پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك
سه شنبه 10 بهمن 1391 12:41 AM|
قسمت سوم |
|
4-عشق نزد امام احمد غزالی نزد شیخ احمد عشق حقیقتی است کل عالم و موجودات آن را به سمت خود می کشاند و حقیقتی است ازلی و الهی هم او آفتاب و هم او فلک. هم او آسمان و هم او زمین. هم او عاشق و هم او معشوق و هم او عشق. که اشتقاق عاشق و معشوق از عشق است. چون عوارض اشتقاقات برخاست کار باز بایگانی حقیقت خود افتاد"(1).عشق در ازل از ذات نشأه گرفته بنابراین حقیقتی است مطلق. و رأی اطلاق و تقید که در مرتبه اطلاق همان حقیقت مطلقه است. این نیرو یعنی عشق را شیخ احمد عین ذات احّدیت می داند" او مرغ خود است و آشیان خود است، ذات خود است و صفات خود است، پر خود است و بال خود است، هوای خود است و پرواز خود است، اول خود است و آخر خود است، هم باغ است و هم درخت و هم شاخ است و هم ثمره"(2). عشق در ازل با جان کلّی یا روح اعظم آمیزش پیدا کرده و با او همسفر شده است پس عشق و روح دو مسافرند که از حق برخاسته اند و به این جهان آمده اند و هر دو با هم به حق باز خواهند گشت. پس ظهور عشق در عالم وجود باید همراه روح باشد البته عشق پس از وجود یافتن هم باز به حقیقت ازلیه باز می گردد و در این بازگشت نیز همراه روح است"روح از قدم به وجود می آید، به سرحد وجود، عشق منتظرمرکب روح بود"(3) البته شیخ در جای دیگر می گوید" روح یا جان صدف عشق است، یا به زبان دیگر می گوید بارگاه عشق ایوان جان است"(4) در سوانح گفته شده است روح و عشق همچون راکب و مرکبند اما کدامیک راکب است و کدام یک مرکب؟ در سیر نزول، روح چون نفخه ی رحمانی است مرکب می شود و عشق راکب. اما در بازگشت که روح عاشق وصل به اصل خویش است راکب می شود و عشق مرکب. "انتظار عشق مر روح را از آن افتد که نزولش بوسایط می افتد و عروجش بی وسایط. خواست تا روح را مرکب خود سازد در نزول به عالم ترکیب تا رابطه اتصال روح به ترکیب شود"(5) خلاصه ی قول امام احمد غزالی این می شود که عشق با جان آدمی و با حقیقت آدمی آمیزش پیدا کرده است. "گاه (جان یا روح)همچو ذاتی بود که صفت را یعنی عشق بدان قائم گردد، گاه چون انباز بود در خانه تا در قیام او نیز نوبت دارد. گاه او ذات بود و روح و جان صفت تا قیام جان بدو بود"(6) روح غزالی همان عقل کل یا اول ما خلق الله در نظر سهروردی است. چون در حدیث قدسی اول ما خلق الله روحی هم داریم. بنابراین هر سه حکیم بزرگ حقیقت را به جان یا روح و ذات آدمی مربوط کرده اند. 5-حقیقت نزد شیخ فخرالدین عراقی: حقیقت و عشق نزد عراقی با حقیقت فی نفسه وجود یکی گرفته می شود. عراقی در مبدأیت عشق آن را یک ذات دست نیافتنی غیر قابل تصور و بی نام می داند که رمز مطلق است. در لمعات از آن با ضمیر "او" یاد می کند پس عشق همان حقیقت مطلق وجودی است که در وصف نمی گنجد و قابل تعریف نمی باشد.او در لمعه دوم عشق را درمقر خود از هر تعین منزه می داند. و در دار وجود تنها یک حقیقت و یک وجود و یک عشق را مطلق می داند که همان حق مطلق است. در مکتب ابن عربی همان گنج پنهان است که می خواست شناخته شود(7).حال چگونه این عشق از مرتبه ی اطلاق و صرافت به صورت عشق متعین در آمد؟ از نظر عراقی: "سلطان عشق خواست که خیمه به صحرا بزند در خزاین می گشاید، گنج بر عالم می زند. "چتر برداشت و برکشید علم تا بهم برزند وجود و عدم بی قراری عشق شورانگیز شر و شوری فکند در عالم." ور نه تابود آرمیده بود و در خلوت خانه ی شهود آسوده آنجا که" کان الله و لم یکن معه شیء "خدا بود و هیچ با او نبود. "آن دم که زهر دو کون آثار نبود بر لوح وجود نقش اغیارنبود معشوقه و عشق و ما به هم می بودیم در گوشه خلوتی که دیار نبود." ناگاه عشق بی قرار بهر اظهار کمال پرده از روی کار بگشود و از روی معشوقی خود را بر عین عالم جلوه کرد "پرتو حسن او چو پیدا شد عالم اندر نفس هویدا شد وام کرد از جمال او نظری حسن رویش بدید و شیدا شد عاریت ببستند ازلبش شکری ذوق آن چوبیافت گویاشد(8)." پس عشق به ظهور، موجب تجلیات وجودی و تمثلات مراتب نازله ذات به مراتب نازله اسماء و صفات حق گردید" هدف عراقی در لمعات اشاره به چگونگی تنزّلات و تجلّیات آن حقیقت منزه از تعین در اطوار عالم ملکوتی و انسانی و تجلی علمی غیبی او در اعیان ثابته و تجلّی وجودی و شهودی او در اعیان موجودات و وحدت وجودی آنها می باشد(9) عراقی وقتی می گوید عشق با وجود پیوند دارد، یعنی هر موجودی در عالم یک حیثیّت تعیّنی دارد که امکانی است و یک حیثیّت حقیقی که عین وجود است. و عشق با آن حقیقت وجودی موجودات پیوند دارد و این یعنی سریان عشق در تمام موجودات. در مورد انسان هم همینطور است. عشق با آن حیثیت حقیقی انسان که عین وجود او و همان حقیقت حقّانی او است ارتباط دارد. به بیان دیگر در وجود انسان هم این دو جنبه تعیّن امکانی و وجود هست. تعین (امکان)جنبه عدمی دارد که نیست. آنچه حقیقت وجود انسان است همان جنبه حقانی است کل شیء هالک الا وجهه یا کلّ من علیها فان و یبقی وجه ربک. همه تعینّات فانی می شود، و وجه ربّ باقی می ماند. عشق با این حقیقت وجودی ارتباط دارد. یعنی حقیقت وجود انسان با حقیقت عشق مرتبط است. و هر کس که عاشق شد چشمش به هستی خویشتن خویش باز می شود. 6-حقیقت عشق با ذات مرتبط است نه با صورت عشق نمی تواند به صورت تعلق گیرد زیرا عاشق همواره از آبشخور عشقی سیرابمی شود که در جان معشوق است حتی در عشق های مجازی، وقتی معشوق جانش رفته و صورتش در جسم پا برجاست، عاشق بدان صورت اعتنایی نمی کند. "صورتش برجاست این سیری ز چیست؟ عاشقا و اجو که معشوق توکیست؟(10)" پس معشوق ما صورت نبوده، ما از منظر این صورت ناظر جان که بی صورت است بوده ایم. "آنچه محسوس است اگر معشوقه است عاشقستی هر که او را حس هست(11)". همه باید عاشق باشند ولی همه مردم عاشق نیستند همه مردم حس دارند پس چرا همه مردم عاشق نیستند؟ "چون وفا آن عشق افزون می کند کی وفا صورت دگرگون می کند پرتو خورشید بر دیوار تافت تابش عاریتی دیوار یافت" عاشق وفاداری می کند، عشق افزون می گردد. اگر عشق، عشق به صورت بود معنایش این است که وفای عاشقی صورت را هم باید دگرگون کند ولی نمی کند اما عشق در جان افزون می گردد. به عبارت ساده تر صورت ظاهر، عشق آفرین نیست چون در آن صورت وفا معنا پیدا نمی کند و پس از مرگ علاقه باید کاملاً سلب شود. صورت تنها مانند دیواری است که نور خورشید عشق بر او تافته و عشق را نمایش می دهد. عشقی که به عنوان مثال مولوی به شمس دارد عشق به صورت نیست. چون شمس همچون صورت زیبا و دلربایی نداشت. "عشق او پیدا و معشوقه اش نهان یار بیرون فتنه ی او در جهان این رها کن عشقهای صورتی نیست برصورت نه بر روی ستی آنچه معشوقست صورت آن خواه عشق این جهان، خواه آن جهان(12)" و در نهایت: "هر چه محسوس است او رد می کندوانچه ناپیداست مسند می کند(13) پس جمال حقیقی و مشاهده حقیقت عشق مربوط به ذات و جان آدمی است که از راه حس غیر قابل درک است. این شهود قلب عاشق است که جمال معشوق را در دل خود می نگرد. "کان جمال دل جمال باقی است در لبس از آب حیوان ساقی است" خود هم او آب است و هم ساقی و مست هر سه یک شد چون طلسم تو شکست(14) پس اگر طلسم تویی بشکند و به مفلسی خود پی بردیم حقیقت جان آدمی از چشمه زلال عشق که جاری است، سیراب می گردد. "طبل افلاسم به چرخ سابعه رفت و تو نشنیده ای بدو واقعه گوش تو پر بوده است ازطعم خام پس طمع کر می کند کور ای غلام آدمی را فربهی است از خیال گر خیالاتش بود صاحب جمال باز گرد از هست سوی نیستی طالب ربّی و ربّا نیستی(15) به سنّت احمد غزالی برگردیم. عاشق به دیده ی روح خود ناظر به حقیقت روحانی (یا حقیقت حسن)است. و حقیقت حسن لزوماً از منظر جمال سر نمی زند. اگر هم از منظر جمال و زیبایی ظاهر سر بزند، عاشق با اینکه به شخص جمیل می نگرد ولی در حقیقت ناظر روح است. پس خلاصه دیده ای باز می شود: دیده ی جان. و جان نظّاره جان می کند. گفتیم که غزالی می گوید: عشق و جان (روح)با هم در آمیخته اند یعنی تنها دیده ی جان کسی می تواند نظاره ی جان کند که عاشق باشد. بنابراین همه ی فلاسفه و عرفا حقیقت عشق را با حقیقت انسان مرتبط کردند. افلاطون ما را به افتقار ذاتی انسان و سرمایه ی بی سرمایگی که عین غناست رهنمون کرد. سهروردی ما را به شناخت حقیقت عقل که صادر اول و حقیقت انسان است برد که به واسطه ی عشق خود را می شناسد. غزالی ما را به مقام نظاره ی جان، جان که با عشق درآمیخته است و عین عشق است درآورد. و عراقی ما را به حیثیت حقیقت انسان که عین وجود او و عین عشق است (نه حیثیت تعیّن وی که عین عدم است)رهسپار کرد. پی نوشت ها :
1. احمد غزالی، مجموعه آثار فصل 4 سوانح.
فهرست منابع و مراجع |