0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

مبهوت مانده بودم که...

مبهوت مانده بودم که...
 
 
آن روزها به چیزی جز درس و مدرسه نمی اندیشیدم و در رویاهایم به دنبال سعادت و خوشبختی می گشتم که یک روز حادثه ای باورنکردنی رخ داد. طبق معمول وقتی از مدرسه به خانه بازگشتم کیفم را به گوشه اتاق انداختم و قصد داشتم سفره ناهار را پهن کنم که مادرم با عجله فریاد زد «چادرت را سرت کن که باید به محضر ازدواج برویم». مات و مبهوت مانده بودم که ... زن 23 ساله در حالی که اظهار می کرد همسرم به خاطر ارتباطات نامشروع با زنان خیابانی مرا به حال خودم رها کرده است و قصد زندگی با مرا ندارد به کارشناس اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: روزی که سروش به خواستگاری ام آمده بود هیچ شناختی از او نداشتم. در واقع من به دنبال آرزوهای خودم بودم تا به دانشگاه راه یابم و فردی مفید برای جامعه باشم. این در حالی بود که هیچ گاه به ازدواج فکر نمی کردم. به همین خاطر وقتی مادرم موضوع ازدواج را مطرح کرد مات و مبهوت مانده بودم. سعی کردم تا پدر و مادرم را منصرف کنم اما گویا همه برنامه ریزی ها از قبل انجام شده بود و قرار بود بدون برگزاری مراسم و مجالس عقد و عروسی من و سروش با یکدیگر ازدواج کنیم. آن زمان 17 سال بیشتر نداشتم که خطبه عقد بین ما جاری شد و سروش که جا و مکانی برای زندگی نداشت به منزل ما آمد هنوز مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که فهمیدم سروش فرزند طلاق است و مادرش، او و برادرش را به بهزیستی سپرده بود تا این که در هفت سالگی به همراه برادرش از بهزیستی فرار می کند و قصد داشته نزد مادرش بازگردد اما مادر سروش با پسر جوانی ازدواج کرده بود و در مکان دیگری زندگی می کرد. با وجود این سروش منزل مادرش را پیدا می کند ولی ناپدری اش او را به خانه راه نمی دهد به همین خاطر او و برادرش مجبور می شوند کنار خیابان یا پارک ها زندگی کنند  سرانجام  مدتی بعد در اطراف یکی از میدان های مشهد مشغول گل فروشی می شود و پس از آن هم با معرفی یکی از همسایگان به خواستگاری ام می آید. زن جوان ادامه داد: خلاصه دو سال پس از جاری شدن خطبه عقد منزل کوچکی اجاره کردیم و به زندگی مان ادامه دادیم. وقتی فرزندم به دنیا آمد بیماری قلبی مادرزادی داشت  و  در دو سالگی و به دلیل همین بیماری جان باخت. مدتی بعد از این حادثه همسرم مرا در حالی که شش ماهه باردار بودم به خانه پدرم فرستاد ولی چند روز بعد فهمیدم که او دچار فساد اخلاقی شده و همه درآمدش را صرف زنان خیابانی می کند این بود که به محل کار همسرم رفتم و تلاش کردم تا او را از این کارهای زشت باز دارم ولی اکنون متوجه شدم او نه تنها دست از کارهای خلافش برنداشته بلکه با بردن اسباب و اثاثیه، منزل محل زندگی مان را تخلیه کرده است و دیگر قصد زندگی با مرا نیز ندارد حالا هم به قانون پناه آورده ام تا از این سرگردانی نجات یابم اما ای کاش ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 28 دی 1395  8:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

عاشقی در فضای مجازی!

عاشقی در فضای مجازی!
 
 

من عاشق گلپری بودم و در رویاهایم مدام به او فکر می کردم و فقط ازدواج با او می توانست مرا آرام و راضی کند اما انگار نمی دانستم این عشق یک طرفه است و...
مرد جوان در حالی که اشک از چشمانش جاری شده بود و از شدت ناراحتی و غم نمی توانست سرپا بایستد، با دلی آزرده، به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد گفت: من عاشق دختری بودم که حس می کردم بدون او زنده نخواهم ماند،اما اشتباه می کردم. زمانی که در فضای مجازی با گلپری آشنا شدم هیچ وقت فکر نمی کردم که عاقبت به چنین روزی گرفتار شوم. حالا به نصیحت های مادرم می رسم که می گفت زنی که از اینترنت پیدا کردی به درد زندگی نمی خورد! اما من آن موقع کور و کر شده بودم و پند و اندرز خانواده ام را نمی شنیدم زیرا دلبری ها و پیامک های عاشقانه گلپری مرا وابسته و عاشق خودش کرده بود. از این رو با لجبازی و قهر، خانواده ام را مجبور کردم تا به خواستگاری گلپری برویم. بعد از چند جلسه خواستگاری و پذیرفتن خواسته های بی چون و چرای گلپری قرار عقد را گذاشتیم، در حالی که مادرم آرزوهای زیادی برای تنها پسرش در سر می پروراند و مرا با سختی و زحمت زیادی تا به این جا رسانده بود. هنگامی که مراسم عقد برگزار شد، با امضای سند ازدواجمان   همانند پرنده ای آزاد و خوشبخت همراه گلپری به پرواز  در آمدم تا به اوج خوشبختی برسم، اما در مدت کوتاهی متوجه شدم که گلپری آن دختری که من در رویاهایم با او سعادتمند بودم نیست و به گفته خودش ازدواج کرده تا فقط از سخت گیری های پدرش رهایی یابد. او با ظاهری زننده در خیابان ها حاضر می شد به طوری که از همراه بودن با او خجالت می کشیدم اما چاره ای نداشتم و رفتار و گفتار ناپسندش را تحمل می کردم. در واقع آن همه اصرار و پافشاری که برای ازدواج با او داشتم را نمی توانستم نادیده بگیرم از این رو با شرمندگی به زندگی با گلپری ادامه می دادم. از سویی دیگر همسرم به اعتقادات و علایق من هیچ اهمیتی نمی داد و هرگونه که دوست داشت در میهمانی ها و مجالس حاضر می شد و تلاش من برای تغییر دادن وضع ظاهری او هیچ نتیجه ای نداشت. علاوه بر این ها او دوستان زیادی داشت و همیشه با سیم کارت های مختلفی با آن ها ارتباط برقرار می کرد وساعت ها با تلفن همراهش سرگرم بود. با دیدن این وضعیت گلپری خانواده ام مرا مقصر  می دانستند اما او شیطانی بود در نقاب دختری خوب و نجیب که مرا نیز فریب داده بود. بارها به خودم دلداری می دادم که شاید از مسیر بیراهه ای که پا گذاشته است برگردد اما بی فایده بود. این در حالی است که سه ماه از زندگی مشترکمان می گذرد اما در همین مدت کوتاه آن قدر خسته و افسرده شده ام که حتی در خلوت خودم هم  جرات نکرده ام از رفتارهای او حرفی بزنم. تا این که یک روز در منزل خودم شاهد خیانت همسرم  بودم. با دیدن این صحنه شرم آور چون کوهی از درون تهی گشتم. زانوهایم خم شد و به زمین افتادم!...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 29 دی 1395  12:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

انتقام وحشتناک!

انتقام وحشتناک!
 
 
آن قدر در زندگی تحقیر شده بودم که همه وجودم سراسر انتقام بود. احساس می کردم فقط مورد سوءاستفاده قرار گرفته ام و همسرم پس از آن که اموال و دارایی های مرا بالا کشید، دیگر هیچ اهمیتی به من نمی داد، به همین خاطر حس کینه جویی در دلم زبانه می کشید تا آن که به فکر انتقامی وحشتناک افتادم و تصمیم گرفتم ... .  زن 27ساله که به اتهام معاونت در اسیدپاشی با تلاش کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی دستگیر شده است، پس از آن که به سوالات تخصصی قاضی دشتبان (قاضی شعبه 409 دادسرای عمومی و انقلاب مشهد) درباره چگونگی ارتکاب جرم پاسخ داد، دفتر خاطراتش را به گذشته ای نه چندان دور ورق زد و در تشریح ماجرای زندگی اش گفت: پدرم کارمند بود و از زندگی متوسطی برخوردار بودیم اما به خاطر این که من تک دختر خانواده بودم بیشتر از سه برادرم مورد توجه قرار می گرفتم.آن روزها وقتی به سن نوجوانی رسیدم، مادرم هیچ گاه وضعیت مرا درک نمی کرد و همواره با یکدیگر جر و بحث داشتیم، چراکه من در سن نوجوانی دچار هیجانات و حالت های روحی خاصی بودم و دوست داشتم مادرم بیشتر به من ابراز محبت کند. این بود که در 16سالگی با یکی از بستگان مادرم ازدواج کردم اما هنوز شش ماه از دوران نامزدی ما سپری نشده بود که فهمیدم همسرم معتاد شده است. او بیشتر اوقاتش را با دوستانش می گذراند و به مصرف شیشه ادامه می داد. اگرچه، یک سال دیگر هم با او زندگی کردم ولی دیگر نتوانستم این شرایط را تحمل کنم و به ناچار پس از 3.5سال دوندگی، از او طلاق گرفتم و در همین مدت به تحصیل ادامه دادم تا این که دیپلم گرفتم و در یکی از رشته های دانشگاه علمی - کاربردی ثبت نام کردم.حدود یک سال از ماجرای طلاقم سپری شده بود. یکی از دوستان پدرم که به منزل ما رفت و آمد داشت و همسرش را طلاق داده بود، مرا خواستگاری کرد. او که 42 ساله و قبلا به اتهام قاچاق موادمخدر دستگیر شده بود، به من قول داد که دیگر قاچاق فروشی نمی کند و من و دختر خردسالم را خوشبخت خواهد کرد. این بود که دانشگاه را رها کردم و برای ادامه زندگی با او به مشهد آمدم، اما این ازدواج هم یک ماه بیشتر دوام نیاورد؛ چرا که همسرم با 48 کیلو موادمخدر دستگیر و به اعدام محکوم شد. 18ماه بعد حکم همسرم در حالی اجرا شد که مال و اموال خوبی از او برایم باقی ماند. در همین روزها وقتی برای تفریح به یکی از مناطق ییلاقی در اطراف مشهد رفته بودم، با فردی در نمایشگاه اتومبیل آشنا شدم. من که شکست های زیادی را تجربه کرده بودم، احساس می کردم او می تواند زندگی خوبی برایم رقم بزند، به همین خاطر مدتی بعد به عقد موقت او درآمدم، اما همسرم که متأهل بود، هوویم را بیشتر از من دوست داشت و تنها به فکر گرفتن مال و اموالم بود. او خودرو و طلاهایم را فروخت و چک هایم را با جعل امضا خرج کرد. تا این که من هم با یک مرد متأهل دیگر آشنا شدم و به دوستی خیابانی با او ادامه دادم. تصمیم گرفته بودم تا انتقام سختی از همسرم بگیرم، به همین خاطر با همدستی دوست خیابانی‌ام ماجرای اسیدپاشی به چهره هوویم را طراحی کردم ... .
 
 
ماجرای واقعی براساس پرونده قضایی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 30 دی 1395  12:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

وسوسه های یک پیامک!

وسوسه های یک پیامک!
 
 
نمی خواستم مانند برادرم دنبال کار های خلاف بروم چرا که با چشمان خودم شاهد متلاشی شدن زندگی اش بودم. بار ها  ... 
مرد 38 ساله که در کار خرید و فروش زعفران فعالیت می کرد و مدعی بود توسط زورگیران ربوده شده است در حالی که اظهار می کرد همه چیز از یک پیامک عاشقانه شروع شد درباره چگونگی وقوع ماجرا به افسر پرونده اش گفت: برادرم قاچاقچی مواد مخدر بود و مخارج زندگی اش را از همین راه تامین می کرد تا این که روزی هنگام حمل مواد مخدر دستگیر شد و زندگی اش از هم پاشید. ماجرای زندگی برادرم درس عبرتی برای من شد تا از راه حلال روزی ام را به دست آورم. این بود که به تجارت زعفران پرداختم و زندگی شیرینی را تجربه می کردم. روز ها به همین ترتیب می گذشت تا این که روزی یک پیامک عاشقانه برایم ارسال شد. وقتی با فرستنده پیامک تماس گرفتم زنی از آن سوی خط گفت که شماره را اشتباه گرفته است و سپس ادامه داد «زنی تنهاست که از همسرش طلاق گرفته و در مشهد زندگی می کند.» شنیدن صدای آن زن جوان افکارم را به هم ریخت به طوری که باز هم تلاش کردم به بهانه های مختلفی با او تماس بگیرم. در همین ارتباطات تلفنی بود که آن زن جوان از من خواست برای این که سرپناهی داشته باشد حاضر است به عقد موقت من دربیاید. من هم که شیفته ادب و گفتار او شده بودم از محل سکونتم که در یکی از شهر های جنوبی خراسان رضوی است سوار بر خودرو به سمت مشهد حرکت کردم تا با آن زن که خود را «شهین» معرفی می کرد، کنار پل الغدیر مشهد ملاقات کنم. قرار بود اگر با یکدیگر به توافق رسیدیم او را به عقد موقت خودم درآورم. وقتی به محل قرار رسیدم. زن جوانی را داخل یک خودروی پراید دیدم که اشاره می کرد سوار خودرویی شوم که به ادعای او تاکسی تلفنی بود. به محض آن که در خودرو پراید را باز کردم ناگهان خودروی دیگری مقابلم توقف کرد و سرنشینان آن خودرو کیسه ای روی سرم کشیدند و مرا به کف صندلی عقب انداختند. دچار شوک عجیبی شده بودم که آدم ربایان مرا داخل یک انباری از خودرو پایین انداختند وبا بستن دست و پاهایم مقداری مواد مخدر به من تزریق کردند. آن ها مدعی بودند چندین میلیون تومان از برادرم طلبکار هستند ومن باید رمز عابر بانکم را به آن ها بگویم در همین هنگام یکی از آن ها که همانند دیگران نقاب بر چهره داشت اثر انگشت مرا روی چند کاغذ گرفت و بعد از من خواست تا سفته هایی را که انگشت زده ام، امضا کنم ولی من امضای دیگری را پای سفته ها زدم تا این که روز بعد آن ها مرا با تهدید و شکنجه در کنار جاده ای رها کردند. پس از آن با کمک رهگذران به مرکز درمانی رفتم و سپس از زورگیران شکایت کردم وقتی آن ها با تلاش کارآگاهان دستگیر شدند تازه فهمیدم که فریب پیام های عاشقانه یک زن را خورده ام و...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 2 بهمن 1395  7:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

دزد خمار

دزد خمار
 
 
فقط از راه سرقت هزینه هایم را تأمین می کردم. از روزی که به شیشه و کریستال آلوده شدم دیگر عقلم زایل شده بود و قدرت تصمیم گیری درستی نداشتم. در واقع اعتیاد به مواد مخدر صنعتی زندگی ام را متلاشی کرد و...
مرد 39 ساله که هنگام سرقت یک دستگاه موتورسیکلت توسط مأموران گشت انتظامی دستگیر شده بود و از شدت خماری نمی توانست سرش را ثابت نگه دارد در تشریح ماجرای زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری شیرازی مشهد گفت: وقتی خدمت سربازی ام به پایان رسید به همراه چند تن از دوستانم عازم شهرهای شمال کشور شدم و به کارگری در ساخت و ساز ویلاها پرداختم. آن جا بود که برای اولین بار مصرف مواد مخدر را تجربه کردم چرا که شب ها داخل آلونکی جمع می شدیم و کنار یکدیگر مواد مصرف می کردیم. مدتی بعد که به مشهد بازگشتم دیگر معتاد شده بودم اما باز هم در امور ساختمانی فعالیت داشتم و با کارگری هزینه هایم را تأمین می کردم. پس از ازدواج هم به مصرف پنهانی مواد مخدر ادامه دادم تا این که همسرم متوجه ماجرا شد و به سرزنش من پرداخت ولی من که دیگر به شدت آلوده مواد شده بودم زن و زندگی را فراموش کردم و همه درآمدم را صرف خرید مواد می کردم. این در حالی بود که همسرم مجبور می شد به تنهایی از فرزندم مراقبت کند. با این وجود تلاش می کرد تا مرا از این وضعیت اسفناک برهاند اما من به مصرف شیشه و کریستال روی آورده بودم و دیگر برای تأمین هزینه هایم دست به سرقت های جزئی می زدم. همسرم که دیگر نمی توانست این شرایط را تحمل کند از من طلاق گرفت و به همراه فرزندم مرا ترک کرد. دیگر آواره خیابان ها شده بودم و برای مصرف مواد مخدر کنار رودخانه ها و پاتوق های معتادان می رفتم. در همین روزها با زن جوانی در یکی از این پاتوق ها آشنا شدم و او را به عقد موقت خودم درآوردم. حالا دیگر مجبور بودم هزینه های اعتیاد همسرم را نیز بپردازم. این در حالی بود که به خاطر مصرف مواد مخدر صنعتی حتی به درستی نمی توانستم راه بروم. به همین خاطر تصمیم گرفتم دوچرخه و موتورسیکلت سرقت کنم ولی چون اهالی منطقه ای که در آن ساکن بودم مرا می شناختند، مجبور شدم برای سرقت موتورسیکلت و دوچرخه به مرکز شهر بیایم. وقتی موتورسیکلتی را سرقت می کردم و نزد مالخر می بردم از شدت خماری مجبور می شدم آن را 40 تا 50 هزار تومان بفروشم و یا آن که با مقداری مواد مخدر عوض می کردم. دیگر در کارهای خلاف غرق شده بودم و مواد افیونی قدرت تصمیم گیری را از من گرفته بود. ساعتی قبل از آن که توسط مأموران دستگیر شوم یک دستگاه دوچرخه را سرقت کردم اما صاحب دوچرخه متوجه شد و مرا دستگیر کرد. خودم را به پایش انداختم و التماس کردم که به پلیس اطلاع ندهد. او هم وقتی وضعیت اسفبار مرا دید دلش به حالم سوخت و رهایم کرد. اگر چه از این که آزاد شده بودم در پوست خود نمی گنجیدم اما خماری هم آزارم می داد. این بود که دوباره سراغ یک دستگاه موتورسیکلت دیگر رفتم اما هنوز مشغول باز کردن قفل موتورسیکلت بودم که ناگهان دستبندهای آهنین پلیس بر دستانم قفل شد و...
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 3 بهمن 1395  10:07 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

نگرانی در عمق نگاه

نگرانی در عمق نگاه
 
 
مدتی بود که چهره غمگین دخترم آزارم می داد.  وقتی به چشمانش می نگریستم درد بزرگی را در عمق نگاهش احساس می کردم. تا این که یک روز صدای هق هق گریه اش سکوت اتاق را شکست و جملاتی بر زبان آورد که چشمانم به سیاهی رفت و دیگر حال و روز خودم را نفهمیدم و... زن میانسال که به خاطر گریه های زیاد به سختی سخن می گفت با بیان این که دوستی خیابانی دخترم فاجعه ای در زندگی ما به وجود آورده است که هر لحظه آرزو می کنم کاش زمین دهان باز می کرد و مرا می بلعید، به کارشناس اجتماعی کلانتری امام رضا(ع) مشهد گفت: «آرمیتا» تنها دخترمان بود و من و پدرش او را در پر قو بزرگ کردیم. آن قدر دوستش داشتیم که کمتر با خواسته هایش مخالفت می کردیم. او تحصیلات دانشگاهی اش را در رشته هتل داری به پایان رساند و در همین رشته هم به تحصیلات عالی ادامه داد و ما هم همه نوع امکانات تحصیلی و رفاهی را برایش فراهم کردیم. دخترم شیک می پوشید و بی محابا خرج می کرد اما با این وجود وقتی مدرک کارشناسی ارشدش را گرفت حال و هوای کار در بیرون به سرش زد. با آن که وضعیت مالی ما بسیار خوب بود و دخترم نیاز به کسب درآمد نداشت اما من و همسرم سعی کردیم به علاقه او برای استقلال شغلی احترام بگذاریم و بدین ترتیب آرمیتا در یکی از هتل های مجلل مشهد مشغول به کار شد. چند سال از این ماجرا گذشت تا این که روزی به طور ناگهانی صحبت های تلفنی عاشقانه او را شنیدم. آن روز در حالی متوجه ارتباط او با جوان غریبه ای شدم که دخترم متوجه ورود من به منزل نشده بود اگرچه در ابتدا همه چیز را انکار کرد اما وقتی فهمید که متوجه حرف هایش شدم گفت که از 6 سال قبل با یک راننده زوارکش ارتباط دارد. آن گونه که دخترم می گفت ما از نظر فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی فاصله زیادی با آن پسر داشتیم به ناچار و برای حفظ آبروی خانوادگی و برای آن که آرمیتا فکر آن پسر را از ذهنش بیرون کند، 3 نفری به خارج از کشور سفر کردیم و یک ماه به تفریح و گشت و گذار در شهرهای زیبای دنیا پرداختیم. هنوز 6 ماه بیشتر از بازگشتمان به ایران نگذشته بود که نگرانی عجیبی در چشم های دخترم دیدم. برای آن که دوباره با آن پسر رابطه نداشته باشد سعی می کردم او را به طور غیرمستقیم زیرنظر داشته باشم ولی وقتی رفتار و حالات روحی دخترم به طور ناگهانی تغییر کرد علت نگرانی اش را جویا شدم. دخترم به یک باره صدای گریه اش بلند شد و در میان هق هق گریه هایش گفت 3 ماهه باردار است. با این جمله دنیا روی سرم خراب شد. چگونه دختری با تحصیلات عالیه فریب مردی را خورده است که هیچ شناختی از هویت واقعی او ندارد. آن راننده جوان ابتدا قصد داشته دخترم را وادار به سقط جنین کند اما وقتی با مخالفت جدی دخترم روبه رو شده به مکان نامعلومی گریخته است، حالا هم...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 4 بهمن 1395  11:27 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

او را فریب نداده ام...!

او را فریب نداده ام...!
 
 
وقتی به امید ازدواج با متین آشنا شدم و با او ارتباط خیابانی برقرار کردم هیچ گاه در تصورم نمی گنجید که روزی با این تهمت های وحشتناک و ناروا روبه رو شوم و این گونه زندگی ام که هنوز به طور رسمی آغاز نشده بود، متلاشی شود در حالی که...
زن 17 ساله ای که هنوز ازدواج خود را به طور رسمی در دفاتر ازدواج به ثبت نرسانده است در حالی زندگی خود را در آستانه نابودی می بیند که همسرش مدعی است در این ازدواج فریب خورده است!! این زن نوجوان در پی شکایت همسرش و در بیان ماجرای ازدواج خود با متین به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: من و میترا همکلاسی بودیم و رابطه خیلی صمیمانه ای با یکدیگر داشتیم به طوری که همه راز و رمزهای زندگی مان را برای یکدیگر بازگو می کردیم. در همین اثنا روزی میترا مرا به گوشه حیاط مدرسه کشاند و نامه عاشقانه پسری را نشانم داد که از چند روز قبل ما را تعقیب می کرد. از آن روز به بعد رفتار و پوشش میترا به کلی تغییر کرد و مدام از «موسی» سخن می گفت. او تصاویر و فیلم هایی از روابط خیابانی خود با موسی را نشانم می داد و تاکید می کرد چون ما با یکدیگر دوست صمیمی هستیم باید با 2 دوست صمیمی ازدواج کنیم تا در آینده هم بتوانیم ارتباط خانوادگی داشته باشیم. هنوز یک ماه از این ماجرا نگذشته بود که میترا با خوشحالی کنارم نشست و گفت یکی از دوستان صمیمی «موسی» که تو را همراه من دیده است قصد دارد با تو ازدواج کند. آن روز میترا در حالی که با هیجان خاصی از «متین» سخن می گفت ادعا کرد اگرچه متین 15 سال از من بزرگ تر است ولی جوانی خوش تیپ و باکلاس است. این بود که با قول و قرارهای خیابانی و به دور از چشم اعضای خانواده ام با متین آشنا شدم. از آن روز به بعد روابط پنهانی ما ادامه یافت تا این که خانواده ام از رفت و آمدهای بی موقع و تغییر رفتارهایم متوجه این ارتباط خیابانی شدند. این در حالی بود که من هر روز بیشتر شیفته متین می شدم و به چیزی جز او نمی اندیشیدم. متین روح و روان مرا تسخیر کرده بود و من عاشقانه او را دوست داشتم. در این میان ماجرای علاقه ما به یکدیگر در میان بستگان متین هم پیچید به طوری که خانواده ها تصمیم گرفتند تا هنگام برگزاری آداب و رسوم ازدواج صیغه محرمیت بین ما جاری شود تا بتوانیم برای انجام امور قانونی و آزمایش های پزشکی در کنار یکدیگر باشیم. بدین ترتیب رفت و آمدهای ما با یکدیگر به طور آشکار و پنهان شدت گرفت اما مدتی بعد وقتی برای ثبت محضری ازدواجمان اقدام کردیم آزمایش های پزشکی نشان داد که من باردار شده ام. این بود که به پیشنهاد متین و مادرش به طور غیرقانونی جنین را سقط کردم تا آبروی خانوادگی مان حفظ شود اما هنوز چند روز از این ماجرا نگذشته بود که همسرم از من به خاطر فریب در ازدواج شکایت کرد. او مدعی شد چون قبل از ازدواج با او رابطه خیابانی داشته ام این احتمال وجود دارد که غیر از او با کسان دیگری نیز رابطه داشته ام. این سوءظن و بدبینی در حالی زندگی مرا در آستانه نابودی قرار داده است که مدارک پزشکی اثبات می کند که من با هیچ کس رابطه ای نداشته ام اگرچه آشنایی خیابانی من با جوانی که 15 سال از من بزرگ تر بود از اشتباهات بزرگ من محسوب می شود اما من او را فریب نداده ام و...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 5 بهمن 1395  9:23 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

رانده شده !

رانده شده!!  
 
 

ای کاش به نصیحت های مادرم گوش می کردم و با لجبازی و قهر برخواسته های خودم اصرار نمی کردم تا... . جوان 32 ساله ای که با حالتی کلافه و خشمگین برای شکایت از همسر و خانواده همسرش به کلانتری مراجعه کرده بود، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: 7 سال پیش در یکی از دانشگاه های معتبر مشهد پذیرفته و برای ادامه تحصیل از شهرستان محل سکونتم راهی مشهد شدم. هنوز دوره تحصیل در دانشگاه را به پایان نرسانده بودم که در یک شرکت دولتی کاری پیدا کردم تا هزینه های تحصیلم را تامین کنم. در محل کارم با خانمی آشنا شدم که برای شناخت بیشتر با او ارتباط برقرار کردم تا بتوانم برای ازدواج تصمیم بگیرم بعد از مدتی که از آشنایی مان گذشت، موضوع را با خانواده ام در میان گذاشتم اما مادرم گفت: در شهرستان خودمان دختری را در نظر گرفته است تا من به خواستگاری اش بروم ولی من مخالفت کردم چرا که به شقایق پیشنهاد ازدواج داده بودم. از این رو با اصرارهای من، خانواده ام به خواستگاری شقایق رفتند. در مجلس خواستگاری پدر شقایق سنگ های بزرگی را جلوی پای ما گذاشت و از مهریه دختر بزرگشان که یک واحد آپارتمان شیک در بهترین منطقه مشهد بود سخن گفت و... خانواده من از این نوع برخورد و رفتار پدر شقایق به شدت ناراحت شدند و منزل آن ها را ترک کردند، اما من که وابسته به شقایق شده بودم به پدرش قول دادم که این مشکل را حل می کنم و دوباره برمی گردیم. مادرم که مخالف شرایط سنگین پدر شقایق بود از دختران خوب و محجبه شهرستان مان سخن گفت تا مرا راضی به بازگشت کند اما من که مصمم به ازدواج با شقایق بودم، با قهر و لجبازی های بچه گانه، پدرم را مجبور به فروش بخشی از باغ هایش کردم تا بتوانم مقدمات خرید منزلی را در مشهد فراهم کنم. این گونه بود که بار دیگر به منزل پدر شقایق رفتیم و با پذیرفتن مهریه و شرایط سنگین آن ها مراسم بله برون برگزار شد. این در حالی بود که در جشن بله برون و عقدمان از باجناقم خبری نبود و شقایق غیبت او را به موقعیت شغلی همسر خواهرش ربط داد و ماموریت های او را دلیل حضور نداشتن وی عنوان کرد.
مدتی از عقدمان سپری شد که پدر زحمتکشم با پس اندازی که داشت و پول فروش باغ هایش منزلی را برای همسرم خرید و سند آن را به نام همسرم ثبت کرد. این گونه بود که بعد از برگزاری جشن مفصلی، زندگی زیر یک سقف را شروع کردیم. حدود یک ماهی از زندگی مشترکمان می گذشت که از شقایق خواستم تا پدر و مادرم را به منزلمان دعوت کند. اما او معتقد بود که نباید چند سال اول زندگی، خانواده من به خانه ام بیایند ولی به خاطر این که من ناراحت شدم با اکراه آن ها را به شام دعوت کرد. این موضوع باعث بروز اختلافاتی بین من و همسرم شد. پس از گذشت مدتی مادرم به همراه پدرم برای درمان بیماری اش به مشهد آمدند و مجبور شدند شب را در منزل ما بمانند اما با برخورد زشت و ناپسند همسرم روبه رو شدند. با دیدن این رفتار شقایق خجالت زده شدم ولی اودر بیان دلیل بی احترامی اش عنوان کرد که اصلا تمایلی به رفت و آمد با خانواده ام ندارد و با لحن تندی تهدیدم کرد که اگر مجبور شود مرا نیز از خانه اش بیرون می کند. در پی همین اختلافات تازه متوجه شدم که هیچ گاه باجناقم آپارتمانی را به نام همسرش سند نزده و او به خاطر برخی مشکلات خانوادگی شان در مجلس جشن ما شرکت نکرده است. این در حالی است که همسرم نیز در نبود من قفل های در خانه را تعویض کرده و به منزل پدرش رفته است. حالا من مانده ام و...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 6 بهمن 1395  8:54 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

