0

15 کیلو مـتر بدون سوخت

 
lenditara1
lenditara1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 9088
محل سکونت : همین دورو ورا

15 کیلو مـتر بدون سوخت

15 کیلو مـتر بدون سوخت

فریادی ازترس :

 
دفاع مقدس

بی سیم چی بودم. شبی در محور بازی دراز- سر پل ذهاب همراه بچه های دسته شناسایی به گشت زنی رفتیم. در طول مسیر یكی از برادران بی خبر رفت روی سنگر عراقی ها و از ترس فریادی كشید. همه یك لحظه گفتیم كارمان تمام است، اما در كمال تعجب دیدیم هشت نفر سرباز عراقی به تصور اینكه ما به آن ها شبیخون زده ایم دستشان را روی سرشان گذاشتند و یكی یكی از سنگر بیرون آمدند. با ناباوری آن ها را جلو انداختیم و به پشت خط بردیم و تحویلشان دادیم.

 

باک سوراخ :

در جبهه فاو آتش عراقی ها خیلی شدید شد. چند نفر از بچه ها شهید شده بودند. آمبولانس فرستادند تا مجروحان و شهدا را ببرند. آمبولانس را زدند. آمبولانس دیگری مجروحان و شهدا را برد. وقتی آمبولانس به مقر موتوری رسید خاموش شد. هر چه استارت زدند روشن نشد كه نشد. نگاه كردیم دیدیم بنزین ندارد. وقتی خواستیم بنزین داخل باك بریزیم همه مات و مبهوت شدیم، چون باك سوراخ شده بود. همه آن روز را در این فكر بودیم كه آمبولانس چگونه 15 كیلومتر راه را بدون بنزین طی كرده است!

بُز ترکش خورده :

در منطقه عملیاتی مرصاد - در بیابان های اسلام آباد - به خودرویی تكیه داده بودم كه دیدم بزی در صد قدمی من ایستاده است. دقت كردم دیدم ظاهراً پایش تركش خورده است و لنگان لنگان راه می رود. حس كردم باید تشنه باشد. از آب هایی كه در خودرو داشتیم برداشتم و به سمت بز رفتم. فرار كرد، دنبالش دویدم. كمی كه فاصله گرفتم خودرو را با توپ زدند. من متعجب ماندم که بایید این بز جان مرا نجات می داد!

تا خدا نخواهد... :

سینمای دفاع مقدس

در جبهه دارخوین بودم و خاكریز ما با دشمن فاصله چندانی نداشت. كمترین تحركی را عراقی ها با  آر. پی. جی. و تیربار متوقف می كردند. با این وصف دوستی بسیجی داشتیم كه گوشش بدهكار این حرف ها نبود. كارهای عجیب و غریبی می كرد. روز روشن می رفت روی خاكریز و از این سو به آن سو به سرعت می دوید و اعصاب نیروهای بعثی را به هم  می ریخت. یا در شرایطی كه آتش دشمن زمین را مثل گهواره تكان می داد می رفت بیرون سنگر می خوابید و ما هر چه اصرار می كردیم نمی توانستیم او را به داخل سنگر بیاوریم. می گفت تا خدا نخواهد برگ هم از روی درخت نمی افتد.

 

بازدید از الحدید :

با حاج مهدی زندی به کارخانه الحدید؛ سازنده انواع خمپاره ها درتهران رفتیم. اول ما را تحویل نگرفتند. حاج مهدی پیش مسئول کارخانه رفت و گفت: ما بچه های جبهه هستیم و آمدیم خدمت شما، چون احساس می کنیم باید رابطه ای بین استفاده کنندگان سلاح و سازندگان آن باشد. وارد سالن که شدیم، حاج مهدی چند ایراد تخصصی گرفت و چند پیشنهاد هم داد. آن بنده خدا تعجب کرد و خیلی او را تحویل گرفت. همه جا ما را برد و به پیشنهادهای حاج مهدی گوش می کرد. چنان صاحب نظر بود که بنده خدا دلش می خواست حاج مهدی همان جا بماند. خیلی اصرار کرد که باید ماهی یک دفعه این جا بیایی و بر کار نظارت کنی؛ ولی همان آخرین بازدیدش بود.

 

هیزم سر دیوار :

بچه ها در کامیاران جگر خریده بودند و کنار دیوار باغ بسیار قدیمی با هیزم سر دیوار آتش روشن کرده و جگرها را پخته بودند، اما آقای پایدار نخورده بود.وقتی اصرار کردند؛ گفته بود: دلم می خواهد که بخورم، اما شما هیزم دیوار باغ را برداشتید و جگر پختید، من نمی توانم بخورم.

آن ها هم متوجه کارشان شدند و جگر را کنار گذاشته و نخوردند.

 

آقای بخشدار :

پیرزن که به خاطر زمین با همسایه اش دعوا کرده بود، با عصبانیت آمد توی بخشداری و رو به ناصر گفت: تو این جا چه کاره ای؟ می دونی این جا چی به سر ما می آد؟

ناصر با آرامش گفت: آروم باشین. بفرمائید بنشینید تا به شکایتتون رسیدگی کنم.خوب به حرف هایش گوش کرد و بعد هم یک نفر را مأمور رسیدگی به مشکل پیرزن کرد.

دفاع مقدس

پیرزن که از بخشداری رفت بیرون، دنبالش رفتم و گفتم: چه طور به خودتون اجازه دادید که با بخشدار این طوری برخورد کنید؟ اگه کس دیگه ای جای آقای فولادی بود حتماً عصبانی می شد.

پیرزن گفت: به خدا اگه مشکلاتم حل نشه و حتی زمینم رو همسایه ام بگیره، برام مهم نیست. وقتی با بخشدار روبرو شدم و اخلاقش رو دیدم، مشکلاتم حل شد.

کشتی شکسته :

آن طرف اروند، نزدیک عراقی‌ها یک کشتی به گل نشسته بود و سال ها کسی از آن استفاده نمی‌کرد.

 گاهی وقت ها مهرداد از اروند عبور می‌کرد، از شکستگی بدنه‌ی کشتی رد می‌شد و از داخل آن، تحرک نیروهای عراقی را کنترل می‌کرد. از این طریق اطلاعات به درد بخوری هم تهیه می‌کرد.

یک شب که رفت برای شناسایی، خیلی دیر کرد. مسئول واحد تا صبح منتظرش بود و نگران. صبح روز بعد، مهرداد از راه رسید.

وقتی ازش پرسیدیم شب قبل کجا بوده و چرا این قدر دیر کرده، خندید و گفت:

من که رفتم توی کشتی شکسته تا خط عراقی‌ها رو شناسایی کنم، عراقی‌ها هم از آن طرف آمدند توی کشتی تا خط ما رو شناسایی کنند. من شب تا صبح کنار عراقی‌ ها منتظر بودم که کارشان را بکنند و بروند، بعد برگردم.

شنبه 18 بهمن 1393  8:56 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها