خود تو ...
خود تو !
آری خود تو هرگز نخواهی دانست که با رفتنت حیات را از پروانه ها گرفتی .
هرگز نخواهی دانست که قلب خسته ام با تمام تلاشش نخواهد توانست خیال تو را از یاد پروانه ها ببرد .
نخواهی دانست که در این آشفته بازار عقل تو را پس می زند و دل تو را فریاد .
تو رفتی و هنوز رد پای خیالت در آسمان چشمانم به دنبال ماورایی برای آرامش می گردد .
کاش می دانستی که دلتنگ توام .
کاش می دانستی که با هر نگاه تو را می جویم .
وای افسوس که هرگز نخواهی فهمید ...
هرگز!