غزلی از سعدی


فـراق دوسـتانش بـاد و یـاران
که ما را دور کرد از دوستداران
دلـم در بنـد  تنـهایی بفـرسـود
چـو بلبل در قفـس روز بهـاران
هـلاک ما چنان مهـمل گـرفـتند
کـه قتل مـور در پای  ســواران
به‌خیل هر که می‌آیم به‌زنهار
نمی‌بینـم به‌جـز زنهارخواران
نـدانسـتم کـه در پایان صـحبت
چنیـن  باشـد وفای حـق گـزاران
به‌گنـج  شـایگان افتـاده بـودم
ندانسـتم  که  بـر گنـجنـد  مـاران
دلا گــر دوسـتی داری، به‌ناچار
ببایـد بُــردنت جـور هـــزاران
خـلاف شـرط یارانسـت ســعدی
کــه بـرگـردنـد روز تیـر باران
چه خوش باشد سری در پای یاری
به‌اخلاص و ارادت  جان سپاران