چند شنبه است؟ باور ميکني نميدانم؟ بعد از رفتن تو همهي روزها برايم يکي شده؛ همهي روزها شد روز رفتن تو و همهي ساعتها، ساعتهاي نبودن تو.
نامت عبدالرضا بود و بهروز صدايت ميزديم. سال 1343 در کوتيان. تولدت همه را به شادي وا داشت. از همان کودکي به کار و تلاش و کمک به خانواده، علاقهي زيادي داشتي. تا کلاس سوم راهنمايي درس خواندي و سپس در دهمين روز از اسفند 1364 لباس سربازي بر تن کردي و در منطقهي عملياتي نصر 6 مشغول گذراندن خدمت سربازيت شدي.
چابکي و دليريت را همه ميدانستند و به خاطر همين خصوصيات بود که در دورهي سربازي به عنوان تکاور، معرفي و به منطقه اعزام شدي و عمليات نصر 6 را با دلاوريهايت مزيّن کردي. 16/5/1366 که 23 سال داشتي، خونت منطقه ميمک را گلگون کرد و تو با پيکري که بر اثر اصابت ترکش خونين بود، به ديدار محبوب شتافتي تا با سربلندي در پيشگاه حق حاضر شوي.
و حالا ما ماندهايم و مزار تو در گلزار شهداي صفيآباد تا درددلهايمان را آنجا برايت بازگو کنيم.