راوي :همرزم شهيد
منبع :نوازشگران جان(روايت عشق استان سمنان)
بهاتفاِ شهيد «ابراهيمقربانيان» از كردستانبهخوزستانحركتكرديمكهدر عملّياتكربلاي5 شركتنمائيم.
حدود يكماهطولكشيد تا عملّياتشروعشود. شبانهما را بهمنطقهشلمچهحركتدادند در آنجا رانندههايلودر و بولدوزر را بهچهار گروهتقسيمكردند. هر گروهدر ساعتمعينيدر عمليّاتشركتميكرد.
رزمندگانبهجاييرسيدند كهعراقيها تماممنطقهرا بهآببستهبودند. درآنجا يكسنگر بتونيعراقيها بود كهبهدستما افتاد. نيروهايما دور آنسنگراجتماعميكردند. بههميندليلبهآنسنگر فلكهامامرضا(ع) ميگفتند.
حدود 600 متر از اينمسير در آنقرار داشت. رزمندگانبا استفادهاز پلشناور عبور و مرور ميكردند. امّا رفتو آمد ماشينو بردنمهمّاتمقدور نبود. بهايننتيجهرسيدند كهبايد جادّهايبزنند.
برادر حاجابوالفضلحسنبيگيكهفرماندهبود. تخمينزدهبود اگر اينجادهرا شروعكنيمحدود 45 نفر شهيد ميدهيم.
بچههايجهاد دامغانكار را شروعكردند. و بعد از بيستو چهار ساعتجادهبهخشكيوصلشد و مشكلرزمندگانبرطرفگرديد.
نيروهايما دهروز پساز عملّياتبهجزيرهيبوبيانرسيدند. سرشبنوبتما بود كهبرايخاكريز زدندر آنجزيرهرفتيم. عراقيها آتشسنگينيرويماميريختند.
گروهما براياستراحتو نماز برگشت. نوبتشهيد قربانيانبود. ايشانداشتخودشرا آمادهميكرد كهبرود بهاو گفتماگر امشببهآنجزيرهبرود سالمبرنميگردد.
او چفيهرا بهگردنانداختهبود و ميخواستاز بينپيشانيبندهايياحسين، يازهرا، يامحمد، ياروحاللّه، يكيرا انتخابكند و بهكلاهآهنيخودببند. پيشانيبند «ياروحاللّه» قسمتاو شد. او بهشوخيگفت: «اينپيرمرد امشبما را شهيد ميكند»
آنشبرفت. همهبچهها برگشتند ولياو برنگشت.
آنشبما نخوابيديم. از رزمندهها سؤالميكرديم، چرا قربانياننيامد. آنهاميگفتند بعداً ميآيد. ولياينوضعتا صبحطولكشيد و او نيامد.
ما صبحبهسنگر فرماندهيرفتيموقتياز او سؤالكرديمفرماندهمكثيكردو گفت: ابراهيمديشبشهيد شدهاست.