0

حکایات وداستان های کوتاه

 
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه
سه شنبه 18 مهر 1391  4:32 PM

حکایتی از عبید زاکانی

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان.

خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟

گفت: می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.

پرسيدم: اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند، چه ؟

گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند، خودمان بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها