0

شهریار و معشوقه اش- معشوقه شهریار-عشق شهریار

 
voiceofrain
voiceofrain
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 2005
محل سکونت : اصفهان

شهریار و معشوقه اش- معشوقه شهریار-عشق شهریار
پنج شنبه 15 فروردین 1392  10:21 AM

چرا شهریارپزشک نشد

سايه‌زار/شاعر به روايت شاعر

اي‌عشق همه بهانه از توست

 

* خيلي آدم مهرباني بود شهريار. خيلي مهربان بود... عجيب و غريب بود مهربانيش. انگار با همة عالم و آدم وصل بود. شايد من هم اين بستگي عاطفي رو كه با جهان و انسان دارم، تا حدودي مديون شهريار باشم البته در كنار تأثيري كه مادرم با اون خداي «دوست» مانندش بر من داشت...

دوستي من با شهريار در حد دوستي نبود؛ عشق هم اگر بگيم، كمه... واقعاً هم اون نسبت به من و هم من نسبت به او چنين احساسي داشتيم، ولي حالا كه نگاه مي‌كنم مي‌بينم كه من خيلي صادقانه‌تر و بي‌‌غل و غش‌تر اونو دوست داشتم؛ بي‌هيچ توقعي اونو دوست داشتم.

* گاهي مسائلي ازش ديدم كه انتظار نداشتم؛ مثل بعضي برخوردهايي كه با من كرد... به هرحال خوب نبود .

خيلي آدم عاطفي‌‌اي بود شهريار... همه چيزش عجيب بود؛ مثلاً همين نيمه كاره موندن درسش و قصة اون خانوم كه زن شهريار نشد و رفت زن يكي ديگه شد. چه افسانة عجيب و غريبي درست شد! اصلاً به خاطر اين قصه شهريار و به يه چشم ديگه‌اي نگاه مي‌كنند. البته خودش هم كمك كرده به رواج اين افسانه.

دربارة داستان عشق شهريار كه چي بود،اينكه بشينيم و مستقلاً راجع به اين موضوع حرف بزنيم... نه يادم نمي‌آد. اما گاهي شهريار تو حرفهاش يه چيزهايي مي‌گفت... ديگه... عاشق يه دختري بوده، عشق بازي در آورده، دانشكده رو ول كرده. خودش مي‌گفت كه ظاهراً دانشكده‌شون يه حالت نيمه نظامي داشته و شب نمي‌شد از اونجا بيرون اومد ولي من از ديوار مي‌پريدم مي‌اومدم بيرون. ولي خُب! دختره شوهر كرد... شهريار هم رفت بهجت‌آباد.بهجت‌آباد اون موقع بيرون شهر بود. من بهجت‌آباد قديم رفتم. يه بيابوني بود و يه قهوه‌خونة قراضه‌اي بود، محل ترياك‌ و يه عده از رندان زمان مي‌رفتن اونجا. يه درخت بيد قراضه داشت. شهريار هم رفته تو بيابون و اونجا قصيدة «زفاف شاعر» رو ساخته: شب زفاف من از آن تو همايون‌تر! اونجا به چشمش اومده كه پيري اومده و اونو هدايت كرده. به اينجاها كه مي‌رسيد، خيلي متأثر مي‌شد اما سعي مي‌كرد فضا رو عوض كنه... .مال همين قصه است. براي همين دخترك. غزل خيلي قشنگيه.

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از كوي تو ‌ليك ازعقب سر نگران

ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما كردي

تو بمان و دگران، واي به حال دگران



مي‌گفت كه يكي دو سال بعد روز سيزده‌بدر تو باغ و صحرا اون دختركو ديده بچه بغل و اون غزل معروفو گفته:



يار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم

تو شدي مادر و من با همه پيري پسرم

(سايه با خواندن اين بيت ناگهان به گريه مي‌افتد)

تو جگر گوشه هم از شير گرفتي و هنوز

من بيچاره همان عاشق خونين جگرم

سيزده را همه عالم بدر امروز از شهر

من خود آن سيزدهم كز همه عالم به درم

پدرت تا گهر خود به زر و سيم فروخت

پدر عشق درآيد كه درآمد پدرم

هنرم كاش گره‌بند زر و سيمم بود

كه به بازار تو سودي نگشود از هنرم

* تعريف مي‌كرد كه همون موقع كه من دانشجوي طب بودم، يواشكي يه مطب راه انداختم، بعد سيد هم بودم و دستم سبك بود، خيلي هم مريض مي‌اومد پيش من، مي‌گفت دانشكده هم مي‌دونستن ولي چيزي نمي‌گفتن. بعد مي‌گفت يه روز يه دختري از اتاق انتظار هراسان گذشت و اومد تو اتاق من كه: آقاي دكتر دستم به دامنت كه پدرم داره مي‌ميره. منم فوراً كيف دكتريم رو برداشتم و راه افتادم. حالا اون مريضي رو كه تو اتاقشه و داره اونو معاينه مي‌كنه. ول كرده. اون طوري كه خودش مي‌گفت: مريضهايي كه تو اتاق انتظار بودن مي‌گفتن آقاي دكتر ما خيلي وقته اينجا نشستيم. مي‌گه من گفتم: مگه نمي‌بينين پدر اين داره مي‌ميره. خلاصه درشكه سوار شديم و رفتيم پايين شهر. ديدم يه اتاق مخروبه‌اي هست كه كفش معلومه كه حصيري يا گليمي بوده كه تازه جمع كردن. مي‌خواست بگه كه از فقر بردن فروختن. بعد گوشة اتاق يه پيرمردي تو يه لحاف شندره‌اي داره ناله مي‌كنه.

