املاکش چيزي به ما نمي دهد... . شايان ذکر است به دستور سرگرد محمدابراهيم فشايي (رئيس کلانتري کوي پليس) پرونده شکايت اين زن براي طي مراحل قانوني به دادسراي مشهد ارسال شد.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 8 مرداد 1394  7:19 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

هيولاي سفيد
 

همه زندگيمان را در قمارخانه وحشتناک «هيولاي سفيد» باخته ايم. ديگر چيزي برايمان باقي نمانده است تا به اميد آن ، براي بازگشت به زندگي تلاش کنيم اما سرنوشت فرزندي که قرار است به زودي پا به دنياي تاريک ما بگذارد همواره نگرانم مي کند چرا که گويي سريال زندگي من از صحنه اول تکرار مي شود...

...اين ها بخشي از اظهارات زن 22ساله اي است که به همراه همسر 27ساله اش ، به اتهام سرقت دستگير شده است. آن ها که شب ها را داخل خودروي پرايدي در اطراف طرقبه به صبح مي رساندند در پي تماس هاي مردمي مورد ظن ماموران انتظامي قرار گرفتند و در حالي که لوازم سرقتي از آنان کشف شده بود به مقر انتظامي منتقل شدند. زن جوان که از شدت خماري به سختي سخن مي گفت، نگاهي به دستبندهاي آهنين گره خورده بر دستانش افکند و گذشته تلخ خود را مروري دوباره کرد. او به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري طرقبه گفت: مادرم اعتياد شديدي به مواد مخدر داشت به طوري که من هم با بيماري اعتياد به دنيا آمدم و به عنوان موجودي وابسته به مواد افيوني زندگي فلاکت بارم را از همان روزهاي آغازين تولد شروع کردم. مادرم با خوراندن ترياک و شيره مرا بزرگ کرد تا اين که وقتي به سن نوجواني رسيدم عاشق «هيولاي سفيد» شدم و مصرف شيشه و کريستال را ادامه دادم. 19 ساله بودم که روزي براي ديدن خواهرم به تهران رفتم و در آن جا با پسرمعتادي آشنا شدم که در همسايگي خانواده خواهرم زندگي مي کرد. من چند بار کنار قاسم مواد مصرف کردم ولي زماني به خود آمدم که دلبستگي شديدي به او پيدا کرده بودم. اين گونه بود که با جواني بيکار، بي پول و سابقه دار ازدواج کردم و به زندگي با او در حاشيه شهر تهران ادامه دادم اگرچه به سختي و از راه هاي خلاف هزينه اعتيادمان را تامين مي کرديم اما هيچ کدام نمي توانستيم از يکديگر جدا شويم. قاسم از خانه طرد شده بود و من هم به خاطر ازدواج با او جايي نزد خانواده ام نداشتم. در عين حال پدر شوهرم پرايد مدل پاييني را براي قاسم خريد تا با مسافرکشي مخارج زندگي را تامين کند، اما او تا بعدازظهر خواب بود و بعد از آن هم تا نيمه هاي شب مشغول استعمال شيشه مي شد. مدتي به همين ترتيب سپري شد تا اين که صاحبخانه به خاطر عقب افتادن چند ماه اجاره خانه و به حکم قانون وسايلمان را بيرون ريخت. اگرچه ديگر لوازمي هم برايمان باقي نمانده بود چرا که همه اشياء و لوازم زندگيمان را براي تامين مواد مخدر فروخته بوديم. اين گونه بود که به اميد حمايت خانواده من سوار بر پرايد شديم و به مشهد آمديم اما هيچ کس ما را به خانه اش راه نداد و ما ناچار شديم شب ها را داخل خودرو سپري کنيم اين درحالي بود که من باردار بودم و همسرم با سرقت لوازم خودروهاي ديگر مخارجمان را تامين مي کرد حالا که دستگير شده ايم تنها به اين مي انديشم که سريال زندگي من دوباره از صحنه اول تکرار مي شود و من هم مانند مادرم، فرزند معتادي را به دنيا مي آورم اگرچه من و همسرم ديگر چيزي براي باختن در اين قمارخانه وحشتناک نداريم اما ...

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 8 مرداد 1394  11:44 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

  15 سال بعد ...!
 

ديگر از زندگي با اصغر خسته شده ام 15سال است که همواره با ترس و وحشت زندگي کرده ام حتي وقتي خودروهاي گشت نيروي انتظامي را مي ديدم سعي مي کردم خودم را از ديد آن ها پنهان کنم از سوي ديگر هم مواد مخدر تمام هستي ام را نابود کرده است اگرچه از 9 ماه قبل که شوهرم براي پنجمين بار به جرم سرقت روانه زندان شد من تصميم گرفتم مصرف شيشه را کنار بگذارم اما ...

زن 31 ساله در حالي که «دادخواست طلاق» را در دست مي فشرد و مدعي بود مي خواهد زندگي جديدي را در کنار فرزندانش آغاز کند تاريخ زندگي اش را از 15سال قبل ورق زد و به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کاظم آباد مشهد گفت: 16ساله بودم که در پي يک آشنايي خياباني با اصغر ارتباط برقرار کردم اگرچه خيلي زود فهميدم که او به مواد مخدر اعتياد دارد اما خودم را در نقش يک قهرمان تصور مي کردم که مي توانم او را از اين منجلاب نجات بدهم با اين توجيه احمقانه بود که به خواستگاري او پاسخ مثبت دادم و صيغه محرميت بين ما جاري شد. اين درحالي بود که اصغر به بهانه هاي واهي مانند گم کردن شناسنامه هيچ گاه حاضر نشد واقعه ازدواجمان را به ثبت رسمي برساند به همين دليل هم فرزندانم شناسنامه ندارند واز همه خدمات اجتماعي محروم شدند او از همان روزهاي اول زندگي هيچ گاه سرکار نرفت و براي تامين مخارج اعتيادش به اموال مردم دستبرد مي زد من هم به ناچار در منازل مردم کارگري مي کردم تا بتوانم مخارج زندگي را تامين کنم و از سوي ديگر هم نه تنها نتوانستم براي ترک اعتياد شوهرم کاري انجام بدهم بلکه حدود 5سال بعد از آغاز زندگي مشترک مرا نيز به دام مواد افيوني انداخت و بدين ترتيب من هم در کنار او مصرف شيشه را آغاز کردم در اين مدت همسرم چند بار به جرم سرقت دستگير و روانه زندان شد و من به تنهايي فرزندانم را بزرگ مي کردم.

چند سال قبل هم وقتي همسرم به اتفاق دوستانش در حال مصرف مواد بود، پليس با تماس همسايگان او را دستگير کرد که وقتي قاضي روزگار سياه من و همسرم را ديد دستور داد تا دختر 8 ساله و پسر 3 ساله ام را به بهزيستي منتقل کنند از آن روز به بعد همواره در فلاکت و بدبختي زندگي مي کردم و اصغر نيز هر بار پس از آزادي از زندان دوباره کارهاي خلافش را ادامه مي داد در همين حال بود که پسر بزرگ ترم تصميم گرفت براي کمک به مخارج خانواده به شغلي مشغول شود اگرچه او اکنون 13سال سن دارد اما به دليل اين که شناسنامه ندارد و شوهرم نيز هم چنان از ثبت رسمي ازدواجمان خودداري مي کند کسي به او کار نمي دهد و حتي فروشندگان نيز او را به شاگردي قبول نمي کنند. زن جوان آهي کشيد و ادامه داد: 9 ماه قبل نيز اصغر براي پنجمين بار راهي زندان شد که من از اين فرصت استفاده کردم و مصرف مواد مخدر را کنار گذاشتم حالا هم مي خواهم از او طلاق بگيرم تا بتوانم زندگي جديدي را آغاز کنم و ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 10 مرداد 1394  9:43 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

نگران...!
 

ديگر از کارها و رفتارهاي جنون آميز فرزندم خسته شده ام هيچ کاري از دستم برنمي آيد و درحالي که دلم به حال نوه هاي بي گناهم مي سوزد نمي توانم تصميم درستي براي آينده آن ها بگيرم. مواد مخدر صنعتي، عاطفه و انسانيت را در وجود فرزند و عروسم کشته است و آن ها براي تامين هزينه هاي مقداري مواد دست به هر کار بي رحمانه اي مي زنند...

پيرمرد در حالي که سعي مي کرد از ريختن اشک هايش جلوگيري کند گفت: نمي دانم چه گناهي مرتکب شده ام که امروز بايد اين گونه مجازات شوم. او با دستان لرزانش شناسنامه اي را از داخل جيبش بيرون کشيد و در حالي که صفحه اول آن را باز مي کرد به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري مشهد گفت: پسرم بر اثر رفاقت با دوستان ناباب ترک تحصيل کرد و پس از آن هم به سوي مواد مخدر کشيده شد زماني به خود آمدم که او غرق در اعتياد بود و به نصيحت هاي من هم توجهي نمي کرد پسرم براي تامين هزينه هاي اعتيادش دست به هر کاري مي زد به طوري که ديگر در ميان دوستان و آشنايان نمي توانستم سرم را بالا بگيرم فکر کردم اگر او ازدواج کند سر به راه مي شود و بار مسئوليت زندگي وخانواده او را به مسير درست مي کشاند اما نه تنها اين گونه نشد بلکه اشتباه در همسرگزيني مشکلات ما را دو چندان کرد هنوز مدت زيادي از ازدواج پسرم نگذشته بود که فهميدم عروسم نيز به مواد مخدر صنعتي آلوده است و حالا هر دو در کنار هم مواد مصرف مي کنند اين درحالي بود که اولين نوه ام به دنيا آمده بود و من از بي توجهي پدر و مادرش نسبت به او زجر مي کشيدم وقتي مي ديدم پسر خردسال آن ها از گرسنگي گريه مي کند و پدر و مادرش در حال استعمال مواد هستند جگرم آتش مي گرفت اين گونه بود که با گرفتن يک وکيل حضانت نوه ام را به عهده گرفتم و با حکم دادگاه شناسنامه او نيز به نام من صادر شد از آن روز به بعد نوه ام را نزد خودم نگهداري کردم تا اين که حدود 4سال قبل پسر و عروسم از تهران راهي مشهد شدند تا در اين جا زندگي کنند چندين ماه بود که با آن ها ارتباطي نداشتم و نمي خواستم آن ها را ببينم اما وقتي شنيدم صاحب دختري شده اند ديگر طاقت نياوردم و هر از گاهي براي شنيدن صداي نوه ام با پسرم تماس مي گرفتم ولي چند روز قبل پسرم تلفني گفت «دخترم را دزديده‌اند» چون مي دانستم افراد معتاد زيادي به خانه آنها رفت و آمد دارند هراسان خود را به مشهد رساندم. اين جا بود که فهميدم پسرم و همسرش دروغ مي گويند آن ها در حالي که خمار بوده اند نوه يک ساله ام را در قبال يک صد هزار تومان پول مواد مخدر به يکي ديگر از معتاداني فروخته اند که با هم مواد مصرف مي کردند اکنون نيز اگرچه با تلاش پليس مشهد نوه ام به آغوش خانواده اش بازگشته است اما من هم چنان نگران آينده اين کودک خردسال هستم که ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 11 مرداد 1394  7:19 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها