یــا کــه بــه راه آرم ایــن صــیـد دل رمـیـده را

یـا بـه رهـت سـپـارم این جان به لب رسیده را

یـا ز لـبـت کـنـم طـلـب قـیـمـت خـون خویشتن

یـا بـه تـو واگذارم این جسم به خون تپیده را

یــا کــه غــبــار پـات را نـور دودیـده مـی کـنـم

یـا بـه دو دیـده مـی نـهـم پـای تـو نـور دیـده را

یـا بـه مـکـیـدن لـبـی جـان بـه بـهـا طـلـب مکن

یــا بــســتــان و بــاز ده لــعــل لـب مـکـیـده را

کـودک اشـک مـن شـود خـاک‌نـشـیـن ز نـاز تـو

خــاک‌نــشــیـن چـرا کـنـی کـودک نـازدیـده را؟

چـهـره بـه زر کـشـیـده‌ام، بـهر تو زر خریده‌ام

خـواجـه! بـه هـیـچ‌کـس مـده بندهٔ زر خریده را

گـر ز نـظـر نـهـان شـوم چـون تو به ره گذر کنی

کـی ز نـظـر نـهـان کنم، اشک به ره چکیده را؟