پاسخ به:تايپك شيعه شناسي
چهارشنبه 15 شهریور 1391 1:48 AM
طبيب دلها خورشيد قرن سيزدهم رو به افول بود كه خانه «حاج ميرزا شفيع» لبريز از شادي و سرور شد به قدوم پسري كه «جواد» ناميدندش؛ پسري كه سالها بعد، از جمله انسانهاي هوشمندي شد كه سرمايه عمرش را با خداي خود سودا نمود و بر لحظه لحظه آن ديده بصيرتآميز و ژرفنگر گشود. (آخوند همداني)
پدرش عامل مضاربه ناصرالدين شاه بود، اما به لطف و عنايت حضرت حق در خدمت حاج ميرزا علي نقي همداني مراتب تهذيب و تزكيه را پيمود و به مقامات بالايي دست يافت. حالا در حساب و كتاب خدا چه كار كرده بود يا نكرده بود كه خداوند اينگونه راهش را عوض كرد، كسي نميداند. شايد خود او هم هيچ وقت متوجه نشد؛ اما حقيقت همين است كه هيچ كاري از خوب و بد در عالم هدر نميرود.
نگويم از من بيدل به سهو كردي ياد كه در حساب خرد نيست سهو بر قلمت
و آخوند همداني همان عارف عظيمي است كه ميگويند، سيصد مرجع تقليد با تربيت او به مراتب بالاي عرفان راه يافتند. نفس گرمي داشت؛ از اهل گناه، وليّ خدا ميساخت. عبد فرّار يكي از اوباش نجف بود كه مردم از ترس به او احترام ميگذاشتند. يك شب كه مرحوم آخوند همداني از حرم اميرالمؤمنين(ع) بر ميگشت، بيتوجه از كنار عبد فرّار گذشت. عبد فرّار خيز برداشت تا او را تنبيه كند:
ـ هي آشيخ! چرا به من سلام نكردي؟
ـ مگر تو كيستي كه بايد به تو سلام ميكردم؟
ـ من عبد فرّارم.
ـ از خدا فرار كردهاي يا از رسول خدا(ص)؟
آخوند همداني حرف ديگري نزد و راهش را كشيد و رفت. فردا بعد از درس به شاگردان گفت: «يكي از بندگان خدا فوت كرده، هر كس مايل باشد به تشييع جنازه او برويم». بعضي شاگردان همراه شدند. با تعجب ديدند آخوند به طرف منزل عبد فرّار رفت و متوجه شدند كه او از دنيا رفته است. احوال عبد فرّار را از همسرش جويا شدند. گفت: «ديشب زودتر از هميشه به خانه آمد، تا صبح نخوابيد. در حياط قدم ميزد و مدام به خودش ميگفت: "عبد فرّار! از خدا فرار كردهاي يا از رسول خدا(ص)؟" و سحر هم تمام كرد».
ميرزا جواد هم همچون پدرش ـ حاج ميرزا شفيع ـ در كلاس درس همين عارف بزرگ ـ آخوند همداني ـ زانوي ادب بر زمين نهاده بود.
ميرزا جواد آقا احساس ميكرد كه مرحوم آخوند توجهي به او نميكند. روزي عرض كرد: «آقا من به اميد رسيدن به كمال خدمت شما رسيدهام. چرا عنايتي نميفرماييد؟» آخوند گفت: «تو كه آدم بشو نيستي! ميبينم هنگام وارد شدن در مجلس نقطه خاصي را در نظر ميگيري!». از آن روز به بعد پاي ميرزا جواد آقا به بالاي هيچ مجلسي نرسيد.
بالاخره هم مهر محبوب بر دل ميرزا جواد آقا نشان ميزند و او را از آن خود ميكند. او براي خدا بوده و اينك خدا نيز براي او شده و در دلش مأوا كرده است. او خدا را يافته است و در دنيا رفيقي ندارد. رفيقش خداست. شبها كه براي تهجد بر ميخاست، مدتي در رختخواب گريه ميكرد. كمي به سجده ميرفت و دعا ميكرد. بعد ميآمد به حياط، نگاهش به اطراف آسمان بود و زير لب زمزمه ميكرد: (إِنّ في خَلْقِ السّماواتِ وَ اْلأرْضِ وَ اخْتِلافِ اللّيْلِ وَ النّهارِ ) ، سر به ديوار ميگذاشت، مدتي گريه ميكرد، بعد مينشست كنار حوض تا وضو بگيرد، باز گريه ميكرد و وقتي به مصلا ميرسيد، ديگر حالش كاملاً منقلب بود. در نماز هم گريههاي طولاني داشت. از اذان صبح كه گفته ميشد، الله اكبر نماز را ميگفت؛ گاهي نماز صبحش چنان طولاني ميشد كه ده دقيقه به طلوع آفتاب، نماز را تمام ميكرد. به راستي در نماز چه ميچشيد كه اينقدر طولاني ميشد؟...
ميگفت: «بنده چون خدا را بشناسد، او را دوست دارد و چون خدا را دوست بدارد، خدا هم او را دوست دارد و چون چنين شود، تمام معاملات او معامله دوست با دوست خواهد بود و آيا ديدهاي كه خدمت دوست نسبت به دوست خود بر او گران آيد؟ به ويژه هرگاه اين خدمت لطفي از جانب دوست و اسباب سربلندي او؛ بلكه دعوت به مجلس انس و كرامت باشد» و اينك تو اي مرد خدايي از روح الهيات و انفاس قدسيات مدد ميجوييم كه ما از قافله عقب مانده و راه گم كردهايم... و او راهنما و راهبر خوبي است براي من و تو اگر بخواهيم؛ ميرزا جوادآقا ملكي تبريزي...
کریمی که جهان پاینده دارد تواند حجتی را زنده دارد
دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی