0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

زندگي بر لبه تيغ
 

دانشگاه که قبول شدم غوغايي به پا شد همه از اين که بالاخره دختري از فاميلمان مهندس مي شود خوشحال بودند مادرم که از همه بيشتر ذوق زده شده بود در کوچه و خيابان و با صداي بلند، مرا «خانم مهندس» صدا مي کرد در مدت کوتاهي خانه مجردي در مشهد اجاره کردم و مشغول تحصيل در رشته معماري شدم. با آن که از اطراف يک شهر کوچک به مشهد آمده بودم خيلي زود دوستاني پيدا کردم هنوز مدت زيادي از آغاز ترم تحصيلي نگذشته بود که نگاه هاي معني دار يکي از همکلاسي هايم توجهم را جلب کرد و اين گونه بود که ارتباط دوستانه من و فرشاد آغاز شد اگرچه چند نفر ديگر از دانشجويان از من خواستگاري کرده بودند ولي من که به شدت فرشاد را دوست داشتم به هيچ کدام از آن ها توجهي نمي کردم از آن روز به بعد ارتباط من و فرشاد به ملاقات هاي خارج از دانشگاه کشيده شد تا حدي که بيش تر اوقات را با هم سپري مي کرديم در کافي شاپ ها ، پارک ها، شهربازي و ... عکس يادگاري مي گرفتيم تا اين روزها به خاطراتي براي بعد از ازدواجمان تبديل شود اما روزي که فرشاد گفت پدر و مادرش با خواستگاري از من مخالفت کردند گويي دنيا بر سرم خراب شد پدر و مادر او معتقد بودند چون من دختري روستايي و کم بضاعت هستم، از نظر فرهنگي و خانوادگي با يکديگر تفاوت داريم و نمي توانيم باهم ازدواج کنيم به همين خاطر فرشاد و خانواده اش به خواستگاري ام نيامدند من که از حرف هاي فرشاد به شدت عصباني شده بودم و نمي توانستم اين وضعيت را تحمل کنم به خواستگاري  آرش پاسخ مثبت دادم او پسري مودب و از يک خانواده ثروتمند بود که با يک خودروي گران قيمت وارد دانشگاه مي شد بدين ترتيب من پس از ۳سال ارتباط مخفيانه با «فرشاد» دل به آرش بستم و با هم ازدواج کرديم فرشاد که از اين موضوع بسيار ناراحت شده بود همه عکس هاي شخصي را که کنار يکديگر گرفته بوديم همراه با مطالب زننده اي در فضاي مجازي منتشر کرد. آرش و خانواده اش با ديدن اين تصاوير، نسبت به من بي اعتماد شده اند و مرا دختري هوسران مي دانند.اگرچه با شکايت من فرشاد توسط ماموران پليس فتا دستگير شده است اما نمي دانم چگونه با اين آبروريزي کنار بيايم چرا که زندگي ام بر لبه تيغ قرار گرفته است و هر لحظه ممکن است کار ما به طلاق بکشد...

ماجراي واقعي با همکاري پليس فتاي خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 26 مهر 1394  8:05 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

قهرمان فيلم هاي هندي
 

در يک خانواده هفت نفره در يکي از شهرهاي زيباي شمال کشور به دنيا آمدم. کودکي خردسال بودم که پدرم را از دست دادم و پس از آن در کنار مادر و عموهايم زندگي کردم اما سرنوشت من از وقتي تغيير کرد که تحت تاثير فيلم هاي هندي و رمان هاي عاشقانه قرار گرفتم...

زن ۲۶ساله در حالي که دختر هفت ساله اش را در آغوش مي فشرد به مددکار اجتماعي کلانتري شهيد نواب صفوي گفت: در کلاس سوم راهنمايي تحصيل مي کردم که يکي از همکلاسي هايم با تعريف و تمجيد از قهرمان يک فيلم هندي غيرمجاز، مرا وسوسه کرد تا به دور از چشم مادرم آن فيلم را تماشا کنم. از آن روز به بعد ديگر خواندن رمان هاي عاشقانه و ديدن فيلم هاي هندي، تمام زندگي ام شده بود و من همواره خودم را به جاي قهرمانان فيلم و رمان مي پنداشتم. به خاطر همين هم ديگر نتوانستم ادامه تحصيل بدهم و تا پاسي از شب چشم به جعبه جادويي مي دوختم. در يکي از اين روزها پسر سبزه اي که شبيه «هندي ها» بود و در همسايگي ما سکونت داشت توجهم را به خود جلب کرد.

او اهل يکي از شهرهاي جنوب کشور بود که به شمال مهاجرت کرده بودند. من تحت تاثير فيلم هاي هندي تصميم گرفتم با او ازدواج کنم. به همين خاطر مانند قهرمانان رمان ها و فيلم ها در برابر مخالفت هاي اطرافيانم ايستادم تا اين که بالاخره با او ازدواج کردم اما هنوز چند ماه از ازدواج مان نگذشته بود که اختلافات ما شروع شد.

او مرا که باردار بودم به شدت کتک مي زد به همين خاطر از شمال به مشهد آمدم تا مرا پيدا نکند ولي پس از به دنيا آمدن دخترم که مبتلا به ديابت شده بود به سراغم آمد و من هم گذشته را ناديده گرفتم. با اين وجود همواره به رفت و آمدها و ارتباطاتش مشکوک بودم تا اين که يک شب وقتي گفت به خانه نمي آيد او را تعقيب کردم. ساعت ۱۰ شب بود که صورتم را پوشاندم و به دنبال او وارد پيتزافروشي شدم.

همسرم در طبقه بالا کنار يک زن نشسته و دست او را گرفته بود، با ديدن اين صحنه طاقت نياوردم و به تقليد از فيلم ها سيلي محکمي به صورت همسرم نواختم که او فرار کرد اما من با آن زن درگير شدم و پليس همسرم را هم دستگير کرد. اگرچه دلم براي او مي سوزد و نمي خواهم دخترم مانند من بدون برخورداري از «سايه پدر» بزرگ شود ولي نمي دانم چرا همسرم سراغ زنان ديگر مي رود با آن که من همانند قهرمانان فيلم هاي هندي او را دوست دارم...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 26 مهر 1394  8:06 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

گره کور
 
 
خشونت‌های امروز من ریشه در دوران کودکی‌ام دارد چرا که از وقتی چشم باز کردم و اطرافیانم را شناختم کمربند سیاه و چهره خشن پدرم را دیدم. در واقع عامل اصلی بدبختی من پدرم بود. بر اثر کتک‌های مداوم او انسانیت در من مُرد و به یک حیوان وحشی تبدیل شدم به طوری که رحم و مروت نداشتم و... جوان ۲۱ ساله که به اتهام حمله مسلحانه به خودروی حامل طلا در بولوار فرودگاه مشهد و با تلاش کارآگاهان اداره عملیات ویژه پلیس خراسان رضوی دستگیر شده است در حالی که عنوان می‌کرد می‌خواستم با این سرقت میلیونی گرهی از مشکلات زندگی‌ام باز کنم ادامه داد: در کلاس اول راهنمایی درس می‌خواندم که پدرم از من خواست همراه او سر کار بروم. او معتقد بود درس خواندن فایده‌ای ندارد و من برای داشتن یک زندگی خوب باید هنر و شغلی یاد بگیرم. پدرم بنا بود و سعی می‌کرد این حرفه را به من بیاموزد از سوی دیگر هم خودم دوست داشتم پول در بیاورم و کمک خرج خانواده‌ام باشم. ۹ ساله بودم که برای اولین بار کشیدن سیگار و مصرف مواد مخدر را تجربه کردم. هنوز به سن نوجوانی نرسیده بودم که انواع خلاف ها را مرتکب شدم. آن روزها همواره با چند دوست هم سن و سال خودم در خیابان‌ها پرسه می‌زدیم و هر جای خلوتی که گیر می‌آوردیم بساط مواد مخدرمان را پهن می‌کردیم. دوستانم از من می‌ترسیدند و در همه جا مرا به عنوان حامی خودشان معرفی می‌کردند. چهره خشن و اخلاق تند من که شیوه‌ای تقلید گونه از رفتارهای پدرم بود موجب می‌شد تا خودم را یک سر و گردن بالاتر از دیگران احساس کنم. هر کجا دعوایی می‌شد و یا اگر بساط مصرف مشروبات الکلی پهن بود، من هم آن جا حاضر بودم به همین خاطر هم بارها توسط نیروهای انتظامی دستگیر و روانه زندان شدم. دقیق نمی‌دانم چند سال از عمرم را پشت میله‌های زندان سپری کردم اما تنها به جرم سرقت زندانی نشده بودم که آن هم این بار رخ داد ولی نه به خاطر سرقت عادی، بلکه یکی از خشن‌ترین زورگیری‌های مسلحانه که وقتی خودم به آن صحنه می‌اندیشم ترس وجودم را فرا می‌گیرد ما از هر سو و در حالی که سلاح‌های سرد را در هوا می‌چرخاندیم و فریاد می‌کشیدیم به سرنشینان خودروی حامل طلا حمله کردیم این در حالی بود که من چند ماه قبل و پس از آشنایی خیابانی با یک دختر ازدواج کرده بودم و می‌خواستم راه درست زندگی را انتخاب کنم، به همین خاطر به همراه همسرم به یکی از روستاهای تربت حیدریه رفتم تا با خرید چند گوسفند دامداری کنم اما باز هم ضرر کردم و به مشهد بازگشتم. در همین شرایط بود که با یکی از اعضای باند سرقت آشنا شدم. وقتی دوستم ماجرای سرقت طلا و پول‌های میلیونی را برایم توضیح داد وسوسه شدم و با خودم گفتم با این ۵۰ میلیونی که سهم من می‌شود گرهی از مشکلاتم باز می شود اما نمی‌دانستم خیلی زود دستگیر می‌شوم و گره کوری در زندگی‌ام ایجاد می‌شود که با هیچ چیزی گشوده نخواهد شد. حالا نمی‌دانم همسر باردارم در این شرایط چه می‌کند...
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

دوشنبه 27 مهر 1394  7:13 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

آخرين بوسه مادر!
 

آخرين بوسه مادرم را هيچ گاه فراموش نمي کنم. آن شب وقتي لباس سپيد عروسي ام را پوشيدم مادرم مرا در آغوش فشرد و در حالي که از خوشحالي گريه مي کرد با لبخند زيبايي مرا بوسيد و گفت: «به پاي هم پير شويد» اما...

دختر ۱۶ ساله که با ورود به شبکه هاي اجتماعي تلفن همراه، زندگي خود را متلاشي کرده است به مشاور کلانتري شانديز گفت: هرگز طعم «محبت» را نچشيده ام. اگرچه مادرم براي سعادت من و برادر کوچکم خيلي تلاش مي کرد اما هيچ وقت مانند دختران ديگر کانون گرم خانواده را احساس نکردم. از زماني که به خاطر دارم همواره پدر و مادرم با يکديگر دعوا مي کردند و من فقط شاهد ناسزاگويي و جر و بحث آن ها بودم. ۸ سال بيشتر نداشتم که مادرم طلاق گرفت و من و برادر يک ساله ام نزد مادرم مانديم. از آن روز ديگر مادرم ازدواج نکرد و با کار در يک رستوران براي خوشبختي ما تلاش کرد ولي او وقتي آخر شب خسته و کوفته، به منزل مي رسيد که من و برادرم خواب بوديم. ۸ سال از زندگي ما به اين ترتيب سپري شد تا اين که به درخواست من، مادرم گوشي لمسي تلفن همراه برايم خريد و من تمام اوقات تنهايي ام را با جست وجو در شبکه هاي اجتماعي پر مي کردم. در يکي از همين روزها با پسر ۱۹ ساله اي که شماره تلفن و تصوير او را در يکي از اين شبکه ها ديده بودم دوست شدم و روز بعد فهميدم که آن پسر در همسايگي ما زندگي مي کند. اين گونه بود که ارتباط خياباني من و «اکبر» آغاز شد اما هنوز يک ماه از اين آشنايي نگذشته بود که «بهرام» به خواستگاري ام آمد و ما با هم ازدواج کرديم. مادرم از اين که به قول خودش مرا سر و سامان داده است خيلي خوشحال بود و بيشتر کار مي کرد تا جهيزيه مناسبي برايم فراهم کند ولي من با وجود آن که بهرام را دوست داشتم دچار وسوسه هاي شيطاني شدم و ارتباط تلفني ام را با اکبر ادامه دادم. هنوز ۲ ماه از ازدواجم نمي گذشت که بهرام به تلفن هاي من مشکوک شد. او شماره اکبر را از گوشي من يادداشت کرده و با او تماس گرفته بود. اکبر هم ماجراي ارتباطش با من را لو داده بود به همين خاطر «بهرام» مرا طلاق داد و گفت: نمي تواند با دختري زندگي کند که حريم خصوصي خانواده اش را مي شکند! چند روز بعد از آن که از بهرام جدا شدم دوباره با اکبر تماس گرفتم، اما او گفت فقط مي تواند به عنوان يک دوست کنارم باشد و با من ازدواج نمي کند. او مي گفت: دختري که هر لحظه به ديگري دل مي بندد و به همين راحتي از همسرش طلاق مي گيرد چگونه مي تواند تا پايان عمر با عشق به يک نفر زندگي کند. ولي من حرف هاي او را جدي نگرفتم و از او خواستم کنار رودخانه شانديز بيايد تا با هم صحبت کنيم. در آن جا اکبر به بهانه اين که مادرش با ازدواج ما مخالف است و خودش هم نمي تواند به من اعتماد کند، سعي داشت از اين ارتباط دوري کند اما من با فرياد به او مي گفتم که زندگي ام را به خاطر تو نابود کردم که در همين هنگام ماموران انتظامي رسيدند و ما را دستگير کردند. حالا مي فهمم که چگونه با ورود به شبکه هاي اجتماعي و دوستي خياباني زندگي ام را به نابودي کشانده ام. کاش...

