#داستان_کوتاه 

 

آن وقت ها مشغول خواندن کتابی از دستایوفسکی بودم و عادت احمقانه ای داشتم که شخصیت ها را در ذهنم مجسم میکردم و بین مردم شهر در پی چهره ی مجسم شده همه را نگاه میکردم.

آن شب هم بین آدم هایی که اطراف سالن تأتر پرسه میزدند دنبال "ناستنکا"میگشتم..

شخصیتِ دخترِ داستان و چقدر عجیب درست زمانی که باران گرفته بود و همگی زیرِ سقف پناه بردند دیدم دختری با تمامِ مشخصاتِ ذهنم زیر باران به نرده های محوطه تکیه داده و آسمان را زیر نظر دارد.

یکجوری به آسمان نگاه میکرد که انگار درخواستِ باران داشته و ابرها حرفش را زمین نیانداخته اند!

 

او خودش بود! "ناستنکا" ی ذهنِ من!

خیلی ساده و معمولی، با کتونی های آلستار خاکستری و شلوارِ گله گشاد و مانتوی قرمز کوتاه رنگ که با شال و دستبندش سِت کرده بود. چشمان ساده ای داشت و عینک دور سیاهی که دماغش را میپوشاند. و البته موهای بورِ بلندی که روی کوله پشتی اش پخش شده بود!

معمولی بود و هیچ چیز به جز آرامشِ صورتش خودنمایی نمیکرد. آرامشی که از ابروهایش نشأت میگرفت. ابروهای دست نخورده و کم پشت و صاف!

 

درب های سالن باز شد و بندهای کتونی اش که به زمین کشیده میشد بهترین فرصت برای باز کردن سر حرف با "ناستنکا" ی خیالی ام بود!

گفتم و بندکفش هایش را درست مثل خودم دورِ مُچِ پایش پیچاند و گره زد!

پرسیدم دلیلِ خاصی داشت این نمایش را برای دیدن انتخاب کردی؟!

ابروهایِ آرامش را بالا انداخت و سرش را تکان داد و لبخند زد و گفت: چرا چرا...من عاشقِ بازیِ صابر ابر هستم!

عجیب تر اینکه دندان هایش هم خرگوشی بود، شبیه "ناستنکا" ی من!

 

در طول نمایش حواسم را جمع کرده بودم که گمش نکنم و رک و راست بگویم حوصله اش را داری کمی عاشقی کنیم؟

قدم بزنیم در خیابان، تو از گذشته ات بگویی و من برایت سازدهنی بزنم! باور کن من مدت هاست با تو زندگی میکنم و امروز پیدایت کرده ام!

آنقدر حواسم پرت دوست داشتن اش شد که نفهمیدم نمایش کِی تمام شده و کِی رفته!

خیال مانعِ واقعیت شد!

 

 و بعد از آن شب تمام اجراهای تأتر شهر و آقای صابر ابر را رفتم و در محوطه مثل کودکی که گم شده باشد! دنبالش گشتم،،نبود که نبود.

مگر غیر از این است که مجرم به صحنه ی جرم باز میگردد؟

تو آنشب جرم سنگینی را مرتکب شدی، مثل ماشینی که آدم پریشانی را در باران زیر گرفته و فرار کرده باشد یا مثل قاتلی که چاقو را فروکرده و همانگونه رها کند و برود..زدی و رفتی!

حالا چرا به صحنه ی جرم باز نمیگردی؟!

راستی به آقای ابَر بگویید اگر شخصی با مشخصات نامبرده به شما مراجعه کرد بگوید فلانی هر شب در صحنه ی جرم منتظر توست، زودتر خودت را معرفی کن!

 

#علی_سلطانی