دوچرخه قشنگ من
سه شنبه 8 اسفند 1391 9:33 AM
بابای حسین برای انجام كاری قرار بود چند روزی به مسافرت برود برای همین به او گفت كه اگر پسر خوبی باشد و مادرش را اذیت نكند آن دوچرخهای را كه قبلا قول داده بود برایش میخرد.
در روزهایی كه بابا نبود حسین سعی میكرد پسرخوبی باشد تا مادرش را راضی نگه دارد و مدام به او یادآوری میكرد كه هر وقت بابا تلفن زد بگو كه من خوب بودم تا دوچرخه را برایم بخرد.
روزها یكی بعد از دیگری گذشتند تا این كه یك روز وقتی حسین از مدرسه به خانه برگشت مادرش به او خبر داد كه قرار است بابا به خانه برگردد. از شنیدن این خبر حسین بسیار خوشحال شد و برای این كه آماده دیدار پدرش و البته دوچرخه بشود فوری تمام تكالیفش را نوشت و بعد هم هرچه مادرش گفت بخوبی انجام داد.
با تاریك شدن هوا حسین كنار پنجره ایستاد و منتظر پدر شد. مادرش كه میدانست زمان آمدن بابا بخوبی مشخص نیست به او گفت كه امكان دارد بابا تا صبح هم نیاید، بهتر است بخوابی فردا هم كه تعطیل هستی و در خانهای بنابرین میتوانی بابا را ببینی، اما حسین همانطور كه بیرون را نگاه میكرد گفت: آخه مامان دلم میخواد وقتی بابا اومد بیدار باشم. مادر كمی او را نوازش كرد و گفت: باشه پسرم برو بخواب صبح كه بابا اومد بیدارت میكنم ، خوبه.
و با اصرار مادر بالاخره حسین راضی شد كه بخوابد و البته سعی كرد طوری دراز بكشد كه بتواند از پنجره اتاق، بیرون را ببیند تا هر وقت كه صبح شد او زودتر از همه متوجه بشود.
چند دقیقهای كه گذشت خواب به سراغش آمد، اما سعی میكرد كه نخوابد. نگاهی به بیرون انداخت و شروع كرد با ستارهها حرف زدن و به آنها گفت كه اگر خوابید صبح زود بیدارش كنند، اما پیش خودش فكر كرد كه وقتی هوا روشن بشود دیگر ستارهها نیستند پس نمیتوانند بیدارم كنند. كمی فكر كرد و تصمیم گرفت از خدا كمك بگیرد برای همین آهسته گفت: ای خدای مهربون یه كاری كن بابام با دوچرخه كه مییاد خونه من بیدار باشم؛ خب.
فكر دوچرخه لحظهای از سرش بیرون نمیرفت برای همین چند بار خوابش برد وبیدار شد و هر دفعه از پنجره بیرون را نگاه میكرد، اما ناامید میدید كه هوا هنوز تاریك است و از صبح و بابا و دوچرخه خبری نیست. تا این كه آخرین باری كه چشم باز كرد با خوشحالی دید كه هوا كمی روشن شده و در همان حال خواب و بیداری صدای پدرش را شنید كه آهسته با مادرش سلام و احوالپرسی میكند. اولش فكر كرد كه خواب میبیند، اما وقتی خوب دقت كرد متوجه شد كه درست شنیده است برای همین سریع از جایش بلند شد و خودش را به اتاق كناری رساند و با دیدن پدرش بلند سلام كرد و پرید توی بغلش و بابا هم كه از بیدار بودن حسین در آن موقع صبح حسابی تعجب كرده بود او را بوسید و گفت: حالت چطوره حسینجون، خوبی؛ چی شده بیداری؟!
ـ باباجون منتظر شما بودم، از دیشب تا حالا؛ دلم تنگ شده بود.
ـ قربون پسرم برم، منم دلم برات تنگ شده بود.
وچند لحظهای كه گذشت حسین پرسید: باباجون اون چیزی رو كه قول داده بودی، خریدی؟
بابا با تعجب حسین را نگاه كرد وگفت: یادم نمییاد، چی باید میخریدم.
حسین با اخم گفت: بابا یادت رفت، مگه قرار نبود دوچرخه بخری.
بابا دستی به صورتش كشید و در حالیكه سرش را پایین انداخته بود گفت: ای وای، حسینجون من چقدر حواسپرتم.
حسین كه خیلی ناراحت شده بود گفت: بابا؛ یعنی میخوای بگی نخریدی؟
بابا آرامآرام سرش را بالا آورد و با یك لبخند معنیدار گفت: معلومه كه خریدم، خوبشم خریدم؛ الانم تو حیاطه.
و بعد در حالی كه حسین دست بابا را میكشید و عجله داشت به طرف حیاط رفتند.
وارد حیاط كه شدند حسین با دیدن دوچرخه بدون توجه به این كه صبح زود است بیاختیار فریاد زد: «آخ جون؛ چه دوچرخه قشنگی...» و به طرف دوچرخه دوید و بابا كه از خوشحالی پسرش لذت میبرد با اشاره دست به او فهماند كه آرام باشد و حسین سری تكان داد و كنار دوچرخه ایستاد و خدا را به خاطر این كه به موقع بیدارش كرده بود شكر كرد.