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 28 مهر 1394  7:24 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

زن سوم
 

با کارگري در منازل مردم و تميز کردن سبزي روزگار مي گذرانم. با وجود آن که ۳۰ سال با همسرم زندگي کردم امروز مي خواهم از او طلاق بگيرم. او نه تنها مخارج زندگي را تامين نمي کند بلکه در اين سن و سال پاي فيلم هاي مبتذل ماهواره مي نشيند و مرا از نظر روحي و جسمي آزار مي دهد...

زن ۴۵ ساله در ادامه به مددکار اجتماعي کلانتري سيدي مشهد گفت: در روستايي در اطراف يکي از شهرهاي شمالي خراسان رضوي به دنيا آمدم، اما ۴ سال بيشتر نداشتم که پدر و مادرم از يکديگر جدا شدند. مدتي بعد، پدرم با زن ديگري ازدواج کرد و من و خواهر ۲ ساله ام به زندگي در کنار آنها ادامه داديم. هنوز مدت کوتاهي از ازدواج آنها نگذشته بود که يک روز پدرم به خاطر بي تابي ها و جيغ هاي شديد خواهرم متوجه شد که همسرش پاهاي او را با زغال سوزانده است. بعد از اين ماجرا پدرم که خيلي ناراحت شده بود، همسرش را طلاق داد. ولي او به خاطر اين که در زمين هاي کشاورزي اهالي روستا کار مي کرد، قادر به نگه داري از ما نبود. تا آن جا که به خاطر دارم روزي پدرم لباس هاي تميز به تن ما پوشاند و من و خواهرم را با ميني بوس به شهر آورد، او سپس ما را مقابل شيرخوارگاه گذاشت و ديگر او را نديديم. تا سن ۱۰ سالگي در شيرخوارگاه بودم تا اين که خانواده اي مرا به فرزندي قبول کردند. آنها فرزندي نداشتند و قالي باف بودند. به همين خاطر از همان کودکي قالي بافي را شروع کردم. ۵ سال بعد هنوز در افکار کودکانه ام سير مي کردم که آن ها مرا به عقد مردي ۳۵ ساله درآوردند. اين در حالي بود که او به جز من، ۲ زن ديگر هم داشت. پيش از آن معناي «هوو» را نمي دانستم ولي مدت ها بعد وقتي درگيري هاي ما شروع شد تازه فهميدم که در چه گردابي دست و پا مي زنم. ديگر مشکلات زندگي ام آغاز شده بود ولي من نه خانواده اي داشتم و نه کسي که بتوانم به او تکيه کنم به همين خاطر هم به ناچار با وجود همه سختي ها سوختم و ساختم. در مدت ۳۰ سال زندگي با اين مرد ۴ فرزند به دنيا آوردم و به انواع بيماري ها دچار شدم و همه اين رنج ها را به خاطر آسايش فرزندانم تحمل کردم. اما ديگر از دست همسرم به تنگ آمده ام و مي خواهم از او جدا شوم. او با وجود آن که نمي تواند هزينه هاي زندگي مان را تامين کند و نفقه اي هم به من نمي دهد مدام با تقليد از فيلم هاي ماهواره، مرا مورد آزارهاي روحي و جسمي قرار مي دهد. ديگر از اين وضعيت خسته شده ام و مي خواهم با آرامش زندگي کنم!

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 28 مهر 1394  7:28 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

اعتماد خياباني
 

در کلاس چهارم ابتدايي تحصيل مي کردم که پدر و مادرم از يکديگر طلاق گرفتند. آن روز مثل هميشه وقتي از مدرسه به خانه ام بازگشتم پدرم پاي بساط موادمخدر نشسته بود او گفت ديگر مادرت به خانه بازنمي گردد تو بايد مواظب خودت باشي و کارهاي خانه را به درستي انجام بدهي! مدتي از اين ماجرا نگذشته بود که پدرم دوباره ازدواج کرد اگرچه نامادري ام سعي مي کرد با ابراز محبت مرا به سوي خودش جذب کند، ولي من تحت تاثير حرف هاي مادرم، او را اذيت مي کردم تا از پدرم جدا شود. در اين مدت پدرم به مواد مخدر صنعتي آلوده شده بود و هيچ توجهي به من نمي کرد. روزها يکي پس از ديگري سپري مي شد و من که استعداد خوبي داشتم هر سال بدون تجديدي مقاطع تحصيلي را طي مي کردم، اما سيه روزي هاي من در سال آخر دبيرستان يعني زماني شروع شد که در خيابان منتظر تاکسي بودم خودروي پيکاني مقابلم ايستاد و راننده آن که جواني حدود ۲۱ ساله بود خود را از آشنايان مادرم معرفي کرد. من که مدت ها از مادرم بي خبر بودم به حرف هاي او اعتماد کردم و سوار خودرواش شدم در مسير دو جوان ديگر هم که بعدها فهميدم از همدستان راننده بودند به عنوان مسافر سوار پيکان شدند. هنوز مسافت زيادي را طي نکرده بود که ناگهان خودرو از مسير اصلي خود منحرف شد. وقتي به راننده اعتراض کردم دو مسافر داخل پيکان با تهديد چاقو و کتک کاري از من خواستند که سروصدا نکنم و گرنه مرا مي کشند.

