0

اول مهر ماه سال 61 ، اولین روز مدرسه ، کلاس دوم ابتدایی . (سمانه)

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اول مهر ماه سال 61 ، اولین روز مدرسه ، کلاس دوم ابتدایی . (سمانه)


اول مهر ماه سال 61 ، اولین روز مدرسه ، کلاس دوم ابتدایی . (سمانه)


    جلوی مدرسه ایستاده بودم و داشتم با بچه ها بازی می کردم . توجهم به آمبولانسی جلب شد که  آرام آرام از دور می آمد . پشت سر آمبولانس عده ای در حال حرکت بودند . جلوی مدرسه که رسیدند اکثر آنها را شناختم . همه دوستان و آشنایان و اقوام دور و نزدیک بودند . من از دیدن این همه آشنا خوشحال شدم و می خندیدم و همه ی آنهایی که مرا می دیدند می زدند زیر گریه . صحنه ی غریبی بود . اصلا تصوری از اینکه چه اتفاقی افتاده نداشتم . از مدرسه که برگشتم ، خانه مان طبق معمول چند روز گذشته شلوغ بود . یک راست رفتم توی اطاقی که پدرم این چند روزه آنجا توی رختخواب افتاده بود . ولی خبری از پدر نبود . مادرم را صدا کردم و گفتم : بابام کو ؟ چند لحظه مکث کرد و بعد گفت : رفته بیرون . بعد رویش را برگرداند و رفت . پدر رفت و دیگر برنگشت . با همان آمبولانسی که از جلوی من رد شد .

    جای خالی پدر را بارها و بارها در زندگیم احساس کردم . همیشه فکر می کردم که اگر پدر بود زندگی من بهتر می شد و بار مشکلات من کمتر . مخصوصا اینکه بعد از فوت پدرم ، وضعیت مالی چندان مناسبی نداشتیم . تا چند سال تقریبا هر هفته روزهای پنجشنبه با مادرم می رفتیم سر قبر پدر . تعصب خاصی نسبت به یاد و خاطره ی پدرم داشتم و اگر کسی کوچکترین حرفی ، حتی نه چندان بد ، در مورد او می زد ، شدیدا ناراحت می شدم . هر چند تقریبا همه به نیکی از او یاد می کردند و کمتر فامیلی بود که از کمکها و توجهات او بی بهره مانده باشد . به هر حال روزگار گذشت و من بزگ شدم . مرگ پدرم هر چند تلخ بود ، ولی مجبورم کرد که روی پای خودم بایستم و در نهایت با مشکلات زندگی راحت تر کنار بیایم . هر وقت هم فرصتی می شد سری به مزارش می زدم و کمی درد دل می کردم . این چند سال اخیر تصمیم داشتم که در اولین فرصت سنگ قبر قدیمی اش را عوض کرده و سنگی جدید سفارش بدهم که در خور لیاقت پدری خوب و مهربان باشد .

    بعد از اینکه با کلاسهای استاد و آموزه های ایشان آشنا شدم ، کلا تصورم از مرگ عوض شد . البته به خاطر ذهنیتهای غلطی که از مرگ داشتم ، مدتی طول کشید تا با این مفاهیم جدید کنار بیایم ، ولی به هر حال دیگر مرگ برای من آن چهره ی زشت و بد ترکیبی را که می آمد و ویران می کرد و رنگ عزا به همه جا می پاشید ، ندارد . مرگ رهایی است . رهایی از بعد مکان و تمام نیازهایی که وابسته به مکان است . باز کردن این قضیه برای کسی که با آن آشنایی ندارد ، کمی مشکل است ، همان اندازه که اوایل برای خود من هم سخت بود . البته هنوز هم به تمامی با این قضیه کنار نیامده ام و منتظرم تا به درک و آشتی با مرگ برسم . ولی به هر حال باید قبول کرد که اگر مرگ به همان زشتی و بد ترکیبی است که ما تصور می کنیم ، و اگر مرگ پایان کار ماست ، پس باید به طراح این مجموعه ایراد گرفت و درایت و شعور او را زیر سوال برد . در حالیکه چنین نیست . اما اینکه چیست و چگونه است و بعد از مرگ چه باید کرد خود حدیث مفصلی است . تنها به همان تعریف قبلی بسنده می کنم که با مرگ ، تنها بعد مکان را از دست می دهیم و بعد وارد مرحله ی بعدی زندگی خود می شویم .

    اواخر سال گذشته ، برادر بزرگم تصمیم گرفت که سنگ قبر پدر را عوض کند . اول تصمیم داشتم که با این موضوع مخالفت کنم . می خواستم بگویم که کالبد فیزیکی پدرم به حکم قوانین طبیعت ، تا به حال پوسیده . مهم نیست که سنگ قبرش چه باشد . مهم آن رفتاری است که پدر در طول زنده بودنش انجام داده و حلوا و خرمای ما ، گوشزدی است به خودمان که ببینیم آخر کار ما هم به همین جا ختم می شود و فرصت دنیای مکان و زمان را از دست ندهیم . نه سنگ قبر شیک و گرانقیمت دردی از پدر دوا می کند و نه سنگ قدیمی و کهنه ی او باعث پایین آمدن مقام و منزلت او می شود . خیلی چیزهای دیگر هم می خواستم به برادرم بگویم . اما یاد گذشته ی نه چندان دور خودم افتادم که شاید اگر کسی در مورد پدرم اینطوری حرف می زد ، کتک سفت و سختی از دست من نوش جان می کرد . بنابراین چیزی به برادرم نگفتم . چه می توان کرد ؟ به هر حال ما با تصورات و ذهنیتهایمان زندگی می کنیم . بسیاری از رفتارهای ما بر اساس برنامه ریزی غلطی است که  ستاد فرماندهی ما ، آنها را بی چون و چرا اجرا می کند . تنها می توانم آرزو کنم که آگاهی همه ی ما روز به روز بیشتر شده و رفتارهایمان مسوولانه تر باشد .

    امروز اول مهر است . ولی دیگر مثل سالهای گذشته ، برای من روز غم انگیزی نیست . هیچ لحظه ای با لحظات دیگر تفاوت ندارد . تنها ذهن ماست که به روزها امتیاز می دهد و آنها را با هم متفاوت می کند . و دیگر مرگ ، پایان کبوتر نیست . و من موظفم که امروز را زندگی کنم . موهبتی که به من هدیه داده شده است .


 

گر مرگ‌ رسد چرا هراسم‌                      کان‌ راه‌ به توست ،‌ می‌شناسم‌

این‌ مرگ‌ نه‌، باغ‌ و بوستان است‌                 کو راه‌ سرای‌ دوستان‌ است‌

تا چند کنم‌ ز مرگ‌ فریاد                      چون‌ مرگ‌ از اوست‌ مرگ‌ من‌ باد

گر بنگرم‌ آن‌ چنان‌ که‌ رای است‌           این‌ مرگ‌ نه‌ مرگ‌، نقل‌ جای است‌

از خوردگهی‌ به‌ خوابگاهی‌                        و از خوابگهی‌ به‌ بزم‌ شاهی‌

خوابی‌ که‌ به‌ بزم‌ توست‌ راهش‌                      گردن‌ نکشم‌ ز خوابگاهش‌

چون‌ شوق‌ تو هست‌ خانه‌ خیزم‌                   خوش‌ جستم‌ و شادمانه‌ خیزم‌


ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 12 بهمن 1393  4:57 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها