مولانا و مفهوم راز
یک شنبه 14 اردیبهشت 1393 12:21 AM
مولوی در مثنوی رازها را بیشتر کتمان میکند و در دیوان شمس آنها را بیشتر فاش میکند. اگرچه در بخشهایی از مثنوی رازها فاش و در بخشهایی از دیوان شمس نیز رازها کتمان میشوند.
راز، چیز سرپوشیدهای است که نمیتوان یا نباید از آن سخن گفت. راز و سر یکی از اطوار هفتگانه درونی انسان است؛ طبع، نفس، قلب، روح، سر، خفی، اخفی.
بعد ازآن در سر موسی حق نهفت رازهایی گفت کا ناید به گفت
در غزلیات شمس سِر علاوه بر چیزی است که میداند یا نمیداند و پنهان است،یک مکان است که از آن چیزهایی خارج میشود. خود این نگاه مکانی به سر جالب است. مثل اینکه عاشق در سِر، سیر میکند و در مخزنالاسرار قرار میگیرد و این مکان با مکان دیگری که عالم سِر و عالم پنهان است پیوند میخورد. به همین دلیل است که معشوق چون چرخ در اسرار مولوی میگردد. در عرفان راز امری غایب است البته از نظر انسان عاقل، مثل این است که تا هوش داشته باشی نمیتوانی آن را درک کنی. ابوبکر فارسی تعبیر بسیار جالبی از سِر دارد. از او در مورد خاموشی سِر میپرسند، میگوید: مشغول نابودن به ماضی و مستقبل.
سر در اینجا یک امر زبانی میشود که ما را از گذشته و آینده دور میکند. همه میدانیم که در عرفان حال یک وارد غیبی است که وارد قلب عاشق میشود. در آن لحظه عاشق به جهان اسرار وارد میشود. حال و سر لحظههایی است که یک آن وارد میشود و به گذشته و آینده ربطی ندارد کاملاً به «من» بستگی داردو اگر آن را از دست بدهی بازگشتی ندارد. در تعبیری که ابوبکر فارسی دارد سِر با حال پیوندی جدی دارد و در همین نقطه است که مفهوم «سر» با مفهوم انسان و خدا پیوند جدی برقرار میکند. مثل اینکه در آن لحظه است که این دو با هم آمیخته میشوند. مثنوی و دیوان شمس سرشار از موضوعات رازآلود است.
شاید مهمترین فیلسوفی که در اندیشهاش بیشترین مفهوم راز وجود داشته باشد مارسل باشد. مارسل کتابی دارد با عنوان «راز هستی». نکته جالبی که ماسل در مورد آن صحبت میکند این است که انسان به عنوان یک راز در کانون توجه فلسفی او قرار گرفته است. انسان امروزی بیقرار است. راز آمیز است. راز عشق، راز مرگ، راز ایمان. همه این رازها هسته رازآمیزی را تشکیل میدهند که در مرکز آنها راز وجود قرار میگیرد. دکتر ماحوزی با طرح سؤالاتی بحث خود را پی گرفتند؛ به راستی راز وجود ما چیست؟ آیا میتوان به درک نهایی از این راز دست پیدا کرد؟ راز پرسشی است که هستی پرسشگر را در بر میگیرد. راز را نمیتوان مثل مسأله حل کرد. راز را باید زندگی کرد. مولانا هستی را رازآلود میبیند. برای او هستی، خدا، شمس، عشق و جان همه رازند. بیجهت نیست که اینقدر پنهاناند. بیجهت نیست که اینقدر آشکارند. از نخستین زمزمههای نی در نینامه، آغازین بیتهای مثنوی، وقتی نگاه میکنیم اهمیت این راز را درمییابیم:
هرکسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من
سر من از ناله من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست
سِر از ناله مولانا دور نیست. در واقع سِر مولانا همان جان مولاناست که از ناله نی، تن مولانا، دور نیست. اینها در واقع یک حقیقتاند که کسانی که اسیر خودی هستند این دو را «دو» میبیند نه یک حقیقت واحد. شرط اینکه این دو را یکی ببینی باید از خودی خود خارج شوی.
شمس تبریزی را داننده اسرار میدانند. نگاهی به زندگی شمس به ما نشان میدهد که او «شیخ سِردان» بوده است و حتی بعد از اینکه مرادهای او در مییابند او سِردان است او را رها میکنند. سپهسالار او را از مستوران عالم قدس میداند و بر این باور است که تا زمان مولانا هیچ آفریده را بر حال او اطلاعی نبود و بعد از او نیز هیچ کس را بر حقایق اسرار او وقوف نخواهد بود. شمس تبریزی چون خضر است و بر خلاف اینکه موسی رازها را در نمییافت مولانا به خوبی درک میکرد و آموزش مییافت. ایشان بیان داشتند مولانا این اسرار را در دو کتاب خویش «مثنوی» و «دیوان شمس» به خوبی توضیح میدهد. در مثنوی به نظر میرسد نگاه مولوی بسیار رازپوشاننده است اما در دیوان شمس اسرار را بسیار بیپرده آشکار میسازد. البته این حکم قطعی نیست. گاه در مثنوی پیش میآید که اسرار را بر ملا میکند و در دیوان شمس اتفاق میافتد که مولوی اسرار را کتمان کرده است. نکته قابل اهمیت این موضوع است که مدل کشف اسرار در مثنوی و دیوان شمس با هم متفاوت است. در دیوان شمس مولانا مست و بیخود است و عشق و مستی او رازها را کشف و برملا کرده است.
سِر هزار ساله را مستم و فاش میکنم خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش ببین
گاه چنان اسرار تند بر ملا میشوند که حلاج خود او را به دار میزند:
حلاج اشارت گو از حلق به دار آمد از تندی اسرارم حلاج زند دارم
اما در مثنوی این شعلههای سرکش به آرامی راز به آرامی پایین کشیده شده و این آتش آرام آرام مولوی را سوزانده و پخته میکند. تکان دهنده ترین قسمت داستان پادشاه و کنیزک نیز همان قسمت پایانی است که مولوی میگوید:
این زمان جان دامنم برتافته است بوی پیراهان یوسف یافته است
من چه گویم یک رگم هشیار نیست شرح آن یاری که او را یار نیست
خوشتر آن باشد که سر دلبران گفته آید در حدیث دیگران
فتنه و آشوب و خونریزی مجوی بیش از این از شمس تبریزی مگو
با این حال در بعضی قسمتهای مثنوی اولیا راز میگویند. مولانا نیز گاه خود را تهدید میکند که این راز است و چون الماس سوراخ کننده است:
پیش این الماس بی اسپر نیا کز بریدن تیغ را نبود حیا
با این حال ادامه نمیدهد و تیغ را در نیام میکند تا کجخوانی آن را بر خلاف نخواند. در دیوان شمس نیز ما با این کتمان سِر روبرو میشویم. هشدارهایی که در پایان هر غزل با عنوان خموش میبینیم در واقع به گونهای به خاموش بودن فرمان میدهد. دکتر وکیلی به عوامل متعددی برای کتمان سِر اشاره کردند از جمله: تجربههای خیلی شخصی مولانا، محدود بودن زبان برای بیان سِر و...
ایشان در ادامه مهمترین عواملی که موجب آشکار شدن اسرار میگردد را برشمردند. به نظر ایشان مهمترین دلیل در کشف اسرار بیخودی است. در بیخودی شرم و حیا از بین میرود و این خود دلیل کشف اسرار است:
چو رازها طلبی در میان مستان رو که راز را سرِ سرمستِ بیحیا گوید
از عوامل دیگر خود معشوق است. معشوق با حضورش عاشق را به گفتار میکشد. عاشق اگرچه سعی در کتمان سر دارد اما در مقابل معشوق چارهای ندارد. نکته مهم دیگری که ایشان مطرح کردند این است که راز اگرچه امری است که با گوش شنیده میشود اما گاه در غزلیات شمس با چشم دیده میشود. معشوق چشم عاشق را برای فهمیدن سر گاه سرمه میکشد. اما آنجا که سخن از گوش است بیان دیگری است. مقام دیگری است و آن مقام موسیقی است. موسیقی از عالم اسرار خبر میآورد و به نظر میرسد آن رازی که شمس به مولوی گفته است همین موسیقی است. نی، رباب، چنگ با مولانا راز میگویند. عالم اسرار بزمگونه است. موسیقی و شراب در آن جریان دارد.