آنها مرا به مکان خلوتي بردند و از همه صحنه هاي آزار و اذيت وحشيانه خودشان فيلم گرفتند. از آن روز به بعد، آن ها همواره در مسير مدرسه ام مرا تهديد مي کردند که اگر با آن ها رابطه نداشته باشم فيلم ها را منتشر مي کنند. آن ها حتي با بي شرمي از من مي خواستند که دوستانم را نيز به آن ها معرفي کنم چند بار تصميم گرفتم ماجرا را با مشاور مدرسه درميان بگذارم اما هر بار به خاطر ترس از آبروريزي جرات نمي کردم. تا اين که براي رهايي از اين وضعيت از خانه فرار کردم ولي چند روز بعد دستگير شدم و مرا به بهزيستي تحويل دادند. پس از گذشت مدتي از طريق بهزيستي ازدواج کردم اما هنوز يک سال از ازدواج مان نگذشته بود که همسرم به خاطر خريد و فروش موادمخدر زنداني شد. من هم از او طلاق گرفتم و در کارخانه اي مشغول به کار شدم. در همين روزها با پسر ديگري در خيابان آشنا شدم امروز هنگامي که با او در پارک صحبت مي کردم دوباره توسط ماموران دستگير شدم. حالا که به گذشته خودم فکر مي کنم مي بينم که تنها يک اعتماد بي جاي خياباني روزگارم را سياه کرد.  اي کاش...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 28 مهر 1394  7:31 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

دام خلافکاران
 

زندگي بسيار ساده اي داشتيم. پدرم کارمند يک شرکت خصوصي بود و به خاطر پايبندي به ارزش ها، همواره سعي مي کرد تا در زندگي دچار لغزش نشويم. خواهر و برادر بزرگ ترم به عقايد پدرم احترام مي گذاشتند و نصيحت  ها و پندهاي او را سرلوحه زندگي شان قرار داده بودند، به همين خاطر هم به طور کاملا سنتي و در يک فضاي ساده و صميمي ازدواج کردند و راه خوشبختي را در پيش گرفتند، اما من که ۱۴ ساله بودم و در اوج هيجانات نوجواني به سر مي بردم اين گونه افکار و عقايد را قبول نداشتم. دختري بلند پرواز و سرکش بودم که نمي توانستم مانند آن ها زندگي کنم. دوست داشتم آزاد باشم و هر طور که دلم مي خواهد لباس بپوشم و بي توجه به مسائل شرعي مانند محرم و نامحرم با هر پسري دوست شوم که اگر يکي از آن ها را مناسب روياها و آرزوهايم ديدم به دور از هر قيد و بندي با هم ازدواج کنيم. در همين روزها بود که پدرم بر اثر سکته ناگهاني جان سپرد و من و مادرم تنها مانديم. آن روزها ما در يکي از شهرهاي کوچک استان گلستان زندگي مي کرديم و برادرم ما را از نظر مالي تامين مي کرد. بعد از مرگ پدرم خيلي احساس تنهايي مي کردم و دوست داشتم بيشتر اوقات را بيرون از خانه به سر ببرم تا اين که روزي در مسير مدرسه ام با امير  آشنا شدم. ديگر تمام زندگي ام در نام «امير» خلاصه مي شد و ارتباط هاي تلفني ما به ديدارهاي مخفيانه تبديل شده بود. در يکي از اين روزها و بنا به اصرار من، خانواده امير به خواستگاريم آمدند، ولي مادرم با اين ازدواج مخالفت کرد و گفت: بايد طبق خواسته پدر مرحومت اول ديپلم بگيري و بعد ازدواج کني! ولي من به حرف هيچ کس توجهي نمي کردم و با اصرار خودم به عقد امير درآمدم. هنوز چند ماه از دوران نامزدي ما سپري نشده بود که نتوانستم با امير کنار بيايم چون عقايد و رفتارهاي ما هيچ تناسبي با يکديگر نداشت به همين خاطر هم در نهمين ماه نامزدي از او طلاق گرفتم. سرزنش هاي مادرم که مي گفت «تو حتي به انتخاب خودت هم احترام نگذاشتي» باعث شد تا به مشهد فرار کنم. در همان روز اول که سرگردان وارد مشهد شده بودم با «مهشيد» آشنا شدم. او و ديگر دوستانش به من جا دادند ولي طولي نکشيد که فهميدم با يک باند سرقت همکاري مي کنم اما ديگر دير شده بود و من در شب نشيني هاي آن ها به مواد مخدر صنعتي آلوده شده بودم و مجبور به همکاري با اعضاي باند بودم من و مهشيد هنگام سرقت از داخل خودروها کنار «دزدان پسر» قرار مي گرفتيم تا رهگذران به تصور اين که اعضاي يک خانواده هستيم به ما مشکوک نشوند. اما چند شب قبل که با همين شگرد در حال سرقت بوديم مورد ظن ماموران قرار گرفتيم و دستگير شديم. حالا که در تاريکي بازداشتگاه کلانتري بانوان مشهد گذشته ام را مرور مي کنم، مي بينم که اگر مانند خواهر و برادرم به نصيحت هاي پدرم گوش مي دادم اکنون من هم راه خوشبختي را مي پيمودم و اين گونه در دام خلافکاران گرفتار نمي شدم.ماجراي واقعي

با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 28 مهر 1394  7:32 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

حضانت
 

ديگر از اعمال و رفتارهاي ناشايست دختر ۱۳ ساله ام خسته شده ام و مي خواهم حضانت او را به پدرش بازگردانم. من در تربيت او موفق نبودم و نتوانستم به آرزوهاي شيرينم جامه عمل بپوشانم...

زن ۳۳ ساله که مقابل مشاور کلانتري طرقبه نشسته بود و تقاضا داشت تا نيروهاي انتظامي از طريق قانوني حضانت دختر ۱۳ ساله اش را به همسر سابقش بازگردانند، در ادامه اظهارات خود گفت: ۱۷ ساله بودم که با «کاظم» ازدواج کردم. او از يک خانواده ثروتمند بود و من هر چه مي خواستم برايم فراهم مي کرد. روزهاي شيريني را کنار او مي گذراندم و از انتخاب درستم براي ازدواج نزد دوستانم احساس غرور مي کردم. يک سال بعد مراسم باشکوهي برگزار کرديم و زندگي من و کاظم زير يک سقف آغاز شد. منزل ويلايي در يکي از بهترين مناطق مشهد خريديم و من از اين که دوستان دوران تحصيلم به وضعيت مالي زندگي ام رشک مي بردند در پوست خودم نمي گنجيدم و همواره نزد آشنايان و بستگانم طوري وانمود مي کردم که هيچ کس مانند من و دختر ۸ ساله ام خوشبخت نيست. اما همه اين خوشي ها از روزي به تيرگي و بدبختي گراييد که فهميدم همسرم يک آپارتمان مجردي با همه امکانات يک زندگي به دور از چشم من خريده است. تازه متوجه شدم که وقتي او شب ها دير به خانه مي آمد و يا به بهانه مهماني و مسافرت با دوستانش چند شب به خانه نمي آمد، در آپارتمان مجردي اش و با دوستان معتادش به سر مي برد. او ديگر توجهي به من نداشت و من هم غرق در پول و ثروت از او غافل شده بودم. خوشگذراني هاي شبانه او و ارتباطش با افراد فاسد باعث شد تا از او طلاق بگيرم. اين در حالي بود که حضانت دخترم را از طريق قانوني گرفتم تا او را خوشبخت کنم به همين خاطر هم هيچ وقت به ازدواج مجدد فکر نکردم و با فروش ارثيه پدري ام حدود ۴۰۰ ميليون تومان را در بانک سپرده گذاري کردم. با سودي که از بانک مي گرفتم همه امکانات را براي دخترم فراهم کرده بودم هر چيزي که تقاضا مي کرد برايش مي خريدم اما کار به جايي کشيد که او ديوانه وار به من حمله مي کند. وسايل زندگي و لوازم منزل را مي شکند. مقابل چشمان من و با گوشي گران قيمتي که برايش خريده ام به پسران غريبه زنگ مي زند. در پارک با پسرها اسکيت بازي مي کند و... ديگر از دست کارهاي او خسته شده ام و نمي توانم اين وضعيت را تحمل کنم. از ۴ سال قبل هم که از همسرم جدا شدم اطلاعي از او ندارم و مي خواهم حضانت فرزندم را به او بسپارم. من نتوانستم دخترم را به درستي تربيت کنم تا مانند پدرش فردي عياش و خوشگذران نشود. اشتباه کردم و حالا درمانده ام که چگونه مي توانم اين اشتباه بزرگ را جبران کنم...

