سرگرمی دانشجویی
یک شنبه 13 اسفند 1391 1:54 PM
روز اول:
اتاق شماره پنج، خونه جدید ما! جارو برقی رو از انبار می گیریم.علی خیلی بهداشتیه. همه جا رو برق میندازه حتی می خواد پنکه سقفی رو هم دستمال بکشه! حیف که سرعتش زیاده وگرنه می کشید! اتاق شده یه دسته گل. اینم یه جور زندگیه!
« الو مامان! یه هم اتاقی خوب پیدا کردم! چی؟! .... نه! پسره!»
« وای خداجون من دانشجو شدم!»
روز دوم:
« زندگی مستقل آدم رو مرد میکنه»
علی میگه. موافقم. احساس می کنم واقعاً دارم مرد می شم!
باز دمپائیم گم شد.
اشکالی نداره یکی دیگه می خرم.
« الو بابا! پول شهریه رو کی می فرستی؟ میشه هشتصد هزار! چی؟!......
به تومن دیگه!... الو بابا! خوبی؟! ......»
امشب رو استثناً- مثل دیشب- کالباس می خوریم.
از فردا دیگه غذای درست و حسابی می خوریم.
اَه ساعت سه نصف شبه. چرا این اتاق بغلی ها نمی خوابن؟
« آقای محترم من فردا صبح کلاس دارم. صدای اون ضبط رو کم کنید. عشقته؟! غلط کردی!
یقه رو ول کن.....آخ چشمم! »
روز سوم:
وای دیر شد! جنازم رو می کشم سر کلاس با چشمای پف کرده! « چی استاد نمی آد؟»
خدا لعنت کنه...... خدا لعنت کنه...... یزید رو!
کباب کوبیده سلف هم که سرد می شه مثل لاستیک میشه. اگه حلقه ای درستش می کردن می شد به جای تسمه پروانه ازش استفاده کرد! دمپایی رو هم اگه پشت در پارک کنی وقتی برگردی دیگه نیست « حتماً کار این اتاق بغلی های از خدا بی خبره» علی میگه.
روز چهارم:
« روزها طولانیه! مگسی برای کشتن نیست چه باید کرد!»
گاهی توی بیکاری شعر می گم!
علی یه ساعته که جلوی آیینه داره تیپ می زنه« بسه دیگه ...... شدی!»
گوش نمی کنه.
استثناً چهارمین شبی هست که کالباس می خوریم، احساس می کنم کالباسهای شب اولی هنوز توی معدم مونده! دو تا تاریخ روی بسته کالباس بود الان که دقت می کنم
هردوش مال پارسال بود!
روز پنجم:
علی میگه فکر میکنه عاشق شده، نمی دونه به مامانش بگه یا نه.
از اثرات بیکاریه دیگه ,شاید هم کار اون کالباسهاست که زده به مغزش! شام نداریم.
کالباسها رو علی انداخته توی سطل آشغال. اگه نمی انداخت مجبور نبودیم امشب نون و رب بخوریم! هوا یک کم سرد شده شوفاژ ها هم سرد شدن! شب با کاپشن می خوابیم.
یک« دم کنی» داریم، روی سرم می پیچم. تا صبح حتماً مخم خوب دم می کشه!
وای چرا مرد شدن اینقدر سخته!
روز ششم:
بوی دود توی راهرو پیچیده « میری به این اتاق بغلی ها بگی رعایت کنن؟»علی میگه .
سیاهی دور چشمم رو نشون میدم« نه بیا با هم بریم» در رو که باز میکنیم یه دود غلیظ تر می زنه بیرون. حلقه زدن دارن قلیون می کشن« آقایون محترم میشه داخل ساختمون قلیون نکشین؟»
« نه! هرهرهر........»
همه ی لباسهام چرک شده. ظرف ها کثیفه. ای خدا چی میشد شهر خودم قبول میشدم!
روز هفتم:
« خدایا چرا این دنیا رو آفریدی» علی دچار یأس فلسفی شده، نمی دونم مربوط به اون شکست عشقیه یا اثرات کالباس ها!
یک هفته است اتاق رو جارو نکردیم.کف اتاق مورچه ها دارن تظاهرات می کنند!
حوصله ام از این اتاق سر رفته، حوصله ی بیرون رفتن هم ندارم، دو ساعته که روی تخت دراز کشیدم، دو ساعته دارم به سقف نگاه می کنم. آفتاب افتاده توی اتاق، گرد و خاکها دارن توی نور معلق می زنند، پشتم عرق کرده، حوصله ی غلت زدن هم ندارم.
« خدایا چرا این دنیا رو آفریدی»
« الو مامان!........ دوستت دارم........ نه گریه نمی کنم فقط صدام گرفته!»
امضا بلد نیستیم انگشت میزنیم