راهی برای بازگشت ندارم!

راهی برای بازگشت ندارم!
 
 

این عشق سیاه در حالی زندگی ام را فنا کرد که دیگر همه پل های پشت سرم را خراب کرده و  درمانده شده ام...
مرد 38 ساله  که خود را خبرنگار معرفی می کرد با بیان این که برای رسیدن به «لیدا» دیوانه وار همه سنت ها و اصول اخلاقی را زیر پا گذاشتم، به کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: زمانی که روزهای آخر تحصیلاتم را در دانشکده علوم انسانی می گذراندم با «لیدا» آشنا شدم. او در دانشکده پزشکی تحصیل می کرد. من هیچ چیزی جز لیدا را نمی دیدم و او   را   تنها تکیه گاهی می دانستم که باید برای رسیدن به او همه چیزم را فدا می کردم . با آن که خانواده ای مذهبی و پایبند به اصول اخلاقی و اسلامی داشتم اما همه سنت ها و آداب و رسوم جامعه را زیر پا گذاشتم تا با او ازدواج کنم. در این میان خانواده ام به شدت مخالف این ازدواج بودند و عنوان می کردند که اول باید تکلیف کارم مشخص شود.  از سوی دیگر مادرم هم معتقد بود این گونه عاشقی ها دوامی نخواهد داشت.
در همین گیر ودارها بود که لیدا به خواستگاری یکی از پزشکان هم دوره ای اش پاسخ مثبت داد و از من خواست دیگر با او ارتباطی نداشته باشم. با شنیدن این جمله روح و روانم به هم ریخت و به فردی پرخاشگر و افسرده تبدیل شدم. این افکار به هم ریخته و افسردگی های شدید به جایی رسید که در یک اقدام جنون آمیز دست به خودکشی زدم و تا چند قدمی مرگ پیش رفتم اما خانواده ام متوجه شدند و مرا از مرگ حتمی نجات دادند. مادرم که به شدت نگران وضعیت روحی من بود دختری باوقار و با کمالات را برایم انتخاب کرد و این گونه من و «سعیده» با یکدیگر ازدواج کردیم و برای آغاز زندگی مشترک راهی خارج از کشور شدیم. هنوز چندان پایه های زندگی ام مستحکم نشده بود که خبر رسید نامزد لیدا در یک تصادف دلخراش فوت کرده است. با شنیدن این خبر بلافاصله به ایران آمدم تا او را برای ازدواج با خودم راضی کنم ولی لیدا ازدواج من با سعیده را بهانه کرده بود و تلاش می کرد از من دوری کند. در همین اثنا سعیده با من تماس گرفت و با خوشحالی از باردار بودنش خبر داد. مادرم که متوجه موضوع شده بود با نصیحت های دلسوزانه اش از من می خواست تا لیدا را رها کرده و نزد همسرم به خارج از کشور بازگردم اما گوش من بدهکار این حرف ها نبود و با وجود آن که از سوی خانواده ام طرد شدم باز هم به ارتباطم با لیدا ادامه دادم و او را به عقد خودم درآوردم. همه این ماجراها چند ماه طول کشید و هر بار که به خارج از کشور می رفتم پس از مدت کوتاهی و با پرداخت مخارج همسرم دوباره به مشهد بازمی گشتم. با آن که «لیدا» در مطب خودش مشغول طبابت بود ولی من سعی می کردم بیشتر اوقاتم را با اوسپری کنم. در همین روزها بود که پسرم به دنیا آمد و من برای یک ماه به خارج از کشور رفتم. وقتی دوباره به ایران آمدم دیگر رفتارهای لیدا به طور کلی تغییر کرده بود و مرا آدم به حساب نمی آورد تا این که متوجه شدم در زمان هایی که من در خارج از کشور بودم او با یک پزشک دیگر ارتباط داشته است. وقتی این موضوع را فاش کردم لیدا با صراحت به داشتن رابطه با او معترف شد اما من در عین ناباوری او را بخشیدم تا به زندگی با من ادامه بدهد. در همین حال سعیده هم که متوجه ازدواج من با لیدا شده بود تقاضای طلاق کرد. من هم به پیشنهاد و وسوسه های لیدا او را طلاق دادم تا شاید زندگی راحتی را در کنار لیدا داشته باشم اما وقتی همه پل های پشت سرم خراب شد تازه فهمیدم که لیدا هنوز با همان پزشک قبلی رابطه دارد در حالی که از شنیدن این موضوع بسیار خشمگین شده بودم، لیدا مرا از خانه اش بیرون انداخت و مهریه اش را به اجرا گذاشت. حالا هم با ناامیدی نزد خانواده ام بازگشتم تا...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 7 بهمن 1395  9:44 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

2 روز بعد از خواستگاری ...!

2 روز بعد از خواستگاری ...!
 
 
آن قدر در رویاها و آرزوهای خیالی غرق بودم که هیچ گاه نمی توانستم لحظه ای به عاقبت وحشتناک دوستی های خیابانی بیندیشم. از سوی دیگر هم راهنمای درستی نداشتم تا مرا از سرانجام ارتباطات خارج از  عرف آگاه کند تا در برابر این فاجعه اسفبار قرار نگیرم... .
این ها بخشی از اظهارات دختر 19ساله ای است که وحشت زده و پریشان حال وارد کلانتری شد و در حالی که از شدت اضطراب و نگرانی نمی توانست لرزش دستانش را پنهان کند، به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: با آن که فرزند بزرگ خانواده بودم، اما ارتباط خوبی با خواهر و برادر کوچک ترم نداشتم. دختری مغرور و خودسر بودم که دوست نداشتم کسی خلاف میلم حرف بزند، به خاطر همین رفتارها همواره در خانواده سرزنش می شدم و پدر و مادرم ارزشی برایم قائل نبودند. خلاءهای عاطفی بین من و خانواده هر روز شدت می گرفت به طوری که تلاش می کردم کمبود محبت هایم را در بیرون از منزل جست و جو کنم. تا این که سال گذشته هنگامی که از مدرسه به خانه باز می گشتم، با پسر جوانی در ایستگاه اتوبوس آشنا شدم. «اقبال» از هر نظر پسر خوبی بود به طوری که مرا شیفته خودش کرد اما اهل کار نبود و همواره بیکار  و سرگردان روزها را سپری می کرد. او خلاءهای عاطفی را برایم پر کرده بود و من بدون آگاهی از عاقبت وحشتناک دوستی های خیابانی، به ارتباطم با او ادامه می دادم و تلاش می کردم تا «اقبال» شغل مناسبی پیدا کند، ولی گویی هیچ چیزی برای او مهم نبود و اصلا به آینده من نمی اندیشید، از سوی دیگر من برای رسیدن به خوشبختی و آرزوهای خیالی ام سکوت می کردم و منتظر بودم تا اقبال پس از آن که کاری برای خودش دست و پا کرد، به خواستگاری ام بیاید ولی او فقط به امیال شیطانی خود فکر می کرد و گاه و بیگاه از من تقاضا می کرد تا در ملاقات های حضوری به خواسته های هوس آلود او تن بدهم. در این شرایط بود که ارتباطم را با اقبال قطع کردم و به خواستگاری پسری خوب و اهل کار پاسخ مثبت دادم. «محمدعلی» جوانی تحصیلکرده و بسیار باوقار بود به همین خاطر هم در همان شب خواستگاری قول و قرارهای عقد و عروسی را گذاشتیم و من از این که با معرفی همسایگان با خانواده سرشناس «محمدعلی» آشنا شده بودم، در پوست خودم نمی گنجیدم، اما این خوشحالی فقط دو روز طول کشید و پس از آن زندگی ام رو به فنا و نابودی رفت چرا که دو روز بعد از مراسم خواستگاری، اقبال متوجه موضوع شده بود و با من تماس گرفت. او که خود را ناراحت و نگران نشان می داد از من خواست تا او را به صورت حضوری ملاقات کنم. من هم برای آن که او را قانع کنم تا دست از سرم بردارد و با آینده ام بازی نکند، سر قرار حاضر شدم. اقبال در حالی که به شدت عصبانی بود از من خواست سوار خودروی او شوم تا به منزلشان بروم. اگرچه خیلی ترسیده بودم اما به خاطر اعتماد قبلی وارد خانه آن ها شدم. با دیدن دونفر دیگر از دوستان اقبال تازه فهمیدم که او چه نقشه شومی در سر دارد ولی دیگر کاری از دستم ساخته نبود. او و دوستانش پس از آن که مرا مورد سوءاستفاده قرار دادند و از صحنه های اعمال کثیف شان فیلم گرفتند، تهدیدم کردند که نباید به کسی چیزی بگویم. اقبال روز بعد با من تماس گرفت و عنوان کرد که اگر کسی را در جریان بگذارم تصاویرم را در شبکه های اجتماعی منتشر می کند. حالا هم خانواده ام از این ماجرا اطلاعی ندارند و من هم جرأت بیان آن را ندارم. ترس و اضطراب عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفته است و نمی دانم چه کنم ... .
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

شنبه 9 بهمن 1395  11:15 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

جهیزیه دخترم را بردند!

جهیزیه دخترم را بردند!
 
 
دزدان مسافرنما همه زندگی مان را به یغما بردند و ما را به روز سیاه نشاندند. دزدان بی وجدان چنان خانه را جارو کردند که گویی هیچ کس در آن جا سکونت ندارد. آنها حتی به جهیزیه دخترم هم رحم نکردند و...
مرد 50 ساله که سعی می کرد چشمان گریانش را از همسرش پنهان کند درباره چگونگی سرقت از منزلش به کارشناس اجتماعی کلانتری رسالت مشهد گفت: 23 سال قبل ازدواج کردم و زندگی خوبی داشتم. حاصل زندگی مشترکمان 4 فرزند خوب و سر به راه بود تا این که حدود یک سال قبل دختر بزرگترم ازدواج کرد و ما برای این که آن ها در آغاز زندگی خود دچار مشکل نشوند تلاش کردیم همه لوازم ضروری یک زندگی را برایشان فراهم کنیم. به همین دلیل با پس اندازهایی که داشتیم و همچنین گرفتن وام بسیاری از جهیزیه دخترم را در طول سال گذشته خریدیم و آنها را در داخل یکی از اتاق هایمان نگهداری می کردیم، اما مدتی بعد صاحب کارگاهی  که من در آن جا مشغول به کار بودم به دلیل شرایط بازار ورشکسته شد و کارگاه را تعطیل کرد. از آن روز به بعد وضعیت زندگی مان به هم ریخت و من مجبور شدم به طور موقت و به صورت ساعتی سرکار بروم. وقتی مشکلاتمان بیشتر شد با مشورت همسرم تصمیم گرفتیم طبقه بالای منزلمان را به صورت اجاره ای موقت به مسافران واگذار کنیم. به همین منظور امکانات کاملی را در طبقه بالا فراهم کردیم و خودمان به اتاق کوچکی در طبقه پایین نقل مکان کردیم. سپس تصویری از طبقه بالا را در سایت دیوار به نمایش گذاشتیم تا آن را به اجاره بگذاریم. چند روز بعد از این ماجرا سه پسر جوان تماس گرفتند و قرار شد منزلمان را به مدت یک هفته اجاره کنند. آن ها پس از بازدید از محل 200 هزار تومان پرداخت کردند و مقرر شد با گرو گذاشتن یک کارت ملی بقیه اجاره را در پایان اقامت خودشان بپردازند. سه روز بعد از این ماجرا به همراه همسرم از خانه بیرون آمدیم تا به خانه مادرزنم برویم. در همین هنگام وقتی به یکی از آن 3 جوان که در راهرو ایستاده بود گفتم تا آخر شب بازنمی گردیم عنوان کرد که برای تعویض سیم کارت سوخته تلفن همراهش به کارت ملی که نزد من امانت گذاشته بود نیاز دارد. من هم برای آن که مشکل آن ها را حل کنم کارت ملی اش را پس دادم. آخر شب وقتی به منزل بازگشتیم همسرم کمی سوپ برای سه جوان مسافر برد ولی آن ها در را باز نکردند در حالی که دچار نگرانی شده بودیم با کلید یدکی در اتاق را گشودیم اما از آن چه می دیدیم در جا خشکمان زد آن ها همه لوازم منزل و حتی جهیزیه دخترم را هم به سرقت برده بودند. اکنون نیز فقط یک شماره تلفن ایرانسل از آن ها داریم که آن هم خاموش است و...
شایان ذکر است به دستور رئیس کلانتری رسالت تحقیقات پلیس برای دستگیری دزدان مسافرنما آغاز شده است.
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 10 بهمن 1395  10:35 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

بعد از کما

بعد از کما...!
 
 
از روزی که همسرم به زندگی برگشت فکر می کردم که سختی هایم به پایان رسیده و روی خوش روزگار را می بینم اما متاسفانه شرایط آن گونه که فکر می کردم پیش نرفت چرا که همسرم بعد از ترک اعتیاد با همدستی مادرش سوهان روح من شده است و...
زن 29 ساله که مدعی بود همسرش پس از کتک کاری او را از منزلش بیرون انداخته است، گریه کنان به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: حدود 14 سال قبل با «اکبر» که دوست برادرم بود آشنا شدم و در پی رفت و آمدهایی که به منزل ما داشت کم کم به او علاقه پیدا کردم و  ازدواج کردیم. از همان شروع زندگی مشترکمان متوجه رفتارهای مشکوک او شده بودم تا این که بعد از گذشت 3 ماه فهمیدم که اکبر معتاد است. دیگر کاری از دستم برنمی آمد و باید زندگی سختی را در کنار همسرم سپری می کردم چرا که خودم ناآگاهانه مشتاق ازدواج با وی بودم. این در حالی بود که باردار شده بودم و باید با شرایط نابسامان و تلخ همسرم کنار می آمدم. از سوی دیگر وضعیت اکبر روز به روز بدتر می شد تا جایی که او به یک کارتن خواب ولگرد تبدیل شد. با این حال من نتوانستم او را همان طور رها کنم و چندین بار کمکش کردم تا مواد افیونی را ترک کند و به زندگی برگردد اما گویی اکبر تمام همتش را به کار گرفته بود تا با سعادت و خوشبختی بجنگد. او آن قدر غرق در مواد خانمان سوز شده بود که به خاطر تزریق بیش از حد موادمخدر مدت 4 ماه به کما رفت و در مرکز درمانی بستری شد. در این مدت من هم در کنار فرزندان خردسالم همه بدبختی ها و تیره روزی ها را تحمل می کردم این در حالی بود که مانند یک کارگر در خدمت خانواده همسرم بودم . با این وجود مادرشوهرم مرا دوست نداشت و همیشه من و فرزندانم مورد بی مهری و بی توجهی آن ها قرار می‌گرفتیم. روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که همسرم از کما بیرون آمد و هوشیاری خود را بازیافت. با بهبود یافتن همسرم نور امیدی در دلم روشن شد وتازه می خواستم طعم شیرین زندگی را در کنار همسر و 2 فرزندم احساس کنم که با دخالت های بی جای مادر و خواهرشوهرم روزگارم تیره و تار شد. آن ها با توهین و فحاشی باعث آشفتگی زندگی مان می شدند و همسرم نیز تحت تاثیر حرف های مادر و خواهرش مرا کتک می زد. بعد از آن همه سختی و مشقت حالا هم که کار می کند هیچ ارزش و احترامی برای من قائل نیست. مداخله خانواده همسرم در امور زندگی مشترکمان باعث شد  تحت فشار قرار بگیرم  و تا به حال 2 بار دست به خودکشی زده ام تا از این زندگی فلاکت بار رهایی یابم، اما موفق نشدم و امروز هم به دلیل ضرب و جرح عمدی همسرم و بیرون کردن من از خانه، تصمیم گرفتم به این جا بیایم تا حداقل جانم را نجات بدهید و...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 11 بهمن 1395  11:45 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

رسوایی زن توطئه گر

رسوایی زن توطئه گر  
 
 
عجز و ناله های زن جوان ماموران را تحت تاثیر قرار داده بود. او با چهره ای غمبار و چشمانی اشک بار عاجزانه التماس می کرد تا ماموران کلانتری همسرش را دستگیر کنند. او می گفت دیگر نمی تواند این زندگی فلاکت بار را تحمل کند چرا که همسرش مردی معتاد و سابقه دار است و هم اکنون نیز اقدام به خرید و فروش مواد مخدر می کند.زن جوان اشک ریزان ادامه داد: فرزندانم در شرایط بدی زندگی می کنند اما همسرم فقط به تهیه و توزیع مواد مخدر می اندیشد به طوری که دیگر زندگی ام در آستانه نابودی قرار دارد. او در منجلاب مواد افیونی دست و پا می زند و من هم دیگر نمی توانم کاری برای نجات او و حفظ زندگی ام انجام دهم. حالا به کلانتری آمده ام و عاجزانه از شما می خواهم مرا از این بدبختی نجات دهید و ...
اظهارات زن 28 ساله که همراه با عجز و التماس بود ماموران انتظامی را بر آن داشت تا چاره ای برای حفظ زندگی این زن بیندیشند و راهی قانونی برای نجات همسر او از منجلاب اعتیاد و حفظ کانون خانواده اش پیدا کنند...
زن جوان که متوجه شده بود ماموران انتظامی تحت تاثیر گریه های او قرار گرفته اند، درحالی که اشک هایش را پاک می کرد ادامه داد: هم اکنون همسرم قصد دارد مقداری مواد مخدر را در خیابان توزیع کند. او ضمن اعلام آدرس محل های توزیع مواد مخدر گفت: مرد دیگری که شغل مکانیکی دارد و در بیرون از کلانتری ایستاده است به خاطر تعمیر خودرو از همسرم طلبکار است اما همسرم با آن که بارها قول پرداخت بدهی اش را داده اما همچنان از پرداخت پول تعمیر ماشین خودداری می کند و من هم نمی توانم پاسخگوی طلبکارانش باشم. این گونه بود که ماموران انتظامی با هماهنگی های قضایی عازم ماموریت شدند تا همسر آن زن را هنگام خرید و فروش مواد مخدر دستگیر کنند. دقایقی بعد ماموران کلانتری الهیه مشهد خودروی اعلام شده را به محاصره درآوردند ولی همسر زن جوان که خود را بی گناه می دانست و احتمال می داد اشتباهی رخ داده است در برابر ماموران مقاومت می کرد تا نگذارد آن ها حلقه های قانون را بر دستانش گره بزنند. در همین گیرودار وقتی ماموران نگاهی دوباره به داخل خودروی همسر زن جوان انداختند ناگهان چند بسته مواد مخدر صنعتی را روی صندلی خودرو مشاهده کردند که تا لحظاتی قبل وجود نداشت. همین موضوع شک ماموران را برانگیخت و آن ها زن جوان را به همراه مرد مکانیک دستگیر کردند. این زن وقتی در کلانتری و با کسب مجوز قضایی مورد بازجویی قرار گرفت لب به اعتراف گشود و راز توطئه شوم خود را فاش کرد. او گفت از مدتی قبل با این مرد مکانیک آشنا شدم و قصد داشتم با او ازدواج کنم اما در این میان همسرم مرا طلاق نمی داد و همین موضوع موجب کشمکش و درگیری های خانوادگی بین ما شده بود. وقتی مقاومت همسرم را برای حفظ کانون خانواده دیدم ماجرا را برای مرد مکانیک بازگو کردم. او هم با توجه به سابقه اعتیاد همسرم پیشنهاد کرد تا چنین نقشه ای را طرح ریزی کنیم من هم برای رسیدن به امیال نفسانی و شیطانی خود تصمیم گرفتم مقداری مواد را داخل خودروی همسرم جاسازی کنم تا او به اتهام حمل مواد مخدر زندانی شود و من هم بتوانم طلاقم را بگیرم اما در یک لحظه هول شدم و مواد را به داخل خودرو پرت کردم و این گونه با هوشیاری ماموران رسوا شدم...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 12 بهمن 1395  10:55 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

قصه دروغ!

قصه دروغ!
 