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 28 مهر 1394  7:33 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

انگشت نما
 

مرا آزاد کنيد. من معتاد نيستم، فقط آمده بودم از دوستانم احوالپرسي کنم و مدتي را کنار آن ها بمانم... الان نه خودم مواد مخدر مصرف مي کنم و نه به پسرم مواد داده ام... . زن ۲۱ ساله که در عمليات پاکسازي مناطق آلوده به همراه تعداد زيادي از معتادان و خرده فروشان مواد مخدر در يک منزل مخروبه توسط ماموران کلانتري شهيد نواب صفوي مشهد دستگير شده بود به مشاور و مددکار اجتماعي گفت: در يک خانواده پرجمعيت و يکي از روستاهاي کاشمر به دنيا آمدم اما هيچ وقت به مدرسه نرفتم. از زماني که به خاطر دارم در روستا کارهاي خانه را انجام مي دادم و مانند ديگر برادران و خواهرانم از دام ها نگهداري مي کردم. ۱۱ ساله بودم که پدرم به خاطر بيماري در يکي از بيمارستان هاي مشهد جان خود را از دست داد و مادرم با کشاورزي و فروش دام ها ما را بزرگ کرد. تا اين که ۵ سال قبل به اولين خواستگارم که جواني از اهالي روستايمان بود جواب مثبت دادم و پس از برگزاري جشن کوچکي در روستا به عقد «اسماعيل» درآمدم، اما هنوز چند ماه بيشتر از برگزاري مراسم عقد نگذشته بود که متوجه شدم «اسماعيل» اعتياد شديدي به مواد مخدر صنعتي دارد. آن روزها تعدادي از جوانان روستايمان به مصرف «شيشه» روي آورده بودند و اسماعيل هم که مدتي با تعدادي از دوستانش و براي کار بنايي به تهران رفته بود در آن جا به مصرف مواد مخدر صنعتي آلوده شده بود. او با اين بهانه که مواد مخدر صنعتي «اعتياد» ندارد و مصرف آن بي ضرر است مرا هم آلوده کرد تا اين  موضوع را از خانواده اش پنهان کنم ولي ديگر او به خاطر اعتياد شديد نمي توانست کار کند و ما براي تامين هزينه هاي سنگين مواد مخدر به ناچار دست به سرقت اموال روستاييان مي زديم. وقتي اطرافيان ما متوجه ماجرا شدند ديگر کسي به ما اعتماد نمي کرد و همه ما را سرزنش مي کردند. به خاطر اين که ديگر در روستا انگشت نما شده بوديم از آن جا به مشهد نقل مکان کرديم. چون پولي براي اجاره منزل نداشتيم به ناچار در يک مرغداري به عنوان سرايدار استخدام شديم اما حقوق اندک اسماعيل حتي هزينه هاي چند روز مصرف موادمان را هم تامين نمي کرد به همين دليل من هم گاهي با کارگري و گاهي با سرقت اموال مسافران در اماکن شلوغ مشهد به تامين هزينه هاي زندگي کمک مي کردم چند ماه بعد پسرم به دنيا آمد. من که حوصله گريه هاي او را نداشتم و فکر مي کردم او هم در دوران بارداري ام معتاد شده است به او هم مواد مي دادم. از ۲ ماه قبل هم که ماموران همسرم را با مقداري «شيشه» و به هنگام سرقت دستگير کردند او زنداني شد، من هم براي اين که بتوانم اعتيادم را ترک کنم نزد دوستانم به منزل مخروبه اي رفته بودم که توسط نيروهاي انتظامي دستگير شدم. اگرچه همه آن ها در حال مصرف مواد بودند ولي من نمي خواستم مواد بخرم!!! فقط مي خواستم تا آزادي شوهرم کنار آن ها زندگي کنم و ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 28 مهر 1394  7:35 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

ازدواج تحميلي
 

۳ سال قبل بود که به جاده يک «عشق خياباني» قدم گذاشتم و بدين ترتيب نه تنها در کوير زندگي سرگردان شدم بلکه آبرو و هستي ام را نيز در کوره راه هاي فريب و نيرنگ از دست دادم و ديگر به موجودي افسرده تبديل شده ام.... دختر ۲۵ ساله  که سعي مي کرد به هر ترتيبي زندگي سرد و بي روح خود را حفظ کند در ادامه ماجراي زندگي اش به مشاور کلانتري مشهد گفت: در مجتمع آپارتماني واقع در يکي از محله هاي مرفه مشهد زندگي مي کرديم. دختران همسايه هاي ما هر کدام در يکي از رشته هاي دانشگاهي تحصيل مي کردند و من هم قصد داشتم به هر طريق ممکن در رشته حقوق تحصيل کنم. اين گونه بود که در کلاس هاي آموزشي کنکور ثبت نام کردم و مجبور بودم مسيري را پياده طي کنم. در يکي از همين روزهايي که به طرف منزلمان در حرکت بودم با پسر جواني در خيابان آشنا شدم که مسير زندگي ام را به بيراهه کشاند. آن شب فقط چهره «عماد» را در نظرم مجسم و گاهي نيز خودم را در کنار او تصور مي کردم. چند روز بعد در حالي که به آرامي حرکت مي کردم و اطرافم را مي پاييدم با خودم فکر مي کردم آيا او دوباره سر راهم قرار خواهد گرفت در همين افکار بودم که صداي «سلامش» در جا ميخکوبم کرد و بدين ترتيب آشنايي خياباني من و عماد آغاز شد. او هر بار که در مسير کلاس آموزشي مرا مي ديد با چرب زباني و بيان اين که «بدون من هيچ وقت نمي تواند زندگي کند!» قصد داشت خود را بيشتر به من نزديک  کند اما من که متوجه منظور پليد او شدم ديگر رابطه ام را با او قطع کردم. ديگر در رشته حقوق تحصيل مي کردم و همه توجهم به درس هايم بود و از عماد هم خبري نداشتم. چند سالي از اين ماجرا گذشت و من ترم آخر تحصيلاتم را طي مي کردم که به طور اتفاقي «عماد» را دوباره در خيابان ديدم. آن روز او دوباره با چرب زباني گفت که از آن سال تاکنون ازدواج نکرده و تنها به من فکر کرده است. او سپس از من خواست تا به منزلشان بروم که مادر بيمارش مرا ببيند و پس از آن به خواستگاري ام بيايد ابتدا مخالفت کردم ولي نمي دانم چگونه به حرف هايش اعتماد کردم و به منزل او رفتم اما در آن جا اتفاقات غيرقابل جبراني پيش آمد و من پاکدامني ام را از دست دادم. وقتي فهميدم فريب حرف هاي عماد را خورده ام ماجرا را براي مادرم بازگو کردم و سپس با شکايت من از عماد و تنش هاي زيادي که با خانواده او به وجود آمد بالاخره ما به صورت اجباري و تحميلي با هم ازدواج کرديم اما اکنون او هيچ علاقه و احساسي نسبت به من ندارد و هر روز روابط ما سردتر و فاصله بين ما زيادتر مي شود ديگر درمانده ام و نمي دانم چگونه زندگي ام را حفظ کنم.

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 28 مهر 1394  7:36 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

دختر مغرور
 

تک دختر خانواده بودم، دختري مغرور با آرزوهاي بي پايان! وضعيت مالي مناسب پدرم باعث شده بود تا هرچه اراده مي کردم برايم فراهم شود. حتي در دوران کودکي با انواع عروسک ها و اسباب بازي هاي متفاوتم گريه بچه هاي ديگر را درمي آوردم و از اين که آن ها از اين نوع عروسک ها ندارند، لذت مي بردم. در مدارس غيرانتفاعي درس خواندم و پدرم براي تقويت درس هايم نيز معلم خصوصي مي گرفت. ديپلمم را که گرفتم خواستگاران زيادي برايم آمد اما من هيچ کدام را مناسب خودم نمي ديدم بالاخره در رشته مهندسي دانشگاه آزاد ادامه تحصيل دادم. آن روزها هم افراد ديگري از بستگان و همکلاسي هايم از من خواستگاري کردند ولي من با آن همه غرور کاذب همه اين افراد را کوچک مي ديدم. وقتي ۲ برادر بزرگترم ازدواج کردند ديگر من طعم تنهايي را احساس کردم. در همين روزها بود که پدر و مادرم به مسافرت هاي طولاني خارج از کشور مي رفتند و من در منزل تنها بودم. براي فرار از تنهايي و اين که بتوانم شغل مناسبي براي خودم انتخاب کنم در مقطع کارشناسي ارشد ادامه تحصيل دادم و پس از آن در يکي از کارخانه هاي توليدي معروف استخدام شدم. سال ها يکي پس از ديگري سپري مي شد و من هر روز بيشتر تنهايي را با اعماق وجودم حس مي کردم. پدر و مادرم هم ديگر تقريبا در خارج از کشور ساکن شده بودند، ولي من دوست داشتم در ايران بمانم و آ ن ها سالي يکي يا دوبار براي ديدن من و برادرانم به ايران مي آمدند در حالي که ۳۰ساله شده بودم و مي ترسيدم ديگر نتوانم ازدواج کنم نگاه هاي جوان ويزيتوري که تازه در کارخانه استخدام شده بود توجهم را به خود جلب کرد. اگرچه «سام» ۴سال از من کوچک تر بود ولي با وجود مخالفت پدر و مادر و برادرانم، ما در مدت کوتاهي با يکديگر ازدواج کرديم. اميدوار بودم «سام» بتواند همه نيازها و خواسته هاي مرا برآورده کند اما هنوز ۶ماه از ازدواجمان نگذشته بود که فهميدم او فقط به خاطر ثروت و شغلم با من ازدواج کرده است تازه متوجه شدم که او با افراد ناباب رفت و آمد دارد و با زن مطلقه ديگري نيز که همه آن ها در يک منزل زندگي مي کنند، ارتباط دارد. او در مدت ۶ماه دوران نامزدي همواره پول هاي کلاني به بهانه هاي مختلف از من مي گرفت و خرج اين افراد مي کرد. از ۳ ماه قبل که متوجه اين ماجرا شدم ديگر به او پولي ندادم او هم با سرقت طلاهاي من، از ۳ ماه قبل متواري شده و به مکان نامعلومي گريخته است. حالا هم مي خواهم از او طلاق بگيرم اما وقتي به گذشته مي انديشم مي بينم که غرور و خودخواهي و نبود يک راهنماي مناسب، زندگي مرا به تباهي کشاند...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 28 مهر 1394  7:37 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

پیامک های شرم آور
 

هیچ وقت فکر نمی کردم صمیمی ترین دوستم این گونه به من خیانت کند. او از اعتماد و صمیمیت خانوادگی که بین ما وجود داشت، سوءاستفاده کرد و با پیامک های زشت و غیراخلاقی که برای همسرم ارسال می کرد، زندگی مرا در آستانه نابودی قرار داد، به طوری که اگر یک تصمیم عاقلانه نمی گرفتم و راهنمایی های قاضی پرونده ام نبود، خدا می داند چه اتفاق تلخی ممکن بود روی بدهد...
جوان 28ساله در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و بغضی غریب گلویش را می فشرد، به بیان ماجرای پیامک های زشت و شرم آور پرداخت و گفت: حدود 3 سال قبل بود که با کمک و راهنمایی های پدر و مادرم با دختری از یک خانواده خوب و متدین ازدواج کردم و بدین ترتیب زندگی آرام و شیرینی را در کنار یکدیگر ادامه دادیم. از این ازدواج خیلی راضی بودم و همه تلاشم را برای سعادت و خوشبختی همسرم به کار می گرفتم.
در همین روزها بود که همسرم، یکی از دوستان دوران تحصیلش را به من معرفی کرد که حدود 2سال قبل از ما ازدواج کرده بود. این آشنایی موجب رفاقت من با شوهر دوست همسرم شد و ارتباط ما با یکدیگر ادامه یافت. طولی نکشید که دوستی ما به رفت و آمدهای خانوادگی کشید و صمیمیت خاصی بین ما برقرار شد به طوری که دیگر جواد و همسرش تقریبا عضوی از خانواده ما شده بودند و در بسیاری از مسافرت ها و یا تفریحات خارج از شهر، همراه ما بودند. اعتماد و اطمینان من نسبت به جواد هر روز بیشتر می شد و صمیمیت خاصی بین ما به وجود آمده بود.
زندگی شیرین ما همچنان ادامه داشت تا این که هر دو خانواده در شبکه های اجتماعی تلفن همراه عضو شدیم. در این میان پیامک ها و مطالب زیادی به خاطر رایگان بودن ارسال پیام بین همسرانمان رد و بدل می شد و من هم با آن که خودم برای جواد و یا همسرش مطالبی را ارسال می کردم، توجه زیادی به متن پیام های ارسالی نداشتم تا این که کم کم متوجه تغییر رفتارهای همسرم شدم. او گاهی عنوان می کرد جواد از من خواسته است به خاطر سلیقه خوبم در انتخاب هدیه، او را برای خرید هدیه ای همراهی کنم.
 وقتی بهانه گیری های بی مورد همسرم را مشاهده کردم، اختلاف خانوادگی بین ما شروع شد. همین ماجرا موجب شد تا من به پیامک های داخل گوشی همسرم مشکوک شوم. آن روز وقتی در غیاب او پیامک ها را بررسی کردم، اتاق دور سرم چرخید. هیچ گاه نمی توانستم باور کنم که این پیامک های زشت و غیراخلاقی درباره زندگی خصوصی من را جواد ارسال کرده باشد. اما ماجرا حقیقت داشت و با شکایت من، جواد به شعبه 707 بازپرسی دادسرای مشهد احضار شد و جرم خود را پذیرفت، اگرچه با راهنمایی و مشورت با قاضی، زندگی ام را از فروپاشی نجات دادم و ارتباطم را با جواد و همسرش قطع کردم، اما هنوز هم نمی دانم چگونه دوستی که نان و نمک مرا خورده بود این گونه قصد خیانت به خانواده ام را در سر داشت. حالا می فهمم که چرا بزرگان این همه بر انتخاب دوست خوب تأکید کرده اند و از رفاقت با انسان های فرومایه برحذر داشتند...


ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

سه شنبه 28 مهر 1394  8:32 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی) چاقوکشی

چاقوکشی...!
 
خودم هم نفهمیدم چگونه از طریق شبکه های اجتماعی تلفن همراه درگیر عشقی خیابانی شدم که نه تنها زندگی آرام و شیرین خانوادگی ام را از هم پاشید بلکه به خاطر این اشتباه بزرگ، برادرم روانه زندان شد و من هم آبرو و اعتبارم را در خانواده از دست دادم به طوری که دیگر ...
دختر 18ساله که در پرونده یک نزاع خونین مورد بازجویی های پلیسی قرار گرفته بود، در حالی که عنوان می کرد همه این بدبختی ها به خاطر نادانی من و برقراری رابطه خارج از عرف با یک پسر جوان رخ داد ، درباره چگونگی وقوع این حادثه به رئیس اداره اجتماعی پلیس فتای خراسان رضوی گفت: از چند ماه قبل هوای داشتن یک گوشی هوشمند به سرم افتاده بود اما می دانستم پدرم با خرید تلفن همراه برای من کاملا مخالف است چرا که معتقد بود در شرایط فعلی تلفن همراه هیچ سودی ندارد و من باید تمام افکارم را روی مطالعه کتاب های درسی متمرکز کنم تا در یک رشته خوب دانشگاهی پذیرفته شوم به همین خاطر از حساسیت مادرم برای یادگیری درس هایم استفاده کردم. آن روز مادرم را که هیچ گونه آشنایی با فضای مجازی ندارد قانع کردم که برای تبادل تست های کنکور با دیگر دوستانم نیاز به تلفن همراه هوشمند دارم. این گونه بود که بالاخره با کمک مادرم و اصرارهای من پدرم مجبور به خرید تلفن همراه شد.البته در روزهای اول معمولا مطالب درسی و تست های کنکور موضوعاتی بود که بین من و دوستانم رد و بدل می شد. اما کم کم با عضویت در شبکه تلگرام دوستی هایم در شبکه های اجتماعی به مطالب خارج از عرف کشیده شد و در این میان با پسر جوانی که عضو یکی از همین گروه ها بود، رابطه برقرار کردم. از سوی دیگر نیز برادرم که یک سال از من کوچک تر است با شماره تلفن و رمز من عضو همین شبکه اجتماعی شده بود به طوری که من از ماجرا بی اطلاع بودم و نمی دانستم پیام هایی را که با شهرام رد و بدل می کنم بر روی تبلت برادرم نیز به نمایش درمی آید این گونه بود که برادرم به دوستی من با شهرام پی برد ولی برای آن که از این ارتباط مجازی مطمئن شود چیزی به من نمی گفت این درحالی بود که کم کم ارتباط تلفنی ما به دیدارها و ملاقات های خیابانی کشیده شده بود و برادرم که دیگر کاملا به قرارهای تلفنی من مشکوک شده بود مدام مرا تعقیب می کرد تا این که چند روز قبل پیامی از شهرام دریافت کردم که از من خواسته بود در پارک نزدیک منزلمان او را ملاقات کنم هنوز چند لحظه از رسیدن من نزد شهرام نگذشته بود که ناگهان برادرم در حالی که چاقویی در دست داشت از پشت یکی از درختان پارک بیرون آمد و بی محابا به سوی شهرام حمله ور شد و او را با ضربه چاقو مجروح کرد من که از دیدن این صحنه وحشت زده شده بودم فرار کردم و رهگذران شهرام را به بیمارستان رساندند. طولی نکشید که پلیس برادرم را دستگیر و روانه زندان کرد. این جا بود که فهمیدم همه حرف های شهرام برای ازدواج با من دروغ بوده وخانواده اش اصلا در جریان ارتباط ما نبودند حالا هم نه تنها با این اشتباه بزرگ با آبرو و حیثیت خانوادگی ام بازی کرده ام بلکه آینده برادرم نیز تباه شد و پدرم تصمیم گرفته است منزل کوچکمان را برای پرداخت دیه بفروشد و ...
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس فتای خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 29 مهر 1394  8:19 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی) دام شیطانی

دام شیطانی!
 
اگر پدر و مادرم بفهمند چه بلایی بر سر من آمده است نمی دانم چه اتفاقی رخ می دهد آن ها با هزار امید و آرزو مرا از روستا به شهری غریب فرستادند تا در دانشگاه ادامه تحصیل بدهم و موجب سرافرازی خانواده ام شوم، اما اکنون به خاطر اعتماد بی جا و بیش از حد به یکی از همکلاسی هایم دچار وضعیتی شرم آور شده ام که ... دختر 25 ساله درحالی که مانند ابربهاری اشک می ریخت به بیان تلخ ترین حادثه زندگی اش پرداخت و به مشاور کلانتری سناباد مشهد گفت: در یکی از روستاهای تربت حیدریه و در یک خانواده  کشاورز به دنیا آمدم با آن که پدرم از وضعیت مالی خوبی برخوردار نبود، اما همه تلاشش را برای رفاه و آسایش من و 6 خواهر و برادر دیگرم به کار می گرفت و معتقد بود ما باید در هر شرایطی ادامه تحصیل بدهیم تا فرد مفیدی برای جامعه باشیم. پدر و مادرم همواره مرا به عنوان یک فرد درس خوان در میان فامیل مطرح می کردند و هر سال که کارنامه قبولی ام را با نمرات خوب نشانشان می دادم  برق شادی و افتخار را در چهره آفتاب سوخته شان مشاهده می کردم تا این که پس از گذراندن مقطع دبیرستان در دانشگاه پذیرفته شدم. با آن که باید برای ادامه تحصیل راهی شهری بزرگ و غریب می شدم اما خوشحالی خانواده ام از این موضوع وصف ناپذیر بود. چند روز بعد به همراه خواهرم راهی مشهد شدیم تا من در دانشگاه ثبت نام کنم. آن روز هنگام ثبت نام با دختری به نام میترا که ظاهری موجه داشت آشنا شدم که اتفاقا همکلاسی ام از آب درآمد. در همان برخورد اول با او صمیمی شدم و احساس کردم می توانم به عنوان یک دوست در شهری غریب به او تکیه کنم. کلاس های درس که شروع شد با یکدیگر اتاقی را اجاره کردیم و به زندگی دانشجویی ادامه دادیم تا این که روزی به پیشنهاد میترا به یکی از پارک های شهر رفتیم دقایقی بعد پسر جوانی نزد ما آمد و خیلی عادی با میترا احوال پرسی کرد و ساعتی را در پارک قدم زدند این درحالی بود که من روی صندلی پارک منتظر آن ها نشسته بودم. در مسیر برگشت وقتی میترا تعجب مرا دید عنوان کرد حامد نامزدش است و قرار شده، پس از پایان تحصیلات با یکدیگر ازدواج کنند. از آن روز به بعد قرار ملاقات های میترا و حامد در حالی ادامه داشت که من بیشتر اوقات را در خانه دانشجویی به تنهایی سپری می کردم و دیگر با او بیرون نمی رفتم. تا این که روزی میترا با اصرار و خواهش از من خواست برای ملاقات با حامد او را همراهی کنم، اما او این بار مرا به خانه ای برد که حامد و دوستش در آن جا زندگی می کردند. وقتی میترا و حامد به بهانه قدم زدن در حیاط خلوت بیرون از اتاق رفتند من به ماجرا مشکوک شدم و در حالی که ترسیده بودم خواستم از آن خانه بیرون بروم که ناگهان دوست حامد از پشت سر جلوی دهانم را گرفت و با دست دیگرش در اتاق را قفل کرد و ...حالا با این بلایی که به سرم آمده است خواستار مجازات آن جوان شیطان صفت هستم ولی نمی خواهم پدر و مادرم از این ماجرا مطلع شوند چرا که می ترسم ...

 

ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 30 مهر 1394  7:29 AM
تشکرات از این پست
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

حسادت

تنها حسادت باعث شد دست به این کار ناشیانه بزنم چرا که همواره احساس می کردم من در زیبایی ظاهری و نوع پوشش، از دیگر دوستان و همکلاسی هایم یک سر و گردن بالاترم ، بنابراین باید با کسی ازدواج کنم که موجب رشک دوستانم شوم اما همه چیز بر عکس ورق خورد و من فقط برای انتقام و حسادت زنانه جرمی را مرتکب شدم که به عاقبت آن فکر نکردم و نمی دانستم این عمل مجازات سنگینی مانند زندانی طولانی مدت در پی دارد...
دختر 23ساله ای که به اتهام انتشار تصاویر خصوصی همکلاسی سابق خود در شبکه های اجتماعی و هتک حرمت و حیثیت وی، دستگیر شده بود درحالی که عنوان می کرد هیچ گاه فکر نمی کردم پلیس می تواند عامل انتشار  عکس در شبکه های اجتماعی و فضای مجازی را شناسایی کند به مشاور پلیس فتای خراسان رضوی گفت: چند سال قبل وقتی در یکی از رشته های هنری دانشگاه پذیرفته شدم خیلی خوشحال بودم چرا که می توانستم در رشته مورد علاقه ام ادامه تحصیل بدهم . در همان روزهای آغازین کلاس های دانشگاه با شکوفه آشنا شدم اگرچه او دختر محجبه ای بود و بسیاری از رفتارهایش با من فرق می کرد ، اما گشاده رویی، خوش اخلاقی و برخوردهای شایسته اش طوری مرا مجذوب کرد که او به صمیمی ترین دوست و همکلاسی ام تبدیل شد از آن روز به بعد بیشتر اوقاتم را با شکوفه می گذراندم و حتی شب های امتحان به منزل آن ها می رفتم و با یکدیگر درس می خواندیم. او علاوه بر این که دختر جذابی بود دانشجوی ممتاز کلاس هم به شمار می رفت و دارای خانواده ای مذهبی بود به همین خاطر استادان دانشگاه توجه خاصی به او داشتند تا این که پس از فراغت از تحصیل، روزی شنیدم یکی از استادان مان از شکوفه خواستگاری کرده است. آن روز از شدت حسادت و عصبانیت به خودم می پیچیدم چرا که تصور می کردم استاد دانشگاهمان اگر قرار بود با دختری ازدواج کند من از دیگر دوستان و همکلاسی هایم شایسته تر بودم اما با آن که من و شکوفه همیشه با هم بودیم نمی دانم چرا استاد او را برای ازدواج انتخاب کرده بود این موضوع باعث بروز حسادت و کینه در من شد ولی به روی خودم نمی آوردم تا این که بعد از برگزاری مراسم ازدواج، روزی شکوفه همه دوستان و همکلاسی های دانشگاه را به یک مهمانی دعوت کرد آن روز من از فرصت استفاده کردم و به آرامی وارد اتاق خوابش شدم و با گوشی تلفن از تصاویر خصوصی او و همسرش عکس گرفتم و سپس با فتوشاپ کردن تصویر، آن را به قصد انتقام در شبکه های اجتماعی انتشار دادم و مطالب زشت و توهین آمیزی را نیز زیرعکس نوشتم تا همسرش را نسبت به او دلسرد کنم ولی طولی نکشید که پلیس به سراغم آمد و دستگیر شدم چرا که افراد زیادی با شماره تلفن شکوفه تماس می گرفتند و تقاضای دوستی خیابانی می کردند. حالا هم وقتی به اشتباهم پی برده ام که  دیگر دیر شده است...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس فتای خراسان رضوی

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 3 آبان 1394  9:59 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها