پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب
سه شنبه 27 تیر 1396 8:12 PMتمام دغدغه ی آن سالها مخفی کردن پیراهن گِلی یا زانوی زخم برداشته از دوچرخه سواری بی دست بود. تمام اضطراب کودکی ثلث سوم امتحانات بود و معدل بیست که از ما قهرمان های افسانه ای در کوچه و محله می ساخت. زنجیر دوچرخه در رفته را با مهارتی مثال زدنی سر جایش می انداختیم و کوچه و محله را کشف می کردیم. دکه ی رورنامه فروشی و لواشک های ترش با آدامس های ترقه ای.
نانوایی سنگکی و نانوایی بربری که همیشه چانه می زدیم سنگک چیز دیگریست!
ساندویچی کوچک محله و چیپس های دست سازش! آخرین کاج بلند ، انتهای خیابانی که به اتوبان می رسید مرز محله و حریم دوچرخه سواری مان بود. آن روزها آخرین تکنولوژی جهان فیلم های میکرو و سِگا بود و ترس کودکی مان از تمام شدن تابستان با تمام نشدن بازی ها در ایستگاه آخر تابستان روز به روز بیشتر میشد. ماه سفر از راه رسیده بود. سفری به خارج از محله ، شاید یک جای دور... جایی که کودکی هایمان را در یک شهریور داغ و آرام جا گذاشتیم
متنخوانی برنامه #صدبرگ🍀