يك روز سربازان بعث به سراغم آمدند و در مقابل چشمان ناباور ديگر اسرا، اتوي داغ برقي را روي دستم گذاشتند. يك‌باره احساس كردم كه دست ندارم. اتو آن‌چنان به دستم چسبيد كه وقتي سرباز شكنجه‌گر مي‌خواست آن را بلند كند، گوشت و پوست دستم نيز با آن بلند شد و دود و بوي سوختن پوست بدنم به مشام رسيد. هرچه داد و فرياد كردم آن‌ها مي‌خنديدند.

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد1   -  صفحه: 116