نجم آسمان ولایت
دوشنبه 1 آبان 1391 2:23 AM
|
باد چون دامان پُرگل می رود از بوستان |
بس كه رنگین است از عكس خزان هر سوهوا |
|
گلشن طبع مرا گویی بهار است این خزان |
بشكفد هر دم زشاخ ِ خامه ام رنگین گلی |
|
كرده ما را فارغ از گلشن ز سیر گلستان |
ما ز سیر گلشن معنی، دلی وا می كنیم |
|
می كنم زین حرف ها، كلك زبان را امتحان |
نی غلط گفتم، چه آید زین پریشان گفته ها |
|
سرور دنیا و دین، فخر زمین وآسمان |
تا نویسم شمه ای از مدحت شاهی كه اوست |
|
آن كه می بالد سخن بر خود زمدحش هر زمان |
نور چشم مصطفی" باقر" امام پنجمین |
|
حكم حق را بود گوش و حرف حق را بُد زبان |
صنع حق را بود چشم و یاد حق را بود دل |
|
راه حق را رهنما و حصن دین را پاسبان |
كاخ ملت را ستون وقصر دانش را اساس |
|
گر شود قدر سخن با این سبك قدری، گران |
از وقارش چون بگویم شمه یی، نبود عجب |
|
لفظ و معنی گرددش بر گرد سر پروانه سان |
شمع فكر مدحش از فانوس دل تا روشن است |
|
نیست جز تعریف عرض حال منظوری از آن |
حد " واعظ " كی بود شاها تلاش مدح تو؟ |
|
وقت همراهی است ای امید گاه شیعیان |
هست ما را وقت تنگ و پای لگن و راه سنگ |
|
بی كسم، بیچاره ام، بی دست و پایم، الامان! |
دردمندم، نامردام ، بینوایم، عاجزم |
|
گر تو برداری زخاكم، آسمانم، آسمان |
گر تو افروزی چراغم، آفتابم آفتاب! |
|
مدعا در پرده ی دل نیز پیش او عیان |
گو سخن راه دعا سر كن دگر، زان رو كه هست |
|
تا به گیتی از بهار و از خزان باشد نشان |
تا به دل، از دوستی و دشمنی باشد اثر |
|
دشمنش بر خاك ریزد، همچون اوراق خزان |
دوستش از خاك خیزد، همچو گلهای بهار |
واعظ قزوینی |