مي‌گفت: مريضو معاينه كردم و نشستم نسخه نوشتم و به دختره گفتم برو فلان داروخانه كه آشناي من‌اند اين داروها رو مجاني بگير. همة اين كارها رو كردم و نشستم بالاي سر مريض زار گريه كردن.

شهريار با خنده مي‌گفت: صاحب مريض يعني اون دختره اومد پيشم و مي‌گفت: آقاي دكتر عيب نداره، خدا بزرگه، خوب مي‌شه (غش غش مي‌خندد). بعد مي‌گفت: سايه جان! با اين وضعم من مي‌تونستم دكتر بشم!؟

* دوستي شهريار نسبت به صفاي دوستي من نسبت به او يه جور غبارآلود بود. چي بگم، اون روز يكي از روزهاي خيلي تلخ من بود.

* داستان از اين قراره كه يه روز رفتم خونه شهريار ديدم بيدار نشسته. معمولاً هروقت مي‌رفتم خونة شهريار، اون خواب بود. گفتم: سلام شهريار جان! ديدم سرشو پايين انداخته و هيچي نمي‌گه. (حركات شهريار را تقليد مي‌كند)... اگه خانوم مادرش درو باز نكرده بود من مي‌گفتم لابد مادرش مرده كه شهريار اين‌طوري ماتم گرفته.

منم با تعجب نگاش كردم. خب منم واقعاً خيلي كله شق بودم. شهريار كه سهله اگه خواجه حافظ هم بود من سرخم نمي‌كردم پيشش؛ حالا هم همين طورم. اما حالا با نرمي رد مي‌كنم اما اون وقتا خيلي جدي و كله شق بودم... من به كسي بگم سلام اون جواب نده... هر كي مي‌خواد باشه؛ ولش مي‌كردم (با لبخند اين حرفها را مي‌گويد). اما حالا نه دوباره سلام مي‌كنم، سه باره سلام مي‌كنم.

به هر حال گفتم سلام شهريار جان! ديدم بق كرده و سرشو پايين انداخته و نشسته. منم بق كردم و شروع كردم به تماشاي در و ديوار (سايه دستانش را برهم مي‌گذارد و در و ديوار را نگاه مي‌كند.) بعد از سه – چهار دقيقه زير چشمي نگاش كردم ديدم گوشة لباش تكان مي‌خوره... اين رمز شهريار بود؛ يعني وقتي گوشة لباش مي‌لرزيد معلوم بود كه يه چيزيش مي‌شه. بعد يه مرتبه سرشو بلند كرد و به من گفت: تو چرا هر روز مي‌آيي اينجا؟ (هنوز هم پس از سالها تلخي و سنگيني اين پرسش شهريار از حالت چهره و لحن سايه تشخيص دادني است) اگه جز شهريار هر كس ديگه‌اي بود من پا مي‌شدم و درو به در مي‌زدم و مي‌رفتم... آخه من جايي نمي‌رم كه كسي به من بگه چرا هر روز مي‌آيي اينجا. من با تعجب نگاش مي‌كردم، پيش مي‌اومد كه با من شوخي كنه ولي انقدر قيافة تلخ ... به خودش گرفته بود كه معلوم بود شوخي نمي‌كند. من فقط با تعجب نگاش مي‌كردم... شروع كرد به داد و بيداد و گفت كه: من مالك نيستم كه تورو مباشرم كنم، من وزير نيستم كه تورو معاونم كنم و از اين چيزهاي مسخرة دنيوي به اصطلاح؛ من فقط حيرت كرده بودم كه چه شه شهريار؟ خل شده!... هي گفت،... من به شما گفته‌ام ديگه، اصلاً رفتن پيش شهريار براي من يك پناهگاه بود. اساساً چند چيز بود كه من هر مصيبتي رو با اونها مي‌تونستم تحمل و فراموش كنم:

يكي پيش شهريار مي‌رفتم و يكي بيليارد بازي مي‌كردم. حالا توجه كنيد كه شهريار كه به رغم من پناهگاه منه اون هم پناهگاهي كه من از سالها پيش با شعرش آشنا هستم، عاشقانه شعرشو دوست دارم و خودشو هم ديدم كه آدمي يه فوق‌العاده لطيف، فوق‌العاده مهربان و فوق‌العاده نيكخواه، داره با من اين‌طور برخورد مي‌كنه... هي گفت و گفت و گفت؛ من مي‌فهميدم كه چه بلايي داره به سرم مي‌آد، ظاهراً يك لحظه شهريار سرشو بلند كرد و ديد كه من زارزار (الف «زار زار» را بايد كشيدة كشيده بخوانيد) دارم ساكت گريه مي‌كنم. از اون گريه‌ها. (دستش را به صورتش مي‌كشد) من كاملاً حس مي‌كردم كه صورتم خيسه، نمي‌دونيد چه حالي داشتم... يه وادادگي عجيب؛ يه بي‌كسي مطلق، واي واي؛ يك آدم غريب. يه آدم بي‌كس كه اصلاً نمي‌فهمه كه چرا اينجا اومده و اينجا نشسته! (چشمانش‌تر شده است) .

پير پرنيان انديش/ج1

 

بـازم با گریه خوابم برد       بـازم خواب تــــو را دیدم

دوباره....

چقدر غمگینم و تنـــها  چقدر می خوام که باز بـارون بباره

 

بزن بــارون  ببار آروم  بروی پلکای خسته ام

بزن بــارون تو می دونی هنوزم یاد اون هستم

 

تشکرات از این پست
a_sadri mansfa mina_k_h ashena_73 HOSNA1390 ehsanmohebi77 anis1378 mtd1995 shokraneh valyollah bolbolz TANHA313 majnon313 alireza186
دسترسی سریع به انجمن ها