 
همه حرف هایم دروغ بود، به خاطر ترسی که از پدر و مادرم داشتم چند روز فکر کردم تا توانستم داستانی را سر هم کنم که قابل باور باشد اما نمی دانستم که این نقشه من تنها با چند سوال پلیس لو می رود. من با قصه ای که ساخته بودم خیلی راحت توانستم پدر و مادرم را فریب بدهم اما وقتی در کلانتری مورد بازجویی قرار گرفتم بلافاصله دچار تناقض گویی شدم و نتوانستم حقیقت ماجرا را کتمان کنم چرا که من مورد حمله زورگیران قرار نگرفته و هیچ زورگیری را نیز ندیده بودم...
دختر 17 ساله ای که مدعی بود زورگیران طلاهایش را به سرقت برده اند وقتی فهمید که ماموران تجسس حرف هایش را باور نکرده اند در حالی که هاله ای از اشک چشمانش را پوشانده بود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: در خانواده ای زندگی می کردم که آشفتگی و بدبختی در هر گوشه آن موج می زد. تعداد زیاد خواهران و برادرانم موجب شده بود تا من کمتر مورد توجه قرار بگیرم. در خانه ما از مهر و محبت خبری نبود و من هیچ گاه دست نوازش پدر و مادرم را احساس نکردم. در واقع در خانواده ما هیچ کس به فکر دیگری نبود و هر کدام از اعضای خانواده در پی گرفتاری و مشکلات خودشان بودند. در این میان من با همه وجود کمبود مهر و عاطفه را احساس می کردم تا این که در جست و جوی محبت آواره خیابان ها شدم. این در حالی بود که در دوران راهنمایی درس و مدرسه را نیز رها کرده بودم اما ترک تحصیل من برای هیچ کس اهمیتی نداشت و کسی هم درباره علت و انگیزه ترک تحصیل سوالی از من نپرسید. با وجود آن که پدرم خرده فروش مواد مخدر بود و وضعیت مالی مناسبی داشت اما همواره درگیر کارش بود و من هیچ گاه آغوش پرمهر و محبت پدر و مادرم را ندیدم تا این که یک سال قبل وقتی با لبخند عاشقانه ارسلان در خیابان روبه رو شدم انگار گنج گمشده خودم را به دست آوردم . من که تشنه محبت بودم با همین لبخند خیابانی شیفته ارسلان شدم و با شماره تلفنی که به من داده بود تماس گرفتم و بدین ترتیب ارتباط های تلفنی ما آغاز شد. ارسلان با جملات عاشقانه رویاهای زیبایی را در ذهنم می ساخت و من فکر می کردم پس از ازدواج به همه آرزوهایم می رسم. در واقع به خاطر این که احساس می کردم در خانه پدرم فقط کارگری می کنم دوست داشتم خیلی زود ازدواج کنم تا از این شرایط رهایی یابم. ارسلان هم با آگاهی در این باره با وعده و وعیدهای دروغین ازدواج از من سوءاستفاده می کرد. روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که چند روز قبل ارسلان از من خواست برای تامین مخارج مراسم ازدواج پولی فراهم کنم. من هم که می ترسیدم اگر او با من ازدواج نکند آبرویم برود، نقشه یک ماجرای زورگیری را طرح کردم و طلاهایم را که حدود 7 میلیون تومان ارزش داشت به ارسلان دادم سپس به مادرم گفتم هنگام رفتن به منزل خاله ام مورد حمله زورگیران قرار گرفته ام. این بود که مادرم به کلانتری آمد و ماجرای زورگیری را گزارش داد اما من در همان بازجویی های اولیه دچار تناقض گویی شدم و تازه فهمیدم که ارسلان قصد ازدواج با مرا نداشته و با فروش طلاها به خوشگذرانی پرداخته است و ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 13 بهمن 1395  11:07 AM
تشکرات از این پست
siryahya
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

لانه شیطان!

لانه شیطان!
 
 

دوستم مرا فریب داد و با طرح یک نقشه حساب شده به سوی لانه شیطان کشاند. نمی دانستم با پای خودم به سوی تباهی می روم. آن قدر افکار گناه آلود و شیطانی «فوزیه» بر روح و روانم تاثیر گذاشته بود که هیچ گاه در برابر خواسته های او مقاومت نمی کردم و بدون این که به عاقبت برخی کارهای خارج از عرف فکر کنم با او همراه می شدم تا این که مسیر بیراهه ام با اشتباهی خطرناک به بن بست رسید به طوری که اگر پلیس دقایقی دیرتر به آن لانه شیطانی می رسید معلوم نبود به چه سرنوشت شومی دچار می شدم...
دختر 17 ساله که حال طبیعی نداشت و به اتهام مصرف مشروبات الکلی توسط ماموران کلانتری آبکوه مشهد دستگیر شده بود، ساعتی پس از آن که حال طبیعی خود را بازیافت مقابل کارشناس اجتماعی کلانتری قرار گرفت و درباره چگونگی ماجرا و حضورش در یک مکان مشکوک گفت: چند ماه قبل با دختری که چند سال از خودم بزرگ تر بود در اتوبوس آشنا شدم. او دختری خوش برخورد و جذاب بود به طوری که در همان دقایق اولیه آشنایی با سخنان شیوایش مرا شیفته خودش کرد. نمی دانم چرا خیلی به او احساس نزدیکی کردم و تصمیم گرفتم با او دوست شوم. آن روز هنگامی که به ایستگاه نزدیک مدرسه رسیدم از «فوزیه» خواستم شماره تلفنش را به من بدهد. این گونه بود که بعدازظهر همان روز با او تماس گرفتم تا با یکدیگر بیرون برویم. او دختری شیک پوش بود اما لباس های کوتاه و نامناسب می پوشید. من هم که تحت تاثیر رفتارهای او قرار گرفته بودم همان روز یک عینک دودی و مقداری لوازم آرایش خریدم و تلاش کردم حرکات و رفتارهای او را تقلید کنم. در حالی که «فوزیه» عنوان می کرد بعدازظهر در یک کارگاه مشغول به کار است من مجبور می شدم از بیشتر کلاس های مدرسه فرار کنم تا صبح ها ساعاتی را با فوزیه بگذرانم. آرام آرام درس هایم ضعیف شد به طوری که دیگر ترک تحصیل کردم و مدت زیادی را با فوزیه به گشت و گذار می پرداختم. با وجود آن که پدر فوزیه به کارهای او مشکوک شده بود ولی او توجهی به نصیحت های پدر و مادرش نمی کرد و کار خودش را انجام می داد. دوستی ما به حدی رسید که دیگر هرچه او می گفت من هم قبول می کردم تا این که یک روز از من خواست تا بعدازظهر به کارگاه محل کارش بروم و تا شب با هم باشیم. من هم پذیرفتم و در محل قرار حاضر شدم. فوزیه پیامکی برای پدرش ارسال کرده بود که دیروقت به خانه بازمی گردد. وقتی وارد کارگاه شدیم صاحب کارگاه و یکی از دوستانش در اتاق بودند. روی میز مقابل آن ها چند  عدد دلستر، مواد خوراکی و مشروب خودنمایی می کرد. با تعارف فوزیه و برای اولین بار لب به مشروبات الکلی زدم و از حال طبیعی خارج شدم و روی مبل افتادم. از سوی دیگر پدر فوزیه که به پیامک او مشکوک شده بود وارد کارگاه شد و پس از درگیری با صاحب کارگاه، درحالی که دست فوزیه را گرفته بود ، با پلیس 110 تماس گرفت و از کارگاه خارج شد. صاحب کارگاه و دوستش نیز در این وضعیت از محل گریختند اما من که حال مناسبی نداشتم توسط ماموران دستگیر شدم.


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 14 بهمن 1395  11:29 AM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها