تاريخ : بيست و ششم مهرماه سال 62
راوي :همرزم شهيد
منبع :نوازشگران جان(روايت عشق استان سمنان)
در مهر ماه سال 1360 يك گردان از سپاه كرمانشاه ، عازم گيلان غرب شد. دراين گردان من هم كنار شهيد حسين مجدي بودم .
نيروهاي عراقي روي ارتفاعات «شياكوه » مستقر بودند و شهر گيلان غرب وجاده هاي اطراف آن را با ديده باني دقيق زير آتش توپخانه قرار مي دادند.
ما مدت درازي در خط پدافندي مستقر بوديم . تا اينكه اواسط آذرماه فرمان حمله صادر شد و عملياتي به نام مطلع الفجر آغاز گرديد.
گردان ما به دو دسته تقسيم شد. دسته اي به همراه ارتش ، مسؤول آزادسازي شياكوه شد و دسته ي ديگر قرار شد ارتفاعات «فريدون كوشيار» را آزاد سازد.
دستور اين بود كه ابتدا نيروهاي عمل كننده شياكوه حمله كنند و پس از چندساعت ، واحد ما تهاجم خود را به فريدون كوشيار شروع نمايد.
نزديك صبح كار ما شروع شد. پس از 5 ساعت نبرد، ارتفاع مذكور سقوط كردو به دست نيروهاي خودي افتاد.
پس از شهادت فرمانده گردان ، برادر حسين مجدي فرمانده شد. بچه هامقاومت جانانه اي از خود نشان مي دادند. تعدادي شهيد و مجروح شده بودند. امّااز نيروي كمكي خبري نبود. پس از فتح شياكو تقريباً همه نيروهاي پشتيبان به آنجا روانه شده بودند تا شيا كوه حفظ شود.
فشار نيروهاي عراقي بر روي ما زياد بود. با موشكهاي تاو، آتش توپخانه ،خمپاره و توپهاي 106 ما را مورد تهاجم قرار مي دادند. عراقي هايي كه شياكوه رااز دست داده بودند، به منطقه فريدون كوشيار آمده بودند تا از سقوط اين منطقه جلوگيري نمايند.
در چنين شرايطي بي سيم ما قطع شده بود. تعداد زيادي از نيروهاي مامجروح شده بودند. تعدادي مفقود بودند بعضي ها اسراي عراقي را به پشت خط مي بردند. خلاصه از كمبود نيرو در رنج بوديم .
در يك لحظه ي كوتاه من از داخل يك سنگر شهيد مجد را ديدم كه به تنهايي ، گاهي با تيربار كار مي كند، گاهي آرپي جي شليك مي كند و گاهي هم باخمپاره انداز 60 گلوله پرتاب مي كند و در همين شرايط از بي سيم دست برنمي دارد .
به اتفاِ شهيد جليل كنجور امين ، كه از بچه هاي همدان بود، پيش حسين رفتيم . تا ما را ديد پرسيد چند نفر هستيد؟ گفتيم دو نفر گفت نماز خوانده ايدگفتيم ، نه .
گفت سريع نماز را بخوانيد تا بگويم چكار كنيد.
ابتدا او تيراندازي كرد و ما نماز خوانديم و سپس ما با دشمن درگير شديم و اونمازش را خواند. بعد از نماز به ما گفت از بچه هاي ما فقط 18 نفر مانده اند. بقيه شهيد و مجروح شده اند. شما تعدادي از مجروحين را به عقب ببريد. من هم بايك گروه هشت نفري دشمن را سر گرم مي كنم .
ما تا ساعت 5 بعد از ظهر به انتقال مجروحين مشغول بوديم . ناگهان ديديم تعدادي از نيروهاي خودي از طرف ديگر مي آيند و ما را صدا مي كنند. آنها هفت نفر بودند پرسيديم حسين مجد كو؟ جواب دادند به احتمال زياد اسير شده است .
در چنين اوضاعي با دوازده ساعت پياده روي ، به خط پدافندي نيروهاي خودي رسيديم .
سه روز از اين ماجرا گذشت . روز 29 آذر ماه بود. ساعت هفت صبح ، نگهبان سنگر، خط مقدم صدا زد و گفت دو نفر از خط ّ مقدّم دشمن به طرف ما مي آيند.من كه پاس بخش بودم ، با دوربين نگاه كردم . ديدم درست است دو نفر به طرف ما مي آيند. صبر كرديم تا جلوتر آمدند. يك نفر مجروح بود و ديگري سالم امّاخسته و درمانده . كمي مجروح را به دوش مي كشيد و چند قدم كه مي آمد مجروح را زمين مي گذاشت .
ما يك گلوله هوايي شليك كرديم . آنها مخفي شدند پس از چند لحظه يك نفر از مخفي گاه بيرون آمد و به طرف خط ما حركت كرد. مشخص بود كه اسلحه ندارد.
صبر كرديم تا به راه خود ادامه دهد به جايي رسيد كه صدايش شنيده مي شدكه مي گفت : «دامغان ، دامغان »
بلافاصله فهميدم كه اين حسين مجد است . كلمه دامغان رمزي بود بين ما. به سرعت به طرفش دويديم . حسين گرسنه و تشنه بود. تمام بدنش آغشته به خون بود. گفت يك مجروح همراه من است كه او را پائين جا گذاشته ام . به خاطر اين مجروح سه روز است كه خود را به آب و آتش زده ام . برويد او را بياوريد. بچه هاحسين را دوش گرفتند و رفتند. من و سه نفر ديگر براي آوردن مجروح رفتيم وقتي او را ديديم متوجه شديم كه اين مجروح يك اسير عراقي است كه از ناحيه كتف و پاي چپ به شدت آسيب ديده است .
اولين كلمه اي كه به زبان آورد «الحسين » بود. به زحمت به ما فهماند كه نامش حسين است . ماجرا را از حسين پرسيديم . گفت : بعد از اينكه از هم جدا شديم بانيروهاي عراقي برخورد كردم . هنگام بازگشت به مواضع قبلي ، سعي كردم مسيري را انتخاب كنم كه شب قبل يك مجروح عراقي را كه همنام من بود، ديده بودم . قصد داشتم هر طوري شده است او را نجات دهم .
حسين همراه اسير عراقي به كرمانشاه رفت و پس از سه روز استراحت به منطقه بازگشت .
عكس و آدرس اسير را گرفته بود. اسير اهل كربلا بود.
حسين مجدي باز هم به جبهه رفت . فاصله ازدواج و شهادت وي فقط 45 روزبود. هنگامي كه فرماندهي تيپ ـ تحقيق نبي اكرم (ص )ـ باختران را به عهده داشت و در منطقه سر پل ذهاب به خنثي كردن ميدان مين مشغول بود، به شهادت رسيد. آن روز بيست و ششم مهرماه سال 62 بود.